هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ چهارشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۹
#41
- دیر اومدی می خوای زود بری؟ شما الان...
- اون سوپ داره ته می گیره.
- لطفاً خانومای مو قرمز و دِهاتی پاشونو نذارن توی آشپزخونه من...مرسی اَه!
- اون سوپ داره ته می گیره.

در حالی که مالی و مروپ فریاد زنان برای هم خط و نشان می کشیدند، پافت با خونسردی تمام سعی می کرد به آنها هشدار دهد.
- اون سوپ داره ته می گیره.

صدای فریاد ها بلند تر از هشدار های اگلانتاین بود‌...خیلی بلند تر...طوری که هیچکس حتی نیم نگاهی هم به او نمی انداخت.
پافت با قدم هایی شمرده به طرف دیگ رفت، ملاقه ای برداشت و شروع به هم زدن سوپ کرد.

مالی سنسور هایش به کار افتاد؛ سنسور هایی که اگر کسی به دیگ سوپ نزدیک میشد، فعال می شدند.
با عصبانیت نگاهی به اگلانتاین انداخت.
- حتی هم زدن هاشون هم غیر طبیعیه...آخه کی با این خونسردی سوپی که داره ته می گیره رو‌ هم میزنه؟

ملاقه را از دست پافت گرفت و شروع به چشیدن کرد.
- این سوپ یه چیزی کم داره! یه...اممم.

مالی چند لحظه ای فکر کرد و بعد انگار که ایده ی خوبی به ذهنش رسیده باشد، با خوشحالی گفت.
- یه مرگخوار میتونه مدت زمان درمان بیمار رو کاهش بده و روی طعم سوپ تاثیر مثبتی داشته باشه...اینو نگید که سلامت لرد سیاه براتون اهمیتی نداره.

حالا نوبت مروپ بود که با شنیدن کلمه "سلامت لرد سیاه" سنسور هایش فعال شوند‌.
- داوطلب می شید یا داوطلبتون کنم...مرگخوارای مامان!


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۲ ۱۶:۰۲:۴۰

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: ستاد انتخاباتی حسن مصطفی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۹
#42
How you doin?

خب...فکر کنم قصدم از ورود به این ستاد مشخص شد!
شما خجالت نمی کشید؟ قول می دید و عمل نمی کنید؟
هر کسی یه آرزوهایی داره خب به هر حال...چرا جوون مردم رو ناامید می کنید؟

یه جویی با قارچ، ذرت و سس اضافه سفارش داده بودم، کی آماده میشه؟
رسیدگی کنید لطفا!



ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: ستاد انتخاباتی تام جاگسن
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۹
#43
مردم نباید از حکومت هایشان پدرام...پدرام باید از حکومت هایشان مردم.

بله آقا...خلاصه این که حمایت...من از آقای امیر تام، حمایت می کنم.
باشد که وزیری بماند برای آیندگان!


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ سه شنبه ۳ تیر ۱۳۹۹
#44
بلاتریکس با عصبانیت سر توپش فریاد می‌کشید و او را تهدید می‌کرد که هر چه زودتر شوت شود. لیسا با توپش قهر کرده و پشت به آن ایستاده بود. رودولف سعی داشت سر صحبت را با توپ مقابلش باز کند و سوالاتی در حوزه‌ی وضعیت تاهلش از آن می‌پرسید. سدریک نیز پتویش را روی خود و توپش انداخته و با هم به خوابی عمیق فرو رفته بودند.

با روشی که هر یک از آنها در پیش گرفته بودند، درصد موفقیت شان بسیار کم شده بود.
پالی ضربات بیشتری به توپ می زد، اما هیچ کدام به شیشه ی پنجره ها نمی خورد و لینی تنها به نگاه کردن به دیگر مرگخواران افاقه کرد؛ زیرا وزن توپ، چیزی بیشتر از دو برابر وزن خودش بود.

- من...من دیگه خسته شدم. پاهام هی از بدنم کنده میشن و با یدونه دست...

شترق...

جمله ی جاگسن هیچ وقت به پایان نرسید.
پافت بالاخره توانسته بود شیشه خانه ای را بشکند.
اما تامِ بدون سر و دستی که جلوی رویش بود، نشان میداد او این کار را با توپ انجام نداده است‌.

- اگلانتاین...چی کار می کنی؟ تن تام اینجا مونده و سرش رو شوت کردی؟
- یعنی باید تنش رو هم شوت می کر...نه یعنی چیز...آخه خودش اومد توی مسیرِ حرکت من!

