هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۰:۴۳ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۷
#1
زن جوان به آرامی وارد فضای باز شد.عطر شب بو ها و سبزه های تازه محیط همیشه اورا به وجد می اورد .نوزاد کوچکی در اغوش داشت.شنل بلند سیاه موهای قهوه ای رنگش را پوشانده بود .با چشمان براق فندقی رنگ به آسمان بالای سرش خیره شده بود.به سـتارگانی که به گرد ماه جمع شده بودند.گویا همگی نگران کودکی بودند که قربانی سرنوشت خواهد شد.!زن جوان در جستجوی ستاره ی دخترش بود.ستاره ای از ستارگان دب اکبر.ستاره ای خاموش در میان حریر شب .

جلوتر رفت.شنل بلندش را به زمین انداخت.ستارگان همچون زینت هایی بر روی حریر لطیف شب می درخشیدند.بغض گلویش را می فشارد.همسرش برای رسیدن به قدرت زن جوان را مجبور کرده بود تا کودک خود را قربانی الهه قدرت کند.! زیرا که از قدیم گفته شده بود که الهه قدرت فقط از زنان قربانی می گیرد و این خود افسانه ای جداست.! زن بیچاره تنها کودکش را در اغوش فشرد.می دانست که تا چند ثانیه دیگران با دستان لرزانش خنجر بر قلب کوچک فرزند می زند و خون ان را به سنگ های کنار چمنزار می مالد تا قربانی پذیرفته شود.گل ها با الهه ها سخن می گفتند.خبر قربانی کوچک به زودی به گوش الهه قدرت می رسید و او قربانی را می پذیرفت و همسرش قدرتمند می شد.این فکر ها همچون خنجری بر قلبش فرو امد.چطور ممکن بود؟چطور می توانست کودک شیرخواره اش را قربانی الهه قدرت کند.او قدرت نمی خواست بلکه ان مرد قدرت طلب در جستجوی چیزی بود که در حقیقت به او تعلق نداشت.!

دستان لرزانش را به زیر پیراهن برد و از جیب مخفی بلیز کهنه اش خنجر طلایی رنگ با حاشیه های نقره ای بیرون اورد.کودک اشک می ریخت.چشمان درشت ابی رنگش باری به از اشک درخشان و باری از بوی گلهای بنفشه خندان می گشت.به فرزندش خیره شد.نمی توانست .نمی توانست قربانی دهد.او طالب قدرت نبود.هرگز نمی خواست که..!

چاره ی دیگری نداشت.اگر کودک را قربانی نمی کرد حق برگشت به خانه را نداشت.همسر بی رحم در پی قدرت او را به خانه راه نمی داد و زن بیچاره در میان کوچه های سرد تنهایی اواره می گشت.!

به سمت دریاچه کوچکی که در امتداد کاج های بلند قرار داشت حرکت کرد.اگر فرزندش قربانی میشد خون پاک او همراه دریاچه و رود ها روان می شد.بلکه نیروهای فرازمینی ..جادوگران و ساحران باستانی و رود خروشان انتقام تنها دخترش را بگیرند.!

خنجر را بیرون کشید و شروع به زمزمه کرد.اشک در چشمانش جمع شده بود اما چاره ی دیگری نداشت :الهه ی قدرت..الهه ی جاودانگی و ثروت..اکنون از سر اجبار فرزند خود را قربانی تو می کنم تا بلکه همسرم به قدرت حریصانه اش برسد.ان مرد طماع قدرتمند بودن را به زندگی فرزندش ترجیح می دهد.اه الهه ی قدرت و جاودانگی و اکنون این قربانی را از او بپذیر و بدان که تا دنیاست از زندگی متنفر خواهم بود.!

سپس به چشمان ابی دخترک و دستان تپلی که برای گرفتن دست مادر بی وقفه تکان می خورد نگاه کرد.قطرات اشک از چشمان فندقی رنگش می چکید.!احساس تنفر از زندگی..احساس انتقام

خنجر را بالا برد ...صدای فریاد اسمان بگوش رسید و صدای خروش رود ها .یک ثانیه به اسمان بالای سرش خیره شد....اسمان به خشم امده بود.ستاره ی سوم از سمت راست در دب اکبر در حال مرگ بود اما چه مرگ با شکوه و زیبایی.اسمان مرگ دخترک را زیبا و با شکوه جلوه می داد بلکه که دل مادر بیچارهاش بدرد نیاید.

توده ای از ابر به دور ستاره جمع شده بود.نور های ناشی از دقایق پایانی انفجار اسمان را روشن کرده بود نور سرخ و زرد چشمان زن جوان را می زد.توده ی نقطه ای شکل به کنار رفت و سپس هاله ای از نور با تاللوء در اطراف ستاره بوجود امد و صدایی به گوش رسید.صدایی که مشخص نبود زن است یا مرد.صدایی دوگانه..صدای یک الهه : فرزندت را قربانی کن که چاره ای جز این نداری..فرزندت نمی میردبلکه به خواست یک الهه نیرویی جدیدی میگیرد دختر الهه قدرت تا ابد در کنار من به خدمت خواهد گماشت و اوازه او در افسانه های یونان ثبت می گردد.! به همسرت بگو که قربانی پذیرفته شد و بزودی شاهد قدرت در زندگیش باشد

زن از شدت شادی گریست.به اسمان با شکوه نگاه کرد.صدای الهه قدرت در گوشش می پیچید خنجر را بالا برد و چشمانش را بست .صدای جیغ در تمام فضا طنین انداخت

ستاره ی دخترک منفجر شد و در همان لحظه ابر ها جمع شدند.هاله ی نور مرگ ستاره در اطراف توده ای ابر قرار گرفت و ستاره ی بزرگتری به وجود امد.نوزاد کوچک دقایقی بی صدا ماند.انچنان که فکر مرگش در ذهن مادر جای افتاد اما بعد به طرز شیرینی می خندید.هاله ای از نور خدایان اطرافش را گرفته بود.اسمان رعدی زد و رعد بر صورت نوزاد فرود امد و دقایقی بعد اثری از او نبود...!

