هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۶
#41
- فرزندان! مأموریت داریم!
- این وقتِ شغال‌خون؟
- باو الآن هوا تاریکه. سوز میاد. بیرون گرگ داره.
- پروفسور، خواهش میکنم امشب رو مأموریت نریم. امشب بالاخره بعد از سال‌ها پیام صوتی زحل بهم میرسه. زحل سیاره‌ی ایده‌آل‌هامه. باید به حرفاش گوش بدم. باید باهاش حرف بزنم. باید مواظبش باشم. نمیتونم از دست بدمش. چند سال پیش توی مثلث عشقیِ من و مشتری و مریخ شکست خوردم و چند سال ترشیدگیِ سفت و سختی رو تجربه کردم. ولی الآن... آخ! ... این دمپایی رو کی پرت کرد؟
- فرزندان! مأموریت داریم!
- اوپس...

داوید لوئیز در نقش بلاتریکس لسترنج
دَنی ترِخو در نقش رودولف خودش!
هیچ در نقش بانز
حاج زنبور عسل در نقش لینی وارنر
حضرت نوح در نقش آلبوس دامبلدور
مجید شوارتزینگر در نقش آرنولد پفک پیگمی
گالیله در نقش آملیا فیتلوورت


- شماها از آناتومی آدمای جان‌پیچ‌دار چیزی نمیدونین. همچین آدمایی معمولاً شب‌ها و مخصوصاً شب‌های زمستون بین ساعات ۱۱ تا ۲ اتصال بین جان‌پیچ‌هاشون دچار قطع و وصلی میشه و حرارت بدنشون با شتابی حیرت‌انگیز، بالا و پایین میاد و توی این بازه‌ی زمانی، حالی به حالی میشن. این آدما توی این شرایط به‌سختی میتونن احساسات‌شونو کنترل کنن و به خودشون مسلط بشن. در این شرایط، هرچی بهشون بگی، میگن چشم! این دلیلیه که باعث میشه همین الآن برم خونه‌ی تام و به راحتیِ هرچه تمام‌تر امواج عشق رو با تام رد و بدل کنم!

با حضور:
جمشید هاشم‌پور و سیروس گرجستانیِ ورژنِ متهم گریختی
دو نفری در نقش لرد ولدمورت

در:
"مأموریت ممکن"


- خب، رسیدیم.

محفلی‌ها جلوی خونه‌ی ریدل وایسادن و دامبلدور هم زنگ خونه رو زد.
از داخل خونه، صدای نعره‌ی بوفالو به عنوان زنگ به گوش رسید. بعد از چند ثانیه، نجینی گوشی رو برداشت.
- فسسس! کیه؟
- بابات اینجاس؟
- فسسس! آره!
- لطفاً صداش کن.
- فسسس! چیکارش داری؟
- همون کار همیشگیم. عشق ورزیدن!
- فسسسسسسووووووو! دروغ میگی! میخوای پاپامو بزنی! فکرشو میکردم که بیای اینجا. پس برات نقشه کشیدم. بذار نقشه‌مو برات تعریف کنم. ببین، اگه دقت کنی، خونه‌مون هشت طبقه‌س. پاپا توی طبقه‌ی هشتمه و برا اینکه بهش برسی، باید از هفت طبقه بری بالا. ولی صبر کن! مگه فک کردی الکیه؟ هر طبقه مانع داره! یکی از یکی مرگبارتر و وحشناک‌تر! بذار یکی یکی برات تعریف کنم، مطمئنم از سلیقه و طراحیم خوشت میاد. ببین، طبقه‌ی اول سانت به سانت تله و ساطور و کاردِ متحرکِ غول‌پیکر داره. طبقه‌ی دوم سانت به سانت مین‌گذاری و دینامیت‌گذاری شده. طبقه‌ی سوم پُر از تمساح و کوسه‌س. طبقه‌ی چهارم، قفسِ یه طایفه‌ی پُر جمعیتِ شیره. کفِ طبقه‌ی پنجم هم متشکل از چندین استخر اَسیده. کف و دیوار و سقفِ طبقه‌ی شیشم از مواد مذاب تشکیل شده. طبقه‌ی هفتم هم هیچی نداره، ولی اگه واردش بشین، درجا می‌میرین. بدون هیچ دلیلی! و بنابراین حتی اگه از اون شیش طبقه با خوش‌شانسی رد بشین، طبقه‌ی هفتم بطور تضمینی نابودتون میکنه و شماها رو برا رسیدن به پاپا ناکام میذاره. خب، بگو ببینم، خوشت اومد؟ سلیقه‌م چطوره؟

بووووووووووووم!

با انفجار بُمبی که بین توضیحات نجینی، دامبلدور روی دیوار نصب کرده بود، هر هشت طبقه‌ی خونه‌ی ریدل متلاشی شد و از بین رفت.

