هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
ولدمورت ایستاد و درکوچه دیاگون فریاد زد :
-آیلین جون ، کجایی ؟ بیا عمو ، بیا !

ناگهان لوسیوس و کراب آمدند و گفتند :
-ارباب برای ما شیرینی می خری ؟

ولدمورت :
- شیرینی ، آه ، خوب ، شیرینی ؛ بچه ها شیرینی دوست دارن ، برید گمشید دراکو رو از زیر گاری بیارید بیرون .
و تو ... تو ، ای بلاتریکس ، کتاب می دزدی .
تو آبروی مرگخوارهارو بردی !فکر کردی چون من بچه ام و تو بزرگ می تونی هر غلطی که خواستی بکنی ؟

- من ، برای چه ارباب ؟ (بلاتریکس که می دونست این ها بچه ان و تقسن و از بزرگیشون هم بدترن ، چیزی نگفت )

- حرف زیادی نزن ، کتاب دزدی می کنی و صاحبش تو را می گیرد ، آنهم به جرم دزدی ؟! ها .

- اما ، ارباب ...

- ارباب و کوفت ! تو قوانین را زیر پا گذاشتی ، مگر من نگفتم اول صاحب را بکش ، سپس از آن دزدی کن .

بلاتریکس از وحشت در جای خود ایستاد .

ولدمورت ادامه داد :
- حالا باید تنبیه شوی ! تنبیه تو ... تنبیه تو این است که به مهدکودک بروی و هدف نشانه گیری بچه ها باشی .

بلاتریکس به خاطر تنبیه بزرگی که رویش افتاده بود ، بیهوش شد .

پس از به هوش آمدن پا به فرار گذاشت و مرگخواران به دنبال او افتادند .
تا این که در بن بست او را گیر آوردند .

بلاتریکس :
- رحم کنید ، اشتباه کردم ، غلط کردم ، به بزرگی خودتون ببخشید .

ولدمورت :
- رحم نه ... حالا جرمت سنگین تر شد . از دستورات من سرپیچی می کنی .
جرم سنگین تر ، یعنی ؛ بهای بیشتر .
مرگخواران او را سر وته در مهد کودک با لباس های صورتی مسخره آویزان کنید.


ویرایش شده توسط ویلیام آپ ست در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۷:۰۶:۴۸
ویرایش شده توسط ویلیام آپ ست در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۷:۰۹:۱۷
ویرایش شده توسط ویلیام آپ ست در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۷:۱۸:۵۳
ویرایش شده توسط ویلیام آپ ست در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۸:۱۶:۳۳


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
والا به همه ماموریت میدن برین ولدکو بکشین و 4تا اژدها به ارتش محفل اضافه کنین و موی مرگخوار گیر بیارین بعد به ما میگن تو این گشنگی و تشنگی و ضعف و نحیف بودن و هزار بدبختی واسه لشکر تیرخورده ی محفل، واسه همه ی همه ی همشون بشین افطاری درست کن! :vay: تو پناهگاه که بودم مامان بزرگ مالی نمیزاشت دست به سیاه و سفید بزنم! یعنی بعد شونه زدن ریش دامبلدور سخت ترین کار ممکن افطاری درست کردن واسه بچه های محفله!! والا! فکر مانیکور ناخونای آدمو نمیکنن! ایـــــش!


********



صدای بلندی جو آروم و خواب آلوده ی بعد از ظهری خانه را به هم زد:

- بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم!شترق!


در آشپزخونه ی گریمولد با حالتی انفجاری باز شد و مقادیر زیادی دود و جرقه و مایتابه و جن خونگی و ماندانگاس که خواب بود به همراه یک عدد ویکی سیاسوخته افتادن بیرون!


چندین نفر با تصور لو رفتن قرارگاه با صدای پاق! غیب شدن و دامبلدور که در حال گپ زدن با ویولت بود اونو کشید سمت خودش و تبدیل شدن به یه مبل راحتی و یه گلدون با روبان بنفش دورش!

همه در حال دویدن دور پذیرایی بودند:


- یا دندون طلای مرلین!

- کیــــــــــــه؟

- زلزله!!

- خدا لعنت کنه اونیو که ترقه زد!

- بهمون خیانت شده ه ه!


