- رکسان... رکسان! بازم خواب بد دیدن میشی؟ پاشو دیگه!
رکسان وحشت زده از خواب پرید. نفس نفس زنان به اطرافش نگاه کرد تا مطمئن بشه بیداره. عرق کرده بود. مدتها بود این کابوس رو میدید.
- هوف... شکر ارباب خواب بود...
- دیر شدن شد دیگه، مگه نمیخواستی رفتن کنی بازرسی؟ میخوای یکی دیگه رو جات فرستادن کنم؟
- نـــــــه!
نمیخواست به هیچ وجه این فرصتو از دست بده. کلی برای بچه، پاچه خواری کرده بود، کلی وزارتخونه رو تی کشیده بود، و شب های زیادی برای بچه، قصه تعریف کرده بود و نمیخواست تلاشهای این چند روزش بی نتیجه بمونه. سریع خودشو توی کمد لباس انداخت و چند دقیقه بعدش، درحالی که کیف سامسونتش رو می بست، از کمد خارج شد.
- حاضرم.
کارخونه ماهیتابه سازی دامبلدور (فقط آریاناشون)- زود باشین، دیر شد! اگه بازرس وزارت خونه این وضعیتو ببینه، بهتون اکسپلیارموس میزنم!
کارگرا به محض شنیدن "اکسپلیارموس" از زبون آریانا، سرعت کارشونو بیشتر کردن... خیلی بیشتر! اونقدر سریع که در عرض دو دقیقه، ده ها جعبه ی پر سر و صدا رو به انباری منتقل کردن.
- خوب شد. الان دیگه بازرسا نمیبیننشون...
تـــــــــــقدر کارخونه با شدت باز شد، و سایه مامور بازرسی وزارتخونه به همراه تیم بازرسی، وارد شدن. آریانا لبخند تصنعی زده و به سمت در دوید.
- سلام بر ماموران زحمتکش بازرسی وزار
... تو؟
-
فلش بک - مدتی قبل، ماموریت مرگخوارا-
- از روی سرم بیا پایین، رکسان. این صد و هفتاد و چهارمین باری توی این سه ساعته که پریدی روی سرم! میدونی صد و هفتاد و چهار بار اینهمه مو رو شونه کردن یعنی چی؟
- اون تیکه چوب رو بردار تا بیام پایین.
آریانا که سعی میکرد وزن رکسان رو تحمل کنه، به سختی خم شد و تیکه چوب رو برداشت و پرتاب کرد.
- بیا، خوب شد؟ حالا بیا پایین...
- نمیام. پرتش کردی جلو. مثل صد و هفتاد و چهار بار دیگه بازم بهش برخورد میکنیم.
-
آریانا به بخت بدش لعنت فرستاد. چرا رکسان باید همگروهیش میشد؟ هر کس دیگه ای به دستور لرد همگروهیش شده بود، تا الان ماموریتشونو انجام داده و برگشته بودن. اگه رکسان نبود هم تا الان موفق شده بود.
اگه رکسان نبود...
- خب رکسان، تو بمون، من میرم چوب رو بردارم.
رکسان از روی سر آریانا پایین اومد، و مثل بچه آدم روی یه تیکه سنگ نشست. آریانا رفت، ولی دیگه بر نگشت. رکسان یک ساعت منتظر موند، دو ساعت منتظر موند، سه ساعت... وقتی دید انتظار فایده ای نداره، برگشت سمت خونه ریدل.
وقتی در خونه رو هل میداد، با خودش بهونه هایی که میخواست واسه لرد بیاره رو مرور میکرد.
- میگم وقتی چوب وحشتناکو دید، سکته کرد... نه، میپرسن پس بدنش کو. میگم... آها! داشت با چوب وحشتناک میجنگید، متلاشی شد. آره، این خوبه.
...
- جایزه آریانا رو بدین بهش. خالی هم که اومد مجازاتی براش در نظر گرفتیم.
پایان فلش بک- خب... خوش اومدی رکسان. بیا... بیا کیفیت ماهیتابه هامونو ببین.
رکسان با فرمت
به سمت ماهیتابه هایی که روی میز چیده بودن، رفت.
توی هر کدوم از ماهیتابه ها، برای اطمینان از کیفیتشون، غذا پخته بودن. آریانا نگاه اخم آلودی به کارگرایی که با تردید به ماهیتابه ها نگاه میکردن، انداخت.
