هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ جمعه ۲۳ تیر ۱۴۰۲
#1
سلام ارباب.

من لرزان برگشتم.

بی‌زحمت نقد می‌کنین؟



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ جمعه ۲۳ تیر ۱۴۰۲
#2
سیزده دقیقه پیش از هجوم مرگ‌خواران به سمت در پشتی خانه‌ی ریدل‌ها.

- فسسسس!
- بانو نجینی، متاسفانه هنوز شراط لرد سیاه برای ملاقات با شما درست نشده، متوجه هستین که فس؟
- فسسسس سسسصصص سسصصع صصع!

نجینی، شهبانوی پوست طالبی‌ای، مادر موش‌خور‌های جهان، خود زهر و خواهر پادزهر های سوسماری، دارای پوست‌گاوی ترین پوستِ مار و عریض‌ترین دندان‌های نیش زننده، دمش را در صمغ درخت کرد و عنکبوتی بیچاره را که برای داشتن عمری دامبلدورمانند در آن‌جا پناه گرفته‌بود را گرفت و دمش را به دور آن حلقه کرد و آن را سفت فشرد. درجه خشم و خشونت بسیار بسیار بالا و محفلی‌کشنده بود.

- بانو، حالا میشه اِنقد اون عنکبوت رو نفِشرید، فس؟
- فسسسسس.
- بانو، لطفا. این بلا کفتریه که سر هر کسی رو می‌تونه سبز کنه ها. نکنید، لطفا، به فکر خویشان خودتون هم باشید، فس.
- خویشان فس؟
- خویشان نیست؟ خب پس وندان.
- وندان فس؟
- وندان نیست؟ خب پس چندان.
- چندان فس؟
-


نجینی، عنکبوت را خرد کرد، از آن علاوه بر خون، مایع لزج سفید رنگی که گویا تار عنکبوت بود نیز سرازیر شد. مرگ‌خوار مذکور در فکرش چیزی جز این نبود که آیا لرد ولدمورت تار هم دارد یا نه؟ اگر دارد آیا پس از بازگشت به حالت انسانی هم خواهد داشت؟ و اگر خواهد داشت تار از کجایش بیرون می‌آمد؟
پیش از آن‌که مرگ‌خوار سوالی دیگر در ذهنش بوجود بیاید، نجینی برای پدافند عامل علیه مانع میان او و پدرش، بر روی مرگ‌خوار پرید و دمش را به دور او پیچید.

- ای جــان!
مرگ‌خوار از نوادگان مستقیم رودولف مرلین‌بیامرز بود.

- فیس بوس، فیس!
نجینی آن‌قدر مرگ‌خوار را فشرد و فشرد و فشرد که باد معده‌هایی از مرگ‌خوار در رفت؛ بالاخره به معده اگر زیاد فشار بیاید زرتَش از متحدان معده درخواهد رفت.
مرگ‌خوار مذکور، در اثر فشار‌های زیاد بادِ معده پیچ شد و پس از رها شدن از دم نجینی بر روی زمین رها شد، در حالی‌که هنوز بادِ معده پیچ بود.

نجینی به سمت اتاق پدرش حرکت کرد، دستگیره‌ی در را که نجینی و لرد ولدمورت را در حال ماچ به سر و صورت یکدیگر نشان می‌داد، با دمش پیچید و در را باز کرد.
- عنکبوت، فس؟ پاپا کجا فس؟
***


یک دقیقه قبل از کنسل شدن هجوم به در پشتی خانه‌ی ریدل‌ها.

- همه می‌ریم از داروخونه، دارو می‌خریم، میایم.
- بلا، اجازه؟
- سر راه محفلی می‌گیریم برای کباب.
- بلا؟
- آب لیمو ترش می‌گیریم.
- بلا؟
- بذار زر من تموم بشه دیگه!
- اربابو با خودمون نبریم؟
- نه ما نسخه داریم.
- خطرناکه ها.
- چرا؟
- طبق تحقیقات خودم، شصت و سه و نهصد و بیست و سه هزارم درصد عنکبوتیان تو دودکشایی میرن که اشتعال می‌گیره.


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۳ ۱۸:۰۷:۱۹
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۲/۴/۲۳ ۱۹:۱۲:۵۵


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#3
ترنسیلوانیا


پست دوم

- حالا فرد مطمئن از کجا پیدا کنیم؟ ما اینجا فقط دو تا کتاب کوییدیچ داریم و هیچ کس دیگه ای هم اینجا نیست که از اون بپرسیم.

