هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳
#1
گریفیندور


تکلیف اول و سوم با هم ( بازم ادغام ، جادوگر میخوام بهم گیر بده ! )
30 سال بعد


همه ی بچه ها و نوه های نویل که معلوم نبود مامان یا ماان بزرگشون کیه ، دور نویل جمع شده بودن . باز یه خاطر ی دیگه و یه عالمه بلف . نویل با یه لحن هیجان انگیزی خاطره تعریف میکرد :

- یادش بخیر ، چه روزایی بود . . . .

توی ذهنش اون روز رو مرور کرد .

فلش بک

معجون نامرئیوس روی آتیش که از نوی ذغالی بود ، قل قل میکرد . بخار همه جا رو گرفته بود . نویل همین جوری الکی هرچی که توی " مواد لازم " بود ، میریخت تو دیگ و راز موفقیتش هم همین بود .

بعد از دو دقیقه استراحت دوباره رفت بالا ی سه پایش تا به دیگ برسه . روی میز رو با دستش میگشت تا زهر مار رو پیدا کنه ولی ولی به جاش نیشای زنبور رفتن تو دستش .

- آخ .

بعد از دو ساعت دنبال چسب زخم گشتن ، یه دو نه پیدا کرد و برگشت سر
کارش . پشیمون تر از همیشه داد زد :

- لعنت به تو .

برای نیم ساعت مثل یه خانم خونه دار ، دیگش رو سابید و در عین حال آیلین رو به بووق بست .

دوباره شروع کرد ولی اینبار برای پیدا کردن زهر مار از چشاش استفاده کرد نه دستاش .

معجون رو درست کرد ریخت توی یه لیوان ، کل گریمولد رو گشت و به هر کس که رسید ، تعارفش کرد ولی همه به مهربونی بیش از اندازه ی نویل شک کرد و یه جوری از خوردن مایع توی لیوان طفره رفتن .

لیوان معجون جلوش بود و خودش تو فکر ، تا اینکه یه فکر پلید زد به سرش و خیلی بدجنس زمزمه کرد

- خودشه . بلایی به سرت بیارم که دیگه منو نزنی .

قبل از اینکه معجون رو بخوره ، تمام کتابای مربوط به معجون سازی رو خوند تا اینکه ضد طلسم رو پیدا کرد . از یادگرفتن ضد طلسم مطمئن شد و با تردید معجونش رو خورد . یه حسی مثل سبکی پر گنجیشک بهش دست داد و معجونش جواب داد . از خوشحالی اتودش رو بغل کرد و دویید تو خیابون .

وقتی به گیم نت رسید شرایطش رو سنجید و منتظر موند تا یکی درو یاز کنه تا بتونه بره تو . بهد از چند لحظه دوستش که از گنده ی گیم نت کتک خورده بود ، گریه کنان رفت بیرون و نویل از فرصت استفاده کرد و پرید تو .

خیلی ریلکس با یه لبخند که نشانه ی غرورش بود ولی کسی نمیدیدش جلوی کسی که همیشه ازش میترسید وایساد .

شخص مورد نظرش رو چک و لقدیش کرد و بعد خودش رو با چوبدستیش ظاهر کرد و شد قهرمان بچه های گیم نت .

پایان فلش بک

- . . . زدم لهش کردم و از اون به بعد همه بهم احترام میذاشتن . خب ، تموم شد . پشید برید ، حوصلتون رو ندارم .

بچه ها هم از خدا خواسته بلند شدن رفتن اونور ، دست و جیغ و هورا .

تکلیف دوم

چون که زیرا . چون که به ما چه . خودش کرده که لعنت بر خودش باد .

خودش رو ناپدید کرد تا ساکت ترین فرد کلاس رو انتخاب کنه ، یه بلایی سرش بیاره .



شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳
#2
گریفیندور


تکلیف اول


نویل کتابا رو گشت تا یه چیزی پیدا کنه که بدونه ، قضیه از چه قراره . کتاب جک و لوبیای سحرآمیز تنها که کتابی بود که میفهمیدش و تازه با خودش در ارتباط بود ؛ سحر و جادو . کتاب رو از روی زمین برداشت و بازش کرد و وارد داستانش شد .

تا چند ساعت اول اصلن نمیدونست که کجاس ، چون توی رخت خواب جک خواب بود .

صبح زود با صدای داد مامانش بیدار شد :

- جک ، پسرم . پاشو برو بازار گاو رو بفروش تا با پولش بدهیه صاحب مزرعه رو بدیم .

نویل به مغزش فشار اورد ، اونقدر که با فشاری که توی تمام سال های عمرش به مغزش وارد کرده بود ، مساوی بود . با خودش فکر کرد : جک کیه ؟ گاو کدومه ؟ صاحب مزرعه کدوم تسترالیه ؟ فکرهاش بلخره جواب داد . یه بشگن زد و با غرور گفت :

- فهمیدم . کلاس الا ؛ کتاب جک و لوبیای سحرآمیز .

مامان جک که تازه وارد اتاق شده بود با تعجب پرسید :

- جک ، خوبی ؟ داری هزیون میگی !

- نه ، مامان . خوبم . گاو کجاس ؟

مامانش با تردید از جک پرسید :

- مطمئنی خوبی ؟ گاو جلوی در وایساده ، برو تا نرفته گم و گور شه .

نویل دوید و از در رفت بیرون و ار تو حیاط داد زد :

- تا نهار برمیگردم .

طناب دور گردن گاو رو گرفت و با خوشحالی رفت بازار .

مشتری اول که یه زن بود ، اومد جلو گفت :

- 15 سکه گاوت رو میفروشی ؟

- نه ، خانم . گاوه خر گوش نیست که .

مشری دوم ، سوم و چهارم خیلی بی انصاف تر از مشتری اول بودن و نویل حاضر نشد ، گاو رو همین جوری مفت بوده به اونا . چند دقیقه بهد از رفتن مشتری چهارم ، یه مرد به نویل سلام کرد و نویل هم خیلی مؤدبانه جواب داد :

- سلام ، آقا . کاری دارین ؟

- بله ، پسرم . من گاوت رو میخ.ام ولی به جای پول به تو سه تا لوبیای سحرآمیز میدم . معامله رو قبول میکنی ؟

نویل خودش جادوگر بود پس به جادو اعتقاد راسخ داشت و معامله رو قبول کرد .

- معامله رو قبول میکنم .

نویل گاو رو با سه تا لوبیا عوض کرد و برگشت خونه . بوی تخم مرغ نهارش رو از دو تا کوچه اونود تر حس میکرد . وارد حیاط که شد ، داد زد :

- مامان من اومدم . گاو رو هم معامله کردم .

جک لوبیا ها رو نشون مامانش داد و داستان رو براش تعریف کرد . مامان جک بعد از شنیدن داستان و ندونم کاری جک ، خیلی ناراحت شد ولی چیزی نگفت .

ساعت ها گذشت و گذشت تا شب شد .

مامان جک در حالی که سفره ی شام رو جمع میکرد ، گفت :

- جکی ، رخت خابت رو توی حیاط پهن کردم ، برو بخواب .

نویل قبل از خواب مامان جک رو به یاد مامان خودش بغل کرد و رفت توی حیاط . تو رخت خوابش دراز کشید و دستاش رو گذاشت زیر سرش ؛ آسمون پرستاره خیلی قشنگ بود . بعد از یه عالمه فکر کردن به سه تا لوبیا بلند شد و سرجاش نشست ، زمین کنار زیرانداز رو کند و سه تا لوبیا رو انداخت توش و روش رو با خاک پوشوند .

