هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲:۵۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۵

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
اعضاي خفن محفل در حال استراق سمع حرف هاي آبدوق خياري بودند كه يكدفعه حرف هاي مهمي ميان اومد .
_ خب اگه بخواهيم پر هاشو بكنيم بايد يه جوري باشه بقيه نفهمن ...
_ ميشه . ما مي دونيم داريم چيكار ميكنيم .
در همين حالا همه ي محفلي ها صداي لرد رو شنيدن و گوش دادن .
لرد _ مرگخواران عزيز و تميز ، اگر اين پروژه با موفقيت روبرو بشه ما محفل رو تمام و كمال از بين ميبريم . اين امر براي محفليان مثل اهميت بندري زدن است براي دومبول
اعضاي محفل :
_ قربان پيشوني دنبكي تون برم اين كار از عهده ما خارجه . بايد محفل رو طور ديگه اي ضعيف كنيد .
لرد _ اينو ببريد دژ مرگ و چكش ذوب شده در دهنش بريزيد تا بفهمه يه من آواداكداورا چقدر كروشيو داره
لرد ادامه داد _ ما براي اين كار به يه جاسوس تو محفل نياز داريم . كسي كه بتونه خودش رو تو محفل جا كنه و موقعيت رو براي پرژه ي پركدون محيا كنه .
سارا _ اين چرا اصل كار رو نميگه خسته شديم بابا
صدايي كه معلوم بود مال بليز است _ قربان ، ولي من شنيدم كه محفلي ها اين روز ها اقدامات امنيتشون رو افزايش دادن .
لرد _ واق واق ! ببخشيد مي دونيد كه من يه زماني فنگ بودم . اونها هيچ كاري نميتونن بكنن
بليز _ قربان ولي قضيه فراهم كردن تيغ دلاكي چي ميشه ؟ پرهاي اون حتما بايد اينطوري تراشيده بشه
لرد _ فراهم ميشه . برين پيش ممد دلاك بگين تيغشو به عنوان قرض مي خواين . استفاده بكنيد پس بديد بهش
ليوان آب كفتر استر از دستش افتاد و شكست
ريموس : پس قضيه پر هاي هديه
استر با صدايي كه انگار از ته چاه چاشپالاشتپه ( نميدونم كجاست ! خودتون پيدا كنيد مي آمد گفت _ ولي اون از نقشه ي ما خبر نداره
سارا _ استر تصميم گرفته يكي شبونه كه لرد خوابه بره و براش مو بكاره
بورگين _ ولي اين كار يه جاسوس ميخواد كه ما نداريم
استر _ داريم . يك مرگخواري كه از خدمت به لرد استعفا داده و جون ميده براي جاسوسي
ريموس _ جوزف ؟
اعضاي محفل _
استر _
_______________
خوب اين هم ادامه ي رول سارا . معاونين لرد ميخوان جاسوس بفرستن و پرهاي هدي رو بكنن و محفلي ها هم مي خوان جاسوس بفرستن و براي لرد مو بكارن
ادامه بديد ...

خب فکر می کنم که اولین پستت برای محفل بود! خوب نوشته بودی! فقط یه ذره تو هم تو هم بود!
بهتره وقتی می خوای دیالوگ بدی اینجوری بنویسی ،
گفت : _ ...... این دو نقطه خیلی به قشنگی و فهمیدن متن و قاطی نکردنشون کمک می کنه!
اما در مورد خود مطالب! بعضی تیکه هات جالب بود! در کل برای اول کار خوب بود! اما زیاد از شکلک استفاده کرده بودی که اگه کمتر بود متن زیبا تر بود!
خودت رو هم خوب وارد کردی! در کل بهت آفرین می گم اما خیلی بیشتر می تونی کار کنی و از این زیبا تر بنویسی!
منتظر پست های بعدیت هستم!

