هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۸۵

سوسک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۱
از چاه فاضلاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
دامبل سوسك رو هل ميده!
- آقا من نمي خوام بيام محفل!
- نه! جون داداش راه نداره! ما بدون تو سوكسيم سوكسي!
- نه! دامبل! جون ريش هات بي خيال ما شو! بابا ما كار و زندگي داريم...
- مي دونم تعارف مي كني! چنگيز! قنبر! تيزي بياين دست هاي اين قيصر رو بگيرين بيارين داخل! روش نميشه بياد خودش!
چنگيز تابي به سبيل هاش ميده و مياد جلو!
- همين سوكسه قربان؟ خونه رو به گند مي كشه ها! مالي ناراحت ميشي باز!
- با من بحث نكن چنگيز! توي شوفاژ قايم اش مي كنيم كسي نمي بينش!
- آلبوس! عزيز دلم! توي شوفاژ من خفه ميشم اگه...
دامبل دمپايي اش رو مي گذاره روي كله سوسك!
- ههي.. بيبان... مبثب... ننييي...
- چي ميگه اين؟
- قربان! فكر كنم داره ميگه خفه شدم!
دامبل دستي به ريش هاش ميكشه...
- اين طوري ياد ميگيره كه ديگه با دامبل كبير كل كل نكنه! قنبر! تو يك طرفش رو بگير چنگيز هم اون طرف ديگه اش رو! سنگينه! دو نفري ببرينش توي شوفاژ...
---
من هنوز دستم گرم نشده! نه تونستم يك متن طنز درست و حسابي بزنم و نه يك متن يك كمي جدي! در آينده انشاءالله در راستاي پست هاي ارزشي تر و ضد ارزشي تر گام بر ميداريم! نميشه فعلا يك پارتي بازي و... !
---
ديروز بر اثر خورده شدن سطح داخلي يك شوفاژ به طور كامل توسط عوامل نفوذي دشمن، انفجاري روي داده است كه سبب تخريب محفل ققنوس بر روي ساكنان شده! در اين حادثه نيروي جان بر كف بسيج محفل علي رقم تلاش فراوان نتوانست اجساد را از زير خاك بيرون بكشد! گويا شب حادثه در محفل بي جامه پارتي برگذار شده كه به همين سبب برادران بسيجي از نگاه كردن به اجساد معذور شدند! از خانواده هاي قربانيان جهت ارشاد اجساد به راه اسلام دعوت همكاري به عمل مي آيد. روزنامه ي صبح محفل.

- مينروا! مينروا! تويي؟ بيا تا كسي نيومده...
- آلبوس منم سوسك!
- سوسك احمق تويي! من مي خواستم بگم مينروا بياد نجاتم بده فكر هاي بد نكني ها! آخه داشتم خفه ميشدم!
- من بيام به جاي مينروا نجاتت بدم!؟
- نه! جون بچه ات! حالم خوب شد! الان ميام بيرون از اين زير!

هوم بله میبینم که هنوز دستت گرم نشده و تمرین میخوای! ولی بهتره واسه تمرین اینجارو بیخیال شی و یخورده تو تاپیکهای دیگه پست بزنی تا یادت بیفته!
اینجا یه مشکل بزرگ وجود داره و اونم دیالوگهاست! اینهمه دیالوگ!؟
البته خوب بعضی نوشته ها هم اینجوری قشنگن ولی مشکل اینجا اینه که معلوم نیست کی چی گفته!
فعلا تایید نشد....من میدونم تو میتونی!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۳ ۱۰:۲۰:۰۲

پس از هجده سال حبس به سبب ارتکاب جرائم جنسی، به میان شما بازگشته‌ام...