صدای جیغ گوشخراشی از درون خانه بلند شد. هرچه زودتر باید کاری می کردند.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ سه شنبه ۳ تیر ۱۳۹۹
#45
- خیلی خب...ببینید. پاتونو میدید عقب و بعد، با تمام قدرت به توپ ضربه میزنید.

مرگخواران با تعجب به پالی که توپی جلوی پایش گذاشته و سعی می کرد طریقه صحیح شوت زدن را آموزش دهد، نگاه می کردند.

فلش بک:

- من...من یه ایده ای دارم. اگه آقای لسترنج موافق باشن بگم؟

سر مرگخواران به طرف پالی برگشت. کم پیش می آمد که ایده ای بدهد.
- نخیر...آقای لسترنج موافق نیست...مگه نه رودولف؟
- چرا موافق نباشم؟ ایده به این خو...ای وای...تویی بلاتریکس؟ من موافق نیستما...ولی حالا بذار بچه حرفشو بزنه دیگه.

راضی کردن بلاتریکس قدری طول کشید، اما در آخر ایده ی پالی را شنیده و تصمیم گرفتند به آن عمل کنند.

پایان فلش بک:

پالی سعی کرد بی توجه به نگاه های گیج مرگخواران، توضیحاتش را کامل کند‌.
- همون‌طور که گفتم توپو شوت می کنیم به سمت شیشه ی خونه ها...چرا این جوری نگاه می کنید؟ یه چیز مثل ضربه ای که به بازدارنده می زنیم.

این را گفت و شوت محکمی به توپ زد. توپ با اختلاف زیادی از پنجره خانه رد شد و چند متر آن طرف تر به زمین افتاد.



ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۰:۵۹ سه شنبه ۳ تیر ۱۳۹۹
#46
- به به...به به!

زاخاریاس در درگاه تونل ایستاده و با خوشحالی به نوشته های روی در و دیوار که ترغیبش می کردند وارد شود، نگاه می کرد.
- نوشته همه ی هافلی های فعال این جا اسیر شدن...به به!

نگاهش را به سوی دیگری برد و با فِلش بزرگی به سوی تونل مواجه شد.
- چگونه در چهار دقیقه دستیار ناظر شویم؟

اخم هایش در هم رفت؛ از کلمه "دستیار" خوشش نیامده بود.
- مگه من کجا کم گذاشتم؟ چه کار باید می‌کردم که نکردم؟ چی می‌خواستن که من قبول نکردم؟ کِی چیزی گفتن که مخالفت کردم؟...من یه ناظم داشتم، حتی اونم...

حس ارنی گونه ی زاخاریاس فعال شده بود. داشت از سر بی عدالتی هایی که در حقش شده اشک می ریخت.

تونل هم حالا گیج شده بود. رفتارهای زاخاریاس آنقدر به پرنگ شبیه بود که نمی دانست باید با چه عنوان هایی، قربانی اش را ترغیب کند تا وارد شود.

یکبار جمله ی "دیگر به نتیجه ها اعتراض نمی کنید" را نشان میداد و بار دیگر "چگونه مدیر لایقی شوید" را به نمایش می گذاشت.

زاخاریاس از کلمه ی مدیر خوشش می آمد...قدمی به جلو برداشت و درون تونل رفت‌.




ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۹
#47
دیدینگ دینگ...دیدینگ...دیدینگ دینگ...

دستش را روی ساعت کنار میز می کشد تا بتواند دکمه خاموش کردنش را بیابد.
با قطع کردن زنگ، درون تختش غلت میزند و سعی میکند به هوا که درحال روشن شدن است توجهی نکند.

- ببین...ما باید بریم سرکار...اگه نریم اخراج می شیم و نمی تونیم زندگی رو بگذرونیم. اگه کار نکنیم می شیم انگل جامعه، می شیم بار اضافه روی دوش ارباب...

به ساعت نگاهی انداخت...اگر تا چند دقیقه ی دیگر از خانه بیرون نمی آمد، دیر به محل کارش می‌رسید.
پس دوباره سعی کرد بدنش را قانع کند از تخت بیرون بیاید.
- میدونم خسته ای...میدونم زندگی سخته...ولی مجبوریم. مجبوریم کارایی که دوست نداریم رو انجام بدیم.

و حرفش را با جمله ای طلایی به پایان رساند.
- اگه الان بلند بشی، عصر می ریم بستنی می خوریم.

