هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۴:۱۶:۳۸ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#91
حیف چرتکه. باید جاش اون گوسفندو میذاشتم حداقل حالیش میشه یه چیزایی. اون روی تسترال منو بالا نیار ها.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۴:۱۳:۲۳ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#92
تو جای منو با چرتکه عوض کردی! تو شرف و ناموس حالیت میشه؟ حالیت می شد زنتو وسط سوژه ول نمی کردی!



تصویر کوچک شده



Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۴:۱۲:۰۸ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#93
گوسفند تو سرت بخوره! شرف و ناموس مارو بردی وسط سوژه. گوسفند طلا هم میخوای؟


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۴:۰۳:۴۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#94
نیکلاس داداش قرار بود یه گوسفند طلا به ما بدیا!
گند زدی تو سوژه که...



تصویر کوچک شده



Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۳:۵۹:۱۸ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#95
نقل قول:

کدوالادر جعفر نوشته:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
جعفر به دنبال شخص و همکاری می گشت که بتونه برای کمک به گروه مافیایی جعفر، مقدار زیادی طلا به اون تزریق کنه. جعفر با تفکرات فراوان، فــــــــــراوان! به این نتیجه رسید که یکی از گوسفنداشو تبدیل به طلا کنه. یکی از چاق ترین، فربه ترین، بزرگ ترین و خرترین گوسفند هاشو...

طبیعیه که وقتی بخواین گوسفند چاق کنید میرین پیش هاگرید اگه بخواین گوسفند کباب کنید میرید پیش ویزلی ها و وقتی بخواین گوسفندو طلا کنید میرید پیش نیکلاس فلامل.
با همین تفکر جعفر پشت گوسفندش پرید و تا جلوی خونه ی فلامل، هو هو کنان آمد و جلوی پرچین خانه ی فلامل که کبک داشت خروس میخواند پیاده شد.

جعفر به کبک گفت:
- خروس نخون! خوشم نمیاد! بندری بلدی؟
- هوهو!
- آفرین! جغد بخون! جغد خوبه.

سپس درحالی که کبک جغد می خوند، جعفر به سمت در خانه رفت و زنگ زد. چیزی نشد. در زد. چیزی نشد. سنگ به شیشه زد. چیزی نشد. شیشه رو به سنگ زد. بازم چیزی نشد. جعفر جامه درید و با پیرهنی پاره در را شکست.
- فــــــــــلـــــــــــامـــــــــــل!

اما فلامل جواب نداد. پیرمرد مشغول چرت عصرانه اش بود. جعفر از اقدام خودش پشیمان شد و خواست پاورچین پاورچین برگرده، اما نوک پاش روی پر کبک رفت و صدایی فرو صوت پخش شد. ناگهان فلامل از جا جهید.

-آیـــــی نفس کش.

نیکلاس جامه درید و از در خانه بیرون جهید و آماده بود تا هر موجودی که مسئول له شدن کبکش بود را تبدیل به مار کند و دور لانه اش تخم پونه بکارد. اما با دیدن جعفر که او هم اندکی قبل جامه دریده بود خشکش زد و هر دو لخت به همدیگر خیره شدن.

-تو کبکمو له کردی. این کبک خروس میخوند. مثلش دیگه نیست.

جعفر که میدونست، سن که رسید به چندجا، فشار میاد به پنجاه! به همین خاطر پیرمرد رو درک کرد. اما وقتی دید پیرمرد تکه های پارچه پیرهنشو کنار زد و به سمت جعفر حمله کرد، احترام رو کنار گذاشت، پیرمرد رو هل داد و گفت:
- هویـی! پیری! سوی چشات رفته نمیبینی نوشتم پر کبک؟ کبکت بیرون حوصله اش سر رفته، رفته زیرشو کم کنه که سر نره!
- به من چه! اصلا تو وسط خونه من چی میخوای؟ چرتم پاره شد!
- اومدم یه نهادپیش بدم!

نیکلاس اول رفت و دوباره پر و کبک را بررسی کرد. وقتی فهمید کبک سالم است. با نهایت احتیاط کبک را برداشت، سر و روی کبک رو بوسید بعد هم آن را پیش مرغ همسایه که غاز بود پرت کرد تا از گزند این مهمان غریبه در امان باشد. دوباره رو به جعفر کرد و با لحن بسیار تهدید آمیزی به او گفت.

-خب بگو پیشهادتو و امیدوارم ارزشش رو داشته باشه وگرنه با احتساب شانزده درصد مالیات و نرخ تورم باید صد و پنجاه گالیون بپردازی. راستی اسیب روحی و روانی به کبکم رو حساب نکردم. میشه...

جعفر به نیکلاس نگاه میکرد که تند تند چرتکه می انداخت و فاکتور ها به صورت جادویی از گوشه ی چرتکه بیرون میزد و کم کم به زمین می رسید.

نیکلاس چرتکه می انداخت و جعفر نگاه می کرد. نیکلاس به سمت آشپزخونه رفت و استکان چای اش را پر کرد و چرتکه خودش همچنان حساب می کرد. جعفر که بیکار بود، دو میل بافتنی نیکلاس را برداشت و شروع به بافتن کرد. نیکلاس رفت روی کاناپه اش دراز کشید و چشمانش را بست. چرتکه همچنان حساب می کرد. چرتکه آمد و کنار گوش نیکلاس چیزی زمزمه کرد و فاکتوری نشانش داد. نیکلاس زیر چشمی به فاکتور نگاه کرد و گفت:
- نه! نه! این باید سه تا صفر دیگه بزاری جلوش!