هزاران سال بعد در اساطیر یونان این چنین امد که مرد از شنیدن خبر بسیار شادمان شد {خبر این که قربانی پذیرفته شده } و از انجایی که نمی دانست دخترش هم اکنون دختر الهه قدرت است هرلحظه منتظر بود تا هدیه اش از سوی خدایان به دست برسد.اما تا پایان عمر به دنبال قدرت می دوید و هر گاه که که ذره ای به ان نزدیک میشد از دستش می گریخت.

در افسانه ها چنین امده است که زن جوان هرچند روز یک بار به کنار چشمه درخشانی که فرزند را قربانی کرده بود می رفت و با دختر الهه قدرت صحبت می کرد.البته اورا نمی دید و رو به اسمان با صدایش سخن می گفت و سرانجام در همان جا جان به جان افرین تقدیم کرد

تکلیف دوم :

الکسا کامبر جادوگران بزرگی بود که در واپسین لحظه های زندگی موفق به کشف یک سیاره شد.موفق به رسم تقویم و کشف ستاره ی مرگ شد.از ان رو که از ان پس قربانی های الهه ها وقتی قربانی می شدند ان ستاره می درخشید و این چنین در اساطیر یونان امد که :محل زندگی دختر الهه قدرت در میان ان ستاره است!


فکر نمی کنم احتیاجی به توضیح بیشتر باشه.اکثرریت الهه قدرت رو می شناسند و می دونند که از اساطیر یونانه

با تشکر از شما عزیزان!



Re: المپیک دیاگون!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۷
#2
درود من به اريانا دامبلدور !

ثبت نام من را براي شركت در اين دوره از مسابقات المپيك دياگون بپذيريد

با تشكر از زحمات شما در راستاي فعال سازي اين تاپيك !!!


متشكرم



Re: آنسوی کوییدیچ ( خبرگذاری )
پیام زده شده در: ۴:۲۳ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۷
#3
با سلام خدمت همه ی بینندگان عزیز :

همان طور که مشاهده می کنید این برنامه متعلق به تیم گانگستر یونایتد می باشد .

در این برنامه به اخبار مهمی در مورد بازیکنان این تیم و همچنین مصاحبه ی کوتاهی با این افراد می پردازیم!

شرح برنامه ها :

الف :ارائه شایعات ..
ب :عکس ها و مروری بر خاطرات جوانی
ج:مصاحبه و اشنایی بیشتر با اعضای تیم !

الف :

چند روز پیش اعلام شد که پیوز زیر هزاران دوربین در مقابل دریاچه درخشان پشت گروه هافلپاف از سلسیتنا واربک درخواست ازدواج کرده است.!
سلسیتنا این درخواست را بعد از یک ماه معطل کردن {}پیوز پذیرفته و دلیل ان هم همان طور که خودش اعلام کرده :فقط و فقط به خاطر اوباش هاگزمیده کی بی پدر و مادر نمونند!


متاسفانه بقیه شایعات رو نمی تونم این بار بگم ..سایر شایعات در برنامه های بعدی بیان میشن!

ب:

تصاویری از دوران کودکی سلسیتنا واربک در دست داریم که مطمئنا به خاطر مبل صورتی و ست صورتی {}درخانه مجردی لیلی اوانز گرفته شده است! توجه فرمایید :

تصویر کوچک شده


{}این تصویر بسیار زیبا توسط دوربین های شیش پیکسلی لیلی اوانز گرفته شده .این دوربین رو لارتن در اولین درخواست ازدواجش از بین 10000 درخواست به لیلی هدیه کرده است!

عکس بعدی که مشاهده می کنید عکسی از ماتیلدا استیوز هست که در ساحل خیالی هافلپاف گرفته شده.!
تصویر کوچک شده


عکس بعدی که مشاهده می کنید ویکتور کرام هست که قصد خواستگاری از هرمیون گرنجر را داشته {تیپشو برم }ولی موفق نشده!
تصویر کوچک شده


و تصویری زیر سلسیتنا واربک و پیوز که توسط دوربین مخفی های خبرگذاری گرفته شده است زیبا ترین تصویر مجله معرفی شد:

تصویر کوچک شده


ج:

و هم اکنون به بخش مصاحبات جذاب رسیدیم.اکنون مصاحبه اول را با پیوز کاپیتان تیم گانگستر یونایتد انجام می دهیم

_درود من بر شما اقای پیوز
_سلام !
_اجازه می دید مصاحباتی رو با هم داشته باشیم؟
_بله
_خب اقای پیوز..روح محترم هافلپاف... شما قانون اشباح رو زیر پا گذاشتید.از طلسم های تغییر شکل استفاده کردید و همچنین ازدواج کردید ..!توضیح بدید
_مهم نبود برام.چون دنیس بهم عادت کرده هر کاری کنم پرتم نمی کنه بیرون
_خب بله بله...هممم..چرا سلسیتنا واربک!
_خوشکله!
_اقای پیوز می تونید توضیح بدید که چطوری می خواین بازی کنید؟ توپ از وسط شما رد می شه چون شما یک روحید!
_خب اون دیگه مخفیه نمی تونم بگم!
_خب اقای پیوز کمی از خودتون بگید.از این که چرا این تیم رو تشکیل دادید
_راستش من می خواستم عضو کوییدیچ بشم که این سلسی اومد گفت بیا از طرف اوباش تیم بدیم خودمون هم میشیم اسپانسر خودمون!
_همم بله بله..عجیبه..و تقریبا خوبه..! اقای پیوز ببخشید کجا دارید می رید؟
_من دیرم شده.کلاس دارم..اخه من می رم نهضت سواد اموزی سلسیتنا گفته تا وقتی با سواد نشم باهام عروسی نمی کنه!.فعلا نامزدیم
_خب فکر نمی کنید دیر شده باشه ؟کمی؟
_ز گهواری تا گور همسر بجوی


و این بود خبرگذاری امروز ما.متاسفانه اکنو نساعت 5:21 دقیقه صبح هست و من نمی تونم گزارش کامل تری ارائه دهم..بزودی عکس های جدید از اعضای این تیم با توضیحات بیشتر ...و مصاحبه با سایر بازیکنان ارسال می شود!

اخبار جدید راجع به سایر تیم ها بزودی....!