تری اعتراض داشت. در شرایطی نبودند که پیشنهاد گاندی عملی باشد. شرایط آنها ورزشی، خفن و قدرتی بود و تری قصد نداشت تا با تحقیق یا جست و جو، آن حس خفن ورزشی را از بین ببرد.

سو کلاهش را از سرش برداشت. بر روی آن، آویز‌های عجیب بسیاری بود. یکی از آنها نشان مرگخواری‌اش بود، دیگری یک جواهر آبی که فِیک بودن از سر و رویش می‌بارید و عجیب‌تر از همه‌ی آنها علامت چشم نظری بود که عکس یک پیکسی آبی‌رنگ بر روی آن به چشم می‌خورد.
- دود چشم هر‌چی حسوده بره تو چشم لینی.

پس از آنکه سو کلاه را به طور کامل در دست گرفت، مشغول درآوردن محتویات درون آن شد. محتویات آن انواعی از وسایل مفید و نامفیدی مانند دماغ‌گیر استخر، پیکسی پلاستیکی آبی‌رنگ و زنگوله‌‌های بابانوئل بود. هر کدام از این وسایل کاربردی را جهت رفاه، آسایش و آسودگی سو ایفا می‌کرد. مثلا دماغ‌گیر موجب می‌شد تا بمب کود حیوانی‌ای که از کارخرابی‌های گاو‌های باروفیو ساخته می‌شد را تحمل کند و پیکسیِ پلاستیکی را در هنگام استرس می‌فشارید و به آن بد و بیراه می‌گفت و همچنین از زنگوله‌های بابانوئل استفاده می‌کرد تا در شب کریسمس هدیه‌های ریونکلاوی‌ها را تزئین کند و توجهشان به خالی بودن جعبه ها جلب نشود.
پس از دقایقی جستجو، تلسکوپی به بزرگی ویلچر حسن و بلندی منوی زوپس او از کلاهش خارج کرد و روی زمین تنظیم کرد و آن را جلوی چشم خود گرفت.
- طبق نگاه‌های انجام شده از طریق تلسکوپی با دقت بالای یک‌دهم فمتومتر، در نزدیکی اینجا یک موجود زنده‌ای دیده میشه که قابلیت حرف زدن و همچنین سوال پرسیدن ازش وجود داره. تازه یه کله‌پزی داره و در حال کز دادن کله‌پاچه ست.

تری فریادی کشید و بر اثر تیکِ پای راستش، لگدی حواله‌ی شتر کرد که بی پاسخ هم نماند.
- خب قابل پرسش باشه که باشه! مگه میشه از هر بنی بشری سوال پرسید؟ اصلا از کجا معلوم طرف یه حیوون درنده نباشه که فقط بخواد کله کز بده و کله‌ی انسان و حیوون براش فرقی نداشته‌باشه؟ اصلا اینا هیچی، شما ها خودتون از این نارلک سوالای منطقی و تاریخی می‌پرسین که یه لک‌لکه؟ دِ از این حیوون مغز فندقی نمی‌پرسین دیگه! حالا چجوری می‌خواین از یه آدم که فقط کله کز می‌کنه و مغزش یه صدم سیراب شیردونش هم نیست سوال بپرسین؟ واقعا چـــیــــجــــوری؟
- حرف دهنتو بفهما! از لک‌لک نزاییده کسی که بخواد جلوی من به لک‌لکا توهین کنه، تازه اونم نه به هر لک‌لکی، به من!


نارلک عصبانی شد و یکی از آگهی‌های خرید لانه‌اش را که از بنگاهی لانه‌فروشی گرفته‌بود و با آن موشک درست کرده بود را به سمت تری پرت کرد.

تری بخاطر اینکه دیگر چیزی به سمت او پرت نشود، کیف‌های ورزشی اعضای تیمش را از آنها گرفت و یک دیوار دفاعی با آنها برای خودش ساخت تا بتواند از پشت آن هرچقدر که می‌تواند ایراد بگیرد و از چیز‌رس نارلک دور باشد.
- حالا چی؟ اگه حیوونی حالا بزن!

نارلک یکی از ناخن‌های پایش را که دچار شکستگی بود، به سمت تری نشانه رفت و آن ناخن، در وسط کله‌ی تری که تلِ ورزشی بر رویش قرار داشت فرود آمد.

سو از این جوِ بزن بهادر و وقت‌تلف‌کن خسته شده‌بود. او نمی‌خواست تا آخرین فرصت تیمش برای تمرین، به بطالت و بی‌خیالی بگذرد.
- ما باید بریم از کله‌پزِ کز کله کن بپرسیم و متوجه حقیقت بشیم. یه حسی درون من میگه اون می‌دونه و حس درون من هیچ وقت اشتباه نمی‌کنه.