محفلی‌ها یک‌صدا پرسیدن:
- پروف، این چه کاری بود آخه؟
- یه‌کم منطقی فکر کنین فرزندان. با کد تقلب و جون بی‌نهایت هم نمیتونیم اون همه مانعِ عجیب و غریب رو پُشت سر بذاریم. تام از بین رفت، اشکالی نداره. هنوزم آدمای جان‌پیچ‌دار زیادی در سراسر جهان پیدا میشن که بدون هیچ مشکل و دردسر و مانعی میشه در ساعات بین ۱۱ تا ۲ بهشون رسید و باهاشون امواج عشق رو رد و بدل کرد. خب ... اینجا دیگه کاری برامون نمونده. بریم!

و محفلی‌ها رفتن!


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۶
#42
- مسابقه‌ی بعدی، بوکسِ صد متره. نماینده‌های هردو گروه هرچه زودتر وارد رینگ بشن.

لرد نگاهی به نیمکت تیمش انداخت.
- رودولف.
- ارباب، چرا من؟
- چون مایلیم که همین الآن دوئل کنی!
- نظر لطفتونه، ارباب. ولی این نظرتون غیر عادیه‌ها. شما که از مرلین‌تونه که من هیچوقت دوئل نکنم.
- اولاً ما به هیچ مرلینی وابسته نیستیم. دوماً مایلیم همینجا و توی همین رینگ، آخرین دوئل عمرت و آخرین لحظات عمرت رو شاهد باشیم. مخالفت هم بکنی، خودمون آخرین لحظه‌ی عمرت رو همین الآن ثبت خواهیم کرد!
- غر!

رودولف با اکراه وارد رینگِ صد متریِ بوکس شد. شلوارش رو هم در آورد تا با بدنی رفلکس‌تر، حرکاتی رفلکس‌تر هم روی حریفش اجرا کنه.
نگران بود. نمی‌دونست که کدوم یکی از محفلیا حریفش میشه. کالینِ ریزه میزه؟ یا هاگریدِ غول‌پیکر؟

- این شما و اینم از نماینده‌ی محفل ققنوس، آرنولد پفک پیگمی!

رودولف آهی از سر آسودگی کشید. حریفش همون گربه‌ای بود که قبلاً توی باشگاه دوئل کتلت کرده بود.
آرنولد پاهاش رو با دستکش‌های بوکس پوشوند، وارد رینگ شد و در برابر رودولف قرار گرفت.
- تو الآن منو لِه میکنی! تو داغونم میکنی! من انگشت کوچیکه‌تم نمیشم! تو منو ریز می‌بینی! یه جوری قیافه‌مو بی‌ریخت میکنی که دیدنت برام میشه فوبیا! بعدش منو می‌چپونی توی قوطی و ازم میسازی یه کنسرو لوبیا! قمه لایف! آرنولد ساکس! رودولف راکس!
-

رودولف حرفی برای گفتن نداشت. در واقع خودِ آرنولد زحمت کری خوندن هردو طرف رو کشیده بود.

به هر حال، زنگ شروع مسابقه به صدا در اومد و آرنولد با مُشتی چرخان در هوا، به سمت رودولف حمله‌ور شد. رودولف گارد دفاعیش رو بالا آورد. ولی آرنولد به خودش مُشت زد و از حال رفت.
رودولف:

آرنولد با چشمی کبود شده، از جاش بلند شد و دوباره به رودولف حمله کرد. رودولف دوباره گاردش رو بالا گرفت. این‌دفعه هم آرنولد به خودش مُشت زد و پخش زمین شد.
رودولف:

آرنولد با دوتا چشم کبود شده، از جاش بلند شد و شیرجه زنان، جُفت‌پا رفت توی شکمِ خودش.
محفلیا:
و دامبلدوری که معتقد بود اُمید آخرین چیزیه که می‌میره:

آرنولد حالا رفته بود تو فاز ضربات رگباری. چپ و راست به خودش مُشت و لگد میزد. دُمِ خودش رو دنبال خودش می‌کشید و کلّه‌ی خودش ر‌و محکم می‌کوبید به میله‌ی گوشه‌ی رینگ. خودش رو با طناب‌های رینگ خفه میکرد. فنون کِشِشی روی خودش اجرا میکرد.

و امّا اونورِ رینگ، رودولف بی‌توجه به خودزنی‌های آرنولد، چندین ساحره رو دور یه میز جمع کرده و خودش هم از میز بالا رفته و مشغول بندری زدن و نوشیدنِ پنج‌تا شیشه‌ی نوشابه‌ی زرد بصورت همزمان بود.
ترجیح میداد با یکی از محفلی‌های اهلِ سنگال یا پاناما مبارزه کنه. اون یه ضعیف‌کُش به تمام معنا بود.
امّا آرنولد خیلی ضعیف‌تر از اون چیزی بود که میخواست. شکست دادن... یا حتی اصلاً دست بلند کردن روی همچین مبارز ضعیفی، فقط آبرو و ابهت خودِ رودولف رو زیر سؤال می‌بُرد.

