هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۴
#1
برای چند ثانیه سرجایش میخکوب شد. گویی زمان ایستاده بود. صدایِ تپشِ قلبش را به وضوح می‌شنید. در اعماقِ وجودش فریاد زد: "نه! این من نیستم! این نمیتونه تصویرِ من باشه. من لارا م نه بلاتریکس."

آنقدر در افکارش غرق بود که متوجه نشد نارسیسا در حالِ تکان دادنش است. لارا به نارسیسا خیره شد. از آخرین باری که او را دیده بود زمانِ زیادی می‌گذشت.
به نظر می‌رسید اشکالی وجود دارد. نارسیسا نیز می‌بایست مثلِ تمامِ افرادی که در خانه‌ی سالمندان بودند پیر و فرسوده و حتی دیوانه می‌بود. ولی از آخرین باری که لارا او را دیده بود هیچ تغییری نکرده بود.

نارسیسا با صدای بلند رو به لارا گفت:
-بلاتریکس، حواست کجاست؟ چند بار صدات زدم ولی تو خشکت زده بود. حالت خوبه؟
-چی؟ آ...آره، آره حالم خوبه. نارسیسا، یه سوالی دارم. می‌دونم ممکنه مسخره به نظر بیاد ولی خیلی واسم مهمه.
-حرفتو بزن بلا!
-الان تو سالِ چندیم؟
-بلا، مثلِ اینکه عقلتو از دست دادی! تو این لحظه‌ی بحرانی داری از من تاریخ رو می‌پرسی؟!
-خواهش میکنم نارسیسا، خیلی واجبه که بدونم.
-نوزدهم دسامبر 2000. خیالت راحت شد؟ حالا دیگه راه بیوفت. عجله کن!

لارا احساس کرد که چیزی درونش سقوط کرد و از او جدا شد. برای لحظه‌ای سرش گیج رفت. محکم بازوی نارسیسا را گرفت تا تعادلش را حفظ کند و نیوفتد. باورش نمی‌شد. چطور ممکن بود به پانزده سال قبل بازگشته باشد؟! آیا تمامِ چیزهایی که می دید زاییده‌ی ذهنش بود؟ آیا به طورِ ناگهانی دروازه‌ای از زمان گشوده شده و او ناخواسته به درونِ آن پرت شده بود؟

به ذهنش فشار آورد. گویی مغزش کاملاً تهی شده بود. دردی خفیف را در قفسه‌ی سینه‌اش حس می‌کرد. دردی که ممکن بود بر اثرِ اصابتِ طلسم باشد.

-طلسم! اون لوسیوس مالفوی بود!

لارا با صدایِ بلندی این را گفت. تقریباً فریاد زد و بر اثرِ آن نارسیسا از جایِ خود پرید و چوبدستی‌اش را کشید. آشکارا حس کرده بود که مورده حمله واقع شده‌اند. وقتی فهمید اتفاقی نیوفتاده، به لارا گفت:
- چه طلسمی؟ لوسیوس چی شده؟ اینجا چه خبره بلا؟

لارا جوابی نداد. هضمِ این قضیه برایش زیادی دشوار بود. اینکه او با طلسمِ مرگ و توسطِ لوسیوس مالفوی مرده و الان در قالبِ بلاتریکس به این جهان بازگشته بود. شاید هم اصلاً به این دنیا برنگشته بود. شاید در دوزخ بود و مجازات می‌شد!

نمی‌توانست افکارش را جمع‌و‌جور کند. به درِ ورودی ساختمان رسیدند. لارا به امیدِ اینکه جوابِ سوالهایش را در داخلِ ساختمان پیدا می‌کند، در را باز کرد و با نارسیسا قدم به داخل گذاشتند.


تا زمانی که بهترشدن بهترین است، برای کمتر از آن تلاش مکن!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴
#2
تق تق تق!
-یعنی کیه این وقتِ صبح؟!

اینبار با شدتِ بیشتر: تـــــق تـــــــق تـــــــــــق!
-اومدم، اومدم! درو کَندی که!

