لیتل هنگتون – خانه ریدل هاروی میز دراز ناهارخوری هوگو ویزلی، این مرگخوار خردسال به فرم صلیب عیسی مسیح، مات و مبهوت ایستاده بوده و چند مرگخوار دور و برش با انواع قلم و مداد رنگی و آبرنگ و لوازم آرایش زنانه و مردانه بچه گانه و غیره از نوک انگشت پا تا آخرین تار موی نارانجی روی سر، مشغول پیراستنش بودند...
هوگو در حالیکه خسته بود و هر چند ثانیه یه تکونی به تنش میداد با خاطری آزرده گفت:
«ئه وا بچه ها ! چیکار می کنید شما؟ کافیه باو ! خواستگاری نمیخوام برم که ! میخوام برم توی ستاد انتخاباتیم بشینم امضا بدم ! خسته شدم ! اهه !
»
در این حین لینی و لونا و رز که مشغول کار رنگ زدن روی جوش های غرور جوانی و دوران سرکشی صورت هوگو بودند، به یک حرکت یک بسته پفک نمکی مینو را گشودند و به دست هوگو دادند و ایشان با رضایت کامل سکوت را در آغوش کشیدند و با دلی باز و قلبی تپنده،" کف کف کلوف کیف کف" را آغاز کردند.
در این حین درب زیر راه پله (درب زیر زمین = شکنجه گاه) باز شد و لرد سیاه، این بار بدون ردا با آستین حلقه ای سفید و شلوار جینی در چارچوب در نمایان شد. عرق از پس کله بی مو و بازوهای کلفت و خون آلود لرد که پیکر و چهره او را مانند Hulk کرده بود، به سان یک باران بهاری به اطراف می پاشید !
لرد نعره کنان چوبدستی کف دستش را به جایی نامعلوم پرتاب کرد و گفت:
«لعنتی ها به حرف نمیان ! هوووف ! هه هه ! هوووف ! هیچ وقت فکرد نمی کردم مرگخوارای اینقدر گستاخی مثل لودو و روفوس داشته باشم ! عجب جونی هم دارنا ! گذاشتم بچه ها الان بذارنشون لای چرخ دنده های جادویی بلکه به حرف بیان ! :vay: »
لونا: «ارباب ! الهی بگردم ! سخت نگیرید ! به حرف میان حتما ! هوگو آماده ست ارباب ! بفرستیمش لندن ؟! راستی ارباب ! یه تیکه چشم انگار به بازوتون چسبیده ! :pretty: »
لرد سیاه بی تفاوت چشم روفوس را که مثل آدامس به بازویش چسبیده بود با تلنگر انگشتش به ناکجا شوت کرد. در حالیکه کله اش را با ردای ریگولوس خشک می کرد و در حین حرکت ریگول را مثل جارو برقی به دنبال خودش روی زمین می کشید، به سمت میز ناهار خوری رفت، نگاه مختصری به هوگو انداخت و گفت:
«نه آفرین خوبه ! بفرستینش لندن ! ستادش هم آماده شده تا الان ! میلیون ها طرفدار اونجا صف کشیدن که فقط هوگو رو بغل کنن ! هوگو ! پسرم ! وقت طی کردن پله ها ترقی و افتخاره ! بدو بینم پسر !
»
و از روی شوخی مشتی به صورت هوگو زد، هوگو مثل کالباس به کف میز ناهارخوری چسبید، سپس به عمل اومد و کالباس شد ! لرد بی توجه از آنجا دور شد. دم پنجره هم کبوتر ماده گشنه ای که بچه داشت نشسته بود، دید یه تیکه کالباسی با برند هوگو روی میز افتاده، پری زد، کالباس را به دهان گرفت و از پنجره در رفت. لینی و لونا نیز با وحشت دنبال کالباس و کبوتر از پنجره بیرون پریدن...
لندن – خیابانی جادوگر نشین - ستاد انتخاباتی هوگو ویزلیصدها هزار دختر از انواع دم بخت، نیمه بخت، خوشبخت، بدبخت، بیوه، عروس شانزده سال فوری، ننه جان و غیره درون ستاد سه در چهار هوگو مثل صدها هزار کرم خاکی می لولیدند. هر کسی به سر دیگری می زد، در اون بین چندین اخگر از چوبدستی ها خارج می شد که شخصا قسم میخورم توشون رنگ سبز و صداهای مثل "آوادا" و اینا دیدم و شنیدم !
خلاصه همه میزدن همو که زودتر به یک میز چوبی برسن که پشت آن ایوان روزیه با کاغذ و قلم نشسته بود و با آرامش و غرور خاصی اسامی بانوان گرامی را جهت عضویت در ستاد و بهره مندی از تسهیلات آن ، می نگارید !
