رخ vs رخ گریفی
-داعاش من کو؟!

تمرکز ملانی بهم خورد و شیشه ی دارو از دستش افتاد. سالن گریفیندور خلوت بود و صدا در آن می پیچید.
-مگه نگفتم وسایلتونو جلوی دید نذارید؟

دیوارها تکرار کردند: نذارید نذارید نذارید.
هری رنگ پریده و نگران از پله ها پایین پرید و درحالی که طبق عادت زخمش را یک انگشتی فشار میداد جلوی ملانی ولو شد.
-اون... دوست من بود... داعاشم...
داعاشم،داعاشم داعاشم.
-یه عروسک بود.
-نه، تو درک نمیکنی!

ما یک روح بودیم در دو بدن... چطور تونست... همش تقصیر ولدمورته! اون...
اما هردوی آنها می دانستند تقصیر کیست. چند ماه بود که وضعیت حکومت نظامی در گریف برپا شده بود، هیچکس تنها تردد نمی کرد و بعد از غروب آفتاب همه موظف بودند خودشان و وسایلشان را در گوشه کنار خوابگاه با افسون چسب موقت بچسبانند. اما باز هم...
-تا وقتی ولدمورت هست... به شنیدن اسمش عادت کن ملانی...

ملانی کم حوصله و البته مرگخوار بود.
-اکسیو داعاش!
در خوابگاه دختران به تندی باز شد و جسمی دراز و رنگ پریده و مودار ویژکنان به سمت ملانی و هری رفت. لحظه ای بعد جسم به ایوانوا با چشمانی خواب آلود و موهای آشفته و شکمی برآمده تبدیل شد.
ملانی تعجب نکرد.
-و... بازگشت همه ی گمشدگان به سوی اوست... ایوا؟
-تقصیر من نبود.

اون خودش خیلی نرم و تپلی و خوردنی بود، میگفت منو بخور تا آروم بشی...
هری به قیافه معصوم ایوا نگاه نمیکرد، نگاهش تنها به شکمی بود که برآمدگی ای عروسک مانند داشت.
-تا کل قلعه رو نخوری آروم نمیشی؟

سرکادوگان که جز فحش رزمی چیز دیگه نمیگفت! اونم خوردی! مبل رو خوردی گفتیم فدای سرش گشنشه...

-گشنمه!

-...شاسخین تنهایی های منو چرا خوردی! لابد بعدشم میخوای پسر برگزیده رو بخوری.

-راس میگی؟ ذوق کردم!

ملانی پشتش را به آنها کرد. ارشد بودن را دوست داشت، اما از وقتی ایوا وارد گریف شده بود ارشد بودن چیزی جز لاپوشانی اشتهای او نبود. همین هفته ی پیش ایوا تابلوی بانوی چاق را خورده بود و همه پشت در مانده بودند.
فلش بک-به گریف خوش اومدی تازه وارد!

دخترک نحیف و ژولیده ای که ملانی با او حرف زده بود نگرانی از سر و رویش می بارید. گریف صمیمی و شلوغ و تازه وارد پذیر بود، البته اینکه ملانی همه شان را مجبور میکرد به صف شوند و هرکدام جمله خوشامدگویی بگویند بی تاثیر نبود.
-ادوارد دست قیچی! خوش اومدی, میتونم موهاتو برات کوتاه و خوشگلش کنم.

-من لاوندرم، میتونی لاو لاو صدام کنی، رون هم عاشقمه.

-هلش نکنید سوسیس کالباسا، فنریر گری بک. راحت باش بشین اینجا.

ایوا نگاهی به گرگینه ی بزرگی که به مبلی اشاره می کرد انداخت، نگاهی به اشخاص قد و نیم قد درون صف که منتظر نوبت خوشامدگویی شان بودند. دختر موآبی ای که با رضایت لبخند میزد از همه شان ترسناک تر بود.
-من... هول شدم.

ملانی تازه وارد پذیرترین گریفی بود و باید این را نشان می داد.
-کاملا طبیعیه.

بیا کنار شومینه بشین و خودتو معرفی کن... زود جا...
-من هیچکسی نیستم.
ایوا میگ میگ وار به طرفی دوید و زیر یکی از مبل ها شیرجه زد و در تاریکی زیر آن ناپدید شد.
-بازم طبیعیه.

خب بچه ها به کاراتون برسید، تازه واردمون کم کم یخش آب میشه.
ملانی کاملا در اشتباه بود. تنها چیزی که در روزهای بعد آب میشد هیکل نحیف ایوا بود.
صبحانه، ناهار، شام، فرقی نداشت. ایوا هیچوقت درحال صرف غذا دیده نشد، ملانی بارها با انواع افسون ها سعی کرد ایوا را از زیر مبل دربیاورد تا استادها و مدیر مدرسه دست از سرزنش کردن ملانی و مقصر دانستنش بردارند. این تازه وارد نحیف و کمرو در طول یک هفته همه خوشنامی ملانی را نابود کرده بود.
-از بین میری بچه! ببین این پای گوشت چه بوی خوبی داره.

