هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۶
#81
دانش آموزان، مجروح و داغون، به سمت كلاس بعدي راه افتادند و در دل و در بعضي موارد با زبان، لعن و نفرين به روح مسئولان مدرسه فرستادند كه حتي به زنگ تفريح هم، اعتقادي نداشتند.

كلاس بعدي، كلاس دفاع در برابر جادوي سياه بود.
دانش آموزان كه حتي بدون ديدن استاد اين درس، از او بابت تاخير سه روزه اش متنفر بودند، با اكراه به سمت صندلي هايشان رفتند.

-خب الان چرا نمياد؟! نكنه اينجا هم ميخواد سه روز معطلمون بكنه؟!
-خب...اگه دلم بخواد، ممكنه بكنم اين كار رو!

صدا، دقيقا از پشت سر دانش آموز معترض آمد. دانش آموز بيچاره، در كسري از ثانيه، سه، چهار سكته را رد كرد.

-پروفسور گرينگرس هستم، استاد دفاع در برابر جادوي سياهتون و شما هم ميتوني بري بيرون.
-پروفسور...من...
-بيرون...عزيزم!

دانش آموزان، با ترحم، به دانش آموز بيچاره نگاه ميكردند كه در حال خارج شدن از كلاس بود و در دل دعا كردند كه مرلين، به دادشان برسد با اين مدرسه جديد و اساتيد رواني اش!

-خب... الان ميتونيم شروع كنيم.







پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۰:۵۰ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۶
#82
داي و هكتور، به همراه جوجه جغد سياه، بار ديگر منتظر فرصت مناسب براي خروج شدند.

اندكي بعد

ملت مشنگ و جادوگر، هر كدام در سويي مشغول به انجام فعاليت هاي روزمره خود بودند كه ناگهان پيش لرزه ى خفيفي اتفاق افتاد.
ملت در چند سال اخير، با اين پيش لرزه ها كاملا آشنا شده بودند و ميدانستند كه چند ثانيه وقت دارند تا از مكان هاي خطرناك دور شوند؛ چراكه ثانيه اي بعد، زلزله اتفاق مي افتد.

همان موقع خانه ريدل

بلاتريكس، وسط خانه ريدل نشسته و مشغول سرگرم كردن نجيني بود كه ناگهان لوستر با شكوه خانه، لرزيد.

-ديدي پرنسس زيباي من؟! لوستر لرزيد... هكتور، داره آماده آپارات ميشه! الان جغد سياه خوشمزه ات رو مياره!

به محض پايان يافتن جمله بلاتريكس، همه جا، شروع به لرزيدن كرد و اين يعني، هكتور در حال آپارات كردن است.
با ظاهر شدن هكتور در حياط، زلزله، تبديل به پس لرزه خفيفي شد!

هكتور، دوان دوان با جغد سياه، وارد خانه شد.
-نجيني ؟! بيا اينجا ببين برات چي آوردم...

نجيني به هكتور نزديك شد. اما گويا از جغد خوشش نيامده بود؛ چراكه به هكتور فش فشي كرد و سر جايش برگشت و هكتور نيز به دنبالش.
-بخور ديگه نجيني! آفرين دختر خوب. بخور!

تلاش هكتور بي ثمر بود. نجيني هيچ علاقه اي به جغد، از خودش نشان نميداد.

-بغ بغووو، بغ بغ !

داي هم شانسش را امتحان كرد، و انگار او خوش شانس تر از هكتور بود!
نجيني از خودش، علاقه به خوردن نشان داد! البته نه براي جغد سياه.
براي داي !



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ جمعه ۵ خرداد ۱۳۹۶
#83
به برج و بارو هاي قلعه، خيره شدم...
انعكاس سپر حفاظتي اطرافش، درخشش چشمگيري بوجود آورده.
ميون اين همه طلسم مسخره حفاظتي، اين يكي فرق داره.
انگار تنها وظيفه اش، يادآوري روزهاييه كه تو اين قلعه گذرونديم...
انگار ميخواستن يادمون بندازن، براي حمله به جايي كه هفت سال، پناهمون بوده صف كشيديم.

خودم رو مجبور ميكنم كه حواسم رو متمركز كنم.
اين قلعه، يه زمان پناهمون بود؛ اما الان، پناهگاه كسانيه كه گردن كشي كردن.

ميشينم روي زمين. سوهان ناخنم رو در ميارم. بهترين راه واسه تمدد اعصاب!