با شنیدن این جمله، بدنش قبول کرد که امروز هم برخلاف خواسته اش پافت را همراهی کند‌.
در عرض پنج دقیقه لباس هایش را پوشید، با مروپی که سعی می کرد لقمه ی پنیر و پرتقال به خوردش بدهد خداحافظی کرد و به طرف ایستگاه مترو ماگلی رفت تا روز دیگری را آغاز کند.

***


- قشنگه...نه؟

اگلانتاین سر تکان داد؛ با این که هیچ نمی‌دانست پسر بچه دست فروش در مورد چه حرف میزند.
پسر که گویی ذهن پافت را خوانده بود، توضیح داد.
- منظورم امروزه...امروز روز قشنگی بود.

اگلانتاین لبخند زد. اگر صبح ها مجبور نمی شد به زور خود را از تخت بیرون بیاورد، هراسان به سمت مترو برود، کل روزش را در قسمتی از وزارتخانه بگذارند درحالی که هیچ علاقه ای به آن شغل ندارد و بعد خسته و بی حوصله به خانه ریدل ها برگردد و دوباره فردا صبح...روز از نو...اگر گاهی برای تنوع هم که شده اتفاقات بیشتر بر طبق میلش پیش می رفتند، میتوانست درباره ی قشنگ بودن روزها نظر بدهد.

پسر درحالی که سعی می کرد جعبه های قهوه ای رنگ جلوی رویش را مرتب کند، با حواس پرتی گفت.
- بعضی وقتها نباید دنبال این باشی که همه چیز عالی باشه...بعضی وقتها به اندازه بودن بیشترین چیزیه که...

با بلند شدن صدای سوت قطار، پافت ادامه جمله پسر را نشنید، به سوی مترو راه افتاد و پیش از بسته شدن درها خود را روی صندلی خالی ای انداخت.

کیف پول زرد رنگی که در روز تولدش هدیه گرفته بود را بیرون آورد و شروع به شمردن پول هایش کرد.
- ای بابا...بازم که دخلمون به خرجمون نمی رسه. مهم نیست...میتونم یه روز دیگه بستنی بخورم.

لبخند تلخی زد؛ از این که گاهی انجام دادن تفریح های معمولی هم برایش سخت بود خوشش نمی آمد.

***


فندکش را بیرون آورد، پیپ ای گوشه ی دهانش گذاشت و سعی کرد خمیازه اش را از سدریکی که آن سوی تخت نشسته بود، پنهان کند.

-...و می‌دونی آخرش بهم چی گفت؟ گفت تو مثل داداشمی! باورت می‌شه؟ چطور تونست بعد از اون همه کاری که براش کردم، همچین حرفی بزنه؟ اصلا انتظار نداشتم...
- ای بابا...مهم نیست. نبینم خودتو ناراحت کنی!

اگلانتاین واقعا در وضعیتی نبود که بتواند سدریک را دلداری بدهد؛ اما نمی توانست این حرف را به او بزند. خصوصا با به یاد آوردن زمان هایی که خودش به او نیاز داشت و سدریک، تمام و کمال به حرفایش گوش می کرد؛ پس بار دیگر سر تکان داد و ادامه داد.
- آدم ها بعضی وقتها اصلا نمیدونن دارن چی میگن...چه میدونم؟ شاید اون فکر کرده اگه نظرش رو نسبت به تو بگه کار درستی نکرده...درحالی که تو دقیقا می خوای اون همین کار رو بکنه. وقتی تو درباره ی احساست چیزی نمیگی، نباید انتظار داشته باشی بقیه درک کنن.

سدریک چند ثانیه به اگلانتاین خیره شد و بعد طوری که انگار کشف مهمی کرده باشد گفت.
- وقتایی که خوابت میاد حرفات منطقی تر از قبل میشه.

پافت خندید و به خودش لعنت فرستاد که هیچ وقت نمی تواند خستگی اش را پنهان کند.
- پس قانع شدی. نه؟
- قطعا...فقط کاش گرفتاری ها همون قدر که به نظر میاد، آسون بودن.

سدریک شب به خیر گفت، رفت مثل همیشه با بالشتش خلوت کند و اگلانتاین را با کوله باری از غم تنها گذاشت.
غمگین از این که فردا، باز هم مثل هر روز زنگ ساعت را خاموش میکند و میرود تا با روزمرگی هایش روبه رو شود...روزمرگی های که هر روز، بیشتر از قبل آزارش می‌دادند.