نارلک، میگ‌میگ و شتری که هرازگاهی تف می‌انداخت، به همراه گراوپ، هاگرید و هرکول که مشغول مچ انداختن بود و همچنین با لادیسلاوی که تخم بازسازی شده‌ی نارلک را با حسن به عنوان اسنیچ و بلاجر در دست گرفته‌بود و اسکورپیوسی که سعی داشت از درون شورت ورزشی‌اش با شعبده طلا در بیاورد و البته که تمام اعضای ذکر نشده به‌دنبال سو، به سمت کله‌پزیِ مردِ کز کله کن راه افتادند.

سو که احساس می‌کرد بسیار مهم شده و روابط اجتماعی‌اش از دیگر اعضا بهتر است، پیش از دیگران شروع به صحبت کرد.
- جناب کله‌پز! سوالی داشتم از شما.

کله‌پز جوابی نداد، اما سو نیز پا پس نکشید و به صحبتش ادامه داد.
- می‌خواستم بپرسم شما می‌دونین برای اولین‌بار برای سال‌ها پیش، کوییدیچ یه بلاجر داشت یا دو بلاجر؟
- چی گفتی؟ یه لحظه اوت شدی برام، مخم پرچم زد.


کله‌پز پاسخ سو را داده‌بود، اما نه آن جوابی که سو انتظارش را داشت. سو احساس کرد حس درونی اش زیر سوال رفته است.
- پرسیدم شما می‌دونین برای اولین‌بار که کوییدیچ اختراع شد، یه بلاجر داشت یا دو بلاجر؟
- یادش به خیر... هلگا اینا یه خونه داشتن که جلوی خونه‌شون یه زمین برای گوسفندا بود، منم با گوسفندا برای هلگا قلب درست کردم، ولی غافل از اینکه خودم عاشق اون گوسفندا شدم. ای دل غافل!
- می‌شه از موضوع دور نشین؟
- هلگا عاشقم شد. ولی من نسبت بهش سرد شدم. رومم نمی‌شد تو چشاش نگا کنمو بهش بگم دیگه دوستت ندارم.


سو دیگر از داستان عشق و عاشقی هلگا و کله‌پز حوصله‌اش سر رفته‌بود.
- می‌شه جواب منو بدین؟
- ای بــابـــا! چقدر بی‌اعصابی دختر جون! من چه می‌دونم چند تا بلاجر بوده، خودت برو کتابخونه ببین چند تا بوده خب!

سو از یکی از کار خرابی‌های گاو‌های باروفیو را برداشت و آن را بر کله‌های کز شده ریخت. متاسفانه دستگاه گوارش گاو نیز کمی به هم پیچیده بود و کار خرابی‌اش شل‌تر از همیشه بود و به این خاطر، همه‌جای کله‌های کز کرده را فرا گرفت.
سو در حالی که کله‌پز به او فحش و ناسزا می‌گفت، از مغازه خارج شد. او باز هم تلسکوپش را در آورد و با آن مشغول سر و گوش آب دادن بود تا کتابخانه و یا شخص دیگری را برای سوال پرسیدن بیابد. پس از اولین چرخش سریع و خشمگین تلسکوپ که در اثر آن نزدیک بود تا گردن نارلک شکسته‌شود، سو چشمش به تابلوی بزرگی بر سردر یک ساختمان خورد که بر رویش نوشته‌بود: «کتابخانه‌ی فداییان راهِ چیژ.».
سو و دیگر بازیکنان به سمت کتابخانه رفتند و وارد آن شدند.

- هی، سو. ما تصمیم مهمی گرفتیم. گروه چهار چوبدستی‌دار قصد داره روی پاهای خودش وایسه و خودش نتیجه رو پیدا کنه. نمی‌خوایم ما رو به عنوان یه تیم کیسه کش ته جدولی که به کمک رقیبش نیاز داره ببینن.

تری‌ای که حال ناخنِ شکسته‌ی نارلک را از سرش درآورده‌بود، این را گفت و رویش را گرداند.

سو لبخندی زد که نشان‌دهنده‌ی آن بود که اصلا نه ناراحت شده‌است و نه نگران.
-باشه. روونافظ!

گروه چهار چوبدستی‌دار بهت‌زده شد. آنها توقع یک منت‌کشی عظیم را داشتند تا در نهایت با منت قبول کنند تا با ترنسیلوانیایی ها کار کنند، اما آنها منت‌کشی نکرده‌بودند که هیچ، از نبود آنها خوشحال شده بودند. اعضا نگران شدند تا اینکه تری تصمیمی برای گروه گرفت.
- می‌ریم تو فاز کارآگاهی! همه گروه مقابل رو تعقیب کنین!