به لرد سياه نگاه ميكنم، مثل هميشه چهرشون محكم و بي حالته.
به قلعه خيره شدن، اما از حالت چهرشون نميتونم بفهمم به چي فكر ميكنن...

بلاتريكس، مثل هميشه بيخيال و راحت، اطراف ارباب پرسه ميزنه.

رودولف بازم هيچي تنش نكرده... مثل هميشه بيخياله... انگار نه انگار اومديم بجنگيم! اين زن و شوهر، عجيب شبيه همن!

ليني، روي شونه هكتور نشسته و هرازگاهي، بال هاش رو به هم ميزنه.

هكتور، ساكت نزديك ارباب ايستاده. ساكته...اما با هربار لرزشش، ملاقه و چوبدستيش ميخورن به هم و دنگ دنگ صدا ميدن!

يه عينك معلق، بهم نزديك شد...بانز! اينقدر همه موقع حرف زدن باهاش، به همه جاش نگاه كردن جز چشماش، اين عينك رو روي صورتش گذاشت تا محدوده چشماش، مشخص بشه.

آرسينوس...حتي امشب هم قيد كرواتش رو نزده... با جديت و دقت، سعي ميكنه لكه كمرنگ روي كرواتش رو تميز كنه...انگار يه كم فكرش درگيره، داره سعي ميكنه اينكارو با ناخوناش انجام بده به جاي چوبدستي !

ليسا با پاشنه كفش شكسته اش درگيره... دلفي كمكش ميكنه.

كراب، رز، گويندالين، آماندا، داي، وينكي و بقيه يه گوشه دور هم، نشستن...
رز چيزي ميگه و همه ميخندن... با ديدن خنده اشون، لبخند مياد رو صورتم. نه از اون لبخنداي هميشگي و حرص درآرم... يه لبخند واقعي!

انگار اومديم پيك نيك، جاي ميدون جنگ !

ارباب از جاشون بلند ميشن. به سرعت از روي زمين بلند ميشم. همه همين كار رو ميكنن!

-آماده اين ؟

ارباب، با دقت تو صورت هممون، دنبال يه نقطه ترديد ميگردن و... پيدا نميكنن.

ساعتي بعد

از جايي كه افتادم، ميتونم ببينمشون كه مشغول جشن گرفتنن... چجوري من هنوز زنده ام... دنيا مگه تموم نشده؟! چجوري ميشه كه من...كه اينا... چجوري ميشه ؟!
ذهنم رو متمركز ميكنم كه بتونم اين طلسم بدن بند لعنتي رو باطل كنم...اما مگه ميشه؟! چجوري تمركز كنم وقتي اون صحنه از جلوي چشمم كنار نميره؟

يادم نمياد چي شد...يادم نمياد كي اين طلسم رو روم اجرا كرد...تنها چيزي كه يادمه اينه كه اول بلاتريكس افتاد رو زمين و بعد...بعد...
نه! نه! مطمئنم كه اين يه كابوسه !
چطور ممكنه كه ارباب...لرد سياه...
نه! امكان نداره...!
رز، ليني، هكتور، كراب، رودولف...هيچكس...هيچكس پيداش نيست...! مگه ممكنه؟! ما كه هميشه قوي بوديم، هميشه قدرتمون بيشتر بود...چجوري ممكنه كه شكست خورده باشيم؟!

هنوز باورم نميشه...
اين يه نفرينه...همه خونوادم مردن و من زنده؟!
اين خيانته...
اما...
اما نه!
اين وظيفه است. آخرين وظيفه اي كه بهم محول شده.
حتي اگه تو آزكابان باشم... يا حتي اگه زنده زنده خاكم كنن، وظيفمه كه زنده بمونم...

بايد زنده بمونم و منتظر لرد سياه.
لرد سياه برميگردن...قدرتمند تر از هميشه...
برميگردن و من در كنارشون، انتقام همه رو ازشون ميگيريم...
لرد سياه برميگردن، همونطور كه يك بار ديگه برگشتن و هيچي اين رو عوض نميكنه!





پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۶
#84
-اومدين چي چي بشين ؟!
-استخدام...چيه مگه؟!

دامبلدور، با حالت آرسينوس اندر وزارتخانه، كمي ملت را برانداز كرد.
ملت، به سختي آب دهانشان را قورت دادند...اگر دامبلدور به نقشه شان پي ميبرد... بي شك كسي نميتوانست از خشم و غضب لرد سياه، جان سالم به در ببرد.
ثانيه ها، قدر دقيقه ها، ميگذشت و ملت، تماما به محلي در ميان ريش هاي دامبلدور، كه احتمال ميدادند دهانش باشد، خيره شده بودند.