4 از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۴ ۱۴:۱۷:۰۰

[


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۰:۵۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
موضوع جدید

نشست و در حالی که نفس راحتی می کشید گفت :
_بالاخره تمومش کردم! کار با موفقیت به انجام رسید!
و سپس لبخند شیطانی وجود و صورتش را در بر گرفت!
بروبچس محفل چوب دستی ها را پایین آوردند زیرا با این جمله مطمئن شدند که آن ایگور کارکاروفی که در مقابلشان نشسته است همان ایگور اصلی نیست!
ماندانگاس یه نگاه عمیقی به ته مایه چهره ایگور قلابی انداخت و گفت :
_ولی خداییش این قیافه ایگور هم بد نیست ها! هرچیه بهتر از قیافه خودته استر!
استرجس از جا بلند شد و در حالی که به بازوی ماندانگاس خندان ضربتی می نواخت به طرف آینه رفت!
اما بیش از چند دقیقه نتوانست دوام بیاورد و شتابان به سوی اتاق شتافت!
داستان از آن قرار بود که ویولت یکی از نخبگان تازه وارد محفل دستگاهی شبیه به میکروفون اختراع کرده بود که به صورت نامرئی بر جایی نصب می شد و صداهایی در حدود 10 متری شعاع خود را به صورت واضح منتقل می کرد!
پس از اختراع این دستگاه تصمیم گرفته شد که یکی از اعضا به شکل یکی از مرگ خواران به مقر آن ها رود و این جاسوس نامرئی خفن را در آن جا نصب کند!
برحسب اتفاق اسم استرجس در قرعه کشی در آمده بود و او راهی آنجا شده بود و میکروفون را در سالن اصلی برگزاری جلسات مرگ خواران جایی که عقل هیچ جن و پری و حیوانی به آن نمی رسد نصب کرده بود و توانسته به سلامتی بگریزد و به کافه برگردد!
حالا زمان آن بود که آن ها یکی دیگر از شیوه های بدست آوردن اطلاعات را امتحان کند! اما این بار این اطلاعات کمی با قبلی ها تفاوت داشت چون هم سر راه دست کاری نمی شد و هم تازه و زنده بود!

میانه کافه!

_این ویولت کجاست پس چرا این اختراعشو نمی آره؟
هنوز حرف لوپین به پایان نرسیده بود که ویولت از دور نمایان شد! با چیزی شبیه به دستگاه های اکو دو قلو که همراهش بود!
ویولت آن را بروی میز گذاشت و خود نیز نشست!
بورگین کمی با نگاهی عجیب و قریب به چیزی که بروی میز بود نگاه کرد و سپس گفت :
_آبجی مگه می خوای پارتی راه بندازی! این دیگه چیه ؟ فقط می خواییم صدای شونو بشنویم!
ویولت با خونسردی گفت :
_صبر کن بعد می فهمی که اینا واسه چیه ؟
و سپس دستگاهی شبیه نت بوک را مقابل خودش باز کرد و پس از یه ذره ور رفتن گفت :
_خب الان می تونید بلندگو رو روشن کنید!
سارا دکمه پوورشو زد و هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای کوبنده ایی از داخل آن شنیده می شد! صداهایی که تشخیص هویتشان مشکل بود!
سارا صدا را کمی کمتر کرد و یواش یواش یه چیز هایی شنیده شد!
_ببینم اون دفعه سر اون شرط بندی چقدر طرف رو خالی کردی!
_به تو چه! اینا به خودم مربوطه! تو رو سنن!
_به ارباب می گم...حالا ببین!
محفلی ها :
پس از چند لحظه صدایی شنیده شد که گفت :
_خب ساکت باشید می خواییم جلسه رو شروع کنیم!
ماندانگاس با خوشحالی :
_ای ول...زدیم تو خال!
____________________________________________


خب امیدوارم که موضوع روشن باشه! شما فقط باید داستان هایی در مورد حرف هایی که زده می شه و خب می تونه خیلی طنز آمیز باشه بنویسید ....لازم نیست حتما مطلب مهمی در این جلسات مطرح بشه و عموما می تونید اونها رو مثل کنفرانس های خودمون بی ته تمومش کنید! یا مثلا بگید آشوب شد و همه پراکنده شدن! می تونید صحنه خود جلسه رو هم توصیف کنید و بعد بگید واکنش محفلی ها در مقابل این صحبت ها چه بود!
این دیگه به خلاقیت خودتون بستگی داره!پس شروع کنید........



