هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۸۸

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
اینجا پست تکی میخوره یا ادامه دار؟ من یک رول ادامه دار مینویسم! اگه اشتبه ناظر بپاکه!

سوژه ی جدید:

لرد ولدمورت با خیال راحت در یکی از اتاق های خانه ی مالفوی ، رو به روی شومینه ای که صدای تق تق سوختن آتش در آن شنیده میشد بر روی کاناپه ای نشسته بود و در فکر فرو رفته بود.

« مرگخوارا دارن کم کم اعتمادشون رو نسبت به من از دست میدن ، باید چاره ای پیدا کنم قبل از اینکه اونارو کاملا از دست بدم. این قدرت خیلی برای من با ارزشه ، نباید از دستش بدم ... »

سالن عمارت اربابی مالفوی:

سه نفر از مرگخواران در سالن نشسته بودند و در حال فکر کردن بودند.

مونتگومری از روی مبلش بلند شد و گفت: باید یه کاری برای ارباب بکنیم ، تا چند روز دیگه اگه کاری نکنیم ارباب رو عوض میکنن.

بلاتریکس در حالی که به قابی از خاندانشان خیره شده بود گفت: ارباب به ما پاداش میده اگه این موضوعو حل کنیم.

مورگانا به اتاقی که ارباب در آن نشسته بود نگاه کرد و گفت: درسته ، مرگخوارا همشون دامبلدور رو قدرتمند تر از ارباب میدونن و هر لحظه ممکنه ارباب رو ول کنن و به اونا بپیوندن. بذارین من با ارباب صحبت کنم ، یه نقشه دارم!

اتاق:

- تق تق تق

- گمشید بیرون ، حوصله تونو ندارم.

- اما ارباب ما راهی برای این مشکل پیدا کردیم.

ولدمورت بلافاصله از روی کاناپه بلند شد و گفت: بیاین تو.

مورگانا نفس عمیقی کشید و همراه بلا و مونتگومری وارد اتاق شد.

- اممم ارباب. الان تنها مشکل مرگخوارا اینه که فک میکنم دامبلدور از شما قدرتمند تره. پس ما از اونجایی که همه مون میدونیم که شما از دامبلدور قوی تر نیستـ...

مورگانا با دیدن قیافه ی ولدمورت بلافاصله اضافه کرد: پس باید نشون بدیم که شما از دامبلدور کم ندارین.

ولدمورت نگاهی خشم گینانه گفت: اینارو که همه شو میدونستیم. بگو راه حل چیه!

- شما باید با یکی از افراد قدرتمندی که دامبلدور تونسته شکست بده مبارزه کنین و شکستش بدین! یکی که هیچ کس نتونسته شکستش بده جز دامبلدور. اگه شما بتونین موفق بشین مطمئنا مرگخوارا دوباره شمارو ارباب خودشون میدونن. باید دوئل کنید!

برقی در چشمان ولدمورت نمایان شد و گفت: عالیه!




تكليف سرسراي عمومي!
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۷

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
زن در حجمي از ساتن سرخ دربرابرش ايستاده بود. زير درخشش موهاي بلوندش، لبخند زيبايي بر لبان كوچكش نشسته بود.

- امشب با همه ي قلبم به تو فكر ميكنم استلا! خداحافظ عزيزم!

مك با قلبي لرزان در چشمان استلا خيره شده و با اطميناني كه از چشمان استلا در دهليز قلبش جاري شده، خم ميشود و بوسه اي بر دست استلا ميزنه. آنگاه روي برميگرداند و از پله هاي عمارت سرازير ميشود.

شب است و صداي ناله هاي نفس گير جغدي، آرامش درختان سرخدار رو به هم زده است و صداي بسته شدن در عمارت در پشت سرش، دلشوره ايي عجيب درونش ايجاد ميكند.

از ميان درختان انبوه به سمت دروازه ي خروجي عمارت در حال حركت است كه صداي خش خش ناآشنايي از ميان تاريكي، در سمت چپ حواسش را پرت ميكند. ناخودآگاه چوب جادويش را سخت در دست ميفشارد. سرش را بر ميگرداند و از روي شانه، در روشنايي پنجره يي در طبقه ي دوم، به سايه ي دلفريب استلا چشم ميدوزد.

بار ديگر صداي خش خش و نفس هاي نامنظم و خشني به گوشش ميخورد. مصمم به سمت صدا ميرود. رداي سياهش در ميان زمزمه ي ناگوارِ شب، عطر لرزاني را در ميان برگهاي زرد و نارنجي درختان پاييزي مي پراكند.

آرام و بي صدا سايه را دنبال مي كند. ناآرام نفس ميكشد. قامت بلند در ميان درختان، خاموش به سمت عمارت در پيش است.

- آه استلا! اگه اين مأموريت لعنتي در بين نبود، تنها نميذاشتمت؛ هرگز در چنين شبي!