سپس چشم انداخت ببینه جعفر حواسش هست یا نه. اما جعفر محو بافتنی اش شده بود. نیکلاس که موقعیت رو فراهم دید سطلی از زیر کاناپه در آورد و صفرهارو از توی سطل روی فاکتور خالی کرد.

- تموم شد؟
- تموم شد!

جعفر در حالیکه یه شال گردن دور گردنش، یه ژاکت به تنش و یه کلاه بافتنی روی سرش بود و چمدونی از انواع و اقسام لباس های بافته شده توی دستش بود به سمت نیکلاس آمد.

- همرو خودت بافتی؟
- نه. حال نداشتم. از جادو کالا سفارش دادم. حسابمون به کجا رسید.

نیکلاس درحالیکه با غرور فاکتور نهایی رو جلوی خودش گرفته بود گفت:
- طبق محاسبات من...
- خب؟
- و چرتکه عزیزم!
- خب؟
- حسابمون اینجوری میشه که...

ناگهان جای چشمان نیکلاس توی جمجمه اش خالی شد و به جاش دوتا نعلبکی در اومد. با دستاش فاکتور رو گرفت و کشید و کشید و کشید تا به آخرش رسید.
- من باید 3000 گالیون بهت بدم؟

نیکلاس اخم هایش توی هم رفت. چرتکه را برداشت و روی پایش گذاشت و محکم به پشت چوبی چرتکه، چَک میزد.

-ددی! نزن. آخ. تقصیر من نیست.
-خفه. خیلی بچه بدی شدی این چند وقت.

جعفر در حال دیدن تنبیه شدن چرتکه توسط نیکلاس بود که یک لحظه یاد بچگی خودش افتاد و دژاوو باعث شد خاطرات تلخش زنده شود، پس بی مهابا به سمت چرتکه رفت تا ان را نجات دهد. دوید و به سمت چرتکه شیرجه زد؛ با چرتکه برخورد کرد که باعث شد چرتکه به طرفی پرت شود اما خودش جای چرتکه، به پشت افتاد روی پای نیکلاس و ضربه ی آخر نیکلاس در پشت مبارک جعفر فرود امد و شترق صدا کرد.

-آههههه.

جعفر از درد آهی کشید و سرخ شد. نیکلاس هم از خجالت سرخ شد. همین لحظه پرنل فلامل، همسر نیکلاس وارد اتاق شد و همسرش را با یک مرد دیگر دید که همدیگر را بغل کرده بودند، هیچکدام لباس بر تن نداشتند و صورتشان حسابی سرخ بود.


جعفر اتاق دور سرش می چرخید. لحظه ای صبر کرد. با خودش کلنجار رفت. الان چه شد؟ او رییس مافیا بود. داستان حتی اگر مانهوا بود و از آن داستان های مبتذل و خاکبرسری هم بود جای نیکلاس و جعفر باید عوض می شد. جعفر فهمید که نیکلاس طلسمش کرده است.

بلند شد. چوبش را درآورد که ضد طلسمی به خودش بزند. اما جعفر چشمانش ضعیف بود و دستش می لرزید. ضد طلسم را به خودش نزد و اشتباهی به پرنل زد. شدت ضد طلسم انقد زیاد و شدید بود که تمام لباس های پرنل را با خودش برد. چوب جعفر هم از دست جعفر پرت شد و در مکانی نامعلوم به سمت جایی که ضد طلسم پرت شده بود، فرو رفت.

جعفر و نیکلاس جلوی چشمانشان را گرفتند. ناگهان نیکلاس با کف دست ضربه محکمی به پیشانی اش زد و گفت:
- خاک تو سرت! زنته!

جعفر که چوبش را دید به سمت چوب حمله کرد.
- چوبم!

نیکلاس هم همزمان به سمت پرنل رفت که جلوی جعفر را بگیرد.
بیرون از خانه، در کنار درخت جلوی خانه نیکلاس، سام جرخشانی به درخت تکیه داده بود. پسر کوچکی که تازه انگلیسی یاد گرفته بود، به همراه مادرش از آن طرف در حال رد شدن بودند. ناگهان پسر به سام اشاره کرد و گفت:
- مامان! تری، سام!

اما مامانش سام را ندید. حتی کامای بین تری و سام را هم ندید. فقط درون خانه نیکلاس را دید. چشمان پسرش را گرفت و سریع از محل متواری شد.





پرنل بدون لباس ایستاده بود و دستانش رو جلوی خودش گرفته بود و جیغ میزد. جعفر جلوی پرنل رسید تا چوب را بردارد که نیکلاس از پشت گردنش را گرفت.

-بی شرف. چیکار میکنی؟ به همسر من دست درازی میکنی؟ دستتو قطع میکنم.
-ولم کن پیری. من فقط چوبمو میخوام.

و دستش را دراز کرد تا چوب را بردارد که نیکلاس روی پشتش پرید. کشمکش بین نیکلاس و جعفر ادامه داشت. جعفر چند سانتی متر با چوب فاصله داشت با وجود تقلا های نیکلاس، زور زد و چوب را از بین پرنل بیرون کشید.

نیکلاس گردن جعفر را گاز گرفت و در گوشش فریاد کشید

-اون چوب تو نیست. بذار سر جاش بذار سر جاش.

جعفر صورتش مثل گچ سفید و مثل روح بی احساس شد. جسم را سر جایش گذاشت و نیکلاس را از پشتش تکاند و روی زمین انداخت.
-خیلی لجنی حاجی.

نیکلاس بلند شد و خودش را تکاند.
-تو ذهنت منحرفه من چیکار کنم؟ اتفاقا اون هم چوبدستیه. منتهی چوبدستی مخفیه پرنله. خیلی هم قدرتمنده.
-مرلین وکیلی راست میگی؟
-اره بابا.
-همین چوبدستی که الان به سمتمون نشونه رفته؟
-اره...همی..

نیکلاس و جعفر تا به خودشان آمدند چوبدستی را دقیقا جلوی صورتشان دیدند و با فریاد وحشتناک پرنل خشکشان زد.

-بمبارردو ماکســــــــــــــــــــــــــیما.

نور کور کننده ای در تار و پود چوبدستی پدیدار شد. همه چیز از حرکت ایستاد و همه جا ساکت شد. موج کوبنده ای از نوک چوبدستی خارج شد و صدای مهیب انفجار.

بــــــــــــــــــــــوم!

موج نابودگر به سمت جعفر و نیکلاس حمله ور شد و هر چیزی که سر راهش بود را منهدم میکرد. جعفر و نیکلاس در اثر جادوی نابودگر پرنل به آخر خانه پرتاب شدند و توی ستون سنگی فرود آمدند.



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۳:۲۲:۳۱ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#96
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
جعفر به دنبال شخص و همکاری می گشت که بتونه برای کمک به گروه مافیایی جعفر، مقدار زیادی طلا به اون تزریق کنه. جعفر با تفکرات فراوان، فــــــــــراوان! به این نتیجه رسید که یکی از گوسفنداشو تبدیل به طلا کنه. یکی از چاق ترین، فربه ترین، بزرگ ترین و خرترین گوسفند هاشو...

طبیعیه که وقتی بخواین گوسفند چاق کنید میرین پیش هاگرید اگه بخواین گوسفند کباب کنید میرید پیش ویزلی ها و وقتی بخواین گوسفندو طلا کنید میرید پیش نیکلاس فلامل.
با همین تفکر جعفر پشت گوسفندش پرید و تا جلوی خونه ی فلامل، هو هو کنان آمد و جلوی پرچین خانه ی فلامل که کبک داشت خروس میخواند پیاده شد.

جعفر به کبک گفت:
- خروس نخون! خوشم نمیاد! بندری بلدی؟
- هوهو!
- آفرین! جغد بخون! جغد خوبه.

سپس درحالی که کبک جغد می خوند، جعفر به سمت در خانه رفت و زنگ زد. چیزی نشد. در زد. چیزی نشد. سنگ به شیشه زد. چیزی نشد. شیشه رو به سنگ زد. بازم چیزی نشد. جعفر جامه درید و با پیرهنی پاره در را شکست.
- فــــــــــلـــــــــــامـــــــــــل!

اما فلامل جواب نداد. پیرمرد مشغول چرت عصرانه اش بود. جعفر از اقدام خودش پشیمان شد و خواست پاورچین پاورچین برگرده، اما نوک پاش روی پر کبک رفت و صدایی فرو صوت پخش شد. ناگهان فلامل از جا جهید.

-آیـــــی نفس کش.

نیکلاس جامه درید و از در خانه بیرون جهید و آماده بود تا هر موجودی که مسئول له شدن کبکش بود را تبدیل به مار کند و دور لانه اش تخم پونه بکارد. اما با دیدن جعفر که او هم اندکی قبل جامه دریده بود خشکش زد و هر دو لخت به همدیگر خیره شدن.

-تو کبکمو له کردی. این کبک خروس میخوند. مثلش دیگه نیست.

جعفر که میدونست، سن که رسید به چندجا، فشار میاد به پنجاه! به همین خاطر پیرمرد رو درک کرد. اما وقتی دید پیرمرد تکه های پارچه پیرهنشو کنار زد و به سمت جعفر حمله کرد، احترام رو کنار گذاشت، پیرمرد رو هل داد و گفت:
- هویـی! پیری! سوی چشات رفته نمیبینی نوشتم پر کبک؟ کبکت بیرون حوصله اش سر رفته، رفته زیرشو کم کنه که سر نره!
- به من چه! اصلا تو وسط خونه من چی میخوای؟ چرتم پاره شد!
- اومدم یه نهادپیش بدم!

نیکلاس اول رفت و دوباره پر و کبک را بررسی کرد. وقتی فهمید کبک سالم است. با نهایت احتیاط کبک را برداشت، سر و روی کبک رو بوسید بعد هم آن را پیش مرغ همسایه که غاز بود پرت کرد تا از گزند این مهمان غریبه در امان باشد. دوباره رو به جعفر کرد و با لحن بسیار تهدید آمیزی به او گفت.

