کلاس دفاع در برابر جادوی سیاهجلسه اولکلاس دفاع در برابر جادوی سیاه برق از تمیز و سیفید میفیدی برق می زد و شما قطعا باید با عینک آفتابی وارد می شدید تا کور نشین. حالا که اومدین داخل و کور شدین دیگه مهم نیست. ایشاالله که کر نشین.
همه دیوارهای کلاس پر از بشقاب و کاسه کوزه هایی با طرح گربه و بر فراز کلاس پوستر بزرگ، تمام صفحه ،فول اچ دی 3D آیمکس از صورت آمبریج به زور تف به سقف کلاس چسبیده بود. دانش آموزانی که پشت میز نشسته بودند، در حال پچ پچ با هم بودند و انتظار ورود استادشان را می کشیدند...
درب کلاس به صدای قیژ آرامی باز شد، جسمی وزغی شکل به سرعت داخل شد و درب پشت سرش بسته شد. این جسم وزغ مانند که پروفسور آمبریج نام داشت با همان لباس صورتی رنگ چندشناک با ناز و ادای فراوان پشت میزش رفت و با صدای معصومه کوچولو به مهد کودک می رود، لب به شر و ور گشود:
«عصر بخیر ! به کلاس من خوش اومدید دانش آموزای عزیز. امیدوارم ترم خوب و آرومی رو با هم داشته باشیم. قوانین کلاس من فرقی با قوانین بقیه کلاس ها نداره فقط اگه سر و صدا و شلوغ بازی باشه میدم کلاپاترا شمارو بوس کنه...»
زمزمه ای میان دانش آموزان در خصوص بانویی به نام کلاپاترا که هویتش ناشناس بود، شکل گرفت. پرسی که در انتهای کلاس نشسته بود و با قیافه ای دپ کاریکاتور آمبریج رو توی وان حموم همراه با پشمک و باقلوا را می کشید، ناگهان با این حرف آمبریج با شادمانی قلم پرش را روی میز کوبید و دستش را بلند کرد و گفت:
«خانوم اجازه ! میشه من اول از همه بوس بشم؟!
»
آمبریج: «اووه ! شمایی که بی اجازه حرف زدید البته که میشه.»
با اشاره انگشت آمبریج دمنتوری مونث یه صدم ثانیه از زیر دامن آمبریج بیرون جهید، پرسی را بوسید و ناپدید شد. همه به سمت پرسی در انتهای کلاس برگشتند که با قیافه ای دیدنی به آمبریج زل زد بود.
هیچ اثری از لب و دهان و دندان روی صورت پرسی نبود و تنها حفره ای بزرگ و بیضی شکل پدید آمده بود که با گذشت هر ثانیه به محلی جهت همزیستی مسالمت آمیز سایر حشرات و گونه های شریف حیوانی گیاهی مبدل می شد.
آمبریج از پشت میزش بلند شد و مقابل تخته سیاه کلاس شروع به قدم زدن کرد و گقت:
«همانطور که دیدین عاقب بی نظمی در کلاس من اینه. بگذریم. بریم سراغ درس جلسه اول.»
ار گوشه سمت راست کلاس مورفین گانت، وزیر جامعه جادوگری که در حال تیغ زدن ریشه چند گیاه ناشناخته روی میز مقابلش بود، با صدای پر دردی گفت:
«هی اومبریژ ! دیگه اژ این کارا نکنی ها. وگرنه می فرشتمت آژکابان آب حوض بخوری ها !
»
آمبریج: «هیس جناب وزیر ! هیس ! در کلاس من عالی ترین مقام جامعه هم اجازه دخالت نداره. این مصوبه مجلسه به پیشنهاد خودتون. یادتونه که. به هر حال رای خرج داره. حالا پاشو بیا تخته رو پاک کن. بدون چوبدستی. با دست.