مك ديگر وقت را تلف نميكند. تمركز ميكند، پايش را جلو ميگذارد. علاوه بر ترس، فشار غريبي حس ميكند.
وقتي توانست به راحتي نفس بكشد، قامت باشلق پوش و لاغري برابر چشمانش نمايان ميشود. تارهاي سياه مويش، آشفته نصف صورتش را پوشانده است. مي ايستد و با نگاهي دريده و وحشي، مك را براندازه مي كند. بوي تند و گسي از همه ي اندامش ساطع است. چوب جادويش را با تهديد به سمت مك گرفته است.

- ادوارد! تو اينجا چكار ميكني گرگ كثيف؟ يه جنايت ديگه، به تاريكي اين شب؟ به مرلين كه تو رو بايد انداخت جلوي همون گرگينه هاي متروپليس!

ادوارد نفس بلندي ميكشد و دندانهاي زردش را به طعنه به نمايش ميگذارد.

- مك عزيز! مك باشكوه! مك محترم! آقاي مك! نگهبان زيباي شب! اومدم تا استلا با پنجه هاي طلاييش برام ساز بزنه و با صداي معركه اش بزم ام رو كامل كنه! تو هم امشب ميتوني مهمون اختصاصي ما باشي! البته يه ساعتي زود اومدي مك!

- از اينجا برو گمشو! اون مثل تو نيست! نه تا وقتي كه من زنده ام!

- بهتره بگي نه تا وقتي كه براش از اون معجون ميبرم! اون يكي از ماست مك! حالا هم گورتو گم كن و بزن به چاك پسر!

تصوير زيباي استلا برابر چشمانش جان گرفت و قلبش از اشتياق و مهري وصف ناپذير سرشار شد.
چوب جادويش را بيرون كشيد.

- پس من مجبورم كه خودم و اون رو از شر تو خلاص كنم لعنتي! آماده ي دوئل شو گرگ خونخوار!

ادوارد با پوزخندي چوب جادويش را به سوي قلب مك گرفت. جاي هيچ ترديد و فرصت دادني نبود؛ بايد در يك آن تمامش ميكرد و از اين كابوس شوم' براي هميشه راحت ميشد!

دهانش را گشود تا با همه ي وجودش فرياد بزند آواداكداورا!

ولي اتفاق ديگري در شرف وقوع بود. ماه از پشت درختان بلند افرا سر برآورد و چشمان به خون نشسته ي ادوارد را متوجه ي خود كرد. پوزه اش جلو آمد، ناخن دست و پايش بلند شد؛ پشت برآمده اش باشلق را بر تنش پاره پاره كرد.

مك خيره ي اين تغيير نا به هنگام، بي حركت بر جاي خود ايستاد.

گرگ غرشي كرد، بي هيچ معطلي با چنگال تيزش، روي سينه ي مك فرود آمد؛ قصد داشت دندان تيزش را كه در تاريكي برق ميزد، در قلب ك فرو كند كه با برخورد جسم سنگيني به گوشه ايي پرتاب شد. گرگ ديگري با او درگير شده بود.

مك كه ترس و وحشت تمام وجودش را پر كرده بود، مدتي به همان حال ماند. سپس به سختي از جايش برخاست. چوب جادويش روي اولين پله ي جلوي عمارت افتاده بود. روي زانوانش به آن سمت رفت و برداشتش.

تلوتلوخوران ايستاد. نميدانست به سوي كداميك بايد طلسم بفرستد. ماه كه زير قطعه ابري پنهان شده بود، دوباره بيرون آمد. چشمان زيباي يكي از گرگها براي لحظه ايي خيره اش كرد.

مك چوب جادويش بالا برد و با فريادي، نفرين آواداكداورا را بر زبان راند. نور سبزي از نوك چوب كمانه كرد و بر هيكل گرگ ديگر فرو آمد.

ادوارد ديگر زنده نبود.


در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: ���� ���� �� ��� �ѐ!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۷

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
- ببین دختر کوچولو، اینطوری نیست که میگی. باید چوبدستیتو نیم دور بگردونی، دست راستتو به حالت کشیده نگه داری، دست چپتو با ظرافت بزنی به کمرت و تلفظش کنی.

دخترک با بی حوصلگی چشمانش را در کاسۀ چشم گرداند:
- اوف! هی میگی دختر کوچولو! خوب تمرکزم به هم میخوره! من دیگه بزرگ شدم! بچه که نیستم! تازه اینم یه دوئل واقعی نیست که اینقده جدی گرفتیش. قراره با چوبدستی هایی انجامش بدیم که از مغازه شوخی های ویزلیا خریدیم! پس لازم نیس اینقدر ادا اطوار درآریم براش!

هر کس دیگری به جای تد ریموس بود، از کله شقی دخترک عصبانی میشد. ولی او تنها لبخندی زد:
- خوب باشه دیگه نمی گم دختر کوچولو. ببین مورگانا، اسکورپیوس مالفوی توی خونواده ای بزرگ شده که طلسمای سیاه رو به خوبی بلدن. حالا این دفه با چوبدستیهای قلابی می خواین دوئل کنین. ممکنه یه روز دیگه مجبور شی یه دوئل واقعی باهاش داشته باشی. به هرحال، هم باید اصول دوئل رو درست یاد بگیری و هم وردها رو درست تلفظ کنی.