ایوان: «با نام و یاد سالازار کبیر شروع می کنم ! خانم های عزیز، آقایون – البته آقایی نمی بینم، لطفا از لبه میز فاصله بگیرید. به ترتیب بیاین جلو. سر و صدا نکنید ! سوال تکراری هم نکنید ! کاندیدای محبوب شما، هوگو ویزلی، با اون وعده هایی که روی پوسترا نوشتیم و زدیم به در و دیوار، دقیقا یک ساعت دیگه تشریف میارن به اینجا ! سوال تکراری نپرسیدن. خب. خانوم شما بیا اول جلو. اسم محترم تون ؟! »
پیر زنی نود و خرده ای ساله با صورتی سه ضلعی و چروک، در حالیکه لباس و مقنعه مدرسه دخترونه پوشیده بود جلو آمد و با شوق زیادی گفت:
«معصومه دورهمیان هستم ! :aros: »
ایوان: «چند سالتونه ؟! حاضر هستید چه کاری توی ستاد انجام بدید؟ در آینده حاضرید برای وزیرتون چه کاری کنید؟»
دخترک: «پونزده سالمه ! مادر هفده فرزند ! حاضرم براش خادمی و مادری کنم ! ببرمش پارک ! ببرمش دستشویی ! دیگه مجبور نباشه خودش دکمه ماشین لباسشویی رو بزنه پسرم ! پوشکشو عوض کنم !
»
ایوان: «ببخشیدا مادر جان ! یعنی دختر جان ! هوگو ویزلی، کاندیدای محترم کودک نیستن ! ایشون چهارده سالشونه ! از پذیرشتون معذوریم ! می تونید توی بخش سیاهی لشگر اما فعالیت داشته باشید ! میگم کارتتون رو صادر کنن ! نفر بعدی لطفا !
»
...
رون که فکرشم نمی کرد اینها در مورد پسر مرگخوار و سرکشش صحت داشته باشد، به قیافه ای شش در چهار به تابلوی آن دکان سه در چهار از خیابان نگاهی انداخت و به این باور رسید. بدون اینکه از میان انبوه جمعیت بانوان داخل مغازه را واضح تر ببیند، سریعا به سمت تلفن همگانی رفت (از این قرمزا که هست توی لندن !
)، داخل شد و در را بست. به جای سکه یک دستمال کاغذی لوله کرد و داخل تلفن انداخت، گوشی را ورداشت و شماره ای گرفت که در آن پانزده بار عدد صفر تکرار می شد...
«جییییییییییییییییغ ! الوووووو؟! کیه؟ کیه ؟ هان؟ اگه جرات داری جواب بده. کیه ؟!
»
صدای جیمز جیغول به قدری بود که رون با وحشت گوشی را از گوشش جدا کرد و بعد چند ثانیه گفت:
«جیمز ! بسه ! با توئم ! جیغ نکش ! منم ! دایی رون ! منم بچه جان ! »
جیمز: «ئه؟ راست میگی؟ آخه من که تو رو نمی بینم دایی ؟ از کجا بدونم تویی؟ اگه راست میگی دستتو نشون بده. مامانم گفته تا ندیدم طرف رو با غریبه ها تلفن حرف نزنم !
»
رون: «لوس بازی در نیار پسر ! گوشی رو بده به بابا هری ! زود باش ! »
جیغول: «بابام حمامه ! »
رون: «خو بده به مامان جینی گوشی رو ! »
جیغول: «مامانمم حمامه ! »
رون با قیافه ای مات و مبهوت مانند مهران مدیری در مرد هزار چهره توی دوربین خیره میشه و این بار پشت تلفن میگه:
«به به ! خب گوشیو بده به آبجی لیلی ! »
جیغول: «آبجیمم حمامه ! »
رون رو به دوربین: « به به ! به به ! خانوادگی اینا تشریف میبرن کارواش !
»
جیغول: «هووووی ! دایی ! فکر بد نکنا ! حمام عمومی زدیم ! همه توی حمامن الان !
»
رون: «خیله خب ! خودم میام اونجا اصلا ! فقط یه جوری به گوش بابات برسون که تمام بیلبورد و پوسترای تبلیغاتی رو گرفتن کندن ! متاسفانه از طرف یه کاندیدای جدیدی که اصلا معلوم نیست تایید شده ست یا نه. از طرف هوگوئه. پسرم !
»
جیغول: «دایی دایی ! یه چی بگم؟!
»
رون: «هاآآآآآ ؟! »
جیغول: «خاک توی سر تو و پسرت کنن با این بچه بزرگ کردنت ! قط ! بوق بوق بوق بوق !»
و همینطور صدای بوق قطعی بود که درون کله ی رون در باجه تلفن طنین می انداخت...
در این حین روح دامبلدور در افکار رون که درون باجه خوابش برده بود، نفوذ کرد. دامبلدور در افکارش لگدی به چانه رون زد و گفت:
«رون ! پسرم ! لگدو ببخش ! باید میزدم به خاطر تربیت کردن این هوگو ! اما در مورد اتفاق ! بهتره استرس ندی به هری و استر ! بذار هوگو کارشو بکنه ! شما از پشت حمله کنید ! برید با متحدین پیشین تام متحد بشید ! با دمنتور ها ! با غول ها ! میدونی که ! امسال به مخلوقات جادویی حق رای دادن ! اینو تام نمیدونه ! من باید برم بهشت ! خدا صدا داره میکنه منو ! این دنیا سرم شلوغه حسابی ! خداحافظ ! »
و رون با وحشت از خواب بیدار میشه و می بینه یه پیر مرد عصا بدستی داره به زور اونو از باجه تلفن میندازه بیرون...