صدای مامان سیریوس که آپدیت شده بود هم از بین داد و فریاد ها به صورت ممتد به گوش می رسید:

- بـــــــــــــــــــــــــــــــــوقیا! خائناااااا! وقت افطاره!


برای این که بدونیم دقیقا چی شده برمیگردیم به چند ساعت قبل:


فلش بک



ویکی با موهای آراسته در حالی که پیژامه اش را - که پر از خرگوش های ریز متحرکی که هویج می خوردند بود- صاف و صوف میکرد و با خودش آوازی زمزمه میکرد از پله ها پایین می اومد. به لحظه ی اوج آهنگ رسیده بود و چشاشو بسته بود:

- اگه یه روزی نوم تو باااااز/ تو گوش من صدا کنه!


در اینجا چند لحظه صحنه وایمیسته و به خیالات خام ویکی گوش جان می سپریم :

- آخ جون یه روز تعطیل! احتمالا اکثرا ماموریت باشن ! منم واس خودم لم میدم یه گوشه تا افطار! افطار چی داریم راسی؟


صحنه دوباره به حرکت درمیاد و ویکی پاشو از روی پله ی آخر میزاره پایین و این صحنه ایه که باهاش مواجه میشه:

ماندانگاس وسط پذیرایی خوابیده و رز و جیمز دارن موی دم تسترال میکنن تو دماغش! اونم هی خودشو میزنه و چشاشو نیمه باز میکنه و چیزی نمی بینه و باز می خوابه...


لیلی و آسپ دور پذیرایی می دون و آسپ هی داد میزنه:

- فریزبیمو بده!


تدی خودشو به شکل دامبلدور که در حال بلند بلند فک کردنه و قدم میزنه دراورده و پشت سرش راه میره!


نویلم هی دنبال الیس که دارن با ویولت گردگیری میکنن می دوه:

- مامان توروخدا! مامان تو که نمیدونی! من همیشه مشقمامو به موقع مینویسم! هیچی ام یادم نمیره ولی امروز عصر می خوام با یوان اینا برم دوئل ! اگه نرم فک می کنن جا زدم تازه تو بهتر از ماجراهای بچگیم خبر داری! تو رو به ته ریش مرلین بنویس! اگه این ماموریتو انجام ندم محفل رام نمیدن!ماموریت بعدی مطمئنا شونه زدن ریش دامبلدوره! دلت میاد؟


تمامی ویزلی ها نیز حضور دارن و گوشه کنار اتاق لم دادن!


دو گروهم دو طرف نشستن و سعی می کنن به صورت ذهنی اشیای مختلفو تو هوا نگه دارن!


خلاصه اوضاع شدیدا تسترال در تسترال بود!


ویکی با بیچارگی پیش خودش فکر کرد:

- ای روز تعطیل خداااحااافظ/ آروم و ساکت خداااحااافظ ( اسمایلی فروریختن کاخ آرزوها!)


بو کشید! بوی هیچ غذایی نمیومد! آروم و پاورچین سعی کرد از گوشه ی پذیرایی خودشو برسونه به آشپزخونه تا ببینه افطار چی دارن و بعد بیاد تو جمع!

- بعله بالاخره اومد! ویکی! فرزندم! صبحت پر از روشنایی! بیا یه خبر خوب واست دارم!


سکوت عمیقی برقرار شد. ویکی روشو آِروم و با ترس برگردوند. تمامی جمعیت موجود در پذیراییِ در حال انفجار با نگاه هایی گرگ مانند بهش زل زده بودن. :pashmak:


دامبلدور شروع کرد به خوندن :
تصویر کوچک شده


محفلیا: افطااااری!
تصویر کوچک شده


دامبلدور:
تصویر کوچک شده


محفلیا: امشب! امشب!
تصویر کوچک شده



ویکی عقب عقب میره و محفلیای گرسنه حلقه شونو تنگ تر می کنن...نزدیک و نزدیک و نزدیک تر...

- باشه باشه!


همه ی چهره های درهم فرورفته گوگولی مگولی و اینجوری میشن!

1 ساعت بعد



هیشکی از دخترای محفل جز ویکی خونه نیست!

- گشنمه!

- بوی غذای خوب میاد!

- الان میتونم یه هیپوگریفو درسته بخورم!

-من بوقم؟ تو بوقی!

- پختن؟ پختن؟

- افطار ساعت چنده؟

- من تشنه مه!