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
استر ناراحت بروی یکی از صندلی ها نشست و گفت :
_ آخه چرا گذاشتین سارا بره؟ اون الان اینجا خون به پا می کنه! یکی بره پیداش کنه!
بلا که فکر می کرد سارا باید الان توسط یکی از اعضای اتحاد گرفته شده باشد به اطراف نگریست!
بچه های اتحاد :
بلا هم نشست و گفت :
_ای وای...خاک بر سرم شد! سارا نیست!
اما بعد از چند لحظه ناگهان از جا بلند شد و گفت :
_آرامینتا کجاست؟ بلیز کو ؟ هان ؟ اینا کجان؟
ایوان سر در گم در حالی که نگاهی به اطراف می کرد گفت:
_راستش اینجا که نیستن! خب شاید رفته باشن بیرون یه دوری بزنن!
در همان لحظه بلیز دست و پا بسته از پنجره اتاق به درون پرت شد و جلوی پای بلا افتاد!
بلا :
حالا نشانه های ترس در چهره تک تک اسلیترینی های مغرور دیده می شد!
ملت اتحادی : بلا ما می ترسیم!
بلا :
_ خب من هم می ترسم!
ناگهان زمین شروع به لرزیدن کرد! برق ها رفت و ملت اسلی به طرف بلا حمله ور شدند تا در آغوش او جای گیرند اما دیدند بلا آن جا نیست! خلاصه یه شیر تو شیری آنجا شده بود!
صدای خوفناکی در فضا پیچید :
_حالا دیگه وسایل ما رو بالا می کشید ؟ الان می رم تالار اسلی رو خالی می کنم!
و ناگهان یک صدای دیگر :
_بچه ها نترسید! من مقاومت می کنم و سارا رو شکست می دم! نمی زارم به تالار اسلی بره!
_بخور همین آش...به همین خیال باش دوشیزه فلوا!
و سپس صدای درگیری سارا و آرامینتا شنیده می شد! اما هنوز هیچ کس نمی دانست آن ها کجا هستند . در همان میان بلیز که تازه به هوش آمده بود از جا برخواست و گفت :
_من کجام؟ چرا اینجا تاریکه ؟ من مامانمو می خوام.....
بلا از زیر میز :
_هیس...ساکت باش بلیز! الان وضعیت خطریه!
ناگهان آرامینتا که نصف و نیمه معلوم بود کی هست وارد کافه شد و گفت :
_بروبچس جمع کنید بریم تالار! اینجا بمونیم هممون قتل عام میشیم! پاشید...زود باشید! من که رفتم!
و در عرض دو سوت آرامینتا ناپدید شد! بلا هم به دنبالش ....و بقیه!

فردا صبح :

ملت محفلی در کافه را باز کردند! انبوهی از هدایا به همراه یک نامه جلوی در قرار داشت! محتوای نامه این بود :
" ما رو ببخشید که دیروز شما رو اذیت کردیم! ما رو عفو کنید....قول می دیم که دیگه تکرار نشه! این هدایا هم به این منظور فرستادیم! این اتفاق رو فراموش کنید...شتر دیدی نه دیدی! خیلی از شما متشکریم! با ارادت فراوان بچه های اتحاد اسلیترین! "
و این چنین این داستان هم به پایان رسید!
___________________________________

داستانتونو تموم کرد! این پست به یاد پست های قبلی....و به یاد اون پستی که ارباب لرد ولدمورت کبیر وسط مأموریت محفل در دژ مرگ زد!



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۵

آرامیس بارادا old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از مخوفستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
محفلیان بهت زده در کافه خالی ایستاده بودند. آن جا بدون اثاث بسیار مخوف تر از قبل به نظر می رسید. در همان لحظه باد شدیدی آمد و یکی از پنجره ها را باز کرد. سوز سردی به داخل آمد و باعث لرزش ناگهانی آنها شد.

سارا با دقت کسانی که در کافه بودند را نگاه کرد.
-پس این اسلیترینی های مخوف کجان؟
بقیه هم اطراف را نگاه کردند.
-شک ندارم اونا اثاث کافه مون رو بلند کردن.
-ما می ترسیم سارا...!
سارا با جدیت گفت- الآن وقت ترس نیست، ما مثلا بر و بچ محفلیم! باید حال اینارو بگیریم!
-ما می ترسیم سارا...!
-ای بابا... برای شما احیانا دیالوگ دیگه ای نوشته نشده؟
-ما می تـ...

***
چند دقیقه بعد محفلیان روی زمین نشسته بودند و با هم بحث و تبادل نظر می کردند.

استرجس-بهتر نیست چند تا تخت و پشتی و قلیون بیاریم بذاریم این جا بکنیمش چایخانه سنتی محفل ققنوس ملت بیان حالشو ببرن؟
سارا-بحث راجع به چیه استر؟
-راجع به اسلی ها... ولی یه کم اقتصادی فکر کن! اگه ما...
-تو...