پ. ن :مصاحبه نصفه شبی کامل تر از این نمیشه


ویرایش شده توسط سلسیتنا واربک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۱ ۴:۲۵:۴۶
ویرایش شده توسط سلسیتنا واربک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۱۱ ۴:۲۹:۳۳


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۳:۳۸ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۷
#4
مورگان با مهربانی گفت :بلیز عزیزم اومدم برات درمورد محفلی ها توضیح بدم
بلیز با خوشحالی گفت :می دونم خیلی ناژن

بارتی گفت :نه بلیز ..نمی دونی محفل چقدر خطر داره که بلیز..این کارا خطر داره بلیز...محفل خطر داره بلیز.بی خیال شو بلیز
بلیز با درماندگی گفت :نه شما ها به عشق من حسودی می کنید.چون خودتون عاشق نشدید.! هیچم خطر نداره.مثلا چه خطری داره؟
سوروس گفت :خطر اصلیش اینه که همه از دامبل درس می گیرن
مورگان گفت :اره راست می گه

سوروس ادامه داد :تو که می دونی دامبل چطوریه..و چون همه دخترای محفل از دامبل نمونه می گیرن...اصلا حجب و حیا سرشون نمی شه که ..عوضش این دخترای اسلی رو ببین.همین بلا رو نگاه کن.راه می ره کسی جرات نداره بهش نگاه کنه .!
بلیز گفت :خب که چی؟! این که نشد دلیل.اگر هرکدوم از شما ها اگر بتونید سه تا دلیل بیارید که محفل جای خوبی نیست من موافقت می کنم.

بارتی گفت :خب ببین بزار بارات توضیح بدم.محفل بده چون که دامبل داره..محفل بده چون ریش دامبل درازه..محفل بده چون..ا..اهان محفل بده چون که جوراب های اعضاش سوراخه.هیچ کس نیست بدوزه.!

مورگان گفت :حالا من بگم؟ محفل بده چوون..ا..محفل بده چون..االان می گم..یک لحظه ببخشید..اوخ اوخ بلیز نمی دونم چرا دست به ابم گرفت.الان بر می گردم .!

مورگان از مخمصه به سوی مرلین گاه دوید.!

بلیز سوروس تو چی میگی؟
_هممم بلیز من داشتم فکر می کردم که چطوره من هم باهات بیام؟ راستش من از خیلی وقت پیش از یه دختره ...
بلیز با خوشحالی گفت :خب..؟
بارتی :الان می رم به ارباب می گم..همین الان لوتون می دم.الان می رم می گم..کوییرل با من لجه ولی من میرم به ارباب می گم.هیچ چیز نمی تونه مانع من بشه..همه برن کنار..من نفر اول هستم که به ارباب می گم تا رنک فعالترین مرگخوار بهم داده شه.الان میرم بهش می گم
_


_____
رول ساعت 4:37 دقیقه ای بهتر از این نمیشه



Re: عضویت در کوییدیچ و مشكلات بازيكنان
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۷
#5
سلام ناظر

این همه ورزشگاه وجود داره مثل ورزشگاه یخی سوئد ورزشگاه فضایی نپتون و ...!

خب ناظر این همه ورزشگاه هستش خب اخه ورزشگاه شماره یک و دو سوژه جذابی نمی تونه دداشته باشه اما خب سایر ورزشگاه ها کمی بهتره.!

نمیشه همه مسابقات توی این دو ورزشگاه تشکیل نشه؟

ممنون میشم پاسخ بدید



Re: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۷
#6
پرسی ویزلی


1- پرسی ویزلی برای اینده اش توی سایت چه برنامه ای داره

2- مدتی که در گریفندور بودم و تالار رو دیدم متوجه شدم پرسی ویزلی از بهترین های گریفه.پس چرا تاحالا ناظر گریف نشده؟ خیلی براش زحمت کشیده اما...؟

3- پرسی ویزلی..اکثر اوقات برای مسنجر وقت نداری.چرا؟

4- اوایل می خواستی با شناسه پرسی ویزلی به گروه دیگه ای بری که اجازش رو بهت ندادن و تو هم اعتراض کردی.می تونی توضیح بدی چرا ؟

5- فکر می کنم تا بحال بلاک شده باشی.دلیلش رو توضیح بده

6- نظرت در مورد دوستانی که چند وقت پیش سایت رو ترک کردن چیه؟

7- چقدر قانون مند و پایبند قوانین هستی ؟

8- پرسی ویزلی مرگخوار وفادار ارباب ...چطور تاریکی رو توی خودت پیدا کردی؟ توضیح بده

9_ می دونستی بارتی پسره ؟! اگر اره که هیچی ولی اگه نه وقتی فهمیدی که واکنشی نشون دادی؟



Re: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲:۱۵ دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۷
#7
مشق اول :
_بنظرت چی بپوشم جینی؟
_برای اولین دیدار بهتره اون لباس بلند سبز با اون کلاه بنفش رو استفاده کنی
_ ولی من فکر می کنم برای اولین دیدار این پیراهن قرمزه با اون گردنبند قلبیم بهتر باشه
_نه بهتر نیست همینی که من می گم بپوش .مطمئنم که این پسره خوشش می اد از لباسات
_خب حالا که مطمئنی همین هار و می پوشم .فقط هیچ گردنبندی ندارم که سبز یا بنقش باشه
_اشکالی نداره اون گردنبند قرمزتو بنداز
_اون به این لباسا می اد ؟مطمئنی ؟{ }
_بابا تو به حرف من گوش کن ضرر نمی کنی بخدا!!.این لباس هارو بپوش اتفاقا روان شناسی رنگ ها می گه که رنگ قرمز با سبز هم خونی داره
_باشه اگر مطمئنی که اون از اینا خوشش می اد می پوشمشون
_افرین دختر خوب.این عطر رو هم پدر بزرگم از لندن واسم اورده.اصل اصله.بوی گل یاسمنه
پیــــــــس {صدای امتحان کردن عطر }
_ این که بیشتر بوی جوراب وزیر مردمیه
_نه بابا این عطر گل یاسمنه.پیوز خودش بهم گفته بود که از اینا خوشش می اد

فلـــش بک:

تالار در میان حباب های قلبی شکل صورتی رنگ وروبان های قرمز محو شده بود.دنیس تکیه داده بر تخت پادشاهی {} مشغول نوشتن دعوت نامه به توحید ظفرپور بود تا به گروه ان ها بیاید.پیوز با ردای بلند طلایی و گلدوزی های نقره ای رنگ به استقبال سلسی امد. سلسی دوروز قبل از ان روز به تالار هافلپاف دعوت شده بود تا ولنتاین را با پیوز بگذراند.پیوز روح گروه هافلپاف با حالتی عصبی گفت :درود بر ملکه زیبایی.اوه اوه چقدر خوشکله لباسات .من همیشه می گفتم که رنگ سبز و بنفش به هم می ان.گردنبندشو برم
سلسی لبخند گرمی زد و به ارامی پاسخ داد :ردای تو هم خیلی قشنگه!
_اوه دختر داری دستم می اندازی؟این همون رداییه که تو برام خریدی
سپس هردو با هم به سمت تالار رقص رفتند.نور سرخ رنگ روی کاشی های قلبی شکل تالار می افتاد و پیوز دست در دست سلسی می رقصید.
_اوخ ببخشید
_اشکالی نداره عزیزم
_ای وای این بار هم دست خودم نبود.نمی دونم چم شده
_مشکلی نیست اروم باش عزیزم.خوب شد پیراهن بلندم رو نپوشیدم وگرنه می خوردی زمین
_اوخ اوخ اوخ..شرمنده
پیوز به طور مداوم پای سلسیتنا را له می کرد .روح با عظمت گروه هافل رقصیدن بلد نبود
_
_اوخ اوخ این ..کفشام پاشنش بلنده ببخشید .من برم دستشویی

پایان فلش بک.

پیوز همراه با سلسیتنا در میان شبدر های بلند باغ راه می رفتند.باغ ساختگی با جادو که در پشت تالار هافل درست شده بود تا ملت در ولنتاین ازاد باشند .هنوز از رقصش شرمنده بود که سلسیتنا به حرف امد :پیوز...چه هوای عالی هست نه؟..به اون بلبل نگاه کن.احساس می کنم صدام خیلی شبیهشه
_البته عزیزم
_پیوز به ان گل های بنفشه نگاه کن که زیر توسکاهای نارنجی در اومدند.می بینی؟..پیوز عزیزم برایت چیزی خریدم که فکر می کنم مناسبت باشه.چشماتو ببند!
_بستم
_نچ نبستی داری نگاه می کنی
_بستم دیگه الان
_اهه ببند دیگه

دستمال سفره ی صورتی رنگ از کیف گل دار قرمز سلسیتنا بیرون امد.قلب بزرگی روی ان گلدوزی شده بود و در وسط نوشته بود :هپی ولنتاین پیوز

با ذوق و شوق هدیه را گرفت.حالا وقتش بود.باید هدیه اش را تقدیم می کرد.هدیه ای که سالیان سال به خاطر علاقه سلسی به حیوانات برایش نگاه داشته بود.هدیه ای که دست پرورده خودش بود...
_عزیزم..سلسیتنا این عطرت چقدر خوشبوئه..من هم برات یک هدیه دارم.امیدوارم خوشت بیاد
_حتما حتما
_چشماتو ببند عزیزم
_بستم
_د ببند
_بستم دیگه

هوســــــــــــوت {صدای سوت زدن}
پیوز سوت زد و حیوان بزرگی به هیبت اژدها پایین امد.بدن هفت رنگ و چشمان تیزبینش مورد علاقه پیوز بود.نزدیک پیوز امد و سرش را لیس رزد
_چند بار گفتم این کارو نکن؟
_با من بودی عزیزم؟ می تونم چشمامو باز کنم؟
_نه باتو نبودم.اره باز کن

جیـــــــــــغ {بنفش جیغ }

_پیوز ماباید فرار کنیم.خدای من این دیگه چیه؟ نه نه این مممکن نیست.این دیگه چیه؟یک اژدها؟اینو از کجا اوردی؟از تالارتون؟ اهای اژدهای ایکبیری به نامزد من کاری نداشته باش وگرنه می گم باسیلیسیک لرد سیاه بیاد سراغت ها!.اه اه پیوز سرت رو لیس زد
_سلسی این موجود رو من بزرگ کردم و اسمش رو گذاشتم سلسیتنا ی شماره ی دو!
سلسی در حالی که هنوز در شوک مانده بود گفت :پیوز من هدیه از تو نمی خوام
_اما اون می دونه که الان متعلق به توئه
_اما اون سرتو رو لیس زد و معمولا حیوانات خانگی صاحب خودشو نرو لیس می زنند
_اوه عزیزم نگاه کن یک چیزی پشت سرته

دقایقی بعد :
سلسیتنا خیس خیس و لیسیده شده توسط سلسی 2 به سمت تالار اسلیترین حرکت کرد


تکلیف دوم :
الف :
*الاغ مشغول خوردن یونجه است
*ادم مشغول خوردن غذا است
*الاغ یوونجه اش را تمام می کند
*ادم غذاش رو تمام می کند
*ادم به سراغ الاغ می رود
*چشمان ادم و الاغ به یکدیگر گره می خورد
*انسان روی زمین دراز می کشد و به ارامی می گوید :سهم امروزت را هم بزن خلاص شی
*الاغ جفت پا خود را بالا می اورد
*شترق
دلیل :سانسور شد !