-وااااي... وااااي... به حق خشتك پاره مرلين... بالاخره ...وااااي اينا الان اومدن استخدام شن...فردا هم ميان محفلي ميشن ديگه...وااااي، تلاش هام بيهوده نبوده... مطمئنم نَفَر بعدي، خود تامه كه مياد سمتم...مياد و ازم ميخواد قبولش كنم...من موفق شدم...من چقدر خوشبختم!
‏-
-بياين فرزند خوانده هاي تاريكي...بياين، بياين بريم به دفترم و اونجا عشق بورز...چيز...صحبت كنيم!

ملت مرگخوار، با دهان هاى باز، به دنبال دامبلدور راه افتادند.
ليني، روي شانه دلفي نشست.
-وااااي...اين چرا اينجورى كرد؟! ولي بيخيال...فكر ميكردم خيلي سخت تر از اين حرفا باشه...الان ديگه فكر كنم واسه ناهار، خونه باشيم!

دامبلدور، جلوي دري در طبقه اول، در نزديكي سرسرا، ايستاد.
-بياين فرزندانم...بياين...بريد داخل.

ليسا، با تعجب به در اتاق نگاه كرد.
-ببخشيد دمبلـــــ...پروفسور دامبلدور، اتاقتون قبلا يه جاي ديگه نبود؟!

دامبلدور آهي كشيد.
-چرا فرزندم... مثل اينكه ديگه واقعا سنم يه كم بالا رفته...اون همه پله تا طبقه بالا ، برام سخت بود...واسه همين به طبقه اول نقل مكان كردم!

خب...كتاب ها، در دستشويي اتاق سابق دامبلدور مخفي شده بودند و بعيد به نظر ميرسيد كه دامبلدور، هنگام نقل مكان، دستشويي آن اتاق را هم با خود آورده باشد. انگار كار مرگخواران كمي سخت تر از آنچه فكرش را ميكردند، شده بود.




ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۳۱ ۲۲:۴۷:۰۰


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱:۲۳ پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
#85
ملت، بهت زده، وحشت زده و "خيلي چيزهاي ديگر" زده، به لرد سياه خوابيده روي تخت، زل زدند.
ليسا، كمي به تخت نزديك شد.
-ميگم...اتاق رو درست اومديم ديگه؟!

با توجه به چشم هاىِ هم اندازه ى گاليون شده ى ملت، پاسخ مثبت بود.

-ام...خب، اينم لرد سياهه ديگه، نه؟!
-اين نه، ايشون!
-ايشونم لرد سياهن ديگه، نه ؟!

ملت كمي به چهره لرد سياه توجه كردند.

-آره.
-آره نه، بله.
-بله.

خب...اگر آنجا، اتاق لرد سياه و شخص بيهوش روي تخت هم خود لرد سياه بود، پس گاوميش باروفيو، برايشان شش قلو زاييده بود.

-خب... الان بايد چيكار كنيم؟!

جواب سوال، براي همه مشخص بود. ثانيه اي بعد، عده اي از در، بخشي از پنجره، و تعداد معدودي مثل ليني، از درز و دورز هاي اتاق، متواري شدند.

-چي شد، كه اينجورى شد؟!

پس از عمليات فرار، ملت در دستشويي خانه ريدل، پنهان شده و رودولف، اين سوال را پرسيده بود.

-نميدونم...من فقط حواسم به اون حشره كش بود.
-منم داشتم گاوميشم ره از روى سقف، مياوردم پايين!
-منم نميدونم. من اين پاتيلم رو از رو ديوار برداشتم و...
-و انداختيش روي تخت!

صدا، صداى بلاتريكس بود كه به طرز خطرناكي عصباني به نظر ميرسيد!



پاسخ به: بهترین ایده‌پرداز
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ سه شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
#86
لرد ولدمورت.

به دليل همون ماموريتي كه كراب راجع بهش توضيح داد.



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ سه شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
#87
لرد ولدمورت.
بي چون و چرا.



پاسخ به: بهترین عضو تازه‌وارد
پیام زده شده در: ۹:۱۱ سه شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
#88
دلفي.

خب فعاله به نظرم و بسيار هم لذيذ بودن چند پست آخرش!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
#89
هميشه شك داشتم به جايي كه ايستاده بودم...
از خودم ميپرسيدم "اينجايي كه الان ايستادم، همون جاييه كه هميشه ميخواستم؟!"