- آخه این ادا اصولا چیه؟ یه راست چوبو میگیرم طرفش و آوداکداورا! تموم!

- باب آخه تو قراره ملکه بشی یه روز! زشت نیست حتی ژست ملکه ها رو بلد نیستی؟ باب یه کم کلاس بذار واس خودت!

مورگانا لبخندی شیطنت آمیز زد. نگاهی به پشت سر تد ریموس انداخت:
- آق معلم، فعلا که ملکۀ خودتون دم در منتظرتونه!

تد ریموس رو برگرداند و ویکتوریا ویزلی را دید که لباس مهمانی خود را پوشیده و منتظر بود:
- تدی، قرار نبود من و تو امروز بریم جشن تولد همکلاسی من؟ داره دیر میشه ها!

- الان میام ویکی.

تدی رویش را به سمت مورگانا برگرداند:
- نمیری به دوئل تا من برگردم. باشه؟

- نه! نمی تونم منتظرت بشم. اگه دیرم بشه یا با آسپ میرم یا با جیمزی.

- خوب آسپ هنوز توی هیچ دوئلی شرکت نکرده. جیمزی بزرگتره ازش و وقتی با اون بری خیالم راحت تره. ولی بازم صبر کن تا من برگردم. می خوام خودم جزو شهود دوئل باشم و یه سری چیزای دیگه رو یادت بدم.

- باشه!

یک ساعت بعد - کوچه دیاگون

آلبوس سوروس و مورگانا کنار مغازۀ شوخی های ویزلی ایستاده بودند و این پا و آن پا می کردند. آسپ با تردید به مورگانا گفت:
- مطمئنی که تدی گفت منتظرش نباشی و با من بیای دوئل؟ تدی می دونه که پاپا خوشش نمیاد بچه هاش تا قبل از 15 سالگی توی هیچ دوئل جدی ای شرکت کنن! برام عجیبه که گفته من باهات بیام!

مورگانا با نگاهی مظلومانه به چشم های آسپ خیره شد:
- یعنی تو میگی من دروغ میگم؟

-هممم... نه! البته که دروغ نمیگی! منتهاش فکر کردم شاید اشتباه شنیده باشی. تازه! خود تو هم همچین از من بزرگتر نیستی! به نظرم خودتم نباید دوئل کنی!

- ولی بالاخره یکی باید حق این مالفوی کوچولو رو کف دستش بذاره یا نه؟

- چی بگم؟ عجیبه این حرفت برام. هرچی باشه تو هم اسلیترینی هستی!

- اوهوم! هستم! واسه همینم باید از اسکورپیوس زهر چشم بگیرم تا بتونم تو اسلیترین پز بدم که از یه مالفوی برنده شدم!

اسکورپیوس مالفوی درحالی که در کنار مادربزرگش قدم برمیداشت، از دور پدیدار شد. دو حریف برای یکدیگر سری تکان دادند و شهود چوبدستی ها را بررسی کردند تا از تقلبی بودن هر دو چوبدستی مطمئن شوند. فرد و جرج ویزلی به میمنت دوئلی که با محصولات مغازۀ آنها برگزار می شد، درب مغازه را بسته و از پنجرۀ طبقۀ بالا به نظاره نشسته بودند. مورگانا و اسکورپیوس، پشت به پشت هم دادند و قدم زنان از یکدیگر دور شدند:
- یک، دو، سه... هشت، نه، ده!

رو به یکدیگر برگشتند. اسکورپیوس فریاد زد:
- آوداکداورا!

مورگانا هنوز فرصت نکرده بود چوبدستی خود را بکشد که پرتوی سبز رنگی از چوبدستی اسکورپیوس خارج شد و به قلب او اصابت کرد. چشمان مورگانا از حیرت بازماند و به آهستگی به زمین افتاد.

آلبوس سوروس فریاد کشید:
- نــــــــــــــــــــــــــــه! اسکورپیوس چطور تونستی؟ قرار بود از چوبدستی قلابی استفاده کنی!

اسکورپیوس با وحشت به چوبدستی خود نگاه کرد. دودی از انتهای چوبدستی خارج شد و حروفی را در فضا شکل داد:

جدیدترین شوخی فرد و جرج. پرتوی سبز رنگ ورد مرگ با نوری واقعی! از دوئل خود لذت ببرید!


مورگانا از روی زمین برخاست. لباسش را تکان داد و همصدا با فرد و جرج به قیافۀ وحشت زدۀ سه نفری که روبرویشان بودند، قهقهه زد:
- دیشب با آقایون ویزلی صحبت کردم و گفتن اگه این ادا رو دربیارم چیزای خنده داری می بینم! حق داشتن. چهرۀ شما خنده دارترین چیزیه که میشه تو دنیا پیدا کرد.

