روز خاص زندگی من
***
چشمامو باز میکنم.
شَبه.
و زوزهی گرگها از دوردستها به گوشم میخوره.
پتو رو کنار میزنم و از روی تختم بلند میشم.
چراغ رو روشن میکنم و یه خمیازهی طولانی میکشم.
لباس خوابم رو در میارم و با تیشرت و شلوارک از اتاق میام بیرون و میرم سمت دستشویی. دستهام رو با آب و صابون میشورم و میشینم وسط دستشویی. تهِ سوراخِ دستشویی مقادیری شاهکار وجود داره. بعد از چند دقیقه، شاهکارها عینهو آشغالی که توسط جاروبرقی جذب میشه، به درون بدنم برمیگردن و منم از دستشویی بیرون میام.
توی حیاط چند دقیقه نرمش میکنم و چند بار هم دور حیاط میدوم.
احساس میکنم شاهکارهای توی بدنم تغییر حالت دادن. شایدم شبیه غذا شدن.
وارد آشپزخونه میشم و صورتمو میشورم و بعد، خمیر دندونِ لای دندونهام رو در میارم و میمالم به مسواک و میذارمش یه گوشه.
بعد، برمیگردم سمت میز غذاخوری. مامانم داره شامی رو که خورده، روی بشقابش بالا میاره.
بهش میگم:
- نه دیگه. به اندازهی کافی خوردم.
- کجا میری؟ تو که چیزی نخوردی.
بعد روی یکی از صندلیها میشینم و جلوی یه بشقاب خالی خم میشم و شاهکارهای تبدیل به غذا شده رو با قاشق، از تهِ معدهم در میارم و برمیگردونم توی بشقاب خالی. هیچی توی معدهم باقی نمیمونه. بشقاب هم پُر میشه. پُر از شامِ داغ و خوشمزه!
از روی صندلی بلند میشم و اون رو کنار میزنم و با دیدنِ شامی که امشب داریم، زبونم از دهنم آویزون میشه. از آشپزخونه میام بیرون و میرم توی اتاقم. شکمم قار و قور میکنه.
داد میزنم:
- الآن میام!
صدای فریاد مامانم به گوشم میرسه:
- آرنولد، شام!
میشینم وسط اتاق و تلویزیون رو روشن میکنم. تیتراژ یه فیلم پخش میشه. بعدش شخصیتِ اصلیِ مؤنثِ فیلم از شوهرش طلاق میگیره و بعد، هردو یه اژدها رو نابود میکنن و به علاوهی اون، سربازان زیادی رو هم شکست میدن و در آخر هم با قصد آشنایی، اسمشون رو به همدیگه میگن و از همدیگه جدا میشن. طوری که انگار اصلاً همدیگه رو هیچوقت ندیدن.
بعدش یه پیام تبلیغاتی پخش میشه. مردی که خیلی بانشاط و سرحاله، با نوشیدن یه نوشابهی انرژیزا، تموم انرژیش رو از دست میده و قیافهش پکر میشه.
تلویزیون رو خاموش میکنم و با خیال راحت و آسوده، کش و قوسی به بدنم میدم و کتابها و دفترهام رو در میارم. مشقهام رو کامل و تمیز نوشتم و هیچ کم و کسری ندارن. قلمپرم رو در میارم و مدتها مشغولشون میشم. مدتها قلمپر رو روی صفحهها میکِشم و بالاخره مشقهام کاملاً پاک میشن. بعدش با اکراه، دفترها و کتابهام رو برمیگردونم توی کُمُد و از اتاقم خارج میشم.
بدنم عرق کرده. یهکمی هم خستهم.
بیرونِ خونه، نیم ساعت با دوستام کوییدیچ بازی میکنم. اولش، نتیجهی بازی هشت-شیش به نفع تیممونه. ولی در طول زمان، کوافلها رو از دروازههای همدیگه بیرون میکشیم و در آخر، نتیجهی بازی صفر-صفر مساوی میشه.
