هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (جرمی.استرتون)



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#31
جرمی روی تخت دراز کشیده بود و فقط به یک چیز فکر می کرد؛ جعبه. چیزی که پرفسور دلاکور در گوی جرمی دیده بود، یک جعبه بود. البته جرمی چندان مطمئن نبود که آیا پروفسور واقعا آن چه را که درون گوی دیده به جرمی گفته؟ جرمی هنوز به نتیجه نرسیده بود که «جعبه» یعنی چه و چگونه این پیشگویی قرار است به حقیقت تبدیل شود. آیا چیزی از نظرش پنهان مانده بود؟

به راهرو های هاگوارتز قدم گذاشت تا ببیند می تواند جعبه ای پیدا کند یا خیر. روی زمین را نگاه کرد، چیزی نبود. روی دیوار ها را نگاه کرد، چیزی نبود. روی سقف را نگاه کرد، باز هم چیزی نبود. دستشویی پسرانه را گشت، چیزی نصیبش نشد. دستشویی دخترانه را گشت، فقط ضربه محکمی از دمپایی ابری آلنیس که از مادرش به ارث برده بود نصیبش شد. خلاصه که هر چه گشت، جعبه ای در کار نبود.
شب شد. جرمی و بقیه ریونی ها در تالار مشغول کار های مختلف بودند ولی جرمی فقط انتظار می کشید.
- نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم... دریچه آه می‌کشد! تو از کدام راه می‌رسی؟ خیال دیدنت چه دلپذیر بود! جوانی‌ام در این امید پیر شد، نیامدی و دیر شد…

جرمی پیش دیزی رفت و از او پرسید:
- میگما دیزی! تو جعبه ای چیزی این طرفا ندیدی؟

دیزی گفت:
- نه. صبر کن هر جا که باشه خودش پیداش می شه.

بعد هم دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. طوری خندید که تف هایش به صورت جرمی پرتاب شدند. سپس از جرمی دور شد و رفت گوشه ای دیگر و در حالی که جرمی را تماشا می کرد، زیر لب خندید. جرمی از حرف دیزی تعجب کرد. یعنی او می دانست؟ هر جا باشد خودش پیدایش می شود. معنی این جمله چه می توانست باشد؟ یعنی جعبه باید تا آن لحظه به دست جرمی می رسید؟ جرمی برای یافتن جواب، رفت دم در تالار.

- جعبه!

بالاخره جعبه جرمی رسیده بود. جرمی قر در کمرش فراوان بود ولی نمی دانست کجا بریزد.
- یالا یالا! رقص و شادی!

جرمی جعبه را به داخل تالار برد تا آن را باز کند. با ذوق فراوان چسب های روی در جعبه را کند و در جعبه را باز کرد. باز کردن در جعبه همانا و پریدن قاقارو روی جرمی همان. قاقارو روی جرمی پرید و لباس هایش را پاره کرد و او را از چند ناحیه حساس و غیر حساس بدنش گاز گرفت. همه تالار داشتند می خندیدند، ولی دیزی از همه خوشحال تر بود. جرمی با قیافه ای مثل کارتن خواب ها در حالی که پرنده ها دور سرش می چرخیدند از جا بلند شد. تلو تلو خورد و با صورت رفت زمین. دوباره همه تالار زدند زیر خنده. جرمی خودش را جمع و جور کرد و پرنده ها را کیش کرد. بعد خیلی عادی، با قیافه ای احمقانه لبخند زد و گوشه ای نشست.

نقشه پلاکس، دیزی و کتی عملی شده بود. بعد از این که جرمی که توسط قاقارو گاز گرفته شده بود و به ویروسی مبتلا شده بود که باعث می شد توهم بزند، هر کدام از آنها را به شکل عجیب و غریبی دیده بود، آنها به خودشان قول دادند که قاقارو را هر کجا که هست پیدا کنند و به جان جرمی بیاندازند.


ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۰ ۲۳:۱۵:۴۱
ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۰ ۲۳:۲۴:۳۱

RainbowClaw




پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
#32
جرمی با بی حوصلگی وسایلش را جمع کرد. کلاس شفابخشی جادویی را ترک کرد و به سمت خوابگاه راه افتاد. شور و شوق همیشگی اش را نداشت. حس می کرد قلبش مانند همیشه نمی تپد. شاید اگر از او می پرسیدند که چه حسی دارد، خیلی شاعرانه می گفت که همه چیز را سیاه و سفید می بیند.

طبق حرف هایی که پروفسور استانفورد چند دقیقه قبلش گفته بود، جرمی به بیماری افسردگی مبتلا شده بود ولی جرمی خودش این را نمی دانست زیرا سر کلاس، اصلا تمرکز نداشت. بالاخره به خوابگاه رسید. رفت روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. معمولا جرمی بعد از کلاس ها به خوابگاه نمی رفت؛ اکثر اوقات وقتش را در حیاط قلعه با دوستانش می گذراند. اما آن روز انگیزه هیچ کاری را نداشت.

روزی که قاقارو جرمی را گاز گرفته بود و او را به ویروسی مبتلا کرده بود که باعث توهم جرمی می شد، پلاکس نگرانی جرمی بابت قاقارو هایی که در تهوم هایش می دید را متوجه شده بود. جرمی چندین بار دیگر هم طوری رفتار کرده بود که به سادگی می شد حسش نسبت به قاقارو را فهمید. پلاکس بالاخره توانسته بود متوجه حس واقعی جرمی نسبت به قاقارو بشود. جرمی واقعا به قاقارو حسودی می کرد. واقعا سخت است که حس کنی یکی از بهترین دوستانت تو را کنار گذاشته و کس دیگری را جایگزین تو کرده. به همین دلیل پلاکس از آن روز بیشتر مراقب جرمی بود و مدام او را تحت نظر می گرفت. آن روز هم متوجه بی حال و حوصله بودن جرمی شده بود. برای همین باید به دنبال راهی برای خوشحال کردن جرمی می افتاد. پس رفت تا کتی و دیزی را پیدا کند و با آنها مشورت کند.

- بچه ها من چند روزه به دلایلی حواسم به جرمی هست. امروز هم زیاد حالش خوب نبود. حقیقتا دلیلی که شما رو اینجا جمع کردم اینه که فکرامون رو بریزیم رو هم و ببینیم که چیکار می شه برای جرمی کرد.
- یعنی میگی اون بیماری هه که امروز تو کلاس راجع بهش حرف می زدند رو گرفته؟
- آره کتی.

کتی سر تکان داد و لبخند زنان گفت:
- خب چرا مثل پروفسور بهش بستنی نمی دی؟

پلاکس با چهره ای آمیخته به غم و نگرانی پاسخ داد:
- راستش مطمئن نیستم روی هر کسی تاثیر داشته باشه. و این که فکر کنم تاثیرش موقتی باشه. دنبال چیزیم که بتونه واقعا خوشحالش کنه و تاثیرش روش بمونه. نمی خوام بعد یک مدت کوتاه دوباره ناراحتیش برگرده.

هر سه چند ثانیه ای را صرف فکر کردن کردند. دیزی که تا آن لحظه کاملا خونسرد فقط آنها را تماشا کرده بود، سکوت را شکست:
- اگر دلیل ناراحت بودنش رو بدونیم، می تونیم با از بین بردن دلیلش حالش رو بهتر کنیم. خیلی خیلی بهتر.

پلاکس ثانیه ای مکث کرد و بعد طوری که به کتی برنخورد و جرمی را هم ضایع نکرده باشد گفت:
- حقیقتش جرمی حس می کنه که چند وقتیه به خاطر قاقارو، کتی داره بهش کم توجهی می کنه. حتی این حس رو میشه وقتی داره با کتی صحبت می کنه به راحتی از تو چشماش فهمید.

کتی اخم کرد. دیزی با همان آرامش ادامه داد:
- خب می تونیم دورش جمع بشیم و به طریقی بهش اطمینان بدیم که هنوز ما رو داره.
- نه دیزی. مسئله جرمی ما نیستیم...