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۹:۴۸ یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
شب بود وباران با شدت می بارید و ساعت کلیسای لندن ساعت 12 شب را نشان می داد در کوچه ها پرنده پر نمي زد و چراغ همه ی خانه ها خاموش بود، به جز یک خانه که در آن پسر نو جوانی و پدرش نشسته بودند .
پدر اشفته بود ، و پسر هم از اشفتگی پدر نگران بود . پسر : پدر چرا این قدر نگرانی چرا تا این موقع شب بیداری .
مرد با شنيدن اين حرف برخاست ، لحظه ای در کنار پنجره درنگ کرد و به آسمان سياه شب خيره شد. به آرامي برگشت و به پسر جوانش که روي صندلي راحتي كنار شومينه نشسته و با چشم های خابالودش به او خیره شده بود نگاه کرد .
الیور با صدايي که نگراني در آن موج مي زد گفت: چيزي شده؟...اتفاقی افتاده؟!؟
مرد در پاسخ نگاه هاي نگران پسر لبخند کمرنگي زد ، روي نزديکترين مبل راحتي نشست و گفت :
آره ... امشب قراره آلبوس بیاد و یه امانتی رو از من بگیره .
الیور : پدر اون امانتی چیه ؟
- پدر : قول بده که به هیچ کس نگی ؟
الیور در حالي که از جا برمي خاست در جواب اوگفت : چشم .
پدر : یه پیشگویی خیلی مهم که من دیروز از ...
الیور : اون پیشگویی الان کجاست ؟
پدر با دست هایش به گوشه ای از اتاق اشاره کرد .
پس دقایقی سکوت : در با صدای ...تق ... تق ... سکوت را شکست .
مرد با خو شحالی برخواست و رو به الیور کرد و گفت برو پیشگویی رو بیار ، مطمعا نم که البوس اومده ؟
الیور به سمت گوشه ی اتاق رفت و پیش گویی را برداشت ، در همین هنگام پدر در را باز کرد .... حدس پدر غلط از آب در امد ... مردی با شنل بلند که کلاهش بر سرش افتاده بود جلوی در ظاهر گشت .
- اونها اينجان...!! برو... برو... قبل از اين که پيدات کنن با پیشگویی فرار کن...!!
هل شده بود ، نمي توانست فکر كند! ... بالاخره به خودش آمد و در حالي که سعي مي كرد به صداهاي بيرون از خانه توجهی نکند چوبدستيش را در آورد و ... لحظه اي درنگ کرد و و بعد با صدایی غیب شد ...
مي دانست آنجا که ظاهر شده است ، کجاست ... او در کنار در محفل ققنوس بود ... اکنون امن ترین جا انجا بود ... باید پیشگویی را به دامبلدور می رساند ...
خيلي خسته بود دیگر انرژی نداشت سرش گیج رفت و در کنار دیواری از حال رفت ...
پس از چندین ساعت خواب برخاست
پيرمردي با شنل ارغواني رنگ که با ريشهای بلند نقره ای در کنار او ظاهر گشت الیور نمي دانست که بايد چه کار كند ، قدرت انجام هيچ کاري را نداشت. پيرمرد جلو آمد و با چشمهاي آبي رنگ و با نفوذش به او خيره شد .سپس به آرامي گفت :با من بيا!
اختيارش در دست خودش نبود ، اما حسي دروني به او مي گفت که بايدبا او برود . - اسم من دامبلدوره ، و. من پدرت رو مي شناختم ... اما متاسفانه ما نتونستیم دیشب خودم رو به موقع برای نجات اون برسونم ...
دامبلدور آهي کشيد و ادامه داد:
- اون از من خواسته بود که اگر اتفاقي براش افتاد ، از تو مراقبت کنم...
می دونم خیلی برات سخته که بدون پدرت زندگی کنی ...
الیور میخواست چیزی بگوید ولی قادر به گفتن ان نبود .
البوس : میدونم ، اون تمام جادوگری رو بهت یاد داد ولی پایان کار تمام انسان ها مرگه ...
با گفتن این جمله اشک در گوشه ی چشم الیور نمایان شد ، سپس برخاست و خود را در اغوش دامبلدور انداخت .
--------------------------------------------------------------------
امید وارم تایید بشه

خیلی از پست قبلیت بهتر بود و اشکالاتت کمتر شده مثلا هنوز این تیپ نوشتن رو:
الیور:
پدر:
دامبلدور:

کنار نذاشتی...تو اینجور نوشته ها اینجوری نوشتن زیاد جالب نمیشه و سعی کن اینو برطرف کنی...در ضمن غلط املایی باید کمتر بشه.

ولی چون عضو الف دالی و قراره واسه الف دال سخت نگیریم تاییدی...آرمتو میفرستم برات


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱ ۱۳:۳۸:۳۸


درخواست برای عضویت در محفل
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
درخواست برای عضویت در محفل .
---------------------------------------------

هوا سرد بود ... باران با شدت تمام می بارید ... . الیور نفس نفس زنان از خانه ی خود به سمت جنگل تاریک فرار می کرد و قتی به نزدیکی جنگل رسید . از دور نگاهی به خانه ی خود کرد ... خانه در اتش می سوخت و شعله های آتش خانه ی الیور را مانند خیمه ای فرا گرفته بود . . . مرگ خواران خانه را سوزانده بودند و خانه به خانه دنبال او می گشتند .
ساعتی در کنار جنگل ایستاد ، بدنش از شدت بارا خیس بود ، دستش از سرما بی حس شده بود ، به اسمان خیره شد در اسمان چیزی جز علامت شوم وجود نداشت ، جمجمه ی غول پیکری که کشته شدن چندین انسان بی گناه را نشان می داد .
الیور به سمت خانه شتافت در حالی که به شدت به چوب دستی اش چنگ زده بود ، خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود . وقتی به خانه رسید اتش در اثر بارش باران خاموش شده بود و از خانه فقط کوهی از خاکستر خیس به جای مانده بود . دیگر جایی را نداشت ....
الیور بر روی زمین خیس نشست و به فکر فر رفت ...