آن‌ها با فاز کارآگاهان مخفی، شروع به تعقیب گروه مقابل کردند.

اعضای ترنسیلوانیا، همگی در قفسه‌های کتابخانه دنبال کتابی برای پاسخ سوالشان بودند.
لادیسلاو، به سمت غرفه‌ای رفت که عنوان ممنوعه بر روی آن می‌درخشید.
- ز این سرای، دفتری یافتم با موضوع «ییدوچ کو؟». لیک بیایید و دو بلاجر را از درونش برون کشید.

همه دور او جمع شدند. سو با دیدن نقاشی‌ای در اولین صفحه‌ی آن، سوالی برایش پیش آمد.
- چرا نقاشیش کامل نیست؟ نکنه چهار چوبدستی دار قبل ما این کتاب رو پیدا کردن و خرابش کردن؟

سو نگاهش را بین قفسه ها چرخاند اما کسی را ندید. به آرامی دستش را روی تصویر کشید و لحظه ای بعد، هیچکس در کتابخانه نبود!



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#4
نارلک- ۴

- چقدر پررویی تو! یه لک‌لک پرکَندمَم کردی دست‌بردار نیستی که نیستی! چجوری انقدر بی‌شرفی؟ چــــیـــــجـــوری؟
نارلک با سرِ خالی از پرش، یقه‌ی اسللگهورن را گرفت و قصد داشت همانجا ابتدا او را بکشد و سپس خودش را به قتل برساند، مانند فیلم‌های اکشن-درام که قهرمان آخر داستان چنین جینگولک بازی‌هایی را درمی‌آورد و در نهایت برای سنگین‌تر شدن جوِ فیلم، خودش را یا با گلوله یا با پرش از بلندی می‌کُشت و آخرین جمله‌شان هم معمولا این دو جمله بود:‌‌ «من حداقل از مرگ نمی‌ترسم. » و یا «اغلب مردم از ارتفاع می‌ترسن، اما منو شدت اصابت و برخورد از سقوط منو می‌ترسونه.».
نارلک نیز از آنجا که تنها سلاح خطرناکش نوکش بود، جمله‌ی مخصوص خودش را ساخت.
- نوکِ من وسیله‌ای برای برقراری عدالته. ممکنه این عدالت دامن‌گیر منم بشه و بخاطر همین باید دونست که سقوط پایان یک پرنده نیست، بله مرگ پایان یک پرنده‌ست.
- نارلک! مبادا این خِپِل بی‌مصرف رو بُکُشی و وجهه‌ی ما رو خراب کنی! زودتر هم برو یکی از اون تخم‌های مثلا خانوادت رو بیار و به این خِپِل بده. سیرمونی نداره که. خودت هم نکُش.


نارلک سرخورده و افسرده شد. او نه می‌توانست اسلاگهورن را بکُشَد و نه خودش را. جمله‌ی مخصوص خودش را نیز بیخود به‌وجود آورده‌بود و تازه می‌بایست یکی از خانواده‌اش را به او بدهد.
نارلک نمی‌خواست آنقدر راحت تن به خواسته‌ی اسلاگهورن بدهد.
- اربابا، تو رو خودتون اینکار رو با من نکنین. قلب من تحمل یه فقدان عمیق دیگه رو نداره.

لرد ولدمورت نگاهی خشمگین به نارلک انداخت و به علت دور بودن از چوبدستی‌اش، یکی از دمپایی لاانگشتی‌هایش را درآورد و آن را به سمت نارلک گرفت.
- گفتیم یکی از تخم‌هایت را به اسلاگهورن بده تا با این دمپایی مورد عنایتت قرار ندادیم.