- هوی رودولف!

رودولف از ساحره‌ها معذرت‌خواهی کرد و به آرنولدِ کتلت‌شده‌ای خیره شد که یه صندلی فولادی توی دستاش گرفته بود.
- ینی میخوای منو با این صندلی بزنی؟ من که مشکلی ندارم. بیا. بزن!

آرنولد زبونش رو گاز گرفت و با قیافه‌ای مصمم، آماده‌ی ضربه زدن شد.

- آرنولد! باباجان! به رودولف ضربه نزن! به خودت ضربه بزن! شنیدی چی گفتم؟ اون صندلی رو به خودت بکوب!

آرنولد تشویق مربی محفل رو شنید. پیشنهاد عجیبی بود. ولی به عقل و منطق دامبلدور شک نداشت.
پس صندلیش رو بالا آورد و صورتِ خودش رو نشونه گرفت و...
زااااااااااااارت!
رودولف پرواز کنان از رینگ خارج شد و درست افتاد توی بغل کراب.
کراب که شوکه شده بود، با زحمت آب دهنش رو قورت داد و بعد، نبض رودولف رو گرفت.
- مُرد.

ولدمورت خشمگینانه به نیمکت محفل خیره شد. شاید محفل 2-0 جلو افتاده بود. امّا مبارزه‌ی این دو گروه هنوز تموم نشده بود...


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۶
#43
خانه‌ی دوازدهم میدون گریمولد

- آی ریشــم! وای ریشــم! ریشم درد میکنـــــه! دیگه طاقت ندارم!

دامبلدور ریشش رو دو دستی گرفته بود و اینور و اونور غلت میزد و خودش رو به در و دیوار می‌کوبید.
هری اولین کسی بود که به داد رهبر محفل رسید.
- پروفسور چتون شده؟ چرا ریشتون درد میکنه؟ شما که دیشب چیزیتون نبود!
- آخ... واخ... دیشب یخچال خالی‌تر از همیشه بود. منم... ناچاراً نون و یخ خوردم. میفهمی چی میگم؟ نون و یـــــخ خوردم، هـــری!

هری از همون اولش به خلقت دامبلدور شک داشت. و حالا هم شکّش به یقین تبدیل شده بود.
نه به اون درد غیر معمولیش. نه به اون خوراکی غیر معمولیش.
هری نگاهی به اطرافش انداخت.
آرنولد نیشخند زنان و سرحال، دست به سینه ایستاده بود و "ظاهراً" چیزیش نبود.
کمی اونطرف‌تر هم جیسونِ اسهال‌گرفته یه گوشه برای خودش قرق کرده و مشغول ساخت کیک‌های شکلاتی چند طبقه بود.

تق تق تق!

ناگهان محفلی‌ها دردشون رو فراموش کردن و به در خیره شدن.
آملیا از لای سوراخ کلید، بیرون رو دید زد.
- دلفیه!

دامبلدور فوراً ریشش رو توی یقه‌ی رداش قایم کرد.
- اوه اوه! فرزندان! همونطور که میدونین یا شایدم نمیدونین، دلفی رئیس جدید بیمارستان سنت مانگو شده. همین اول کار قصد داره با زور و اجبار ما رو معاینه کنه و با هزار دوز و کلک از جیب‌مون پول بکشه. ما جلوش می‌ایستیم، فرزندان. محکم جلوش می‌ایستیم. همچون یک سدّ سفید! میدونم الآن به هزار درد و مریضی مبتلا شدین. ولی چند دقیقه جلوش مقاومت کنین تا شرشو کم کنیم! موافقین؟
-
- خب پس... آملیا، در رو باز کن.

آملیا هم در رو باز کرد و دلفی با تیریپی مشابه تیریپ آمبریج توی سال پنجمِ هری، وارد خونه‌ی دوازدهم شد.
چند لحظه‌ای سکوت عمیق برقرار شد.
دلفی:
محفلیا:

ناگهان آرنولد شکمش رو گرفت و زمین‌گیر شد.
- آی دماغم! وای دماغـــم!

دلفی:
محفلیا:


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۶
#44
- من نفر بعدی نیستم!

جیسون خوشحال از اینکه آرنولد نوبتش رو داده، جلو اومد تا بلیت سفر به الف‌دال رو از دامبلدور بگیره. ولی آرنولد مانعش شد و دوباره گفت:
- من نفر بعدی نیستم!
- اگه نفر بعدی نیستی پس... برو کنار دیگه.
- آره، جیسون. تو نفر بعدی هستی. من نفر بعدی نیستم.
- خب خودت داری میگی من نفر بعدیم. بذار رد شم. عه!
- آررره! جلو بیا!
- عجبا! نه میذاری بیام جلو و نه خودت میری جلو!

