بلیز دستگاهی را از جیبش در میاره و سپس نگاه شیطانه ای به ترن در حال حرکت انداخت و دکمه را فشار داد......
*در آن طرف*
هري رون داشتند به بروشور دامبلي نگاه ميكردن ........
قطار كم كم سرعت گرفت وقتي از پيچ اول گذشت سرعتش رو زياد تر كرد
هري به دور و اطراف خود نگاه كرد و فرياد بلند زد و ادامه داد:
روني جون چه حالي ميده مگه نه؟؟؟؟؟
صورت رون كم كم داشت رو به قرمزي ميرفت.............
هري:چته بابا ؟؟؟ نكنه پستونكت پريده تو گلوت
رون به زور به هري نگاه كرد و گفت:
داره حالم بد ميشه !!!!!!
هري:اي بابا خب چشماتو ببند بعدا كه رسيديم پايين من همه چيز رو برات تعريف ميكنم
رون:باشه هري جون
سپس پستونكشو توي دهنش گذاشت و چشماش رو بست
قطار با سرعت از يك پيچ ديگر گذشت .........
*در همان طرف*
بليز :از بليز به لارا
لارا:به گوشم.........
بليز:دارن به پيچ مورد نظر ميرسن!!!!!!!!!
لارا:خوبه اميدوارم بهشون خوش بگذره
تمام
بليز:من هم اميدوارم
تمام
*در قسمت خانمها*
تمام دخترها داشتند جيغ ميكشيدند هرميون خيلي آروم نشسته بود و به دور و اطراف خودش نگاه ميكرد
يكي از دخترها بلند شد و عروسك خرس كوچكي كه داشت زد توي سر هرميون...........
_اااا...............كي بود؟؟؟؟..............مگه مريضي بچه!!؟؟
بچه:آره....سرما خوردم
هرميون:خب برو تيمارستان سنت مانگو
باشه به بابام ميگم بريم اونجا هم يك سري بزنيم
هرميون:آفرين كوچول موچولو حالا بشين ديگم از اين كارا نكن!!!
بچه:چشم
قطار به يك پيچ تند رسيد وقتي قطار خواست بپيچه از ريل خارج شد و همه از قطار آويزون بودن.............
هرميون كه فقط با يك انگشت خودشو نگه داشته بود پايين رو نگاه كرد و با خودش گفت:
اي بابا هر كي بيفته پايين كه تبديل به خورشت كرفس ميشه
سپس به بالا نگاه كرد و گفت:كسي نيست كمك كنه؟؟؟؟
دوباره سر و كله همون بچه پيدا شد
بچه:من هستم ميخواي كمكت كنم؟؟؟؟
هرميون:
بچه:باشه اول عذر خواهي كن بدو...........
هرميون:
براي چي؟؟؟
بچه:فكر كردي من نميفهمم........تيمارستان كه جاي ديوانه هايي مثل تو هستش زود باش عذر خواهي كن!!!!!!!
هرميون با خودش گفت:
ااااااااا...اين اينارو از كجا ياد گرفته ......مگر اينكه دستم به كسي كه اينارو بهش ياد داده نرسه.............
سپس گفت:خب ببخشيد....................
بچه:خواهش ميكنم ديگه تكرار نشه
سپس دست هرميون رو گرفت و اونو به بالا كشيد............
كمك ك ك ك ك ك ك ك ك ك ك ك ك ك ك ك
هرميون به جلوي قطار نگاه كرد ديد هري آويزون شده و رون هم جلوي چشماشو گرفته
(بابا ول كن ديگه)
وقتي اين صحنرو ديد سريع به سمت آنها حركت كرد.........
بچه:نميخواي تشكر كني؟؟؟؟؟
هرميون:بعدا...........
سپس به سمت آنها رفت..............
ادامه دارد.............