#9جان پیچی دیگر
نامه ای دیگر برای هری در اتاق گریفندور آمد آن را باز کرد. نامه ای از دامبلدور بود. در آن نوشته بود که امشب ساعت نه به دفترش برود چون باید چیزی را در مورد جان پیچ ها به آن نشان می داد.
ساعت نه شب وارد راهرو ها شد و بعد از مدتی به اتاق دامبلدور رسید. شانسی رمز را گفت و فهمید آن رمز ققنوس است. وارد دفتر شد. دامبلدور در دفترش بود و منتظر او. دامبلدور به او سلام کرد و او را نشاند. هری گفت :« باز هم باید خاطره ببینیم؟»
دامبلدور گفت:« نه دیگر نیازی به دیدن خاطرات نیست. دیروز توانستم توی محل کار قدیمیه ولدمورت یک جان پیچ پیدا کنم و قرار است الان نابودش کنیم.»
هری گفت:« برای چی حالا؟»
دامبلدور جواب داد:« برای اینکه چون بعد از من تو باید جان پیچ ها را از بین ببری می خواهم آن را به صورت عملی یاد بگیری.»
دامبلدور به سمت کشوی میزش رفت و نامه ای را در آورد. هری گفت:«جان پیچ توی نامه است؟»
دامبلدور گفت:« نه. این خود جان پیچ است.»
بعد شمشیر گریفندور را برداشت و بالای نامه را پاره کرد. دودی سیاه رنگ از نامه خارج شد و به شکل علامت یادگاران مرگ در آمد. دهان آن شکل باز شد و گفت : « اگر ولدمورت هستی من را بخوان.»
هری گفت:« من ولدمورت هستم.»
صدا گفت : « از چه چیز بیش از همه متنفری؟»
هری مغزش را به کار انداخت و فکری به ذهنش رسید:« از پدرم.»
یکدفعه بخار از بین رفت و هری توانست صورت دامبلدور را ببیند که خیلی متعجب بود.
هری پرسید:«چی شده؟»
ولی خودش به جواب آن رسید. او این حرف ها را به زبان مار ها زده بود.
یکم داستانو سریع جلو بردی اما با این حال موضوع جالب و متنوعی از این عکس در آوردی. جانپیچ در نظر گرفتن نامه خلاقانه و خوب بود. فقط دو تا نکته. یکی اینکه دیالوگها به زبان کتابی نوشته نمیشن و اونا رو به صورت عامیانه مینویسیم و طرز نوشتنش هم به این شکله:
نقل قول:دامبلدور گفت:« نه دیگر نیازی به دیدن خاطرات نیست. دیروز توانستم توی محل کار قدیمیه ولدمورت یک جان پیچ پیدا کنم و قرار است الان نابودش کنیم.»
دامبلدور گفت:
- نه دیگه نیازی به دیدن خاطرات نیست. دیروز تونستم توی محل کار قدیمی لرد یه جانپیچ پیدا کنم و قراره الان نابودش کنیم.
تایید شد.
مرحله بعد: کلاه گروهبندی