اکنون امن ترین جا برای الیور محفل ققنوس بود ، پس برخاست و به سوی خانه ی شماره ی 12 گریمولد شتافت .
کوچه ها و خیابان ها را پشت سر گذاشت به خانه شماره ی 11 گریمولد رسید ، با خوشحالی به سمت خانه بعدی رفت ولی آن خانه ، خانه ی 13 گریمولد بود ، دیگر توان راه رفتن نداشت پس به دیواری در بین دو خانه 11 و 13 تکیه زد و در زیز بارش باران به خواب عمیقی فرو رفت ......کابوس های عجیب و وحشتناک.....ناگهان از خواب پرید ....بر روی تختی نرم و لطیف دراز کشیده بود و مردی با مو و ریش سیاه در حال نگاه کردن او بود .
چشمش به وضوح نمی دید و نمی توانستد ان مرد را تشخیص دهد .
الیور : تو کی هستی ........؟!! من کجام ....؟!!
اوه سریوس تویی نشناختمت ... من کجام ؟
سیریوس : نگران نباش جات امنه ، تو توی محفل ققنوسی .
الیور : نه ... غیر ممکنه ... من دیشب نتونستم اینجا رو پیدا کنم .
سیریوس : نه میخواستی پیدا کنی .... تو دیشب زیر بارون بودی من دیدمت اوردمت بالا .
سیریوس این را گفت و از جایش برخاست .
الیور : سیریوس من یه خواهش ازت داشتم .
سیریوس : چیه ... بگو .
الیور : میشه من عضو محفل سفید ققنوس بشم .!!!؟؟؟؟؟
سیریوس : ...

---------------------------------------------------
اگه بد شد ببخشید
--------------------
امید وارم لیاقت عضویت در محفل ققنوس رو داشته باشم



هوم اولش خوب شروع شده ولی با آخرش هماهنگ نیست! آخرش رو به اخاله بازی رفته...ولی با کمی سعی میتونی بهتر بشی!!!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۲۰:۵۸:۵۲


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
بنده طی دستور مراجع ذی صلاح تصمیم به پستیدن دوباره در این تاپیک گرفتم.به طوری کاملا ناگهانی و حتی بیشتر !
-----------------------------------------------------------------------
روزی از روزهای زیبای بهاری ، یا شاید هم تابستانی ، ولی نه پاییزی ، زمستونی حالش بیشتره ، حالا هر چی به ما چه.
روزی از روزهای زیبای سال(!) هدویگ در حال گذر از کنار خانه 12 میدان گریمالد بود.ساعتی بیش نبود که صاحب هری(رجوع شود به فیلمهای هندی.مثال : صاحب جی!) او را رها کرده به لاو ترکاندن به همراه معشوقه پرداخته بود.هدویگ نیز پس از روزهای اسارت داشت برای خودش حالی می کرد شدید.هی معلق می زد بعد آفتاب بالانس می زد بعد دوباره معلق می زد!
به ناگه موجودی بس زشت و بد قواره از دوردستها نمایان گشت و با خنده ی مزحکی به سوی هدویگ روانه شد!
این موجود کریه المنظر به محض رسیدن به هدویگ شروع به خواندن شعری بس ارزشی نمود:
به به ای جغد ، تو چه زیبایی چه سری چه دمی عجب پایی
هدویگ ، این جغد زیباروی و خارق العاده طی حرکتی که چندی پیش از جادوگر T.V یاد گرفته بود همچون دامبل شروع به بندری زدن کرد بس حرفه ای!!!
آن موجود ناشناخته هم با هدویگ همراه گشت!!!
هر دو جوگیزر شده بودند شدید!!!
هدویگ سری چرخاند.به ناگه موجودی دیدی بسی شبیه به موجود کریه المنظر.او با چماقی در دست به سوی آندو می آمد و چماغ را به نشانه ی تهدید تکان می داد و باز هم تکان می داد!!!
هدویگ سقلمه ای به کریه المنظر بقل دستی نواخت و او را متوجه کریه المنظر دیگر کرد.
کریه المنظر بغل دستی فریادی کشید به شرح زیر:
_آه.کفیه.عزیزم!!!
کریه المنظر دیگر که صدایی بس نازک داشت نیز فریادی کشید بدین شرح:
_اوه.کفی.دوست دارم!!!
باقی قضایا سانسور می شود به دلایل امنیتی و شاید هم به دلایل آسلامی...
--------دقایقی بعد---------
کفی هدویگ را به کفیه معرفی می کند:
_کفیه جان.این که میبینی چیتوزه.ببخشید.این که می بینی هدویگه.خداییش خوشگله نه؟
کفیه نگاهی عاقل اندر سفیه به کفی انداخت که کفی را از آن حرف پشیمان کرد شدید!!!
کفی در راستای شستشوی ... حرف قبلی دوباره دهان باز کرد:
_البته خودت که می دونی.دنیا دیگه مثل تو نداره...
کفیه با گفتن ورد چماقیوس کفی را خاموش ساخته رو به هدویگ کرد و گفت:
_هدویگ جان بفرما خونه نهار در خدمت باشیم.
هدویگ بس متعجب شد و گفت:
_آخه من هنوز نمیدونم شما چه جونوری هستین!اونوقت بیام خونتون؟
کفی در راستای رفع ابهامات پیش آمده دهان باز نمود و گفت:
_ای جاهل.من ققنوسم و این هم ققنوس.ما صاحبان محفل ققنوسیم.ما کلا ققنوسیم.ما خیلی ققنوسیم.
و باز هم چماقیوس!!!
هدویگ پس از شنیدن این سخن بس شعفمند گشت و کفش برید در حد جریوس ماکزیموم!!!
در راستای این برش گفت:
_پس بریم نهار بخوریم.راست می گن که فقط عضوهای محفل می تونن بیان توی اون خونه؟
کفی:
_ هدویگیتا ، نترس از محفلی شدن بیا اون با مــــــــــن!!!
به نظر می رسد که باز هم چماقیوس!!!!!!!!!!!!
...
-----------------------یه خورده زیادی ارزشی شد.امیدوارم تایید شه.ارزشیم میومد کاریش نمیشه کرد!