ب:
الف :
*الاغ مشغول خوردن یونجه است
*ادم مشغول خوردن غذا است
*الاغ یوونجه اش را تمام می کند
*ادم غذاش رو تمام می کند
*ادم به سراغ الاغ می رود
*چشمان ادم و الاغ به یکدیگر گره می خورد
*انسان روی زمین دراز می کشد تا شیر الاغ را بدوشد {}
*الاغ جفت پای خود را بالا می اورد
*شترق:مردیکه بوقی تو هنوز نفهمیدی من نرم؟

ج:

جفت پا زدن یک اصطلاح است که معمولا جاهلین دنیای جادوگری از ان استفاده می کنند و در حقیقت معنای دیگری دارد
در حقیقت انچه در ذهن مشنگ ها وجود دارد این است که یک الاغ روی دوپای خود می ایستد و با دوپای دیگرش جفت پا می زند {و این است مزایای چهار پا بودن }
جفت پا زدن در دنیای جادوگری به معنای درجا زدن می باشد
.................
رولینگا افتضاحینگا..این رول افتض رول..سلسی رول افتض..سوزه نداشت افتض.رولینگا افتضینگا



Re: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۲:۰۷ شنبه ۸ تیر ۱۳۸۷
#8
نقد ماموریت کافه دوئل تا پای مرگ
:
[spoiler=پست شماره ی 95 از پیتر پتی گرو]همم ببیند پستت اونقدر که چکش زدی نیاز به چکش نداشت و باید بگم که از هر 10 تا چکشی که زدی 2 تاش لازم بود فقط
اوباش ماموریت میده برای این که سوژه داده بشه توی انجمن ها و بقیه اعضا که عضو اوباش نیستند بعد از این که ماموریت ما تموم شد با همان سوژه ادامه بدند.پس اعضایی که عضو اوباش نیستند ممکنه ماموریت های قبلی مارو نخونده باشند برای همین منظور پست شما رو نفهمند پس واضح توضیح بدید یا در اخر یک پا نویس بزنید
استفاده از کلاماتی مثل الاغ که بجا نبود یکمی به پستت ضربه زده

یک سری مشکلات هم وجود داره که من بهش می گم مشکل پاراگراف بندی.پیتر عزیز توجه کنید که شما باید پاراگراف بندی و چهره پست را حفظ کنید.
به عنوان مثال :
نقل قول:
پیوز بعد از یک سرفه بلند می گه:
_این که اشکالی نداره هیچ کدومشون بوق ندارند با ما بجنگند!

خب شما می تونستی این رو بهتر بنویسی مثلا :
پیوز گفت :این که اشکالی نداره هیچ کدومشون بوق ندارند با ما بجنگند.
دیالوگ ها باید جلوی اسم کسی که ان را گفته نوشته شود ..این رو فراموش نکنید

استفاده از کلمات عامیانه به پست ضربه می زنه.کلماتی مثل میگه ..میره و اینا توی دیالوگ ها مشکلی ایجاد نمی کنه ولازمه اما در متن اصلی داستان بهتره از کلماتی مثل میگوید .گفت ..میرود.رفت و اینا استفاده کنید

امتیاز شما :2.5 از 5 موفق باشید [/spoiler]


[spoiler=پست شماره ی 96 از رون ویزلی]ببینید اقای رون ویزلی استفاده از کلماتی مثل میگه..میره و اینا در دیالوگ ها خوبه ولی در متن اصلی داستان بهتره ازفعل هایی مثل می گوید..می رود..گفت رفت و این ها استفاده کنید وگرنه به داستان شما ضربه می زنه

استفاده از اسمایلی زیاد به پست شما جنبه طنز که نداده بلکه به خاطر تعداد زیادشون موجب کسر امتیاز شده.

سعی کنید سوژه های طنز ی که توی ذهنتون هست روی یک کاغذ بنویسید و اوقات فراغتتون رو به پرورش هرکدوم از این سوژه ها بگذرونید که این واقعا کمکتون می کنه

همان طور که گفتم اعضایی که عضو اوباش نیتسند هم پست های شمارو می خونند و ممکنه که ماموریت قبلی رو نخونده باشند پس بهتره که این قدر پست رو مبهم نکنید و توضیحات کامل بدید و یا یک پ .ن بزنید.

موفق و پیروز باشید
امتیاز شما :2 از 5

[/spoiler]


[spoiler=پست شماره ی 97 از کینگزلی شکلبوت]کینگزلی عزیز کمی سوژه رو منحرف کرده بودید
پاراگراف بندی شما اشتباه بود و میشه گفت که اکثر پست شما دیالوگ بود در حالی که یک پست خوب علاوه بر دیالوگ نیاز به متن داستان هم داره.
استفاده بیش از حد از اسمایلی ها و عدم رعایت پاراگراف بندی چهره پست شمار وخراب کرده و شما کمی راه نوشتن رو برای نفر بعدی سخت کردید من نقد جامعی از پست شما نمی تونم بکنم چون می گم اکثرش دیالوگ بود و من که نمی تونم دیالوگ نقد کنم

موفق باشید
امتیاز شما :1 از 5 [/spoiler]

پست اخر این ماموریت یعنی پست شماره 98 به دلیل این که پیتر پتی گرو به عنوان معاون موفت زده بودند نقد نمیشه.
پست معاونین رو که من نمی تونم نقد کنم

خب دو ماموریت دیگه نقدش مونده که فردا صبح می فرستم

موفق و پیروز و پاینده باد اوباش هاگزمید

سلسیتنا واربک



Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱:۴۲ شنبه ۸ تیر ۱۳۸۷
#9
سکوتی سنگین بر دهکده هاگزمید حاکم بود.ساختمان بلند شیون اوارگان در امتداد دهکده در میان توده ای از ابر سیاه و مه سرد به سر می برد .کافه کوچکی در کنار درخت بلند افرا قرار داشت که صدای دلنشین سلسی در ان طنین انداخته بود.سلسی علاوه بر این که اوازخوان معروفی بود دارای قدرت معجون سازی فوق العاده ای بود.طوری که می توانست در دقایق خیلی کوتاه معجون مرکب درست کند.
این کمی غیر قابل باور بود اما وجود داشت.

فلــش بک
لرد سیاه با عصبانیت به این طرف و ان طرف می رفت.این چه چیزی بود که در اعماق وجودش در ذره ذره روحش نفود کرده بود؟یک نیروی عجیب که تنها راه پیروزی او در برابر هری بود؟
این نیروی عجیب چی بود؟ فکر کن..فکر کن.....
ولدمورت در اعماق ذهنش به جستجوی نام ان نیروی عجیب گشت..ان نیروی عجیب چه چیزی بود؟ اسمش چی بود ؟؟
درمیان امواج ابی و سیاه مغزش جستجو کرد و هیچ چیز نیافت.کمی جلو رفت ..کمی جلوت ..به رنگ سبز و زرد روشن رسید .در ان لحظه به این فکر افتاد که رنگ سبز چقدر مد است و بهتره بیشتر از ان رنگ استفاده کند {} اکنون در میان حلقه ها و دایره های بنقش و نارنجی مغزش در جستجو بود...{چه ذهن نامرتبی} ..یک لحظه احساس کرد که معنای این حس را فهمیده ولی بعد متوجه شد که در حقیقت هیچ چیز نفهمیده است .اگر یکم دیگر ادامه میداد به بخش سفید مغزش می رسید.نه نباید به ان قسمت می رفت....