آلبوس سوروس با آزردگی به مورگانا نگاه کرد:
- چطور تونستی با من این رفتارو بکنی؟ چطور تونستی منو جلوی بقیه مسخره کنی؟ اونم منی که تو رو مث یه خواهر دوست داشتم!

رویش را از مورگانا برگرداند و بدون توجه به فریادهای غمگین و پشیمان مورگانا، به راه خود ادامه داد.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۳ ۲۲:۴۴:۱۰


Re: ?ǝ堏憡 ʇ ?ǭ 㑐!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۸۷

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
وارد كافه شدم.بلاتريكس رو ديدم.چوبدستی اش رو به سمتم گرفت و نعره زد:
_آوداكداوراااااااااااااااااااا
من جاخالی دادم و به سمتش رفتم و خودم رو روش انداختم و نعره زدم:
_كروووووووووووووشيووو
طلسم من را دفع كرد و با كله اش به صورتم كوبيد.خون از بينی ام فوران زد.به سمتم آمد و نعره زد:
_ آواداكداورا!!!
جای خالی دادم و نعره زدم:
_اكسپريا..
_آوادا...
_پتريفيكوس توتالو...
_سكتوم سمپراااااااااااااا
طلسمش به بدنم نشستو به عقب پرتاب شدم.تمان بدنم خونی شده بودبلا به سمتم آمد و گفت:
_حالا بايد بميری كينگزلی!!!
_آواداكداو...
نعره زدم:
_آواداكداورا
و جسد بلاتريكس لسترنج را در كافه ديدم.آری،من او را كشته بودم.



Re: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۸۷

دیدالوس دیگلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
از جلوی کامپیوترم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 338
آفلاین
هوا سرد بود.مردم از هر سو سعی می کردند که به کافه ی سه دسته جارو برسند و نوشیدنی کره ی بخوردند!بعضی ها علت سرمای بیش از اندازه را وجود دیوانه ساز ها می دانستند.در کافه مردم زیادی دور هم جمع شده بودند.و نوشیدنی کره ی می خوردند.شخص مرموزی در گوشه ی کافه نشسته و نوشیدنی می خورد.چهره اش پشت کلاه شنلش پنهان شده بود.
ناگهان بلند شد و چوبدستی اش را بلند کرد و نعره زد:رداکتو!
دیوار کافه ریزش کرد و عده ی زیادی در زیر آوار موندند.آن شخص بلند شده و هر که را میدید با طلسم آواداکداورا میکشت.ناگهان جادوگری بلند قامت که ریش نقره ای فامش تاکمرش میرسید بلند شد و خطاب به مرد گفت:تو!باید با من دوئل کنی.
آنگاه طلسم مرگ را به طرفش فرستاد.مرد شیرجا زد و طلسم را جاخالی داد. به دامبلدور گفت:باشه باهات دوئل می کنم.آواداکداورا. صدایش آشنا بود
طلسم به سمت دامبلدور میرفت...دامبلدور میزی را جلو آورد و طلسم را نابود کرد.آنگاه به سمت مرد استیوپیفای فرستاد.طلسم آنقدر قوی بود که ورد دفاعی {پروتگو} مرد را شکاند و یکراست به دیوار پشت سر مرد خورد.دیوار ریخت و مرد زیر آوار ماند.دامبلدور با جادو خرده سنگ ها را کنار زد و مرد بی هوش را بیرون آوردوکلاهش را کنار زد و کسی را دید که اصلا باورش نمی شد که درست دیده است!
او آبرفورت دامبلدور برادر خودش بود!
آبرفورت دامبلدور به هوش آمد و پس از فرار از دست آلبوس چوبدستی اش را برداشت و فریاد زد:آواداکداورا!
طلسمش درست به سمت آلبوس میامد.کارش تمام بود...ناگهان مادام رزمرتا به جلوی آلبوس پرید و خود را فدای آلبوس کرد.آلبوس از خشم نعره زد.سپس رو به آبرفورت کرد و با تمام نیرو نعره زد:آواداکداورا

ورد آنقدر قوی بود که هر چی سر راه داشت را ذوب کرد و یکراست به سینه ی برادرش خورد و صدای انفجار بلندی به گوش رسید!


حتی جنازه ی
آبرفورت هم پیدا نشد!




غیر ممکن غیر ممکنه! همینی که گفتم...ناراحتی زنگ بزن 118


Re: ���� ���� �� ��� �ѐ!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
نور بسیار گولاخی از روزن های سقف و دیوار کافه دوئل تا پای مرگ میتابید و شعاع آن تا زمین ادامه میافت. فضا مثل همیشه نیمه تاریک و پر دود بود. دو مردی که جلوی یکدیگر ایستاده بودند و چوبدستی هایشان را بالا گرفته بودند تعظیم کردند !

فریاد های ورد در سالن تاریک پیچید و انوار رنگارنگ طلسم ها روانه شد .