آلبوس دامبلدور با پیژامه و رکابی که لباس خوابش محسوب می شد به سمتِ در رفته و با خمیازه ای طولانی در را باز کرد و به دختری که بیرون ایستاده بود گفت:
-بفرمایین خانوم، کاری داشتین؟

آلتیدا با خوشحالی گفت:
-پروفسور، میخوام بیام عضوه محفل بشم.خواهش!خواهش!خواهش!

خلاصه پروفسور دامبلدور دیگه نتونست رویِ آلتیدا رو زمین بندازه و درخواستشو قبول کرد.
پایان.



پیژامه؟ رکابی؟ حتما باید میگفتی پدر جان؟

راستش من از شما رول تو ایفا ندیدم و رول هایی که ازتون خوندم فقط تو هاگوارتز بوده. اما همین رول هاییم که خوندم نشون میده شما نویسنده ی خوبی هستین. علی الحساب عضو میشین، اگه کارتون خوب بود عضو دائمی محفل میشین.

تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۸ ۲۳:۳۱:۴۱

تا زمانی که بهترشدن بهترین است، برای کمتر از آن تلاش مکن!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقد و بررسی فیلم "هری پاتر و یادگاران مرگ: قسمت دوم"
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#3
به نظره من یادگاران مرگ بدترین فیلم از بینِ تمامِ فیلمهای هری پاتر بود.
مخصوصأ بازی هری و ولدمورت که افتضاح بود. وقتی کتاب رو میخوندم، بعضی جاها از ته دل می خندیدم و بعضی قسمتها اشکم رو درمیاورد، ولی وقتی فیلم رو تماشا میکردم هیچ احساسی بهم دست نداد به جز حسِ انزجار! خلاصه بگم که بدترین فیلمی بود که دیده بودم.


تا زمانی که بهترشدن بهترین است، برای کمتر از آن تلاش مکن!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوش قیافه ترین بازیگر در فیلم های هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#4
به جز دراکو و فلور، همه ی بازیگرا زشت بودن. البته زشت یا زیبا بودن نسبیه.


تا زمانی که بهترشدن بهترین است، برای کمتر از آن تلاش مکن!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#5
تکلیف اول
استاد، در مورده این سوالتون من اطلاع چندانی ندارم که قضیه‌ش چیه و اینکه اصلأ شیر چه ربطی می‌تونه داشته باشه به ویزن؟!
البته همونطور که خودتون قبلاً هم با طعنه به ویزن گفتین که: "از شیر چرا هراسان می‌شوی ویزن؟!" من از جمله‌تون اینطور برداشت کردم که احتمالاً ویزن در زمان‌های گذشته از شیر آسیب دیده و به همین خاطر تا زمانِ حال هم از شیر هراس داره و شیر رو تهدید بزرگی واسه خودش می‌بینه.

البته همونطور که دانش‌آموزانِ دیگه هم اشاره کردن، شیر میتونه چند نوعِ مختلف باشه: مثلاً ممکنه یک گله شیر به ویزن حمله کرده و بهشون آسیب‌های جانی و مالی رسونده باشن. یا منظور از شیر، شیر خوردنی باشه که احتمالاً ویزنی‌ها توسطِ اون مسموم شده ن و کارشون به سنت مانگو کشیده شده و بازم دچار خسارت‌های مالی و جانی شده باشن (خسارت مالی به این دلیل که ویزن کارمندان رو بیمه نکرده).

و یا حتی ممکنه منظور شیرِ دستشویی باشه که به دلیل خراب بودنشون کارمندانِ ویزن تو دستشویی گیر کرده باشن و اینم باعثه خسارت جانی و مالی میشه. خسارت مالی به این دلیل که: کارمندا چندین ساعت تو دستشویی معطل شدن و کسی نبوده جوابگوی ملتِ ارباب رجوع باشه و خسارت جانی به این خاطر که: خب هرکی چندین ساعت تو دستشویی‌های کثیف و بوگرفته‌ی ویزن بمونه خسارت جانی می‌گیره دیگه! واسه همین، ویزن از قدیم الأیُام از شیر ترسِ عجیبی داشته و داره و هروقت کلمه‌ی شیر رو می‌شنوه جیغ میزنه حتی!