خواب بود که با تکون های بیش از اندازه ی جای خوابش ، از خواب پرید . چشماش رو که لاز کرد دید از یه ساقه ی خیلی بزرگ آویزونه . از جاش بند شد و راه ساقه رو تا بالا ادامه داد . آخر راه به یه سطح محکم از ابرا رسید و اول یکی از پاهاش رو برای احتیاط رو ابرا گذشت و بعد از اطمینان روی ابرا راه رفت . در کمال تعجب چشش به سطحی بود که روش راه میرفت تا اینکه سرش رو بالا اورد قصر جلوش رو دید .

وارد قصر که شد ، توی قلب سالن اول یه چنگ طلا و یه اردک پیدا کرد که کنارش پر از تخم های طلایی بود . اول در و برش رو نگاه کرد و بعد با احتیاط غاز و اردک رو برداشت و سریع لز قصر رفت بیرون .

سر راهش با چیزی که تقریبن منتظرش بود رو به رو شد ولی خیلی راحت تر از جک واقعی . چوبش رو دراورد با استفاده از اون بلایی به سر دیو زشت اورد که جک واقی هیچ وقت نمیتونست اون کار رو با دیو بکنه .

نویل دستاش پر بود از ارتفاع میترسید ، پس چشاش رو بست به اتاق خونه ی جک و مامانش آپارات کرد و چند دقیقه بعد از اینکه نویل توی خونه باشه ، صاحب مزرعه تو حیاط داد و بیداد راه انداخته بود که نویل از اتاق بیرون رفت و توی حیاط با دادن یکی از تخم های طلایی اردک اون رو ساک کرد و فرستادش خونشون .


شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۱:۰۷ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳
#3
آخه چی بگم ؟
مال خودت نخواستم

بازم چی بگم ؟
اینم مال خودت


شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۰:۵۹ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳
#4
من پست ونوگ جونز رو درک نمیکنم پس ادامه ی پست فرد جرج رو مینویسم

-----------------------


لشگر ممد و فاطی پاترا همراه ماندانا و تدی و هلگا راه شیون رو در پیش گرفتن . وقتی به دم در شیون رسیدن ، همه با افکت هم دیگه رو نگاه کردن . رفتن تو ، اونجا یکی دو تا ممد پاتر برای جو دادن جیغ زدن . ماندانا جمع رو با صدای " اهم و اوهوم " آروم کرد و گفت :

- سریع با بیل و کلنگاتون بیوفتین به جون اینجا ، بجنبین .

همه ی ممدا و فاطیا بر فرض اینکه ماندانا قبلن یه جایی براشون بیل و کلنگ گذاشته ، کله خونه رو زیر و رو کردن ولی چیزی پیدا نکردن . بعد از دو ساعت گذشتن ، یکی از فاطیا ماندانا رواینجوری صدا کرد :

- جناب مدیر ، کدوم بیل و کلنگ ؟

- مگه با خودتون نیوردین ؟

- نه .

ماندانا میخواست خشم اژدها یعنی خودش رو نشون کارگرا بده ولی تدی پرید وسط و گفت :

- من یه جایی رو تو حیاط هاگوارتز میشناسم که پر از بیل و کلنگه . فاطیا اینجا باشن و تمیز کاری کنن ، تا من و ممدا بریم ، بیل و کلنگ بیاریم .

- باشه . زود برین و برگردین .

تدی خیلی سریع ممدا رو جمع کرد و با هم از شیون در رفتن .

اونور داستان جیمز ، ویول ، الا ، نویل ، ویکی . چند تا دیگه از بچه ها یه جایی دور و بر خونه ی هاگرید که دیگه کمی از شیون نداشت ، با بیل و کلنگ کنار یه چاله شبیه قبر وایساده بودن . وقتی تدی رسید ، الا با عجله پرسید :

پس جسد ماندانا کو ؟


شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۳
#5
گریفیندور


رول اول


نویل مثل همیشه توی سالن خصوصی گریف نشسته بود . البته روی صندلی ای که وقتی حالش بد بود روش میشست . گیدیون تازه اومده بود که نویل رو دوباره با حال زار دید . خیلی با احساس شروع به دلداری دادن ، کرد :

- وای پسر ، نمره که اینقدر گریه نداره . به حق مرلین دفعه ی بعد نمره ی بالا میگیری .