فردی که سمت راست ایستاده بود طلسمی روانه کرد و حریفش در حالی که طلسم را دفع میکرد گفت : « طلسم های بچگونه استفاده میکنی اوری ! »

مردی که حریفش او را اوری نامیده بود طلسم نارنجی رنگی روانه کرد و فریاد زد : « چیه گراهام ؟ ترسیدی ؟ »

- من و ترس ؟ تارانتالگرا !

حالا توجه همه حاضران در کافه به سمت دو دوئل کننده جلب شده بود. دو نفری که در استیج اصلی کافه روبروی هم ایستاده بودند و هیچ توجهی به اطرافیانشان نداشتند. آن یک کینه قدیمی بود که باید بالاخره به سرانجامی میرسید.

بازتاب طلسم های رنگارنگ در دود فضای کافه می افتاد و فضای رنگارنگی را ساخته بود که هر بیننده ای را جذب این دوئل میکرد.

اوری در حالی که از طلسم رغیبش جاخالی میداد طلسم آبی رنگی را به سمت او روانه کرد و پوزخند پیروزمندانه ای زد ، اما حریفش از او باهوشتر بود ...

در یک حرکت چرخشی سرش را از زیر طلسم رد کرد و فریاد زد : « آواداکدابرا ! »

انوار رنگارنگ همچنان در دودها بازتاب میکرد.ناگهان فضای از دود بیشتری سرشار شد و نور سبز رنگی راه خود را از میان دودها باز کرد و به سمت اوری حرکت کرد ...

صحنه گویی با سرعت آهسته پخش میشد. طلسم آرام آرام داشت به سمت اوری میرفت ... چشمان او گرد شده بود و به طلسم چشم دوخته بود و آرام آرام سرش را به سمت میچرخاند تا از طلسم جاخالی بدهد. در یک حرکت ماتریکسی آوری به عقب خم شد و دستانش را از پشت چرخاند اما طلسم هم زرنگی کرد و تغییر جهت داد و مستقیم به سینه آوری خورد ...

جسد او روی زمین افتاد ...

- کات !

مونتگومری در حالی که رقص نور و دستگاه تولید دود را () خاموش میکرد گفت : « خیلی خوب بود بچه ها ... سکانکس بعدی در مورد بعد از مرگ آوریه ... همه حاضرن ! »

- اکشن !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: ?ǝ堏憡 ʇ ?ǭ 㑐!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
تکلیف: در یک رول تکی،دوئل دو فرد را شرح دهید.در این دوئل باید از وردآواداکداورا استفاده بشه.

نگاه بدون اضطراب لرد،از فحش هم براي بلاتريكس بدتر بود.در چند سال اخير،كافه ي دوئل تا پاي مرگ،اين چنين هيجاني را به خود نديده بود.

-ارباب خواهش مي كنم!اون خواهرمه!اين بارو ازش بگذريد!

-نه نارسيسا!تقصير خودش بود!نبايد مي ذاشت فنجان هافل پاف رو بدزدن.

-ارباب!آخه اون كه تقصيري نداشت!تقصير جن هاي بانك بود!

-اه!برو گمشو!

با ضرب دست محكم لرد،نارسيسا به آن طرف تر پرتاب شد.در حالي كه از گوشه ي لبانش خون جاري شده بود.تا چند لحظه توجه مرگ خواران به اين صحنه بود.به غير از لوسيوس كه با خنده مليحي به بلاتريكس نگاه مي رد،(و بلاتريكس متوجه نگاه لوسيوس نبود)همه ي حاضران به لرد و نارسيسا نگاه مي كردند.

لرد با صداي بلند و ترسناك خود،گفت:

-همه ساكت!

به نظر مي رسيد بعد از پايان سخن لرد،هيچ جنبنده اي تكان نمي خورد.

-همتون خوب مي دونيد واسه چي مي خوام اين دوئل رو انجام بدم!

لوسيوس:

-اگه بلاتريكس ادعاي بي گناهي مي كنه،بايد بتونه از اين دوئل جون سالم به در ببره!

باد سردي وزيد،و شنل سياه رنگ بلاتريكس پشت سرش مشوش تر از هميشه شروع به حركت كرد.عرق،باعث شده بود لباسش به تنش بچسبد.با نگاه هاي ملتمسانه خود سعي داشت لرد را از اين دوئل منصرف كند.پرده ي اشكي كه در برابر چشمانش تشكيل شده بود،نمي توانست نگاه هاي راضي بخش مرگ خواران را ببيند.آخر او مگر چه تقصيري داشت؟

-اميدوارم آماده باشي بلا!

و بلا لبانش را محكم تر به هم فشرد.حسي احمقانه، هنوز به او اجازه نمي داد در برابر اربابش دوئل كند.هنگامي به خود آمد كه طلسمي نارنجي رنگ درست از گوشه ي لباسش گذشت و باعث شد آتش بگيرد!

-آگوامنتي!

