هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶
#61
دو درخت کاج بعد از رفتن رودولف خودشون رو تکون دادن و برای پیدا کردن نفر بعدی به اینور و اونور نگاه کردن. یکم دیگه نگاه کردن, یخورده دیگه هم نگاه کردن و بعدش به‌خاطر سرگیجه گرفتن دیگه به اینور و اونور نگاه نکردن. به نظر قرار نبود مرگخوار دیگه ای بیاد تا اینکه فریاد یکی از درخت های کاج این موضوع رو تکذیب کرد.
- آآآآیییی...
- چی شد؟
- نمی دونم, ببین پشتم چیه.
- هی...تو بیا اینجا ببینم.
- سلام درخت های عزیز.
- تو اون پشت چیکار می کردی؟
- پشت اون یکی درخت یکم نامیزون بود, گفتم یکم مرتبش کنم.
- تو پشت من داشتی چیکار می کردی؟ به موهام دست می‌زدی؟
-

ادوارد توی بد مخمصه‌ای افتاده بود, اون همیشه درخت ها و بوته ها رو خوشگل و ناز می کرد. هیچ وقت نشده بود یکی‌شون عصبانی یا ناراحت بشه. حالا ادوارد مونده بود که با این درخت کاج عصبانی چیکار کنه.
- می‌تونم درستش کنم.
- چجوری؟ اون مدل روز بود.
- می‌تونم بهترش کنم.
- شاید بتونی, دستات که میگه این کاره ای. بیا ببینم چیکار می کنی. فقط اگه خراب کنی موهامو میفتم روت.
-

ادوارد دوباره رفت پشت درخت کاج که معلوم شده بود خانم تشریف دارن؛ و دستشو گذاشت زیر چونش و خیره به برگ های درخت کاج به فکر فرو رفت.

چند دقیقه بعد.

-هی, داری چیکار می کنی؟ شروع کن دیگه.

ادوارد هنوز هم با افکت متفکر پش درخت ایستاده بود و در حال فکر کردن بود. بعد از چند لحظه به صورت شیطان تاسمانی توی لونی تونز شروع کرد به بریدن شاخ و برگ های درخت کاج. بعد از چند دقیقه بعد با گرفتن قیافه "آره من اینکاره ام" کارش رو تموم کرد.

- درخت کاجم؟...چطور شدم؟
- درخت کاج خوشگل کی بودی تو؟

ادوارد بعد از شنیدن این جمله میخواست با ژست دو صفر هفت به سمت افق بره که یاد چیزی افتاد.

- راستی من میخواستم برم تو.
- هوووم... علامتتو ببینم.
- بیا اینها.
- چرا رو لباسته؟
- چون این لباس پاره وجودمه, اصن با همین به دنی...چیزه... ساخته شدم. بابای مرلین‌بیامرزم اینو گرفت پاق چسبوند بهم. مرلین‌بیامرز اعصاب نداشت پوست بسازه.
- هوووم...دلیل قانع کننده ای بود. بیا برو تو.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۹۶
#62
خلاصه تا پست قبلی به قلم لرد ولدمورت:
نجینی دندون درد می گیره و به دندون پزشکی می برنش. ولی اشتباهی دندونش کشیده می شه. حالا لرد دستور داده از استخون یه نفر براش دندون درست کنن.
___________________________

_ارباب ارباب!
_ چی شده؟
_ ارباب گوگل جواب نمده،‌ چی کار کنیم؟
_ اون روباهه، همون قرمزه. از همون استفاده کنین.
_ چشم ارباب.

به این ترتیب مرگخوار ها روباه قرمزشون رو به کار انداختن و به دنبال یه شخص مناسب برای استفاده از استخوان هاش گشتن. اونا گشتن، گشتن، بازم گشتن و بیشتر گشتن. در آخر همگی به یک نتیجه مشترک رسیدن، اینکه باید بازم بگردن.

_هومممم...چه چیز جالبی.
_چی پیدا کردی؟
_ آموزش سیاه شدن تو پنج دقیقه.
_
_ به به.
_ تو چی پیدا کردی؟
_چگونه با ساحره های با کمالات رفتار کنیم.
_ رودولف!
_ عه، بلا تو هم هستی؟
_ کافیه دیگه. سریع یک نفر رو پیدا کنید وگرنه میدیمتون دست نجینی.