در همین لحظه صدای عجیبی شبیه ظاهر شدن اما کمی مخوف تر می آید و وسایل مفقود شده ظاهر می شوند. البته این بار روی محفلی ها. چند لحظه بعد هم صداهایی که بی شباهت به خنده های شیطانی از نوع بسیار خفن نیست، دیوارهای کافه را به لرزه در می آورد.

استرجس که در تقلای بیرون آمدن از زیر میزی دو نیم نفره است می گوید-چرا برشون گردوندین؟ می خواستیم اثاث تازه بخریم چایخونه بزنیم پولدار بشیم!
بلا-شما الآن باید بترسین! ما اتحاد خفن اسلیترین هستیم!
-سارا گفته دیگه اون دیالوگ رو نگیم!
بلا-کجاست این سارای عزیز ما...

همه سر ها به طرف عقب می گردد. جایی که انتظار می رفت سارا خفنز با صلابت(!) استاده باشد. اما فقط چشمشان به دیوار پوسیده ای می افتد که گچش روی زمین ریخته است. و هیچ اثری از آثار سارا آن جا نیست.

-سارا...؟! سارا...؟!
-ای وای خاک بر سرم شد... سارا نیست!


تصویر کوچک شده


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۵

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
نیروهای کمکی محفل ققنوس خانه را محاصره کرده بودند.یکی از انها که به نظر می آمد از بقیه ارشدتر باشد جلوتر ایستاده بود و با صدای بلند متن قبلی را تکرار میکرد.اما بعد از گذشت چند دقیقه هیچ کس از در کافه بیرون نیامد.همه جا در سکوت عجیبی فرو رفته بود.
یکی از آنها گفت:شاید قبل از رسیدن ما از اینجا رفتن.یا شاید...
کسی که از بقیه ارشدتر بود با مخالفت سر تکان داد و گفت:امکان نداره.من اینجا رو طلسم کردم.نمیتونن فرار کنن.هنوز اونجان و دارن نقشه میکشن.مطمئنم.
بقیه افراد که از این وضع خسته بودند اصرار کردند تا به خانه حمله کنند.بعد از گفت و گوی کوتاهی همه با این تصمیم موافقت کردند.همه نزدیک به در ورودی تجمع کردند و در یک لحظه به دورن کافه ریختند.
همه چیز در یک لحظه رخ داد.تا چند ثانیه همه داخل کافه و افراد اتحاد را دیدند که نزدیک هم ایستاده بودند و لبخند میزدند.اما قبل از آنکه هیچ کدام بتواند کاری بکنندناگهان زیر پایشان خالی شد و آنها با سرعت مافوق نور! به پایین افتادند....!
رودولف در حالی که میخندید گفت:آفرین بلا.کارت حرف نداشت.الان کجان؟
بلا چوب دستیش اش را درون ردایش گذاشت و گفت:فکر میکنم باید به اواسط زمین رسیده باشن.اونجا یه کم ماده مذاب هست که به گرمی ازشون استقبال میکنه!
ایوان کهبه ساعتش نگاه میکرد گفت:هنوز کلی وقت مونده.اینا هم که هنوز طلسمشون باطل نشده.چیکار کنیم؟
بلیز که در طول کافه قدم میزد دستی به موهایش کشید و گفت:همه وسایل رو میبریم.دوباره برمیگردیمسر جاهامون و اینقدر میترسونیمشون تا زهر ترک بشن!
چند لحظه افراد اتحاد بهم نگاه کردند و بعد ناپدید شدند!
سارا که سرش را ماساژ میداد از روی زمین تلو تلو خوران بلند شد.در حالی که سعی میکرد چشم هایش را باز نگه دارد با صحنه عجیبی روبرو شد.همه افراد محفل مثل او روی زمین ولو شده بودند یا کنار دیوار از هوش رفته بودند.در کافه هیچ چیز به چشم نمیخورد.خالی خالی بود.انگار از روز اول اینجا را همین شکلی درست کرده بودند!
استرجس هم که حالش خوب شده بود از روی زمین بلند شد و با تعجب به سارا گفت:سارا؟چی شد یهو؟اینجا که الان این شکلی نبود!باید یه کاری بکنیم!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
در هموني گير و داري كه مشخص نبود بالاخره كي ميترسه و از چي مي ترسه! چند ضربه به در كافه خورد!