تکلیف دوم
-عجب خاطراتی داشتیم. چه دورانِ خوبی بود. حیف...

آلتیدا همانطور که در راهروهای خالی و خاک گرفته‌ی هاگوارتز قدم میزد این جمله را با خودش زمزمه کرد. زمانی این راهروها شلوغ و پر رفت‌و‌آمد بودند. صدای هیاهو و شادیِ دانش‌آموزها نشانه‌ی زندگی و روحِ هاگوارتز بود. ولی حالا دیگر هیچ صدایی در راهروها و کلاسها شنیده نمی‌شد جز صدای زوزه‌ی غم‌آلودِ باد که در میان کلاسها، راهروها، خوابگاه‌ها و تمامِ چیزهایی که در داخلِ هاگوارتز باقی مانده بود، پرسه می‌زد.

آلتیدا با حسرت به تابلوهای روی دیوار نگریست. حتی نقاشی‌ها هم قابهای خود را برای همیشه ترک کرده بودند. بعد از آن اتفاق، همه خانه‌ی خود را ترک کرده بودند، تک تکِ موجودات و جنبندگان.
آلتیدا افکارش را با صدای بلند بر زبان آورد:
-یعنی میشه دوباره به اون روزهای خوبِ گذشته برگشت؟ ای کاش می‌شد به عقب برگردیم و همه چیز رو درست کنیم. افسوس که این یه خیالِ باطل بیش نیست.

آلتیدا دوباره با فریاد گفت:
-چرا اون اتفاق‌ها افتاد؟ چرا سرنوشتمون اینطور رقم خورد؟ چرا انسان‌ها نابودی به بار آوردن؟ چرا، چرا؟

بغضش ترکید و اشکهایش روی گونه ‌هایش جاری شد. دیوارها صدایش را انعکاس می‌دادند. گویی می‌خواستند پاسخی برای سوالهایش بدهند ولی فقط می‌توانستند صدای خودش را به خودش برگردانند. حتی باد نیز دیگر زوزه نمی‌کشید. گویی می‌دانست که ناله کردن وضع را بهتر نمی‌کند.
آلتیدا از پله‌های برجِ ستاره‌شناسی بالا رفت. از آن بالا اطراف به خوبی دیده می‌شد. به زمینِ زیرِ پایش خیره شد. ساختمان‌های متروکه و خرابه را از نظر گذراند. خرابه‌هایی که زمانی زندگی در آن‌ها جریان داشت. نسیمِ ملایمی وزید و ذهنِ آلتیدا را به گذشته برگرداند. به یک قرن پیش...

جنگی بینِ ماگل‌ها و جادوگران درگرفته بود. جنگی که بر سرِ تصاحبِ قدرت بود. ماگل‌ها از وجود جادوگرها خبردار شده بودند و برای به دست آوردنِ جادو به زمین‌های جادوگران حمله کردند. نتیجه‌ی این جنگ معلوم بود، پیروزی جادوگران. ماگل‌ها عقب نشینی کردند و معاهده‌ی صلحی امضا شد که به موجبِ آن، هیچکدام از دو نژادِ ماگل و جادوگر حقِ وارد شدن به سرزمین‌های یکدیگر را نداشتند. ولی این صلح دوامی نداشت. هر دو گروه در فکرِ انتقام و همچنین سلطه بر دیگری بودند. طولی نکشید که جنگی دیگر ولی اینبار بزرگتر و ویرانگرتر شروع شد.

ماگل‌ها به سلاح‌های شیمیاییِ مخرب و جدید مجهز بودند و جادوگرها از طلسم‌هایی هولناک استفاده می‌کردند. این جنگ پایانی جز نابودیِ زمین و موجوداتِ آن نداشت. انسان‌ها کشته شدند، موجودات جادویی و غیرجادویی برای مقاصدِ شومِ طرفینِ جنگ سلاخی شدند. روحِ زمین نابود شد و انسان‌ها زمانی به خود آمدند که دیگر زمین مناسبِ زندگی نبود.