آرنولد جیسون رو گرفته بود و همزمان با تعارف کردن، مدام اون رو به عقب و جلو میکشید و هل میداد.
ملت که کلافه شده بودن، بیخیال صف شدن و به سمت باجه‌ی بلیت‌فروشی دامبلدور حمله کردن. ولی هرکدوم از اعضای قطعه‌قطعه‌شده‌ی آرنولد دست به کار شدن و جلوی جمعیت رو گرفتن. این اولین باری بود که قطعه‌قطعه بودنِ آرنولد به یه دردی میخورد!
- جلو بیاین! نوبت همتونه! نوبت من نیس!

آرنولد جوری محفلیا رو مهار کرده بود که هیچ مدافع کوییدیچی قادر نبود اینجوری با مهاجمین تیم حریف یارگیریِ مَن تو مَن داشته باشه.
دامبلدور که بیشتر از بقیه کلافه شده بود، از کوره در رفت.
- احمقا! تسترالا! بوقیا! مادرسیریوسا! ندید بدیدها!

محفلیا از گیس و گیس‌کشی دست کشیدن. این رفتار دامبلدور کاملاً عادی بود. این فحش‌ها رو همیشه توی مراسم شروع سال تحصیلی هاگوارتز به دانش‌آموزا میگفت.
رفتاری عادی. امّا خطرناک!
دامبلدور نفس عمیقی کشید و به اعصابش مسلط شد. بعد، خیلی آروم از آرنولد پرسید:
- دلیل جنابعالی برای تشریف‌فرما شدن به الف‌دال چیه؟

آرنولد کمی فکر کرد. دوتا Plan توی ذهنش داشت. نمی‌دونست از کدوم یکی استفاده کنه. ولی تصمیم گرفت که از Plan مختصر و مفید استفاده کنه.
پس به سبک گربه‌ی چکمه‌پوش به دامبلدور خیره شد.
چند ثانیه نگذشته بود که طاقت دامبلدور طاق و اشک از چشماش سرازیر شد.
آه عمیقی کشید، قلم‌پرش رو از لای ریشش در آورد و گوشه‌ی بلیت آرنولد رو امضا کرد.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ جمعه ۱۰ آذر ۱۳۹۶
#45
اینور خیابون، هری و هرمیون با چنگ و دندون به دست و پای بلاتریکسی چسبیده بودن که مدام جیغ میزد و سر و صورتش از فرط خودزنی کبود شده بود و اون لحظه تنها خواسته‌ش این بود که رودولف و لیلی اوانز، دست در دست همدیگه، دو نفری برن زیر تریلی هیژده چرخ.

اونور خیابون، رودولف دست در دست لیلی اوانز، بسته‌های آدامس شیک رو یکی در میون بین خودش و لیلی تقسیم میکرد و می‌جوید و باد میکرد و می‌ترکوند.

و چند لحظه بعد، از همه‌جا بی‌خبر و یهویی، گروه هری-هرمیون-بلاتریکس و گروه رودولف-لیلی با همدیگه روبه‌رو شدن.
رودولف از تقسیم آدامس‌ها دست کشید.
بلاتریکس هم از جیغ و خودزنی دست کشید.
هری و هرمیون به لیلی خیره شدن.
لیلی هم به هری و هرمیون خیره شد.
چشمای رودولف با دیدن چشمای سرخ بلاتریکس گشاد شدن. بادکنکِ آدامسیش هم گنده‌تر شد...
بعد، نگاهی به قیافه‌ی نگران لیلی انداخت. بادکنکِ آدامسیش گنده‌تر از قبل شد...
بعد، با چشمای خیلی گشاد شده، دوباره نگاهی به بلاتریکسی انداخت که خون از چشماش فواره زده بود و سر و صورتش مدام در حال تغییر رنگ بود.
بادکنکِ آدامسیِ رودولف گنده‌تر شد... گنده‌تر شد... گنده‌تر شد...
و ترکید!
- جیــــــــــــغ!

معطل نکرد و لیلی رو عینهو توپِ راگبی روی زمین کاشت و با یه شوت روبرتو کارلوسی به یه جای نامعلوم فرستاد و اون رو از دسترسِ چنگالِ بلاتریکس خارج کرد.
بعد خودش هم بصورت چهارنعل زد به چاک.

- آــــــــــــی رودولف نفس‌کش!

