هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸
#61
- رکسان... رکسان! بازم خواب بد دیدن میشی؟ پاشو دیگه!

رکسان وحشت زده از خواب پرید. نفس نفس زنان به اطرافش نگاه کرد تا مطمئن بشه بیداره. عرق کرده بود. مدتها بود این کابوس رو میدید.

- هوف... شکر ارباب خواب بود...
- دیر شدن شد دیگه، مگه نمیخواستی رفتن کنی بازرسی؟ میخوای یکی دیگه رو جات فرستادن کنم؟
- نـــــــه!

نمیخواست به هیچ وجه این فرصتو از دست بده. کلی برای بچه، پاچه خواری کرده بود، کلی وزارتخونه رو تی کشیده بود، و شب های زیادی برای بچه، قصه تعریف کرده بود و نمیخواست تلاشهای این چند روزش بی نتیجه بمونه. سریع خودشو توی کمد لباس انداخت و چند دقیقه بعدش، درحالی که کیف سامسونتش رو می بست، از کمد خارج شد.
- حاضرم.

کارخونه ماهیتابه سازی دامبلدور (فقط آریاناشون)

- زود باشین، دیر شد! اگه بازرس وزارت خونه این وضعیتو ببینه، بهتون اکسپلیارموس میزنم!

کارگرا به محض شنیدن "اکسپلیارموس" از زبون آریانا، سرعت کارشونو بیشتر کردن... خیلی بیشتر! اونقدر سریع که در عرض دو دقیقه، ده ها جعبه ی پر سر و صدا رو به انباری منتقل کردن.

- خوب شد. الان دیگه بازرسا نمیبیننشون...

تـــــــــــق
در کارخونه با شدت باز شد، و سایه مامور بازرسی وزارتخونه به همراه تیم بازرسی، وارد شدن. آریانا لبخند تصنعی زده و به سمت در دوید.
- سلام بر ماموران زحمتکش بازرسی وزار ... تو؟
-

فلش بک - مدتی قبل، ماموریت مرگخوارا

-
- از روی سرم بیا پایین، رکسان. این صد و هفتاد و چهارمین باری توی این سه ساعته که پریدی روی سرم! میدونی صد و هفتاد و چهار بار اینهمه مو رو شونه کردن یعنی چی؟
- اون تیکه چوب رو بردار تا بیام پایین.

آریانا که سعی میکرد وزن رکسان رو تحمل کنه، به سختی خم شد و تیکه چوب رو برداشت و پرتاب کرد.
- بیا، خوب شد؟ حالا بیا پایین...
- نمیام. پرتش کردی جلو. مثل صد و هفتاد و چهار بار دیگه بازم بهش برخورد میکنیم.
-

آریانا به بخت بدش لعنت فرستاد. چرا رکسان باید همگروهیش میشد؟ هر کس دیگه ای به دستور لرد همگروهیش شده بود، تا الان ماموریتشونو انجام داده و برگشته بودن. اگه رکسان نبود هم تا الان موفق شده بود.
اگه رکسان نبود...

- خب رکسان، تو بمون، من میرم چوب رو بردارم.

رکسان از روی سر آریانا پایین اومد، و مثل بچه آدم روی یه تیکه سنگ نشست. آریانا رفت، ولی دیگه بر نگشت. رکسان یک ساعت منتظر موند، دو ساعت منتظر موند، سه ساعت... وقتی دید انتظار فایده ای نداره، برگشت سمت خونه ریدل.

وقتی در خونه رو هل میداد، با خودش بهونه هایی که میخواست واسه لرد بیاره رو مرور میکرد.
- میگم وقتی چوب وحشتناکو دید، سکته کرد... نه، میپرسن پس بدنش کو. میگم... آها! داشت با چوب وحشتناک میجنگید، متلاشی شد. آره، این خوبه. ...
- جایزه آریانا رو بدین بهش. خالی هم که اومد مجازاتی براش در نظر گرفتیم.

پایان فلش بک

- خب... خوش اومدی رکسان. بیا... بیا کیفیت ماهیتابه هامونو ببین.

رکسان با فرمت به سمت ماهیتابه هایی که روی میز چیده بودن، رفت.
توی هر کدوم از ماهیتابه ها، برای اطمینان از کیفیتشون، غذا پخته بودن. آریانا نگاه اخم آلودی به کارگرایی که با تردید به ماهیتابه ها نگاه میکردن، انداخت.
- برین کیفیت ماهیتابه هامونو به بازرس نشون بدین دیگه.