همه ی محفلیا تو آشپزخونه ن! بوها و بخارات عجیبی تو هوا در جریانه یکی ندونه فک می کنه اومده خونه ی مورفین!

روی گاز حدود 10، 12 تا مایع مختلف با رنگای متفاوت قل قل میکنن!

- دست نزن به سیب زمینیا! به نفع خودت نیس! گفته باشما!


هوگو که دستش روی ظرف سیب زمینیا بود برگشت و ویکی رو دید که مالی گونه نگاش میکرد :

- باو یه دووونه!


و دستشو جلو بردن همان و خواندن بی وقفه ی آواز " من همون اژدهای سابقم" همان!


آواز هوگو باعث بیدار شدن مامان سیریوس و از خواب پریدن ماندانگاس شد:

- بــــوقیا! خائنا! وقت افطاره

- من نبودم! باور کن! آخه کی میتونه هاگوارتزو بفروشه؟


همزمان صدای شلیک خنده ای از سمت میز وسط آشپزخونه اومد. دامبلدور که رفته بود به غذاها سر بزنه و سرشو روی قابلمه خم کرده بود توی دود گم شد بودو وقتی یه کم دودا برطرف شدن دامبلدور ریش نداشت!!

- فک کنم تو اینه ی ایرایزاد باید نیگا کنی دوباه ببینی ارزوت الان چیه!

- چقد طول کشیده بود ریشت اینقد شه؟18 سال؟

- اشکال نداره کلی جوونتر شده قیافه ت!

- میگما! از نظر آسلامی مشکل ندشته باشه ریش نداری!


دامبلدور در حالی که دماغشو بالا میکشید:

- تازه روش افسون ضد گلوله گذاشته بودم!


ویکی که شبیه هاگرید بعد از تمیز کردن جغددونی شده بود داد زد:

- بسه! بسه!همه بیرون!


محفلیا دونه دونه غرغرکنان با شونه های فرو افتاده و نگاه حسرت امیز به غذاها از در آشپزخونه رفتن بیرون. جز ماندانگاس که باز خواب رفته بود!

نیم ساعت مونده به افطار



خانوما برگشتن و همه تو پذیرایی گربه ی شرکانه نگاهشون به در آشپزخونه س که...


صدای بلندی جو اروم و خواب الوده ی بعد از ظهری خانه را به هم می زنه:

- بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم!شترق!


در آشپزخونه ی گریمولد با حالتی انفجاری باز می شه و مقادیر زیادی دود و جرقه و مایتابه و جن خونگی و ماندانگاس به همراه یک عدد ویکی سیاسوخته می افتن بیرون!


بعد از مدیریت بحران و سازماندهی به اسیب دیدگان و برطرف کردن اسیب های روحی روانی و تسلیت به بازماندگان و ریشه یابی قضیه...


بعله!افسون ضدگلوله ی ریش دامبلدور و ترکیبش با افسون داغ کننده ای که ویکی برای گرم نگه داشتن غذاها به کار برده باعث انفجار آشپزخونه شده.


ماندانگاس که خوابش به هم خورده بود با کلافگی روی مبل گل گلی نشست و بلافاصله پخش زمین شد چون دامبلدور به شکل قبلیش دراومده بود و در حالی که آتیش از تمامی منافذ بدنش بیرون می زد با خشم به ماندانگاس نگاه می کرد! که یهو متوجه لشکر گرسنه ی محفل شد که بهش نزدیک و نزدیک تر میشدن! از دهن خرگوشای پیژامه ی ویکی دود می زد بیرون:

-ممم..مممن...م ..م..آ...آ..آآآخه..


صحنه تاریک می شود!

45ثانیه مانده به افطار



- الو سلام. فری کثیفه؟ 25 تا هات داگ لطفا واسه اشتراک 666! بعله! بعله! دامبلدور هستم!


ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۶:۵۷:۳۲
ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۶:۵۹:۲۴
ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۷:۰۱:۴۶
ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۷:۰۵:۰۹
ویرایش شده توسط ویکتوریا ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۷:۱۱:۴۲

اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !


پاسخ به: گفتگو با ناظرين انجمن كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
دو تا پانسی داریم، جفتشونم زنده و فعال!

یک و دو !