نارلک غمگین و افسرده‌تر از پیش شد. او پرهایش را که حال بسیار کم پر شده‌بود، باز کرد و به سمت لانه‌اش در بالای خانه‌ی ریدل‌ها رفت. وارد لانه‌اش شد. در لانه‌اش انبوهی از پوست تخم لک‌لک‌های شکسته‌بود و فقط یک تخم سالم طلایی‌رنگ آنجا بود.
نارلک به سمت آن رفت و آن را در دستش گرفت. آنقدر براق و دوست‌داشتنی بود که حتی نگاهش را نیز نمی‌توانست از آن بردارد. نارلک آن بلندی از سر افسوس کشید، او ناچار بود تا به دستور اربابش عمل کند و یکی از تخم‌هایش را به اسلاگهورن بدهد.
نارلک در‌حالی‌که تخمش در کیف مخصوص حمل تخم بود، به سمت لرد ولدمورت و اسلاگهورن پرواز کرد. او تخم را با اندوه و بغض به دست اسلاگهورن داد و پس از آنکه اسلاگهورن رفت تا به ادامه‌ی مال‌اندوزی‌اش از دیگر اعضای خانه‌ی ریدل‌ها بپردازد و اربابش نیز رفت تا خلوتی با پرنسسش داشته‌باشد؛ دادی از سر بیچارگی کشید.
- خداااااااااااااااااا!

پایان!



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#5
مرگخواران و لاینی، به سمت جنگلی که در وسط جزیره قرار داشت هجوم بردند.

- پس حیوونای دیگه کجان؟
- الان میان. فقط یه غرش لازمه.

لاینی غرشی کرد، اما باز هم هیچ کدام از حیوانات نیامدند. حقیقتاً غرشش انقدر ریز و کم‌صدا بود که تنها افرادی را که می‌توانست به آنجا بکشاند، مگس‌های پیری بودند که ثانیه‌ای به مرگشان بیشتر نمانده‌بود.

بلاتریکس پس از چند دقیقه با دیدن غرش‌های بی‌تاثیر لاینی، یکی از صندل‌هایش را که در زیرِ آن جایِ لژِ کفش، یک‌سری میخ‌های فلزی سمی وجود داشت، درآورد و قصد داشت آن را به سر و صورت لاینی بزند.
- این حیوونای کذایی کجان؟ اگه سرمونو کلاه گذاشته‌باشی چنان این میخارو تو سر و صورتت فرو می‌کنم که نفهمی از کجا خوردی. شیرفهم شدی؟

لاینی از میخ‌رس بلاتریکس دور شد.
- خب تقصیر من چیه که نیومدن! من فقط یه شیر ناز کوچولوم که تو این عالم درک نشده و در امیدِ اینه که ناجی خوش‌تیپ سوار بر خرس گریزلیش زودتر بیاد پیشش.

لرد ولدمورت و مرگخواران از رودستی که از سوی لاینی خورده‌بودند، به خشم آمدند. این به‌هیچ‌وجه قابل پذیرش نبود که لاینی آن شیر اَبلَه و کم‌عقل، مرگخواران را امیدوار کند و در نهایت تمام آن قلعه‌ی شاه پریون و ملکه‌ی امید آن‌ها را جفت‌پا نابود کند.

لرد ولدمورت که حال شکمش قار و قارویی وحشتناک‌تر از پیش می‌کرد، عینک خرس کوچولویش را درآورد و گفت:
- یارانمان! همین الان به این شیر حمله کنید و برایمان کبابش کنید. ما هوس کباب شیر کرده‌ایم!


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۴ ۲۱:۱۳:۰۵
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۴ ۲۱:۱۴:۰۵


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#6
نارلک- ۳

- آااااااااااااخ! نکَن بی شرفِ پستِ بی‌پَر و ناموس!

اسلاگهورن، با نهایت سرعت و قدرتی که در حد یک پیرمرد سالخورده بود، پر‌های نارلک را می‌کَند و از جا درمی‌آورد. اشتیاقی که او برای رسیدن به پر‌ها داشت را، یک خون‌آشامی که پنج روز رنگ خون را هم ندیده‌بود، نداشت.
- کل پَراتو می‌کَنم! با این پَرا می‌تونم یه مغازه‌ی پَر فروشی بزنم و فقط پَرای تو رو بفروشم، به خال سمت چپ ماتحت مرلین قسم که میلیاردر می‌شم!

اسلاگهورن همینطور به کَندن ادامه می‌داد و دست از کندن نمی‌کشید. او به‌جای اینکه یک پَر را بکَند، قصد کَندَن کل پَر‌های یک لک‌لک را داشت.

لرد ولدمورت با دیدن پر‌‌های نارلک که همینطور مانند برگ پاییزی بر روی زمین می‌ریخت، می‌دید و از این سوءاستفاده‌گری، بی‌شعوری، فرصت طلبی و وحشی‌گری اسلاگهورن، به تنگ آمده‌بود.
- بس است دیگر! ما گفتیم یک پر را بکَن ولی تو همه‌ی پَر‌ها رو داری می‌کَنی! لک‌لک بدون پر به چه درد ما می‌خورد؟ بیا اینور موش جهنده‌ی فرصت طلب!