مرگخوار ها البته به جز بلاتریکس و رودولف که درحال گردوخاک درست کردن به سبک انیمیشنی بودن با تهدید لرد سیاه به اینترنت اکسپلور مراجع کردن و گشتن رو از سر گرفتن.

یه دور زدن توی اینترنت اکسپلور بعد.

_ پیدا کردم ارباب.
_ بگو لینی.
_ ارباب اون محفلیه، همونی که تلسکوپ داره. اِمممم... وت؟ ...فف...
_فیتلوورت.
_ آره همون.
_‌ گزینه ی دیگه ای نداریم؟
_ نه ارباب.
_ برین دنبالش. استخوان هاشو میخواهیم.


ویرایش شده توسط ادوارد در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۲ ۲۲:۵۴:۴۶

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۶
#63
سلام, درخواست نقد این رول رو داشتم. ممنون.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۶
#64
-سرورم؟ من؟
-بله تو, به نظرت ادوارد دیگه ای هم توی این جمع داریم؟
-
- رز, تو اول برو.
- چشم ارباب.

رز روی صندلی که لرد جلوی ادوارد ظاهر کرده بود نشست و منتظر شد؛ چند لحظه بعد ادوارد یواش یواش لرزون لزرون رفت پشت صندلی ایستاد, دستشو کرد داخل جیبش و یه پیش‌بند آرایشگری در آورد و به گلدون رز بست.

- شروع کن قیچی.

با حرف لرد ادوارد اومد شروع کنه که...

- نه نه نه, اون نه اونو خیلی دوست دارم. صبر کن اونو بگیرم پایین که قیچی نشه بعد.
- باشه, آماده ای؟
- نه نه... اون شاخه رو م دوست دارم, بذار اونم بگیرم پایین.
- باشه.
- نه نه واستا... صبر کن اینم بیارم پایین تا نبریش.
-ادوارد:
-مرگخوارها:
-لرد:


چند دقیقه‌ی بعد همراه با صدای رز.

- خب, اینو هم خیلی دوست دارم, اصن مثل بچمه. اینم می‌کشم پایین که قیچی نشه.
-ادوراد:

و به این صورت بود که رز همه‌ی برگ ها و شاخه هاشو کنار نگه داشت تا یه وقت قیچی نشن؛ و ادوراد و مرگخوارها رو همینجوری توی پوکر فیسی گذاشت.

- پاشو رز, یه نه نفر دیگه بیاد تا ادوارد موهاشو مثل جانورنمای بانز بکنه.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
#65
- مطمئنی نیومده بودیم که زمین رو تی بکشیم رودولف؟
- شایدم اومدیم تا منو عشقم با هم ازدواج کنیم.
-تام:
- خب...شایدم نه, ولی میتونیم این کارو بکنیم.
- تام:
- خب تو بگو چرا اومدیم اینجا, من چیزی نمیدونم.
- شاید اومدیم که ورقه هار جمع و جور کنیم.
- آره خودشه, بیا شروع کنیم تا زود تر بریم بیرون.
- یه پیشنهاد دارم رودولف.
- چه پیشنهادی؟
- ببین, تو شروع کن به جمع کردن و من میگیرم میخوابم. بعد که بیدار شدم تو بگیر بخواب تا من بقیه کارا رو بکنم.
- نمیشه من اول بخوابم؟
- نه رودولف.
-چرا؟
- چون تو هیکلت گنده تره. حالا هم برو میخوام بخوابم.


و تام رفت یه گوشه, چند تا ورقه گذاشت زیر سرش, چند تا هم روی خودش کشید و خوابید؛ بی خبر از اینکه رودولف چه نقشه ای داشت.






تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۰:۲۴ جمعه ۱۹ آبان ۱۳۹۶
#66
سلام, بعد مدت ها دوباره پس زدم. اگه میشه نقد کنید.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۰:۰۰ جمعه ۱۹ آبان ۱۳۹۶
#67
آرسینوس از درون شکست, نا امید شد, خورد شد, دوباره سر هم شد و شکست عشقی خورد. درحالی که تاج نیمه جونش رو بغل کرده بود همش با خودش حرف میزد.
- چرا؟ چرا اون؟ چرا من نه؟
- نمیای از ما تست بگیری آرسی؟
- اون زندس, می بینین؟ داره نفس میکشه!
-مرگخوار ها:
- بلا... بلا تو باید کمکش کنی.
- نه الان سرم شلوغه, دارم دندون های رودولف رو تاکسیدرمی می کنم یادگاری بمونه.
-مرگخوار ها:

مرگخوار ها همچنان پوکر فیس وارانه به آرسینوس که تاج حکومتش رو بغل کرده بود نگاه می کردن که یکهو صدای فیس عجیبی اومد و پرنسس نجینی وارد صحنه شد.