وجدان سفید :چه عجب تو بلاخره به قسمت سفید مغزت نزدیک شدی..برو نزدیک تر مطمئن باش معنای این احساس رو می فهمی :angel:
وجدان سیاه : نه تو لرد هستی..تو لرد سیاهی نه لرد سفید.هرگز نباید به قسمت سفید مغزت نزدیک بشی. الان با این که رنگ های مغزت قاطی پاتیه اما خوشحالم که رنگ سفید جلوی همه نبود.حالا هم دیر نشده.از فکر بیا بیرون خودم بهت می گم اون چه احساسیه.
وجدان سفید :به هرحرف این گوش نده.تاحالاش هم به حرف این گوش دادی.منو ببین چقدر ضعیفم و کوچولو شدم.یه خورده هم به حرف من گوش کن
وجدان سیاه :تو لردی..نباید به اون قسمت بری ..من خودم بهت می گم این چه احساسیه.

ولدمورت با عصبانیت گفت : خب وجدان سیاه بگو بببینم مثلا این چه احساسیه؟
_نفرت جانم
_نخیر دروغ میگه این حس عشقه
_ببین تو با اون ردای مسخرت حرف نزن .گردنبندشو برم
ولدمورت گفت :هممم وجدان سفید من گفت که این حس عشقه و جناب عالی میگی نفرته.من ترجیح می دم حرف وجدان سفید رو قبول کنم.چون واقعا احساس می کنم از دماغ لیلی اوانز خوشم اومده .
وجدان سیاه :تو لردی نباید از این حرفا بزنی.
ولدمورت با خونسردی گفت :بچه ها دیگه کمک نمی خوام.خیلی ممنون.
لرد سیاه کوچیک {وجدان سیاه } و لرد سفید کوچیک {وجدان سفید} غیب شدند .

ولدمورت احساس می کرد که شیفته ی لیلی اوانز شده است.بعد از اخرین دیداری که در دوئل سرا داشتند و اخرین دوئلی که انجام داده بودند مدام در فکر او بود...اما نمی توانست به اسانی با او صحبت کند.او لرد سیاه و لیلی اوانز سفیدترین عضو محفل بود.برای بدست اوردن دل لیلی و سپری کردن دقایقی سرشار از محبت و احساس احتیاجی به کار بسیار بسیار ساده ای داشت..کار خیلی خیلی ساده..که برای لرد واقعا ساده بود..او باید عضو محفل میشید.!!

پایان فلش بــک

در تالار اصلی میان تعداد زیادی پوست موز و خیار پوسیده {شاهکار انی مونی}میز بلندی قرار داشت که مرگخواران با حالتی عصبی گرداگرد ان نشسته بودند
آنی مونی ان روز میز را به طور عجیبی تزیین کرده بود.در وسط میز از گل های شقایق ابی و در میان هر بشقاب یک گل سرخ قرار داده بود.
لرد ولدمورت با همان لحن سرد همیشگی شروع به صحبت کرد :بلیز و بلاتریکس ..اه آنی اون طوری به یخچال نگاه نکن..شاید تا مت دیگه ای کسی نباشه که براتون غذا بگیره بهتره که ذخیره کنی..بلیز و بلاتریکس هردوتون بعد از صبحانه به اتاق ارباب میاید.شیر فهم شد؟
در تمام مدتی که همه مرگخواران به راحتی شیر گندیده باموز سیاهشان را می خوردند بلاتریکس ناخن می جوید و بلیز سعی می کرد به صورت لرد نگاه نکند؟چه اتفاقی افتاده بود؟

یک ساعت بعد از صبحانه بلاتریکس با حالتی عصبی همراه با بلیز به سمت اتاق ولدمورت حرکت می کرد.احساس می کرد که معده و روده اش ممی پیچد.یعنی لرد چه صحبتی داشت؟

ولدمورت با ارامی ان هارا به درون اتاق فراخواند و شروع به صحبت کرد :من باید به درون محفل ققنوس نفوذ کنم..به دلایلی که به خودم مربوطه .
_ سرورم شما می خواین به محفل ققنوس برید؟
_نه نمی خوام برم.می خوام بهشون بپیوندم.
_می تونم بپرسم چرا ؟
_نه
_خب سرورم راه های بهتری هم هست.مثلا استفاده از معجون مرکب
_اوه بلیز..من چطوری می تونم معجون مرکب درست کنم؟ این کار 3 ماه طول میکشه اما من می خوام همین فردا در محفل ققنوس باشم .پس بهتره که مرگخواران رو تخته کنم برم به محفل بپیوندم
بلاتریکس به ارامی گفت :سرورم درحال حاضر سلسیتنا واربک در کافه نزدیک ساختمان بهترین معجون سازی هست که در اطرافمون وجود داره.می گن از دل شیر مار می کشه بیرون
_بیاریدش.هرچه سریعتر.کریشـیو بلیز.اون طوری نگام نکن.این کریشیـو رو هم ببر برای انی بهش بگو درست غذا بخوره ابروی منو می بره این

فلش بک 2:

_هممم ایشون با این همه تفاوتی که با شخص مورد نظر دارند..فکر کنم یک ساعتی طول بکشه تا بتونم معجون رو درست کنم
ولدمورت با خوشنودی به سلسیتنا خیره شده بود.سپس گفت :سلسی تو منو می شناسی؟
_نه
_خب من ولدمورتم
_معجون تا نیم ساعت دیگه امادست قربان
سپس ادامه داد :فقط یک قسمت از بدن فرد مورد نظر رو باید به من بدید
_من یک قسمت از بدن البوس رو از کجا بیارم اخه؟
در همین لحظه انی مونی وارد اتاق شد و فریاد کشید :سرورم..من رو ببخشید.ولی همین امروز توی هندونه یک تار مو سفید که متعلق به دامبله پیدا شد.راستش من هندونه رو از زیر قرار گاه محفل کش رفتم و خب مثلمه که .....