کتی با چهره در هم حرف پلاکس را ادامه داد:
- مسئله جرمی منم. با دورش جمع شدن هم نمیشه کاریش کرد. مشکلش قاقاروئه. به قاقارو حسودی می کنه، خودم هم فهمیدم. ولی خب می خواستم چیکار کنم؟

چند لحظه ای به یکدیگر خیره ماندند. پلاکس بحث را جمع کرد و گفت:
- به نظرم باید همگی بهش نشون بدیم که ارزشش برامون از قاقارو خیلی بیشتره؛ مخصوصا تو کتی. هر طور شده باید به جرمی ثابت کنی که ارزشش برات خیلی از قاقارو بیشتره.

کتی رویش را به سمت دیگری کرد. با غصه اخم کرد و به زمین چشم دوخت.

- مگه نمی خوای حال جرمی بهتر بشه؟

کتی قاقارو را خیلی دوست داشت و از طرفی هم جرمی بهترین دوستی بود که داشت. نمی توانست به خاطر حیوان خانگی ای که فقط چند ماه با او بوده تمام لحظات خوشی که با جرمی داشته را نادیده بگیرد. جرمی هیچ گاه برای او کم نگذاشته بود؛ حالا نوبت کتی بود که جبران کند.

چندی گذشت. جرمی می خواست تا کمی از آن حال و هوا در بیاید. برای همین تصمیم گرفت به حیاط هاگوارتز برود تا کمی هوا بخورد. با بی رقمی تمام از تخت بیرون آمد و در حالی که سرش گیج می رفت، تلو تلو خوران خود را به در تالار رساند. وقتی از در تالار خارج شد جا خورد. کتی، پلاکس و دیزی با نیش هایی که تا بناگوش باز بودند رو به روی جرمی ایستاده بودند و کیکی دستشان بود که روی آن عکس قاقارو چاپ شده بود. جرمی با دیدن طرح روی کیک، از قبل دپرس تر شد. کتی گفت:
- سورپرایـــــــــــــــز! اومدیم با بهترین دوستمون تو دنیا وقت بگذرونیم.

جرمی زورکی لبخندی زد و گفت:
- تولد قاقاروئه؟ مبارک باشه. خودش کجاست؟

کتی لبخند زنان جلو رفت و گفت:
نه بابا! قاقارو چیه! اومدیم با تو باشیم! اگر هم منظورت به طرح روی کیکه، باید بگم که...

کیک را به جایی پشت سرش پرتاب کرد و کیک، با زمین برخورد کرد و از هم پاشید.

جرمی با همان چهره خسته اش لبخندی زد و به کتی نگاه کرد. نگاه های کتی و جرمی در هم قفل شد. چشم های کتی خیس بودند. خوشحال بود که توانسته بود حال جرمی را بهتر کند. بغض، گلوی جرمی را پر کرد. حالا دیگر جرمی مطمئن شده بود که کتی به حرفش پی برده. برای دوستی، هیچ جایگزینی وجود ندارد.

پایان


RainbowClaw




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰
#33
ریونکلاو

Vs

هافلپاف

سوژه: لینی وارنر





چند وقتی بود که از مسابقه کوییدیچ ریونکلاو - اسلیترین می گذشت. بازیکنان تازه مصدومیت هایشان داشت خوب می شد و داشتند خود را برای بازی آماده می کردند اما به دلیل مصدومیت های کمی که هنوز داشتند، کمی نگران بودند. سو با این که وضع خودش از همه خراب تر بود، طبق معمول داشت به بازیکنان روحیه می داد. کسی نمی دانست که مانند بازی قبلی، اوضاع این بازی هم فقط به خاطر یک نامه قرار بود حسابی قاراشمیش بشود.
همه اعضای تیم کوییدیچ در تالار عمومی ریونکلاو جمع شده بودند و درباره بازی و برخی تاک تیک ها صحبت می کردند. جرمی هم که هنوز کمی کمردرد داشت از روی کاناپه به صورت دراز کشیده آنها را همراهی می کرد. همه چیز داشت به همین منوال پیش می رفت تا این که میوکی سوجی نفس نفس زنان وارد تالار شد.
- وای! وای! بچه... ها! این نامه رو... این... نامه رو ببینید! بدبخت شدیم!

سو با صدای بلند شروع کرد به خواندن نامه:
«اینجاب به عرض می رساند که تیم کوییدیچ ریونکلاو به دلیل انجام برخی حرکات موزون و ناموزون خارج از عرف پس از بازی با تیم اسلیترین، از بازی بعد با تیم هافلپاف محروم می گردد. البته با توجه به انسان نبودن لینی وارنر، وی از این قضیه مستثنی می باشد و تنها عضو گروه است که می تواند در این بازی شرکت کند. بنابراین بازی لغو نمی گردد ولی تنها بازیکن مجاز به بازی، لینی وارنر است. همچنین لازم به ذکر است که جایگزین کردن بازیکنانی که انسان نباشند به جای بازیکنان محروم و مرحوم، بلامانع است.

امضا: رئیس فدراسیون کوییدیچ»

اوضاع تالار کاملا به هم ریخت. لینی بال بال می زد. سو ظاهر همیشگی اش را حفظ کرده بود اما درونش آشوب بود. آلنیس دکوراسیون تالار را به هم می ریخت و هر چیز دم دستش بود را پرت می کرد. در نهایت اشتباها بینی آمانو را گرفت و آن را محکم کشید و باعث زمین خوردن آمانو شد. جرمی هم آن وسط ناگهان از هوش رفت. تری که ظاهربینی کرده بود و از ظاهر سو ناراضی بود گفت:
- سو یعنی واقعا برات مهم نیست؟
- قضاوت نکن تری جان؛ من عرقم درون ریزه.

اما عرق درون ریز ریختن مشکلی را حل نمی کرد. تمامی بازیکنان به جز لینی از بازی محروم شده بودند و حالا تنها کاری که می توانستند بکنند این بود که دنبال جایگزنی برای خودشان باشند و البته جیغ بکشند.
پس از مدتی خودزنی به این نتیجه رسیدند که با این کار ها چیزی درست نمی شود، پس مانند بچه های اول دبستانی ای که روز اول مدرسه شان بود، همگی دست به سینه و مرتب گوشه ای نشسته تا ببیند باید چه کنند. سو که با افتادن میمنیچ (میمونی که در بازی قبل نقش اسنیچ را داشت) روی سرش از هوش رفته بود و همچنین موجب برنده شدن تیم شده بود، از اتفاقات بعد از بازی اطلاع چندانی نداشت. به همین دلیل سوال کرد:
- مگر شما بعد از بازی چیکار کردید که محروم شدیم؟
- با اون هلیکوپتری هایی که جرمی اون وسط می زد انتظاری جز این نمی رفت.

فلش بک

میمنیچ صورت سو را صاف کرد و از ضربه ای که به سو وارد شده بود، دست هایش به هوا پرت شد و دور بدن میمنیچ حلقه شد. سو از هوش رفت اما باعث بردن تیمش شد. همه بازیکنان انگار نه انگار که توسط بازیکنان اسلیترین حسابی کتک خورده بودند؛ شروع کردند به رقصیدن و شادی کردن. جرمی آواز خواندنش گرفته بود و آلنیس هم او را همراهی می کرد:
- می ریزه دل من از خندین تو!
- می رقصه همه شهر با رقصیدن تو!
-چشمات شهر منه!
- دستات خونه من!
- این چشما بلدن بد دیوونه کنن! حالا همــــــه!

هر کدام از بازیکنان بی توجه به سویی که از هوش رفته بود داشتند به انواع روش ها حتی آنهایی که دور از انتظار بود، شادی خودشان را ابراز می کردند. آمانو بندری می رقصید. تری با یکی از میمون ها والس می رقصید. لینی هم با بال هایش باله می رقصید. دیزی هم گوشه ای بیکار ایستاده بود و خیلی ریز و سوسکی قر می داد.

پایان فلش بک

- صدای جرمی به کلاغ هایی می خورد که تازه از خواب بیدارشدند.

جرمی ناگهان به هوش آمد و نشست. مشتی حواله تری کرد و گفت:
- تو که خودت مثل میمون ها می رقصیدی! اوه نه راستی اون میمونی که باهاش می رقصیدی داشت مثل میمون ها می رقصید.