هوم...بابل ارزشی
بس ارزشی دیدیم و ارزشی گشتیم و بسی کف نمودیم و خنده کردیم!

انصافا ارزشی بودن به جای خود، ولی پست بدی نبود! البته میدونم چجور مینویسی...بر اساس همون نوشته ها تایید شدی و امضاتم میفرستم برات!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۸ ۱۵:۲۳:۵۵



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
من توی یه تاپیک پست زدم و گفتم میخوام عضو محفل بشم باید چی کار کنم اونا گفتن باید اینجا در خواست بدی .

من میخوام عضو محفل شم حالا باید چی کار کنم .
=========

من كه پستي نديدم ؟!؟!؟

بايد همين جا نمايشنامه بنويسي درست مثل بقيه كه نمايشنامه مينويسن

اين هم پست آخرت در اين مورد اينجا هست چون دفتر ناظران براي همين درست شده تا مشكلات در اونجا رسيدگي بشه

سيريوس



ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۵ ۲۲:۵۴:۵۷


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
چوچانگ گرامی:
از آنجا که عدم صمیمیت با وزارت و کارایی دامبلدور جزو اشکالات نمایشنامه من بودن، من جای شخصیت دامبلدور، شخصیت صمیمی با وزارت و محفلی کینگزلی شکلبوت رو انتخاب کردم و جایگزین دامبلدور کردم. پس نمایشنامه من فقط تغییر روی یک کاراکتر داشت، اما فکر می کنم با این کاراکتر دیگه چندان اشکالی نباشه.



کینگزلی شکلبوت، یک سری اسناد محرمانه رو به کارمندان وزارت سحر و جادو واگذار کرد تا تنها به مدت یک شب از این اسناد در سازمان اسناد نگهداری شود. این اسناد که گویا مدارک و توضیحات
مهمی در مورد گروه مرگخواران بود، در بسته های ویژه با چندین قفل جادویی در سازمان اسرار در کشوهای مخصوص قرار دادند، و آقایان استرجس پادمور، بیل ویزلی و مایک لوری رو به عنوان
مامورین محافظ این اسناد منصوب کردند.

همان شب،ساعت 23:00
وزات در سکوت عمیقی فرو رفته بود.. همه چراغ های وزارت خاموش بودند...غیر از سازمان اسرار...
مایک لوری در سازمان اسرار در حالی که روی صندلی ای نشسته بود و قهوه در فنجان می ریخت: پرسید قهوه میل داری بیل؟
بیل که کمی نگران به نظر می رسد و در فکر فرو رفته بود جواب داد: نه مرسی...
لوری: تو چطور استرجس؟
استرجس با خوشحالی جواب داد:
بله ممنون میشم...
لوری یک فنجان قهوه ریخت و به استرجس داد و خود مشغول خوردن قهوه اش شد....
برق وزارت رفت...
بیل: وای چه خبر شده...
استرجس: هیچی نیست..مثل اینکه برق رفته...
لوری: شما جایی رو می بینید...
بیل: لوموس...
ناگهان با نور آبی رنگی محیط و جمع آنها تا حدودی روشن شد..لوری پرسید: خب مگه برق وزارت جادویی نیست..پس چرا قطع شد...
بیل: نمی خواین بگید که کار یه نفر بوده...
استرجس با تاسف گفت: چرا، اتفاقا کار یک مرگخوار بوده....
مو بر اندام بیل ویزلی سیخ شد و شروع به لرزیدن کرد....
لوری: یعنی برای اسناد اومدن..آخه چه جوری فهمیدن..
بیل با ترس بیشتر گفت: معلومه..اونا..اونا کلی جاسوس دارن...
استرجس: شکلبوت گفت اگه با چیز مشکوکی مواجه شدیم فورا محدوده کشوی اسناد رو گشت بزنیم و اگه مشکوک تر شد اخگر نورانی به آسمان بفرستیم...پاشید..زوپس به همراتون...
هر سه بلند شدن تا برن گشت بزنند که در آن تاریکی مطلق صدایی گفت:
نیازی نیست..من اینجائم...
بیل و استرجس به زمین خوردن..گویا که یکی دائما پاهایشان رو اینور و اون ور می کشد...
اما مایک لوری فورا رو زمین غلطی زد و چوبدستی استرجس رو برداشت و در حالی که دو چوبدستی به دستانش داشت فریاد زد: لوموس مکسیماۀ
نور چوبدستی ها زیاد شد و لوری چوبدستی را چرخاند و توانست صورت سرد و بی روح مونتاگ، مرگخوار معروف و تحت تعقیب رو ببیند..
مونتاگ فورا چوبدستی کشید و فریاد زد: استاپفی....
لوری عقب عقب رفت و با یک چرخش چوبدستی به شکل نشان المپیک و زمزمه کلمه ای ، افسون مونتاگ رو برگرداند...
افسون با مونتاگ اصابت کرد و او را بی حال رو زمین انداخت...لوری به سمتش رفت و نور چوبدستی ها رو به جلوی صورتش برد و گفت: یا الله حرف بزن..از طرف کی آمدی؟
مونتاگ: نمی گم م م ...
لوری: باشه......... و چوبدستی را چرخاند و فریاد زد: براکیوم ایمنو....استخوان دست مونتاگ آب شد....و او از شدت درد فریاد می کشید و ناله میکرد...
لوری گفت: چی شد..حالا میگی یا اینکه بازم می خوای.......
مونتاگ: باشه..باشه..من ...من از طرف لرد اومدم م ...اگر تا دو ساعت دیگه اسناد رو به لرد نرسونم به وزارت حمله می نه..لرد می دونه که شماها فقط نگهبانید....
لوری گفت: بسیار خب...استرجس شما ایشون رو ببر... بیل شما خیلی زود با پودر پرواز اسناد رو ببر پیش شکلبوت...من هم یاهات میام..استرجس بعد از بردن ایشون با دفتر کارآگاهان منتظر سایر کارآگاهان باش....من هم باهاشون میام...
بیل و مایک اسناد را از کشو بیرون آوردند و به سمت شومینه رفتند و با پودر پرواز آنجا را به مقصد خانه شکلبوت ترک کردند...
استرجس هم مونتاگ رو بست و به دفتر کارآگاهان و بازداشتگاه آن برد.


