هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
#31
این فکر ها خیلی سریع از ذهن آلبوس گذر کرد.به عملی بودنش تقریبا مطمئن بود. کنت الاف بیشتر از پول بودلر ها چه می توانست بخواهد؟ اینطور می توانست ویولت را آزاد کند اما آلبوس دل مشغولی مهم تری داشت. چطور می توانست در مقابل کسی که بی چوب، جادو می کند بایستد؟ کسی را در تمام عمر طولانیش با این توانایی ندیده بود. این همه جادوگر!

ناگهان یاد شخص خاصی افتاد. خیلی دور بود. کسی که حضورش در هاگوارتز مثل یک شهاب بود. سریعا درخشید و به خاک سپرده شد. هیچ کس نام واقعیش را نمی دانست. با خود فکر کرد که آیا می تواند از مرگ بازگشته باشد، آن هم بعد از این همه سال! بعید به نظر می آمد. دستی به ریش بلندش کشید. باید چاره ای می اندیشید اما چاره چه بود؟

همان لحظه اتاق لرد سیاه

خون روی زمین چکه می کرد. لرد سیاه با چهره ای بر افروخته روی صندلی نشسته بود. حساب کروشیو هایی که زده بود از دستش در رفته بود اما این مرد سیاه به حرف نمی آمد. سکوتی که بر فضا مسلط بود تنها با صدای چکه های خونه پاپاتونده شکسته می شد. دیگر به سختی می شد او را تشخیص داد. خون از دهان و دماغش جاری بود.

لرد سیاه با خود فکر کرد، ممکن است او را زیر این شکنجه ها از بین ببرد آنگاه او را برای همیشه از دست می داد؛ حتی دیگر نمی توانست این سلاح عظیم را علیه محفلی ها استفاده کند. از طرفی انحصاری بودن چنین قدرت عظیمی برای یک نفر خود لرد سیاه را به خطر می انداخت، اگر روزی از همین قدرت برای نابودی مرگخوار ها بهره می برد چه؟

همین لحظه طبقه ی پایین

عضله ی چشم های ویولت دیگر توان نداشت. آنقدر گوش هایش را فشار داده بود که حس می کرد، همین حالا کنده می شوند. نمی خواست چیزی بشنود یا ببیند. آرزو می کرد الاف برگردد و شکنجه هایش را ادامه دهد. این بدتر از هر شکنجه ای بود. خیلی دردناک تر بود، چون شکنجه جسمش را آزار می داد و این روحش را می خراشید.

خانه ی گریمولد

دامبلدور تصمیمش را گرفت. باید سرپرستی ویولت را واگذار می کرد. اینطور می توانست روی مشکل بزرگتر متمرکز شود. از جا بلند شد. این خبر خوش را نمی شد با پاترونوس به الاف داد. باید این خبر شخصاً به او می داد. آرام شروع به پایین رفتن از پله ها کرد که صدای زنگ در به صدا در آمد.

پشت در کسی را دید که انتظارش را نداشت. چهره ی زشت و کریه با آن ابرو های پیوسته و آن خنده ی نفرت انگیز، کنت الاف سری تکان داد. دامبلدور خواست همان لحظه خبر را به او بدهد اما صدای الاف او را از گفتن چیزی باز داشت.

- آلبوس عزیز خیلی وقت بود، ندیده بودمت! راستی بچه های بودلر چطورن خوب ازشون مراقبت می کنی؟ ویولت چطوره؟ چیه آلبوس چرا اینقدر نگرانی؟ نکنه اتفاق بدی افتاده نگو که سرپرست نالایقی بودی و بلایی سر بچه ها اومده؟ می دونی چقدر دوستشون دارم!

لبخند روی صورت الاف پهن تر شد. او منتظر بود جواب دامبلدور بود. آلبوس سرش را پایین انداخت حرف های الاف او را کمی شرمنده کرده بود. محافظت از بچه ها کار او بوده و او به هر حال نتوانسته بود آن را به خوبی انجام دهد. این مایه ی شرمساری بود!