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
من همیشه گریفی بودم
خاندانم گریفندورین
سر به هوام
شجاعم
شجاعم
شجاعم
شجاعم
شجاعم
شجاعم
لج بازم
زیاد درس خون نیستم
من میخوام گریف برم



پاسخ به: اگر قرار بود با يكي از شخصيت هاي كتاب ازدواج ميكرديد ، آن شخصيت چه كسي بود ؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۱۵:۰۴ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
سیریوس بلک چون هم خوشگل و جذاب و باحال بود ، هم شجاع و نترس.



پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
- دافنه؟ بپر یه طناب بیار.

بلاتریکس با فریاد این حرف را زد. دافنه قل خورد به یکی از اتاق ها تا طنابی بیاورد. مرگخواران در حالی که از شدت خنده روی زمین افتاده بودند و مشت بر زمین می کوبیدند، به بلا نگاه می کردند.

- مرگ. کروشیو.

همان لحظه صدای لرد از اتاق بقلی بلند شد:

- بلا فقط ارباب می تواند به مرگخواران کروشیو بزند.

دافنه در حالی که با دست نداشته اش طناب آورده بود به سوی باتریکس رفت. بلا داشت سالازار را با طناب می بست که ولدمورت از اتاق بیرون آمد و با دیدن .ضعیت گفت:

- بلا؟ داری با جد بزرگوارمان چه میکنی؟
- ارباب داریم به ایشان بازی چگونه خودتان را از طناب خلاص کنید یاد می دهیم.

لرد با عصبانیت فریاد زد:

- نیشو ببند بلا، یک مرگخوار نمی خنده. در ضمن تو داری عقل ارباب را به تمسخر می گیری؟ کروشیو.

بلا جیغ زد و کناری افتاد. سپس ولدمورت نگاهی به مرگخواران انداخت و گفت:

- چرا همون جوری وایسادین؟ برید جدمان را به خانه ی سالمندان ببرید.

مرگخواران:

در شماره 12 گریمولد

سیریوس نگاهی به اعضای محفل کردو با دیدن جیمز و تدی گفت:

- شما که هنوز اینجایید! برید پروفسور دامبلدورو ببرید خونه سالمندان.



ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جدی ترین رقیب هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
درود




اقا یکی نمیاد بامن کل کل کنه؟ یکی هم نقد منو نقد کنه!



بدرود



پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
درود

نقل قول:
یه وقت یه قدیمی وسط مرداد از راه رسید، قبل از اینکه بخواد قوانینو بخونه یا ناظرا بخوان بهش آگاهی بدن، پاشد رفت یه کلاس شرکت کرد. بعد اونوخ کلا طرف محروم میشه دیگه. یعنی ممکنه یکی ندونسته چنین حرکتی کنه. گناه داره تنبیه شه.


نقل قول:
این که ارشد ها از قبل باید معرفی بشن ... به نظرم یک بوروکراسی اداری گونه ی دست و پاگیره که سود و منفعتی نداره و فقط به مراحل و روال کار اضافه میکنه! این که دو نفر اولی که میپستن ارشدای اون جلسه محسوب شن مشکلی ایجاد میکنه؟!


این چیزیه که خودمم کاملاً باهاتون موافقم و به نظرم یه کم دردسر ایجاد خواهد کرد.
اما از طرف دیگه، اینطوری قطعاً هر 16 تا پستی که اعضای قدیمی می تونن بزنن پر میشه و این بر خلاف اون طرحی بود که توی دیوان عالی جادوگری دادیم تا تمرکز قدیمی ها روی هاگوارتز نباشه و بیشتر مخصوص تازه وارد ها باشه.

در نتیجه به نظرم بهتره اون کاغذ بازی ها و اینا رو جمع کنیم و هر کس اول شرکت کرد امتیاز ـش محاسبه بشه، ولی تعداد نفرات سهمیه رو از 2 تا به یکی کاهش بدیم.
اگه کس دیگه ای هم خواست شرکت کنه مشکلی نیست، شرکت کنه. ولی نفر اول حتماً بالای سر تکلیف ـش بنویسه که از تیم بزرگسالانه.