-خب بگو پیشهادتو و امیدوارم ارزشش رو داشته باشه وگرنه با احتساب شانزده درصد مالیات و نرخ تورم باید صد و پنجاه گالیون بپردازی. راستی اسیب روحی و روانی به کبکم رو حساب نکردم. میشه...

جعفر به نیکلاس نگاه میکرد که تند تند چرتکه می انداخت و فاکتور ها به صورت جادویی از گوشه ی چرتکه بیرون میزد و کم کم به زمین می رسید.

نیکلاس چرتکه می انداخت و جعفر نگاه می کرد. نیکلاس به سمت آشپزخونه رفت و استکان چای اش را پر کرد و چرتکه خودش همچنان حساب می کرد. جعفر که بیکار بود، دو میل بافتنی نیکلاس را برداشت و شروع به بافتن کرد. نیکلاس رفت روی کاناپه اش دراز کشید و چشمانش را بست. چرتکه همچنان حساب می کرد. چرتکه آمد و کنار گوش نیکلاس چیزی زمزمه کرد و فاکتوری نشانش داد. نیکلاس زیر چشمی به فاکتور نگاه کرد و گفت:
- نه! نه! این باید سه تا صفر دیگه بزاری جلوش!

سپس چشم انداخت ببینه جعفر حواسش هست یا نه. اما جعفر محو بافتنی اش شده بود. نیکلاس که موقعیت رو فراهم دید سطلی از زیر کاناپه در آورد و صفرهارو از توی سطل روی فاکتور خالی کرد.

- تموم شد؟
- تموم شد!

جعفر در حالیکه یه شال گردن دور گردنش، یه ژاکت به تنش و یه کلاه بافتنی روی سرش بود و چمدونی از انواع و اقسام لباس های بافته شده توی دستش بود به سمت نیکلاس آمد.

- همرو خودت بافتی؟
- نه. حال نداشتم. از جادو کالا سفارش دادم. حسابمون به کجا رسید.

نیکلاس درحالیکه با غرور فاکتور نهایی رو جلوی خودش گرفته بود گفت:
- طبق محاسبات من...
- خب؟
- و چرتکه عزیزم!
- خب؟
- حسابمون اینجوری میشه که...

ناگهان جای چشمان نیکلاس توی جمجمه اش خالی شد و به جاش دوتا نعلبکی در اومد. با دستاش فاکتور رو گرفت و کشید و کشید و کشید تا به آخرش رسید.
- من باید 3000 گالیون بهت بدم؟

نیکلاس اخم هایش توی هم رفت. چرتکه را برداشت و روی پایش گذاشت و محکم به پشت چوبی چرتکه، چَک میزد.

-ددی! نزن. آخ. تقصیر من نیست.
-خفه. خیلی بچه بدی شدی این چند وقت.

جعفر در حال دیدن تنبیه شدن چرتکه توسط نیکلاس بود که یک لحظه یاد بچگی خودش افتاد و دژاوو باعث شد خاطرات تلخش زنده شود، پس بی مهابا به سمت چرتکه رفت تا ان را نجات دهد. دوید و به سمت چرتکه شیرجه زد؛ با چرتکه برخورد کرد که باعث شد چرتکه به طرفی پرت شود اما خودش جای چرتکه، به پشت افتاد روی پای نیکلاس و ضربه ی آخر نیکلاس در پشت مبارک جعفر فرود امد و شترق صدا کرد.

-آههههه.

جعفر از درد آهی کشید و سرخ شد. نیکلاس هم از خجالت سرخ شد. همین لحظه پرنل فلامل، همسر نیکلاس وارد اتاق شد و همسرش را با یک مرد دیگر دید که همدیگر را بغل کرده بودند، هیچکدام لباس بر تن نداشتند و صورتشان حسابی سرخ بود.


جعفر اتاق دور سرش می چرخید. لحظه ای صبر کرد. با خودش کلنجار رفت. الان چه شد؟ او رییس مافیا بود. داستان حتی اگر مانهوا بود و از آن داستان های مبتذل و خاکبرسری هم بود جای نیکلاس و جعفر باید عوض می شد. جعفر فهمید که نیکلاس طلسمش کرده است.

بلند شد. چوبش را درآورد که ضد طلسمی به خودش بزند. اما جعفر چشمانش ضعیف بود و دستش می لرزید. ضد طلسم را به خودش نزد و اشتباهی به پرنل زد. شدت ضد طلسم انقد زیاد و شدید بود که تمام لباس های پرنل را با خودش برد. چوب جعفر هم از دست جعفر پرت شد و در مکانی نامعلوم به سمت جایی که ضد طلسم پرت شده بود، فرو رفت.

جعفر و نیکلاس جلوی چشمانشان را گرفتند. ناگهان نیکلاس با کف دست ضربه محکمی به پیشانی اش زد و گفت:
- خاک تو سرت! زنته!

جعفر که چوبش را دید به سمت چوب حمله کرد.
- چوبم!