هری-هرمیون-بلاتریکس هم افتادن دنبال رودولف.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۶
#46
روز خاص زندگی من

***


چشمامو باز میکنم.
شَبه.
و زوزه‌ی گرگ‌ها از دوردست‌ها به گوشم میخوره.
پتو رو کنار میزنم و از روی تختم بلند میشم.
چراغ رو روشن میکنم و یه خمیازه‌ی طولانی میکشم.
لباس خوابم رو در میارم و با تی‌شرت و شلوارک از اتاق میام بیرون و میرم سمت دستشویی. دست‌هام رو با آب و صابون میشورم و میشینم وسط دستشویی. تهِ سوراخِ دستشویی مقادیری شاهکار وجود داره. بعد از چند دقیقه، شاهکارها عینهو آشغالی که توسط جاروبرقی جذب میشه، به درون بدنم برمیگردن و منم از دستشویی بیرون میام.

توی حیاط چند دقیقه نرمش میکنم و چند بار هم دور حیاط میدوم.
احساس میکنم شاهکارهای توی بدنم تغییر حالت دادن. شایدم شبیه غذا شدن.

وارد آشپزخونه میشم و صورتمو میشورم و بعد، خمیر دندونِ لای دندون‌هام رو در میارم و میمالم به مسواک و میذارمش یه گوشه.
بعد، برمیگردم سمت میز غذاخوری. مامانم داره شامی رو که خورده، روی بشقابش بالا میاره.
بهش میگم:
- نه دیگه. به اندازه‌ی کافی خوردم.
- کجا میری؟ تو که چیزی نخوردی.

بعد روی یکی از صندلی‌ها میشینم و جلوی یه بشقاب خالی خم میشم و شاهکارهای تبدیل به غذا شده رو با قاشق، از تهِ معده‌م در میارم و برمیگردونم توی بشقاب خالی. هیچی توی معده‌م باقی نمیمونه. بشقاب هم پُر میشه. پُر از شامِ داغ و خوشمزه!
از روی صندلی بلند میشم و اون رو کنار میزنم و با دیدنِ شامی که امشب داریم، زبونم از دهنم آویزون میشه. از آشپزخونه میام بیرون و میرم توی اتاقم. شکمم قار و قور میکنه.
داد میزنم:
- الآن میام!

صدای فریاد مامانم به گوشم میرسه:
- آرنولد، شام!

میشینم وسط اتاق و تلویزیون رو روشن میکنم. تیتراژ یه فیلم پخش میشه. بعدش شخصیتِ اصلیِ مؤنثِ فیلم از شوهرش طلاق میگیره و بعد، هردو یه اژدها رو نابود میکنن و به علاوه‌ی اون، سربازان زیادی رو هم شکست میدن و در آخر هم با قصد آشنایی، اسم‌شون رو به همدیگه میگن و از همدیگه جدا میشن. طوری که انگار اصلاً همدیگه رو هیچوقت ندیدن.
بعدش یه پیام تبلیغاتی پخش میشه. مردی که خیلی بانشاط و سرحاله، با نوشیدن یه نوشابه‌ی انرژی‌زا، تموم انرژیش رو از دست میده و قیافه‌ش پکر میشه.
تلویزیون رو خاموش میکنم و با خیال راحت و آسوده، کش و قوسی به بدنم میدم و کتاب‌ها و دفترهام رو در میارم. مشق‌هام رو کامل و تمیز نوشتم و هیچ کم و کسری ندارن. قلم‌پرم رو در میارم ‌و مدت‌ها مشغول‌شون میشم. مدت‌ها قلم‌پر رو روی صفحه‌ها میکِشم و بالاخره مشق‌هام کاملاً پاک میشن. بعدش با اکراه، دفترها و کتاب‌هام رو برمیگردونم توی کُمُد و از اتاقم خارج میشم.

بدنم عرق کرده. یه‌کمی هم خسته‌م.
بیرونِ خونه، نیم ساعت با دوستام کوییدیچ بازی میکنم. اولش، نتیجه‌ی بازی هشت-شیش به نفع تیممونه. ولی در طول زمان، کوافل‌ها رو از دروازه‌های همدیگه بیرون میکشیم و در آخر، نتیجه‌ی بازی صفر-صفر مساوی میشه.
عرق بدنم کاملاً از بین رفته. خستگیم هم همینطور. نشاط تموم بدنم رو فرا گرفته!
بعدش میگم:
- باشه! الآن لوله‌تون میکنم!

دوستام هم صدام میکنن تا بیام و باهاشون کوییدیچ بازی کنم.
منم وارد خونه میشم.
ساعت پنج و نیم عصره. ماه کم‌کم داره غروب و خورشید هم کم‌کم طلوع میکنه.
از عصر تا ظهر رو میخوابم.

ساعت یکِ ظهر از خواب بلند میشم. چشمام دارن میسوزن. باید بخوابم. پس میرم دستشویی و شاهکارهای تهِ سوراخ رو به بدنم برمیگردونم. بعدش نیم ساعت توی حیاط نرمش میکنم و شاهکارها رو از حالت هضم‌شده به غذا تبدیل میکنم.
وارد آشپزخونه میشم. تک‌تک اعضای خونواده‌م دارن ناهاری رو که خوردن، روی بشقاب‌هاشون بالا میارن. منم بهشون ملحق میشم و با قاشق، شاهکارها رو از تهِ معده‌م در میارم و توی بشقابِ خالی میریزم.

