دیدینگ دینگ...دیدینگ...دیدینگ دینگ...دستش را روی ساعت کنار میز می کشد تا بتواند دکمه خاموش کردنش را بیابد.
با قطع کردن زنگ، درون تختش غلت میزند و سعی میکند به هوا که درحال روشن شدن است توجهی نکند.
- ببین...ما باید بریم سرکار...اگه نریم اخراج می شیم و نمی تونیم زندگی رو بگذرونیم. اگه کار نکنیم می شیم انگل جامعه، می شیم بار اضافه روی دوش ارباب...
به ساعت نگاهی انداخت...اگر تا چند دقیقه ی دیگر از خانه بیرون نمی آمد، دیر به محل کارش میرسید.
پس دوباره سعی کرد بدنش را قانع کند از تخت بیرون بیاید.
- میدونم خسته ای...میدونم زندگی سخته...ولی مجبوریم. مجبوریم کارایی که دوست نداریم رو انجام بدیم.
و حرفش را با جمله ای طلایی به پایان رساند.
- اگه الان بلند بشی، عصر می ریم بستنی می خوریم.
با شنیدن این جمله، بدنش قبول کرد که امروز هم برخلاف خواسته اش پافت را همراهی کند.
در عرض پنج دقیقه لباس هایش را پوشید، با مروپی که سعی می کرد لقمه ی پنیر و پرتقال به خوردش بدهد خداحافظی کرد و به طرف ایستگاه مترو ماگلی رفت تا روز دیگری را آغاز کند.
***
- قشنگه...نه؟
اگلانتاین سر تکان داد؛ با این که هیچ نمیدانست پسر بچه دست فروش در مورد چه حرف میزند.
پسر که گویی ذهن پافت را خوانده بود، توضیح داد.
- منظورم امروزه...امروز روز قشنگی بود.
اگلانتاین لبخند زد. اگر صبح ها مجبور نمی شد به زور خود را از تخت بیرون بیاورد، هراسان به سمت مترو برود، کل روزش را در قسمتی از وزارتخانه بگذارند درحالی که هیچ علاقه ای به آن شغل ندارد و بعد خسته و بی حوصله به خانه ریدل ها برگردد و دوباره فردا صبح...روز از نو...اگر گاهی برای تنوع هم که شده اتفاقات بیشتر بر طبق میلش پیش می رفتند، میتوانست درباره ی قشنگ بودن روزها نظر بدهد.
پسر درحالی که سعی می کرد جعبه های قهوه ای رنگ جلوی رویش را مرتب کند، با حواس پرتی گفت.
- بعضی وقتها نباید دنبال این باشی که همه چیز عالی باشه...بعضی وقتها به اندازه بودن بیشترین چیزیه که...
با بلند شدن صدای سوت قطار، پافت ادامه جمله پسر را نشنید، به سوی مترو راه افتاد و پیش از بسته شدن درها خود را روی صندلی خالی ای انداخت.
کیف پول زرد رنگی که در روز تولدش هدیه گرفته بود را بیرون آورد و شروع به شمردن پول هایش کرد.
- ای بابا...بازم که دخلمون به خرجمون نمی رسه. مهم نیست...میتونم یه روز دیگه بستنی بخورم.
لبخند تلخی زد؛ از این که گاهی انجام دادن تفریح های معمولی هم برایش سخت بود خوشش نمی آمد.
***
فندکش را بیرون آورد، پیپ ای گوشه ی دهانش گذاشت و سعی کرد خمیازه اش را از سدریکی که آن سوی تخت نشسته بود، پنهان کند.
-...و میدونی آخرش بهم چی گفت؟ گفت تو مثل داداشمی! باورت میشه؟ چطور تونست بعد از اون همه کاری که براش کردم، همچین حرفی بزنه؟ اصلا انتظار نداشتم...
- ای بابا...مهم نیست. نبینم خودتو ناراحت کنی!
اگلانتاین واقعا در وضعیتی نبود که بتواند سدریک را دلداری بدهد؛ اما نمی توانست این حرف را به او بزند. خصوصا با به یاد آوردن زمان هایی که خودش به او نیاز داشت و سدریک، تمام و کمال به حرفایش گوش می کرد؛ پس بار دیگر سر تکان داد و ادامه داد.
- آدم ها بعضی وقتها اصلا نمیدونن دارن چی میگن...چه میدونم؟ شاید اون فکر کرده اگه نظرش رو نسبت به تو بگه کار درستی نکرده...درحالی که تو دقیقا می خوای اون همین کار رو بکنه. وقتی تو درباره ی احساست چیزی نمیگی، نباید انتظار داشته باشی بقیه درک کنن.