کارگرا با دیدن چوبدستی آریانا که از زیر رداش نشون میداد، به سمت ماهیتابه ها حمله ور شدن.

- اینی که میبینی، ماهیتابه نسوزمونه.
- پس چرا سیاه شده؟
- ام... خب... دید بازرسمون مرگخواره، از شدت ذوق سیاه شد.
- پس چرا تغییر شکل داده؟
- عه، نگفتم؟ ماهیتابه هامون توی درس تغییر شکل همیشه شاگرد اول بودن... آها... اینم ماهیتابه نچسبمونه.

برای لحظه ای، فکر کرد حواس رکسان رو از ماهیتابه نسوز جزغاله شده پرت کرده، اما توجه رکسان به ماهیتابه نچسب جمع شد. قاشق رو توی ماهیتابه فرو کرد و خواست کمی از غذا بیرون بیاره، ولی هرچی قاشق رو کشید، بیرون نیومد. تیم بازرسی وزارتخونه، همگی رکسان رو چسبیدن و کشیدن، اما هرچی زور میزدن، بیرون نمیومد.

- چیز... آخی! چسبیده... دلش برای کریس تنگ شده. عـــــــــــه، مگه میشه ماهیتابه رنگ ثابتمون رو فراموش کرد؟

رکسان هم مثل آریانا، سعی کرد ذوق زده به نظر بیاد، ولی وقتی غذای توی ظرف رو دید، دیگه نتونست تظاهر کنه.
- اوق! این غذا چرا سیاه شده؟
- این... آخی! این یکی از فامیلاشون دیروز مرد. خبرشو نشنیدی؟ همون ماهیتابه هه که دیروز انداختن توی کوره... چه ماهیتابه ای بود! نسوز رنگ ثابت نچسب. فامیل همه اینا بود. چرا رفتی، چرا؟
- چرا؟

رکسان به تیم بازرسی که به گریه افتاده بودن نگاه کرد؛ کارش خیلی سخت شده بود. میخواست هر طور شده، یه دلیلی برای بستن اون کارخونه پیدا کنه. به هر قیمتی شده. اما غیر ممکن بود. کف کارخونه برق میزد، تمام مواد ظاهرا از لحاظ بهداشتی کاملا سالم بودن، و حتی کارگرا اونقد مصمم کار میکردن که هیچکس نمیتونست بهشون مشکوک بشه.
دیگه داشت دیوونه میشد؛ کار بازرسی تقریبا تموم شده بود، ولی هنوز هیچ نکته ای پیدا نکرده بود. لبخند آریانا هر لحظه بزرگ و بزرگ تر میشد، درست مثل بغض رکسان.

- خب، وقت بازرسی تمومه. خیلی ازتون متشکرم خانم دامبلدور...

نه، نباید اینجوری تموم میشد. نباید میذاشت اینجوری تموم شه. باید کاری میکرد...
برای آخرین بار به اطراف نگاهی انداخت. هر قدمی که به سمت در بر میداشتن، نگرانیش بیشتر میشد، اما دیگه وقتی نمونده بود. با نا امیدی، برای آخرین بار به ماهیتابه ها نگاهی انداخت... و فهمید!

- آریانا؟ گفتی این ماهیتابه ها دلشون تنگ میشه؟
- ام... آره.
- و ناراحت و خوشحال میشن؟
- آره دیگه. ماهیتابه های ما احساسات دارن، جون دارن.

دقیقا به همین جمله نیاز داشت.
- اگه تو غذای مردم گریه کنن چی؟ یا توی غذای مردم...

گفتن همین جمله، کافی بود تا حالت تهوع به تیم بازرسی دست بده. ماموریتش انجام شده بود، و اینو میشد از حال بازرسا و آریانا به وضوح فهمید.

فردای اون روز - در محضر لرد

- آره ارباب، خودش بود! اون بود که کاری کرد جایی که واستون مشنگ قاچاق میکردم پلمپ بشه. همه مشنگای قاچاق شدتون تو انباری کارخونه ن! مجازاتش کنین ارباب!
- چیز... براتون توضیح میدم ارباب... من اگه میدونستم اونجا... توضیح ندم؟ حرف نزنم؟ درخواست نقد هم نکنم ارباب؟


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ سه شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۸
#62
- اونجوری نمیشه، شکل آدما میشینی.
- آدمم دیگه، باید اینجوری بشینم.
- نه، ببین، پاهاتو اینجوری کن بشین...

