لرد سیاه که اکنون سبز شده بود ،نه سبز بود؟
-آره دیگه نعنا سبزه گلدونشم که از این پلاستیک درجه سه ها هست و رنگش سبزه!
-اوه یس یس!
البته گفتنی استش که این داستان در دوران پیش از بی دماغ شدن لرد رخ داده.
خب میگفتم،لرد مذکور که سبز شده بود با خشم به بلاتریکس خیره شده بود و منتظر بود کوچک ترین حرکتی نا پسند از وی سر بزند تا به سزای اعمالش وی را برساندندندیی...
عجب!این چه طرز تعریف داستانه زبونم گرفت.
اصلا به من چه مربوطه؟ خودتون ببینید چی شده.
-بلا! چوب دستیه ما رو بیار.
-اما ارباب...چیزه!یعنی...
-بلا؟
-ارباب شما که دست ندارین!
-برگ که داریم!با برگامون چوب دستی...نه چوب برگیمونو میگیریم!
-اما...
-حرف نباشه چوب دستیمونو بیار تبدیل به لرد بشیم راحت شیم!
-بلای مامان؟پس برگا چی شد؟
-بلا؟نمیری؟
بلاتریکس در تنگا گرفتار شده به دنبال چوب دستی روانه شد و پس از چندی...اصلا قرار بود تعریف نکنم!
-بفرمایید ارباب.
-چطوری بگیریمش؟ بده دستما...چیز منظورمان این است بده برگمان!
-
-بلا متفکر نشو ببندش به برگمان .
*****
-اخ اخ یواش! برگمان درد گرفت.
-تموم شد!
-خیله خوب برو کنار ورد بخوانیم!
و در همان لحظه که بلاتریکس دستش را کشید، برگ متحمل چوب برگی عنان از کف داد و کنده شد!
(در جریانید که گیاه با برگ نفس میکشه؟ برگ مذکور دماغ لرد بود)
-آفرین بلای مامان اون برگی که کندیو بیار برای مامان!
-بلا؟چه اتفاقی افتاد؟ الان باید داد بزنیم؟ شیون کنیم؟ بلا زنده نمیگذاریمت!
بلاتریکس که دیگر چاره ای نداشت بجز فرار از دست لرد ،سریعا محل راترک کرد و چوب دستی را هم برد.
-ببین بلای مامان چه فراموش کاره!یه برگ کنده و برای من نیاورده.
نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli