آلیس یک املت ردیف کرد و نشست با شوهرش خورد و بعد هم درمانگر آمد و قرص هایشان را داد خوردند و گرفتند تا صبح تخت خوابیدند و نیمه ی این دنیایی دامبلدور هم لای تخم مرغ ها و قرص ها و اسید معده ها هضم شد و رفت پی کارش!
اما در آن دنیا تنها نیمه باقیمانده دامبلدور در ایستگاه کینگزکراس منتظر بود بلکم یک پسر برگزیده ای سر و کله اش پیدا بشود و او را از لنگ در هوا بودن برهاند.
همچنان منتظر بود که ناگهان از دور توده ای گرد و غبار را دید که با سرعت به او نزدیک می شد و بعد از مدتی دریافت که این توده ی غبار از زیر گام های عده ای جماعت خشمگین چماق به دست برخاسته که جلوتر از همه شان نویل لانگ باتم است.
دامبلدور اولش از دیدن پسر برگزیده تازه اش خیلی ذوق کرد ولی بعد که دید پشت سر نویل، جیمز پاتر و پروفسور دیپت و آریانا دامبلدور و گلرت گریندل والد و نیکلاس فلامل و خلاصه تمام کسانی که یکروزی دامبلدور با نیرنگ هایش در حقشان ظلم کرده و از زندگی ساقطشان کرده بود، دارند می دوند، دوزاری اش افتاد و یک ریش داشت، دو تا هم قرض کرد و دِ بدو! ولی خب پایش به ریش ها گیر کرد و خورد زمین و جماعت رسیدند و گرفتند و تا می خورد زدندش!
به سبک داستان های هزار و یکشب دامبلدور را در حال کتک خوردن از طلبکارهایش رها کرده و به سراغ هری می رویم:
هری از اتاق ضروریات بیرون آمد و دست های خیسش را با ردایش خشک کرد: آقا کار ما تمومه! کسی نمیره اتاق ضروریات؟
و وقتی دید کسی نمیره اتاق ضروریات چراغ را خاموش کرد و سوار پله های متحرک شد و آمد پایین و یکراست رفت توی دخمه ها و زد با لگد در دخمه ی اسنیپ را شکست و رفت تو: هاستالاویستا بیبی!
- هوووووو! چخبرته پاتر؟ 500 امتیاز از گریفندور کم می کنم.
- غلط می کنی مرتیکه کله چرب! دیشب تو قدح پرفسور دامبلدور بودم، دیدم می خواستی شوهر ننه م بشی، اومدم حقتو بذارم کف دستت! آییییی نفس کش!
هری عربده کشید و یک بطری معجون برداشت و کوبید به میز و تیزی اش را گرفت طرف گلوی اسنیپ. اسنیپ هم یک آپدوچکی خواباند زیر گوش هری و کار بالا گرفت و طرفین دست به چوبدستی شدند و اکسپلیارموس بود که بین دو جبهه رد و بدل می شد.
ناگهان طلسم های دو طرف با همدیگر برخورد کرد و جادوی قبلی پیش ایجاد شد و جیمز و لیلی و نویل و گلرت و نیکلاس و دامبل درب و داغون و سدریک و سیریوس و هدویگ و دابی و رون و چوچنگشون از توی چوبدستی اسنیپ ریختن بیرون!
هری وا رفت: دِ بیا! همه ی اینا رو تو کشتی؟ یعنی ولدمورت بی گناهه؟ یعنی این همه وقت دامبل به من دروغ می گفت؟ یعنی دست تو و دامبل تو یه کاسه ست؟ یعنی ولدمورت دوست منه و شما دشمنید؟ یعنی من باید درخواست دوستی دراکو مالفوی رو در قطار هاگوارتز قبول کرده و به اسلیترین می رفتم؟
اسنیپ: زبون به دهن بگیر بابا... من جز آلبوس بقیشون رو نکشتم که!... اصن این چوچنگشون که زنده است! تو واسه چی ریختی بیرون زنیکه جاپونی؟
چوچنگشون: سورپرایز!
هری: داری مغلطه می کنی اسنیپ! تو همه ی این نقشه ها رو ریختی تا منو بکشونی اینجا و تحریکم کنی تا از چوبدستیم بر ضدت استفاده کنم و هدفت این بود که جادوی قبلی پیش اجرا بشه و ننه لیلی از چوبدستیت بیرون بیاد تا ازش خواستگاری کنی! تو فکر کردی می تونی سر پسر برگزیده رو گول بمالی؟ ... هووووووی! با توام ها! وقتی دارم باهات حرف می زنم تو چشمای من نگاه کن نه چشمای ننه لیلی!
اسنیپ: باشه پاتر! به هرحال برای من فرقی نمی کنه!
هری دو دستی چشم هایش را پوشاند: ای بابا! صد رحمت به باسیلیسک! لازم نکرده! اصن تو چشمای چوچنگشون... نه! نه! چو چنگ هم دوست منه. تو چشمای بابام نگاه کن. ننه! شوما هم برگرد تو چوبدستی. من خودم این کله روغنی رو آدمش می کنم.
هری و اسنیپ همچنان درگیر بودند که ناگهان صدایی از بیرون دخمه ها شنیده شد: هرمی ریش دامبل خواست! دامبل کجا بود؟