قوری، مثل قورباغه ها نشست. سو با تعجب بهش خیره شد، ولی از ترس این که اخراج تر بشه، سعی کرد به دستورات قوری عمل کنه.

- آفرین دختر. حالا برم یه سری به بقیه بزنم...

قوری دستاشو پشتش گره کرد و از صف مرگخوارای لب آب گذشت.

- نه، اونجوری نه، کمرتو قوز بده! ... تو چرا پوستت لزج نیست؟ چجوری میخوای شنا کنی؟... تو چرا سبز نیستی؟‌... تو چرا لای انگشتات پرده ندارن؟

مرگخوارا نگاه های نا امیدی به هم انداختن؛ کارشون اصلا راحت نبود. کنار اومدن با قوری، لازم ولی سخت بود.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۸
#63


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۸
#64
- چی شد پس، آگ؟
- اومدم زن، اومدم!

تصویر، آگلانتاین پافت رو نشون میداد، که موهای سیاه داشت و خیلی جوون تر بود.
آگلانتاین دستمال ها رو برداشت و وارد آشپزخونه شد.

- ببین، قشنگ اینجا رو برق میندازی. خواهرم اینا امشب میان خونه، نمیخوام فکر کنن من کد بانو نیستم و این حرفا. ببین، مثل همیشه هشت ساعت طولش ندیا!
- چشم.

خانم پافت، سری به نشونه رضایت تکون داد و بیرون رفت، سوار جاروی دوستاش شد و زن ها، جیغ زنان به پرواز در اومدن، و آگلانتاین موند و یه آشپزخونه کثیف.

شش ساعت بعد

آگلانتاین نفس نفس زنان، نشست و به نتیجه کارش نگاه کرد.
- لعنتی، حتی نصف آشپزخونه هم تمیز نشده، این زن هم تا پنج دقیقه دیگه میاد! کاش میشد از جادو...

با کف دست، اونقد محکم به پیشونی خودش کوبید که روی پیشونیش، جای دستش موند. چرا اینهمه سال به ذهنش نرسیده بود؟! اون یه جادوگر بود و میتونست توی این همه سال، به جای اینکه روزی هشت ساعت آشپزخونه رو با دست، دستمال بکشه، با جادو تمیز کنه! با این فکر، چوبدستیشو به سمت دستمال گرفت.

پنج دقیقه بعد

در با شدت باز شد و به دیوار برخورد کرد. آگلانتاین با صدا از خواب پرید.
- اومدم عزیزم! و خواهرم اینا هم تو راهن... وای به حالت اگه...

حرف خانم پافت، با دیدن آشپزخونه تر و تمیز و براق، قطع شد و دهنش باز موند.
وقتی تونست دهنشو جمع کنه، با تحسین به آگلانتاین نگاه کرد.
- واو، عزیزم! خیلی قشنگ تمیز شده! فکر نمیکردم بتونی زودتر از هشت ساعت تمیزش کنی!

آگلانتاین سرشو به نشونه تشکر تکون داد، و زیر چشمی نگاهی به دستمال آشپزخونه جادویی ش انداخت که پشتش گرفته بود.


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۲ ۲۱:۳۳:۵۷

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۸
#65
تکلیف آوردیم استاد!

2. توی یه رول کوتاه، یه روز عادی یه بوکاتو تو مغز خودتون شرح بدین. ( 10 امتیاز)

- خب، بچه ها، تکالیفتونو تحویل بدین.

رکسان بین بچه های کلاس قدم میزد و برگه هاشونو تحویل میگرفت. به دو برگه اولی نگاه کرد و سرشو به نشونه تاسف تکون داد و نچ نچ کنان به مسیرش ادامه داد. با خودش فکر کرد که این بچه ها خیلی احمقن و از ستاره شناسی هیچی نمیفهمن و کل زندگیشون به فنا رفته، تا اینکه به برگه سوم رسید.

- تلسکوپ؟ تلسکوپ چی بود؟ ستاره یعنی چی؟ این چیه؟

اینقد درگیر فهمیدن چیزایی که روی برگه نوشته بود، شده بود که متوجه نشد بچه ها با تعجب نگاهش میکنن و زیر گوش همدیگه پچ پچ میکنن.
- استاد روزیه چی میگفت؟ اسم اون چیز چی بود؟
- بوگارت؟ نه بابا، اون یه چیز دیگه بود... آها! بوکات!


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۲ ۲۱:۱۹:۰۱

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۸
#66
پنج دقیقه بعد

- اون قهوه منو بیارین...