***


قبل از اینکه ساعت زنگ بزند روی تختش نشسته، به صدای خروپف دیگر مرگخواران گوش میداد و فکری که در سر داشت را سبک سنگین می کرد.
- یعنی میتونه کمکی بکنه؟...آره خب، تا الان که به خیلی از آدم ها کمک کرده...ولی اگه بگه...

همانطور که با خود این حرف ها را تکرار می کرد، به جای لباسِ کارش لباسی معمولی پوشید و وقتی به خودش آمد، جلوی در اتاق مرلین ایستاده بود.

تق...تق...تق...
- میشه بیام تو؟

صدایی از آن طرف در به گوش رسید که پافت آن را به نشانه تأیید گرفت و در را باز کرد.
مرلین پشت میزِ سیاه رنگی نشسته و سرگرم بررسی توده ای پرونده بود. بی آن که سرش را بلند کند گفت.
- جناب پافت! خوش آمدید.
- من...یه درخواست کوچیکی ازتون داشتم...

بیش از یک ساعت طول کشید تا اگلانتاین بتواند مرلین را قانع کند...قانع کند تا او را به جایی بفرستد.
مرلین آهی از سر بی حوصلگی کشید.
- خیلی خب...تو را به آنجا می‌بریم، اما اگر خطایی ازت سر زد دیگر مسئولیت هیچ چیز بر عهده ی ما نیست‌.

پیش از آنکه پافت بتواند عکس‌العملی نشان دهد، پیامبر با عصایش ضربه ی آرامی به او زد.
ثانیه ای بعد اگلانتاین کف سرد و شیشه ای اتاق بزرگی ایستاده بود.
با دقت به اطرافش نگاه کرد. دلش می خواست تمام جزئیات بارگاه ملکوتی را به خاطر بسپارد.

شاید اگر کارش درست پیش نمی رفت، این آخرین مکانی بود که قبل از مرگ می دید‌.‌ به هر حال امید وار بود که این جا بتواند شکایتش را به گوش کسی برساند.

مرلین گفته بود کافیست فقط شروع به صحبت کند، اما پافت هیچ ایده ای نداشت که قرار است با چه کسی حرف بزند.
گلویش را صاف کرد و مردد گفت.
- اهم...سلام؟
- به به...باز هم انسان دیگری!

اگلانتاین متعجب و سردرگم به در دیوار اتاق نگاه کرد.
صدا، خنده ای کرد و گفت.
- خب مشخص است دیگر...صدای ما از همه جا می آید. هیچ می دانستی تنها کسانی به این جا راه پیدا می کنند که لیاقت اش را داشته باشند؟ اما برای ما عجیب است که تو چطور به این جا آمدی.
- مرلین...پیامبرتون. من ازش خواستم که منو بیاره این جا.
- برای چه می خواستی به اینجا بیایی؟...

در کسری‌ از ثانیه لحن صدا تغییر نمود، خنده ای دلنشین کرد و گفت.
- اوه...البته که دلیلش رو میدونم. شما انسان ها رو حتی خودم هم گاهی نمی شناسم. موجوداتی عجول و بی حوصله...مطمئنم اگه کمی صبر کنید، درک چیزی که توی زندگی میگذره خیلی راحت تره...حالا تو هم توجیحی برای زندگی خودت می‌خوای؟
- بله...بله لطفا. این بزرگترین هدیه در تمام عمرم خواهد بود.

لحظه ای بعد زمین زیر پای پافت لرزید. چشم هایش را بست و زمانی که باز کرد خود را در کنار درخت سیبی یافت.
به دستانش نگاه کرد، شفاف بودند...کل بدنش شفاف شده بود.
گویی به خاطره ای رفته که متعلق به خودش نبود و فقد تماشاگر آن بود‌.
به دور و اطراف نگاه کرد و مردی برگ پوش توجهش را جلب کرد. مرد کنار درخت سیبی ایستاده و پیپ ای گوشهی لبش گذاشته بود‌؛ که برای پافت به طرز عجیبی آشنا بود.

- آهای...ای مرد! تو اینجا چه می خواهی؟

پافت سرش را برگرداند و زن و مردی را دید که در کنار کلبه ای ایستاده و به مرد پیپ کش نگاه می کردند.
آنها هم خود را از برگ پوشانده بودند.

- من اگلاطان هستم.