چو: يعني كي مي تونه باشه؟!!!

ضربه ها همچنين ادامه داشتن! ملت محفلي هم كه سارا رو ناتوان و عاجز از رهبري گروه مي ديدند به طرف استر برگشتن.
استر هم از اونجايي كه خيلي جو گير شده با شجاعت خيلي زياد رفت جلوي در.

- كيه كيه در مي زنه درو با لگد مي زنه!؟

صداي پشت در: منم منم مامان بزي!!! براتون شير آوردم!!!

استر كه خيلي خوشحال شده بود رو به ملت محفلي كرد و گفت:
- مامان بزيه!! خطر بر طرف شد!!!

و قبل از اينكه بقيه ي محفليا بتونن جلوشو بگيرن در كافه رو باز كرد!

افراد شجاع و غيور! اتحاد به آرامي و با اعتماد به نفس بالا و چيزاي ديگه(!) وارد كافه شدن.

در همين لحظه استر كه متحمل ضربه ي روحي بزرگي شده بود چون انتظار ديدن مامان بزي رو داشته و با مرگخوارا مواجه شده روي زمين افتاد و توي كما رفت! بقيه ي محفلي ها هم شوكه از اين صحنه به در زل زده بودن.

بليز كه خيلي از اينكه نقشه ي متهورانش گرفته بود به خودش مي باليد دستش رو يكي يكي جلوي صورت محفليا تكون داد منتها هيچ واكنشي نديد!
-
اه! اينا چقدر لوسن. حوصلم سر رفت!! حتي پايه ي يه طلسم فرستادن هم نبودن...اون موقع تو همه ي ما رو كشوندي با خودت آوردي؟

بلا بدون توجه به نيش و كنايه ها جهت كسب اطمينان! محفلي ها رو با چندتا طلسم جادو كرد و همرو بهم بست وسط اتاق. فقط استر رو همونجايي كه افتاده بود ول كرد!

- خب حالا هر چي لازمه بر دارين تا بريم!

15 مين بعد!!

ملت اتحاد كه حتي غذاي روي ميز رو هم جمع كرده بودن آماده ي بيرون رفتن از كافه شدن كه چيزي جلوي در كافه افتاد و جلوي بيرون رفتنشون رو گرفت!!

صداي جير جير مانندي كه سعي مي كرد بدون لرزش باشه فرياد زد:

- اينجا نيروي كمكي محفل ققنوس! شما محاصره شدين!! چوب دستياتونو بندازين و بيايين بيرون...مقاومت بي فايده است!


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۱ ۱۳:۲۹:۲۳


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
از پایان...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
پشت بوم:

دامبلدور از پا آویزون شده و مچ پای چپ ریموس هم به ریش دامبل متصله.صدای رعد و برق میاد و چند لحظه بعد صدای جیک جیک آب(متفاوت بودن را در هاگزمید تجربه کنید...حوضه معاونت خدمات شهری شهرداری هاگزمید) که بر تن تشنه زمین برخورد میکند به گوش میرسه.ساختمان به طرز جادویی حتی بلند تر از فریاد سرژ و ساختمون امپایر استیت به نظر میرسد و عبور ماشین ها به صورت خطی از نور در آمده!!!(صحنه سازی رو داشتی؟)
یه توپ به سرعت از لبه پشت بوم پایین میوفته و بعد از برخورد با شکم دامبل پایین میوفته.
مانتی مورت میاد لبه پشت بوم و با نگاهی آمیخته از خشم و تعجب و تعصب و غیرت و ترس و ناراحتی(نگاهو داری؟) به دامبلدور و ریموس نگاه میکنه.
- مامان!!!این آقا ریشوئه توپمو پاره کرد!!
دامبل: سسسس...بچه ساکت...اوهوی نکن...آخ...نکن!!!

مانتی در عملیاتی ضد انسان دوستانه، یه تیغ ژیلت(M3Power+ژل ژیلت سریز...بهترین برای هر مرد)رو به سر یه چوپ بسته و داره صورت دامبل رو اسموت میکنه!!
صدایی توی ذهن مانتی میپیچه:
- با هر گونه اسموت برخورد میکنم...!!(صدا از دل گذشته بیرون میاد)

مانتی اشک توی چشمش جمع میشه و چوب رو میندازه پایین!!
- عمو دراک!! مامان!!!