اسلاگهورن، با اخطار لرد به خود آمد و از سر و کول نارلک پایین آمد و شروع به جمع کردن پر‌های روی زمین کرد.

نارلک نیز به حالت لک‌لک پرکنده درآمده‌بود.
- اربابا، دیدین این بی‌رحم چی‌کارم کرد؟ دیدین کل پَرای سر و صورتمو کند؟ اربابا من بدون پَر سر و صورت چیکار کنم؟ ارباب اگه تخم بذارم، بچه‌م منو اینطوری ببینه سکته نمی‌کنه؟ اربابا من دیگه امید به زندگی ندارم اربااااااب.

لرد ولدمورت نگاهی به نارلک انداخت.
واقعا زشت و کریه شده‌بود و نگاه به آن می‌توانست سبب باران آمدن در رختخواب بچه‌ها شود، به این‌خاطر لرد ولدمورت جلوی چشمان نجینی را گرفت تا آن صحنه را نبیند و از عواقب احتمالی آن جلوگیری کند.
- دور شو نارلک! نمی‌خواهیم کابوس دخترمان شوی، دور شو، دورتر!

نارلک دور شد و بر روی تنگه سنگی نشست و شروع به گریه‌کردن کرد.
این فقدان بسیار سخت و جانسوز بود. آن‌قدر این درد جانسوز بود که نارلک تصمیم گرفت تا بلند شود و بر روی سنگ بایستد و خودش را به پایین بیاندازد و به این زندگی خفت‌بار و درد جانسوز پایان دهد، اما در همین حال صدایی از اسلاگهورن درآمد.
- اهم، اهم. باید بگم قبل از اینکه بپرید از روی اون سنگ، شما باید یکی از اعضای خانواده‌تونم برای تصفیه حساب به ما بدین. لطفاً قبل از خودکشی، این عضو رو به ما بدین تا ما بریم پیِ کارمون.



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱:۴۷ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#7
- می‌دونستی نارگیل چقد خاصیت داره؟ طبق آخرین گزارشات انجام شده، نارگیل سرشار از فیبره، ضدپیریه، ضد قارچه، ضد ویروسه، ضد باکتریه و تازه برای کنترل دیابت هم مفیده.

لرد ولدمورت از این‌همه اظهارنظر های روونا، خشمگین شده‌بود. برای او سوال بود که چگونه فردی که سال‌ها در جزیره‌ای دورافتاده زندگی کرده‌است، چگونه توانسته‌بود از آخرین گزارشات انجام شده سر‌دربیاورد؟
لرد ولدمورت، دستی بر روی شکمش که حال صدای قاری و فول می‌داد، کشید.
- این داده‌های ناموثق به چه درد ما می‌خورد؟ به ما غذا بدید، نه این گزافه‌گویی ها یا این خمیردندان‌ها.
- می‌دونستی اغلب بداخلاقی‌های افراد بخاطر کمبود منیزیومه؟ طبق آخرین تحقیقات انجام شده، نارگیل سرشار از منیزیومه!

لرد ولدمورت خشمگین و خشمگین‌تر شد. اخمش از پشت عینک آفتابی‌اش که طرح خرس کوچولو را داشت، مشخص تر از پیش شده‌بود و رنگش تیره و کبود شده‌بود.
- ما غذای گوشتی می‌خوایم، سوسیس جزغاله می‌خوایم، پپسی و کوکاکولا می‌خوایم. ما این چرت و پرت‌هایی که می‌گید رو نمی‌خوایم!
- عزیزم هوس کباب کردی؟ هلگات برات بمیره، همین الان برات کباب می‌پزم تا اعضا و جوارحت حال بیاد.
- عجیجم گرسنش شده، عجیجم تشنش شده، عجیجم کوفتش شده. جمع کنید این بساط فسخ و وجوره! فکر کردی می‌ذارم حق ما رو با یه قلپ آب روش بخوری؟ می‌دونی من چند ساله گوشت نخوردم؟ می‌دونی من چند ساله دارم با گیاه زندگیمو ادامه می‌دم می‌دم و اگرم گوشت هوس کنم می‌رم سنگ زرشکی گاز می‌زنم؟ تو اینا رو می‌دونی و فکر می‌کنی من اجازه می‌دم پیش از من لب به گوشت بزنی؟

سالازار اسلیترین در حالی که شلوار لوله تفنگی جنگی‌ پاره‌ای بر تن داشت، شروع به داد و هوار و دفاع از حق خود در اینکه اول او باید پیش از هر فرد دیگری گوشت بخورد، کرد.


