هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۹:۵۷ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۳
#1
لیلی خیلی ریلکس جلوی روونا ایستاد و دستاشو به کمرش زد:
- بیخود!نَوَش منم، پس جانشینشم خودمم!

روونا چشماشو تنگ کرد:
- تو برو دمنتور بازیتو بکن، کوچولو!

در همین موقع سیریوس وارد صحنه شد و بی توجه به جر و بحث اون دوتا، رو به ملت ارزشی کرد و گفت:
- ...

در واقع چیزی نگفت!چون یه ممدی یهو خودشو پرت کرد وسط سوژه و گفت:
- چه نشسته اید؟برخیزید که فاحشیا دارن ویلا رو خراب میکنن!میخوان برج بسازن بجاش!

ملت نگاهی به هم انداختن و گفتن:
- خب که چی؟

ممد جیغ کشید:
- دارن ویلـــــــــا رو خراب می کنن! میفهمین؟دارن خرابــــش می کنن!

سیریوس ممدو با یه حرکت انتحاری، از سوژه بیرون انداخت و خیلی خونسرد گفت:
- نقشه عوض شد دوستان!صبر میکنیم برجو بسازن، بعد میریم پسش میگیریم.این طوری بیشتر می صرفه برامون.

لیلی جیغ جیغ کنان از کوله پشتیش، چوبش رو در آورد و گفت:
- من نمی ذارم!اون جا یکی از مهم ترین مکان های تاریخیه این سایته!نمــــــی ذارم!اصن زنگ می زنم آزکابان، بیان همتونو ببرن!

گیدیون و سیریوس با شنیدن جمله ی آخر، نگاه عاقل اندر سفیهی به لیلی انداختن و بقیه ی ارزشی ها رو به سمت در هدایت کردن.

روونا به سمت لیلی رفت و دستشو رو شونش گذاشت.
لیلی نگاهی به دست روونا کرد و گفت:
- خیلی جوگیر بازی در آوردم؟

روونا ابرویی بالا انداخت:
- نه! خیلـــــــــــــــــــی جوگیر بازی در آوردی!




قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


لولو ارزشی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۳
#2
- دایی؟

فرد و دانگ هم زمان، سرشونو بالا گرفتن و با صحنه ی بس عجیبی مواجه شدن.
لیلی کوچک با نیش باز، همراه با اون دوتا دختر مجهول الحال، روی لوستر قدیمی شیون آوارگان نشسته بود.
فرد چوب دستی دانگ رو از دستش قاپید و به سمت اون دوتا دختر گرفت.

- لیلی؟اینجا چی کار می کنی؟چطوری اومدی اینجا؟زود باش از اون دوتا دختر فاصله بگیر!

نیش لیلی بسته شد، با اخم روشو از فرد برگردوند که همین حرکت باعث شد لوستر تکون شدیدی بخوره.

- تعقیبت کردم خو! این دوتا هم دوستامن.خیلی دخترای باحالین!ولی مثل این که نمی تونن حرف بزنن چون هر بار که اسمشونو پرسیدم، همین جوری خیره شدن تو چشام. برای همین خودم براشون اسم گذاشتم.اسم این کوچولو جوجوئه و...

به بزرگتره اشاره کرد و ادامه داد:

- اینم ژیگوله!

فرد با ناباوری به لیلی خیره شد و دهنشو باز کرد تا چیزی بگه؛ اما نتونست و دوباره دهنشو بست.

دانگ دستشو رو شونه ی فرد گذاشت.

- آروم باش فرد!بابا این از همون شیطون، مِیطوناست دیگه !لیلی اینجا چی کار میکنه آخه؟والــــــا!پاشو بریم یکیو گیر بیاریم بدیم به این ننه هه!پاشـــو!آفرین!

فرد با شک به لیلی نگاه کرد و چنگی به موهای قرمزش زد.

- حق با توئه!بریم.