و بدین صورت این سه مامور توانستند مدارک را از دست لرد نجات بدن و به کینگزلی برسونند. لرد هم از طریق نگهبان های جاسوس خود در وزارت از انتقال مدارک خبردار شد و گفتند اینقدر
خشمگین شد و زد پیتر پتی گرو رو له کرد.( زورش به شکلبوت می رسید اما دامبل هم چون با شکلبوت بود، ترسید،پیتر رو زد.)


ببین عزیز شما به بخش اول حرف من اصلا توجه نکردی گفتم شبیه فیلمهای ماگلی شده یعنی باید سبک جادوگری بکنیش! مثلا نشان المپیک چه ربطی به جادوگر داره؟؟

در ضمن گویا یادم رفته بوده بگم کل نمایشنامه دیالوگ بود و فضاسازی هم توش پیدا نکردم!

پ.ن. شخصیتی رو عوض کردن باعث تغییر رای نمیشه یه محفلی باید همیشه سوژه های جدید داشته باشه و دوباره بنویسه


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۲۲:۴۲:۱۸

[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
آلبوس دامبلدور، یک سری اسناد محرمانه رو به کارمندان وزارت سحر و جادو واگذار کرد تا تنها به مدت یک شب از این اسناد در سازمان اسناد نگهداری شود. این اسناد که گویا مدارک و توضیحات
مهمی در مورد گروه مرگخواران بود، در بسته های ویژه با چندین قفل جادویی در سازمان اسرار در کشوهای مخصوص قرار دادند، و آقایان استرجس پادمور، بیل ویزلی و مایک لوری رو به عنوان
مامورین محافظ این اسناد منصوب کردند.

همان شب،ساعت 23:00
وزات در سکوت عمیقی فرو رفته بود.. همه چراغ های وزارت خاموش بودند...غیر از سازمان اسرار...
مایک لوری در سازمان اسرار در حالی که روی صندلی ای نشسته بود و قهوه در فنجان می ریخت: پرسید قهوه میل داری بیل؟
بیل که کمی نگران به نظر می رسد و در فکر فرو رفته بود جواب داد: نه مرسی...
لوری: تو چطور استرجس؟
استرجس با خوشحالی جواب داد:
بله ممنون میشم...
لوری یک فنجان قهوه ریخت و به استرجس داد و خود مشغول خوردن قهوه اش شد....
برق وزارت رفت...
بیل: وای چه خبر شده...
استرجس: هیچی نیست..مثل اینکه برق رفته...
لوری: شما جایی رو می بینید...
بیل: لوموس...
ناگهان با نور آبی رنگی محیط و جمع آنها تا حدودی روشن شد..لوری پرسید: خب مگه برق وزارت جادویی نیست..پس چرا قطع شد...
بیل: نمی خواین بگید که کار یه نفر بوده...
استرجس با تاسف گفت: چرا، اتفاقا کار یک مرگخوار بوده....
مو بر اندام بیل ویزلی سیخ شد و شروع به لرزیدن کرد....
لوری: یعنی برای اسناد اومدن..آخه چه جوری فهمیدن..
بیل با ترس بیشتر گفت: معلومه..اونا..اونا کلی جاسوس دارن...
استرجس: دامبلدور گفت اگه با چیز مشکوکی مواجه شدیم فورا محدوده کشوی اسناد رو گشت بزنیم و اگه مشکوک تر شد اخگر نورانی به آسمان بفرستیم...پاشید..زوپس به همراتون...
هر سه بلند شدن تا برن گشت بزنند که در آن تاریکی مطلق صدایی گفت:
نیازی نیست..من اینجائم...
بیل و استرجس به زمین خوردن..گویا که یکی دائما پاهایشان رو اینور و اون ور می کشد...
اما مایک لوری فورا رو زمین غلطی زد و چوبدستی استرجس رو برداشت و در حالی که دو چوبدستی به دستانش داشت فریاد زد: لوموس مکسیماۀ
نور چوبدستی ها زیاد شد و لوری چوبدستی را چرخاند و توانست صورت سرد و بی روح مونتاگ، مرگخوار معروف و تحت تعقیب رو ببیند..
مونتاگ فورا چوبدستی کشید و فریاد زد: استاپفی....
لوری عقب عقب رفت و با یک چرخش چوبدستی به شکل نشان المپیک و زمزمه کلمه ای ، افسون مونتاگ رو برگرداند...
افسون با مونتاگ اصابت کرد و او را بی حال رو زمین انداخت...لوری به سمتش رفت و نور چوبدستی ها رو به جلوی صورتش برد و گفت: یا الله حرف بزن..از طرف کی آمدی؟
مونتاگ: نمی گم م م ...
لوری: باشه......... و چوبدستی را چرخاند و فریاد زد: براکیوم ایمنو....استخوان دست مونتاگ آب شد....و او از شدت درد فریاد می کشید و ناله میکرد...
لوری گفت: چی شد..حالا میگی یا اینکه بازم می خوای.......
مونتاگ: باشه..باشه..من ...من از طرف لرد اومدم م ...اگر تا دو ساعت دیگه اسناد رو به لرد نرسونم به وزارت حمله می نه..لرد می دونه که شماها فقط نگهبانید....
لوری گفت: بسیار خب...استرجس شما ایشون رو ببر... بیل شما خیلی زود با پودر پرواز اسناد رو ببر پیش دامبلدور...من هم یاهات میام..استرجس بعد از بردن ایشون با دفتر کارآگاهان منتظر سایر کارآگاهان باش....من هم باهاشون میام...
بیل و مایک اسناد را از کشو بیرون آوردند و به سمت شومینه رفتند و با پودر پرواز آنجا را به مقصد دفتر دامبلدور ترک کردند...
استرجس هم مونتاگ رو بست و به دفتر کارآگاهان و بازداشتگاه آن برد.