پایان فلش بک 2

سلسیتنا با وحشت به چهره ای که رو برویش ایستاده بود خیره شد.بیشتر شبیه به یک پشمک سفید بود.حتما یک جای کار اشتباه بود وگرنه این اتفاق نمی افتاد.ولدمورت با عصبانیت به سلسی خیره شده و گفت :مطمئنی که البوس شبیه پشمک بوده؟
_قربان مطمئنم که یک مشکلی پیش اومده .
سلسیتنا نتوانست حرفش را ادامه دهد.انی مونی با شادمانی وارد اتاق شد و اویزان به لرد مشغول لیسیدن او شد :وای سلسی ..لرد کجاست ؟ رفته دستشویی نه؟ این چقدر خوشمزس.عجب پشمکی..فقط نمی دونم چرا شیره نداره
زبان ولدمورت از عصبانیت بند امده بود و به همین دلیل انی مونی به خوردن ادامه داد و تک تک تار های پشمک را کند و خورد.
بلاتریکس ،بلیز و رودولف وارد اتاق شدند و با دیدن ان صحنه خشکشان زد.دقایقی بعد بلیز و رودولف به انی مونی ملحق شدند و بلاتریکس با انزجار به پشمک سفید خیره شده بود.

بلیز با عصبانیت گفت :انی این که مزه زهر مار میده.اه اه.هرچند تو هر زهر ماری رو می خوری
رودولف بی اهمیت به خوردن ادامه داد و رو به بلاتریکس گفت :بلا دیگه از این چیزا گیرمون نمی اد ها..ما نمی تونیم بریم شهر از دست این ماموران..بهتره بیای بخوریش پشمک خوشمزه ایه.
بلاتریکس با عصبانیت نگاهش کرد و سلسی با لبخند مخمصه را ترک کرد.

یک ساعت بعد تمام پشمک ها توسط انی مونی خورده شد
بلاتریکس ،بلیز ،انی و دالاهوف با وحشت به قیاف سرخ شده و عصبی لرد خیره شده بودند
_که من زهر مارم ؟
_ نه خب منظورم این بود که یعنی ..

تکلیف دوم :

معمولا کسانی که عاشق شده باشند و برای رسیدن به عشق هرکاری بکنند
معمولا کسانی که فرشته سفیدشون بر فرشته سیاهشون پیروز شده باشد
معمولا جادوگران سفیدی که بخواهند کار های اهریمنی انجام دهند
معمولا جادوگران سیاهی که بخواهند کار های سفید انجام دهند
معمولا کسانی مثل انی مونی که برای دزدی کردن از یک رستوران بیست بار تغییر شکل می دهند



Re: كلاس آموزش دوئل
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۸۷
#10
خانم لونوباتیکس روجوون فرض کردم {گابریل}
پست جدی است !
.......................................................................
باورش نمیشد که پسرک این قدر زود جلوی دو چشمش رشد کرده باشد.پسری که زمانی در اغوش گرم او جای می گرفت تا چند روز دیگر عروس جوانش را به خانه می اورد تا در کنار خواهرش زندگی کند. سلسیتنا همیشه از این واقعه می ترسید.برادر کوچکی که بدون پدر و مادر در اغوش گرم او بزرگ شده بود اکنون اورا ترک می کرد و قلبش را به زنی تقدیم می کرد که فقط دوسال بود که اورا می شناخت.
سلسیتنا دوست داشت که برادرش جان متعلق به خودش باشد.اما حالا با امدن ان دختر مو طلایی با چشمان درشت ابی کابوس های شبانه سلسیتنا را تسخیر می کرد.
اگر عروس جوان فکر و ذهن برادرش را تسخیر کرده بود چه؟ اگر جان دیگر مهلتی برای او نداشت چه؟ اگر برای شام پایین نمی امد چه؟ اگر از او نمی خواست که به گردش های شبانه بروند چه می شد؟
اشک در چشمان فندقی رنگ دخترک حلقه زد.هشت ساله بود که پدر و مادرش را از دست داد و جان را با اواز خوانی در کافه های لندن بزرگ کرد.دختر هشت ساله ای که حالا 27 سال سن داشت بخاطر برادر هجده ساله اش ازدواج نکرده بود تا مراقب او باشد. و حالا توقع داشت که جان عشقش را فقط با او تقسیم کند زندگی در محل های فقیر نشین پایین شهر به او اموخته بود که نباید ناامید شود.شاید جان پشیمان می شد و لونو را به خانه نمی اورد.تصوور وجود لونو در ان خانه ی اجری که سرشار از خاطرات شیرین و تلخ کودکی هایش بود ازارش می داد.