- کی واسه نمره گریه کرد ؟

- پس چی شده ؟

- اون روز که جیمز با یویوش دخلت رو اورد ، سر کلاس سیاهی نیومدی ، آنتو گفت از بهترین چیزی که دارین جدا شین . اتودام

- گیتارم .

نویل و گیدیون همین جوری گریه میکردن . یوآن هم اونور سالن پشت صندلی همیشگیش قایم شده و بود و یواشکی شعراش رو میخوند و گریه میکرد . صدای نویل و گیدیون هر لحظه بیشتر میشد که یوآن دلش گرفت و یه شعر واسه حال خودشون گفت :

حالم بده
بدتر از همیشه
صورتم خیسه
بیشتر از همیشه
باید بدم
بهترین چیزم
ولی عمرن
نمیدم
همه ی عمرم رو نمیدم

هرکس که وارد تالار میشد اگه تا حالا حسش رو نشون نداده بود ، وقتی حال و روز نویل ، گیدیون و بقیه رو میدید ، داغش تازه میشد و یه گوشه توی حال خودش گریه میکرد .

هر از چندگاهی اسم یه چیز میومد که بهترین چیز یکی از بچه ها بود :

- زیرشلواری تدی .

- یویوم .

فضای سالن ماتم زده بود تا اینکه تدی با خوشحالی وارد شد و خیلی خوشحال تر گفت :

- چیه ؟ چه خبرتونه ؟ تالار رو گذاشتین رو سرتون !

ویکی خیلی دست و پا شکسته جواب تدی رو داد :

- کلاس . . . سیاهی . . . بهترین چیزامون .

- آهان . اگه خیلی براتون سخته ، برین خذفش کنین .

همه برای چند لحظه روی صوردت تدی کیلید بودن ولی بعد همه با هم گفتن :

- چرا به ذهن خودم نرسید ؟

همه خیلی سریع صورتشون رو از اشک پاک کردن و راهی دفتر مک گونگال شدن . همه اونجا بودن و یکی یکی کلاس آنتو رو خذف کردن و خوش و خرم رفتن سالن خصوصی گریف و دست و جیغ و هورا .

نکته اخلاقی داستان اینه که " هیچ وقت بهترینات رو ول نکن " .

رول دوم

علوم سال چهارم مشنگی

1 . جویبار چگونه تشکیل میشود ؟

هنگامی که آب باران روی سطح زمین جاری میشود ، جویبار بوجود می آید .

2 . رود چگونه تشکیل میشود ؟

با به هم پیوستن جویبار ها رود بوجود می آید .

دو تا سوالی که اگه سال چهارم جواباشون رو بلد بودی ، هرچی امتحان علوم بود ، نمره ی کامل میگرفتی .


شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۳
#6
- به گزارش خبرکزاری هیسنا ( جادوگران جهان ) کاپ زیبا و شکیل جام جهانی کوییدیچ مشنگی به دست خرسی که احیانن نوه ی عمویادگار است و در تمام حیطه های ورزشی مهارت خاصی دارد ، دزدیده شده است و

یوآن تازه یه ذره ار آب کدو حلواییش رو خورده بود که همون یه ذره رو هم نثار صورت نویل کرد و هیجان زده گفت :

- کاپ جام حهانی کوییدیچ مشنگی رو دزدیدن ؟

- آره ، بی فرهنگ . از داراییات کم شده ؟

- نه ولی دمش گرم . اگه بقیه داره ، بقیش رو بخون .