و بدین صورت این سه مامور توانستند مدارک را از دست لرد نجات بدن و به دامبلدور برسونند. لرد هم از طریق نگهبان های جاسوس خود در وزارت از انتقال مدارک خبردار شد و گفتند اینقدر
خشمگین شد و زد پیتر پتی گرو رو له کرد.( چون زورش به دامبل نرسید،پیتر رو زد.)

هوم...بیشتر شبیه فیلمهای ماگلی بود تا جادوگری! فکر نکنم کار کاراگاه ها هم حفاظت باشه دامبلدور میتونهخ جای امنتری پیدا کنه! در ضمن لازم نیست ژانگولر بازی در مورد خودتون دربیارید!

تایید نشد!


خب دوشیزه مکرمه، چوچانگ:
شما دلایل قابل قبول و واضحی برای تائید نکردن من اعلام نکرده اید.حالا دامبلدور ترجیح داده در سازمان اسرار اون اسناد رو نگهداری کنه، دامبله دیگه هر کاری ازش بر میاد. و کارآگاهانی که من در داستان وارد کردم همه محفلی اند، بیل و استرجس عضو محفل اند پس مورد اعتماد دامبلدور و مایک هم مفلی نیست اما طرف دامبلدور که هست. پس دامبلدور با توجه به اعتماد به این افراد اسناد رو در اونجا نگهداری کرد.


دامبلدور هرکاری ازش برنمیاد اگه میومد الان ولدمورتی وجود نداشت! حالا به این موارد بزرگتر هم فکر نکنیم دامبدلور زیاد با وزارت رابطه صمیمانه ای نداره که تو تالار اسرار نگهداری کنه! دو دلیل برای عضو نشدن شما کافیه!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۸:۵۹:۲۸
ویرایش شده توسط مایک لوری در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۱۱:۱۹:۵۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۲۰:۵۳:۱۷

[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

راحله


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۵ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
- من می خوام عضو محفل بشم!
رومیلدا در حالی که مشغول پیداکردن کتاب مورد نظرش در کتابخانه بود این جمله را ادا کرد.
چو نیز در حالی که کتابی را از داخل قفسه بر می داشت گفت:
- چرا همون موقع که محفل به پنج نفر نیاز داشت عضو نشدی؟!
- چمی دونم نشد دیگه حالا چیکار کنم؟
- نمی دونم!
رومیلدا با ناراحتی مشغول ورق زدن کتابی بود که ناگهان نام معجون فلیکس فلیسیس در یکی از صفحات کتاب توجهش را جلب کرد.او به یاد اوایل سال که اسلاگورن در مورد این معجون در کلاس صحبت کرده بود افتاد و با خوشحالی فریاد زد:
- ولی من می دونم!
او این را گفت و کتابی که در دستش بود را روی میز پرت کرد و با عجله از کتابخانه خارج شد او حتی به صدای اعتراض مادام پینس توجهی نکرد.
رومیلدا با سرعت به دفتر اسلاگورن رفت بعد از در زدن وارد اتاق شد، دود غلیظی فضای اتاق را پر کرده بود و بوی نه چندان مطبوعی در اتاق پیچیده و چند پاتیل پر از معجون در گوشه ای مشغول جوشیدن بودند، رومیلدا هنگامی که اسلاگورن را در اتاق نیافت به طرف قفسه ی معجون ها رفت. انواع و اقسام معجون هایی که رومیلدا حتی نام آنها را هم تا به نشنیده بود در قفسه وجود داشت و پیدا کردن فلیکس فلیسیس در میان آنها کار دشواری بود.
حدود نیم ساعت بعد رومیلدا توانست معجون طلایی رنگ را بیابد با عجله بطری را برداشت و از اتاق خارج شد، او بدون درنگ یک جرعه از معجونی را که در دستش بود سر کشید و سپس بطری را داخل جیب ردایش جای داد.
او احساس کرد توانایی برای انجام هر کاری را دارد حتی عضویت در محفل ققنوس و این کار نه تنها ممکنه بلکه بسیار ساده است،او که سرشار از اطمینان بود به طرف دفتر دامبلدور حرکت کرد.
هنگامی که به دفتر رسید در باز بود و نیازی به رمز عبور نداشت بنابراین داخل شد:
- سلام پروفسور،من می خوام عضو محفل بشم!!