ملانی پای گوشتی که از سرسرا کش رفته بود زیر روزنه ی مبل چرخاند. تاثیری نداشت، سیب زمینی سرخ کرده، مرغ سوخاری، خوراک جگر، کله پاچه هم در مقابل این دختر کمرو و کم خور ناتوان و شاکی بودند.
-این نخوردن چه فایده ای داره آخه، انقد نمیخوری همونجا محو میشی هیچکس هم به یادت نمیاره.

-هیچکس؟

ملانی سعی کرد از دیدن صورت خاکستری و چشم های گود افتاده ایوا جیغ نزند.
-نه دیگه، بیا بریم یکم با بقیه آشنا شو، مرغ سوخاری؟

صورت ایوا درخشید و مرغ سوخاری را گرفت.
-باشه هرچی تو بگی.

ملانی خوشحال از اینکه چالش تازه وارد را با موفقیت پشت سر گذاشته سر کارهایش برگشت. چند تازه وارد را از دست فنریر فراری داد، برای اسب سرکادوگان شبدر چهارپر نقاشی کرد، به درد و دل های هری گوش داد و سعی کرد امتیازات هاگوارتز را با زنبیل جمع کرده تا قهرمان شوند.
در بین این کارها گاهی هم سری به سرسرا میزد تا ایوا را در جمع و در حال غذا خوردن ببیند. احتمالا بدموقع سر میزد چون او هیچوقت آنجا نبود.
اما... ایوا جای دیگری بود، در میان جمع زیادی از سال اولی ها:
-چرا همه میگن غذا بخورید؟ شما باید شک کنید.

به همه چیز شک کنید! غذاها سم هاییان که وارد بدنتون می کنید! رادیکال های آزاد و اعصاب ضعیف! ما زیر سلطه ی غذاهای رنگارنگ و اشتهامون قرار نمی گیگیریم!

-قرار نمی گیگیریم!

-ما از نیازهای جسمانی فراتر میریم و به نور درونمون میرسیم! شکم خالی مغز پر!
-شکم خالی مغز پر!

جمعیت با مشت های گره کرده در راهروها قدم میزدند و پلاکاردهای "آزادی آزادی" "قرار نگیگیگیرین" و "به گروه کم خوران متعالی بپیوندید" را در چشم ملت فرو می کردند.
اساتید آنهارا جدی نگرفتند، مشکل از جایی شروع شد که ایوا که به آزادی انسان از بند نیازهای جسمانی اعتقاد داشت و مدت زیادی در بلغارستان کتابهای جودا و جاندی و جواهرلعل رودخنو را خوانده بود به همین گروه راضی نبود.
قدم بعدی او بزرگتر بود، آشپزخانه جن های خانگی!
آشپزخانه هاگوارتز-هی بتانی! شنیدی یه سری از بچه ها غذاهای مارو نمیخورن؟

-این شایعات احمقانه رو باور نکن رودی، اونا عاشق غذاهای ما هستن!

-اما من شنیدم یه دختر لاغر گریفیندوری به بقیه میگه نیاز به غذا ندارن، نیازهای بهتری دارن!... اگه اینجوری پیش بره... ما بیکار میشیم... نه؟
بتانی با شدت بیشتری آش کدوحلوایی را هم زد و زیر لب چیزی راجب دهه جدیدی ها گفت.
-دوستان من!

جن های خانگی گوش های تیزی داشتند، صدای یک انسان حتی اگر یک انسان لاغر و نحیف باشد توجه آنهارا جلب می کرد.
بلافاصله هرکدام از جن های خانگی با ظرفی از غذایی که در حال پخت آن بودند به ایوا هجوم آوردند. ایوا با بی اعتنایی به ظرف های شیرینی های خامه ای و قندی و پیتزاها و سوخاری ها و اسپایسی ها نگریست. البته اضطرابش هم چندبرابر شد و این موضوع تصمیمش را جدی تر کرد.
-رفیقان من! این غذاهای رنگارنگ نه باعث لذت که باعث رنج شما و بسیاری از جوانان جادوآموز می شود. هر لذت بسیاری، رنج بسیاری هم در پی دارد. شما حاضرید دیگران را به این طعم ها و بوها وابسته کنید و آنهارا اسیر غرایزشان کنید؟
جن ها به یکدیگر نگاه کردند. اشک در چشم هایشان حلقه زد، آنها خدمتگزار بودند و خدمت های خیلی خوبی هم می گزاشتند... پس چرا این دختر این چنین آنهارا محکوم می کرد. آیا این حقیقتی بود که نمی دیدند؟
ایوا با خوشحالی به تاثیر حرف هایش نگاه می کرد. همه آن کتاب هایی که برای توجیه بیماری کم خوری عصبی اش خوانده بود امروز به دردش خورده بودند! همه آن ظاهرسازی هایی که پیش مادر و خواهرش با به زور غذا خوردن کرده بود تا آنها او را در خانه حبس نکنند از او سیاستمدار و رهبر جنبش کم خوری ساخته بود!
ایوا راضی بود.
شاید ندانید اما ملانی هم سیاستمدار و دکتر جنبش سلامتی بود و اینکه بچه ای که بیماری کم خوری عصبی دارد به او رودست بزند بسیار عصبانی اش کرده بود.
او ایوا را تا پشت در آشپزخانه دنبال کرد. درحالی که سخنان پرشور او را در پشت تابلوی دارای گلابی آشپزخانه می شنید وسایل اش را با آرامش باز کرد و منتظر ماند.
این انتظار وقتی تمام شد که ایوا پایش را از آشپزخانه بیرون گذاشت و بلافاصله بیهوش شد. ملانی مرگخوار و خشن بود. او چوبدستی اش را درون ردایش گذاشت و با لبخندی ست جراحی را جلو کشید.
ساعتی بعد-این باید معده ش باشه.

