بچه های محله ریونکلاو Vs زرپاف
پست سوم
ساعاتی قبل از مسابقه، بیرون حمام...ترس حس خیلی عجیبیه، خیلی خیلی عجیب! چیزهای زیادی هستن که میتونن باعث ایجاد ترس بشن، برای یکی مرگ عزیزشه، برای یکی مرگ خودشه و برای یکی... حتی سوسک! ولی این حس عجیبتر هم میشه، اگه اصرار داشته باشی که وجود نداره و از اون سختتر مجبور باشی واردش بشی و تیم رقیبت هم جلوت باشه! الان تام جاگسن، کاپیتان تیم ریونکلاو باید یه همچین حسی رو تجربه می کرد...
- خب چرا نمیریم داخل؟
ماتیلدا کاپیتان تیم زرپاف، رقیب بچه های ریونکلاو این سوال رو پرسید. سوالی که کاملا هم به جا بود چون تیم ریونکلاو نیم ساعتی میشد که دم در حمام شلمرود ایستاده بودن و
جرئت وارد شدن حس خوبی نسبت به اونجا نداشتن، البته که اونا اعتقاد داشتن روح اصلا وجود نداره و اونجا هم اصلا تسخیر شده نیست!
- ها؟! چیزه... آخه... اصا من دل پیچه دارم!
آره حالمم خیلی بده اصا!
اصا هوق!
تام کاپیتانی بود بسیار حرفه ای در
پیچوندن بازیگری!
- ولی تو تازه خوب بودی ها! چیزیم نخوردی آخه.
ولی مثل اینکه اعضای تیمِ تام هیچ علاقه ای به بازیگری نداشتن، مخصوصا دروئلا که این حرف رو زده بود!
- ای لال از این دنیا بری! ها؟ آره دیگه بالاخره حسِ یهو میاد!
اصا نظرتون چیه بریم یه دوری این اطراف بزنیم؟ وقت برا بازی کردن زیاد هست حالا!
ماتیلدا میتونست حس کنه یه کاسه ای زیرِ نیم کاسهست، ولی خب میتونست و نکرد!
- خب باشه. بچه ها بریم!
داخل حمام، نشست سران دوش ها...دوشک اعظم، رهبر دوشهای قلعه ی دوشها! بالای منبر رفته بود و برای بقیه ی دوشها سخنرانی میکرد.
- ای دوشهای عزیز! ای صابون های دوستداشتنی و ای کیسه های بزرگوار! امروز روز سرنوشت سازِ قلعه ی دوشهاست! امروز روزیه...
- قربان! دروئلا یا ایوان؟
از اون روز به بعد هیچکس از سرنوشت اون صابون خبر موثقی ارائه نداده...
- خب میگفتم، امروز روزی است که ما با همت و تلاشمون میتونیم جادوگرای نامرد و ساحره های... ساحره های... هیچی دیگه بالاخره اونا رو هم میندازیم بیرون!
شنیده ها حاکی از اینه که دوشک اون لحظه روح رودولف رو پیش روش دیده...
- امروز مسابقه ی کوویدیچِ دو تیم جادوگریه و ما باید با نفوذ به اون مسابقه جادوگر ها رو از حمام آبا و اجدادیمون بیرون بندازیم!
و در آخر مثل تمام جلساتشون با شعر دوش های شلمرود جلسه به پایان رسید، امروز روز سرنوشت سازی بود...
ساعاتی بعد، رختکن ریونکلاو...- خب بچه ها! امروز روزیِ که ما مزد تمام زحماتِ این چندروزمون رو میگیریم.
- زحمت؟...
جرالد خیلی واقعبین بود!
- سوراخ سوراخشون میکنم! تک تکشون رو هدشات میکنم!
مثل اینکه پرایس خیلی خوب متوجه قوانین کوویدیچ نشده بود. اما همین که قصد سوراخ سوراخ کردن حریفشون رو داشت، جای امیدواری داره...
- بلاجر رو تو حلقشون فرو میکنم!
- البته باید بلاجر رو سمتشون پرتاب کنی...
تیم ریونکلاو روحیه ی خیلی خشنی داشت!
و همچنین تیم ریونکلاو ته تیم بود، حتی ته تیم تر از تیم هوریس اینا!
دقایقی بعد، زمین مسابقه...
- بعله! بالاخره تیمها وارد زمین میشن! این بازی قراره خیلی خیلی هیجانانگیز باشه! کوویدیچ ایز آبرکرومبی! بلاجر ایز آبرکرومبی! اوری ور آر آبرکرومبی!
مثل همیشه یوآن آبرکرومبی از کوره در رفت!
- کاپیتان های دو تیم با هم دیگه دست میدن، بلاتریکس در جعبه رو باز میکنه و سوت میزنه، بله بازی شروع شده!
چند دقیقه ی اول بازی بدون اتفاق خاصی گذشت... البته این که معیارتون برای اتفاق خاص چی باشه هم تاثیر گذاره! مثلا توی این بازی، غیر اینکه چند بار بخاطر مشت زدن براک به حریف ها، یا اسلحه کشیدن پرایس برای دروازه بان زرپاف، یا شصت هفتادباری که توپ از دایره ی دروازه ها رد شد؛ که اتفاق خاص به شمار نمیاد!
- برای بار هفدهم، بازی بخاطر دعوای براک با مهاجمای حریف متوقف میشه!
شرایط به حدی حاد بود، که حتی آبرکرومبی هم آروم شده بود!
تام، کاپیتان تیم ریونکلاو؛ با خودش آرزو میکرد که کاش بازی متوقف شه و به وقت دیگه ای موکول شه. اما خبر نداشت که همون لحظه یه ستاره ی دنبالهدار از اونجا رد شد و آرزوش به زودی تحقق پیدا میکنه...
- یک... دو... سه... حمله!
درگیری بین دوشها، صابونها، کیسهها و جادوگر ها آغاز شد...
- دروئلا داره دنبال سرخگون میره، نکنه واقعا فک میکنه که اون اسنیچه؟! مگه جستجوگر نیس؟ یکی رسیدگی کنه! و... واااااااااای! این چیه؟!
دوشها به یوآن حمله کردن و از بالا به پایین پرتش کردن، بالاخره آرزوی همه جامعه ی جادوگری محقق شد و صدای یوآن برای همیشه ساکت شد... مرلینش بیامرزد! همهمه ی شدید بین جادوگرا، ساحره ها و وسایل استحمام ادامه پیدا کرد، عده ای فرار کردن و عده ای به خاک و خون کشیده شدن، حتی کسی به اینکه دروئلا اسنیچ واقعی رو به دست آورد هم توجهی نکرد و تیم ریونکلاو که برای اولین بار میتونست برنده ی یه بازی باشه؛ حالا منهدم شده بود...
دقایقی بعد، حمام خالی از هرگونه انسان شده بود و تابلویی روی در آن خودنمایی میکرد:
"قلعه ی دوشها"