»
مورفین در حالیکه زیر لب به آمبریج بد و بیراه می گفت، از پشت میزش پیاده شد، اول کلاه وزارت را روی سرش گذاشت و سپس روی آن کلاه گروهبندی را گذاشت و به سبک کابوی وسترنی به سمت آمبریج رفت. در این حین بچه ها جزوه هاشون رو می آوردن جلوی مسیر گانت که ازشون امضا بگیرن ولی ایشان به درج قطراتی چند از آب دهن و تف در حاشیه جزوه اکتفا می کردند.بلاخره پس از فتح دشواری ها راه چهار متری میزش با جلوی تخته، گانت به آمبریج رسید.
آمبریج دست در کشوی میزش کرد و یک تکه ریش سفید و بلند در آورد و آن را به دست وزیر جادوگران داد و گفت:
«خون لجنی های گرامی، گریفیندوری های گرامی، محفلی های عزیز توجه داشته باشید این قسمتی از ریش پروفسور دامبلدور هستش که بنده از این ترم به عنوان تخته پاک کن ازش استفاده می کنم. البته شما استفاده می کنید و بدون جادو و با دست. به کوری چشم اقشاری که نام بردم و به سلامتی روح مدیر بزرگوار پروفسور اسلیترین ! پاک کن آقای گانت. پاک کن. »
مورفین: «خب I.Q ، من و تو که هم گروهیم. چرا اژ گریفیندوری ها نمیاری پاک کنن خب؟ ای بابا !»
و با بد و بیراه مشغول پاک کردن نوشته ها و نقاشی ها شلوغ و پلوغ روی تخته شد.
آمبریج: «خواستم بگم برابری برقراره در کلاس من. از طرفی هم از نظر دیپلماتیک برام ابهت میاره در آینده. »
در حین اینکه مورفین تخته را پاک میکرد، آمبریج چوبش را بلند کرد و به سمت اولین دانش آموز مقابل تخته که رز ویزلی کوتاه قامت بود، گرفت و به سوتی از ثانیه جیغ کشان فرمود: «آواداکاداورا ! »
رز: «
»
دانش آموزان: «
»
عزرائیل: «
»
آمبریج: «شوخی کدم. قلابی بود.
. درس امروز دقیقاً همینه. ترس از مرگ !»
و بدون توجه به رز ویزلی که مشغول کلنجار با خودش بود تا قلبش را دقیقاً پیدا کند و آنرا فشار دهد، به سمت تخته بازگشت مورفین را کنار هل داد و با اشاره چوبدستی اش روی تخته سیاه واژه "مرگ" را به شکل نقره ای رنگ و تمام صفحه نوشت و دوباره به سمت دانش آموزان برگشت و گفت:
«خب سوال می پرسم. لطفاً با صداقت جواب بدید. چند نفر توی این کلاس هستن که از مردن می ترسن؟!
»
تقریباً همه کلاس دستان را با لرز و وحشت بالا بردند. به غیر از یکی دو دست در آن انتهای کلاس که احتمالا یا خواب بودن اون یکی دو دانش آموز یا اینکه مُرده بودن !
«خب پس تقریبا همگی می ترسین. کسی هست که نترسه؟! »
یک دست چروکیده و پیر در کنار پرسی بی دهن در انتهای کلاس بلند شد. آمبریج با شادمانی مصنوعی به سمت انتهای کلاس گام برداشت. وقتی به پسرک گوژپشت رسید، با تعجب پرسید:
«اسم تو چیه پسرم؟ :pretty: »
پسرک: «کورممد پاتر هستم پروفسور ! و به هیچ عنوان از مرگ نمیترسم.»
آمبریج: «می بینم که باز سوروس شخصیت های ساختگی تایید کرده ! ایوان، کجایی؟ شاهد باش من شخصیت کلیدی رو حذف نکردم از ایفای نقش و آسیب نزدم به بدنه اش. آواداکاداورا !
»
اشعه ای سبز رنگ وسط سینه پسرک گوژپشت نشست و او را روی میز چپه کرد. آمبریج با بی تفاوتی گفت:
«پرسی جان ! میشه بی زحمت چک کنی ببینی شلوارش خیسه یا نه ؟!