- . . . وی خرسی سنتی - شاسخینی بوده ؛ یعنی پدری از نسل خرس های ایرانی و مادری از نسل خرس های زیبای آمریکایی بوده . تمام مأمورین مشنگی به دنبال خرس مذکور هستند . وزیر سحر و جادو در این مورد اظهار کرد : « مأمورین مشنگی کاملن نادان هستند که تا به حال او را دستگیر نکرده اند . ما منتظر خواهش وزیر مشنگی برای دستگیری مجرم هستیم تا او را در کوتاه ترین زمان ممکن دستگیر و تحویل قانون مشنگی دهیم . »

طی 2 دقیقه تمام سرسرا از دزدیده شدن کاپ با خبر شدن . دخترا خیلی راحت از کنار مسئله ای که خیلی برای پسرا مهم بود ، گذشتن .

یکی از پسرای جوگیر ریونی هم بعد از فهمیدن خبر دار فانی را وداع گفت .


شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۳
#7
گریفیندور


رول اول



- ویو ، عزیزم .

- چیه الاف ؟

- همراه نمیخوای ؟

ویولت بعد از شنیدن صدای چاپلوسانه ی الاف سریع برگشت و با یه نگاه عاشقانه گفت :

- نه ، عشقم .

قبل از اینکه الاف بخواد بهانه ی دیگه ای برای خلاصی از اون موجودات دحشتناک پیدا کنه و تحویل ویولت بده ، لیوان نسکافه ی ویو رو صورتش خالی شد . ویولت هم بعد از یه خنده ی مصنوعی توی افق محو شد .

اونور همه مشغول کارهای همیشگی شون بودن ؛ ویکی با رکسان حرف میزد ، نویل ، یوآن و گیدیون با هم یه قل دو قل بازی میکردن و بقیه ی داستان .

جیمز که واسه نگهبانی پشت سر ویولت رفته بود ، همین که صدای ویو رو از پشت دفتر شنید که با ماندانا خدافظی کرد ، دوید تو حیاط و با یه جیغ آژیر خطر زد .

همه هرجوری که شد ، رفتن پیش یه دونه از اون جونورا و یه جوری خودشون رو مشغول نشون دادن ؛ ویکی با زیرشلواری تدی یه پاپیون درست کرد و گذاشت روی شاخ اژدهاش ، گیدیون برای اژدهاش گیتار زد و نویل هم برای اینکه یه کاری بکنه با اتودش روی پوست اژدهاش نقاشی کشید و بقیه ی داستان .

- میبینم کلی به گروه ها ( یه دانش آموزان و یه اژدها ) خوش گذشته و با هم دوست شدین .

همه ی بچه ها برای حفظ ظاهر و اینجور حرفا با هم جواب دادن :

- بله ، استاد .

خب ، همه سوار اژدهاشون بشن .

همه ی بچه ها مضطرب هم دیگه رو نگاه کردن و هیچ کدوم تا حالا به این فکر نکرده بود که اونا عاتقشون رو به اون موجودات دل نازک ثابت کردن وگرنه قبل از نزدیک شدن به هرکدومشون ، از روی زمین محو میشدن .

نویل غافل از همه جا سرجاش وایساده بود و اصلن حواسش به بقیه نبود که حداقلش یه قدم رفته بودن عقب و اون از همه جلو تر بود .

- پسر ، چرا معطلی ؟

- کی ؟ من ، استاد ؟

- آره . برو جلو .

نویل برای یه لحظه با تردید به اتود زرده ی مرلین که تازه ازش پیچونده بود ، نگاه کرد و به اون متوصی شد و رفت جلو .

همین جوری که میرفت جلو یه لحظه فکر کرد که الان توی معده ی یه اژدهای غول پیکره ولی تا چشاش رو باز کرد ، دید روی آژدها نشسته و داره یورتمه میره و همه اونود دست و جیغ و هورا .

وقتی نویل اومد پایین ، زنگ خورد و شانس همه برای یورتمه رفتن با باد فنا رفت خونشون . شانسه که رفت خونشون برای نویل خیلی خوب شد ؛ چون یا یه هفته گولاخ کلاس مراقبت از موجودات جادویی شد .


رول دوم

همین بالایی

درود به جناب اتود قرمز

پسر تو چرا آدم نمیشی ؟

همه ی استادا بهت گفتن داستانات فضاسازی نداره ! چرا درستش نمیکنی ؟ هرچند یه خورده بهتر شد ی .