و تا بیشتر ضایع نشده بود دوباره از هوش رفت.
سو برای تلافی بی توجهی کردن به بیهوش شدنش پس از بازی قبل، بیهوش شدن جرمی را نادیده گرفت و گفت:
- بچه ها نظرتون چیه بیایم درباره این قضیه حرف بزنیم که باید چه جونوری رو جای خودمون بیاریم؟

نگاه ها از جرمی پخش شده روی کاناپه، به سمت سو تغییر مسیر دادند. سو درست می گفت! حالا دیگر مسئله اصلی، اندک مصدومیت بازیکنان نبود؛ بلکه این بود که قرار بود چه غیرانسانی به جای آنها در تیم بازی کند. تری با لحنی که از آن می شد فهمید که خودش هم چندان اعتقادی به حرفش ندارد پیشنهاد داد:
- میگم می تونیم از میمون ها استفاده کنیم. می گن اونها از بقیه موجودات به انسان ها شبیه ترند.

جرمی دوباره ناگهان به هوش آمد و نشست. دهان تری را با دست هایش گرفت و با نگرانی گفت:
- اگه میمون بیارید من دیگه بازی نمی کنم! اوه، راستی الان هم قرار نیست بازی کنم.

و وقتی که دید دیگر نیازی به او نیست برای بار سوم از هوش رفت. حق داشت! با اتفاقاتی که در بازی قبل شان افتاده بود چندان خاطره خوشی از میمون ها نداشت.

لینی ایده خوبی به ذهنش رسید. پیشنهادش را مطرح کرد:
- بچه ها من می تونم چند تا از دوست هام که پیکسی هستند رو برای بازی بیارم.
- لینی از این دوستات مطمئنی؟ قراره به جای ما توی تیم بازی کنند! اصلا کوییدیچ بلد هستن؟
- آره خیالت راحت. بچه که بودیم باهاشون می رفتیم جام رمضان.

همه با این پیشنهاد موافق بودند. حتی جرمیِ بیهوش هم موافق بود. آنها به لینی اعتماد کامل داشتند و حالا فقط باید برای سفر به اصفهان آماده می شدند.

روز مسابقه

روز مسابقه فرا رسیده بود و هر دو تیم آماده بودند. اعضای اصلی تیم ریونکلاو که به دلیل محرومیت نمی توانستند در بازی شرکت کنند، در جایگاهی مخصوص منتظر شروع شدن بازی بودند تا آن را تماشا کنند. هیچ کدام قبل از بازی نتوانسته بودند با دوستان لینی آشنا شوند؛ فقط امیدوار بودند که پیکسی ها به اندازه مدافع تیم شان بازیکنان خوبی باشند.
هر دو تیم داشتند وارد زمین می شدند. لینی کاپیتان تیم بود و به همراه پیکسی هایی که هر کدام مانند لینی یونیفرمی مینیاتوری که طرح تیم ریونکلاو بر روی آن بود را بر تن داشتند وارد زمین شد. وقتی بازیکنان تیم هافلپاف وارد زمین شدند همگی جا خوردند. آنها از محرومیت بازیکنان تیم رقیب شان خبر داشتند اما انتظار دیدن دسته ای از پیکسی ها را نداشتند. از جایگاهی که ریونی ها بازی را تماشا می کردند، پیکسی های کوچک اندام به سختی دیده می شدند.
وقت آن رسیده بود که سوت بازی به صدا در آید. هافلپافی ها سوار جارو هایشان شدند و دروازه بان شان هم که شتر بود، چون روی جارو جا نمی شد و جارو توانایی تحمل وزن او را نداشت، سوار یک قالیچه پرنده شد و همگی در جایگاه شان قرار گرفتند. پیکسی ها هم با تکان دادن بال های کوچک شان به موقعیت مخصوص رفتند و اندکی بعد سوت شروع بازی به صدا در آمد.

- داور سوت شروع بازی رو می زنه و سرخگون رو به هوا پرتاب می کنه. سرخگون دست زاخاریاس اسمیت می افته و زاخاریاس با سرعت شروع می کنه به حرکت به سمت دروازه ریونکلاو. پیکسی ها همگی به جز لینی وارنر به سمت زاخاریاس حمله ور می شن!

پیکسی ها که تاک تیک سرشان نمی شد همگی ریختند سر زاخاریاس. یکی گوشش را می کشید. دیگری به چشمش مشت می زد. یکی سعی داشت سرخگون را از او بگیرد.

- دخترا! دخترا! سعی کنید طبق حرف هایی که توی رختکن بهتون زدم پیش برید!

لینی تمام تلاشش را کرد تا آنها را متقاعد کند ولی آنها زیر بار نمی رفتند.

- جسیکا ترینگ به سمت یکی از بازدارنده ها می ره و اون رو به سمت پیکسی ها سوق می ده. حالا هم می ره سراغ بازدارنده دیگه و با اون هم همین کار رو می کنه. لینی وارنر در تلاشه تا هر دو تا بازدارنده رو به سمت حریف برگردونه. موفق می شه تا اولی رو برگردونه ولی جسه کوچیکش اونو از بازگردوندن بازدارنده دوم باز می داره. حالا بازدارنده به لینی و پیکسی و ها و زاخاریاس اسمیت برخورد می کنه. وای خدای من! زاخاریاس از هوش می ره و روی زمین می افته و پیکسی ها هم هر کدوم به طرفی پرت می شن!

ریونی ها در جایگاه داشتند حرص می خوردند ولی کاری از دست شان بر نمی آمد.

- حالا رز زلر سوار جارو می شه و به جای زاخاریاس وارد زمین می شه.

- جاسمین حواست هست؟
- اشکالی نداره عوضش از پیکسی ها راحت شد!

- بحث بین آموس دیگوری و جسیکا ترینگ بالا می گیره. حالا پیکسی ها خودشون رو جمع و جور می کنند و مهاجم های ریون به دستور کاپیتان تیم یعنی لینی، سرخگون رو که روی زمین افتاده بر می دارن و به سمت دروازه تیم حریف راه می افتند.

سرخگون برای پیکسی ها سنگین بود، پس هر سه تا مهاجم تیم به کمک یکدیگر آن را بلند کردند.

- آموس دیگوری متوجه پیکسی ها میشه و از دعوا کردن دست می کشه. اون در حال حاضر به سمت پیکسی ها در حرکته. پیکسی ها از کنار دیوار دفاعی آجری که مدافع هافلپافه می گذرن و به دروازه نزدیک می شن ولی سرعت جاروی آموس دیگوری از بال های پیکسی ها بیشتره!

- درسته که عینکم رو برای کلکسیون "لوازم غیر ضروری یه پیرمرد محفلی" دادم به جری ولی دلیل نمی شه فکر کنین نمی بینم!

آموس با سرعت رفت توی دل مهاجمان ریون و توپ را از آنها گرفت. آن طرف در جایگاه تماشاچی ریونی ها غوغا به پا شده بود. عرق های درون ریز سو به بیرون پوستش نفوذ کرده بودند. بقیه بازیکنان همه داشتند فریاد می کشیدند و به پیکسی ها و طرز بازی کردنشان اعتراض می کردند.
در آن بین که آموس به دروازه ریونکلاو نزدیک می شد، اسنیچ با فاصله کمی از جلوی چشمان نیکلاس فلامل گذشت ولی نیکلاس از فرط پیری آن را ندید. هیچ کس اسنیچ را ندید. حتی گزارشگر هم حواسش به آموس دیگوری بود و انتظار می کشید اولین گل بازی بالاخره به ثمر برسد.
- آموس دیگوری هر لحظه به دروازه ریونکلاو نزدیک تر میشه. هر سه مهاجم پشت سر آموس دارن دنبالش می کنن. دروازه بان ریونکلاو هم معلوم نیست کجاست. لینی و جسیکا دارن با هم با چماق هاشون دو تا بازدارنده رو پاسکاری می کنن و لینی حواسش به آموس نیست. حالا فقط یکی از مدافع های ریون سر راه آموسه. آموس به مدافع نزدیک میشه، یک چرخش هفتاد درجه می کنه و با فاصله کمی از کنارش رد میشه! حالا دیگه هیچ مانعی سر راه آموس دیگوری نیست! به دروازه می رسه و... وای خدای من! قبل از این که آموس بتونه سرخگون رو به طرف دروازه شوت کنه یکی از بازدارنده ها که توسط جسیکا شوت شده به سمت آموس کمونه می کنه و با آموس برخورد می کنه! حالا توپ به هوا پرت شده و سرنوشتش نامشخصه!