»
پرسی با وحشت شلوار جنازه کورممد پاتر را لمس کرد و سریعاً از پشت میزش بلند شد و عقب عقب رفت. اول خواست حرف بزند، یادش آمد دهان و دندان ندارد کلا و با سخن گفتن، آبروی 9 ساله اش در ایفای نقش از بین خواهد رفت. بنابراین منصرف شد و تنها سرش را به نشانه تایید خیس بودن شلوار پسرک بالا پایین کرد.
آمبریج: «دیدین همگی؟ خودش رو خیس کرد در لحظه مرگ ! نشون میده خالی بسته بود بوقی. »
همچنان که به سمت تخته کلاس باز میگشت ادامه داد:
«بچه ها ! درس جلسه امروز مرگه. اینکه دفاع کردید شما در برابر جادوی سیاه و فرضاً بوقیدید و با یک آوادا به درک واصل شدید. تموم شد رفت. بحث این جلسه در اصل دفاع نیست. گرچه خودش نوعی دفاعه و حفاظت از آبرو و با عزت مردن شما محسوب میشه. این جلسه میخوام بهتون یاد بدم که چطور در لحظه مرگ شرافت خودتون رو کنترل کنید و از شدت وحشت، باران رحمت نازل نکنید به پیژامه و جامه خودتان ! امروزه بزرگ ترین دغدغه بشر آبروشه. اینکه طرف بتونه با شجاعت و شلواری خشک بمیره امروزه یک امتیاز مثبت در جنگ های تمام عیار جادوگری به حساب میاد...»
آمبریج به جلوی کلاس رسید اما وقتی برگشت جمعیت دانش آموزان وحشت زده کلاسش را مقابل درب خروجی دید که تلاش می کردند دربی که از چونصد جا قفل شده بود را باز کنند اما هیچ گاه موفق نمی شدند...
آمبریج: «بچه ها نترسید. بشینید سر جاتون لطفاً. یه جنازه بی جانه اون ته کلاس. کاری نداره بهتون. خواهش کردم. پرستیژ محیط آموزشی رو حفظ کنید. من معلم شما هستم. معلمی کار انبیاست. لطفا بتمرگید !
»
بچه ها یکی یکی با بدن های ویبره و با احتیاط کامل به سر میزهایشان برگشتند. ارنی مک میلان که حاضر نبود از درب کلاس کنده شود با مخلوطی از خشم و ترس به آمبریج گفت:
«پروفسور ! شما یک قاتل تمام عیار هستید. فقط بذارید ما بریم. حداقل زنگ تفریح بدید. شما واقعاً شبا چطور می خوابید !
»
آمبریج: «با پتو و بالشت میخوابم. البته الان تابستونه- گرمه لخت میخوابم.
»
از آنسوی کلاس، دالاهوف وارد بحث شد:
«شوهر هم دارید خانم پروفسور؟! :pretty: »
آمبریج: «اوووفففف ! خیلی زیاد ! چند کیلو میخوای؟! بعد کلاس بیا دفترم ! خب بسه بسه ! بشینید سر جاتون. عرض میکردم، در این جلسه من بهتون یاد میدم که چطور در لحظه مرگ، درست وقتی عزرائیل میخواد روحتون رو بلند کنه، روی فیزیولوژی ترس کنترل داشته باشین. خب لطفاً همگی قلم هاشون رو وردارن و دستور العملی که پای تخته می نویسم رو یادداشت کنید.»
