هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۵۷ سه شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۳

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 355
آفلاین
جیمز فریاد کشید:
فهمیدم!می تونیم از گلرت به عنوان کافه چی استفاده کنیم تا جادوگرای سیاه به کافمون جذب بشن!
تدی گفت:
فکر خیلی خوبیه ولی من الان تازه یه چیزی یادم افتاد:اونا خودشون کافه دارن!
هرمیون:
خوب درسته که اونا خودشون کافه دارن ولی کافشون دیگه داره خاک می خوره.خودشون دیگه نمی رن تفریح کنن اونجا.
دامبلدور گفت:
من نمی دونم می خوایم چه جوری این کارو بکنیم،فقط بایداین کارو بکنیم!کافه ی ما باید جالب بشه.
مودی:
می تونیم دلقک بیاریم!!!
تدی:
دلقک؟بابا این جیمز خودش یه پا دلقکه!دیگه نیازی به دلقک نیست.
جیمز جیغ جیغ کنان می گوید:
باز از تو بهترم.
کم کم داشت دعوای بین این دو پسر بالا می گرفت که صدای در آمد.
همه با تعجب به در نگاه کردند.
لارتن رفت تا در را باز کند.
از پشت لارتن نمی شد فهمید که چه کسی پشت در است اما صدای ظریف و زیبایی از پشت در گفت:سلام!
لارتن:سلام.امرتون؟
-خوب...چیزه...میشه بیام تو؟
و بعد شخص پشت در سریع از زیر لارتن داخل شد.دخترک زیبای مو مشکی ای بود که با چشمان دریایی اش به آن ها می نگریست.
جیمز فریاد کشید:
ســـــــــــارا!
-اوه سلام جیمز!
-این جا چی کار می کنی سارا؟
-اومدم از محفلیا امضا بگیرم!
-امضا؟تو هنوز دست از این امضا گرفتنت بر نداشتی دختر؟شنیدم رفته بودی از ولدمورت امضا بگیری،که یه کروشیو نثارت کرد.درسته؟
سارا با خنده گفت:
آره!
_حالا حالت خوبه؟
-آره بابا.
_اهم اهــــــــــــم...
این صدای مودی بود.که ادامه داد:جیمز؛نمی خوای این خانومو معرفی کنی؟
جیمز گفت:
خوب ایشون سارا کِلِن هستن،یه سال از من کوچیک ترن،ماگل زاده،سارا و رز بهترین شاگردای هاگوارتز بودن اون موقع،الانم داره تحصیلات ماگلیشو ادامه می ده و یه عادتم دارن و اونم اینه که هرکسی رو توی دنیای جادوگری می بینن ازش امضا می گیرن حتی چند روز پیشا رفته بود از ولدمورت امضا بگیره...خوب دیگه من دهنم کف کرد بقیه رو خودت بگو...
اعضای محفل با دهانی باز به سارا نگاه کردند.چه طور ممکن بود؟رفته بود از ولدمورت امضا بگیرد؟
جیمز گفت:
آهان یه چیز دیگه هم هست و اون اینه که قیافش پسر کشه همین طور که دارین ملاحظه می کنید...
سارا سرش را به زیر انداخت و سرخ شد و گفت:
خوب راستش من اومدم ازتون امضا بگیرم...
تدی به او نگریست و گفت:ما الان وقت این کارا رو نداریم دختر خانوم...
جیمز زیر لب به تدی گفت:
این تا از کسی امضا نگیره ول کن نیستا...فک کنم بعد ما میره دوباره سراغ ولدمورت...
سارا با لحن هیجان زده ای گفت:
زیاد وقتتونو نمی گیره،بعدشم من می تونم تو مشکلتون کمکتون کنم!
اعضای محفل با تعجب به او نگاه کردند.آرتور گفت:
تو از کجا می دونی؟
سارا:ببخشید،اما وقتی پشت در بودم شنیدم.
دامبلدور گفت:
حالا چه ایده هایی داری؟
-کلی ایده های خوب خوب...
لارتن:مثلا؟
-مثلا این که ما می تونیم یه ال سی دی بزرگ بگیریم و فیلم و ترانه پخش کنیم حتی وقتی که مسابقه ی کوییدیچ هست،مسابقه رو پخش کنیم،تازه اگه می خواید اون جا رو پاتوق مرگخوارا کنید می تونید از ولدمورت و مرگ خواراش تعریف کنید تا جذب اونجا بشن،می تونید دوئل راه بندازید توی کافه بین هر کسی،ولی اگه بین محفلیا و مرگخوارا باشه هیجانش بیشتره یا می تونید...
رون پا برهنه وسط حرف سارا پرید و گفت:
این فکرا تو همین مدتی که پشت در بودی به ذهنت رسید؟
-بله.
دامبلدور با لحن شادی گفت:
عالیه.همه حاضر شید بریم کافه.
سارا:
هی پس امضا چی میشه؟
دامبلدور به سارا امضا می ده اما به بقیه اشاره می کنه که ندن که اگه بازم کارشون گیر کرد بتونن از سارا کمک بگیرن.جیمز به سارا میگه که همراهشون به کافه بیاد و به اونا کمک کنه و سارا هم قبول میکنه.



پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۳

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
دامبلدور صندلیش را پشت به بقیه محفلیها چرخاند و دوباره در مورد چگونگی جذب جادوگران سیاه به کافه ی محفل شروع به تفکر عمیق کرد و بقیه نیز به تقلید از او پرداختند.محفلی ها که به چاره اندیشی های دامبلدور اعتقاد داشتند منتظر پدا شدن راهی توسط او بودند که ناگهان در خانه ی گریمولد با صدایی مهیب چهارتاق باز شد؛ باد به طور ناجوانمردانه ای به درون خانه میوزید و ناگهان در چهارچوب در حیبت شنل پوشی پدیدار شد...

محفلی ها به سرعت چوبهایشان را کشیدند و به سمت مرد شنل پوش طلسمهای رنگارنگی فرستادند که همه ی طلسمها در کثری از ثانیه دفع شدند؛ اعضای محفل که از قدرت جادوگر شنل پوش شگفت زده شده بودند با نگاهی ملتمسانه به سمت دامبلدور که بدون هیچ حرکتی روی صندلیش پشت به در نشسته بود برگشتند ولی دامبلدور باز هم حرکتی نکرد...

مرد شنل پوش قدم به داخل خانه گذاشت و با اشاره ی چوبدستی درب را پشت سرش بست. آرتور پیش خودش گفت:"یعنی ولدمورت اینقدر جرات پیدا کرده که تنهایی به گریمولد بیاد و اینجا رو مورد تاخت و تاز قرار بده؟ اون هم در حالی که دامبلدور در گریمولد قرار داره؟" آرتور چوبش را دوباره به سمت مرد شنل پوش گرفت و طلسم دیگری فرستاد که این طلسم توسط مرد سیاه پوش دفع شد و طلسمی به سمت آرتور ویزلی فرستاده شد که به سینه ی آرتور برخورد کرده و بدن یخزده ی او بدون حرکت به روی زمین افتاد...

پس از برداشتن آرتور ویزلی از سر راه، جادوگر شنل پوش شروع به در آوردن شنلش کرد؛ محفلی ها که به شدت ترسیده بودند نگاهی به الستور مودی که به دلیل این که دامبلدور حرکتی علیه آن مرد انجام نداده بود بی حرکت ایستاده بود و ماجرا را نگاه میکرد انداختند و دوباره به سمت پروفسور دامبلدور که با آرامش به روی صندلیش نشسته و در حال تفکر عمیق در مورد کافه بود برگشتند و با صدای بلند از او کمک خواستند...

دامبلدور با سر و صدای بلند و تکانهای بسیار سعی کرد از روی صندلی بلند شود که از روی صندلی به پشت بر روی زمین افتاد؛ پس از حدود چند دقیقه تلاش برای خروج از صندلی بلاخره موفق شد روی پا بایستد و در حالی که با یک دست چوب جادویش را در دست گرفته و با دست دیگرش چشمان خواب آلودش را میمیالید لبخند ملیحی تحویل محفلی ها به ویژه آلستور مودیکه ناباورانه به او خیره شده بود، داد و پس از آن نگاهش را به سمت تازه وارد دوخت.

تازه وارد که پیرمردی سپید مو با ریشهایی کوتاه بود لبخندی به پهنای گوش به دامبلدور تحویل داد و از دامبلدور پرسید:"عذر میخوام پروفسور، اتاق من کجاست؟"
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
جادوگر سپید مو کسی جز گلرت گریندلوالد یکی از اعضای مخفی محفل ققنوس نیست که توسط دامبلدور به ماموریت سری فرستاده شده بود و با شکست از اون مامورت برگشته...
آرتور ویزلی تنها تحت تاثیر طلسم پتریفیکوس توتالوس قرار گرفته و به راحتی میتونه به حالت عادی برگرده...
اگر بخواین میتونین از گلرت به عنوان کافه چی توی کافه استفاده کنید چون شهرت گلرت ممکنه بتونه جادوگران سیاه رو به سمت کافه بکشونه...