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۴ ۷:۱۳:۲۴
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۴ ۷:۲۴:۵۰


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۰:۵۸ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#8
نارلک- ۲

- ارباااااااااااب!
نارلک از ترس کنده‌شدن پر‌هایش، جیغ بلندی کشیده‌بود. او به هیچ وجه دوست نداشت پرکَنده شود و آرزوهایی که با پرهایش داشت و می‌خواست به آنها جامه‌ی عمل بپوشاند ناکام بمانند.

- کوفت! درد بی‌درمون! پرِتو می‌کَنی یا بدیم به همین خپل بکنه؟
لرد ولدمورت، نگاهی خشمگین به نارلک انداخت. این نگاه با چشمان قرمزِ او، صد ها برابر ترسناک‌تر و دلهره‌آورتر بود و تنها چیزی که جَوِ سنگین و ترسناک حاکم را برهم می‌زد، دمپایی لاانگشتی‌ای بود که لرد ولدمورت بر پا داشت.

- آخه ارباب دلتون میاد پرای منو بکَنین؟ ارباب من گناه دارم، خیلی گناه دارم، من آرزو های جوانی زیادی با این پر‌ها دارم، لطفا منو ناکام نکنید.
- کسی با چند تا پرِ کَنده شده و ناخن گرفته شده نمرده. گفتیم پر و ناخن بده.
- اربااااااب اگه این یه پر کنده بشه و باکتری‌ها از طریق این منفذ وارد بدن من بشن چی؟ اصلا بدتر از اون، اگه جای این یه پر دیگه درنیاد چــی؟ اگه دیگه یه پرنده‌ی تندرو نداشته‌باشین تا غذاهای پرنسس رو بیاره، چی کار می‌کنین؟ پرنسس گرسنه می‌مونه؟ ارباااااااااااب پر منو نکِـــشــیــن!


لرد ولدمورت نگاه خشمگینش را به نارلک عمیق‌تر کرد. نارلک می‌دانست که این نگاه آخرین فرصت او برای کَندَن یکی از پرهایش با زبان خوش می‌باشد و اگر بار دیگر اعتراض کند، لرد ولدمورت خودش کُرک و پَر نارلک را به همراه مخلفات داشته و نداشته‌اش می‌ریزد.
- هیچ راهی ندا... چشم ارباب، همین الان پرَمو می‌کَنم.

نارلک پر سمت چپش را به سمت پر راستش برد و سعی کرد یکی از آنها را بکَند، اما چون دست او نیز پر بود، هیچ اتفاقی نیفتاد و هیچ پری هم کند‌ه نشد.
- ارباب می‌بینین؟ حتی خود پرا هم دلشون نمیاد از من جدا بشن.
- نه اتفاقاً، فقط چون دست شما خودش پَره، نمی‌تونه پر رو بِکِشه. یه دست انسان می‌تونه پر رو به راحتی بِکِشه. اگه می‌خوای خودم بکِشَم برات؟

هوریس عقلِ کل، حریص، سوءاستفاده‌گر و جاه‌طلب بود و هر فرصتی را برای کشیدن پر غنیمت می‌شمرد.

لرد ولدمورت نگاهی به نارلک و سپس نگاهی به هوریس انداخت. او نمی‌خواست خانه‌اش در اثر پرداخت نکردن بدهی قمار، توقیف شود.
- بِکَن اسلاگهورن!


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۴ ۱:۰۳:۴۵


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱
#9
نارلک- ۱

- نــارلــک! بیا اینجا.
لرد ولدمورت در حالی‌که در پیش هوریس اسلاگهورن ایستاده‌بود، به سقف خانه‌ی ریدل‌ها نگاه می‌کرد و لک‌لکی به نام «نارلک» را صدا می‌کرد.

نارلک نیز از لانه‌اش درآمد.
- بله ارباب؟ با من کاری داشتین؟
- نارلک، چرا پرواز نمی‌کنی تا اینجا بیای؟
- ارباب حقیقتش من فوبیای ارتفاع دارم، نمی‌تونم از این راه بیام پیشتون.
- خیرِ سَرِت پرنده‌ای و پرواز می‌کنی.
- ارباب حس پرواز فقط وقتی از ارتفاع کم می‌پرم میاد، آخه.
- گفتیم بپر.


نارلک تاب دیدن چهره‌ی عصبانی اربابش را نداشت، به این‌خاطر در طی پرشی افتضاح، از روی سقف به پایین پرید.
در اثر این پرش، ناخن کوچک پای نارلک، شکست.
- آااااااااااخ!
نارلک دادی از ته دل کشید.