دفني، هميشه ميگفت كه زياده خواهم...ميگفت يه خونواده با اصل و نسب دارم و گاليون هاى توى صندوقم، بي حسابن...ميگفت جاه طلبم و هميشه ناراضي!
شايد من زياده خواه نبودم...شايد دفني خيلي ساده بين بود!

بچه بودم كه فهميدم زندگي، هميشه اونجوري كه به نظر ميرسه، نيست!
من يه ساحره بودم، اما نبايد كسي مي فهميد!
-چرا؟!
-چون اونا مثل ما نيستن، آستوريا!

اين تنها جوابي بود كه بهم داده ميشد.
نميتونستم درك كنم كه كسي نتونه جادو كنه.
برام مثل اين بود كه كسي بتونه بدون چشم، بيينه!

وقتي وارد هاگوارتز شدم، زندگي يه روي ديگه اش رو بهم نشون داد.
همه مثل خودم بودن. ديگه لازم نبود وانمود كنم به چيزي كه نيستم!
وارد جايي شدم كه با همه خوبي و بديش، خونه ام محسوب ميشد...
خونه داشتم...نه اينكه نداشته باشم...اما اوني نبود كه هميشه ميخواستم...خونه، جاييه كه آرامش اونجاست!
تنها جايي كه اين آرامش رو بهم ميداد، تالار اسليترين بود!...پس حتما خونه بود!

درس نميخوندم...اما هميشه شاگرد ممتازي بودم...چون من يه ساحره بودم...!
وقتي به جادويي كه توى خونِت جريان داره اعتماد كني، اونم خودش رو بهت ثابت ميكنه!

درسم كه تموم شد...رفتم دنبال روياهام.

روزي كه با دراكو ازدواج كردم، دفني اونجا بود.
-خواهر! ازدواج كردي... با يه پسر با اصل و نسب... كسي كه همه دختراى اسليترين عاشقش بودن...اما آخرش، مال تو شد!

آره!... دفني خيلي ساده بين بود...فكر ميكرد عاشق دراكو ام...اما عشق، چيزي نبود كه من از دراكو ميخواستم...!

من با پسر ترسويي كه همه تالار اسليترين عاشقش بودن، ازدواج نكردم!
من با پسرِ مردي كه تو حلقه ى نزديكترين مرگخوار هاى لرد سياه بود، ازدواج كردم!
من عاشق دراكو نبودم، عاشق جايگاهي بودم كه با ازدواجم با دراكو، محكم تر ميشد.
جايگاهي درست در ميان حلقه نزديكان لرد سياه!

و الان مطمئنم!
مطمئنم جايي كه الان ايستادم، همون جاييه كه هميشه ميخواستم...!



پاسخ به: دخمه های قلعه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
#90
سوژه جديد

خانه ريدل ها

-ايها المرگخوااااار...پاشو، پاشو صبح شد، پاشو...قار قار! :hungry1:

صدا، صداي رودولف بود، كه اخيراً، حقوق درباني اش، كفاف ساحره بازي هايش را نميداد و سِمَت "ساعت كوكي" خانه ريدل را نيز پذيرفته بود.
به اين شكل كه بالاي سر هر مرگخوار، اينقدر فرياد "پاشو...پاشو،صبح شد"، ميزد تا وي، از تخت خواب دل كنده و راهي ميز صبحانه شود!

چندي بعد، همه سر ميز صبحانه، منتظر لرد سياه ايستاده بودند.
با آمدن لرد سياه، ملت نيز نشسته و مشغول خوردن صبحانه شدند.

-مربّا !

دست دلفي به سرعت به سمت ظرف مربّا رفت، ولي با ديدن چنگالي كه آستوريا، به سمت پيشاني اش نشانه رفته بود، دستش را عقب كشيد.
آستوريا ظرف مربّا را جلوي لرد سياه گذاشت.

-ياران ما...! ماموريتي برايتان داريم! در زمان تحصيلمان، چند كتاب با ارزش در دستشويي اتاق دامبلدور، پنهان كرده بوديم و الان به شدت به آنها احتياج داريم!

-ارباب...چجوري بايد وارد هاگوارتز بشيم؟
-همه چيز رو ما بايد به شما بگيم؟ بريد بگيد اومدين محفلي بشــ... نه، نه اين رو نگيد! چه ميدونيم يه راهي پيدا كنيد. اصلا بگيد براي تأييد صلاحيت اساتيد اومدين!...الان هم با خيال راحت صبحانه تون رو بخوريد و بعد صبحانه، راهي بشين...بدون كتاب ها هم بر نگردين.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.