اسمش به گوش پافت آشنا می رسید.
- من آدم هستم...همسرم نیز حوا. شما چگونه به این جا آمده اید؟

اگلاطان بی آن که جواب سوال آدم را بدهد پرسید.
- این موضوع اهمیتی نداره...شما سیب نخوردید؟
- سیب؟...چرا باید یک سیب بخوریم؟
- سیب ها طعم شیرین و بافت تردی دارن. چرا امتحان نمی کنید؟

به درخت سیب کنارش نگاهی انداخت، سیبی از بلندترین شاخه چید و آن را به دست آدم داد.

- اما ما از این کار منع شده ایم. می توانیم هر چیزی بخوریم، جز سیبی از این درخت.
- مشکلی پیش نمیاد...قول میدم‌.

اگلاطان سر تکان میداد و آن هارا تشویق می کرد تا سیب را بخورند.
پافت می خواست فریاد بزند، بگوید که این کار اشتباه است. اما آدم سیب را از وسط نصف کرده، نیمی از آن را به دست حوا داد و نیم دیگر را در دهانش گذاشت.

ثانیه ای بعد زمین شروع به لرزیدن کرد، هوا تاریک تر شد و اگلاطان لبخندی زد...لبخندی که پافت هر روز آن را درون آینه می‌دید.
چشمانش را بست و زمانی که باز کرد، در اتاقش روی تخت خواب نشسته بود.

هراسان از جایش پرید. با قدم های سنگین از اتاقش بیرون دوید و به ضرب در اتاق تام را باز کرد.
- یدونه کتاب...یه کتاب بهم بده.

تام میان کپه ای کتاب روی زمین نشسته و با یک دستش، دست دیگرش را گرفته و پشتش را می خاراند.
اگلانتاین دوباره فریاد زد.
- یه کتاب بهم بده. در مورد انسان های نخستین...ادم و حوا...یه کتاب بهم بده.
- خیلی خب دیوونه...داد نزن.

دستش را به شانه اش وصل کرد و کتاب قطور و خاک گرفته ای را از میان قفسات بیرون کشید.
اگلانتاین آنقدر میان صفحات کتاب بالا و پایین رفت که به قسمت مورد نظرش رسید.

یک زن و مرد که شباهت زیادی به آن چیزی که پافت دیده بود داشتند و در کنار صفحه فرد دیگری کنار درخت سیب. او هم خودش را با برگ پوشانده و پیپ ای گوشه لبش گذاشته بود.
قیافه اش تفاوتی با اگلانتاین نداشت...تنها چیزی که باعث میشد این شباهت مشخص نشود، ریش یک متری عکس بود.

نوشته های ریزِ زیر تصویر را بلند بلند خواند.
-...و اشتباهی که مرتکب شدند...سیبی خوردند و به زمین آمدند. تمام این ها به خاطر فردی است که مشخص نیست از کجا آمده...

وقتی بالاخره تام را قانع کرد که حالش خوب است و لازم نیست برای سلامت روانش استعفا نامه های او را امضا کند، به اتاقش رفت و با نامه ای بر روی بالشتش روبه رو شد.

نقل قول:
فرزندم...زندگیه قلبی ات را دیدی؟ مخمصه ای که تو به وجود آوردی و تمام انسان ها را در آن شریک کردی.
تو مسئول رانده شدن گونه ی خودت از بهشت هستی‌.
حالا بهتر است که پای اشتباهت بمانی...درست زندگی کن...می توانی ثابت کنی که زندگی ات ارزش دارد؟ که می توانی با خوبی و خوشی در زمین دوام بیاری؟...


***


- قشنگه...نه؟

پسر دست فروش سرش را بلند کرد و اگلانتاین را جلوی رویش دید.
- منظورم امروزه...امروز روز قشنگیه.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۰:۵۲ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۹
#48
سلام...
درخواست دوئل با مودی رو داشتم.
هماهنگ شده و مهلت یک هفته...


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۹
#49
پافتvsکادوگان

سوژه: نگهبان

- این خیلی شغل خوب و پر طرفداریه...با کلی حقوق، مزایا و...
- پس برای چی نفر قبلی ولش کرده و رفته؟

زنی که پشت میز نشسته و با پافت مصاحبه می کرد، کم کم درحال عصبانی شدن بود و این اصلا به نفع اگلانتاین نبود.
- به خاطر دلایلی شخصی...اصلا خودتون چرا از شغل قبلی اخراج شدید؟

اگلانتاین سعی کرد دلیلش را توی یک کلمه خلاصه کند.
- پیپ!