صداي خنده ي جمعيت مرگخوار حاضر بلند شد.آتش خاموش نمي شد!نه با فوت!نه با ورد!از سوزش بسيار جيغي بلند كشيد و بر روي زمين افتاد!بار ديگر سكوت بر فضا حاكم شد.هر چه قدر سعي مي كرد بر درد خود مسلط شود نمي توانست.صداي مرگ بار قدم هاي لرد شنيده مي شد.به سويش مي آمد.اما نمي توانست او را ببيند.از درد چشمانش را بسته بود و هنگامي چشمانش را باز كرد كه لرد درست در بالاي سر او قرار داشت.گوشتش وحشيانه مي سوخت.چشمان قرمز رنگ لرد،براي مرگ او كافي بود!

-ارباب...آي!دارم مي..مي سوزم!ارباب!من...آي!من وفادارترين خادمتون...آي!بودم!

لرد با صدايي كه تنها بلا مي توانست بشنود،گفت:

-بايد اينو بدوني ارباب هيچ خادمي نداره!نه دوستي نه خادمي!

بدن بلا در برابر سخنان كوبنده او خشك شده بود.

-آواداكداورا!

بدن او لرزشي كرد و ديگر ثابت ماند!هيچ كس نمي توانست صورت وحشت زده ي او را از پشت موهاي فرفري و مشوّش او ببيند!


[b]تن�


Re: ���� ���� �� ��� �ѐ!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۷

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
صدای به هم خوردن لیوان های پر از آبجو ، صدای آواز خواندن خواننده ای بر بالای سن چوبی ، صدای ویولن قدیمی ، خنده های شیطنت آمیز دختران جوان و گاهی عربده های مشتریان مست تنها بخشی از سر و صدای کافه مرگ بود.

فردی با قد حدود هفتاد سانتی متر در حالیکه در زیر پالتوی خود پنهان شده و جز چشمان اش که از آن برق شیطنت طراوش میکرد چیز دیگری دیده نمیشد. از چشمانش که به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود به راحتی می شد متوجه شد که به شدت در فکر است.

دختری در حالیکه سینی ای حاوی یک گیلاس شراب قرمز بود نزدیک میز مرد کوتاه قد رفت .
_ بفرمایین این هم نوشیدنی ای که فرموده بودید!

فرد اندکی گردنش را خم کرده و به دخترک نگاه می کند و سپس لبخندی زده و به او اشاره می کند که مرخص است.

شراب را مزه مزه کرد ، ولی همچنان چشمانش نه متوجه دخترانی شد که دور چوب هایی می رقصیدند و مردانی دور و بر آن ایستاده بودند و نه متوجه مردی که به آهستگی نزدیک او می شد.

مردی که پاورچین پاورچین به سمت موجود کوچک اندام می رفت ، ریشی زرد رنگ داشته ، کلاه دو لبه قهوه ای رنگی را بر سرش گذاشته و ردای سفیدی بر تن داشت و در دست راستش چوب دستی اش را آنچنان محکم گرفته بود که دستانش سفید شده بود.

_ مردک کثافت! پدر .... !
موجود پیشدستی کرده بود ! او شراب را بر روی صورت مرد ریخته و خود برگشته و او را به طرف عقب هول داد.

مرد غافلگیر شده که هرگز انتظار این چنین حرکت سریعی را نداشت ، بر روی میزی واژگون شد. جن پالتویش را در آورد و ریش بلندش آشکار شد. با اشاره دست اش ، طلسمی به طرف مرد واژگون شده فرستاد و مرد نگون بخت با فریادی بر روی زمین افتاد.

جن لبخندی زد و با اشاره دست به نوازنده اشاره کرد که آهنگ تندتری بزند ...
آهنگی نواخته شد. جن گل سرخی بر لب گذاشته و به طرف مرد بیچاره حرکت کرد او را با قدرتی باورنکردنی از روی زمین بلند کرده و شروع کرد با او رقصیدن!

مردم همگی مجذوب این صحنه شده بودند ولی ناگهان جن دوباره با اشاره دستش صحنه دلخراشی ایجاد کرد ... مرد فریادی از درد کشید! دست چپش قطع شده و اندکی آنطرف تر افتاده بود!

مرد تقلای دیگری کرد ، جن او را رها کرد . جن برای تفریح او را شکنجه میداد!

مرد در حالیکه از درد فریاد می کشید چوبدستیش را که دست راستش آن را همچنان حفظ کرده بود به طرف جن گرفت و فریاد کشید.
_ آواداکاداورا!

در یک لحظه ، فقط در یک ثانیه جن دخترک خدمتکاری را نزدیک کرده،بوسه ای از لبان قرمز گرفته و سینی نقره ای را از دست او میگرد و همچون سپر آن را مقابل خود می گیرد.

اختر سبزرنگ به سینی برخورد کرده و بر میگردد. مرد ، بر روی زمین می افتد...

چشمان مردمان هراسان بدون اینکه قدرت حتی جیغ زدن یا فرار کردن داشته باشند ، ابتدا به جن و سپس به عاقبت کسانی که مزاحم اجنه شوند نگاه می کردند.