یه کمم رو نویل بیشتر مانور دادی .

خوبه . حالا دیگه جمع کن اتودات رو برو ، تا لهت نکردم .



ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۳ ۲۲:۲۷:۳۸

شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۹:۳۵ سه شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۳
#8
گریفیندور


تکلیف اول

قبل از این که همه ی دانش آموزای کلاس غیب بشن ، مایتابه ی آلیس به نشانه س اعتراض به سمت الادورا پرتاب شد ولی به مقصد نرسید ؛ چرا که تدی اونو طی یه حرکت انتحاری قاپید و بر سر جیمز کوفت ، شاید بیهوش یکی پیداش کرد خوردش و از دستش راحت شد .

- اوخ .

- بری دیگه بر نگردی .

بعد از غیب شدن بچه ها ، تخت جمشید

همه ی ایرانی های مخالف اسکندر توی یه مزرعه ی بزرگ که خارج از شهر بود جمع شده بودن . تدی خیلی خونسرد مردم رو به سکوت دعوت میکرد :

- ساکت .

مردم :

- ساکت .

مردم :

- عوووووووووووو

مردم :

- خب ، همون طور که دیدین من اونم ، جادوگرم ، طرف حقم و عاشق ویکیم . معذرت میخوام مورد آخر به شما ارتباطی نداره.

پسرای جمع :

بقیه ی حاضرین جز بعضیا :

سوال یکی از مردم بلخره سکوت حاکم بر مزرعه که بوی نم میداد رو شکست .

- خب تو یه گیریمی . این که چیز جالب و جدیدی نیست ولی اینکه جادوگری یعنی چی ؟

- گفتی من چیم ؟

- یه گیریم . فارسیش چی میشه ؟ گرگینه ؟

- اوه ، بله . من یه جادوگرم یعنی میتونم جادو کنم .

- اینو که میدونیم .

- خب ؟

- نشون بده .

جنگ جهانی اول

نویل همراه یه سرباز به اتاقی میرفت که تفنگ ها رو توش نگه میداشتن .

- بیا اینو بگیر و باهاش بجنگ .

- چجوری آخه ؟

- مگه تو سربازی نرفتی ؟

- اینی که میگی چی هس ؟

- چه نیدونم نویسنده یه چیزی پروند .

سرباز مراحل تفنگ دست گرفتن ، تفنگ پر کردن ، تفنگ تمیز کردن و شلیک با تفنگ رو برای نویل توضیح داد .

- چی یاد گرفتی ؟

- تفنگ یه وسیله برای کشتنه .

- من با تو چیکار کنم ، پسر ؟

تخت جمشید

تدی برای لحظه ای تواناییش رو به رخ کشید و سطل خالی کنار پاش رو پر از آب کرد .

- راضی شدین ؟

- بله .

تدی شیک دو ساعت نقشه ی طویلش رو ده بار برای مردم باهوش ایران توضیح داد .

- . . . پس من میرم اسکندر رو بیهوش میکنم . شما هم بقیه رو بکشین . قبول ؟

- قبوله . قبوله . قبوله .

مردم همراه تدی رفتن وسط شهر . جنگ و از این جور صحبتا . تدی هم که حرکات انتحاریش خوبه خودش رو رسوند به اسکندر ولی قبل از اجرای نقشه توی رخت خوابش بود .

جنگ جهانی اول

هوای سرد اتاق تفنگا روی نویل تاثیر مثبت گذاشته بود .

- میگما اینو میبینی ؟ . . .

- اون چیه ؟ . . .

و سرباز در حال نگاه کردن به چوبدستی نویل از هوش رفت .

- یو هو . چی شدی آقاهه ؟

نویل خیلی شیک و راحت بیهوشی سرباز رو درک کرد و در حین بیهوشی سرباز ده بار جزوه ای رو که با اتود قرمزش درباره ی تفنگ نوشته بود ، مرور کرد .