لیلی دست اون دوتا دختر و گرفت و سه تایی باهم، پایین پریدن. سقف به خاطر پرش اون سه تا، لرزید. لوستر پایید افتاد و صدای بس ناجوری تولید شد.

دانگ نگاهی به لوستر انداخت و سعی کرد از اون سه تا دختر فاصله بگیره.
دست فرد رو گرفت و با هم به سمت در خروجی حرکت کردن.

- من حرفاتونو با مادر شیاطین شنیدم!

ماندانگاس و فرد برگشتن و به لیلی خیره شدن.

- خب، چی کار کنیم؟
- اگه یه درصد من لیلی واقعی باشمو و برم به بقیه بگم، چی؟بالاخره که یه جوری از اینجا میرم بیرون.

دقیقه ای سکوت..

فرد رو به ماندانگاس کرد و گفت:

- چی کار کنیم؟
- اصلا فرض می کنیم اون لیلیه واقعیه!می تونیم همین الآن بریم بدیمش به ننه ی شیاطین!

فرد عصبی شد و ابرویی بالا انداخت:

- لیلی برادر زادمه ها!

دانگ شونه ای بالا انداخت.

- فراموش کن چی گفتم.بیا بریم! احتمالش کمه اون لیلی باشه.

و نگاهی به لیلی انداخت که روی زمین نشسته بود و با اون دوتا دختر، نون بیار کباب ببر بازی می کرد.

- ولی اگه واقعا لیلی باشه چی؟!

ماندانگاس کلاهشو از رو سرش برداشت و به زمین کوبید.

- نمی دونم! من میرم تو هم هر کاری دوس داری بکن!اصن وایسا اون شیطون آخریه بیاد بخورتت.به من چه اصن!
- شیطون آخریه کیه؟
- برو اون تابلو هه که اون وسط آویزونه نگاه کن. خودت متوجه میشی.

و راهشو از میون اون همه تار عنکبوت باز کرد و به سمت در خروجی رفت ولی با شنیدن صدایی بم و کلفت متوقف شد..

- مـــامــــان؟ مـــــــــامــــــــان؟خونه ای؟




ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۵ ۱۴:۵۱:۳۰
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۵ ۱۶:۲۱:۱۰



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


لولو ارزشی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۳
#3
پروفسور؟اینو نقد میکنین عایا؟تچکر میشه!




قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


لولو ارزشی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۳
#4
لیلی در حالی که پاچه ی دمنتورش را به نخی گره زده بود و مانند بادکنک گازی، با خودش این طرف و آن طرف می برد، به سمت نجینی شیرجه زد و با یک دستش گردن مار را، محکم گرفت.

- تو چقده نازی!الــــــهــــی!پیــــشــــی!جـــوجـــو!مـوش موشــــک!

ممد مرض گرفته آمد و نجینی را از دست لیلی قاپ زد و با یک حرکت، به بیرون از پنجره پرتاب کرد.

- چرا تسترال بازی در میاری؟
- ترول صفت بوق گرفته!
- بابا من مرض دارم!مــــــــرض دارم!درک نمی کنین چرا آخه؟

ویولت بلند شد و رفت ببیند مار مردم به مرلین پیوسته یا نه.

تدی رو به مرگ کرد و پرسید:

- مرگ؟داداش؟
- جون؟
- این مرض دقیقا چی کارا می تونه بکنه؟
- والا بستگی به مرضش داره. حالا شوما کدوم مرضو میگی؟من تخصصم فقط مرضای لاعلاجه.

گیدیون که یک چشمش به ممد بود تا دوباره مرض گرفته بازی در نیاورد، گفت:

- نه برادر من!منظور از «مرض»، اخوی گرام بود.
- آهان!هیچی دیگه!شنیدین میگن طرف مرض گرفته یا مرض داره؟

یوآن سری تکان داد:

- در نیم ساعت اخیر، فقط همینا رو داریم میشنویم.
- خب!یعنی داوش ما رفته تو جلد طرف و مجبورش کرده مرض گرفته بازی در بیاره.ملتفتیت که؟ :sharti:

در همین موقع، ممد به سمت لیلی رفت و نخ دمنتورش را، با چاقو از وسط پاره کرد.
دمنتور هم به سمت پنجره باز رفت و در افق محو شد..