خیلی خستمه. شونه‌هام درد میکنن. ساعت دوازده و نیمه. باید برم مدرسه.
یه تاکسی رو نگه میدارم. راننده‌ی تاکسی ده گالیون از جیبش در میاره و بهم میده. منم وارد تاکسی میشم و بعد از چند دقیقه، میرسم مدرسه. دم در مدرسه، با ذوق و شوق به برگه‌ی امتحانم خیره میشم. بیست!
همینطور برگه به دست وارد کلاس میشم و میذارمش کف دست استاد. استاد دو دقیقه باهاش ور میره و بعدش برگه رو بهم برمیگردونه. روی برگه هیچ اثری از نمره به چشم نمیاد. برمیگردم و روی نیمکتم میشینم. جواب‌ها رو کامل و درست نوشته‌م. یکی‌یکی پاک‌شون میکنم. حتی اسمم رو هم پاک میکنم.
زیر لب میگم:
- بَه‌بَه! چه سؤالات آسونی!

بلند میشم و برگه رو به استاد پس میدم و از کلاس خارج میشم. ناگهان به استرس شدیدی دچار میشم. نمیدونم سؤالات چی میتونن باشن. آسونن یا سخت؟
توی حیاط مدرسه، کتاب به دست، اینور و اونور میرم و سعی میکنم جواب‌ها رو از حفظ بگم. کم‌کم جواب‌ها از ذهنم پاک میشن. استرسم هم شدیدتر میشه. کتابم رو می‌بندم و از مدرسه خارج میشم. خوشبختانه دیرم نشده.
همونجا دم در مدرسه، یه تاکسی میگیرم. راننده‌ی تاکسی ده گالیون از جیبش در میاره و بهم میده. منم وارد تاکسی میشم و بعد از چند دقیقه، میرسم خونه.

ساعت هشت صبحه. نباید مدرسه‌م دیر بشه.
توی حیاط خونه، ساندویچ نون و پنیری رو از تهِ معده‌م در میارم و میذارم کف دست مامانم. کمی هم قهوه توی لیوان بالا میارم.
بعدش زیپ کیفم رو باز میکنم و کتاب‌ها و دفترها رو پرت میکنم یه گوشه. دوون دوون و تُند تُند موهام رو خراب میکنم و کفش و جورابم رو در میارم.
مامانم میگه:
- زود باش، دیرت میشه‌ها!

منم با شلوارک میرم توی اتاقم و چراغ رو خاموش میکنم و با عجله و دستپاچگی میپرم روی تخت خوابم و پتوم رو روی خودم میکشم و جیغ میزنم:
- نـــــــه! دیرم شده!

چشمامو می‌بندم.
و زنگ ساعت، دقایقی روی مغزم رژه میره...!


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۶
#47
یه موزیک حماسی توی فضای عمارت آرسینوس پخش شد.
- اِی دِبِروس خِبِروس! اِی آرسینوس جیگروس! اِی نقابوس آمادوس باشوس!

آرسینوس نقابش رو به صورتش زد و همونطور که با پیژامه و لباس خواب، از راه‌پله‌های عمارتش پایین میرفت، وسط راه به نایب فرمانده‌ی ارتشش گفت:
- هزارتا از بهترین جنگجوهام رو گلچین کن!
- اطاعت، قربان.

آرسینوس سری تکون داد و بعد، به منظره‌ی بیرون از عمارت خیره شد.

کیلومترها اونورتر

محفلی‌ها و مرگخوارها، سواره و پیاده، چهارنعل در حال حمله به طرف عمارت آرسینوس بودن.
این وسط هم که بلاتریکس اسبی گیرش نیومده، سوار بر رودولف، در کنار لرد ولدمورت به جلو می‌تاخت...


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۶
#48
همون لحظه که هری و هرمیون کلّه‌شون رو عین تسترال پایین انداختن و وارد تالار ریونکلاو شدن، ریونی‌های شورت‌پوش و پیژامه‌پوش از جا پریدن.
- شما دوتا گریفی اینجا چه غلطی میکنین؟

هری دفترچه‌ای رو از جیبش در آورد و به ریونی‌ها نشون داد. برگه‌های دفترچه پُر از انواعِ کُد تقلب بود. از جان بی‌نهایت گرفته تا ورود خرکی و گردن‌کلفتانه به تالارهای خصوصی دیگه. کُدهایی که توی ماجراهای هاگوارتز خیلی به کار برده میشد!
هری بی‌توجه به قیافه‌های پوکر ریونی‌ها، دفترچه‌ش رو توی جیبش چپوند و آرنولد پفک پیگمی رو از بین جمعیت بیرون کشید و آوردش توی تالار عمومی.