افرادِ بازمانده به سیاره‌ای دیگر رفتند، به مریخ. سیاره‌ای که مانند زمین، زیبا و زنده نبود. ولی چاره‌ی دیگری نداشتند. باید از نو شروع می‌کردند.
-کسی چه میدونه، شاید دوباره بشه به زمین برگشت. ولی نه به زودی... شاید وقتی که انسان‌ها ارزشِ داشته‌هاشون رو بیشتر بدونن.
آلتیدا این جمله را گفت و سپس به سویِ سفینه‌ای که با آن به زمین آمده بود به راه افتاد.

پ.ن : استاد میدونم این رولی که زدم بیشتر شبیه فیلمهای آخرالزمانی بود و ربطِ چندانی به موضوعی که گفتین نداشت ولی همین به ذهنم اومد. امیدوارم که موردهِ لطف و ارفاقِ شما واقع بشم.

تکلیفِ سوم
من فقط یه جمله میتونم بگم: استاد شما خیلی گلی، خیلی بامرام و بامعرفتی. اصن یه دونه‌ای.
اصن مگه میشه استاد ریونی با شه و باحال نباشه.


ویرایش شده توسط آلتیدا در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۱۴:۵۲:۳۲

تا زمانی که بهترشدن بهترین است، برای کمتر از آن تلاش مکن!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ پنجشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۴
#6
لینک اصلی

1. در کلِ متن، علایم نگارشی به کلمه ی بعد از خود چسبانده شده که صحیح نیست و باید با فاصله قرار بگیرند.

2. استفاده ی زیاد از فعلِ (بود)، که اعصاب خوردکن میشه و صحیح نیست.

نقل قول:
داخل عمارت به زیبایی بیرون آن بود،فرش‌های نفیس بیشتر کف مرمری سالن را پوشانده بودند،تابلوهای زیبا و گران‌قیمت بسیاری از دیوار صدفی رنگ آویزان بودند


3. در بین دیالوگ ها باید اینتر زده بشه.

نقل قول:
-بله؟ -دراکو،پسرم،میتونم باهات صحبت کنم؟


4. استفاده از فعل (شد)، پشت سر هم

نقل قول:
در باز شد و پسری در چارچوب در نمایان شد


5. چسبیده نوشتن کلمات صحیح نیست.

نقل قول:
قدرتمنترین و شرورترین جادوگر عصر حاضر


6. طولانی بودن جمله که باعثِ سردرگمی خواننده می شود.
نقل قول:
تعداد زیادی از کاشی‌های دیوار و کف دستشویی شکسته بودند و شیرهای آب زنگ زده و خراب بود


7. این پاراگراف هم به دلیل استفاده ی زیاد از فعلِ(بود) و همینطور طولانی بودن جملات، باعثِ خورد شدنِ اعصابِ خواننده می شود.

نقل قول:
صدای گریه بیشتر شبیه ناله‌ی گوشخراش و ترسناک یک روح بود که باید هم همینطور می‌بودچون صدا متعلق به مارتل گریان بود.روح سرگردانی که سالها پیش یکی از دانش‌آموزان هاگوارتز بود.مارتل روی یکی از توالت‌ها کز کرده بود


8. جملاتِ این پاراگراف هم خیلی مسخره به نظر میان. به دلیلِ رعایت نکردن قوانینِ نگارشی

نقل قول:
ناگهان در دستشویی به شدت باز شد و کسی وارد شد.مارتل ساکت شد و گوش کرد.غریبه‌ای که وارد دستشویی شده بود شروع به گریه کرد.مارتل از صدای گریه‌اش متوجه شد که او پسر است.آرام آرام از توالت بیرون رفت و به پسرکی که با ناامیدی گریه می‌کرد نگاه کرد.


9. در آخر اینکه، داستان نیاز به سوژه های فرعی داشت و کامل نبود.

متن ویرایش شده

هوا مانند قیر سیاه و تاریک بود. تنها چیزی که در سیاهی شب دیده می‌شد عمارت اربابی باشکوه و زیبایی بود که رنگ سفید آن در تاریکی میدرخشید.