نیم ساعت بعد

- اون قهوه منو بیارین...

یک ساعت بعد

- اون قهوه منو بیارین...

پنج ساعـ...

- دِ اون قهوه من چی شد توله تسترالا؟

دو بچه که دیگه داشت به اجدادشون توهین می شد، سریع از غیب هم که شده، یه قهوه ظاهر کردن و به دروئلا دادن، و بعد به سرعت باد غیب شدن.

- خب، حالا دیگه باید بچه ها رو فرا بخونم. شاگردا هر جا باشن سریع خودشونو میرسونن، حتی اگه تو دفترم باشم.

دروئلا قهوه را برداشت و با آرامش توام با اطمینان، بشکنی زد و...
هیچ اتفاقی نیفتاد!
بعد از سه بار بشکن زدن و هیچ اتفاقی نیفتادن، دروئلا متوجه موضوع شد.
- اون معجون حلال مشکلات هکتورو تو حلقش فرو میکنم!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۸
#67
- میو!

آریانا، ارنی و دورا به سمت صدا برگشتن.

- گربه ماتیلدا؟

از وقتی ماتیلدا گربه رو پیدا کرده بود، هیچ جا بدون اون نرفته بود. ظاهرا گربه هم به ماتیلدا وابسته شده بود، چون اشک توی چشمای سبزش جمع شده بود.
ولی خوبی قضیه این بود که دیگه نیازی نبود دنبال تریشا بگردن که خیلی وقت بود آنلاین نشده بود.

- گربه کوچولو، دنبال صاحبت میگردی؟ اگه کمکمون کنی شازده کوچولو رو پیدا کنیم، قول میدم صاحبتو پیدا کنیم.

چشمای گربه با شنیدن این حرف از تعجب گشاد شدن. اون که سگ نبود...

- آخی، نگاش کن داره بو میکشه!

ولی برای پیدا کردن ماتیلدا، حاضر بود سگ هم بشه!
گربه همچنان که بو میکشید، جلو رفت و هافلپافیا دنبالش. اگه شازده کوچولو رو پیدا میکردن، شاید میتونستن راهی برای پایین آوردن سدریک، آملیا و ماتیلدا از فضا پیدا کنن.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۸
#68
فردا

- بچه ها، اینجا رو نگاه کردن کنین چی نوشته!
- مگه تو بلدی بخونی بچه؟
- نه، ولی از عکسش معلومه چی نوشتن میشه!

گابریل روزنامه رو از دست بچه گرفت و ساحره ها به سمتش هجوم بردن. بچه سعی میکرد برای اینکه یه بار دیگه عکس رو ببینه و هار هار بخنده، از سر و کول ساحره ها بالا بره.
روزنامه، کریس رو نشون میداد که سعی میکرد خودشو، درحالیکه دامن پوشیده، از کادر دوربین خارج کنه.
- فرار وزیر سحر و جادو. وزیر سحر و جادو، قربانی قانون "دامن پوشیدن مردان" خود شد...

گابریل دیگه ادامه نداد. واقعا امروز روز زیبایی بود!

- مامان، الان باید چیکار کنیم؟ حالا که کریس مامان رفته...
- از اونجایی که من الان تنها امید شما و همه جامعه جادوییم و همتون با این قضیه موافقین، دستور میدم بریم به کمک جادوگرا!

از نگاه های ساحره ها میشد فهمید سوال های زیادی برای پرسیدن دارن...

- اولا، کی گفته تو تنها امید جامعه یی؟ دوما، کی گفته ما موافقیم؟ سوما... کمک؟ انتقام و این حرفا چی شد پس؟
- دوتا سوال اولت که تزئینی بود ماتیلدا. ولی سوال سوم... به نظرتون اینکه همه مردا از ما یاد بگیرن کار خونه انجام بدن، چجوری متقارن باشن و... یه کمک به خودشون و جامعه جادویی نیست؟

حق با گابریل بود... این واقعا یه کمک بود، اون هم از نوع انتقام جویانه ش!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
#69
تیم: هافلپاف
مدافعین: اگلانتاین پافت، دورا ویلیامز
مهاجمین: رکسان ویزلی، رز زلر(م)، آریانا دامبلدور(م)
جستجوگر: رودولف لسترنج(م)
دروازه بان: سدریک دیگوری(C)

داور: رودولف لسترنج (حقیقی )


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۹ ۲۳:۴۱:۳۷

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
#70
کِی؟ وقتی وایتکسش تموم شد.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.