- وای ! این چیه دستت ؟

- این ؟ چوب جادو .

- واقعن ؟

- بلی ، واقعن . من یه نظری دارم ! من به شخصه تفنگ رو درک نمیکنم . بیا با هم بریم ، من اینو نشون دشمن میدم ، مثل تو بیهوش میشه بعد تو نقش قاتل رو بازی کن . قبول ؟

- قبوله .

نویل و سرباز مذکور از اتاق سرد خارج شدن . بعد از چند دقیقه حدود 20 تا ، به خط مقدم رسیدن . نویل چوبدستیش رو کشید و با هیجان گفت :

- حاضری ، پسر ؟

- بزن بریم .

نویل به اولین سرباز دشمن رسید و چوبدستیش رو تو هوا چرخوند و گفت :

- لا لا ی ، لا ی .

سرباز بیهوش شد و سرباز دوست اونو کشت . سرباز دوم هم داشت بیهوش میشد که نویل رفت تو تختش .

جلسه ی بعد هم جزوه ی تفنگش رو به عنوان گزارش داد به الا و کلی نمره گرفت .

تکلیف دوم

نویل برای رسیدن به خونه باید اتوبوس سوار میشد و اینکار رو کرد و سوارشد . همه ی مسافرا تا 5 دقیقه ی اول خیلی متشخص سرجاشون نشسته بودن ولی بعد از 5 دقیق یکی با موبایلش بازی میکرد ؛ یکی با ام پی تریش ور میرفت و بقیه ی ماجرا .

نویل چون جادوگر خیلی متعصبی بود ، جز از اتوداش و گیم نت مشنگی از چیز دیگه ی مشنگی خوشش نمیومد . پس خیلی شیک سرجاش نشست و از فرط بیکاری با یقه ی لباسش ور میرفت .

حدود 7 دقیقه تا خونه مونده بود که نویل اعصابش خورد شد . چوبش رو دراورد و با یه ورد تر و تمیز موبایل مسافر بدبخت صندلی شماره ی سیزده رو به صندلی شماره ی 2 که خودش باشه رسوند .

مسافرا بدبخت که خیلیم عصبی بود گفت :

- هوی ، عمو . نمیدونم اون درازه که دستته چیه ولی اون یکی مال منه ، پسش بده .

ولی نویل تازگیا به لطف الا خیلی خشن شده بود و چوبش رو یه تکون داد ولی قبل از اینکه ورد بخونه اون بیچاره ی فلک زده به باد رفت .

همین که نویل برگشت دروبرش رو نگاه کنه دید که همه فرار کردن حتی راننده . نویلم مجبور شد تا خونه پیاده بره و در راه حدود هفت یا هشت بار سر راه تیرای چراغ برق قرار گرفت .


ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۱۰:۰۷:۳۶
ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۱۰:۰۹:۲۵
ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۳۱ ۱۸:۳۵:۰۶

شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
#9
گریفیندور

رول اول


صدای خش خش روزنامه و صدای پسرک روزنامه فروش از پنجره ی باز وارد میشد :

- وزیر به دست مردی قدرت طلب به قتل رسید .

- چرا به قولت عمل نکردی ؟

- چون نشد .

- چرا نشد ؟

- چون از اولش باورش نداشتم .

فلش بک

- یادت باشه " جادوی سیاه " فقط برای نجات جون و دفاع از خودمونه ، نه برای رسیدن به قدرت .

- درسته ، استاد .

- درسته یعنی بهش ایمان داری ؟

- ایمان دارم .

پایان فلش بک

سیاهی تمام محیط رو در بر گرفت و مردی که روزی پسری بود که به استادش قول داده بود ، به " جادوی سیاه " به عنوان دفاع نگاه کنه ، حالا استادش رو با استفاده از جادوی سیاه کشت .

رول دوم

کم کم داشت افسردگی میگرفت . به هرکس درباره ی توانایی ـش میگفت ، باورش نمیکرد .