نیکلاس هم همزمان به سمت پرنل رفت که جلوی جعفر را بگیرد.
بیرون از خانه، در کنار درخت جلوی خانه نیکلاس، سام جرخشانی به درخت تکیه داده بود. پسر کوچکی که تازه انگلیسی یاد گرفته بود، به همراه مادرش از آن طرف در حال رد شدن بودند. ناگهان پسر به سام اشاره کرد و گفت:
- مامان! تری، سام!

اما مامانش سام را ندید. حتی کامای بین تری و سام را هم ندید. فقط درون خانه نیکلاس را دید. چشمان پسرش را گرفت و سریع از محل متواری شد.



تصویر کوچک شده



Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲:۴۷:۱۹ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#97
نقل قول:

کدوالادر جعفر نوشته:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
جعفر به دنبال شخص و همکاری می گشت که بتونه برای کمک به گروه مافیایی جعفر، مقدار زیادی طلا به اون تزریق کنه. جعفر با تفکرات فراوان، فــــــــــراوان! به این نتیجه رسید که یکی از گوسفنداشو تبدیل به طلا کنه. یکی از چاق ترین، فربه ترین، بزرگ ترین و خرترین گوسفند هاشو...

طبیعیه که وقتی بخواین گوسفند چاق کنید میرین پیش هاگرید اگه بخواین گوسفند کباب کنید میرید پیش ویزلی ها و وقتی بخواین گوسفندو طلا کنید میرید پیش نیکلاس فلامل.
با همین تفکر جعفر پشت گوسفندش پرید و تا جلوی خونه ی فلامل، هو هو کنان آمد و جلوی پرچین خانه ی فلامل که کبک داشت خروس میخواند پیاده شد.

جعفر به کبک گفت:
- خروس نخون! خوشم نمیاد! بندری بلدی؟
- هوهو!
- آفرین! جغد بخون! جغد خوبه.

سپس درحالی که کبک جغد می خوند، جعفر به سمت در خانه رفت و زنگ زد. چیزی نشد. در زد. چیزی نشد. سنگ به شیشه زد. چیزی نشد. شیشه رو به سنگ زد. بازم چیزی نشد. جعفر جامه درید و با پیرهنی پاره در را شکست.
- فــــــــــلـــــــــــامـــــــــــل!

اما فلامل جواب نداد. پیرمرد مشغول چرت عصرانه اش بود. جعفر از اقدام خودش پشیمان شد و خواست پاورچین پاورچین برگرده، اما نوک پاش روی پر کبک رفت و صدایی فرو صوت پخش شد. ناگهان فلامل از جا جهید.

-آیـــــی نفس کش.

نیکلاس جامه درید و از در خانه بیرون جهید و آماده بود تا هر موجودی که مسئول له شدن کبکش بود را تبدیل به مار کند و دور لانه اش تخم پونه بکارد. اما با دیدن جعفر که او هم اندکی قبل جامه دریده بود خشکش زد و هر دو لخت به همدیگر خیره شدن.

-تو کبکمو له کردی. این کبک خروس میخوند. مثلش دیگه نیست.

جعفر که میدونست، سن که رسید به چندجا، فشار میاد به پنجاه! به همین خاطر پیرمرد رو درک کرد. اما وقتی دید پیرمرد تکه های پارچه پیرهنشو کنار زد و به سمت جعفر حمله کرد، احترام رو کنار گذاشت، پیرمرد رو هل داد و گفت:
- هویـی! پیری! سوی چشات رفته نمیبینی نوشتم پر کبک؟ کبکت بیرون حوصله اش سر رفته، رفته زیرشو کم کنه که سر نره!
- به من چه! اصلا تو وسط خونه من چی میخوای؟ چرتم پاره شد!
- اومدم یه نهادپیش بدم!

نیکلاس اول رفت و دوباره پر و کبک رو بررسی کرد. وقتی فهمید کبک سالم است. با نهایت احتیاط کبک رو برداشت، سر و روی کبک را بوسید بعد هم آن را پیش مرغ همسایه که غاز بود پرت کرد تا از گزند این مهمان غریبه در امان باشد. بعد هم رو به جعفر کرد و با لحن بسیار تهدید آمیزی به او گفت.

-خب بگو پیشهادتو و امیدوارم ارزشش رو داشته باشه وگرنه با احتساب شانزده درصد مالیات و نرخ تورم باید صد و پنجاه گالیون بپردازی. راستی اسیب روحی و روانی به کبکم رو حساب نکردم. میشه...

جعفر به نیکلاس نگاه میکرد که تند تند چرتکه می انداخت و فاکتور ها به صورت جادویی از گوشه ی چرتکه بیرون میزد و کم کم به زمین می رسید.


نیکلاس چرتکه می انداخت و جعفر نگاه می کرد. نیکلاس به سمت آشپزخونه رفت و استکان چای اش را پر کرد و چرتکه خودش همچنان حساب می کرد. جعفر که بیکار بود، دو میل بافتنی نیکلاس را برداشت و شروع به بافتن کرد. نیکلاس رفت روی کاناپه اش دراز کشید و چشمانش را بست. چرتکه همچنان حساب می کرد. چرتکه آمد و کنار گوش نیکلاس چیزی زمزمه کرد و فاکتوری نشانش داد. نیکلاس زیر چشمی به فاکتور نگاه کرد و گفت:
- نه! نه! این باید سه تا صفر دیگه بزاری جلوش!