- فیسس. پاپا گفت زود تر کارو تموم کنی سینوس وگرنه شام من میشی.فیسس.
-آرسینوس:

نجینی بعد از گفتن این جمله ی تهدید آمیز, خیلی شیک فیس فیس کنان از صحنه خارج شد. بعد از خارج شدن پرنسس نجینی آرسینوس بلند شد, خرده های تاج حکومتش رو داخل جیبش ریخت, کرواتش رو مرتب کرد و روی صندلیش نشست.
- کی داوطلب شده بود که سیاهیش رو بسنجم؟


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: من کیستم؟من چیستم؟
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۶
#68
هفت تا قفل داشت.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ سه شنبه ۹ آبان ۱۳۹۶
#69
سلام.

1- هرگونه سابقه عضويت قبلي در هر يک از گروه هاي مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهيد!

اممم ... نه. سابقه ندارم.

2- به نظر شما مهم ترين تفاوت ميان دو شخصيت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چيست؟

شخصیت درونی شون. همه تفاوت ها از همین شروع میشه.


3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟

هدف؟
جاه طلبانه؟
نظری ندارم...هر چی لرد بگن, خوبه؟


4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.

لقب گذاریم خوب نیست.
مالی ویزلی: پیاز پرست.

5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟

به احتمال زیاد هیچ راهی نداره, اگه تونستن حتما به من بگن خیلی برام سوال شده.


6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

یه کاسه سوپ پیاز بندازیم ته دره, نود درصد محفلی ها (که همون ویزلیان) خودشونو پرت می کنن تا بگیرنش.


7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

رفتار بد که نمیشه داشت, می مونه رفتار خوب فقط.


8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟

مد نیست؟ نه؟ خب حتما جناب لرد دوست داشتن.


9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.

سوال سختیه, استفاده ی بهینه ای نداره, ولی احتمالا بشه باهاش طناب زد.



ادوارد

من پست هاتون رو خوندم. خوب بودن. فقط دوتا مشكل وجود داشت.
اوليش شخصيت پردازي بود. اين كه ادوارد اصلا كيه؟... چه شخصيت و سوژه اى داره؟ و خب لرد گفتن كه شما ايده مورد نظرتون رو پيدا كردين و مونده پياده كردنش... پس چون دارید روي اين موضوع كار مى كنيد، اين مشكل حل ميشه.
دوميش درخواست نقد بود... شما فقط يه درخواست نقد داشتين. كه بعدش هم پستى واسه مقايسه وجود نداشت.
ولى شما بسيار خوش شانسيد!
اين مشكل هم حل شد! لرد گفتن كه چندين درخواست نقد از ايشون خواستين و پيشرفت هم داشتين.
اين وسط ميمونه چندتا ايراد كوچيك كه ميشه بعدا به كمك لرد حلشون كنيم.

پس...

تاييد شد!

روى شخصيت پردازي كار كنيد و موفق باشيد!


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۰ ۱۹:۴۲:۲۷

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶
#70
مرحله سوم المپیک دیاگون:


شب زیبایی بود, ستاره ها و ماه درخشاند تر از همیشه خودنمایی می کردند. صدای موسیقی در گوشه و کنار شهر پیچیده بود و این شب خاص را خاص تر می کرد. در بین تاریکی شب ساختمانی بزرگ و قدیمی روشنایی عجیبی داشت, و این تنها یک معنا داشت: جشن بزرگ خدایان در پانتئون. همه می دانستند که خدایان هر ساله در پانتئون جمع می شوند و جشنی برگزار می کنند, ولی دلیل آن مشخص نبود. در این شب خاص تمامی مردمان روم در خانه هایشان می ماندند و کسی جرات نمی کرد که به بیرون از خانه ی خود پا بگذارد مبادا که مورد غضب خدایان قرار بگیرند. ولی امشب با شب های گذشته فرق داشت, امشب پای موجودات فانی نیز به پانتئون باز می شد.