داخل عمارت هم مانند نمایِ آن، ظاهرِ زیبایی داشت. فرش‌های نفیس بیشتر کف مرمری سالن را پوشش داده و تابلوهای زیبا و گران‌قیمت بسیاری از دیوار صدفی رنگ آویزان بودند. مبلمان و وسایل زینتی داخل سالن، چشمان هر بیننده‌ای را مجذوب میکرد. روی یکی از مبل‌ها، مردی با موهای بور و بلند نشسته بود. نگرانی در چهره‌ی رنگ پریده‌اش موج میزد.

کمی بعد، از سر جایش بلند شد و با قدم‌هایی آهسته به سمت پله‌ها رفت، یکی یکی‌ آنها را طی کرد و سرانجام جلوی دری سفید رنگ با حاشیه‌هایی سبز رنگ ایستاد. لوسیوس مالفوی انگشت اشاره‌اش را بلند کرد و به در کوفت. صدایی از داخل گفت:

-بله؟

-دراکو پسرم، میتونم باهات صحبت کنم؟

صدای باز شدنِ در آمد و پسری در چارچوب در نمایان شد. موهایش کوتاه و مانند موهای پدرش بور بود و چهره‌ی رنگ پریده‌ی پدرش را داشت.

-بله پدر؟ کاری باهام داشتی؟

-بله، در اصل یکی دیگه باهات کار داره و من فقط باید تو رو پیش اون ببرم.

-چه کسی باهام کار داره پدر؟

-لرد سیاه!

با شنیدن این اسم، دراکو رنگ‌پریده‌تر از پیش شد. با خود فکر کرد: (لرد سیاه چه کاری میتونه با یه پسر شانزده ساله داشته باشه؟! یعنی می‌خواد کاری رو به من محول کنه؟!) با این فکر، علاوه بر اینکه اندکی ترس وجودش را فرا گرفت اما احساس غرور نیز کرد. هرچه باشد، او لرد سیاه بود. قدرتمنترین و شرورترین جادوگر عصر حاضر، که حتی بردن نامش لرزه بر تن هر جادوگری می‌انداخت. خدمت کردن به او مایه‌ی افتخار و سرور بود.

یک هفته بعد

دستشویی متروکه‌ و روح‌زده‌ی مدرسه‌ی جادوگری هاگوارتز، کثیف و چرک‌آلود بود. تعداد زیادی از کاشی‌های دیوار و کف دستشویی شکسته و شیرهای آب زنگ زده و خراب بود. صدای گریه‌ی دختری، سکوت حاکم بر فضای دستشویی را میشکست.

صدای گریه بیشتر شبیه ناله‌ی گوشخراش و ترسناک یک روح بود. روحِ مارتلِ گریان. روح سرگردانی که سالها پیش یکی از دانش‌آموزان هاگوارتز بود. مارتل روی یکی از توالت‌ها کز کرده بود و به سرنوشت غم‌انگیزش فکر میکرد و زار میزد.

ناگهان در دستشویی به شدت باز و کسی وارد شد. مارتل گوشهایش را نیز کرد. غریبه‌ای که وارد دستشویی شده بود شروع به گریه کرد. مارتل از صدای گریه‌اش متوجه شد که او پسر است.آرام آرام از توالت بیرون رفت و به پسرکی که با ناامیدی گریه می‌کرد نگاه کرد.

موهای پسر بور و صاف بود و پوست سفید و رنگ‌پریده‌ای داشت. جلوی آینه‌ی آویزان بر روی دیوار ایستاده بود و گریه میکرد. از روی ناراحتی و یا شاید هم خشم، چوبدستی‌اش را در مشتش می‌فشرد. پسر ناگهان متوجه حضور مارتل شد و سرش را برگرداند و به او نگاه کرد و گفت:

-تو دیگه کی هستی؟ چرا داری نگام می‌کنی؟ از اینجا برو بیرون

مارتل گفت:
-ببخشیدها، فکر کنم تو بی‌اجازه وارد دستشویی من شدی، حالا میخوای که من برم بیرون؟

-دستشویی تو؟ چقدر مزخرف! از حالا به بعد اینجا دستشویی منه روحِ مسخره!

-حق نداری با من اینجوری صحبت کنی. مثل اینکه منو نمی‌شناسی. من مارتل گریانم. پلیدترین و ترسناک ترین روح مدرسه.