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
آرتور به چراغی که بالای سرش روشن شده بود نگاهی کرد و فهمید که اصولا باید به نتیجه ای رسیده باشد بنابرین با سرعت بیشتری به سمت هال حرکت کرد.

جلوی شومینه

هلگا با خوشحالی گفت:

- فهمیدم! می تونیم به منو، غذاهای آسیایی رو هم اضافه کنیم. مثلا خوراک باله ی نهنگ، یا...

جیمز وحشت زده به آقای بلوپ نگاهی کرد و جیغ کشان گفت:

- نه خیرم ! هیچ کس حق نداره تو کافه نهنگ بپزه! اصلا اونجا کافه س، رستوران که نیست!

در همین اثنا، آرتور وارد شد و گفت:

- پس بهتره یه کار دیگه بکنیم.

آلبوس گفت:

- آرتورجان بابا، چیزی به نظرت رسیده؟

- راستش به نظرم... باید یه کاری کنیم کافه یکم عجیب باشه، یه جورایی خاص باشه... تو لندن تک باشه؛ و عجیب!

لارتن بشکنی زد و ادامه داد:

- آره! می تونیم همه جاشو نارنجی رنگ کنیم...

تدی دنباله ی حرف لارتن را گرفت و گفت:

- غذای مخصوص گرگینه ها ارائه بدیم...

جیمز افزود:

- و نهنگ ها.

نوبت به مودی که رسید کمی مکث کرد و جویده جویده گفت:

- و می تونیم کافه ی محفل رو پاتوق مرگخوار ها بکنیم... عجیبه دیگه، نیست؟

لارتن با تمسخر گفت:

- باز تو حرف زدی مودک؟ یعنی بریم به مرگخوارا بگیم پاشین بیاین کافه مونو پاتوقتون کنین اونا هم خیلی مودبانه بگن چشم و بیان؟

اما آلبوس که داشت حرف مودی رو در زوایا و خفایای ذهنش چپ و راست می کرد بعد از چند ثانیه سکوت گفت:

- درسته که یکم بعیده... ولی، از کجا معلوم، شاید شد... مگه نه؟

ملت: نه!

مودی نگاهی به ملت کرد و پس از چشم غره ای با چشم جادوئیش، پیروزمندانه گفت:

- بالاخره سوژه باید یه هیجانی داشته باشه دیگه. الان پاشیم کافه رو نارنجی کنیم و غذای نهنگ و گرگینه ارائه بدیم فوقش می شه دوتا رول دیگه، بقیه شو چیکار کنیم؟ ها؟


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
از اسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 305
آفلاین