همه چیز در یک لحظه صحنه آهسته شد. ریونی ها با صدا هایی که به خاطر صحنه آهسته کلفت شده بود گفتند:
- نـــــــــــــــــــــــــــــــــه!

همه پیکسی ها با حداکثر سرعت به سمت سرخگون شیرجه رفتند. پیکسی ای که دروازه بان بود صحنه آهسته را تمام کرد و در حالی که با دستمال توالت دست هایش را خشک می کرد جلوی دروازه قرار گرفت و با بدخلقی گفت:
- دو دقیقه رفتم دستشویی چیکار کردید باز؟

- گــــــــــــــــــــــــل! سرخگون با سر دروازه بان ریون برخورد می کنه و وارد دروازه می شه!

همه دیوانه شدند. لینی پلکش می پرید. پرخوری عصبی سراغ جرمی آمد و جرمی شروع کرد به گاز گرفتن گوش تری. آمانو و آلنیس مو های یکدیگر را کشیدند و سو به ریختن عرق درون ریز ادامه داد. رز زلر ویبره می زد و آموس دیگوری، جسیکا ترینگ و دسته بیل هم او را همراهی می کردند.

- حالا داور سوت می زنه و بازی از سر گرفته می شه. سی و شش دقیقه از بازی گذشته و فقط یک گل به ثمر رسیده که اون هم برای هافلپافه! حالا توپ دست پیکسی هاست و... ضد حمله!

پیکسی ها در حال ضد حمله بودند و با تمام قوا به سمت دروازه هافلپاف پیش می رفتند و هافلپافی ها هنوز در حال ویبره زدن بودند.

- پیکسی ها به دروازه نزدیک شدند. تنها مانع سر راهشون شتره! شتر روی قالیچه پرنده اصل کرمون نشسته و... داره یونجه می خوره! پیکسی ها از کنارش رد می شن و... گــــــــــــــل برای ریـــــــونــــــکلاو!

دوباره همه از خود بی خود شدند. هافلپافی ها تازه متوجه ماجرا شده بودند. ریونی ها طوری شروع به کری خوانی کردند که انگار یادشان شده بود که فقط یک گل به ثمر رسانده بودند و بازی هنوز ادامه دارد.
میان آن همه سر و صدا سو به جماعت ریونی گفت:
- فرزندانم از این گل چه نتیجه ای می گیریم؟
- که ویبره زدن کار زشتی می باشد؟
- خیر.
- نتیجه می گیریم که عرق درون ریز ریختن باعث برد ما میشه؟
- تری؟ خیر فرزندانم! نتیجه می گیریم که قالیچه کرمون و قالیچه تهرون فرقی نداره؛ شتر شتره!

ریونی ها پندی که گرفتند را آویزه گوش شان کردند تا همیشه بتوانند از گفته سو، استفاده کافی را ببرند ولی چون حرف سو سنگین بود روی گوش ریونی ها سنگینی کرد و از گوش شان افتاد.
پیکسی ها که مثل ریونی ها بابت گل زدن شان خیلی خوشحال بودند، بدون توجه به کمبود بودجه شروع کردند به خراب کردن ورزشگاه. دیگر کنترل آنها از دست لینی خارج شده بود.

- وای خدای من! پیکسی ها رو ببینید که صندلی ها رو دارن از جا می کنن! حالا یکی از اونها به رز زلر حمله ور می شه ولی از شدت ویبره زدن های رز به هوا پرت می شه! همه بازیکنان هافلپاف و حتی لینی وارنر از وضعیت خسته شدن. حتی توپ ها هم از وضعیت خسته شدن! بازدارنده ها و سرخگون اعتصاب کردند و یک تابلو رو با هم بلند کردند که روش جمله «ما دیگه کار نمی کنیم» نوشته شده!

وضع بدی در ورزشگاه حاکم بود. اسنیچ که تا آن لحظه روی یکی از صندلی ها نشسته بود و داشت ذرت بو داده می خورد و خرابکاری های پیکسی ها را تماشا می کرد از وضعیت خسته شد. تصمیم گرفت خودش به بازی پایان دهد. پس پرواز کنان خودش را به جلوی چشمان نیکلاس فلامل رساند.

- و حالا وسط این همه شلوغی اسنیچ پیداش می شه و جلوی چشم های نیکلاس فلامل در حال پر زدنه! برد هافلپاف قطعی شده ولی یک لحظه صبر کنید! چه اتفاقی داره می افته؟ چرا نیکلاس اسنیچ رو نمی گیره؟

نیکلاس فلامل سوار بر جارو با چشم های باز به اسنیچ خیره شده بود ولی به خاطر دید تاری که داشت نمی توانست آن را ببیند.

- هی! من اینجام! منو ببین!

اسنیچ هر چقدر تلاش کرد که نیکلاس او را ببیند، باز هم موفق نشد.

- حالا پیکسی ای که جستجوگره به سمت اسنیچ بال می زنه! حالا همه پیکسی ها شروع کردند به تشویق کردنش!
- عصمت برو بگیرش! عصمت برو بگیرش!
- من اقدسم، نه عصمت!

اسنیچ دیگر از تلاش برای دیده شدن خسته شده بود. برای کسی که همیشه همه توجه ها به او بوده سخت بود که کمبود توجه پیدا کند. تصمیمی گرفت.
- ول کن اصلا آقا جان خودم میام تو دستت.

اقدس خانوم به یک وجبی اسنیچ رسیده بود. دوباره صحنه آهسته شد. اقدس انگشت هایش را به سمت اسنیچ دراز کرده بود و داشت موفق می شد؛ ولی سرعت اسنیچ بیشتر بود!

- و بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! دست نیکلاس فلامل با اسنیچ برخورد می کنه و تیم هافلپاف بــــرنـــده مـــی شـــــه!

هافلپافی ها شروع کردند به شادی کردن. نیکلاس هم خوشحال بود، فقط امیدوار بود که اسنیچ نفهمد که با آن انگشتی برخورد کرده که چندی قبل نیکلاس آن را در بینی اش کرده بوده. در آن میان آموس فراموشی اش عود کرد و با جمله «اقدس تو عشق همیشگی منی» برای خودش دردسر تراشید.
ریونی ها به جای از خود بی خود شدن دور هم جمع شده بودند تا نقشه شومی برای پیکسی ها بکشند.

- از این بازی نتیجه می گیریم که اقدس و عصمت فرقی نداره؛ پیکسی پیکسیه!


RainbowClaw




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۰
#34
نام:
جرمی استرتون

نام مستعار:
جارمی (توسط پلاکس بلک)

گروه:
ریونکلاو

چوبدستی:
چوب گردو، هسته موی تکشاخ، طول ۱۲ اینچ، انعطاف پذیری قابل قبول

پاترونوس:
قوی سفید

جارو:
آذرخش

نژاد:
اصیل زاده

ملیت:
بریتانیایی

تاریخ تولد:
۲۷ سپتامبر

محل تولد:
نامشخص (احتمالا لندن)

ویژگی های اخلاقی:
جرمی شخصیتی مهربان و بسیار بازیگوش دارد. بیشترین سرگرمی های او را خرابکاری و کتاب خواندن تشکیل می دهند.

خلاصه زندگی نامه:
جرمی نیکولاس استرتون، اولین و تنها فرزند خانواده استرتون بود. وی در سن یازده سالگی به مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز رفت و همان طور که انتظار می رفت، مانند پدرش به گروه ریونکلاو پیوست. در همان سال به عنوان مهاجم به تیم کوییدیچ ریونکلاو پیوست. کتی بل، دیزی کران و پلاکس بلک افرادی بودند که با جرمی اکیپ و گروه «بدون نام» را تشکیل دادند و در هاگوارتز مانند خانواده یکدیگر عمل می کردند.
جرمی برای تولد کتی، یک پشمالو (نوعی موجود جادویی) خرید که بعدا قاقارو نام گرفت. قاقارو حساسیت خاصی نسبت به جرمی دارد و هیچ گاه با او کنار نمی آید. بعد ها جرمی به محفل پیوست و به عضو ثابت آن تبدیل شد.