- برین کیفیت ماهیتابه هامونو به بازرس نشون بدین دیگه.
کارگرا با دیدن چوبدستی آریانا که از زیر رداش نشون میداد، به سمت ماهیتابه ها حمله ور شدن.
- اینی که میبینی، ماهیتابه نسوزمونه.
- پس چرا سیاه شده؟
- ام... خب... دید بازرسمون مرگخواره، از شدت ذوق سیاه شد.
- پس چرا تغییر شکل داده؟
- عه، نگفتم؟ ماهیتابه هامون توی درس تغییر شکل همیشه شاگرد اول بودن...
آها... اینم ماهیتابه نچسبمونه.
برای لحظه ای، فکر کرد حواس رکسان رو از ماهیتابه نسوز جزغاله شده پرت کرده، اما توجه رکسان به ماهیتابه نچسب جمع شد. قاشق رو توی ماهیتابه فرو کرد و خواست کمی از غذا بیرون بیاره، ولی هرچی قاشق رو کشید، بیرون نیومد. تیم بازرسی وزارتخونه، همگی رکسان رو چسبیدن و کشیدن، اما هرچی زور میزدن، بیرون نمیومد.
- چیز... آخی! چسبیده... دلش برای کریس تنگ شده.
عـــــــــــه، مگه میشه ماهیتابه رنگ ثابتمون رو فراموش کرد؟
رکسان هم مثل آریانا، سعی کرد ذوق زده به نظر بیاد، ولی وقتی غذای توی ظرف رو دید، دیگه نتونست تظاهر کنه.
- اوق! این غذا چرا سیاه شده؟
- این... آخی! این یکی از فامیلاشون دیروز مرد. خبرشو نشنیدی؟ همون ماهیتابه هه که دیروز انداختن توی کوره... چه ماهیتابه ای بود! نسوز رنگ ثابت نچسب. فامیل همه اینا بود. چرا رفتی، چرا؟
- چرا؟
رکسان به تیم بازرسی که به گریه افتاده بودن نگاه کرد؛ کارش خیلی سخت شده بود. میخواست هر طور شده، یه دلیلی برای بستن اون کارخونه پیدا کنه. به هر قیمتی شده. اما غیر ممکن بود. کف کارخونه برق میزد، تمام مواد ظاهرا از لحاظ بهداشتی کاملا سالم بودن، و حتی کارگرا اونقد مصمم کار میکردن که هیچکس نمیتونست بهشون مشکوک بشه.
دیگه داشت دیوونه میشد؛ کار بازرسی تقریبا تموم شده بود، ولی هنوز هیچ نکته ای پیدا نکرده بود. لبخند آریانا هر لحظه بزرگ و بزرگ تر میشد، درست مثل بغض رکسان.
- خب، وقت بازرسی تمومه. خیلی ازتون متشکرم خانم دامبلدور...
نه، نباید اینجوری تموم میشد. نباید میذاشت اینجوری تموم شه. باید کاری میکرد...
برای آخرین بار به اطراف نگاهی انداخت. هر قدمی که به سمت در بر میداشتن، نگرانیش بیشتر میشد، اما دیگه وقتی نمونده بود. با نا امیدی، برای آخرین بار به ماهیتابه ها نگاهی انداخت... و فهمید!
- آریانا؟ گفتی این ماهیتابه ها دلشون تنگ میشه؟
- ام... آره.
- و ناراحت و خوشحال میشن؟
- آره دیگه. ماهیتابه های ما احساسات دارن، جون دارن.
دقیقا به همین جمله نیاز داشت.
- اگه تو غذای مردم گریه کنن چی؟ یا توی غذای مردم...
گفتن همین جمله، کافی بود تا حالت تهوع به تیم بازرسی دست بده. ماموریتش انجام شده بود، و اینو میشد از حال بازرسا و آریانا به وضوح فهمید.
فردای اون روز - در محضر لرد- آره ارباب، خودش بود! اون بود که کاری کرد جایی که واستون مشنگ قاچاق میکردم پلمپ بشه. همه مشنگای قاچاق شدتون تو انباری کارخونه ن! مجازاتش کنین ارباب!
- چیز... براتون توضیح میدم ارباب... من اگه میدونستم اونجا... توضیح ندم؟ حرف نزنم؟ درخواست نقد هم نکنم ارباب؟