سپس چشم انداخت ببینه جعفر حواسش هست یا نه. اما جعفر محو بافتنی اش شده بود. نیکلاس که موقعیت رو فراهم دید سطلی از زیر کاناپه در آورد و صفرهارو از توی سطل روی فاکتور خالی کرد.

- تموم شد؟
- تموم شد!

جعفر در حالیکه یه شال گردن دور گردنش، یه ژاکت به تنش و یه کلاه بافتنی روی سرش بود و چمدونی از انواع و اقسام لباس های بافته شده توی دستش بود به سمت نیکلاس آمد.

- همرو خودت بافتی؟
- نه. حال نداشتم. از جادو کالا سفارش دادم. حسابمون به کجا رسید.

نیکلاس درحالیکه با غرور فاکتور نهایی رو جلوی خودش گرفته بود گفت:
- طبق محاسبات من...
- خب؟
- و چرتکه عزیزم!
- خب؟
- حسابمون اینجوری میشه که...

ناگهان جای چشمان نیکلاس توی جمجمه اش خالی شد و به جاش دوتا نعلبکی در اومد. با دستاش فاکتور رو گرفت و کشید و کشید و کشید تا به آخرش رسید.
- من باید 3000 گالیون بهت بدم؟


نیکلاس اخم هایش توی هم رفت. چرتکه را برداشت و روی پایش گذاشت و محکم به پشت چوبی چرتکه، چَک میزد.

-ددی! نزن. آخ. تقصیر من نیست.
-خفه. خیلی بچه بدی شدی این چند وقت.

جعفر در حال دیدن تنبیه شدن چرتکه توسط نیکلاس بود که یک لحظه یاد بچگی خودش افتاد و دژاوو باعث شد خاطرات تلخش زنده شود، پس بی مهابا به سمت چرتکه رفت تا ان را نجات دهد. دوید و به سمت چرتکه شیرجه زد؛ با چرتکه برخورد کرد که باعث شد چرتکه به طرفی پرت شود اما خودش جای چرتکه، به پشت افتاد روی پای نیکلاس و ضربه ی آخر نیکلاس در پشت مبارک جعفر فرود امد و شترق صدا کرد.

-آههههه.

جعفر از درد آهی کشید و سرخ شد. نیکلاس هم از خجالت سرخ شد. همین لحظه پرنل فلامل، همسر نیکلاس وارد اتاق شد و همسرش را با یک مرد دیگر دید که همدیگر را بغل کرده بودند، هیچکدام لباس بر تن نداشتند و صورتشان حسابی سرخ بود.



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲:۳۵:۴۹ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#98
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
جعفر به دنبال شخص و همکاری می گشت که بتونه برای کمک به گروه مافیایی جعفر، مقدار زیادی طلا به اون تزریق کنه. جعفر با تفکرات فراوان، فــــــــــراوان! به این نتیجه رسید که یکی از گوسفنداشو تبدیل به طلا کنه. یکی از چاق ترین، فربه ترین، بزرگ ترین و خرترین گوسفند هاشو...

طبیعیه که وقتی بخواین گوسفند چاق کنید میرین پیش هاگرید اگه بخواین گوسفند کباب کنید میرید پیش ویزلی ها و وقتی بخواین گوسفندو طلا کنید میرید پیش نیکلاس فلامل.
با همین تفکر جعفر پشت گوسفندش پرید و تا جلوی خونه ی فلامل، هو هو کنان آمد و جلوی پرچین خانه ی فلامل که کبک داشت خروس میخواند پیاده شد.

جعفر به کبک گفت:
- خروس نخون! خوشم نمیاد! بندری بلدی؟
- هوهو!
- آفرین! جغد بخون! جغد خوبه.

سپس درحالی که کبک جغد می خوند، جعفر به سمت در خانه رفت و زنگ زد. چیزی نشد. در زد. چیزی نشد. سنگ به شیشه زد. چیزی نشد. شیشه رو به سنگ زد. بازم چیزی نشد. جعفر جامه درید و با پیرهنی پاره در را شکست.
- فــــــــــلـــــــــــامـــــــــــل!

اما فلامل جواب نداد. پیرمرد مشغول چرت عصرانه اش بود. جعفر از اقدام خودش پشیمان شد و خواست پاورچین پاورچین برگرده، اما نوک پاش روی پر کبک رفت و صدایی فرو صوت پخش شد. ناگهان فلامل از جا جهید.

-آیـــــی نفس کش.

نیکلاس جامه درید و از در خانه بیرون جهید و آماده بود تا هر موجودی که مسئول له شدن کبکش بود را تبدیل به مار کند و دور لانه اش تخم پونه بکارد. اما با دیدن جعفر که او هم اندکی قبل جامه دریده بود خشکش زد و هر دو لخت به همدیگر خیره شدن.

-تو کبکمو له کردی. این کبک خروس میخوند. مثلش دیگه نیست.