-----------------------------------------------------
سوژه جدید

خانه ی گریمولد بود و همیشه شلوغ. خوشی تو این خونه ی کوچیک موج میزد. به هر طرف که نگا میکردی طراوت و شادابی میدیدی. اما چند روزی بود که صاحب خانه، دامبلدور، غم زده کنار شومینه نشسته بود. ارتور که این وضعیت نگرانش کرده بود ضربه ی به پشت دامبلدور زد و کنار او نشست.
- چی شده البوس؟ چند روزه غم زده شدی. دیگه از اون البوس قبلی خبری نیست.
دامبلدور اهی کشید و گفت:
- اعضا رو جمع کن ارتور.
ارتور شانه هایش را بالا انداخت و بلند شد:
- همه توی اشپزخونه جمع شید. دامبلدور میخواد یه چیزی بهمون بگه.
سیریوس روزنامه اش را کنار گذاشت، جینی دست از بازی با جغدش برداشت... خلاصه همه ی اعضا در اشپزخانه جمع شدند.
بعد از ان دامبلدور از روی صندلی پاشد و شروع کرد:
- چند روزی هست که به علت پرداخت نکردن قسط کافه، شهرداری اونجارو پلمپ کرده.به من سه روز فرصت دادن تا ایدهی جدید برای کافه در نظر بگیریم و امروز روز اخره. واگر نه کافه رو باید بفروشیم.
همهمه شروع شد. ولی دامبلدور باید وضعیت را کنترل میکرد.
- خواهش میکنم بچه! ساکت باشید. ازتون میخوام که هرکی هر نظری داره بگه تا شاید بتونیم کافه رو برگرونیم.
اولین شخصی که دستش را بالا برد، طبق معمول هرمیون بود.
- بله خانم گرنجر؟
- باید کاری کنیم که مردم جذب بشن.
رون از گوشه ی دیگری فریاد زد:
-چشم بسه غیب گفتی؟
و همین یه جمله دوباره فضای اشپزخانه را شادمان کرد. حتی دامبلدور هم پس از چند روز دوباره لبخند زد. اما ارتور انجا نبود که از تیکه ی پسرش شادمان شود. چند ثانیه پیش به قصد یافتن جیمز و تد به طبقه ی بالا رفته بود و انان را در اتاق کامپیوتر یافته بود.
- هی پسرا! دامبلدور داره حرف میزنه. نمیخواین بیاین پایین؟
جیمز همان طور که به مانیتور خیره شده بود گفت:
-نه. ما داریم روی پروژه ی مدرسمون کار میکنیم.
ارتور که در حال پایین رفتن از پله ها بود با صدای نسیتا بلندی گفت:
- چه موضوعی هست؟
- عجیب ترین رستوران های دنیا.
ناگهان ارتور برگشت.
------------------------------------------------------
فک کنم سوژه مشخص باشه! ارتور برمیگرده و یه ایده میده...


شیفته یا تشنه؟

مسئله این است!


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۰۳ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۲

ارنی مک میلان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۹ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۵ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 250
آفلاین
- بعدش به آنتونین گفتم منو بشاژ، گف به ژون خودم نباشه به ژون خودت چیز میز ندارم...

در کافه ی محفل ققنوس همه از دست مورفین کلافه شده بودند. پرسی و بیل روی زمین خوابیده بودند. پرسی به صورت پیاپی و با سرعت بسیار زیاد سرشو به کفپوش کافه می زد!
ارنی و رون کلاً بیخیال حرفای مورفین شده بودن و در حال بازی با یه سری کارت فوق العاده غیر آسلامی بودند.
سوروس و ریموس و مالی هم به شدت درگیر بحث آشغال ها بودند که امشب نوبت کیه بذارتشون دم در!

در همین لحظات بود که صبر پرسی تموم شد. از جاش بلند شد و به سمت مورفین رفت. یقه ش رو گرفت و یه جفت شلاقی نر و ماده گذاشت تو گوشش!
صدای چک های آبدار پرسی در سالن کافه پیچید و همه جا در سکوت محض فرو رفت.
همه به پرسی نگاه می کردند و منتظر بودند ببینند چیکار می خواد بکنه.
پرسی با نگاهی خشن به مورفین نگاه می کرد.
هر لحظه احتمال کار احمقانه و خطرناکی ازش میرفت.
باز هم ملت منتظر حرکت بعدیش بودند.
همین لحظات باید یه عملی انجام بده!

ناگهان از ژرفای پُست یه دست اومد بیرون و شترق کوبید پس کله ی پرسی!
صدای نویسنده ی پست از ورای فضای درون کافه به گوش رسید:
- مرتیکه بوقی یه ساعته علافمون کردی! یه غلطی بکن دیگه!

پرسی قیافه ی مظلومانه ای به خودش گرفت و گفت:
- خو میخواستم هیجان به اوج خودش برسه.

ملت محفلی:
نویسنده ی پست:
ملت مرگخوار:
پرسی:

بعد از چند دقیقه دوباره روند پست از سر گرفته شد.
پرسی یقه ی مورفین رو گرفت و گفت:
- مرتیکه ی چیز کش دو ساعته داری برای من قصه ی آلفرد دویچ هوفنهایمی (همون حسین کرد شبستری خودمون ) تعریف می کنی؟ بگو ولدمورت چرا تو رو فرستاده اینجا؟ :vay:

- به ژون مادرم نمی دونم. من به این شالاژار گفتم چیز داری؟ گفت بیا بریم یه ژایی بعد بت چیز میدم.

