ایوان شروع به فکر کردن کرد.
بگم دارم بزنه؟نه،خوشم نمیاد با این هیکل استخونی جلوی بقیه دست و پا بزنم.بگم آواداکداورام کنه؟نه.اینم خیلی کلاسیکه.باید یه روش زیبا و به یاد موندنی باشه.من جادوگر بزرگی هستم.مرگمم باید بزرگ باشه.بگم منو بدن هشت پا قورت بده؟وسط جزیره هشت پا از کجا پیدا میکنن؟!شایدم اینجوری نجات پیدا کردم.:evilsmile:
ایوان نگاهی به چهره منتظر لرد انداخت و متوجه شد که پیدا کردن هشت پا برای ارباب حتی در آن شرایط هم کار چندان سختی نیست.
لرد با چشم و ابرو به ساعت شنی که روی صخره ای گذاشته بود اشاره کرد.ایوان فهمید که وقتش درحال تمام شدن است.
ایوان:خب تصمیم گرفتن سخته.چطوره منو بفرستین محفل؟پامو بذارم اونجا خودبخود میمیرم ارباب.:worry:
لرد با حرکت سرش مخالفت کرد.
بالاخره آخرین ذرات شن هم خالی شد.لرد از جا بلند شد و قدم زنان به مقابل ایوان رسید و گفت:خب تصمیمت چیه؟
ایوان که فرصتی برای فکر کردن نداشت جواب داد:ارباب، زنده به گورم کنین لطفا!