جعفر که میدونست، سن که رسید به چندجا، فشار میاد به پنجاه! به همین خاطر پیرمرد رو درک کرد. اما وقتی دید پیرمرد تکه های پارچه پیرهنشو کنار زد و به سمت جعفر حمله کرد، احترام رو کنار گذاشت، پیرمرد رو هل داد و گفت:
- هویـی! پیری! سوی چشات رفته نمیبینی نوشتم پر کبک؟ کبکت بیرون حوصله اش سر رفته، رفته زیرشو کم کنه که سر نره!
- به من چه! اصلا تو وسط خونه من چی میخوای؟ چرتم پاره شد!
- اومدم یه نهادپیش بدم!

نیکلاس اول رفت و دوباره پر و کبک رو بررسی کرد. وقتی فهمید کبک سالم است. با نهایت احتیاط کبک رو برداشت، سر و روی کبک را بوسید بعد هم آن را پیش مرغ همسایه که غاز بود پرت کرد تا از گزند این مهمان غریبه در امان باشد. بعد هم رو به جعفر کرد و با لحن بسیار تهدید آمیزی به او گفت.

-خب بگو پیشهادتو و امیدوارم ارزشش رو داشته باشه وگرنه با احتساب شانزده درصد مالیات و نرخ تورم باید صد و پنجاه گالیون بپردازی. راستی اسیب روحی و روانی به کبکم رو حساب نکردم. میشه...

جعفر به نیکلاس نگاه میکرد که تند تند چرتکه می انداخت و فاکتور ها به صورت جادویی از گوشه ی چرتکه بیرون میزد و کم کم به زمین می رسید.


نیکلاس چرتکه می انداخت و جعفر نگاه می کرد. نیکلاس به سمت آشپزخونه رفت و استکان چای اش را پر کرد و چرتکه خودش همچنان حساب می کرد. جعفر که بیکار بود، دو میل بافتنی نیکلاس را برداشت و شروع به بافتن کرد. نیکلاس رفت روی کاناپه اش دراز کشید و چشمانش را بست. چرتکه همچنان حساب می کرد. چرتکه آمد و کنار گوش نیکلاس چیزی زمزمه کرد و فاکتوری نشانش داد. نیکلاس زیر چشمی به فاکتور نگاه کرد و گفت:
- نه! نه! این باید سه تا صفر دیگه بزاری جلوش!

سپس چشم انداخت ببینه جعفر حواسش هست یا نه. اما جعفر محو بافتنی اش شده بود. نیکلاس که موقعیت رو فراهم دید سطلی از زیر کاناپه در آورد و صفرهارو از توی سطل روی فاکتور خالی کرد.

- تموم شد؟
- تموم شد!

جعفر در حالیکه یه شال گردن دور گردنش، یه ژاکت به تنش و یه کلاه بافتنی روی سرش بود و چمدونی از انواع و اقسام لباس های بافته شده توی دستش بود به سمت نیکلاس آمد.

- همرو خودت بافتی؟
- نه. حال نداشتم. از جادو کالا سفارش دادم. حسابمون به کجا رسید.

نیکلاس درحالیکه با غرور فاکتور نهایی رو جلوی خودش گرفته بود گفت:
- طبق محاسبات من...
- خب؟
- و چرتکه عزیزم!
- خب؟
- حسابمون اینجوری میشه که...

ناگهان جای چشمان نیکلاس توی جمجمه اش خالی شد و به جاش دوتا نعلبکی در اومد. با دستاش فاکتور رو گرفت و کشید و کشید و کشید تا به آخرش رسید.
- من باید 3000 گالیون بهت بدم؟



تصویر کوچک شده



Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲:۱۹:۵۱ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#99
نقل قول:

کدوالادر جعفر نوشته:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
جعفر به دنبال شخص و همکاری می گشت که بتونه برای کمک به گروه مافیایی جعفر، مقدار زیادی طلا به اون تزریق کنه. جعفر با تفکرات فراوان، فــــــــــراوان! به این نتیجه رسید که یکی از گوسفنداشو تبدیل به طلا کنه. یکی از چاق ترین، فربه ترین، بزرگ ترین و خرترین گوسفند هاشو...

طبیعیه که وقتی بخواین گوسفند چاق کنید میرین پیش هاگرید اگه بخواین گوسفند کباب کنید میرید پیش ویزلی ها و وقتی بخواین گوسفندو طلا کنید میرید پیش نیکلاس فلامل.
با همین تفکر جعفر پشت گوسفندش پرید و تا جلوی خونه ی فلامل، هو هو کنان آمد و جلوی پرچین خانه ی فلامل که کبک داشت خروس میخواند پیاده شد.

جعفر به کبک گفت:
- خروس نخون! خوشم نمیاد! بندری بلدی؟
- هوهو!
- آفرین! جغد بخون! جغد خوبه.

سپس درحالی که کبک جغد می خوند، جعفر به سمت در خانه رفت و زنگ زد. چیزی نشد. در زد. چیزی نشد. سنگ به شیشه زد. چیزی نشد. شیشه رو به سنگ زد. بازم چیزی نشد. جعفر جامه درید و با پیرهنی پاره در را شکست.
- فــــــــــلـــــــــــامـــــــــــل!

اما فلامل جواب نداد. پیرمرد مشغول چرت عصرانه اش بود. جعفر از اقدام خودش پشیمان شد و خواست پاورچین پاورچین برگرده، اما نوک پاش روی پر کبک رفت و صدایی فرو صوت پخش شد. ناگهان فلامل از جا جهید.