چند دقیقه بعد...

- اِی ماما! چرا ملت همش منو توی سوژه‌های محفل و خونه‌ی ریدل استفاده میکنن؟ مگه من چِم نیس؟ یه بارم که شده توی قلعه‌ی هاگوارتز بهم نقشِ سفیدیِ لشکر بدین!
- زر نزن! تو یه ریونی هستی. مغزت خوب کار میکنه. میدونی چجوری نقشه‌مونو به موفقیت برسونی و خودتو هم به خانم نوریس برسونی. دمت گرم، روت حساب میکنیم.
- انجام شده ندونش!

چند دقیقه بعد...

آرنولد عینهو "سَم فیشِر" پنهون در میان تاریکی، موانع و بلندی‌ها رو بدون سر و صدا پُشت سر گذاشت و نگهبان‌ها رو هم از پُشت و با ضربه‌ی تیغه‌ی پنجه، بی‌هوش و جسدشون رو توی سطل آشغال پنهون کرد.
به دکه‌ی نگهبانیِ فیلچ که رسید، نیشخندش تا فرقِ سرش باز شد. بازی تموم شده بود و تا لحظاتی دیگه، نقشه‌ی هری و هرمیون رو به موفقیت میرسوند.

کلوشومبومل!

سطلی که کنار پاش بود، واژگون شد و فیلچِ از خواب پریده هم از دکه‌ش بیرون اومد و چوبدستیش رو به سمت آرنولد نشونه گرفت.
- هی تو! اینجا چیکار میکنی؟

آرنولد سعی کرد قضیه رو ماست‌مالی کنه.
- دو نفر منو اینجا فرستادن تا یواشکی و غیر قانونی، کارهای شیطنت‌آمیز روی گربه‌ت و خودت انجام بدم.

و چنان اردنگی‌ای از فیلچ نوشِ جون کرد که پرواز کنان، مایل‌ها از منظومه‌ی شمسی فاصله گرفت.
هری و هرمیون واقعاً باید مأموریت آرنولد رو "انجام شده ندونن" و برن سراغ کسی که لااقل زبونش معمولی باشه.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ سه شنبه ۷ آذر ۱۳۹۶
#49
- گروهبندی رو از سر میگیریم. نجینی با سوروس هم‌تیمی میشه و... و لا الضالین!

ملت:

- فرزندان سیاه و سفید! شونصد ساعته که داریم گروهبندی میکنیم. خبر رسیده که در این مدت، آرسینوس نصف نقشه‌های شومش رو اجرا کرده و نصف دنیای جادوگری رو نقابی کرده. وقت تکون خوردن رسیده. بالاخره باید ماجراجویی‌مون جلو بره دیگه. بین راه هرکی با هرکی دلش خواست، میتونه گروه بشه. هر جور گروهی. مردونه، زنونه، مخلوط، مخصوص، پپرونی!

و اینجوری بود که گروهبندی تموم شد و جنگ محفل‌خوارها در برابر آرسینوس جیگَر، وارد مرحله‌ی بعدی شد.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۷:۱۵ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶
#50
به‌به جواب‌بک!
اصلاً خود مصاحبه میان وعده‌س. وعده‌ی اصلی، جواب‌بک‌هان.

ریتا اسکِیتِر:

نقل قول:
Well played Chips, well played.
الان خوشحالی از اعتماد من سوء استفاده کردی و تنها رازی که پیشت داشتمو افشا کردی؟


۱-۱ مساوی. ولی بازی همچنان ادامه داره.

نقل قول:
بعدشم، اومدی قلم پر که مهمون باشی یا از مصاحبه ی من ایراد بگیری؟ -_-


من مأمور بهداشتم. منو فرستادن اینجا تا سوسکایی مث تو رو گیر بیارم و بندازم توی گونی! خوب کاری هم میکنم ایراد میگیرم. چرا اتاق مصاحبه‌ت جعبه‌ی کمک‌های اولیه نداره؟ موقتاً تا دی‌ماه اینجا بازه، بعدش پلمب میشه.

نقل قول:
ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ‌ی ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ. ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺒﺎﺷﯽ. ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ.


خیلی خندیدی؟ ینی منو مث یه فُک اینجا گذاشتی که شیرین‌کاری بکنم و ملت رو بخندونم؟

نقل قول:
ﯾﻪ ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ ﻫﻢ، ﻣﺎﺑﯿﻦ ﺳﻮﺍﻻﯼ ﺷﺨﺼﯽ، ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﻡ.


با توجه به یه سری حرفا، فک کنم بدونم کجاها رو میگی. بیخیال. ریتا باش. ریتامبیز نباش.

ادوارد بونز:

نقل قول:
من همینجا اقرار کنم که اون زمانی که پست کهنه سواران رو نوشتم _ینی آخریش رو_ اصلا و ابدا و تحت هیچ عنوان منظورم به تو نبود.


