سوژه:دستورالعمل
مانامی ایچیجو و الکساندرا ایوانوا
پست اول
خیابون شلوغ بود و صدای بوق ماشین ها و خنده رهگذرا سرسام آور. هکتور دگورث گرنجر ردای بلندی تنش بود و کلاه رداش رو هم تا زیر پیشونیش پایین کشیده بود تا شناخته نشه. پاتیلی زیر بغلش بود و به سرعت قدم برمیداشت و گه گاهی مثل مست ها تلو تلو میخورد و به دیوار برخورد میکرد. اگر کسی میتونست به زیر ردا نفوذ کنه، متوجه میشد که هکتور به طور تشنج گونه ای ویبره میره و تو اون گرمایی که تخم مرغ در شصت ثانیه نیمرو میشد، اصطلاحا سگ لرزه میزد.
-کجا بود؟ کجا بود؟

لرزش هکتور بیشتر شد و با صدایی که احتمالا خودش فکر میکرد زمزمست اما در واقع فریاد بود، وارد کوچه باریکی شد و به سمت انتهای کوچه رفت که مردی منتظرش بود.
-آقای گرنجر...خیلی وقته منتظرتونم.
هر کسی جز هکتور بود عذر خواهی میکرد. اما هکتور به طرز احمقانه ای فقط لبخند زد و در حالی که تا کمر توی پاتیلش خم شده بود، چند دسته کاغذ مچاله شده رو بیرون آورد و تحویل مرد داد.
-از دهن کسی بیرون کشیدیش؟

-اینجوری کردم که به نظر عتیقه بیاد.

مرد سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و به صورت مخفیانه چند گالیون کف دست هکتور گذاشت.
-ممنون آقا. مطمئن باشید بهترین دستورالعملای کل انگلستان در دست شماست. بفروشید و پول دار شید.

مرد لبخندی زد و بدون هیچ حرف اضافه ای از هکتور جدا شد. هکتور خرکیف از این بود که دیگه لازم نیست برای دو قرون پولی که هاگوارتز به عنوان حقوق معلمی بهش نمیداد، جلوی وزرات خونه تحصن کنه و دستگیر شه. به هرحال معامله دو سر سود بود. هکتور راضی، مرد راضی، گور بابای کسی که قرار بود دستورالعمل رو بخره.
مدتی بعد، لندن بهترین دوست آدم کسیه که به اندازه خودش داغونه. برای همین مانامی ایچیجو، با اون لباس های عجیب و گشادش که باعث میشد پیرزن ها و پیرمرد ها نچ نچ کنان زمزمه کنن"چه دور و زمون ای شده، نمیشه فهمید اینا دخترن یا پسر" و الکساندرا ایوانوا با دنده های بیرون زده و ترکیب بندی صورت نه چندان دل نشینش، میتونستن دوست هم باشن. الکساندرای بیچاره که بالاخره تونسته بود با دختری که ظاهر موجه تری از خودش داره دوست شه، از مانامی خواسته بود که برن لندن و روز خوبی رو بگذرونن که بشه عکس هاش رو با هشتگ"بی اف اف" در اون شبکه اجتماعی لهو و لعب به اشتراک گذاشت. البته مانامی به دلیل تفکرات و جهت گیری های شخصیش اون رو به تماشای کاخ باکینگهام یا پاساژ ها و شهربازی های بزرگ نبرده بود و در عوض مشغول قدم زدن در دخمه ترین و جرم خیز ترین محله لندن بودن. وقتی الکساندرا به وضع موجود اعتراض کرد، مانامی شونه هاش رو بالا انداخت و با قیافه ای که انگار به مقدساتش توهین شده، گفت:
-اگه میخوای واقعا بدونی تو یه جا داره چی میگذره، به پایین شهرش سر بزن.
اما واقعیت این بود که الکساندرا فقط میخواست بدونه بهترین رستوران های لندن کجان و واقعا به هیچکدوم از سلول های هضم کننده ی معدش نبود که تو لندن چی میگذره. مانامی با ذوق انگشت اشارش رو به سمت کوچه ای گرفت و گفت:
-این کوچه رو میبینی؟ همین جا لباس چند نفر رو درآوردم.

الکساندرا با چهره ای که نیمه پایینش پوکر فیس و نیمه بالاش وحشت زده بود به مانامی نگاه کرد و با آروم ترین ولوم ممکن پرسید:
-لختشون کردی؟

مانامی تازه متوجه شد که جملش چقدر ممیزی خور بوده و قبل این که برچسب منحرف بهش بخوره، تصحیح کرد:
-منظورم این بود که چون هودیاشون قشنگ بود مجبور شدم از تنشون دربیارمش.