جایگزین شه لطفا، ممنون.


انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۳۱ ۱۸:۲۹:۱۱

RainbowClaw




پاسخ به: کلاس «شفابخشی جادویی»
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#35
- خب اینجور که معلومه سوژه تزریقتون پیدا شد. هرکس یه ویال قرمز از کیف برداره، سرنگ رو باهاش پر کنه و دنبال من بیاد.

همه جادو آموز ها جلو رفتند تا به نوبت یک سرنگ را بردارند و آن را با ویال قرمز پر کنند. چیزی وارد خون قاقارو شده بود که باعث می شد او هر که را گاز بگیرد، آن شخص توهم بزند. ولی حالا قاقارو فرار کرده بود و جادو آموزان موظف بودند قلعه را بگردند و با ویال قرمز هایی که در اختیار داشتند، افرادی را که قاقارو گاز گرفته بود درمان کنند.
پلاکس یکی از ویال قرمز ها را برداشت، سرنگش را با آن پر کرد و به راه افتاد. هنوز دقیقا نمی دانست که مقصدش کجاست یا حتی مطمئن نبود که می تواند کسی را پیدا کند که توسط قاقارو گاز گرفته شده بود یا نه. در راهرو های هاگوارتز سرگردان قدم می زد تا اینکه به تری رسید. با خود گفت که ببیند آیا تری را قاقارو گاز نگرفته؟
- سلام تری. خوبی؟ میگم این طرفا یک پشمالو ندیدی که بخواد گازت بگیره؟ الان من پلاکسم یا هویج؟
- پلاکسی دیگه. اصلا پشمالو چی هست؟
- هیچی، ولش کن، مهم نیست.

پلاکس، ناامید از تری دوباره در راهرو های هاگوارتز، سرگردان به راه افتاد. به پلکان هاگوارتز که رسید، جادو آموزان سراسیمه را دید که هر کدام داشتند دنبال فردی گاز گرفته می گشتند تا محلول را به او تزریق کنند. برخی هم مانند کتی و دیزی که کارشان را تمام کرده بودند، داشتند با یکدیگر درباره سختی کارشان حرف می زدند. پلاکس تعجب کرد. مگر می شد جایی کتی و دیزی حضور داشته باشند و جرمیِ همیشه حاضر در آنجا حضور نداشته باشد؟ سوال کرد:
- سلام بچه ها. میگم شما جرمی رو ندیدین؟

کتی پاسخ داد:
- نه. چیزی شده؟
- همینطوری پرسیدم چون عجیبه که شما ها باشید و اون نباشه. همیشه خودش رو می‌رسوند.
- نه خیالت راحت ندیدیمش.

کتی این را گفت و سپس دوباره شروع کرد به تعریف کردن ماجرا:
- خب دیزی داشتم می گفتم. اول فرد گازگرفته رو پیدا کردم و دویدم سمتش. اون می دوید من می دویدم. خلاصه که با یک شیرجه پریدم روش و محلول رو بهش تزریق کردم. آخ که نمی دونی چه جیغی می کشید! البته مشکل از من نبود ها، اون یکمی ترسو بود.

آن طوری که کتی پیاز داغ ماجرا را زیاد می کرد و آن را با آب و تاب تعریف می کرد، حوصله هر آدم صبوری را سر می برد؛ چه برسد به دیزی!

- وای کـــــمــــــک!

پلاکس هراسان دنبال صدا گشت. رو به کتی و دیزی کرد و پرسید:
- بچه ها این صدای جرمی نبود؟
- آره دیگه. خلاصه که طرف رو کتی جونت نجات داد.

البته که برای آن دو اهمیت چندانی نداشت. پلاکس خودش به دنبال منشأ صدا راه افتاد. صدا از یکی از راهرو ها می آمد که از انتهای راه پله ای شروع می شد که پلاکس و دوستانش روی آن بودند. پلاکس با نگرانی به سمت صدا دوید. جرمی دست هایش را روی گوش هایش گزاشته بود و با حالتی ترسیده نفس نفس می زد.
- کمک! از همه سمت قاقارو ها دارن حمله می کنن! دور شین حیوانات پلید! به راستی که سپیدی پیروز خواهد شد!

پلاکس جلو دوید. به جرمی که رسید گفت:
- جرمی حالت خوبه؟ چی شده؟

جرمی پلاکس را که دید جا خورد. لبخندی زد و پاسخ داد:
- سلام فرشته مهربونی که چشماش بنفشه و موهاش بلونده و خیلی هم مهربونه!

پلاکس به خوش بودن حال جرمی شک کرد. در همان لحظه کتی از راه رسید.

- میگم فرشته خانوم، این بز نحیف قد کوتاه لرزون پیر خرفت که داره خیار می‌خوره مال شماست؟

کتی حتما به حساب جرمی می رسید. اندکی بعد دیزی هم سر رسید.
- چیزی شده؟
- یک بادمجون سخنگو که پوشک تنش کرده و داره ویبره می زنه؟

پلاکس حتی اگر ذره ای شک داشت دیگر مطمئن شده بود. دیگر باید دست به کار می شد و محلول را به جرمی تزریق می کرد. حالا مسئله اصلی این بود که چطور او را قانع کند. جرمی با فریاد یک جمله، رشته افکار پلاکس را پاره کرد.
- قاقارو های هار که از دهنشون داره کف میاد! دارن نزدیک و نزدیک تر میشن! فرشته جون شما می تونی کمکم کنی؟

پلاکس خوشحال از این که بهانه ای پیدا کرده بود برای تزریق محلول، به جرمی گفت:
- آره عزیزم. شما این رو می بینی؟
- همین خودکار هفت رنگ که داره روپایی می زنه؟
- آره، آره گلم همین. ببین اگه میخوای قاقارو ها ازت دور بشن، باید اجازه بدی نوک همین خودکاره که میگی رو فرو کنم توی دستت. یکمی درد داره ولی عوضش قاقارو ها رو ازت دور می‌کنه.
- قبوله.

جرمی از خدا خواسته قبول کرد و پلاکس هم شروع کرد به تزریق.

- خب، حالا چه حسی داری؟
- حس خاصی ندارم. فقط میگم اینکه بز شما داره مو های اون بادمجونه رو می‌خوره عادیه دیگه؟

در واقع کتی داشت غذای قاقارو را در مو های دیزی جا ساز می کرد تا بعدش که قاقارو گشنه شد روی دیزی بپرد و حسابی با آن کارش کتی را بخنداند. محلول کم کم داشت تاثیر می کرد و در دید جرمی، همه چیز تغییر.
- عه، قاقارو ها ناپدید شدن! فرشته هه هم تبدیل شد به پلاکس. بزه هم که داره تبدیل میشه به کتی. بادمجون هم... دیزی؟ یعنی این همه مدت شما ها گوسفند بودید بزغاله های من؟

پلاکس و دیزی و کتی در حالی که پلک یک چشمشان می پرید، تصمیم گرفتند قاقارو را هر کجا که هست پیدا کنند و به جان جرمی بیاندازند.