سدریک چند ثانیه به اگلانتاین خیره شد و بعد طوری که انگار کشف مهمی کرده باشد گفت.
- وقتایی که خوابت میاد حرفات منطقی تر از قبل میشه.
پافت خندید و به خودش لعنت فرستاد که هیچ وقت نمی تواند خستگی اش را پنهان کند.
- پس قانع شدی. نه؟
- قطعا...فقط کاش گرفتاری ها همون قدر که به نظر میاد، آسون بودن.
سدریک شب به خیر گفت، رفت مثل همیشه با بالشتش خلوت کند و اگلانتاین را با کوله باری از غم تنها گذاشت.
غمگین از این که فردا، باز هم مثل هر روز زنگ ساعت را خاموش میکند و میرود تا با روزمرگی هایش روبه رو شود...روزمرگی های که هر روز، بیشتر از قبل آزارش میدادند.
***
قبل از اینکه ساعت زنگ بزند روی تختش نشسته، به صدای خروپف دیگر مرگخواران گوش میداد و فکری که در سر داشت را سبک سنگین می کرد.
- یعنی میتونه کمکی بکنه؟...آره خب، تا الان که به خیلی از آدم ها کمک کرده...ولی اگه بگه...
همانطور که با خود این حرف ها را تکرار می کرد، به جای لباسِ کارش لباسی معمولی پوشید و وقتی به خودش آمد، جلوی در اتاق مرلین ایستاده بود.
تق...تق...تق...- میشه بیام تو؟
صدایی از آن طرف در به گوش رسید که پافت آن را به نشانه تأیید گرفت و در را باز کرد.
مرلین پشت میزِ سیاه رنگی نشسته و سرگرم بررسی توده ای پرونده بود. بی آن که سرش را بلند کند گفت.
- جناب پافت! خوش آمدید.
- من...یه درخواست کوچیکی ازتون داشتم...
بیش از یک ساعت طول کشید تا اگلانتاین بتواند مرلین را قانع کند...قانع کند تا او را به جایی بفرستد.
مرلین آهی از سر بی حوصلگی کشید.
- خیلی خب...تو را به آنجا میبریم، اما اگر خطایی ازت سر زد دیگر مسئولیت هیچ چیز بر عهده ی ما نیست.
پیش از آنکه پافت بتواند عکسالعملی نشان دهد، پیامبر با عصایش ضربه ی آرامی به او زد.
ثانیه ای بعد اگلانتاین کف سرد و شیشه ای اتاق بزرگی ایستاده بود.
با دقت به اطرافش نگاه کرد. دلش می خواست تمام جزئیات بارگاه ملکوتی را به خاطر بسپارد.
شاید اگر کارش درست پیش نمی رفت، این آخرین مکانی بود که قبل از مرگ می دید. به هر حال امید وار بود که این جا بتواند شکایتش را به گوش کسی برساند.
مرلین گفته بود کافیست فقط شروع به صحبت کند، اما پافت هیچ ایده ای نداشت که قرار است با چه کسی حرف بزند.
گلویش را صاف کرد و مردد گفت.
- اهم...سلام؟
- به به...باز هم انسان دیگری!
اگلانتاین متعجب و سردرگم به در دیوار اتاق نگاه کرد.
صدا، خنده ای کرد و گفت.
- خب مشخص است دیگر...صدای ما از همه جا می آید. هیچ می دانستی تنها کسانی به این جا راه پیدا می کنند که لیاقت اش را داشته باشند؟ اما برای ما عجیب است که تو چطور به این جا آمدی.
- مرلین...پیامبرتون. من ازش خواستم که منو بیاره این جا.
- برای چه می خواستی به اینجا بیایی؟...
در کسری از ثانیه لحن صدا تغییر نمود، خنده ای دلنشین کرد و گفت.
- اوه...البته که دلیلش رو میدونم. شما انسان ها رو حتی خودم هم گاهی نمی شناسم. موجوداتی عجول و بی حوصله...مطمئنم اگه کمی صبر کنید، درک چیزی که توی زندگی میگذره خیلی راحت تره...حالا تو هم توجیحی برای زندگی خودت میخوای؟
- بله...بله لطفا. این بزرگترین هدیه در تمام عمرم خواهد بود.
لحظه ای بعد زمین زیر پای پافت لرزید. چشم هایش را بست و زمانی که باز کرد خود را در کنار درخت سیبی یافت.