الکساندرا نفس عمیقی کشید و مرلین رو شکر کرد که سر و وضع قشنگی نداره. همون قدر که الکساندرا به غذا اهمیت میداد، مانامی به لباس اهمیت میداد و نقطه اشتراکشون این بود که چون جفتشون پول کافی برای تهیه علایقشون نداشتن، مجبور بودن که گاهی علایقشون رو از دیگران قرض بگیرن، البته از نوع قرض هایی که پدر ها از بچه هاشون میگیرن.
الکساندرا که از شدت گرسنگی چشم هاش سیاهی میرفت از بین سیاهی ها متوجه پیرمرد ریز جثه و فقیری شد که کنار پیاده رو بساط کرده بود.
-خوردنی هم داری؟

پیرمرد سرش رو چرخوند و از نوک پا تا پیشونی دو تا دختر رو اسکن کرد و خیالش راحت شد که مامور شهرداری نیستن. برای همین قیافش از حالت تهاجمی به حالت "تو هم مثل دختر خودمی" تغییر کرد و جواب داد:
-چه دختر لاغری. معلومه خیلی وقته چیزی نخوردی و گشنته، مگه نه؟

الکساندرا سرش رو به نشونه تایید تکون داد. حدودا بیست و پنج ثانیه بود که چیزی نخورده بود.
-خب برای این دختر لاغر و نحیف بیچاره فقط خوردنی غیر مستقیم دارم. دستور العمل معجون های اعلا که باید خودت بسازی و مستقیمش کنی و بخوری.
الکساندرا که با فعل"خوردن" از حالی به حال دیگه میشد، ذوق زده افتاد رو بساط و مشغول گشتن بین کاغذ هایی شد که به اسم دستور العمل معجون فروخته میشدن. مانامی تلاش کرد به الکساندرا بفهمونه که تو چنین منطقه ای، هر چیزی که فروشی باشه هیچ سودی جز سبک شدن جیبت نداره و واقعا معلوم نیست این کاغذ ها دستورالعمل چه کوفتی هستن اما در نهایت ترجیح داد که پول الکساندرا به باد بره تا این که خودش به جای معجون خورده شه.
-عمو این چی؟ این چیه؟

الکساندرا یه کاغذ رو جلوی دماغ پیرمرد گرفته بود و پیرمرد هیچ چیز جز تاریکی نمی دید، به زور خودش رو عقب کشید و با لحنی که سعی میکرد قابل اعتماد باشه، از سر و وضع الکساندرا بهترین استفاده رو کرد و گفت:
-روش نوشته که . خب، این بهترین معجون تمام لندنه...بی نظیره، فوق العادست! میگن سفید برفی هم از این معجون ها خورد که تو جنگل از گشنگی نمرد! سیندرلا از این ها خورد که خوشگل شد و مخ شازده رو زد! معجونی که هرگز تموم نمیشه و تا ابد طعمش تو دهنتون میمونه! با طعم توت فرنگی و عصاره پفک نمکی! مخصوص دوشیزه های جوانی که میخوان تپل و زیبا بشن...بخور و خوشگل ترین دختر لندن شو!

چشم های دختر بیچاره قلبی شد و دهنش باز موند و لپ هاش گل انداخت. دستور العمل رو به قلبش فشرد. وقتی حرف از خوردن میشد به اندازه خانوم های "جم جادو" بین که کرم حلزون سفارش میدادن، ساده لوح بود. در واقع الکساندرا اصلا اون قسمت هایی از حرف پیرمرد که کلمات "زیبایی" یا "خوشگلی" رو در بر میگرفتن نشنیده بود و ذره ای براش مهم نبود که خوشگل بشه و چشم خواهر های پریزادش رو دربیاره، بلکه در حال شبیه سازی طعم معجون زیر زبونش بود که صدای مانامی مزاحم شد.
-جدی گرفتی؟ آخه توت فرنگی و پفک نمکی؟

ما که نمیدونیم این دقیقا چیه!

-چرا میخوای من از گشنگی بمیرم؟ مگه من حق تو رو خوردم این جوری میکنی با من.

در واقع حق مانامی رو خورده بود. همونطور که حق گریفیندوری ها و حق همه مرگ خوارا رو هم خورده بود. تنها چیزی که نخورده بود، چشم هایی بودن که خواهرای پریزادش در عوض میخوردن. مانامی چشم غره وحشتناکی رفت که باعث شد برای ابد مردمک های چشمش چند سانت کج بشن. الکساندرا کاغذ رو تو جیبش چپوند و مثل بچه های بی ادبی که چشم غره های مامانشون هیچ تاثیری روشون نداره، به پیرمرد فروشنده گفت:
-آقا چقدر میشه؟

و قبل این که آقا بگه چقدر میشه، مشت های پر از پولش رو ریخت کف دست پیرمرد. مانامی فکر کرد که خب جهنم و ضرر! اگر کسی میتونست از حماقت مردم پول بخوره چرا این کار رو نکنه؟ بعدش هم قرار نبود بمیره. در بدترین حالت ممکن چند روز مسموم میشد. به همین سادگی.
-مانامی مرسی که من رو اوردی این جا تا این معجزه اتفاق بیفته.

وقتی سیر و تپل بشم دست تو هم میگیرم.

الکساندرای بد شانس و از همه جا بی خبر، دستورالعمل معجون استاد گرنجر رو در جیب داشت و در انتظار سیر شدن بود.
چه امید واهی ای!