آمبریج مقابل تخته رفت اما مورفین گانت از اون موقع تا حالا جلوی تخته بود، پس با عصبانیت مورفین را داخل سطل زباله کنار میزش فرو کرد و چوبدستی اش را مقابل تخته تکان داد و دستور العمل روی تخته نقش بست:
1. در لحظه ای که اشعه افسون مرگ به شما اصابت می کند، اول با معادلات فیزیک حساب کنید که آیا امکان جا خالی یا چوبدستی کشیدن متقابل جهت منحرف کردن افسون وجود دارد یا خیر. (شرطش اینه که نمره فیزیک جادویی تون همیشه بیست بوده باشه )2. اگر امکان گریز بود که عمر شما به دنیا باقیست و به ادامه دوئل و دفاع یا ترس و فرار احمقانه خود بپردازید. در صورتی که امکانش نیست و کارتان تمام است، لطفا خودتان با خودتان کنار بیایید فرزندان من. شما کوچک هستید پس با مرگ، شما به بهشت خواهید رفت. چه اصراری هست در دنیا بمانید و بزرگ شوید و آلوده به جنایت ها و گناهان بی خبر بشوید. بمیرید خلاص شوید. 3. با مرگ فقط از دنیایی به دنیای دیگر منتقل می شوید. جای نگرانی نیست. تازه اون ور بهتون بیشتر میرسن دیوونه ها. تنها در لحظه اصابت افسون به شما به این فکر کنید که شلوارتان خشک بماند. اگر بتوانید این قصیه را حفظ کنید، قاتل شما وقتی ببینید چه مردانه و محکم به قتل رسیدید، از جنازه تان هم وحشت خواهد کرد و در می رود. 4. حتماً در اولین فرصت جناح خودتان را تعیین کنید. اگر بی جناح بمیرید، مایه ننگ خواهید بود و نه تنها هیچ سودی به خانواده و بازماندگان خود نخواهید رساند بلکه زحمت دفن جنازه حال بهم زن شما و پول قبر میلیونی گالیونی تان به دوش خانواده تان خواهد افتاد. پس هر چه زودتر در یکی از مراکز زیر ثبت نام موقتی یا دائم کنید تا با مرگ شما سود زیادی به خانواده و بازماندگان شما برسد و حتی در محله شما یک کوچه به نام تان ثبت شود یا مسجمه پیکر مطهرتان را در مرکز میدانی بسازند:مرکز تزریق اخلاص سربازان فدایی وزارتخانه (واقع در وزارت سحر و جادو)مرکز توجیه عملی پیروان ققنوس (واقع در میدان گریمولد)مرکز خالکوبی اسکلت برای پیروان اسمشونبر (واقع در دهکده لیتل هلنگتون)آمبریج چوبدستی اش را در کفشش فرو کرد و در حالیکه کیف و بساطش را جمع میکرد، با اشاره دستش کاغذهای پوستی به تعداد دانش آموزان را روی میز مقابلشان توزیع کرد که حاوی
تکالیف شان برای جلسه بعد بود:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مقاله ای مختصر درباره مرگ "کور ممد پاتر" در کلاس توسط من (یعنی پروفسور آمبریج) بنویسید و در آن علل کشتن وی توسط من را تحلیل نمایید. بلوف زدن ایشان در خصوص مرگ فراموش نشود. توجه داشته باشید که علت بلوف زدن ایشون در قبال نترسیدن از مرگ اهمیت بیشتری در مقاله شما دارد. (15 امتیاز) * چرا پروفسور آمبریج افسون "آواداکداورا"ی قلابی را روی "رز ویزلی" اجرا کرد؟ (2 امتیاز)
الف) القای ترس به رز و بقیه دانش آموزان
ب) بیماری روحی- روانی خود پروفسور
ج) معرفی عنوان درس
د) شوخی دور همی* عزرائیل از چه چیزی تعجب کرده است ؟ (3 امتیاز)
الف) حماقت پروفسور آمبریج
ب) حرکت پیش بینی نشده، خارج از قوانین ایفای نقش و رول
ج) چرا دخترکی معصوم باید بمیره؟
د) قلابی بودن افسون و سر کار ماندن جهت تحویل روح* یکی از سه جناح ذکر شده در کلاس (وزارت – محفل ققنوس – مرگخواران) را انتخاب کرده و درباره "مزایای مرگ با کارت عضویت موقتی یا دائمی آن جناح برای بازماندگان خود"، مقاله ای مختصر بنوسید. (10 امتیاز) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیش از آنکه دانش آموزان سرشان را بالا بگیرند و به حجم تکالیف زیادشان اعتراض کنند، آمبریج رفته بود و این راحیه خوش جنازه کورممد پاتر در انتهای کلاس بود که همه را یاد گلاب می انداخت...