فلش بک:


همیشه شب هایی که کل رستوران رزرو میشد، سخت و طاقت فرساتر از شب های دیگر بود. چون اکثر مشتری ها کسانی بودند که از فرط سنگینیِ گالیون های توی جیب شان، بی دلیل آنها را خرج می کردند تا شاید به آن چیزی که باب میلشان بود برسند.

اگلانتاین به هیچ وجه قادر به تحمل چنین افرادی نبود. آن هم وقتی که با پیشخدمت های رستوران طوری که انگار خدمتگزاران شخصی شان بودند، رفتار می کردند.

- ببین...مسئول گرفتن سفارشِ امشب تویی...موفق باشی!

پافت نمی دانست این کار، اشتباه جبران ناپذیری بود که مرتکب می شد...پس به سمت میزی روانه شد و با لبخندی ساختگی، گفت.
- خوش اومدید...خیلی خوشحالم که شمارو این جا می بینم. حالا هر امری...

قبل از این که جمله ی اگلانتاین تمام شود، صدایی از درون جیب کتش حرف او را قطع کرد.
- می دونید؟...خیلی خوشحالم که آدم نیستم...چون مجبور به گفتن همچین دروغ هایی نمیشم. این صاحب بیچاره ی من هم، دروغ گوی خیلی خوبی به نظر نمیرسه...

صدا مکثی کرد و بعد ادامه داد.
- اون الان، می خواد یه همچین چیزی بهتون بگه...من از همتون متنفرم. ممنونم که هر روز به اینجا نمی آید تا مجبور به تحمل قیافه ی...

پایان فلش بک:

- یعنی چی؟
- من برات گفتم دیگه...این شکلی بود که اخراج شدم.
- جواب منو بده...اون چی بود؟

اگلانتاین دست درون جیبش کرد و پیپ رنگ و رو رفته ای را روی میز گذاشت.
- یه پیپ؟

قبل از اینکه پافت فرصت جواب دادن داشته باشد، قسمت کاسه ایه پیپ بالا رفت و او شروع به صحبت کرد.
- به به...به به...به نظر خانوم خوشگلی می رسید...با اینکه صاحبم یکم ازتون میترسه، اما اونم قبول داره که زیباییه شما...
- ههیی...تو باید دهنتو ببندی.

اگلانتاین اصلا دلش نمی خواست کسی درمورد احساساتش بداند و بی اجازه آنهارا ابراز کند.
- این...این پیپ من بعضی وقت ها یه حرفایی میزنه که...
- اصلا به من مربوط نیست...باید بیایید محل کارتون رو نشون بدم.

پافت با عصبانیت پیپ را درون جیبش انداخت و پشت سر زن که وقتی به او نگاه می کرد جز خرواری موی سیاه و فرفری، چیز دیگری نمی دید به راه افتاد.

مسافتی نسبتا طولانی را طی کردند و بعد روبه روی عمارت سیاه رنگ و با شکوهی ایستادند.
- اینجا جاییه که باید توش کار کنم؟
- آره...خودشه. نه البته...اینجا جاییه که باید توش کار کنی.

اگلانتاین برگشت تا به جایی که زن اشاره می کرد، نگاه کند...و با دکه ی کوچک و زوار رفته ای روبه رو شد.
- امم...حالا میفهمم که چرا نفر قبلی اینجا رو ول کرده و رفته.
- نخیر...اون دلیل دیگه ای داشت!

بلاتریکس سعی می کرد عصبانیتش را مخفی کند اما در این کارش خیلی موفق نبود.
دکه گوشه ی حیاط نشسته و حتی او هم از نبود رودولف، بدعنق و بی حوصله به نظر می رسید.

در دکه با صدای جیر جیر بلندی باز شد و پافت وارد فضای تنگ و نمورِ شد.

- چیه؟...نکنه ناراضی ای؟
- نه نه...برای چی ناراضی باشم؟ دکه به این خوبی!
- الان منظور اصلیه صاحبم اینه که...این چه جای مزخرفیه؟ با این حقوق کمی که...

اگلانتاین به موقع روی جیب کتش افتاد و نگذاشت جمله ی پیپ از دهانش خارج شود. باید رو او کار میکرد تا آنقدر بی موقع و نابه جا، نظراتش را بیان نکند.
بلاتریکس درحالی که از در بیرون می رفت، سعی کرد نگاه حسرت بارش به در و دیوار دکه را از پافت مخفی کند، اما خیلی در این کارش موفق نبود.
- میتونی کارت رو از فردا شروع کنی.

اگلانتاین درحالی که سعی می کرد نگاه ناامید بلاترکیس را فراموش کند، روی تخت زهواردررفته ی گوشه ی اتاق افتاد و چشمانش را بست.