RainbowClaw




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#36
ریونکلاو

vs

اسلیترین


سوژه: "میمون"


- گرمــــــــــه!
- آخه وسط تابستون، اون هم تو آمازون؟

وضع ناجوری پیش آمده بود. دیزی بیکار گوشه ای ایستاده بود و زیر ناخن هایش را تمیز می کرد و اصلا انگار نه انگار که چندی دیگر مسابقه آنها با تیم اسلیترین شروع می شد. آلنیس برای عوض کردن جو شعار می داد. جرمی شعر «عقابه میگه قار قار» را می خواند و سو هم در تلاش بود تا به آنها بفهماند وقت آن رسیده که وارد زمین شوند.
هر دو تیم وارد زمین شدند. در آن سو، تیم اسلیترین نیشخند شرورانه ای بر لب داشتند و معلوم نبود نقشه شوم در سر آنها چیست. داور جلو رفت تا توپ ها را از جایگاهشان در آورد. وقتی که در جعبه را باز کرد، ناگهان پنج میمون گنده از درون جعبه بیرون پریدند و جیغ داور را به هفت آسمان فرستادند. خنده اعضای تیم اسلیترین به هوا رفته ولی ریونی ها بیشتر تعجب کرده بودند. داور برگشت تا توپ ها را در آورد ولی تنها با یک نامه مواجه شد:
«با سلام. اینجانب رئیس فدراسیون کوییدیچ اعلام می کنم که به دلیل کمبود بودجه، در بازی کوییدیچ ریونکلاو - اسلیترین، به جای توپ از میمون هایی که چند روز پیش از درختان آمازون گیر انداخته ایم باید استفاده شود. این نامه را در شرایط کاملا عادی نوشته ام و به هیچ عنوان توسط یکی از بازیکنان اسلیترین تحت فشار قرار نگرفته ام.
با تشکر، رئیس فدراسیون کوییدیچ»

داور با صدای بلند اعلام کرد:
- رئیس فدراسیون دستور دادند که باید از این میمون ها به عنوان توپ استفاده بشه. هیچ اعتراضی هم مورد قبول نیست. همونطور که می بینید پنج میمون دارن توی زمین چرخ می زنن. یک میمون با لباس طلایی که مثلا اسنیچه، یکی هم با لباس قرمز که مثلا سرخگونه و سه تا هم خاکستری که خیر سرشون قراره بازدارنده باشه. به دلیل قحطی بودجه سوت نداریم پس با صدای جیغ من بازی شروع میشه.

همه بازیکن ها سوار جارو شدند و در جایگاه خودشان قرار گرفتند. تمامی بازیکنان ریونکلاو و همچنین همه بازیکنان اسلیترین به جز هکتور داشتند به یکدیگر اعتراض می کردند. معلوم نبود هکتور چرا آنقدر خوشحال است.

داور جیغ بنفشی کشید و مسابقه شروع شد.
آمانو سرخمون (میمون سرخگون) را به دست گرفت ولی قبل از اینکه بخواهد حرکتی بکند، سرخمون مشتی حواله آمانو کرد و پرید روی شانه جرمی.

- دِ نکن حیوون! میمون!

سرخمون پرش بلندی کرد و به مو های تری حمله ور شد و شروع کرد به کشیدن آنها.
آمانو که از حملات مداوم میمون های بازدارنده وحشی عاصی شده بود جیغ کشید:
- دیزی نظرت چیه اینا رو از من دورشون کنی؟

آلنیس داشت با چشمانش دنبال سرخمون می گشت ولی سرخمونی در کار نبود. پلاکس داشت با سرعت از دست میمون های بازدارنده جا خالی می داد و هکتور هم ویبره زنان در حالی که سرخمون سقط شده را به زور جلویش نگه داشته بود به سرعت به سمت دروازه تیم ریونکلاو می رفت. میمون ها از سر کله مهاجم ها بالا می رفتند و اجازه نمی دادند که به سمت هکتور بروند تا سرخمون را از او بگیرند.
وسط آن همهمه سو گفت:
- بچه ها کسی میمنیچ رو ندیده؟

خبری از میمون اسنیچی نبود. تا چشم کار می کرد هیچ رنگ طلایی ای وجود نداشت. البته غافل از اینکه میمنیچ، از دسته جاروی سو آویزان شده بود.
هکتور به دروازه نزدیک شده بود. هکتور داشت سرخمون را پرتاب می کرد و وقت این بود که آلنیس تصمیم بگیرد که به کدام سمت شیرجه برود. هکتور سرخمون را پرتاب کرد و آلنیس هم به سمت چپ شیرجه رفت اما سرخمون داشت به طرف دروازه دیگر می رفت...
سرخمون از پایین میله دروازه دست هایش را گرفت و شروع کرد به تاب خوردن.

- به خیر گذشت!

زمان بازی داشت سپری می شد و به خاطر دردسری که میمون ها ایجاد می کردند نتیجه هنوز مساوی و بدون گل بود. اما در آن سوی زمین، اسلیترینی ها از شدت بیخیالی هکتور کفری شده بودند. میمون ها همه چیز را روی سرشان گذاشته بودند اما هکتور عین خیالش هم نبود. اسکورپیوس در حالی که داشت با اردنگی، یک میمون بازدارنده را به سمت آمانو شوت می کرد، خود را به هکتور رساند.
- میشه بگی معنی این کار ها چیه؟
- کدوم کار ها؟‌
- همین بیخیال بودن هات! تو رختکن بهمون گفته بودی کاری کردی که برنده شیم!
- آره دیگه! رئیس فدراسیون رو محبور کردم به جای توپ از میمون استفاده کنه تا تیم ریونکلاو به دردسر بی افته!

ناگهان یکی دیگر از بازیکنان فریاد کشید:
- آخه عقل کل برای ما هم دردسر درست کردی!

جرمی و آمانو از فرصت استفاده کردند و با پاس کاری به دروازه نردیک شدند. سرخمون دست آمانو بود و آمانو این فرصت را داشت تا آن را به سمت حلقه های دروازه پرتاب کند. آمانو سرخمون را پرتاب کرد ولی میمون بازیگوش همان بلایی را سر آمانو آورد که سر هکتور هم آورده بود. چاره ای نبود؛ او از تاب خوردن خوشش می آمد. جرمی خودش را به پشت سرخمون رساند و با اردنگی او را راهی دروازه کرد.

- جـــــــــیـــــــــــــــــــــــــغ! گل برای ریونکلاو!

همه تیم ریونکلاو شادی می کردند و داور جیغ جیغو هم در حال جیغ کشیدن بود. در حین همین شادی ها میمون های بازدارنده از سر و کول همه بالا می رفتند.

بازی از سر گرفته شد. دوباره همان آش و همان کاسه. به نظر می رسید زمان بازی رو به پایان است.

- هکتور به خودی زدی. برد ریون قطعی شد.
- آیا متوجه نبود گزارشگر نشده اید؟
- کمبود بودجه؟
- معجون های خواب آور هکتور!

بازی گزارشگر نداشت و داور هم از آن زاویه نمی توانست همه جا را ببیند. برای همین تیم اسلیترین تصمیم گرفتند به ضرب و شتم روی بیاورند. هر کدام رفتند سراغ یکی از بازیکنان ریونکلاو. پلاکس با مشت رفت توی دهان جرمی. هکتور با شیشه معجون می کوبید توی سر تری. هر کدام از بازیکنان به نحوی در حال کاشتن بادمجان زیر چشم و روی پیشانی بازیکنان بودند.
سرخمون دست پلاکس افتاده بود و به دروازه نزدیک بود. آلنیس دست و پا شکسته خود را به سختی به سمت پلاکس حرکت می داد ولی پلاکس راحت تر از او می توانست حرکت کند. پلاکس آلنیس را جا گذاشت و به هر زوری بود سرخمون را وارد دروازه کرد.

- گـــــــــــــــــــــــــــل!

صدای جیغ نیامد.

- داور گـــــــــــل! داور؟
- داور رفته گل بچینه جیغ بکشه!

حتی داور هم حواسش به بازی نبود.
هکتور و یارانش که حسابی حریفانشان را به فنا داده بودند، تا تیم ریونکلاو بخواهد به خودش بی آید رفتند و چند گل دیگر هم زدند.
ریونکلاو باخت خود را به چشم می دید. جرمی سرش گیج می رفت. دیگر حالش از هر چه میمون در دنیا بود به هم می خورد. ناگهان متوجه میمنیچ شد که از دسته جاروی آمانو آویزان شده بود ولی چون سرش گیج می رفت به درستی نتوانست رنگ لباس میمون را تشخیص دهد و فکر کرد که یک میمون بازدارنده است. به سمت میمون رفت و لگدی به سمتش پراند. میان دو پای میمون، میزبان پای جرمی شد. میمون مفلوک دست هایش را ول کرد و شروع کرد به سقوط کردن. میمون همینطور داشت پایین می رفت و قرار بود تا چند ثانیه دیگر با صورت یکی از بازیکنان ریونکلاو برخورد بدی داشته باشد. سو با دست های باز روی زمین افتاده بود. وقتی به خود آمد تلو تلو خوران از جا بلند شد:
- اینجا... چه خ‍... خبره؟

صورت سو توسط میمون آسفالت شد و دیگر چیزی ندید.