طبقه پایین...بیرون کافه...بالای درخت

- رودولف من احساس کردم دوبار صدای مانتی رو شنیدم!بچه کو؟!
- هومم...گفت حوصلش سر رفته...رفت بالا توپ بازی!!
- چیییی؟!!کروشیو!!تو چطور گذاشتی مانتی که فقط پنجاه سال سن داره بره بالا توپ بازی؟کروشیو!!تو چطور جرات کردی اسلیترینو تو امضات غلط بنویسی...درست بنویس

توی کافه

استر:
ملت: سارا ما میترسیم!!

- نگران نباشین...من اینجام!!

ناگهان برق ها میره و دل ها خالی از نور میشه....آیا تاریکی باز میگردد؟
صدای جیغ آلبوس بلند میشه و ملت همه فرار میکنن و میوفتن توی شومینه...هولوکاست...چی؟!هیتلر!آتش جنگ جهانی بر افروخته شد...نحوه برخورد رنگ باخت...صدای زجه ها

ملت: ما میترسیم سارا!!
سارا: من میترسم ملت!!!

=======================================
پیام اخلاقی: فقط رول وجود داره و ملتی که از سازندگیش عاجزند


[b]The sun enter


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۵

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
سارا در طول کافه قدم میزنه و در حالی که بقیه محفلی ها رو نگاه میکنه زیر لب با خودش غر غر میکنه.استرجس که احتمالاً به خاطر سرما دندون هاش بهم میخوردن به سارا نزدیک شد و گفت:می...میگم سارا...حالا چی...چیکار کنیم؟
سارا که چیزی نمونده بود دو دستی بر فرق سر خودش بکوبد گفت:آخه باهوشا.وقتی ما نمیدونیم چی شده چطوری باید کاری کنیم.
لوپین که هنوز به پنجره نگاه میکرد گفت:خوب من پیشنهاد میدم یکی دو نفر برن بیرون ببینن چه خبره.
سارا بشکنی میزنه و میگه:آفرین لوپین.همین کارو میکنیم.
بعد به طرف بقیه محفلی برمیگرده تا بپرسه که کی حاضره این کارو انجام بده.اما هیچ کس رو توی کافه نمیبینه!وقتی بهتر نگاه میکنه متوجه میشه که ملت شجاع محفل زیر میزها و صندلی ها و حتی درون شومینه پر از آتش مخفی شدن!!
سارا: این مسخره بازی ها رو تموم کنین.بیاین بیرون ببینم.
محفلی ها با ترس و لرز از مخفیگاهاشون بمیان بیرون و به سارا نگاه میکنن.سارا با عصبانیت میگه:خیلی خوب.پس خودم انتخاب میکنم.لوپین میره چون خودش پیشنهاد داد.استرجس هم میره چون خوشم میاد بگم بره!!
لوپین و استرجس:
استرجس که ذره ای از شجاعتش! کم نشده در رو با دست هل میده و در بعد از قژ قژ کوتاهی باز میشه.لوپین و استرجس با ترس از کافه بیرون میان و در رو میبندند.همه جا تاریکه و هیچی در تاریکی شب مشخص نیست.لوپین چوب دستیش رو بلند میکنه و میگه:لوموس.
رشته نور باریکی فضا رو روشن میکنه.کف زمین پر از خورده چوب و برگ های خشک شده و خون و استخوانه!!!!!
استرجس: اینجا چه خبره؟من مامانم رو میخوام!!
لوپین هم که دست کمی از استرجس نداره میگه:من چه میدونم چه خبره اینجا!
لوپین میخواد به درون کافه برگرده که جمجمه خونینی محکم به صورتش میخوره!لوپین که این اتفاق خارج از محدوده تحملش بوده غش میکنه و میوفته زمین.استرجس هم زبونش بند اومده بود و نمیتونست حتی از جاش تکون بخوره.نگاهش روی جمجمه خون آلود خیره مانده بود که زمانی به موجود زنده ای قرار داشته!
استرجس با زحمت سرش رو تکون میده و تا میخواد به عقب نگاه کنه کنده درختی به صورتش میخوره و او هم بیهوش میشه!
شخصی از بالای یکی از درخت ها پایین میپره و به طرف دو محفلی شجاع دل!میره.رودولف جمجمه رو از روی زمین برمیداره و میگه:متاسفم بلا.کیسه غذای مانتی از دستم ول شد صاف خورد تو صورت این یارو لوپین!
بلاتریکس هم به کنار رودولف میاد و میگه: اشکال نداره.برای زهر ترک کردنش به دردمون خورد!
بلیز یقه استرجس و لوپین رو میگره و جسم بیهوش آنها رو از روی زمین بلند میکنه.بعد از بلا میپرسه:حالا با این دوتا چیکار کنیم؟
بلا:لوپین رو بسته بندی کنین و بندازینش پیش اون یارو پشمکیه،دامبل.این یکی رو هم از پنجره بندازینش توی کافه یه کم بیشتر بترسن!!
درون کافه:
سارا که دیگه به حالتی عصبی مشغول قدم زدن و خوردن ناخن هاشه به شدت نگران استرجس و لوپینه و پیش خودش میگه کاش اون دوتا رو بیرون نمیفرستاد.چو که به صورت غیر عادی هر چند لحظه یکبار به اطراف نگاه میکرد از روی صندلی بلند شد پیش سارا بره و قبل از اینکه بلند بشه سارا جیغ میزنه و جسم بی جان استرجس از پنجره به درون کافه پرت میشه...!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
در همون لحظه ناگهان برق ها میره و اعضای محفل خودشونو در تاریکی ای بس مخوف میابند و از اونجا که بسیار خونسرد تشریف میدارند بلافاصله با جیغ و داد شروع به فرار کردن و به هم برخورد کردن میکنند.