-بیشتر که شبیه یه روحِ خنگ هستی تا یه روحِ پلید!

-تو پسر خیلی بی ادبی هستی. من می‌خواستم کمکت کنم ولی مثل اینکه احتیاجی به کمک نداری.
و خواست که از دیوار دستشویی رد شود که پسر گفت:
-مارتل! یه لحظه وایسا!

مارتل برگشت.
-تو گفتی که می‌تونی کمکم کنی؟

-اگه میخوای کمکت کنم دیگه نباید مسخره‌م کنی.

-باشه! قول میدم مسخره‌ت نکنم

-خب، پس اول بگو اسمت چیه؟

-دراکو. دراکو مالفوی.

-خب دراکو، مشکلت چیه؟

-لرد سیاه ازم خواسته تا چیزی رو براش تعمیر کنم ولی نمیتونم. اگه اینکارو نکنم خونوادم رو میکشه.
-واااای! این خیلی بده. لرد سیاه خیلی شرور و پلیده. اون باعث مرگ من شد!

-خب حالا می‌تونی کمکم کنی؟

-فکر کنم باید بری اتاق ضروریات. اونجا شاید یه راهی واسه تعمیر اون چیزی که میخوای پیدا کنی. محل دقیق اتاق رو نمیدونم. فقط میدونم که اگه به چیزی احتیاج داشته باشی و از جلوی اون اتاق رد بشی، درش ظاهر میشه.

-ممنونم مارتل! حرفمو پس می‌گیرم.تو خنگ و مسخره نیستی!

و با عجله از دستشویی بیرون رفت.

تکلیفِ دوم: احتمالا ریگولوس به دلیل اینکه آزمایش های زیادی روش انجام گرفته و معجون های زیادی خورده، قدرت تاثیر پذیریش رو از دست داده یه دلیلِ دیگه هم میتونه داشته باشه: شاید ریگولوس هیچ ایرادی در خودش نمیدیده که بخواد از خودش ایرادگیری کنه، واسه همین معجون اثر نکرده.





ویرایش شده توسط آلتیدا در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱ ۱۳:۵۱:۰۸

تا زمانی که بهترشدن بهترین است، برای کمتر از آن تلاش مکن!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بزرگترين دليل قهرمان بودن هري چيه؟
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰ پنجشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۴
#7
هری تنها کسی بود که طلسمِ مرگ روش تاثیری نذاشت و از همه مهمتر در مقابلِ ترسناکترین جادوگر قرن تونست زنده بمونه. این دلیلی بود که مردم بهش ایمان آوردن و دوستش داشتن. و این خودِ مردم بودن که از هری یه قهرمان ساختن. وگرنه هری چندان هم قهرمان نبود.


تا زمانی که بهترشدن بهترین است، برای کمتر از آن تلاش مکن!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: چه چیزی بدتر از مرگ وجود داره؟
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ پنجشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۴
#8
اینکه قبل از مرگ، بمیری.
جمله سنگین بود. یه صلوات بفرستین.


تا زمانی که بهترشدن بهترین است، برای کمتر از آن تلاش مکن!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: به نظر شما ممکنه ولدرمورت از چیزی بترسد?
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ پنجشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۴
#9
ولدمورت از شکست خوردن در هر کاری میترسید. از این میترسید که یه روز دوباره به همون وضعِ قبل از ولدمورت شدنش برگرده یا اینکه نابود بشه و تو دنیایِ دیگه اون کسانی رو که کشته دوباره ببینه. ولدمورت تمامِ عمرش رو تو وحشت و ترس زندگی میکرده.


تا زمانی که بهترشدن بهترین است، برای کمتر از آن تلاش مکن!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ایا اوضاع اجنه بعد از سقوط لرد سیاه بهبود پیدا کرد؟
پیام زده شده در: ۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۴
#10
بعضی از موجودات، مثلِ همین جن های خانگی، آفریده شدن که تا ابد تو سختی و بدبختی زندگی کنن


تا زمانی که بهترشدن بهترین است، برای کمتر از آن تلاش مکن!
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.