پاسخ به: زمین‌خاکی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
#32
بعضی مکان ها برای بیشتر افراد ممنوع تنها افراد کمی هستند که اجازه ورود دارند و من جز آن معدود افرادم!

خون روی صورت کوچک و زیبای ویولت دلمه بسته بود. جیمز با چشمانی که اشک در آن حلقه زده بود به صورت سفید و خون آلود ویولت نگاه می کرد. این وحشتناک ترین صحنه ای بود که به عمرش می دید. روحش خراش برداشته بود. خراشی عمیق! دلش می خواست بزرگتر باشد، آن قدر بزرگ که آن توده ی سیاه بی شکل را زیر پا له کند.

همه بازیکنان خشکشان زده بود، تا همین لحظه نمی توانستند بفهمند اتفاقی که در جریان است چقدر جدی است، حالا با دیدن پیکر ویولت و اشک های جیمز می شد فهمید، خطر همین جا کنار آنها ایستاده.

کلاوس از چشم همه مخفی شده بود. کسی هیکل نحیفش را نمی دید. خودش پشت سکو مخفی کرده بود و آرام می گریست. دیگر ویولت نبود که جانش را برایش فدا کند. او زیر بار مشکلات مثل شیشه ی عینکش می شکست. می توانست این شکستگی را به خوبی ببیند.

توده ی سیاه در آسمان چرخی زد. تشویق شیاطین کر کننده بود. گرگ درون وجود تد آرام نداشت، مدام چنگال های تیزش را بر روح تد می کشید. ویولت نباید می مرد! مقصر او بود! این فکر راحتش نمی گذاشت. مثل خوره به ذهنش افتاده بود.

توده ی سیاه بی شکل خنده ای بلند زد. بعد چرخید و همانطور مثل همیشه نگاهش را به شخص نا معلومی دوخت.

-این هم از اولین قربانی! حالا بازی جذاب تر هم میشه! کی می خواد نفر بعدی باشه؟

دوباره خندید. این بار شیاطین هم او را همراهی کردند. بازیکنان با وحشت و ترس بازی را از سر گرفتند. کسی نمی خواست نفر بعدی باشد.

شیطان بزرگ طی حرکتی نسبتا سریع خود را به کلاوس رساند. او همچنان گریه می کرد، متوجه نزدیک شدن لوسیفر نشد. لوسیفر زیر گوشش زمزمه کرد:

-کی دیگه می خواد ازت محافظت کنه؟ حتی خواهرت هم جیمز رو به تو ترجیح داد. من جای تو بودم جیمز رو می کشتم. قاتل واقعی خواهرت جیمزه!

لحنش ترسناک بود، نفرت انگیز ترین صدایی بود که کلاوس به عمرش شنیده بود.با چشمانی سرخ به توده زل زد. دلش می خواست او را بکشد، اما چگونه او جسمی نداشت. سیالی سیاه رنگ بود که در فضا می چرخید. چطور می توانست یک سیال را بکشد. درمانده شده تمام نیرویش را حنجره اش متمرکز کرد و فریاد زد:

- نه خواهرم رو تو کشتی!

صدایش در هیاهوی شیاطین گم شد، فقط گروگان های دیگر صدایش را شنیدند. جیمز که هنوز پیکر ویولت را در آغوش داشت، از جا برخاست. فریاد زد:

-راحتش بذار!

توجه لوسیفر به جیمز جلب شد. پوزخندی رعب آور در زمین طنین انداز شد و لوسیفر گفت:

قاتل کوچولو، چیکار می خوای بکنی؟ منو بکشی؟!

تمسخر در لحنش موج می زد. شیاطین دوباره قهقهه زدند اما جیمز انگار ترسش ریخته بود. محکم به لوسیفر خیره شده بود.



پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#33
او بی حس به دیوار تکیه زده بود. اتفاقات اخیر ترسش را هم بدجور ترسانده بود، آنقدر که پا به فرار گذاشته بود. مطمئن بود کارش تمام است. به هیچ چیز نمی توانست فکر کند. خلأ ذهنش را پر کرده بود. چهره ی رقت انگیز و کریه کنت الاف که صورتش را مقابل صورت او نگه داشت بود و لبخندی تنفر برانگیز بر لب داشت را برانداز می کرد. می دانست دیگر نباید از او بترسد. موجودات ترسناک تری هم وجود دارند. آن مرد! آن مرد که زمانی که آلیس خلأ سلاحش کرد همچنان می توانست جادو کند، اما چطور؟! حتی لرد سیاه هم توانایی این کار را نداشت. شاید به همین خاطر آن مرد را به اتاقش احضار کرده بود. صدای فریاد های نمی دانم، نمی دانم مرد شیک پوش خانه ی ریدل را پر کرده بود.

پاپاتونده در اتاق لرد سیاه از سقف بر عکس آویزان شده بود. لرد سیاه عصبی عرض اتاق را قدم می زد و هر از چند گاهی کروشیویی به پیکر تونده می زد. فریاد های عاجزانه اش کسی را به کمکش نمی فرستاد. او تنها بود مثل همیشه! از کودکی به این تنهایی عادت داشت.

لرد سیاه صورتش سفیدش را در مقابل چهره ی سیاه پاپاتونده قرار داد. چشم های سرخ پر از خشمش ترس را بر قلب هر انسانی می نشاند حتی ته دل تونده هم که آنقدر نترس بود کمی خالی شده بود. ولدمورت زیر گوشش شروع به زمزمه کردن کرد، صدایش شبیه خز خز ماری زخم خورده بود.

-یه بار دیگه بهت فرصت می دهم، بهم بگو چطور بدون چوب دستی جادو می کنی؟

بعد صورتش را دور کرد و چوب دستیش را به سمت پاپاتونده نشانه رفت. تونده سعی کرد اتفاقات روز را از نظر بگذراند.

فلش بک

-تونده. به من بگو تو این چشما چی میبینی؟

-انتقام!

تونده بعد از گفتن این جمله چوب عجیبش را از جیبش بیرون کشید. این کار را فقط به این خاطر می کرد که انتقامش را منطبق بر انتقام الاف می دید. او پدرش را می شناخت. حداقل خودش اینطور می گفت. ویولت بودلر به نزدیکی در رسید. پاپاتونده نفس عمیقی کشید. جادویی را که رگ هایش جریان داشت، حس می کرد. الاف کنارش قرار گرفت. در باز شد. جادو ها مثل گلوله هایی از چوب ها شلیک می شد. تعداد زیاد افراد ویولت برتری نسبی را برای آنها به ارمغان آورده بود. الاف چند نفری را از پای در آورده بود اما چند نفر کافی نبود. نگاه تونده به فرد و جورج ویزلی افتاد؛ دو قلو ها!

خود را از مهلکه دور کرد. الاف با تعجب به او خیره شد. فریاد زد:

-معلوم هست چه غلطی داری می کنی؟ منو به کشتن می دی!

همین را گفت و جادویی او را به دیوار کوباند. تونده اما هشیارانه ذهن فرد را به تسخیر خود در آورد. چند ثانیه بیشتر لازم نداشت تا به قدرت کامل برسد. ویولت و افرادش با بی توجهی به او این فرصت را به او دادند. آنها الاف را می خواستند با او سرگرم بودند که ناگاه دیدند، تونده برگشته ضرباتش مهلک بود. علاوه بر این هر کس که ضربه می خورد، مسخ می شد. دیگر حرفای دیگران را نمی شنید فقط خیلی آرام خانه ی ریدل ها را ترک می کرد.

-لارتن کجا می ری؟ یوآن؟ چیکار می کنی مرتیکه ی سیاه عوضی اکسپلیارموس!