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: ?ǝ堏憡 ʇ ?ǭ 㑐!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۷

گلگوماتold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸
از مامان اینا چه خبر؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
اطراف هاگزمید مراتع زیادی وجود دارد. در یکی از این مراتع غول و انسانی در برابر یکدیگر ایستاده بودند. غول کسی نبود جز گلگومات و انسان کسی نبود جز گورکن معروف، مونتگومری مونتگومـری!

هر دو به شدت عصبانی بودند. پس از گذشت آن شب طولانی و پر از دعوا، حال این دو نفر در برابر هم ایستاده بودند تا با هم بجنگند یا به قولی دوئل کنند.

مونتگومری به آرامی بیلش را از روی دوشش برداشت و بطور عمودی روی زمین گذاشت و به آن تکیه کرد و گلگو نیز در آن سو کش و قوصی (؟!) به بدنش داد و نگاهی به مونتگومری انداخت.

مونتی بیلش را برداشت و با فریادی به سمت گلگومات حمله ور شد... گلگو نیز به سرعت گارد گرفت و منتظر رسیدن مونتی شد. هنگامیکه مونتی به گلگو رسید، بیلش را بالای سرش برد تا ضربه ای مهلک به او بزند. اما گلگو با دستش او را به سمتی دیگر پرتاب کرد.

... چندین بار مونتی همینگونه به گلگو حمله کرد و به اطراف پرت شد. اولین بار روی چمن های خیسی افتاد که خیسیشان را مدیون بارانی بودند که ساعاتی پیش شروع به بارش کرده بود و حال اثری از ابرهای آن نیز نبود. بار دوم روی تخته سنگ صیقلی ای افتاد و دستش کمی ضرب دید و بار سوم با سرعت زیادی به تنه ی درخت عظیمی برخورد کرد و باعث ترک خوردن ساقه ی تنومند آن شد.

عصبانی تر از همیشه از جایش بلند شد. بیلش را به سمتی انداخت و دست در ردایش کرد و چوبدستیش را که شکل ناموزونی داشت بیرون کشید و با خشم شروع به صحبت کرد: گلگومات. نمی خواستم از چوبدستی استفاده کنم. ولی حالا که اینجوریه و من دارم ازت شکست می خورم باید نابودت کنم. تا به حال هیچکس نتونسته جلوی گورکن مخصوص ارباب لرد سیاه مقاومت کنه. مراقب خودت باش

- هیچ چیز روی گلگو اثر نداره

مونتگومری چوبدستیش را بالا آورد و به آرامی وردی را به زبان آورد. با یکی از ضعیف ترین اوراد کارش را شروع کرد و پرتوی آبی رنگ ورد به سمت سینه ی گلگو به حرکت در آمد.
ورد به سینه اش خورد و هیچ چیز نشد. گلگو دستش را بالا آورد و سینه اش را با ناخون های کثیفش خواراند و بطور احمقانه ای خندید.

مونتگومری برای باری دیگر چوبدستیش را بالا آورد و ورد خطرناک تری را بر زبان جاری ساخت. پرتوی قرمز رنگی به سمت گردن گلگو روانه شد و باز هم همچون قبل اثری نداشت جز خنده ی گلگو!

به گلگومات نزدیک شد و با خشمی فراوان فریاد زد: آوداکاداورا!!!

پرتوی سبز رنگ به سمت سینه ی گلگومات حمله ور شد و مونتی با حرکاتی سعی در قدرتمند تر کردن آن داشت و هر لحظه به گلگومات نزدیکتر می شد.
پرتو به سینه ی گلگومات برخورد کرد و او را بر روی زمین انداخت... مونتی به سرعت به سمت گلگو خیز برداشت و لحظاتی بعد روی سینه اش ایستاد. با غرور فریاد زد: گفتم که هیچکس نمی تونه در برابر گورکن مخصوص لرد سیاه مقاومت کنه!

صدایی از زیر پایش شنید و سرش را پایین آورد. گلگو به سختی از جایش بلند شد و او را در دستانش گرفت. جیغ و داد و هوار مونتی به هوا رفت و گلگو او را در دستانش له کرد و دوباره خنده ای احمقانه سر داد و به آسمان آبی چشم دوخت...



Re: ?ǝ堏憡 ʇ ?ǭ 㑐!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ شنبه ۵ بهمن ۱۳۸۷

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۰۲:۴۳ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
در یک رول تکی،دوئل دو فرد را شرح دهید.در این دوئل باید از وردآواداکدابرا استفاده بشه(این که فرد مورد نظر بمیره یا نه با خودتون.)