سو چشم هایش را آرام باز کرد. آسمان تمام سفید بود. شاید هم آسمان نبود. وقتی دور و برش را نگاه کرد تخت هایی را دید که هم تیمی هایش روی آنها بستری و خواب بودند؛ و البته یک نامه روی پایش که لینی نوشته بود و حاکم بر برنده شدنشان بود.


RainbowClaw




پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱:۵۷ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰
#37
روز گرمی بود. کتی بعد از خرابکاری ای که با پسر همسایه ماگل جرمی کرده بود، مدت ها بود که به خانه او نیامده بود. کتی مانند یک دهه شصتی داشت جلوی پنکه صدا در می آورد. قاقارو هم گوشه ای راحت لم داده بود و بیخیال از هر چیزی چرت می زد. این کار جرمی را حسابی کفری می کرد. جرمی زیر لب غر غر کرد:
- تن لش!

جرمی و کتی از کلاس پیشگویی بازگشته بودند. کلاس واقعا جرمی را خسته کرده بود. مخصوصا از اینکه گابریل با آن کارش باعث زمین خوردن پلاکس شده بود، حسابی ناراحت بود. گابریل واقعا حقش بود اگر که جرمی با معجون مرکب پیچیده خود را جای کتی جا می زد و از قاقارو می خواست که برود و طوری پای گابریل را گاز بگیرد که سر دیگر جلسه ها نتواند حاضر شود!

- آخه مگه چه پدرکشتگی ای با پلاکس داشت که حتما باید پیشگویی های مسخرش رو روی اون انجام می داد؟ رابطه پلاکس و گابریل که مثل من و قاقارو نبوده آخه!

وقتی حرف از شباهت رابطه جرمی و قاقارو و رابطه گابریل و پلاکس شد، فکری به ذهنش رسید. بله! جرمی می توانست کاری که گابریل با پلاکس کرده بود را با قاقارو انجام بدهد تا بتواند حداقل کمی از حرصش در آن لحظه را بکاهد. فقط نیاز بود تا پیشگویی کند و پیشگویی هایش را عملی کند! پیامدش بیشتر از این بود که مورد عنایت دمپایی کتی قرار بگیرد؟

- کتی!

کتی که هنوز پشت پنکه نشسته بود با صدای رباتی ای که پنکه ایجاد می کرد گفت:
- بـ ـ ـ لـ ـ ـه!
- پاشو کتی می خوام برات پیشگویی کنم.
- مثل گابریل که نمی خوای مسخره بازی در بیاری، می خوای؟
- اطمینان میدم که اینطور نیست! مطمئن باش عزیزم!

آن نقشه شوم آنقدر ناگهانی بود که حتی خود جرمی هم نمی دانست چه کاری باید انجام دهد. با این وجود که هنوز نقشه اش عملی نشده بود، می خواست خنده اش بگیرد ولی جلوی این کار را گرفت و لب هایش را به هم فشرد، که منجر شد به ریختن چند قطره تف روی صورت کتی.

- خب کتی! پیشگویی من از این قراره که قاقارو قراره تا کمتر از یک دقیقه دیگه، همون بلایی سرش بیاد که تو سر پسر همسایه مون آوردی.

منصفانه بود! کتی وسط سر پسر همسایه جرمی جاده ای باز کرده بود و برایش مصیبت تراشیده بود و حالا جرمی می توانست با این کار هم تلافی کند، هم حرصش را خالی. تا می خواست ماشین ریش تراش را بیاورد، کتی قاقارو را زیر بقل زده و فرار کرده بود؛ به همین دلیل جرمی قیچی ای که روی میز کنار دستش بود و قبلا داشت با آن عکس هایی که کتی از قاقارو گرفته و آنجا جا گزاشته بود را می برید را به سرعت برداشت و به سمت قاقارو حمله ور شد. چشم هایش را بست و سریع از نقاط مختلف بدنش هر چقدر مو می توانست قیچی کرد.
قچ قچ قچ قچ!

جرمی ابتدا زیر چشمی نگاه کرد تا ببیند خطری نباشد. وقتی که مطمئن شد خطری نیست، چشم هایش را کامل باز کرد. کتی با کله ای که نصفش کچل بود، داشت طوری به جرمی نگاه می کرد که انگار آدم کشته. آدم که نکشته بود! فقط به جای یک جاده وسط کله قاقارو، چندین و چند جاده کج و کوله وسط سر کتی باز کرده بود! این به اون در!


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام پروفسور! خوبید پروفسور؟ پیشگویی با موفقیت انجام شد پروفسور!


RainbowClaw




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۳:۴۴ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
#38
جارمی آسترتون جون
vs

کتی بل شون (بدون قاقارو)




در خانه به صدا در آمد. جرمی فکر کرد که کتی آمده. خوشحال شد و به سمت در دوید، اما وقتی که در را باز کرد، به جای کتی با پسری ناشناس رو به رو شد. پسر همسن خودش به نظر می رسید. گفت:
- سلام! من همسایه کناری شما هستم. ببخشید شما نمک دارید؟ نمک خونه ما تموم شده.

در یک محله ماگل نشین از این اتفاقات زیاد می افتاد. جرمی که دیگر برایش عادی شده بود، تنها کاری که کرد این بود که ماگل را به داخل خانه دعوت کرد تا برود و برایش نمک بیاورد.
به آشپزخانه رفت. در کابینت اول را که باز کرد، بسته های مارشمالوی کتی که آنها را دور از چشم جرمی به زور آنجا چپانده بود، بیرون ریخت. جرمی آنها را با پا کنار زد و وقتی که رفت سراغ کابینت بعد، با احتیاط در را باز کرد. خود را آماده هر چیز کرد؛ اما به جای یک چیز عجیب و غریب، با ظرفی رو به رو شد که بسته های نمک را در آن نگه می داشتند. در ظرف را برداشت و دستش به داخل آن فرو برد.

- از کِی بسته های نمک انقدر نرم شدن؟

بسته را که بیرون کشید متوجه شد که کتی مو های قاقارو را که کف زمین ریخته بود، برای اینکه جرمی عصبانی نشود جمع کرده و همه را درون ظرف نمک ریخته بود.
خلاصه به هر بدبختی که بود نمک ها را پیدا کرد. وقتی از آشپزخانه خارج شد که بسته را برای پسر ماگل ببرد، خشکش زد. پسرک کف زمین پخش شده بود و یک خط بزرگ، وسط سرش کچل شده بود. جرمی داشت سکته می زد. با تعجب و نگرانی دور و برش را نگاه کرد و متوجه دختری شد که روی مبل نشسته بود. حتی از حالت نشسته دختر هم می شد تشخیص داد که قد کوتاهی دارد. کتی روی مبل نشسته بود و ماشین ریش تراش را در دست گرفته و به جرمی پوزخند می زد. جرمی از شدت عصبانیت و ترس فریاد کشید:
- این دیگه چه کاری بود که تو کردی! آخه من الان اینو چیکارش کنم!

فریاد های جرمی طوری کتی را ترسانده بود که هنوز نیامده، دو پا داشت، به همان دو پا قناعت کرد و پا به فرار گذاشت. جرمی روی مبل نشست و فکر کرد که باید چه خاکی به سرش بریزد؟ خاک رس یا خاک باغچه؟ کتی فکر کرده بود که پسر ماگل دوست جرمی است و بی خبر از همه چی، در حالی که حسودی به او فشار می آورد، ماشین ریش تراش را برداشته و جاده ای وسط سر پسر باز کرده بود.
فکری به ذهن جرمی رسید. بقیه مو های پسر را تراشید و با افسونی حافظه او را اصلاح کرد. لباس هایش را پوشید و دم در رفت. سرتاسر خیابان را نگاه کرد. وقتی مطمئن شد کسی او را نگاه نمی کند، پسرک بیهوش نگون بخت را کشید تا دم در همسایه و همانجا گذاشت، در زد و به سرعت به خانه خودشان برگشت.
اعصابش خرد بود و نمی دانست باید از دست کتی چه کند. از خانه بیرون رفت تا قدم بزند و هوایی به سرش بخورد تا گویی این ماجرا را فراموش کند. وقتی به راه افتاد، سعی می کرد حواسش را با چیز های مختلف پرت کند. با آواز خواندن شروع کرد:
- همه چی آرومه! من چقدر بدبختم! کتی دیوونه! منو بدبخت کردی!