درون تاریکی:
- آی استر باز پول برق رو ندادی؟
- چرا دادم ... ولی هیچ میدونستی که نود درصد تورم در هاگزمید بخاطر مصرف بی رویه برقه؟
- آخخخ کیه پشت من وایساده؟
بوووووم ! (در این قسمت شاهد شنیدن انواع و اقسام صداهای ارزشی و غیر ارزشی هستیم که منشا مشخصی ندارند.)
- آی ریشم ... ملت کمک به دادم برسید بی آلبوس شدیم!
- جیییییییییییییییغ بوم دوف بنگ جیییییییغ
- بچه ها به آغوش باز سارا خفنز پناه ببرید ... اونجا در امانیم!
( گرومپ ... گرومپ ... گرومپ ... صدای هجوم محفلی ها به سمت سارا)

ناگهان دوباره برقها میاد. همه کافه به شدت به هم ریخته و همه محفلی ها در حالی که مثل بید میلرزند در بغل سارا اوانز قرار دارند و سارا با اعتماد به نفسی بالا و چشمانی هوشیار و چوبدستی ای آماده مواظب محفلیاست.

سارا: درس اول ... در اینجور مواقع باید تعداد اعضا رو شمرد و دید همه هستن یا نه!
بلافاصله لوپین شروع به شمردن میکنه.
لوپین: یکی کمه ولی نمیدونم کیه!
سارا: هوم؟ حتما خودتو نشمردی دوباره بشمر!
لوپین: نه درست شمردم یکی کمه!
سارا: شاید منو جای پنج نفر چهار نفر حساب کردی؟
در ادامه تحقیقات که از متن داستان حذف شده محفلی ها متوجه میشن که آلبوس ناپدید شده!
استر: یعنی البوس چی شده؟
سارا: هوم ...!

همون لحظه روی پشت بوم ساختمون
رودولف آلبوس رو از توی گونی میندازه بیرون البوس با سر میخوره زمین.
آلبوس: ولم کنین .. من جونم ... چی از جونم میخواین؟ مامان بابام نگرانم میشن؟
ایگور: دهن این پیرمرد جلف رو یکی ببنده!
بلیز: خفه ایوس!
آلبوس: ممم .. مممم.. مممم (اثرات طلسم)
ایوان: خوب خوبه .... این از قسمت اول نقشمون! حالا این پشمک رو الان حلق آویزش کنیم یا بزاریمش برای آخر نمایش؟
(نکته: چشمان آلبوس از اشک پر شده)
بلیز: نه بهتره کشتن این پیرمرد مفلوک رو بندازیم برای بعد ...
همگی: ژوووهاهاهاها!