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۲ ۱۹:۲۶:۰۱



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


لولو ارزشی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پایگاه مرکزی ارزشی های خودگردان دوستدار ماهی مرکب
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۳
#5
« پخش آهنگ:توی ده شلمرود، حسنی تک و تنها بود »

در وا شد و یه فنچول، دوید و اومد تو ستاد. جیغ جیغ کنان، ویبره زنان اومد و اومد پیش سیریوس.

«آهنگ قطع شد»

لیلی با نیش باز روی صندلی، جلوی سیریوس نشست.

سیریوس بدون این که سرش رو بلند کنه، گفت:

- اسم؟
- بابا بزرگ؟

سیریوس چیزی روی برگه ی زیر دستش، یادداشت کرد:

- فامیل؟
- بابا بـــزرگ؟

سیریوس این دفعه، با چشمان تنگ شده سرش را بالا گرفت و با دیدن لیلی به کل حالت خفنش رو از دست داد.

- اهــــم!پرنس؟فکر کنم ایشون با تو کار دارن.

لیلی نیشش را بیشتر باز کرد:

- نَــــع! با بابا بزرگم کار دارم!

« پخش آهنگی حماسه ای»

سیریوس سریع از روی صندلیش بلند شد و به سمت در خروجی رفت.

- امیدوارم زودتر پیداش کنی!

لیلی از جا پرید و جیغ ماوراء بنفشی کشید:

- وایسا بابا بزرگ!

سر تمام کسانی که تو ستاد بودن، به سمت اونا برگشت.

«آهنگ حماسه ای متوقف شد»

پرنس از جاش بلند شد و سعی کرد، جو متشنج شده رو آروم کنه.
سیریوس هم اوضاع رو مناسب دید و از ستاد خارج شد.

لیلی، ناامید روی زمین نشست و زیرلب زمزمه کرد:

- بابا بزرگم فرار کرد!

پرنس به سمت لیلی رفت و بدون هیچ حرفی، بالای سرش ایستاد.

لیلی با اوقات تلخی به پرنس خیره شد.

- من می خوام بابا بزرگم بیاد و تو ستاد عضوم کنه.

پرنس سعی کرد لیلی رو از رو زمین بلند کنه.

- پاشو..خب منم می تونم اسمتو بنویسم..دِ پاشو دیگه!

لیلی با پنجه هاش، محکم زمین رو چسپید.

- نمــــی خــــوام! من دلم می خواد بابا بزرگم عضوم
کنه..عــــــه!بابا بــــزرگ؟!

سیریوس یواشکی از پنجره اومده بوذ تو و سعی داشت، پاورچین، پاورچین از میون جمعیت، خودش رو به دفتر مدریت برسونه که با صدای لیلی، در جا خشک شدو به سمتش برگشت.

- صدبار بهت گفتم، بهم نگو بابا بزرگ.آبرومو بردی جلوی ملت!مگه من چند سالمه آخه؟بابا!من گرند فادر تو نیستم!به چه زبونی بگم بفهمی؟

- ولی تو بابا بزرگ ناتنیمی!

- نیستـــم!
- هستــــــی!مدارکشم موجوده!

- نیستــــــــــم!

- هستــــــــــــــی!
- نیستـــــــــــــــــــم!
- هستـــــــــــــــــــــــی!




قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


لولو ارزشی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ جمعه ۲ آبان ۱۳۹۳
#6
پروفسور؟
امیدوارم این یکی رودیگه قبول کنید!