اما هیچ اتفاقی نیافتد و چند روز بعد جان و عروس جوانش به خانه امدند.موهای براق و طلایی رنگ لونو و چشمان درخشان ابیش همان طور بود که سلسیتنا تصور می کرد.
دخترک به ارامی وارد اتاق شد.جان سلسی را در اغوش گرفت و گفت :سلام خواهر جون
بعد از گذشت هجده سال از زندگیش هنوز اورا خواهر جون خطاب می کرد.
سلسیتنا با چهره ای سرد پاسخش را داد و این کلام سرد جان را ازرد
عروس جوان با لحن شاد یک دختر شانزده ساله گفت :خانم سلسیتنا جان خیلی از شما تعریف می کنه.همیشه می گه که شما اون رو بزرگ کردید.
سپس با شوخی اضافه کرد :هیفده سال با شما بود حالا هیفده سال هم متعلق به من باشه دیگه
حرف لونو که شوخی بیش نبود در عمق وجود سلسیتنا اقری گذاشت که تا مدت ها محو نمی شد.
او با لحن سردی پاسخ داد :باشه مشکلی نیست
سپس به سمت اتاقش دوید تا میهمانی که قرار بود عضوی از خانواده ان ها باشد چشمان گریانش را نبیند
لونو با همان سرخوشی گفت :جان خواهرت چرا این طوری کرد ؟
جان در حالی که هنوز متعجب بود گفت :نمی دونم لونو.اون کمی زودرنجه.ولش کن الان وقت این حرفا نیست ما تازه ازدواج کردیم و بهتره که ساعاتی رو باهم بگذرونیم
لونو لبخندی زد و همراه جان به طبقه بالا رفت و سلسیتنا که پشت دیواری پنهان شده بود رنجیده خاطر گریست و این بار واقعا به اتاقش رفت
ساعت حدود سه نیمه شب بود که لونو و جان در میان باغ قدم می زدند .تمام طول روز نم نم باران باریده بود ،باران بهاری ،ریزو زیبا که گویی امده بود تا در گوش گل های ولیک چیزی بخواند و بنفشه هارا بیدار کند.بندر ،خلیج و زمین های ساحلی را مهی خاکستری فرا گرفته بود.ولی در شامگاه همان روز ،باران بنده امده و مه به سوی دریا رخت بسته بود.ابرها چون گل های رز کوچک اسمان بندر را اذین بسته بودند.ستاره شامگهای درشتی بر فراز سد ،زمین را به نظاره نشسته بود.بادی خنک و رقصان از میان باغ شروع به وزیدن کرد و عطر کاچ ها و خزه های مرطوب را در هوا پراکند.باد به سوی صنوبر های اطراف اوج گرفت و لا به لای موهای لونو که روی سنگ کوچکی نشسته بود و دست هایش را دور جان حلقه کرده بود پیچید.
لونو با لحنی غمگین گفت :خواهرت از من بدش می اد.از وقتی که اومدیم از پشت پنجره نگاهمون میکنه.جان..متوجه هستی؟
جان لبخندی زد و گفت :لونو درک کن که سلسی من رو بزرگ کرده دوستم داره.بخاطر من ازدواج نکرد و حالا توقع داره که من متعلق به خودش باشم.اما کم کم با این قضیه کنار میاد.میرم صداش کنم که تا صبح پیشمون باشه.شب های دیگه ای هم برای خلوت کردن هست

دقایقی بعد سلسیتنا روی تخته سنگ مقابل لونو نشسته بود .شامگاه بود جان سعی کرد که به فضای سرد جانی بخشد پس گفت :لونو به کلاس دوئل رفته.اون توی هاگوارتز درس خونده و در کلاس های متفرقه شرکت کرده.فکر می کنم دوئل باز خوبی باشه
سلسیتنا لبخند سردی زد .جان می دانست که او هم خوب دوئل می کند و مهارت زیادی در استفاده از کلمات جادویی دارد با اینحال این حرف را زده بود
سلسیتنا به ارامی گفت :لونو نظرت در مورد این که دوئل کنیم چیه؟
_اما سلسی من نمی تونم با این لباس دوئل کنم
سلسیتنا لبخندی زد و ادامه داد :بلد نیستی نــه؟
این بار لونو ناراحت شد و به تندی گقت:دیگه نمی تونم تحمل کنم.شب اول ازدواجمونه جان..من میرم تو
و باغ را ترک کرد.جان با عصبانیت به خواهرش خیره شد و گفت : چرا ولم نمی کنی؟ توقع داری که فقط به تو محل بدم؟ ازت بدم می اد سلسی ..بدم می اد
سپس با عصبانیت به دنبال همسرش رفت
سلسیتنا با ناراحتی به برادرش خیره شد .اشک در چشمانش حلقه زد و ....

صبح بود .جان برای کاری به وزارت خانه می رفت .یک ملاقات مهم بود که باید انجام می گرفت.لونو با ناراحتی در اتاقش ماند.ناگهان فکر عجیبی به ذهن سلسیتنا رسید.حالا کهجان خانه نبود او می توانست با لونو دوئل کند و شکستش دهد و به جان بفهماند که حد اقل در این کار بهتر از لونوست.
پس به ارامی در زد و وارد اتاق لونو شد :
_سلام لونو..می خواستم بخاطر دیشب عذرخواهی کنم
لونو رویش را برگرداند.چشمان ابیش از اشک برق می زد .
_اشکالی نداره.مهم نیست
_لونو برای جبران...حاضری با من دوئل کنی؟ مطمئنم که خوشت می اد.تفریح جالبیه که ..
لونو با ناراحتی گفت :جان از من خواسته هیچ وقت مگر در مواقع ضروری از قدرتم استفاده نکنم
_جان خونه نیست
لونو با خوشحالی گفت :باشه قبول
سلسیتنا به او فرصت نداد و چوب دستی اش را بیرون کشید و فریاد زد :کلیموس
لونو عقب عقب رفت و چوب دستی اش را ازروی میز برداشت
_کنستون کلیموسانو
طلسم به طرف سلسیتنا بر گشت و روی زمین افتاد
با عصبانیت بلند شد و فریاد کشید :کوشیونتب
لونو با سرگیجه به میز برخورد کرد و چوب دستی از دستش افتاد.بلافاصله خم شد و چوب دستی را بر داشت و فریاد کشید :بلاتسون
بالشت های تخت به طرف سلیستنا حرکت کردند که در اتاق باز شد و سلسیتنا جا خالی داد و بالشت به صورت جان برخورد کرد
لونو گفت :جان تو مگه خونه بودی؟
سلسیتنا دست پاچه گفت :ببینم تو مگه نرفته بودی به ملاقات..
حان گفت :نخیر طرف نیومد
سپس لبخندی زد و گفت :خوب افتادید به جون هم ها.با اینحال باز من کتکشو خوردم..به به لونو خانم میبنیم که اولین دوئلتون رو روی ابجی ما انجام دادید
لونو لبخندی زد و سلسیتنا خندید.خانواده گرم یک بار دیگر دور هم جمع شده بودند.
سلسیتنا گفت :برای ناهار منتظرتون هستم
سلسیتنا رفت و جان لبخندزنان گفت :فکر می کنماین اولین تنهایی بعد از ازدواجمونه که سلسیتنا هم ناراحت نیست
لونو خندید .جان خندید و صدای خنده شان سلسیتنا را به خنده انداخت







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.