=======
متاسفانه به نظر ميرسه كه فيليكس فليسيس كم خوردي يا واسه دومبول خوردي روي من تاثير نذاشته
نمايشنامت خوب بود و اميدوارم كردي كه دفعه بعد تاييدت كنم
پس نا اميد نشو و روي اين موضوع بيشتر كار بكن

سيريوس


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۵ ۱:۵۴:۴۹


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۲ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۰۶ شنبه ۲ تیر ۱۳۸۶
از اونجا!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
هانا رو تختش توی خوابگاه نشسته بود در حالی که در طبقه ی بالا هلگا برای خودش دراز کشیده بود و صدای خر و پفش تا هفت تا کوچه اونور تر هم می اومد و در تخت کناری رز و هپزیبا داشتن با هم حرف میزدن رز مثل همیشه جو گرفته بودش و داشت داستان های الکی برای هپزیبا تعریف میکرد هانا هم اومد کنارش تا ببینه دارن چی کار میکنن ورز همینطور ادامه داد...
_ اره بعدش اومد جلو و گفت : هی بیا دوئل کنیم اگه جرات داری ... منم رفتم جلو و بهش گفتم هی تو خجالت نمی کشی با من اینجوری حرف میزنی ؟؟؟
در همون لحظه به یادش اومد که میتونه دوئل کنه که بعلاوه یه تفریحاتی هم کرده برای همین پاشد و با صدای دستش سعی کرد بچه ها رو بیدار کنه : پاشید ...پاشید میخوام امروز با هانا دوئل کنم کسایی که میخوان این دوئل رو ببینن امروز ساعت 3 بعد از ظهر بیان تا بهشون نشون بدم می خوام چی کار کنم پاشید دیگه ...
هانا که بد جوری ترسیده بود نمی تونست از پاش بلند بشه گفت
_ چی میگی رز؟؟؟ چرا اینطوری میکنی کی خواست دوئل کنه ؟؟؟؟
رزم که داشت از ذوق میمرد برگشت و به هلن نگاه کرد و بعد از چند لحظه سکوت گفت : نکنه..نکنه .. وااااااای
هانا عصبانی شده بود سرش رو بالا کرد و با عصبانیت به رز نگاه کرد و از خوابگاه خارج شد ...
-----------------------------------------ساعت سه ------------------------------------------------
هانا زود تر از همه توی محل حاضر شد و خیلی هم ترسیده بود اما به خودش اجازه نمی داد که کسی غرورش رو زیر پا بذاره همه ی ورد هایی که باید میگفت رو با خودش مرور کرده بود و مطمئن بود که میتونه پیروز بشه دیگه کم کم همه داشتن جمع میشدن هانا حاضر بود و همینطورم رز، چند قدم رفتن عقب و هلن شده بود داور مسابقه : خوب دیگه پس همه اماده این خوب پس : 3...2...1 شروع
هانا چوبدستی رو به طرف رز گرفت : اسپرسینس ( ! ) و رز به عقب پرتاب شد هانا به طرف رز دوید و کنارش نشست وااااااای چیزیت که نشد/؟؟؟
رز با دستاش هانا رو عقب زد و به زحمت پاشد : چیزیت که نشد ؟؟؟ مسخره اول همه کار میکنی بعد میگی چیزیت که نشد تو اصلا ادم نیستی!1
هانا چوبدستی رو میگیره و میگه : دوئل همینه میخوای بخواه نمی خوای نخواه ....
و باسرعت به طرف خوابگاه میره و روی تختش میپره و زار زار گریه میکنه : اصلا تقصیر من که نبود به من چه خوب من که نمی خواستم اینطوری بشه من ... اه بی عرضه
و پا میشه و میره که یه ابی به دست و صورتش بزنه که متوجه چو میشه!!! : ا... چو تو اینجا چی کار میکنی ؟؟؟ ها ؟؟؟
چو دستش رو میزاره رو شونه ی هانا و میگه : من مبارزت رو دیدم و به نظرم تو اصلا کاری نکردی که بخوای معذرت بخوای خیلی خوب بود .... عالی
هانا که به خودش امیدوار شده بود اشکاش رو پاک کرد و با لبخند به چو نگاه کرد ...
------------------------------پایان----------------------------------------------
اقا قبول کنین من همون رزم (رز هافلپاف ) تا الان این چهارمین شایدم پنجمین نمایشنامم باشه بابا من از خودم نا امید شدما احساس میکنم هیچ استعدادی ندارم حالا اینم قبول کنین ایشالا با خشکه ای چیزی جبران میشه