هر کس به کاری مشغول بود, بعضی با یکدیگر صحبت می کردند و بعضی دیگر می خوردند و می نوشیدند و چند نفری نیز همراه با موسیقی می رقصیدند. این یکی از بهترین جشن های خدایان بود, البته تا به الان. چند دقیقه بعد اتفاقی افتاد که جشن را کاملا به فنا داد. از تنها نور گیر آنجا پیکر مردی به پایین افتاد. مرد موهای مشکی و بلندی داشت و همینطور صورتی رنگ پریده ولی عجیب ترین چیز دستان مرد بود, مرد دستی نداشت ولی قیچی داشت. چندین قیچی در جایی که باید دستان مرد باشد قرار داشت. مرد بلند شد و با تعجب به اطرافش نگاه کرد. همه ی خدایان توجهشان به مرد سقوط کرده جلب شده بود به جز یک نفر, کسی که به سختی مشغول نواختن بود.
_آپولون...آپولون نزن. گفتم نزن.
_ها؟... آها باشه پدر.
_موجود فانی تو...

حرف پادشاه خدایان ناتمام ماند چون پیکر بنفش رنگی داشت به پایین می افتاد. شخص اول که دید اگر همینطوری پیش برود پیکر بنفش رنگ بر رویش می افتد چند قدم کنار رفت. بعد از چند ثانیه پیکر دوم بر روی زمین افتاد.
_ به به چه خانوم با کمالاتی.
_ ساکت فئنوس. حتی نزدیکشم نمیری فهمیدی؟
_بله ,چشم.

شخص دوم به سختی بلند شد و به اطرافش نگاه کرد و بعد از دیدن اشخاص حاضر جیغ خفه ای کشید و بعد ساکت شد. ژوپیتر که دید همه چیز تا حدی آرام شده و کس دیگری قرار نیست وارد پانتئون بشود شروع کرد:
_ خب, موجودات فانی شما چطور تونستین به اینجا بیاین؟ اول خودتون رو معرفی کنید تا ببینم با کیا طرف هستم.
_خب... من... ادواردم. ماجرا از اونجا شروع شد که...


"فلش بک :"

به آرامی قدم می زد. در تمام طول راه فکرش مشغول بود, از یک ساعت پیش که صدای گوش خراشی از یکی از قیچی هاش شنیده بود نگران شده بود و افکار مختلف یک لحظه آرامش نمی گذاشتند. در این یک ساعت تمام مغازه های کوچه دیاگون را گشته بود ولی هیچ کدام نتوانستند کمکی به او بکنند. تنها امیدش به یک جا بود: کوچه ی ناکترن. پس به سوی آنجا به راه افتاد.

باز هم هیچ. هیچ یک از مغازه های کوچه ی ناکترن هم نتوانستند کمکی به ادوارد بکنند, ولی... یک جا مانده بود: مغازه بورگین و بارکز. آخرین شانس ادوارد برای پیدا کردن روغن تک شاخ آنجا بود. حرکت کرد, به سوی آخرین امیدش. اگر اینجا هم نمی توانست روغن مورد نظرش را پیدا کند یک دستش از کار می افتاد. به آرامی درب مغازه را هول داد, مغازه در سکوت کامل بود و اگر ادوارد درب را باز نمی کرد و زنگ بالای درب را به صدا در نمی آورد معلوم نبود که سکوت تا کی ادامه داشت. به جلوی مغازه حرکت کرد.
_ سلام, کسی اینجا هست؟
_ یه مشتری... خوش اومدی.

صدای ریز و خفه ای این را گفته بود و کمی بعد صاحب صدا نیز از پشت مغازه بیرون آمد. پیرمرد خمیده ای با صورتی چروکیده مستقیم به سمت ادوارد آمد.
_ ببخشید آقا من روغن تک شاخ میخواستم. دارین؟
_ بله,بله داریم صبر کن.