حالا تو که اندازه ی گردویی قراره بزرگ و عاقل بشی تا صاحبت بچه های مردم رو به سوتغذیه نندازه و گریف رو بی آبرو نکنه... یه افسون گسترش پذیری... یکم تف...
ملانی دکتری باذوق بود که توضیح می داد، حتی اگر کسی در اطرافش نبود. حتی وقتی دقیقا نمی دانست نتیجه کارش چه می شود.
روز بعد همه چیز در هاگوارتز سر جایش بود، جن ها با پادرمیانی دامبلدور شروع به آشپزی کرده بودند، دانش آموزان سوتغذیه گیرنده از درمانگاه مرخص شده بودند. تنها چیزی که سر جایش زیر مبل و درحال ریاضت نبود، ایوا بود!
ملانی که از کار خود مطمئن بود ایوا را بعد از عمل گسترش معده روی مبل سالن عمومی گریف رها کرده بود و پی کارش رفته بود.
ایوا زمانی به هوش آمد که بعضی در حال خواب قیلوله بودند و بعضی ها سر کلاس هاگوارتز یاقوت و زمرد و ازین چیزها جمع می کردند.او دستی به شکمش کشید و حس عجیبی شامل خالی بودن شکم و میل شدید به غذا حس کرد، هیچوقت در عمرش چنین حسی نداشت!
اشیا در نظرش رنگ بیشتری داشتند. بوها قوی تر بودند و پاهایش ناخوداگاه او را به سمت سرسرای بزرگ و غذا می بردند!
سرسرای بزرگ-به به! ایوا.

چه عجب ازین طرفا.
ملانی با خوشحالی تکه ای پیراشکی در دهانش گذاشت و به ایوایی که آب از لب و لوچه اش آویزان بود نگاه کرد.
از آن روز به بعد همه چیز دوباره عادی شده بود. ایوا تازه واردی باهوش و متعادل بود که به همه در کلاسهای هاگوارتز کمک می کرد. او حتی دانش آموز نمونه ی هاگوارتز شد و همه پیشینه زشت و نحیف او را فراموش کردند، همه حتی ملانی!
اما شبی از شب های پاییزی، ایوا در حالی بیدار شد که حس خالی بودن شکمش تنها چیزی بود که حس می کرد. یک ساعتی شده بود که ساندویچ خورده بود و نمی توانست تا صبحانه صبر کند، پس به آرامی کیف پوست اژدهایش را از زیر تخت برداشت.
-فقط به عنوان چیزی که دهنمو مشغول کنه میخورمش.

کیف مدت زیادی دهانش را مشغول نکرد، کتاب ها، کیف ها و ردایش و کتاب ها و رداهای هم اتاقی هایش را هم خورد و بعد... هم اتاقی هایش که با شجاعت جیغ می زدند و دنبال ملانی می رفتند و ملانی ای که به فکر اندازه افسون گسترش پذیری اش افتاده بود را هم سعی کرد بخورد.
هرچه حس خالی شکمش بیشتر میشد افکار متعالی و کتاب ها از ذهنش بیرون می شدند.
ملانی کسی نبود که خونسردی اش را از دست بدهد، او وانمود کرد که ایوا تلاش زیادی در کلاسها کرده و گرسنه شده است. حتی وقتی او مبل های راحتی و فرش های سالن عمومی شان را هم بلعید به روی خودش نیاورد که افسوس گسترش پذیری اش اشتباهی نامحدود بوده است. گریفیندوری ها هم شجاع و متحد بودند، آنها از اینکه مجبورند گاهگاهی قلم پر یا جغدشان را از حلق ایوا بیرون بکشند ناراحت نمی شدند. حتی این نکته مثبتی بود که آنها جای هرچیزی که گم می شد را می دانستند، در شکم ایوا.
مشکلات زندگی گاهی با برخورد مستقیم و عمل جراحی و گاهی با نادیده گرفتن حل میشد. گریفیندوری ها به این درک رسیده بودند.
پایان فلش بک-
ملان!اون زخمم رو هم خورد.

گفت دارای معده برگزیده شده و میره پیش ولدمورت.
ملانی به سمت هری برگشت و با پیشانی سالم او و ایوایی که سرجایش نبود روبرو شد.
نادیده گرفتن مشکل آنقدرها هم ساده نبود.