طبقه پایین:
چو: این صدای خنده های مخوف از کجا بود؟
استر: سارا من میترسم!
همه: سارا ما میترسیم!
سارا: اهوی ریموس بدو برو از میدان گریمولد نیروی کمکی بیار یه شرایط بسیار حاد به وجود اومده بایدب رای دفاع از خودمون آماده شیم!

چند لحظه بعد
ریموس: سارا در کافه قفله!
همه: ما میترسیم!
سارا: خوب از پنجره برو!
ریموس: کنار پنجره ها یه یه چیزایی حرکت میکنن من میترسم!
همه: سارا ما میترسیم!
سارا: خوب جغد بفرست!
ریموس: جغدامون اتصالی کردن کار نمیکنن!
سارا: ماااااااااا!!!
ملت: سارا ما میترسیم


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۷ ۱۶:۰۶:۱۲



Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲:۲۲ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۵

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
-من خیلی چیزادیدم..جدی نگیر.آدم اینجا زیاد خیالاتی میشه.

سارا اوانز که سعی میکرد وارد آشپزخانه شود ریموس را از سر راهش کنار زد.
ریموس لوپین درحالیکه چشمانش را میمالید به پنجره خیره شد و زیر لب زمزمه کرد:اون از پنجره اول رد شد...ولی به دومی...این چطور ممکنه؟نمیتونست...

صدای فریاد استرجس رشته افکار ریموس را پاره کرد.

-ریموس.بسه دیگه.تاکی میخوای به ماه زل بزنی؟خوب.باور کردیم ازش نمیترسی.حالا بیا اینطرف.به کمکت احتیاج دارم.بهتره در خوردن معجونهای اسنیپ تجدید نظر کنی.اثر خوبی روت نذاشتن.
لحن استرجس کمی تمسخر آمیز بود.ولی اینبار صدای زمزمه ای شنیده شد.
-همه جا مجسمه ققنوس گذاشتن.حالمو به هم میزنه.تو رو خدا بذار یکیشونو تبدیل به مار کنم.

صدا به قدری واضح بود که استرجس متوقف شد و با شک و تردید به اطراف نگاه کرد.
-سارا؟تو اونجایی؟فکر میکنم یه صدایی شنیدم.بهتره طلسم همه درها و پنجره ها رو یه بار دیگه کنترل کنی.ریموس تو خیال داری تا آخر شب از کنار اون پنجره تکون بخوری یا نه؟
ریموس لوپین بالاخره دست از سر پنجره برداشت.ولی بلند برخورد شیئی با شیشه پنجره توجه همه را جلب کرد.
.
-نگران نباشید.جغدیه که منتظرش بودم.باید از طرف سیریوس باشه.

چو چانگ با خوشحالی پنجره را باز کرد و به جغد نیمه جان اجازه ورود داد.
تکه کاغذ پاره ای راکه به پاهای خسته جغد بسته شده بود باز کرد.

-اوه...خدای من بازم؟؟آخه جرا هی اینجوری میشه؟
چو تکه کاغذ را مقابل چشمان بقیه گرفت. جواب نامه یک جمله کوتاه بود.

-مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد...

سارا اوانز درحالیکه سینی بزرگی را حمل میکرد بطرف میزی که محفلی ها نشسته بودند حرکت کرد:خوب.میدونی چو...شاید علتش اینه که...که..سیریوس کمی...چیزه...یکمی مرده.
چو نگاهی به سارا کرد و با دلخوری روی صندلی نشست.سارا لبخندی دوستانه به چو زد.
-بلاتریکس..حالا که رفتی اونجالطف کن اون شیرینی ها رو بیار.من دیگه خسته شدم.

آلبوس دامبلدورکه از حدود یک ساعت پیش مشغول بررسی یک تکه کاغذ بود سرش را بلند کرد.
-چی؟!! گفتی بلاتریکس؟منظورت....؟

سارا ناگهان متوجه حرفی که زده بود شد.سینی چای برگشت..عکس العمل به موقع هدویگ که در آخرین لحظه پر پر زنان سینی را گرفت سارا را نجات داد.
-صدای سارا به وضوح میلرزید:من...من یه لحظه احساس کردم بلاتریکس لسترنج رو دیدم.ولی...حتما اشتباه کردم.اونا که نمیتونن اینجا باشن..میتونن؟

تردید درصدای سارا موج میزد...


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۷ ۳:۲۳:۵۴

عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.