همه ی نگاه ها به سوی سالازار چرخید:
- آه... پسریم، تام به من گفت به کافه محفل برووییه تا مورد انحرافیه باشییه و ما گاز انبری حمله کنیم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۲

کینگزلی شکلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۷ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۲
از شیراز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 227
آفلاین

- كروسيو

براي هزارمين بار فرياد طلسم شكنجه، در كل عمارت ريدل، طنين انداز مي شود. لرد ولدمورت در حالي كه خشم از چشمانش مي بارد تك تك مرگخوارانش را خصوصا لوسيوس مالفوي كه مسئول اجراي نقشه بوده است، ده ها بار زير شكنجه گرفته و با نفرين هاي مختلف ان ها را شكنجه مي كند.

تمامي مرگخواران در حالي كه خون گرم از سر و صورتشان بيرون مي ايد و با بدترين وضع ممكن، بر روي زمين افتاده اند، شاهد شكنجه دوباره، لوسيوس هستند.

- ارباب.... توضي....ح...مي..

لوسيوس نتوانست حرفش را به پايان برساند، زيرا باري ديگر نفرين شكنجه در وجودش جاي گرفت و جسم و روحش را شكنجه داد. لحظه اي بعد، او نيز همانند بسياري ديگر، بيهوش روي زمين افتاد.


لرد سياه، در حالي كه زير لب، فحشي را زمزمه مي كرد، بر روي صندليِ شاه گونه اش نشست و با تفكر دستي بر چانه، كشيد و با بي تفاوتي به مرگخوارانش نگريست.

- اهووووم، اگر اونا نتونستند خودشون رو محضر ما برسونند، پس حتما مشكلي پيش اومده!
فكر مي كني چه مشكلي باشه، بلا؟

ارامش لرد ولدمورت با وجود خراب شدن نقشه هايش و بيهوش شدن و زخمي شدنِ خادمانش، تحسين بر انگيز بود.

بلاتريكس بر روي صندلي كنار لرد ولدمورت كه قبلا جايگاه سوروس اسنيپ بود، نشسته بود و با وقار و خباثت هميشگي اش به لرد نگاه مي كرد. او از خشم اربابش در امان بود؛ زيرا ماموريتي را با موفقيت پشت سر گذاشته بود. و حالا مي توانست با ارامش، پاسخ اربابش را بدهد.

بلاتريكس كمي جابه جا شد و گفت:
- من مطلع نيستم ارباب اما شايد محفلي ها متوجه حضور ان سه نفله شده باشند.

لرد لبخندي به لب اورد و زير لب، زمزمه كرد:
- بايد پسشون بگيريم و نقشه رو هم اجرا كنيم.

و متفكرانه و با چشماني كه شرارت، خباثت و نفرت از ان مي باريد، به قاب عكسي كه نمايانگر ظلسم جادوگران به مشنگ ها بود و دقيقا روبروي لرد سياه و در بالا ترين نقطه ديوار قرار داشت، خيره شد؛ تا نقشه هاي پليد بعدي اش را يكي پس از ديگري طرح ريزي و اجرا كند.





ورودم به گريفيندور فقط يك دليل داره ؛
پـــــيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروزي

only Gryff


ما شیفتگان خدمتیم، نه تنشگان قدرت


مدتی نیستم، امتحانات بدجوری وقتمو مشغول کرده.
از همه بچه ها عذر میخوام.

اما...
بر می گردم؛

پرشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور و
بهتـــــــــــــــــر از همیــــــــشـــــــه


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۲

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۳:۲۶ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
از اسمون داره میاد یه دسته حوری!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 305
آفلاین
مورفین: ژی؟ نقژه؟ نه بابا ما فقط می خواژتیم...
که با لگد عصای سالازار ادامه ی حرف مورفین نیمه تمام می ماند.
پرسی: بیل چی شد پس معجونا؟
- اوردم، اوردم.
بیل دوان دوان به سمت پرسی امد و معجون هارا به طرفش دراز کرد.
- من نه، به ده به سوروس.
- چرا من؟
- مگه ازشون می ترسی.
- به هیچ وجه.
- خب پس بگیرشون.
اسنیپ معجون ها را از بیل میگیره و در همین حین سالازار میگه: فکر کردین ما اونارو به راحتی می خوریم؟
- البته که نه. پروتی ببندشون.
- بله.
وبعد با یک افسون ان ها را می بندد.
- خب، سالازار حالا یا بدون عصا یه لنگه پا می ایستی یا معجونو می خوری؟
- قربون دستت من پیرم انقدر منو ازیت نکن.
- تصمیمتو بگیر.
- باشه معجونو بده بیاد.
- و تو مورفین یا معجونو می خوری یا می بندیمت به تخت تا چیز بهت نرسه کدومو انتخاب می کنی؟
- معلومه مژجونو.
و دونفر معجون های راستی رو می خورند.
سالازار: پسر عجب چیزیه. احساس می کنم 198 سال جوون شدم یعنی سن 19 سالگیم
- خیلی خفنه.
- خب حالا نقشه لرد چیه؟


شیفته یا تشنه؟

مسئله این است!