- نارلک! ما چیز های ارزشمندت را می‌خواهیم. زود باش آنها را بده به ما تا به این مردک بدیم.

نارلک که هنوز تحت درد شدید شکستن ناخن انگشت کوچک پایش بود، با بغض پاسخ لرد ولدمورت را داد.
- ارباب، به جون ناخن کوچیکه‌ی شکسته‌م قسم که من هیچ چیزی با ارزش مادی زیادی ندارم.
- البته غرض از فضولی، می‌دونستین پر های لک‌لک یکی از خاص ترین پر های جهانه؟ در ضمن ناخناشونم پر از پتاسیم و کلسیمه.

هوریس اسلاگهورن تصمیم به سوء استفاده از لک‌لک بودن نارلک داشت.

لرد ولدمورت قدمی به سمت نارلک نزدیک شد. با آن چشمان سرخگونش، به پر های نارلک خیره شد و با دیدن انبوه پر ها گفت:
- نارلک! همین حالا پر هایت را بِکَن و به اسلاگهورن بده. ناخن هاتم بگیر و به این مردک بده.

نارلک در شرایط سخت و دشواری قرار گرفته‌بود.



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۱
#10
- خیر به هیچ وجه امکان پذیر نیست، باید از ما مراقبت خاص، بیشتر و پررنگ تر شود.

مامور از پرسش چنین سوالی ناامید شد. او سال‌ها برنامه ریخته‌بود که با شیوایی کلام و گفتارش مسافران را مسحور خود کند و روی حرف او حرفی نزنند، اما حال تمام برنامه‌هایش با این جواب لرد نقش بر آب شده‌بود.
شدت این اندوه سنگین بود. آنقدر سنگین که مامور دچار افتادگی پلک، شانه و دریچه‌ی میترال شد. او از آن ثانیه به بعد در درون خود خلأ احساسیِ سنگین و عمیقی که موجب افتادگی پلک، شانه و دریچه‌ی میترالش شده‌بود را داشت.

- بلا! کِرِم ضد آفتابمان را بده. نمی‌خواهیم آفتاب سوخته بشویم.
- فــس، پاپا پس من چی فس؟
- کرم ضد آبسه‌ی دخترمان را هم بده، نمی‌خواهیم دخترمان زود زود پوست بیاندازد.


بلاتریکس، کِرِم‌هایی که لرد ولدمورت خواسته‌بود را به نزد او برد.
لرد ولدمورت در حالی که کِرِم ضد آفتاب را به پوستش می‌مالید، کِرِم ضد آبسه‌ی مار محبوبش، نجینی را نیز به او می‌مالید. او اربابی چندکار کننده بود و قدرت‌های مافوق بشر داشت.

پس از چند دقیقه لرد ولدمورت در حالی‌که دم دخترش را گرفته‌بود، به سمت پله‌های کشتی رفت.
- پاپا، باید بالا فس؟
- آره، نجینی. به ما اینطوری نگاه نکن، سنگین شدی، ما نمی‌تونیم بلندت کنیم و روی سرمون بذاریم، اون موقعی که می‌گفتیم انقدر پیتزا نخور باید به حرف ما گوش می‌کردی.
- پــاپـــا دلت می‌آد؟ چرا داری قلب دخترتونو فس می‌کنی؟
- نه نجینی. ما بلندت نمی‌کنیم. ما رو خشمگین نکن.
- پاپای فس.
-


لرد ولدمورت در حالی‌که به دخترش اخم کرده‌بود و زیرلب غرولندی می‌کرد که مانند «بچه هم بچه‌های قدیم.» بود، از پله‌ها بالا رفت. نجینی در حالی فس‌فس عجیبی می‌کرد، پشت سر پدرش خرید.
بعد از دقایقی آن دو به پیش مامور افسرده رسیدند.

مامور در حالی‌که هق‌هق زار می‌زد، با انگشت اشاره‌ی دست چپش تونلی سفید رنگ را نشان داد و گفت:
- باید برین توی این تونل جناب لرد، فقط... هق... دونه دونه باید برین تا بصورت دقیق ضدعفونی بشین... هق.

لرد ولدمورت ابتدا نگاهی خصمانه به مامور انداخت و سپس نگاهی دیگر به تونل. این نگاه‌ها پیام آور خبر خوشی هیچ‌گاه نبودند.
- چرا این تونل سفیده؟ ما وارد تونل سفید نمی‌شیم. ما هیچ چیز سفیدی رو دوست نداریم.


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۲ ۲۱:۲۱:۱۱
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۲ ۲۱:۵۳:۲۱


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.