پاسخ به: پایگاه مرکزی ارزشی های خودگردان دوستدار ماهی مرکب
ارسال شده در: جمعه 5 دی 1393 21:39
تاریخ عضویت: 1393/05/06
تولد نقش: 1399/02/31
آخرین ورود: یکشنبه 30 مرداد 1401 15:19
از: تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
در میان تاریکی اتاق، اندکی نور از شمع کوچکی که بر روی میز سیریوس قرار داشت میتابید. زیر نور سیریوس با چهره ای خسته و لاغر مشغول خواندن کتابی قطور با جلد چرمی به رنگ مشکی بود. در اتاق با صدای قیژ قیژ خفیفی باز شد و باریکه ی نوری وارد اتاق شد. صدایی مردانه، بم و خشن گفت:
- سیویش، چرا اینجا انقد خلوته داوش؟
سیریوس از جا پرید و با قیافه ای وحشت زده به فردی که رو به رویش قرار داشت خیره شد. زیر لب گفت:
- بازم این دیوونه ی توهمی سر و کلش پیدا شد.
کتاب را روی میز گذاشت و سعی کرد خود را تا جای ممکن آرام کند. لبخندی مصنوعی زد و جواب داد:
- خوبی تری؟ چه خبر از این ورا؟
- مشغول انجام کارای بزرگی بودم واس نجات جامعه جادوگرا.

مثلا رفته بودم چن تا غول رو که میخواستن جامعه رو به آشوب بکشن سر جاشون نشوندم چون ایجاد هرج و مرج فقط واس اربابه، درک میکنی دیگه آره؟
سیریوس پوزخندی زد و روزنامهای را که که روی میز افتاده بود را برداشت و تیتر آن را به تراورز نشان داد. تراورز کمی خود را به سیریوس نزدیک تر کرد تا در تاریکی اتاق بتواند بهتر تیتر روزنامه را بخواند. سیرویس شروع به خواندن کرد:
-
انجمن آنتی ساحریال بازگشایی میشود. تو هم داخلش هستی؟
تراورز با خود تصور کرد حتما کاری بسیار بزرگ انجام داده پس با قاطعیت جواب داد:
- آره حاجی، کسی جز ما مرگخوارا حق ظلم کردن نداره، ملتفتی؟

نظر تو چیه؟
و لحظه ی مهم فرا رسید...
پ.ن: در همون حال سیریوس از فضای رول خارج شد و یک پس گردنی زد به راوی ماجرا تا دفعه ی بعد دیگه این جوری توصیف نکنه که حال مردم بد شه.
every fairytale needs a good old-fashioned villain
حاجیت بازی رو بلده 
حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...