گریفیندور
تکلیف اولقبل از این که همه ی دانش آموزای کلاس غیب بشن ، مایتابه ی آلیس به نشانه س اعتراض به سمت الادورا پرتاب شد ولی به مقصد نرسید ؛ چرا که تدی اونو طی یه حرکت انتحاری قاپید و بر سر جیمز کوفت ، شاید بیهوش یکی پیداش کرد خوردش و از دستش راحت شد .
- اوخ .
- بری دیگه بر نگردی .
بعد از غیب شدن بچه ها ، تخت جمشید همه ی ایرانی های مخالف اسکندر توی یه مزرعه ی بزرگ که خارج از شهر بود جمع شده بودن . تدی خیلی خونسرد مردم رو به سکوت دعوت میکرد :
- ساکت .
مردم :
- ساکت .
مردم :
- عوووووووووووو
مردم :
- خب ، همون طور که دیدین من اونم ، جادوگرم ، طرف حقم و عاشق ویکیم . معذرت میخوام مورد آخر به شما ارتباطی نداره.
پسرای جمع :
بقیه ی حاضرین جز بعضیا :
سوال یکی از مردم بلخره سکوت حاکم بر مزرعه که بوی نم میداد رو شکست .
- خب تو یه گیریمی . این که چیز جالب و جدیدی نیست ولی اینکه جادوگری یعنی چی ؟
- گفتی من چیم ؟
- یه گیریم . فارسیش چی میشه ؟ گرگینه ؟
- اوه ، بله . من یه جادوگرم یعنی میتونم جادو کنم .
- اینو که میدونیم .
- خب ؟
- نشون بده .
جنگ جهانی اولنویل همراه یه سرباز به اتاقی میرفت که تفنگ ها رو توش نگه میداشتن .
- بیا اینو بگیر و باهاش بجنگ .
- چجوری آخه ؟
- مگه تو سربازی نرفتی ؟
- اینی که میگی چی هس ؟
- چه نیدونم نویسنده یه چیزی پروند
.
سرباز مراحل تفنگ دست گرفتن ، تفنگ پر کردن ، تفنگ تمیز کردن و شلیک با تفنگ رو برای نویل توضیح داد .
- چی یاد گرفتی ؟
- تفنگ یه وسیله برای کشتنه .
- من با تو چیکار کنم ، پسر ؟
تخت جمشید تدی برای لحظه ای تواناییش رو به رخ کشید و سطل خالی کنار پاش رو پر از آب کرد .
- راضی شدین ؟
- بله .
تدی شیک دو ساعت نقشه ی طویلش رو ده بار برای مردم باهوش ایران توضیح داد .
- . . . پس من میرم اسکندر رو بیهوش میکنم . شما هم بقیه رو بکشین . قبول ؟
- قبوله . قبوله . قبوله .
مردم همراه تدی رفتن وسط شهر . جنگ و از این جور صحبتا . تدی هم که حرکات انتحاریش خوبه خودش رو رسوند به اسکندر ولی قبل از اجرای نقشه توی رخت خوابش بود .
جنگ جهانی اول هوای سرد اتاق تفنگا روی نویل تاثیر مثبت گذاشته بود .
- میگما اینو میبینی ؟ . . .
- اون چیه ؟ . . .
و سرباز در حال نگاه کردن به چوبدستی نویل از هوش رفت .
- یو هو . چی شدی آقاهه ؟
نویل خیلی شیک و راحت بیهوشی سرباز رو درک کرد و در حین بیهوشی سرباز ده بار جزوه ای رو که با اتود قرمزش درباره ی تفنگ نوشته بود ، مرور کرد .
- وای ! این چیه دستت ؟
- این ؟ چوب جادو .
- واقعن ؟
- بلی ، واقعن . من یه نظری دارم ! من به شخصه تفنگ رو درک نمیکنم . بیا با هم بریم ، من اینو نشون دشمن میدم ، مثل تو بیهوش میشه بعد تو نقش قاتل رو بازی کن . قبول ؟
- قبوله .
نویل و سرباز مذکور از اتاق سرد خارج شدن . بعد از چند دقیقه حدود 20 تا ، به خط مقدم رسیدن . نویل چوبدستیش رو کشید و با هیجان گفت :
- حاضری ، پسر ؟
- بزن بریم .
نویل به اولین سرباز دشمن رسید و چوبدستیش رو تو هوا چرخوند و گفت :
- لا لا ی ، لا ی .
سرباز بیهوش شد و سرباز دوست اونو کشت . سرباز دوم هم داشت بیهوش میشد که نویل رفت تو تختش .
جلسه ی بعد هم جزوه ی تفنگش رو به عنوان گزارش داد به الا و کلی نمره گرفت .
تکلیف دومنویل برای رسیدن به خونه باید اتوبوس سوار میشد و اینکار رو کرد و سوارشد . همه ی مسافرا تا 5 دقیقه ی اول خیلی متشخص سرجاشون نشسته بودن ولی بعد از 5 دقیق یکی با موبایلش بازی میکرد ؛ یکی با ام پی تریش ور میرفت و بقیه ی ماجرا .
نویل چون جادوگر خیلی متعصبی بود ، جز از اتوداش و گیم نت مشنگی از چیز دیگه ی مشنگی خوشش نمیومد . پس خیلی شیک سرجاش نشست و از فرط بیکاری با یقه ی لباسش ور میرفت .
حدود 7 دقیقه تا خونه مونده بود که نویل اعصابش خورد شد . چوبش رو دراورد و با یه ورد تر و تمیز موبایل مسافر بدبخت صندلی شماره ی سیزده رو به صندلی شماره ی 2 که خودش باشه رسوند .
مسافرا بدبخت که خیلیم عصبی بود گفت :
- هوی ، عمو . نمیدونم اون درازه که دستته چیه ولی اون یکی مال منه ، پسش بده .
ولی نویل تازگیا به لطف الا خیلی خشن شده بود و چوبش رو یه تکون داد ولی قبل از اینکه ورد بخونه اون بیچاره ی فلک زده به باد رفت .
همین که نویل برگشت دروبرش رو نگاه کنه دید که همه فرار کردن حتی راننده . نویلم مجبور شد تا خونه پیاده بره و در راه حدود هفت یا هشت بار سر راه تیرای چراغ برق قرار گرفت .