چوب تونده به گوشه ای پرتاب شد. ویولت نفس راحتی کشید اما چیزی که دید، وحشت را در بند بند وجودش را می لرزاند. آن مرد سیاه با دست خالی جادو می کرد، بعد با صدایی که خشم در آن موج می زد زمزمه کرد.

-دختر کوچولو می تونی پاپا صدام کنی!

و با خواندن وردی او را به دیوار کوبید. در همین لحظه چشمش به لرد سیاه افتاد که از روی پله ها به او نگاه می کرد افتاد به فرد و جورج هم فرمان دور شدن داد. می دانست شکنجه ها انتظارش را می شکند باید تحمل می کرد. نباید برگ برنده اش را به لرد می داد. نمی توانست آن را به لرد سیاه بدهد.

زمان حال

ویولت تمام این صحنه را دوباره از ذهن گذراند. نمی توانست بفهمد، بدجور گیج شده بود. الاف با بلاتریکس که تازه از طبقه بالا آمده بود، صحبت می کرد. حواسشان به در نبود، می توانست فرار کند اما به کجا؟ چقدر طول می کشید تا آن ها متوجه حضورش نشوند. مطمئن آنقدر زمان نداشت که خیلی دور شود و دوباره به دام می افتاد. ناگهان در باز شد. این روزنه ی امید او بود. گیدیون از لای در به آرامی به داخل آمد. حالا شاید می توانستند بلاتریکس و الاف را از پای در بیاورند؛ بعد بگریزند و خود را برای مبارزه با این سلاح مخفی آماده کنند. فقط اگر چوب جادویش را داشت.

این امید سریع به یاس مبدل شد. زمانی که بلاتریکس، گیدیون را دید و فریاد زد:

-اون محفلی ...

گیدیون امانش نداد او را با جادویی به دیوار کوبید. الاف که ذهنش باز تر از این حرف ها بود سریع واکنش نشان داد.

-آواداکاداورا!

بدن بی جان گیدیون زیر پای ویولت بود. این نتیجه ی تنها آمدن به لانه ی مار ها بود. به خانه ی ریدل ها!



پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#34
فاطی ای که این حرف رو زده بود، سرش رو پایین می اندازه و انگار نه انگار که این حرف زده باشه، می گه:

-شاید همون جنای خونگی باشن؛ کی می دونه شایدم یه مدل جن دیگه باشن!

دانگ در حالی رنگ کله اش زیاد با رنگ بادمجان بم تفاوتی نداشت، با این تفاوت که بادمجان بم آفت نداره اما کله ی دانگ پر از شپش های قد و نیم قده شروع به کندن مو هاش می کنه و می گه:

- تو که نمی دونی ماست موسیر و چیپس خلالی می خوری، حرف مفت می زنی! مگه من اینجا مسخره توئم که امیدوارم کنی بعدش بگی شایدم اینا جنای خونگین! نکنه بعدشم می گی شایدم یه مشت روحن که خودشون جن معرفی کردن هان نظرت چیه؟

فاطی از ترس پوزخندی زورکی می زنه، بعد برای اینکه شاید دانگ از دمای جوش فاصله بگیره دست می اندازه که آب رو از تو فریزر ور داره، بریزه روی دانگ غافل از اینکه کتری رو از گاز برداشته!

-آره حق با توئه دانگ ممکنه هم روح باشن. روحایی که می خوان ما رو گول بزنن! ای روح های احمق ما هیچوقت گول شما رو نمی خوریم.:-"

دانگ از گرمای آب جوشی که این فاطی روش ریخته بود، یک لایه پوست صورتش را کند و در حالی که خون از دست هاش و صورتش چکه می کرد، با چهره ای بسیار خوفناک که از نمایش آن معذوریم، گفت:

زنیکه ی ... می دم ... تیکه هات رو ... بعد ... اون وقت ... بعدش ... همینطور ... یا ...