آخرین پاتر! خوش اومدی!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۶ ۱۹:۱۷:۳۰



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


لولو ارزشی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ جمعه ۲ آبان ۱۳۹۳
#7
1قدم..2قدم..3قدم..چرخش روی پنجه پا..
1قدم..2قدم..3قدم..چرخش روی پنجه پا..

نزدیک به یک ربع بود، که این فرآیند را پشت سر هم و بدون هیچ مکثی، تکرار می کرد.

نگاه پروفسور دامبلدور هم که رو به روی لیلی پشت میز نشسته بود، همزمان با گام برداشتن لیلی، به هر جهتی که او می رفت، می چرخید و جا به جا می شد.

لیلی سرش را پایین انداخته بود و موهای قرمز رنگش، صورتش را پوشانده بودند.
در یک مسیر مشخص، قدم می زد و با حواس پرتی، زیر لب زمزمه می کرد:

- 1..2..3..چرخش..


با صدای سرفه ی پروفسور، خودش را روی صندلی جلوی او پرت کرد.
سرش را بالا آورد و چشمان سبزش را با حالتی التماس آمیز به او دوخت.

پروفسور دامبلدور، دستی به ریش های نقره فامش کشید.

- لیلی!من واقعا نمی تونم این همه اصرارت رو برای عضویت درک کنم.فقط یک ماه دیگه باید صبر کنی؛ این خیلی زیاده؟

لیلی فکش را منقبض کرد.
سرش را بالا گرفت و به ماهیتابه ها و ملاقه های فانتزی که با نخ های کوتاه وبلند، از در و دیوار آشپزخانه، آویزان شده بودند، چشم دوخت.

-می دونم، می دونم! ولی بیاین از یه طرف دیگه به قضیه نگاه کنیم؛ یک ماه زیاد تاثیر نداره، داره؟

پروفسور تبسم کوچکی کرد.

- برای عضویت تو محفل، یک ساعتم تاثیر داره لیلی! ما برای پدرتم استثنا قائل نشدیم؛ متوجه هستی که؟

لیلی صندلی اش را عقب کشید، بلند شد و سرش به یکی از ماهیتابه هایی که به سقف آویزان شده بودند، برخورد کرد.

ناله ای و برای این که حرصش را خالی کند، ماهیتابه مذکور را محکم تاب داد، ماهیتابه به دیوار خورد و صدای ناجوری تولید شد.

- بله، کاملا متوجه هستم پروفسور.
این را با دندان های بر هم فشرده گفت و آشپزخانه را به مقصد اتاقش ترک کرد.

همان طور که داشت با حالتی عصبی، تند تند از پله ها بالا می رفت، زیر لب غرغر می کرد و به زمین و زمان، بد و بیراه میگفت.

همین باعث شد، فلورانسو را که داشت از پله ها پایین می آمد، نبیند و با شدت به او برخورد کند.
نزدیک بود هر دو از پله ها، پایین پرت شوند که فلورانسو سریع با دست راستش، نرده را گرفت و دست چپش را دور کمر لیلی حلقه کرد و توانست تعادل هر دویشان را حفظ کند.

- هـــــی!تو چته لیلی؟

لیلی توجهی نکرد و بدون هیچ تشکری، به طرف اتاقش رفت و در را محکم، بر هم کوبید.

صدای جیمز از بیرون به گوش رسید:

- یاز این یادش رفته که قرصاشو بخوره!

و پشت سرش، خنده ی گیدیون و آلبوس، بلند شد.

لیلی از حرصش در را باز کرد و این دفعه، محکم تر کوبید.

وقتی مطمئن شد که جیمز دوباره قصد مسخره بازی ندارد، آهی کشید و به طرف آینه رفت.
به صورتش در آینه خیره شد..به صورت نحیف و نزارش..

نسبت به دو روز پیش، از زمین تا آسمان فرق کرده بود.آن صورت پر انرژی پژمرده شده بود..چشمانی که همیشه در آن ها، برق شیطنت می درخشید، بی فروغ شده بودند..