به درون خیابان تاریک و سرد قدم گذاشت ، سردی طاقت فرسایی بدنش را فرا گرفت به آن توجهی نکرد و به راهش ادامه داد نمیدانست این کاری که میکند آیا واقعا کار درستیست یا نه ، اما باید این کار را میکرد همین دیروز بود که او را با لقب "ترسو" صدا زده بودند و او از شدت عصبانیت جلو ی تمام آن ها با فریادی که به گوش همه برسد گفت که این دعوت را میپذیرد و او را در این مبارزه شکست میدهد.اکنون باید این کار را میکرد وگرنه لقبی بدتر از ترسو نصیبش میشد.با تکان سرش افکارش را دور کرد و با قدماتی استوار تر به سمت محل قرار شتافت.لحظه ای دستش را به سوی جیب ردایش برد با لمس چوبدستی اش خیالش راحت شد ، اکنون دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود ؛ چند قدم دیگری نیز طی کرد و از دور کور سوی نوری را دید لحظه ای درنگ کرد ، نفس عمیقی کشید و دوباره به حرکت در آمد هر چه نزدیک تر میشد نور و چهره های هراسان واضح تر میشد حدود بیست نفری آن جا ایستاده بودند و به نزدیک شدنش مینگریستند سپس خود را عقب کشیدند و از پشت هیکل بلند قدی ظاهر شد که پشتش را به او کرده بود فرد برگشت و او توانست برای هزارمین بار قیافه ی نفرت انگیزش را ببیند چوبدستیش را میدید که در دستانش سبک سنگین میشد با لبخندی که کوچک ترین نشانه ای از دوستی در آن دیده نمی شد به سخن آمد:

-بالاخره آمدی؟...میدونستم اون غرور مسخرت تو رو به این جا میکشونه.برات متاسفم.

دخترک سعی میکرد به نگاه های دیگران توجهی نکند و با صدایی دورگه گفت:حرف بس است...اکنون زمان عمل است.

-بله وقت عمله ، چیزی که تو هیچ وقت این کار رو نکردی.برای مرگت متاسفم.

دختر میدانست که حریفش سعی دارد او را به خشم در آرد ، با تمام وجودش سعی کرد خشمش را که هر لحظه بیش تر میشد پنهان کند ، چوبدستی اش را کشید ، حریفش نیز همین کار را کرد تماشاچیان که فقط برای تفریح به آن جا آمده بودند خود را عقب کشیدند و با چهره هایی هیجان زده به او مینگریستند.

در فاصله ای دو متری از یک دیگر ایستادند ، آن جا تاریک تاریک بود و تنها نوری که دیده میشد از چوبدستی تماشاچیان بود. بیابانی برهوت که حتی حشره ای نیز در آن یافت نمیشد ، با آن تخته سنگ های عجیب که بیشتر شبیه به قبرستان می آمد تا به بیابان.هنوز مشاهدات خود را تمام نرده بود که فریاد وردی را شنید و سپس نوری سبز رنگ که او را به شدت به طرف صخره ای پرت کرد ، میخواست بلند شود اما نمیتوانست ، آستین ردایش به تخته سنگ گیر کرده بود باورش نمیشد که به این زودی مرگش فرا رسیده باشد.

حریف چوبدستی اش را تکان داد و طلسم به سمت او پرتاب شد و او را نجات داد!

چطور ممکن بود؟چرا او را نکشته بود و نجاتش داده بود؟صدای نفس نفسش آزارش میداد از جایش تکان نخورد ، به عبارتی دیگر نمیتوانست این کار را بکند.

-منتظر چی هستی؟میخوای اون لطفی رو که بهت کردم پس بگیرم؟میخوام مرگت رو وقتی که داری به زحمت به مغزت فشار میاری تا طلسمی مرگباری رو بگی حس کنم...

-هرگز!هیچ وقت فرصت اینو بهت نمیدم ... این آرزو رو به مرگ ببر...استیوپیفای...

طلسم به سمت او برخورد کرد اما او آن را دفع کرد ، میدانست که با حریف سختی مقابل است.همچنان ورد هایی را به زبان می آورد اما او آن ها را مثل آب خوردن دفع میکرد. لبخندش را میدید که هر لحظه بیشتر میشود انگار از ناتوانی او لذت میبرد.

-اکسپلیارموس...

چوبدستی دخترک از دستان خون آلودش جدا شد و به درون گودالی فرو رفت ، دیگر کارش تمام بود هیچ کاری نمیتوانست بکند حریفش همچنان نزدیک تر میشد و او لنگان لنگان از او دور میشد تا اینکه به صخره ای خورد و افتاد.

حریف خنده ای وحشتناک سر داد و گفت:میدونستم دوئل کردن با تو کار بی فایده ایه...باید به حرفای دوستام گوش میدادم.

ایستاد و چوبدستی اش را آماده طلسمی کرد که ناگهان فکری به ذهن دخترک رسید ، در واقع این تنها کاری بود که میتوانست انجام دهد پس به سنگ بزرگ و نوک تیزی که در پشت حریفش بود نگریست و تمرکز کرد ، با کمال ناباوری سنگ به حرکت در آمد و سر نوک تیزش به سرکت به سمت حریف آمد.

سرانجام آن ورد مرگبار به سراغ دخترک آمد:آواداکداورا...

همزمان با این طلسم سنگ نوک تیز نیز به قلبش برخورد کرد و هر دو چشم در چشم هم دیگر خیره شدند و سپس دخترک چشمانش را بست و روحش از جسمش جدا شد و به سمت بالا به پرواز در آمد.


Only Raven !


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.