به دستانش نگاه کرد، شفاف بودند...کل بدنش شفاف شده بود.
گویی به خاطره ای رفته که متعلق به خودش نبود و فقد تماشاگر آن بود.
به دور و اطراف نگاه کرد و مردی برگ پوش توجهش را جلب کرد. مرد کنار درخت سیبی ایستاده و پیپ ای گوشهی لبش گذاشته بود؛ که برای پافت به طرز عجیبی آشنا بود.
- آهای...ای مرد! تو اینجا چه می خواهی؟
پافت سرش را برگرداند و زن و مردی را دید که در کنار کلبه ای ایستاده و به مرد پیپ کش نگاه می کردند.
آنها هم خود را از برگ پوشانده بودند.
- من اگلاطان هستم.
اسمش به گوش پافت آشنا می رسید.
- من آدم هستم...همسرم نیز حوا. شما چگونه به این جا آمده اید؟
اگلاطان بی آن که جواب سوال آدم را بدهد پرسید.
- این موضوع اهمیتی نداره...شما سیب نخوردید؟
- سیب؟...چرا باید یک سیب بخوریم؟
- سیب ها طعم شیرین و بافت تردی دارن. چرا امتحان نمی کنید؟
به درخت سیب کنارش نگاهی انداخت، سیبی از بلندترین شاخه چید و آن را به دست آدم داد.
- اما ما از این کار منع شده ایم. می توانیم هر چیزی بخوریم، جز سیبی از این درخت.
- مشکلی پیش نمیاد...قول میدم.
اگلاطان سر تکان میداد و آن هارا تشویق می کرد تا سیب را بخورند.
پافت می خواست فریاد بزند، بگوید که این کار اشتباه است. اما آدم سیب را از وسط نصف کرده، نیمی از آن را به دست حوا داد و نیم دیگر را در دهانش گذاشت.
ثانیه ای بعد زمین شروع به لرزیدن کرد، هوا تاریک تر شد و اگلاطان لبخندی زد...لبخندی که پافت هر روز آن را درون آینه میدید.
چشمانش را بست و زمانی که باز کرد، در اتاقش روی تخت خواب نشسته بود.
هراسان از جایش پرید. با قدم های سنگین از اتاقش بیرون دوید و به ضرب در اتاق تام را باز کرد.
- یدونه کتاب...یه کتاب بهم بده.
تام میان کپه ای کتاب روی زمین نشسته و با یک دستش، دست دیگرش را گرفته و پشتش را می خاراند.
اگلانتاین دوباره فریاد زد.
- یه کتاب بهم بده. در مورد انسان های نخستین...ادم و حوا...یه کتاب بهم بده.
- خیلی خب دیوونه...داد نزن.
دستش را به شانه اش وصل کرد و کتاب قطور و خاک گرفته ای را از میان قفسات بیرون کشید.
اگلانتاین آنقدر میان صفحات کتاب بالا و پایین رفت که به قسمت مورد نظرش رسید.
یک زن و مرد که شباهت زیادی به آن چیزی که پافت دیده بود داشتند و در کنار صفحه فرد دیگری کنار درخت سیب. او هم خودش را با برگ پوشانده و پیپ ای گوشه لبش گذاشته بود.
قیافه اش تفاوتی با اگلانتاین نداشت...تنها چیزی که باعث میشد این شباهت مشخص نشود، ریش یک متری عکس بود.
نوشته های ریزِ زیر تصویر را بلند بلند خواند.
-...و اشتباهی که مرتکب شدند...سیبی خوردند و به زمین آمدند. تمام این ها به خاطر فردی است که مشخص نیست از کجا آمده...
وقتی بالاخره تام را قانع کرد که حالش خوب است و لازم نیست برای سلامت روانش استعفا نامه های او را امضا کند، به اتاقش رفت و با نامه ای بر روی بالشتش روبه رو شد.
نقل قول:
فرزندم...زندگیه قلبی ات را دیدی؟ مخمصه ای که تو به وجود آوردی و تمام انسان ها را در آن شریک کردی.
تو مسئول رانده شدن گونه ی خودت از بهشت هستی.
حالا بهتر است که پای اشتباهت بمانی...درست زندگی کن...می توانی ثابت کنی که زندگی ات ارزش دارد؟ که می توانی با خوبی و خوشی در زمین دوام بیاری؟...
***
- قشنگه...نه؟
پسر دست فروش سرش را بلند کرد و اگلانتاین را جلوی رویش دید.
- منظورم امروزه...امروز روز قشنگیه.