به خودش که آمد، دید همه ملت دارند با چشم های گرد به او نگاه می کنند. مردم دیوانه شده بودند! البته صدای نکره جرمی هم در دیوانه شدن آنها بی تاثیر نبود، ولی مهم این بود که خودش به صدای نازش افتخار می کرد و قربان صدقه صدایش می رفت.
به این فکر می کرد که کتی چرا باید همچین کاری کند؟ قطعا به خاطر سرگرمی نبوده. کتی حسودی می کرد. خب حق هم داشت! اگر کسی بعد از مدت ها برای دیدن دوستش به خانه او برود و بفهمد دوستی که چند وقت خبری ازش نبوده، الان مشغول دوست دیگری شده، باید هم حسودی اش بشود. البته جرمی هم کتی را درک می کرد. از زمانی که کتی با قاقارو بود، واقعا نسبت به جرمی بی توجه شده بود. جرمی دلش برای جر و بحث هایی که قبلا با کتی می داشت تنگ شده بود.

- خب آخه چیکار کنم؟!

از خانه شان دور شده بود. دقت که کرد، دید که جلوترش یک کره عجیب و غریب روی هوا معلق بود. نزدیک تر که شد، یک گوی به نظر می رسید که انگار داخل آن یک دنیای سرسبز وجود داشت. مردم بی توجه از کنار گوی می‌گذشتند، انگار که حتی آن را نمی دیدند! جرمی می‌خواست بفهمد که گوی چیست؛ وقتی به آن دست زد، داخل آن کشیده شد و از ارتفاع یک متری با کمر زمین خورد.
همه جا سرسبز شده بود و ساختمان ها محو شده بودند. کسی هم آن اطراف نبود. خودش را که برانداز کرد، دید لباس های غارنشینی به تن دارد. کلی تعجب کرد.
از دور صدای جیغ و فریاد می شنید؛ صدای کتی بود! نگران شد، بنابراین با تمام سرعت به سمت صدا دوید. کتی موهایش را با یک استخوان بسته بود، مثل دیوانه ها جیغ می کشید و دور یک آتش می چرخید و بالا و پایین می پرید. عجیب بود؛ کتی طوری رفتار می‌کرد که انگار آن روز حتی به خانه جرمی هم نرفته بود! او هم مانند غارنشینان لباس پوشیده بود. جرمی فکر کرد دیوانه شده است. اخم کرد و مثل احمق ها کتی را تماشا کرد تا اینکه ناگهان متوجه قاقارو شد که مانند گربه های وحشی، سمتش می دوید و غره می کرد.

- یا بسم رب شهدای گاز گرفتی!

کتی با صدای جیغ جرمی به خود آمد و به کمک جرمی شتافت.

- قاقارو! جرمی هست دوستِ من!

قاقارو پاچه جرمی را ول کرد. جرمی به قاقارو زبان درازی کرد و قاقارو هم در مقابل این عمل پاچه جرمی را کند.

جرمی متوجه نوع حرف زدن کتی شد. اخم کرد و از او پرسید:
- کیت، چرا اینطوری حرف میزنی؟
- جرمی خود چرا اینطور صحبت کرد؟

جرمی دوباره به کتی نگاهی انداخت. به او گفت:
- حالا فعلا اینها مهم نیست! کتی می خواستم بدونی که هر اتفاقی بی افته، باز هم من دوستت و گاهی ممکنه برخی چیز ها باعث بشن فکر کنی که کمی بهت بی توجهی می‌کنم، ولی بدون واقعا از ته دلم دوستت دارم.

کتی جرمی را با لبخندی صمیمانه در آغوش کشید.

- دِ نکن حیوون پدرپشمالوی پشمک!

قاقارو طبق عادتش صحنه احساسی کتی و جرمی را به هم زد و روی جرمی پرید.
قاقارو هم خیلی عجیب بود و مانند حیوانات وحشی شده بود. از کتی که همیشه خیلی به قاقارو می رسید، بعید بود که بگذارد او این همه کثیف شود.
جرمی به فکر فرو رفت. یعنی اینها همه داخل گوی اتفاق می افتاد؟ دور و برش را خوب نگاه کرد. همه جا پر بود از سرسبزی، غار، کوه و آبشار، درخت و جنگل و هر چیزی که جرمی نظیرش را ندیده بود.
خوب که فکر می‌کرد، می فهمید که جز عصر حجر هیچ جای دیگر نمی‌توان اینها را یافت! یعنی گوی، کرمچاله بوده؟
دنیا دور سرش می‌چرخید. لحظه ای همه جا تیره و تار شد و جرمی از هوش رفت.

چشم هایش را به سختی رو به نور خورشید باز کرد. کف زمین، درست همان جایی که گوی بود، روی زمین افتاده بود. ساختمان ها و دیگر چیز ها همه برگشته بودند!
ناگهان از جا بلند شد و شروع کرد به تکاندن خودش. برای اینکه نگرانی مردمی که دور و برش بودند را کم کند، گفت:
- من خوبم! خیالتون راحت باشه، من حالم خوبه.

البته درست است که حتی زمانی که جرمی بیهوش بود هم کسی به او محل نمی‌داد، اما جرمی وظیفه خود می دانست که نگذارد بقیه نگران بمانند.
گویی هیچ کدام از آنها اتفاق نیافتاده بود! او فقط از هوش رفته بود و آن اتفاقات، همگی در سر جرمی رخ داده بودند.


RainbowClaw




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
#39
جرمی
vs

پلاکس


- من اومدم!

جرمی با کلی ذوق وارد سالن دوئل شد. در آن روز بهاری تمام راه را پیاده رفته بود و مانند کتیِ سرخوش، سرخوش بود. لبخند از لبش محو نمی شد و شور و شوقی آنقدر وصف ناپذیر داشت که در پوست خود نمی گنجید. به داور ها سلام کرد. همه جا را نگاه کرد و دنبال پلاکس گشت اما پلاکسی نیافت. خیلی عجیب بود. پلاکس هیچ وقت دیر نمی کرد...

هر چه فکر می کرد اصلا جور در نمی آمد. پلاکسی که همیشه زود تر از موعد سر قرار حاضر می شد، اکنون با نیامدنش جرمی را نگران کرده بود. تقریبا نیم ساعت از آمدن جرمی گذشته بود و انتظار، داشت او را آزرده خاطر می کرد. یکی از داور ها با بی حوصلگی پرسید:
- جرمی تو ازش خبری نداری؟
- راستش نه. از وقتی که با هم اومدیم اینجا و نوبت گرفتیم برای دوئل، قرار شد تنهایی تمرین کنیم و خبری هم از هم نگیریم.

************************

جرمی با دستش اشک هایش را پاک کرد و به این فکر کرد که پلاکس اکنون در چه حال است. یکی از داور ها رفته بود. طبیعی بود که داوری بخواهد ساعت ۹ شب سالن دوئل را ترک کند! پلاکس هنوز نیامده بود و داور دیگری هم داشت سالن را ترک می کرد.

اکنون فقط جرمی مانده بود و لینی. لینی به جای وقت طلف کردن داشت برخی دوئل ها را بررسی می کرد و نتایج را می نوشت. جرمی هم خفه گریه می کرد.
با بقض پرسید:
- به نظرتون نمیاد؟
- آم... فکر نکنم.

قطره دیگری از گونه جرمی سرازیر شد.
- اگر اومد بهش بگید که... نه، نمی خواد.

لینی جوابی نداشت و فقط رفتن جرمی را تماشا کرد.
جرمی تمام مسیر را داشت به این فکر می کرد که نکند بلایی سر پلاکس آمده باشد.



~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

من هم از تمامی داور های گرامی معذرت می خوام. دور از انصاف می دونم که وقتی پلاکس نمی تونه شرکت کنه، من شرکت کنم.
با تشکر.


RainbowClaw




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۰
#40
سلام.
درخواست دوئل دارم با پلاکس بلک.
به مدت دو هفته.
هماهنگ شده.


ویرایش شده توسط جرمی استرتون در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۱۸ ۱۳:۴۹:۲۳

RainbowClaw








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.