چون نمی تونستیم سخنان بسیار بسیار غیر آسلامی دانگ رو بنویسیم به جاشون از سه نقطه استفاده کردیم.

بعد دانگ شروع به عملی کردن، حرفی که زده بود، کرد. با آن چهره خوفناک و اعمال خوفناک تر باعث که ابتدا اجنه به این فرم در بیان و بعد با صدایی نازک شروع به جیغ زدن بکنند.

اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا....


البته رنگ بنفش جیغشون تا مدت ها بعد از رفتنشون در فضا باقی ماند و درس عبرتی شد برای بقیه ی جن هایی که بخوان روی ارتش دانگ کرم بریزن.

در حالی که دانگ دیگه چیزی از فاطی تز دهنده باقی نگذاشته بود با همان صورت خونی، خون روش قل قل می کرد، روی به بقیه ی ارتش کرد و گفت:

می ریم شیون آوارگان رو به تصرف خودمون در بیاریم. شیر فهم شد یا روی شما هم همین عملیات رو انجام بدم؟

ملت در حالی که نمی تونستن حتی آب دهنشون رو قورت بدن، سرشون به نشانه تایید تکون دادن؛ البته ترسشان اصلا نذاشته بود که بفهمن دانگ چه حرفی زده بود اما عدم تایید دانگ عاقبت خوبی نداشت، این رو به خوبی می شد، دید.

-خوبه! بریم!



پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳
#35
قلبش را در سینه به خوبی حس می کرد. شاید از معدود دفعاتی بود که از کشتن می ترسید. در واقع جز معدود دفعاتی بود که می ترسید. کنت الاف را که در چارچوب چوبی در ایستاده بود، نمی دید؛ انگار کور شده باشد. صدای قلبش در سرش شنیده می شد. لرد سیاه، بی رحم ترین جادوگر دنیا، از او نمی گذشت. اینها از فکرش می گذشت که صدای خشن الاف رشته افکارش را از هم گسست.

-چیکار کردی؟

نا خود آگاه چوبش را به سمت الاف نشانه رفت. بدن لاغر الاف به دیوار چسبید. او از درد فریاد می کشید؛ درد مثل ماری زهرآگین در رگ هایش جریان داشت، همان طور که خشم، ترس و سرگشتگی در رگ های تونده جریان داشت.

فریاد هایی که الاف از روی زجر می کشید به گوش بلاتریکس که از پله ها پایین می آمد، رسید. سرعتش را بیشتر کرد اما به محض دیدن الاف که به دیوار چسبیده بود، سر جایش خشک شد. انگار دیگر خون به مغزش نمی رسید. چشمانش چیزی را می دید که مغزش نمی توانست قبول کند.

تونده از فریاد پر درد الاف لذت می برد، انگار اینکار به او قدرت می داد. کم کم فراموش کرده بود که کجاست و اینکارش چه عواقبی می تواند داشته باشد. توان الاف شبیه شیره ای از جانش کشیده می شد. فریاد هایش ضعیف تر و ضعیف تر می شد.

بلاتریکس به خود آمد و طی حرکتی نسبتا سریع تونده را خلع سلاح کرد، الاف به زمین خورد. الاف حس کرد از درد فارغ شده است اما هنوز در ذهن احساس خطر می کرد.

بلاتریکس با اینکه کمی گیج شده بود، تصمیمش را گرفت. جادوی شکنجه را روی تونده اجرا کرد. این بار فریاد درد از تونده بلند شد. بلاتریکس خندید. خنده ای از روی لذت! تونده با اینکه درد زیادی را تحمل می کرد اما حس کرد او هم باید مثل بلاتریکس از شکنجه ی دیگران آشکارا لذت ببرد. در همین حال فکر می کرد که چگونه می تواند از دست بلاتریکس بگریزد. باید جادویی وجود می داشت. آن جادو چه بود؟ چگونه باید آن را اجرا می کرد؟ او آموزشی ندیده بود و غریزه اش هم این بار به کمکش نمی آمد.