بابا ناامید! سر همین ناامیدی مشکل پیدا میکنی دیگه! امیدوار باشی مشکلی نداری!(چقدر روانشناسم من)

بابا تروخدا اینقدر لوس نباشین! من از لوسا خوشم نمیاد میخواین بجنگین مثلا! جلو مرگخوارا هم گریه میکنین؟؟؟

این لوس بازی به طرف خاله بازی متمایل میشه! سعی کن برطرف کنی!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۱ ۲۱:۴۵:۳۸

زندگي قصه ي مرد يخ فروشي ست كه از او پرسيدند فروختي؟؟ گفت نخريرند تمام شد!


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۵

راحله


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۵ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
رومیلدا هنگامی که از خوابگاه دختران بیرون آمد دید که همه ی بچه ها دور اطلاعیه ای که روی دیوار راهرو نصب شده بود جمع شدند و با هیجان دارند با هم صحبت می کنند.
او به طرف اطلاعیه رفت تا از موضوع باخبر شود اطلاعیه به شرح زیر بود:
"محفل ققنوس عضو می پذیرد!"
"به 5 دانش آموز سال ششمی نیازمندیم."
"برای اطلاعات بیشتر به دفتر مدیر مدرسه مراجعه شود."
رومیلدا که هم شوکه و هم هیجان زده شده بود به جمع دوستانش پیوست تا از جزئیات آگاه شود.
- سلام بچه ها،چه خبره؟
- مثل اینکه محفل می خواد عضو بگیره.
- خوب اینو که خودم می دونم،واسه چی می خواد عضو بگیره؟
- نمی دونیم،برای اطلاعات بیشتر به دفتر مدیر مدرسه مراجعه شود.
- اوکی!پس من رفتم.
- کجا؟
- دفتر مدیر مدرسه.
و بعد به طرف دفتر دامبلدور دوید او می خواست اولین نفری باشد که به دفتر دامبلدور می رود اما وقتی به آنجا رسید متوجه صف طولانی دم دفتر شد.او حتی لونا لاوگود را هم آنجا دید.
- لونا تو هم می خوای عضو شی؟!
- خوب معلومه من می خوام دیوهای پنج سر خون آشام را نابود کنم!
- چه جلب!یعنی چه جالب!
رومیلدا در این فکر بود که چند ساعت باید توی این صف بایسته که یاد پنجره ای که در دفتر دامبلدور بود افتاد او سال پیش هم یک بار از آن پنجره وارد دفتر دامبلدور شده بود*بنابراین فورا به سمت خوابگاه رفت و پس از برداشتن دسته جارویش به طرف حیات دوید و از آنجا به سوی دفتر دامبلدور پرواز کرد!
وقتی نزدیک پنجره شد دامبلدور را دید که مشغول نوشتن چیزی بود .
رومیلدا تصمیم گرفت از پنجره داخل شود اما طوری وانمود کند که دامبلدور موضوع را نفهمد بنابراین خیلی چست و چابک و بدون کوچکترین صدایی از پنجره وارد شد و بعد از پشت میز دامبلدور به طرف در رفت و سپس از در داخل شد!!
- سلام پروفسور
- من اجازه دادم شما بیای تو؟!
- نه..ولی...
- خوب حالا برو بیرون هر موقع اجازه دادم بیا تو.
- برو عمو!
- چی؟
- هیچی...یعنی خوب ببخشید!
- پس روی صندلی بشین و این فرم عضویت رو پر کن.
سپس برگه ای که در دستش بود را به او داد، رومیلدا فرم را گرفت و مشغول پر کردن آن شد.
همین طور که مشغول پر کردن فرم بود دامبلدور گفت:
- تو همیشه عادت داری از پنجره وارد اتاق دیگران می شی؟!
رومیلدا که هول شده بود گفت:
- آره..یعنی نه...آخه خیلی شلوغ بود!
دامبلدور لبخندی زد و ادامه داد:
- خوب برای عضویت در محفل مهارتهایی مثل پرواز با دسته جارو ، مخفیانه وارد اتاق دیگران شدن و حتی فکر خلاصی از چند ساعت ایستادن در صف لازمه!!
رومیلدا با خوشحالی گفت:
- ایول،یعنی من قبول شدم؟؟؟؟!!!!!!!
______________
*رجوع شود به کتاب رومیلدا وین و پنجره ی سحر آمیز!!


به به رومیلدا...یار قلعه!

یخورده دیالوگش زیاد بود....سعی کن دیالوگاتو کمتر کنی!
دامبلدور چقدر میتونه با یه دانش آموز صمیمی باشه؟؟؟ حتی با هری هم اینقدر صمیمی حرف نمیزنه! دامبلدور باید باوقار حرف بزنه...البته منظور این نیست که حرفای دامبلدورو نوشتاری بنویسی!

اگه اشکالاتتو برطرف کنی میتونی تایید بشی!


تایید نشد!


ویرایش شده توسط روميلدا وين در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۰ ۱۳:۱۸:۵۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۰ ۲۳:۰۹:۴۳







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.