- میدونم میدونم...الان داری فکر می کنی این دکه اون قدر ها هم بد نیست، ولی مشخصه ماله نگهبان قبلیه.

پافت بالشتش را بلند کرد و روی سرش گذاشت تا دیگر صدای پیپ را نشنود...اما حس اینکه سرش را روی جلد سفت کتابی گذاشته است، خواب را از چشمانش پاک کرد.

کتاب، جلد سخت و محکمی داشت که با حروفی طلایی رنگ رویش نوشته شده بود "دفترچه خاطرات"...اگلانتاین آدم فضولی نبود اما حداقل باید می فهمید که صاحب دفتر کیست.
صفحه ی اول را باز کرد و با صدای بلند، شروع به خواندن کرد.
- امروز 324 بار از ارباب درخواست بخشش کردم، و به طرز عجیبی برای هر 324 بار جواب متفاوتی داشتن...بعد هم گفتن ما اینجا نیستیم...برو اون طرف و طلب بخشش کن. ما اونجا هستیم...

تق...تق...تق...

پافت از خواندن دست کشید، دفترچه را جای امنی پنهان کرد و به سمت در رفت.

- دیدم چراغ دکه روشنه...فهمیدم برگشت ...امم...

حشره ای کوچک و آبی رنگ رو به روی اگلانتاین ایستاده و به وضوح، از دیدن او جا خورده بود.
- ببخشید! من فکر کردم رودولف برگشته...آخه می دونید...بیخیال! لینی هستم.

لینی دستش را جلو آورد...سعی می کرد دلسردی اش از دیدن پافت را پشت لبخندی مخفی کند.
اگلانتاین با او دست داد و تصمیم گرفت سؤالش را بپرسد.
- امم میگم...قبل از من کسی نگهبان خانه ریدل ها بوده؟
- منظورت رودولفه؟ آره اون نگهبان اینجا بود... یه روز یه یادداشت ازش پیدا کردیم، ولی خودش دیگه رفته بود.

پافت سر تکان داد...رفتن آدم های زیادی را دیده بود و درک می کرد روبه رو شدن با جای خالیه فردی، تا چه اندازه میتوانست دردناک باشد.

با رفتن لینی حشره ی آبی رنگ، در دکه را بست و خواندن دفتر خاطرات را از سر گرفت.
- روز تولدم، تنها روزیه که غر زدن آزاده...ولی امروز، تنها روزی بود که غرم نمیومد. یعنی واقعا دلیلی برای غر زدن وجود نداشت؟...
- صاحب بیچاره ی من...دلت می خواد اون نگهبان رو برگردونی؟...ولی تو که نمیدونی اون کجاست.

اگلانتاین با عصبانیت سمت پیپ برگشت.
- میشه وسط حرف من نپری و با حرف های بی معنیت حواسم رو پرت نکنی؟

اما نمی توانست پیپ را مقصر بداند...پیپ فقط میتوانست افکار او را بخواند و بعضی وقت ها تصمیم می گرفت آن هارا بلند اعلام کند.

- امروز وقتی سعی می کردم به یه ساحره ی با کمالات شماره ی جغدم رو بدم، به این نتیجه رسیدم که اونها از پیرهن نپوشیدن من خوششون میاد...البته بقیه اطرافیان میگن برعکس این قضیه درسته...اما من که میدونم...

اگلانتاین دیگر نمی توانست ادامه دفترچه خاطرات را بخواند. حق با پیپش بود؛ این دکه، این شغل، این خانه...همه و همه متعلق به نگهبان قبلی بودند. اما نمی توانست...نمی خواست حالا که با کلی مشقت و سختی این شغل را به دست آورده بود، جا بزند و آن را به کس دیگری واگذار کند.

روی نیمکت جلوی دکه نشست، پیپی روشن و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند...که این کار باعث میشد فکر های بیشتری به سرش بزند.

- رودولف واقعا که! خجالت نمی کشی باز افتادی دنبال دود و دم؟ ما بلایمان را دو دستی تقدیم...تو کی هستی ای ملعون؟

اگلانتاین سعی می کرد بفهمد صدا از کجا می آید.

- ما این بالا هستیم...آمدی زیر پنجره ی ما و پیپ می کشی؟
- امم...ببخشید لرد ولدمورت. ناراحت شدین؟
- یادمان نبود، رودولف چند روزی بود که...