در همین لحظه، نزدیکی خانه ریدل ها

قلب ویولت از ترس آکنده بود. گام هایش را نا خود آگاه کوتاه بر می داشت. انگار ذهنش اجازه نمی داد، سریعتر جلو برود. ترس و وحشت در بند بند وجودش هویدا بود. می دانست الاف در خانه ی ریدل هاست. می دانست رفتن به آنجا آن هم به تنهایی برایش بسیار خطرناک است؛ خطرناکتر از چیزی که می شد، تصور کرد.

کم کم خانه ی ریدل ها از دور دیده می شد. ویولت حس کرد قلبش می خواهد از سینه بیرون بجهد. تند تر از قبل نفس می کشید. تنش کم کم داشت می لرزید. گام هایش را حتی کوتاه تر از قبل بر می داشت. نیاز به قوت قلبی داشت که به وجودش آرامش ببخشد. صدای آشنای آلیس جان تازه ای به او بخشید.

-صبر کن! تنها نمی تونی جلوی الاف وایسی ولی با هم حتما موفق می شیم.

ویولت برگشت. آلیس را دید. او تنها نبود. جمعی از دوستان گریفیندوری و هافلپافی ویولت هم آلیس را همراهی می کردند. دیدن چهره آنها ترس را از وجود ویولت دور کرد و او مصمم، با گام بلند به سمت خانه ی ریدل ها رفت.


ویرایش شده توسط پاپاتونده در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۹ ۲۳:۲۲:۵۱
دلیل ویرایش: بازنگری


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱:۰۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
#36
سوژه جدید:

آسمان نسبتا تاریک بود، تنها نور ماه از پشت ابر های پراکنده به قبرستان کنار زندان می تابید. قبر هایی که اسم نداشتند. انگار کسی در آنها نیست یا حداقل کسی نمی خواهد کسانی که آنجا به خواب ابدی رفته اند، شناخته شوند. در میان آن تاریکی غلیظ، هیبتی لاغر دیده میشد. سفیدی لباس هایش بدجوری در چشم میزد اما سیاهی پوستش مانع دیده شدنش می شد؛ به روحی سرگردان شبیه شده بود. آرام گام بر می داشت و بین قبر ها می گشت.

صدای هوهوی جغد ها، ناله سنجاقک ها، زوزه ی گرگ ها ... ترس را در دل هر کسی زنده می کرد اما او، او آرام می خرامید. ترسی نداشت، هیچ ترسی! انگار نمی دانست در کجا گام بر می دارد. جایی که بدنام ترین جادوگران تاریخ در آنجا دفن شده اند و دیوانه ساز ها هر لحظه ممکن است ظاهر شوند. آنها اگر او را به دام بندازند تنها به معجزه نیاز خواهد داشت که چنگشان بگریزد اما او حتی از این فکر ها هم ترسی نداشت. انگار هدفش از جانش مهم تر است.

به قبری رسید که ظاهرش با بقیه ی قبر ها متفاوت، سنگ قبرش سه گوش بود روی سنگ قبر دو واژه حک شده بود:

مرد مارگون


او آن مرد را می شناخت. حالا دیگر مطمئن شده بود. دلیل عدم دعوت او به مدرسه ی جادوگری هاگوارتز، پدرش بود. مردی که در آن قبر خوابیده بود. جادوگری بدنام که از خادمان لرد سیاه بود. آنها با اینکار باعث او هرگز نتواند جادوگری را به شکل عادی تجربه کند. آنها باعث شدند او در سن بسیار کم با جادوی سیاه عجین شود. جادویی که امروز تمام وجودش را فراگرفته بود. نفرتش از جادوگران این مدرسه عمیق تر شد. آنها نه تنها پدرش را کشته بودند بلکه کودکی و روح او را نیز نابود کرده بودند.