به هر حال..هر کس دیگری هم می فهمید که فقط یک ماه برای زندگی کردن فرصت دارد، به همین حال و روز در می آمد.

فکر لیلی به سمت آن روز شوم پرواز کرد..به آن روزی که این بلا سرش آمده بود.
اگر همراه دوستش به باغ وحش نرفته بود..اگر آن مار سمی از محفظه اش فرار نکرده بود..

لبخند تلخی زد.دیگر هیچی درست نمی شد.سم آن مار ذره، ذره در بدنش پخش می شد و در نهایت..مرگ!
متاسفانه پادزهری هم وجود نداشت..

از این موضوع فقط خودش، دوستش الکسیس و مادرش که دکتر بود، خبر داشتند.

به خانواده اش اطلاع نداده بود، چون طاغت نگاه های ترحم آمیز را نداشت.
دوست نداشت خانواده اش هم پا به پای او زجر بکشند.

به غیر از مادر الکسیس ، به دکتر دیگری هم مراجعه نکرده بود.
چون می دانست اگر یک درصد، دکتر مذکور دهن لق باشد، در عرض یک ساعت کل کشور از این قضیه با خبر می شوند.

برای همین، تصمیم گرفته بود، در این فرصت کوتاه، تا حد امکان به خواسته هایش دست پیدا کند..

یکی از بزرگترین آرزوهایش، عضویت در محفل یود. که با شواهد موجود، بر آورده شدنش کاملا محال بود.
لبخند غمگینی زد.
درست یک ماه دیگر، تولد 17 سالگی اش بود.
یک ماه دیگر به سن قانونی می رسید و می توانست درخواست عضویت بدهد؛ولی..

به ساشای عزیزش که بر تختش لمیده، و آرام خرخر می کرد، چشم دوخت. باید سریع وصیت نامه ای می نوشت و ساشا را به ویولت می سپارد. دوست نداشت سیاه گوشش، که جانش به جان او بسته بود، بعد از مرگش آواره و سرگردان شود.

با تصمیمی آنی، قلم و کاغذی برداشت و پشت میز تحریرش نشست.
چند خطی نوشت ولی منصرف شد و قلم را کنار گذاشت.قبل از آن باید..

فلش بک

- لیلی؟میشه ازت خواهش کنم اون انگشترو بذاری کنار؟آفرین دخترم!

لیلی خندید . انگشتر آب پاش پر فشارش را که تازه خریده بود، جلوی صورت جینورا گرفت.

- متاسفم ماما!ولی من الآن میخوام امتحانش کنم!به غیر از تو هم کسی خونه نیست!

صورت جینورا در هم رفت.

- امشب شب هالووینه لیلی!من کلی وقت صرف گریم صورتم کردم!اگه گریمم رو خراب کنی، کل مهمونی امشب کوفتم میشه.

لیلی نیشخندی زد و گفت:

- گریم زامبی اصلا بهت نمیاد مامان!باور کن من دارم نجاتت می دم!

انگشترش را فشار داد و صدای خنده اش در میان جیغ مادرش، گم شد..

فلش بک

ویولت نفس عمیقی کشید:

- لیلی؟
- بله ویولت؟
- هیچی!

ویولت و لیلی از پنجره ای که بیشتر اوقات، پاتوق تنهایی های ویولت بود، سر و ته آویزان شده بودند و در سکوت مطلق، به آسمان آبی چشم دوخته بودند.

مدتی گذشت..

- اممممم!لیلی؟
- بله ویولت؟
- دقیقا تا کی می خوای اینجا بمونی؟

لیلی با بیخیالی، مانند پاندول ساعت، تابی به خودش داد و گفت:

- تا وقتی که خسته شم.تو اگه بخوای می تونی بری.من مجبورت نکردم!

- نه!من به این زودیا خسته نمی شم؛ فقط..
- فقط چی؟!
- هیچی!

فلش بک

لیلی با صدایی که تا حد امکان معصومانه شده بود، گیدیون را صدا زد:

- گیـــدیـــون؟

گیدیون دستی به پیشانی اش کشید، و چشم غره ای به لیلی رفت:

- میگم نه، یعنی نه!

لیلی اخم کرد و لب و لوچه اش آویزان شد.
گیدیون به حالت های کاملا نمایشی لیلی، نگاهی انداخت و یک ابرویش را بالا برد:

- من نمی فهمم!وقتی بلد نیستی بزنی، این همه اصرارت برای چیه؟

لیلی تنها شانه هایش را بالا انداخت..

بیست دقیقه بعد

- سینیوریتا! نترس از عاشق شدن، بیا اون با من..

گیدیون سرفه ای کرد و آرام در گوش لیلی، زمزمه کرد:

- حداقل مجاز بخون!این دری وری ها چیه؟!

لیلی نیشخندی زد و به جمعیت خیره شد.
همه ی اعضای محفل - از پروفسور دامبلدور گرفته تا دابی -
را، به زور به سالن اصلی کشانده بود، تا برایشان گیتار بزند و آواز بخواند..

فلش بک

دو هفته گذشته بود.

لیلی با بی حوصلگی روی تختش لم داده بود و گوش های ساشا را نوازش می کرد.

در این دو هفته، با کارهایی که انجام داده بود، حالش تا حدودی بهتر شده بود.

مثلا به جنگل آمازون آپارات کرده بود..
دیوار چین را از نزدیک دیده بود..
به نوک برج میلاد ایران آپارات کرده بود..
دل و روده ی یویوی هوشمند جیمز را بیرون ریخته بود، تا بفهمد چطوری کار می کند..
و خیلی کار های عجیب و غریب دیگر..

نفس عمیقی کشید و سعی کرد به این که لحظه ها چقدر زود می گذرند، فکر نکند.

صدای زنگ موبایلش بلند شد.
به سختی، تکانی به خود داد و موبایلش را از ریز پنجول های ساشا بیرون کشید.

- بله اکسیس؟
- لیــلی!لیــــــــلی!لیــــــــــــــلی!

حتی صدای هیجان زده الکسیس هم نتوانست او را سرحال بیاورد.

- چی شده الکس؟

_ لیـــــــلی!پادزهر اون سمو پیدا کردن!می فهمی؟پادزهر!
مامانم گفت سریع بیای مطبش.باید..

دیگر چیزی نمی شنید.صدای زنگ داری در گوشش پیچید و بعد..سیاهی مطلق..




قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


لولو ارزشی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۳
#8
پرفسور؟!

اینو نقد میکنین؟
مرسی.




قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


لولو ارزشی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۳
#9
پرفسور؟ اینم رول!
البته اون چیزی که میخواستم در نیومد...
بازم رول بزنم؟


هووم!
متاسفانه .. مثل دانش آموزایی که توی امتحان اول هول می شن! آدم از هر کسی اندازه ی همون شخص انتظار داره. ازت بیشتر از این انتظار داشتم لیلی! یه داستان قوی تر.. سوژه ی جذاب تر!

دلم نمی خواد بگم نه اما باید یه رول دیگه بزنی!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۷ ۲۲:۲۱:۱۵



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


لولو ارزشی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۳
#10
ساعت تقریبا دو و نیم بعد از ظهر یک روز تعطیل بود.

جماعت محفلی تازه ناهار خورده،در حال چرت زدن بودند.
بقیه هم از جمله جیمز، ویولت، لیلی و ویکتوریا جلوی تلویزیون نیمه بی هوش، به صفحه خاموش خیره شده بودند.

فضا را،سنگین و کسل کننده بود.همه مشغول پیوستن به مرلین بودند،که
یک دفعه، صدای جیغ بلندی سکوت را شکست؛ اول یک جیغ بلند، بعد چند تا جیغ کوتاه پشت سر هم:

- مـــــــامــــــــان!مــــامــــان!مــــامــــان!