مخاطبت من نبودم؟ خب پس میزان تأثیری که با پُستت روم گذاشتی، نصف شد.
جدا از شوخی، قبل از اینکه اون پُست رو بزنی هم همین مسیر تقلید نکردن رو پیش گرفته بودم، اممم... سخته واقعاً. ولی خب، لااقل اینجوری احساس سبکی میکنم. ترجیح میدم با کیفیت متوسط و بدون تقلید رول بزنم تا اینکه تقلید کنم و یه رول با کیفیت‌تر بزنم.
ولی پُست کهنه‌سوارانت خیلی مفصل و مفید و تأثیرگذار بود. پُست ویولت هم همینطور.

نقل قول:
ولی خب انصافا هر چقدر که خط اول یادآوریت تلخ و بی مزه و اینا بود، خط دومش خیلی شیرین و دلچسب بود و واقعا جا داره که بردارم کراپش کنم بذارم تو امضام ینی!


LOL!

آلبوس دامبلدور:

نقل قول:
ﮐﺎﻣﻞ ﻧﺨﻮﻧﺪﻡ، ﻭﻗﺘﺶ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﭼﻮﻥ.


نصف عمرت بر فناس!

در مورد تغییر شناسه، با تموم حرفات موافقم. ولی اینکه اسمت رو همراه با فنگ و به عنوان پُرشناسه‌ترین اعضا آوردم، صرفاً آوردم چون ریتا بهم گفت من زیاد شناسه عوض کردم. بعدش تعداد شناسه‌هامو با تعداد شناسه‌هات مقایسه کردم و گفتم من توی شناسه عوض کردن در برابر دامبلدور فعلی، هیچم.
صرفاً به تعداد زیاد شناسه‌هات اشاره کردم، نگفتم کار ناجوریه. اتفاقاً به نظرم خیلیم جالبه. چیزیش هم نیس. خب اینجا سایت ایفای نقشه. اسمش روشه. نقش‌ها رو ایفا میکنیم. مث بازیگرا که توی دوران بازیشون در قالب چندین نقش فعالیت میکنن، ما هم اینجا ممکنه در قالب چندین نقش فعالیت کنیم. اینا شناسه‌ن، هویت رسمی و جدی‌ای نیستن، مجازی‌ان و فاقد هرگونه اعتبار واقعی.

در مورد دامبلدور، خب آره. دامبلدور یه شناسه‌ی خالی نیس. مسئولیت و نظارت و اینا داره. شخصیتی هم نیس که بشه اونقدا شخصی‌سازیش کرد. ولی کاملاً محدود هم نیس. میتونی یه دامبلدور جدید با اخلاقیات جدید نشون بدی، میتونی دامبلدورهای قبلی رو تکرار کنی، میتونی هم دامبلدورِ خودت رو با دامبلدورهای قبلی ترکیب کنی، مخلوط، مخصوص، پپرونی!
امیدوارم حالا حالاها دامبلدور بمونی. دامبلدور خیلی خوبی هستی. از مأموریت‌هات معلومه. درد محفلیا رو میدونی. محفلیا با نوشتن میونه‌ی خوبی ندارن، پس توئم بهشون میگی: فقط بنویسین!

در مورد خودم...
چیزایی که گفتی، واقعاً منو زمین‌گیر کرد.
منی که قبلاً سیریش جیمز بودم، یونیک بودم... و الآن که سعی میکنم فقط و فقط به سبک و روش خودم جلو برم، شبیه جیمز شدم؟

نقل قول:
ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﭼﻨﺪ ﻫﻔﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺴﺖ ﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺍﻧﺠﻤﻦ ﻣﺤﻔﻞ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ ﮐﺎﻣﻼ ﻓﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﺟﯿﻤﺰ ﻧﻮﺷﺘﺘﺶ.


بی‌زحمت میشه لینک این پُستی که میگی رو بدی؟ خیلی کنجکاو شدم یهویی.

نقل قول:
ﺩﺭ ﺁﺧﺮ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﮔﺮﯾﻔﯿﻨﺪﻭﺭ ﺭﻓﺘﯽ. ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ.


باو امسال ریون توی هاگ معرکه بود. کلّی جام گرفت و رکوردها رو جابه‌جا کرد. منم چون آدم ارزشی‌ای هستم، از گریف کشیدم بیرون و طرفدار ریون شدم. البته هیچوقت انکار نمیکنم که طرفدار تیفوسی گریفم. :توضیح به سبک مهاجران از یونایتد به سیتی:

گیبن:

در جواب به تموم حرفات...
نه، در جواب به افکارت...
نه، اصلاً در جواب به تماماً خودت و وجودت:


همینا بودن؟ هیشکی دیگه جواب‌بک نداره؟


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.