-آیـــــی نفس کش.

نیکلاس جامه درید و از در خانه بیرون جهید و آماده بود تا هر موجودی که مسئول له شدن کبکش بود را تبدیل به مار کند و دور لانه اش تخم پونه بکارد. اما با دیدن جعفر که او هم اندکی قبل جامه دریده بود خشکش زد و هر دو لخت به همدیگر خیره شدن.

-تو کبکمو له کردی. این کبک خروس میخوند. مثلش دیگه نیست.


جعفر که میدونست، سن که رسید به چندجا، فشار میاد به پنجاه! به همین خاطر پیرمرد رو درک کرد. اما وقتی دید پیرمرد تکه های پارچه پیرهنشو کنار زد و به سمت جعفر حمله کرد، احترام رو کنار گذاشت، پیرمرد رو هل داد و گفت:
- هویـی! پیری! سوی چشات رفته نمیبینی نوشتم پر کبک؟ کبکت بیرون حوصله اش سر رفته، رفته زیرشو کم کنه که سر نره!
- به من چه! اصلا تو وسط خونه من چی میخوای؟ چرتم پاره شد!
- اومدم یه نهادپیش بدم!



نیکلاس اول رفت و دوباره پر و کبک را بررسی کرد. وقتی فهمید کبک سالم است. با نهایت احتیاط کبک را برداشت، سر و روی کبک رو بوسید بعد هم آن را پیش مرغ همسایه که غاز بود پرت کرد تا از گزند این مهمان غریبه در امان باشد. دوباره رو به جعفر کرد و با لحن بسیار تهدید آمیزی به او گفت.

-خب بگو پیشهادتو و امیدوارم ارزشش رو داشته باشه وگرنه با احتساب شانزده درصد مالیات و نرخ تورم باید صد و پنجاه گالیون بپردازی. راستی اسیب روحی و روانی به کبکم رو حساب نکردم. میشه...

جعفر به نیکلاس نگاه میکرد که تند تند چرتکه می انداخت و فاکتور ها به صورت جادویی از گوشه ی چرتکه بیرون میزد و کم کم به زمین می رسید.




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲:۰۸:۴۰ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
نقل قول:
جعفر به دنبال شخص و همکاری می گشت که بتونه برای کمک به گروه مافیایی جعفر، مقدار زیادی طلا به اون تزریق کنه. جعفر با تفکرات فراوان، فــــــــــراوان! به این نتیجه رسید که یکی از گوسفنداشو تبدیل به طلا کنه. یکی از چاق ترین، فربه ترین، بزرگ ترین و خرترین گوسفند هاشو...

طبیعیه که وقتی بخواین گوسفند چاق کنید میرین پیش هاگرید اگه بخواین گوسفند کباب کنید میرید پیش ویزلی ها و وقتی بخواین گوسفندو طلا کنید میرید پیش نیکلاس فلامل.
با همین تفکر جعفر پشت گوسفندش پرید و تا جلوی خونه ی فلامل، هو هو کنان آمد و جلوی پرچین خانه ی فلامل که کبک داشت خروس میخواند پیاده شد.

جعفر به کبک گفت:
- خروس نخون! خوشم نمیاد! بندری بلدی؟
- هوهو!
- آفرین! جغد بخون! جغد خوبه.

سپس درحالی که کبک جغد می خوند، جعفر به سمت در خانه رفت و زنگ زد. چیزی نشد. در زد. چیزی نشد. سنگ به شیشه زد. چیزی نشد. شیشه رو به سنگ زد. بازم چیزی نشد. جعفر جامه درید و با پیرهنی پاره در را شکست.
- فــــــــــلـــــــــــامـــــــــــل!

اما فلامل جواب نداد. پیرمرد مشغول چرت عصرانه اش بود. جعفر از اقدام خودش پشیمان شد و خواست پاورچین پاورچین برگرده، اما نوک پاش روی پر کبک رفت و صدایی فرو صوت پخش شد. ناگهان فلامل از جا جهید.

-آیـــــی نفس کش.

نیکلاس جامه درید و از در خانه بیرون جهید و آماده بود تا هر موجودی که مسئول له شدن کبکش بود را تبدیل به مار کند و دور لانه اش تخم پونه بکارد. اما با دیدن جعفر که او هم اندکی قبل جامه دریده بود خشکش زد و هر دو لخت به همدیگر خیره شدن.

-تو کبکمو له کردی. این کبک خروس میخوند. مثلش دیگه نیست.


جعفر که میدونست، سن که رسید به چندجا، فشار میاد به پنجاه! به همین خاطر پیرمرد رو درک کرد. اما وقتی دید پیرمرد تکه های پارچه پیرهنشو کنار زد و به سمت جعفر حمله کرد، احترام رو کنار گذاشت، پیرمرد رو هل داد و گفت:
- هویـی! پیری! سوی چشات رفته نمیبینی نوشتم پر کبک؟ کبکت بیرون حوصله اش سر رفته، رفته زیرشو کم کنه که سر نره!
- به من چه! اصلا تو وسط خونه من چی میخوای؟ چرتم پاره شد!
- اومدم یه نهادپیش بدم!



تصویر کوچک شده



Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.