پافت فکر کرد لحظه ی آخر چیزی مثل، "دلمان برایش تنگ شده" شنیده است؛ اما بعید بود که لرد سیاه همچین حرفی بزند.
با کلافگی به دکه برگشت و از این که دفترچه خاطرات را خوانده بود، خودش را لعنت کرد. نباید درون چیزهایی که به او مربوط نبود، فضولی می کرد.
- برو...برو دنبالش. حالا که حدس میزنی کجا میتونه باشه، راحت تر میتونی پیداش کنی.

***


اگلانتاین بار دیگر برای این که مطمئن شود آدرس را درست آمده است، به تکه کاغذ درون مشتش نگاهی انداخت.

کافه سه دسته جارو شلوغ تر از وقت های دیگر بود. اما پیدا کردن یک مرد لخت به همراه قمه هایش، اصلا کار سختی برای پافت نبود.
رودولف تنها پشت میزی نشسته و بی آنکه به نوشیدنی کره ایش لب بزند، به بیرون خیره شده.

- اهم؟

رودولف سرش را بلند کرد و با تعجب به پافت که بی اجازه آن سوی میز نشسته بود، نگاه کرد.
- کاری داشتید؟
- ببین...نمیدونم باید چجوری شروع کنم، ولی...برگرد.
- اممم...هوم؟
- همه توی خونه ی ریدل ها منتظرت هستن...شاید کسی نشون نده، اما همه دلشون برات تنگ شده.

رودولف که حالا فهمیده بود اگلانتاین درمورد چه چیزی حرف می زند، خواست جوابی بدهد اما به نظر چیز دیگری توجهش را جلب کرد؛ نگاهی به کت و کلاه پافت انداخت و با تعجب پرسید.
- گرمت نیست؟
- چرا...ولی به نظر تو سردت شده، اما فکر کنم بیشتر دلسرد باشی، که اون هم به خاطر دمای هوا نیست...

***


اگلانتاین خودش هم باورش نمی شد که چطور رودولف را راضی کرد تا همراهش بیاید...ولی حالا که رودولف جلوی درهای خانه ی ریدل ایستاده بود، این چیزها اهمیتی برایش نداشتند.
درهای خانه تکانی خوردند و رودولف وارد شد.

- رودولف...
- آره...ببینید کی برگشته؟

ثانیه ای بعد خانه ی ریدل را صدای همهمه ی مرگخوارانی پر کرده بود که نمی دانستند باید به رودولف خوش آمد بگویند یا نگذارند او شادی شان را ببیند.
اگلانتاین به وضوح شاهد برق شادی درون چشمان مرگخواران شده بود، اما گویی آنها نمی خواستند خیلی آن را بروز دهند.
- اهم...می گوییم چرا جای صندلی ای خالی بود...تو رفته بودی رودولف؟...حواسمان نبود. حالا بنشینید و...

پافت آرام آرام از در خانه ی ریدل ها گذشت. پیپ را درون جیبش گذاشت و بی انکه کسی متوجه رفتنش شود، رفت تا شاید شغل دیگری بیاید، شغلی که متعلق به خودِ خودش باشد.

- میدونی؟ کار درستی کردی...فقط نمیفهمم چرا از قبل زشت تر به نظر میای...شاید واسه اینه که...

پافت با میل اینکه پیپ را درون رودخانه بیندازد مبارزه کرد، اما دلیل لبخند رضایتی که بر لبهایش بود را درک نمی کرد.


ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ جمعه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
#50
- اهم...خب بگید دیگه...چی بنویسم؟
- اممم...
-

مرگخواران به فکر فرو رفته بودند تا بهترین جمله سازی را انجام دهند.
- به اصطحضار می رسانیم که...
- رودولف...مطمئنی دبستان رو گذروندی؟

رودولف که انگار شوخی بامزه ای شنیده است، زد زیر خنده و گفت:
- نه بابا...زمان ما هاگوارتز همش تعطیل بود. یا هوا آلوده میشد یا برف می بارید یا ویروس...

لبخند بلاتریکس نشان میداد که اگر یک کلمه دیگر از دهان رودولف خارج شود، هرچه دیده از چشم خودش دیده.

- به استهظار می رسانیم...

سرعت عمل بلا به گونه ای زیاد شده بود که با یک دست رودولف را به گوشه ای پرتاب و با دست دیگرش گابریل را پشت لب تاپ بنشاند.
- ببینم...دبستانو که گذروندی؟


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۹ ۱۷:۱۷:۱۲

ارباب...ناراحت شدید؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.