نقل قول:
شاید باورت نشه ولی اعتراضی به چیزی ندارم شرط میبندم شوکه شدی




نقل قول:
بهتر نیست شاگرد اول رو مخفی کاری نکنیم؟! خوب دونستنش میتونه جنبه ی تشویق و افزایش انگیزه داشته باشه، جز این چه سودی میتونه داشته باشه؟! این که نیازی نیس بیشترین نمره رو گرفته باشه و کلا ملاک نداشته باشه هم نفهمیدم چرا! ینی دست استاد بازه یه لطف و مرهمتی در حق هر کی دوست داشت انجام بده؟


ببین همونطور که برای تدی هم توضیح دادم، ممکنه که 3 تا دانش آموز توی یک جلسه 30 امتیاز بگیرن. یا حتی واقعاً ممکنه یکی بهتر از همه باشه ولی بالاترین نمره رو نگیره. من فکر می کنم باید این اعتماد رو به اساتید بکنیم که قصد لطف و مرهمت ندارن و اون کسی رو که لایق ـش هست رو معرفی کنن.

اگه هم به صورت غیر مخفی باشه، هر جلسه 60 نفر میریزن توی اتاق اساتید که چرا فلانی رو انتخاب کردی، منو انتخاب نکردی و فلانی دستش تو دماغ اون بود و اینا!
حالا فرض کن 48 بار قراره توی این ترم بهترین دانش آموز استادا مشخص کنن. دیگه حالی به آدم می مونه نه والا! احوالی به آدم می مونه نه والا!

نقل قول:
اگه جای این که وختی نمیتونیم به موقع تدریس کنیم تاریخو عقب بندازیم پیشاپیش، تدریسو پیشاپیش بنویسیم و بدیم به خودت که در تاریخ مقررش ارسال بشه باعث میشه تعداد روزهایی که میشه تو کلاس شرکت کرد کاهش پیدا نکنه! بهتر نیس؟!

اگه به جای این که ناظر بیاد ده امتیاز اخ کنه و کلاس لغو شه، ده امتیاز اخ کنه و استاد جایگزین معرفی کنه، تعداد کلاسا با کاهش مواجه نمیشه ... بهتر نیس؟!


چرا هر دو اینا خیلی بهتره.
هرچند باید استادی که ناظر معرفی می کنه در حد و اندازه های استاد قبلی باشه.


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۱۱:۳۶:۵۱


پاسخ به: اعضاي سایت خودشونو معرفی کنن
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
من حامد هستم
16.5 ساله از تهران
بازی ساز و برنامه نویسی می کنم .
انیمیشن می سازم ، میکس می کنم .
ولی هری پاتر رو دوست دارم



پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۰:۳۵ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
سلام!

به یک مورد از قوانین انتقاد دارم و چند پیشنهاد رو هم مطرح میکنم، صرفا پیشنهاد! شاید باورت نشه ولی اعتراضی به چیزی ندارم شرط میبندم شوکه شدی

این که ارشد ها از قبل باید معرفی بشن ... به نظرم یک بوروکراسی اداری گونه ی دست و پاگیره که سود و منفعتی نداره و فقط به مراحل و روال کار اضافه میکنه! این که دو نفر اولی که میپستن ارشدای اون جلسه محسوب شن مشکلی ایجاد میکنه؟!

به اون برخورد با کسی جز سهمیه هم منتقد بودم که خوب هم بقیه مطرح کردن و حرفم دقیقا حرف لینیه هم اگه این اولی رو بپذیری مثلا دیگه اونم خودبه‌خود رفع میشه.

و اما پیشنهادات:

بهتر نیست شاگرد اول رو مخفی کاری نکنیم؟! خوب دونستنش میتونه جنبه ی تشویق و افزایش انگیزه داشته باشه، جز این چه سودی میتونه داشته باشه؟! این که نیازی نیس بیشترین نمره رو گرفته باشه و کلا ملاک نداشته باشه هم نفهمیدم چرا! ینی دست استاد بازه یه لطف و مرهمتی در حق هر کی دوست داشت انجام بده؟


اگه جای این که وختی نمیتونیم به موقع تدریس کنیم تاریخو عقب بندازیم پیشاپیش، تدریسو پیشاپیش بنویسیم و بدیم به خودت که در تاریخ مقررش ارسال بشه باعث میشه تعداد روزهایی که میشه تو کلاس شرکت کرد کاهش پیدا نکنه! بهتر نیس؟!

اگه به جای این که ناظر بیاد ده امتیاز اخ کنه و کلاس لغو شه، ده امتیاز اخ کنه و استاد جایگزین معرفی کنه، تعداد کلاسا با کاهش مواجه نمیشه ... بهتر نیس؟!


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.