بالاخره تصمیمش را گرفت ؛ وسط دهکده ، جلوی همه .

رفت وسط دهکده ، توانایی ـش رو به رخ کشید ولی کسی ندید . د.باره امتحان کرد اما این بار هم جز نوزادی که در آغوش مادرش بود کسی متوجه ی توانایی او نشد .

اون هر روز میرفت وسط دهکده ، تا این که یک روز قدرتش از کنترلش خارج شد و تنها کسی که از توانایی ـش با خبر بود رو کشت .

از اون روز به بعد کشتن مردم ، تنها کاری برای اثبات توانایی عجیبش بود .

رول سوم

انسان های متقارن همون انسان های عادی هستن که توانایی عادی دارن .

انسان های نامتقارن هم همون انسان های عادی هستن ولی وجود توانایی فراتر از انسان های عادی ، اون ها رو نسبت به متقارن ها ، نامتقارن کرده .


شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ شنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۳
#10
گریفیندور


تکلیف یک و دو با هم

آشپزخونه خونه 12 گریمولد

ویکی ، پاورچین پاورچین که کسی نفهمه رفت توی آشپزخونه ولی قبلش خرگوشای روی زیرشلواریش رو طلسم کرده بود که صدای هویج خوردنشون نیاد .
ویکی طی یک حرکت انتحاری خودش رو به قابلمه ی در حال جوشیدن رسوند .

- اوه اوه ، چه بویی میده . فکر نکنم قابل خوردن باشه ولی گشنمه !

- غـــــور غور .

- ایول ، من خودم به شخصه عاشق نویل و وزغش شدم . اول وزغ بعد خودم .

کمی از معجون در حال جوشیدن که بیشتر شبیه سوپ پیاز ویولت که فقط آب بود با پیاز ، توی لیوان ریخته شد .

- عزیزم ، بیا یه کم تقویت کننده صدای غـــــور غوری بخور .

تره ول معجون رو خورد و بعد از 10 ثانیه پخش بر کل آشپزخونه شد . عرض 10 ثانیه ی بعد تمام محفلی ها توی آشپزخونه بودن و صحنه ی فجیع اندر فجیع آشپزخونه رو تماشا میکردن .

- وزغم

- معجونم

- مامانم

- فرزندم

فلش بک

- نویل ، پسرم میشه اون گوی فراموشیت رو بدی من ؟

- میخوای چیکار ؟

- یه کم گلپر باید بریزم توی این معجونه همش یادم میره .

- برو برشدار ولی یه شرطی داره !

- آدم واسه مادرش شرط میزاره ؟ ولی بگو .

- معجون رو که درست کردی ، بردی ، نشون دادی ، بگی با هم درست کردیم . قبول ؟

- باشه ولی منم یه شرطی دارم . کمک ! قبول ؟

- بلی قبوله .

نویل دوان دوان پله ها رو رفت بالا ، پرید تو اتاق ، سر کیفش . بعد از ده بار زیر و رو کردن کیفش ، گوی شیشه ای رو پیدا کرد . و دوان دوان دو طبقه رو توی 10 دقیقه طی کرد .

آشپزخونه در زمان تهیه معجون ، اتاق عمل و نویل دستیار جراح شده بود .

- شیرین بیان .

- شیرین بیان ، مامان .

عمل درست کردن معجون " انهدام " حدود یه ساعت طول کشید . معجون در حال جوشیدن بود که ویکی از خواب بلند شد و به سمت آشپزخونه حمله ور شد .

پایان فلش بک

- خوبه . معجون مون کار کرد . ویکی ، هر چه سریعتر آشپزخونه رو بدون استفاده از جادو تمیز کن .

- ویکی ، شانس اوردی که وزغمو منهدم کردی . اگه اتود قرمزم بود مو به سرت نمیذاشتم .

ساعت ها از انهدام تره ول میگذشت ولی ویکی هنوز در حا تمیز کردن آشپزخونه بود و نویل همچنان قربون صدقه ی اتودش میرفت .



شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.