عرق بدنم کاملاً از بین رفته. خستگیم هم همینطور. نشاط تموم بدنم رو فرا گرفته!
بعدش میگم:
- باشه! الآن لولهتون میکنم!
دوستام هم صدام میکنن تا بیام و باهاشون کوییدیچ بازی کنم.
منم وارد خونه میشم.
ساعت پنج و نیم عصره. ماه کمکم داره غروب و خورشید هم کمکم طلوع میکنه.
از عصر تا ظهر رو میخوابم.
ساعت یکِ ظهر از خواب بلند میشم. چشمام دارن میسوزن. باید بخوابم. پس میرم دستشویی و شاهکارهای تهِ سوراخ رو به بدنم برمیگردونم. بعدش نیم ساعت توی حیاط نرمش میکنم و شاهکارها رو از حالت هضمشده به غذا تبدیل میکنم.
وارد آشپزخونه میشم. تکتک اعضای خونوادهم دارن ناهاری رو که خوردن، روی بشقابهاشون بالا میارن. منم بهشون ملحق میشم و با قاشق، شاهکارها رو از تهِ معدهم در میارم و توی بشقابِ خالی میریزم.
خیلی خستمه. شونههام درد میکنن. ساعت دوازده و نیمه. باید برم مدرسه.
یه تاکسی رو نگه میدارم. رانندهی تاکسی ده گالیون از جیبش در میاره و بهم میده. منم وارد تاکسی میشم و بعد از چند دقیقه، میرسم مدرسه. دم در مدرسه، با ذوق و شوق به برگهی امتحانم خیره میشم. بیست!
همینطور برگه به دست وارد کلاس میشم و میذارمش کف دست استاد. استاد دو دقیقه باهاش ور میره و بعدش برگه رو بهم برمیگردونه. روی برگه هیچ اثری از نمره به چشم نمیاد. برمیگردم و روی نیمکتم میشینم. جوابها رو کامل و درست نوشتهم. یکییکی پاکشون میکنم. حتی اسمم رو هم پاک میکنم.
زیر لب میگم:
- بَهبَه! چه سؤالات آسونی!
بلند میشم و برگه رو به استاد پس میدم و از کلاس خارج میشم. ناگهان به استرس شدیدی دچار میشم. نمیدونم سؤالات چی میتونن باشن. آسونن یا سخت؟
توی حیاط مدرسه، کتاب به دست، اینور و اونور میرم و سعی میکنم جوابها رو از حفظ بگم. کمکم جوابها از ذهنم پاک میشن. استرسم هم شدیدتر میشه. کتابم رو میبندم و از مدرسه خارج میشم. خوشبختانه دیرم نشده.
همونجا دم در مدرسه، یه تاکسی میگیرم. رانندهی تاکسی ده گالیون از جیبش در میاره و بهم میده. منم وارد تاکسی میشم و بعد از چند دقیقه، میرسم خونه.
ساعت هشت صبحه. نباید مدرسهم دیر بشه.
توی حیاط خونه، ساندویچ نون و پنیری رو از تهِ معدهم در میارم و میذارم کف دست مامانم. کمی هم قهوه توی لیوان بالا میارم.
بعدش زیپ کیفم رو باز میکنم و کتابها و دفترها رو پرت میکنم یه گوشه. دوون دوون و تُند تُند موهام رو خراب میکنم و کفش و جورابم رو در میارم.
مامانم میگه:
- زود باش، دیرت میشهها!
منم با شلوارک میرم توی اتاقم و چراغ رو خاموش میکنم و با عجله و دستپاچگی میپرم روی تخت خوابم و پتوم رو روی خودم میکشم و جیغ میزنم:
- نـــــــه! دیرم شده!
چشمامو میبندم.
و زنگ ساعت، دقایقی روی مغزم رژه میره...!