ولی پیرمرد نتوانست زیادی دور بشود چون صدای زنگ بالای درب برای دومین بار در طول روز به صدا در آمد. پس از باز شدن کامل درب پیکر زنی با لباس بنفش مشخص شد, زن خیلی آرام به طرف پیشخوان جایی که ادوارد ایستاده بود حرکت کرد.
_ ببخشید روغن تک شاخ میخواستم.
_جالب... این آقا هم از همین روغن میخوان, ولی من یک قوطی بیشتر ندارم!
_ خب من اول اومدم.
_ ولی من مقدم ترم.
_ صبر کنین... بذارین برم بیارم, تا اون موقع شما یه فکری بکنین.

پیر مرد آرام آرام به پشت مغازه رفت و ادوارد و دورا را تنها گذاشت. چندین دقیقه گذشت و دورا و ادوارد همچنان در حال بحث بودند, بی خبر از نقشه های پلید پیرمرد.
_ پیدا شد... خیله خب می بینم که راه حلی پیدا نکردین, ولی می یکی پیدا کردم.من اینو میذارم روی میز و شما هم پول ها تون رو میذارین و من تا سه میشمرم, هر کی زود تر شیشه رو برداره شیشه مال اون میشه. قبوله؟
_قبوله.
_قبوله. حالا چقدر هست؟
_ شصت گالیون.

ادوارد و دورا با اینکه مبلغ زیادی بود هر دو شصت گالیون بر روی میز قرار دادند و آماده شدند.
_ آماده... یک...دو...سه...

پاق...


"پایان فلش بک."

_ ... و اینجوری بود که یهو وسط آسمون ظاهر شدیم,‌بعدشم سقوط کردیم اینجا.
_ که اینطور... حالا این شیشه ی روغن کجاست؟
_ دس... نیستش یعنی کجاس؟
_حالا چیکار کنم؟ اگه از اون روغن استفاده نکنم ممکنه دستم از کار بیفته.
_ نگران نباش موجود فانی, امشب شب جشن خدایانه, من کمکت می کنم. وولکان بیا اینجا.
_اینجا نیست قربان.
_ یعنی چی که نیست ؟ باز ولش کردین رفت داخل اون کوره ی مسخرش؟ مرکوری برو بیارش اینجا.
_ چشم جناب ژوپیتر.
_ من چیکار کنم حالا؟ من واقعا به اون روغن احتیاج داشتم.
_ میشه دقیقا بگی چرا؟ من برای قیچی هام میخواستم, مگه تو هم قیچی داری؟
_ نه, بچه ها گفته بودن خیلی پر زرق و برقه. واسه ی همین میخواستم.
_ ینی تو به خاطر زرق و برق منو به این روز انداختی ؟


ادوارد چوبدستی اش را به سمت دورا می گیرد و طلسمی به سمت وی می فرستند. دورا نیز پناه می گیرد و در جواب طلسمی می فرستند, ادوارد تا می خواست طلسم دورا را دفع کند چوبدستی اش درون دستش خورد شد و طلسم نیز با او برخورد کرد. به نظر می آمد کار ادوارد تمام است. دورا آرام آرام به سمت ادوارد قدم برداشت و همین که خواست کار ادوارد را تمام کند ادوارد موجود سبز رنگ و بزرگی را از جیبش در آورد و بر روی دورا انداخت. به نظر می آمد وزن موجود خیلی زیاد باشد چون دورا پخش زمین شد.
_ اوففف. فکر کردی میتونی کار منو تموم کنی؟
_ این دیگه چیه؟ چقدر سنگینه چطور توی جیبت جاش دادی؟
_ ادوارد بودن هم مزایا خودشو داره. و در ضمن این یه ایگواناس.
_ دیگه کافیه, اگه دوباره بخواین دعوا کنید با یه آذرخش نصفتون می کنم. و تو موجود فانی اون حیوون سبز رنگ رو از روی اون بردار.
_ چشم.
_ قربان آوردمش.
_ خوبه مرکوری, وولکان بیا اینجا.
_ بله جناب ژوپیتر؟
_وولکان دست این مرد رو درست کن.
_ حتما. بیا جلو فرزندم.


بعد از یک ساعت, کار وولکان بر روی دست ادوارد تموم شد. در این مدت دورا حسابی با میوز ها گرم گرفته بود و جشن خدایان به روال اولش در آمده بود. در پایان دو موجود فانی سوار بر پشت مرکوری به لندن بازگشتند, هر دو خوشحال و راضی و با دستانی پر.


ویرایش شده توسط ادوارد در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۲۹ ۱۷:۵۸:۰۲

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.