تقریبا همه ی محفل با یک جست، از جا پریدند و به سوی منبع جیغ روانه شدند.صحنه ی عجیبی پیش رویشان بود:

- مامان؟جی..جیمز موهامو کندی!مــامــان؟

- یویوی منو میشکونی؟حقته!

لیلی و جیمز به حالت بدی به جون هم افتاده بودند.
جیمز با دست راستش موهای لیلی را محکم میکشید.البته در دست چپ لیلی هم،یک یویوی ابی شکسته به چشم میخورد.

تدی و ویولت همزمان به سمت خواهر و برادر حمله ور شدند و از هم جدایشان کردند.

جیمز، سعی کرد خود را از حلقه دستان تدی رها کند تا دوباره به سمت لیلی حمله ور شود.

از یک طرف ویولت لیلی را در بازوانش نگه داشته بود و سعی در آرام کردنش داشت:«آخه لولو کوچولو،باز چی شده که صدای داداشتو در آوردی؟"

لیلی قبل از جواب دادن به پاسخ ویولت، نگاهی به دور و اطراف انداخت ولی اثری از مادرش ندید.ناگهان یادش آمد که مادر و پدرش برای انجام ماموریتی به سفری یک روزه رفته اند.

به سمت ویولت برگشت و سعی کرد بغضش را فرو بدهد:« من..من فکر کردم که جیمز خوابیده..برای همین رفتم و یویوشو که تو دستش بودو آروم برداشتم تا باهاش بازی کنم..وقتی سرمو بالا آوردم دیدم چشماش بازه و داره نگام میکنه. یهو ترسیدم و یویوش از دستم افتاد و شکست.»

جماعت محفلی سرشان را پایین انداختند تا جلوی خندشان را بگیرند.

تدی اخمی کرد و پرسید:«فقط به خاطر همین؟یه یویو؟جیمز؟تو چند تا یویو داری؟فکر میکردم تعدادشون صد رو هم رد کرده.»

جیمز رو ترش کرد:«این خانم لوس شورشو درآورد!من فقط داشتم به شوخی موهاشو میکشیدم!کاملا مراقب بودم که دردش نگیره!بالاخره باید یه ذره تنبیه میشد.خوبه می دونه من رو یویوهام حساسم!»

اینبار جماعت محفلی تلاشی برای مهار کردن خنده هایشان نکردند.

لیلی دویدن خون را به صورتش احساس می کرد.
این دفعه حق کاملا با جیمز بود، او اصلا احساس درد نکرده بود.
فقط به حسب عادت، جیغ زده بود!

با خود فکر کرد:

-واقعا چرا از مامان کمک خواستم؟

و به افکار خنده دارش پوزخندی زد.هیچوقت بزرگ نمی شد!

لبخند شرمنده ای به جمعیت زد و با نگاهش از جیمز معذرت خواست.

جماعتِ چرت پاره کرده،هر کدام به سویی روانه شدند.لیلی سنگینی نگاه جیمز را احساس می کرد.

-خب..فقط یه اشتباه بود دیگه!

اما بسیار سریع تر از آنکه جیمز تصور می کرد،همان لیلی لونای قبل شد:

-اصن خوب کردم!لوس هم خودتی!

و زبانش را دراز کرد.احساس جیمز،آمیزه ای از خشم و تعجب بود.کم کم،خنده جای تعجب نگاهش را گرفت.از خنده سرخ شده بود اما دلش نمیخواست به این بچه ی لوس،رو بدهد.اخم کرد.

-جدی؟

لیلی با حرص سرش را پایین انداخت.چرا عذر خواهی تا این اندازه برایش سخت بود؟

ساشا -سیاه گوشش- بی خبر از همه جا خودش را به پای لیلی می مالید...



ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۷ ۲۰:۲۱:۵۲
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۷ ۲۰:۲۴:۵۷
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۷ ۲۰:۵۲:۳۳



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


لولو ارزشی

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.