برای انتقام مصمم تر شد. خواست که از آن قبرستان خارج شود که دیوانه سازی را در مقابل خود دید. برای لحظه ای حس کرد کارش تمام شده است. سعی کرد فرار کند اما دیگر دیر شده بود، دیوانه ساز خیلی آرام به او نزدیک تر شد شروع به بوسیدنش کرد. توانش ذره ذره از بدنش به بیرون کشیده می شد؛ تقلا می کرد که وردی بخواند که بتواند بگریزد اما برای همچین موقعیت آموزش ندیده بود.

دیگر چشم هایش داشت بسته می شد که ناگهان صدای خشن و مردانه را شنید که جمله ی بی مفهوم را بلند خواند. دیوانه ساز او را رها کرد و او دوباره جان تازه ای گرفت، به سرعت بازگشت که ببیند چه کسی او را نجات داده است؛ آن مرد را دید او ...



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
#37
نام: پاپاتونده

گروه: هافلپاف

چوبدستی: عاج فیل مغزش هم مشخص نیست چیه این یه رازه!

جاروی پرواز: جارو نداره

خصوصیات ظاهری: قد بلند، کچل، لاغر، سیاه پوست، همیشه یا کت شلوارش سر تا پا سفید یا سیاه. چشم های درشت مشکی. همیشه کلاه لبه دار همرنگ کتش می ذاره. دیگه بقیه اش رو هم از عکسش نگاه کن دیگه واضحه!

خصوصیات اخلاقی: خشن، مصمم، نترس، جادوگر ها رو نژاد برتر می دونه، از جادوگر به خاطر بی توجهیشون به او متنفره! ذاتا یک رهبر و کمی برای دیگران ترسناکه! به دوستانش وفاداره و بسیار در جادوی سیاه چیره دسته.

معرفی: ببینید درسته این شخصیت ماله یه سریاله اما این شخصیت رو من از این سریال گرفتم تغییرات توش دادم، تبدیل شده به شخصیت مناسب برای این فضا حالا توجه کن به داستان زندگیش!
اون در بچگی پدر و مادرش رو از دست می ده. با سختی و مشقت بسیار بزرگ می شه؛ خودش فکر می کنه چیزی که باعث شده بتونه توی این مسیر دووم چیزی فراتر از شانسه در واقع حس می کنه، چیزی بیشتر از معجزه. او فکر می کنه جادو او رو نجات داده به خاطر همین شروع می کنه به تمرین جادوگری و به صورت غریزی خودش رو تعلیم می ده.

او بعد ها بعد های جادوی جالبی رو کشف می کنه. جادوی که با هاش ذهن دیگران را کنترل می کنه. او برای خودش نوچه های رو اختیار می کنه و بر ضد بقیه ی موجودات ماوراطبیعه اقدام می کنه. او بسیاری از خون آشام و گرگینه ها رو با جادوی سیاه نابود می کنه . او در این دوره متوجه می شه که می تونه تمام نیروی یه جادوگر، یه گرگینه یا خون آشام رو درون وسیله ای ذخیره کنه به خاطر همین تمام این نیرو ها را در جسمی محفوظ می کنه.

علاوه بر این او یاد می گیره که نیرو جادوگر ها (حداکثر دو جادوگر) رو از اون ها بگیره به خودش منتقل کنه به خاطر همین او همیشه دو جادوگر رو در اطراف خودش داره تا بهش نیروی بیشتری منتقل کنن. اگر این دو جادوگر دو قلو باشند نیروی بیشتری رو متصاعد می کنند به خاطر همین او به پاپاتونده و دو جادوگر کناریش به دو قلو ها معروف شدند.

او هیچ کودوم از این کار ها رو از کسی یاد نگرفته و زمانی که از وجود مدرسه هاگوارتز مطلع می شه. تصمیم می گیره به اونجا بره تا اونها رو به خاطر عدم توجه به او مجازات کنه و حالا اون به هاگوارتز رسیده. تاییدش کن تا ادامه داستان رو خودت ببینی!

تأیید شد.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۷ ۱۷:۱۱:۴۳






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.