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۲

فاوکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۲
از روی شونه دامبلدور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 13
آفلاین
محفلی ها برای باز کردن کافه بعد از مدت ها تصمیم به تمیز کردن کافه گرفتند و با کمک هم این کار را انجام دادند. در زمانی که اکثر محفلی ها از شدت خستگی جایی پهن شده بودند و خواب شکست دادن لرد سیاه را میدیدند استرجس به زیر زمین رفته و صندوق مهمی را پیدا کرد . اما درست لحظه ای که میخواست از ماهیت داخل صندوق پرده بردارد سروکله ی آلبوس پیدا میشود.
آلبوس بعد از دعوای ما بین استرجس و سورس اسنیپ در کافه، با کمک آینه ی نفاق انگیز صندوق را مخفی می کند و برای بدست آوردن آن شروطی را می گذارد:
نقل قول:

شرط اول:"شخص باید مقدار ریشش از مقدار مویش بلندتر باشد"

شرط دوم:"شخص باید حتما" از اعماق قلبش قصد استفاده از صندوقچه را داشته باشد."


مرگخواران به طور عجیبی وارد کافه میشوند و سفارش غذا می دهند؛ مورفین و ایوان و سالازار اسلیتیرین! محفلیان که به تازه وارد ها شک کرده بودند، در نوشیدنی های آنان معجون راست گویی می ریزند. با سوزش زخم مرگخواران، شک محفلی ها به یقین تبدیل میشود و آنها را دوره میکنند و در حال دستگیر کردن آنها هستند که پرسی ویزلی سر میرسد...

========================================================

-‏ ممنون جیمز! حالا شما ها،‏ میگین واسه چی اومدین یا خودم باید روش اعتراف کردن رو واستون توجیه کنم؟

پرسی از صندلی خودش بلند میشه و رو به روی مرگخوار های بی دفاع قرار میگیره و درحالی که با چوبدستی خودش بازی میکرد، پرسید:

- خب خب خب! سالازار اسلیتیرین کبیر، ایوان روزیه مدیر و مورفین گانت عملی! تام چرا باید این ترکیب رو برای ورود به محفل انتخاب کنه؟ کسی ایده ای داره؟

محفلی ها در حالیکه به یکدیگر نگاه میکردند، به فکر فرو رفتند. ایوان روزیه از این حواس پرتی محفل ها استفاده کرد و به سمت پرسی ویزلی حمله برد:

- یا سالازار کبیــــــــــــــــر! بمیر ای خائنِ...

ولی حمله ی ایوان با جای خالی پرسی و برخورد ایوان به دیوار کافه و از هم گستتن مفاصل وی نا کام ماند.
پرسی در حالیکه با چوبدستی به دو مرگخوار باقیمانده اشاره می کرد، با صدای ترسناکی گفت:

- شما دو نفر، بیایین این استخون رو درستش کنین، فکر کنم بلد باشین چطوری سرهمش کنین!

- بیشین بینیم باو پرشی! من اژه حال داشتم اینو درشت کنم؛ خودمو میشاختم. اینو باش.

- مطمئنا درستش میکنین! بیل، تو معجون های راستی رو بیار و پروتی و سورس، شما هم مواظب اینا باشین. باید بفهمیم تام چه نقشه ای داره.


ققنوس؛ نماد سفیدی؛ باری دیگر پر می گشاید!


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۲

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۷ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۱۸:۱۶
از دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 165
آفلاین
-‏ دیدین بچه ها؟ دیدین درست گفتم؟ اونا مرگخوار بودن! زود باشین بگیرینشون!‏

سه مرگخوار بهت زده به خیل محفلیانی که اطرافشان را گرفته بود،‏ نگاه میکردند. مرگخوار ها به هم چسبیده بودند و قدم به قدم عقب تر میرفتند.‏ ایوان در حالی که سعی میکرد صدای تلق تلق استخوان هایش را کنترل کند،‏ به دو نفر دیگر گفت:

-‏ زود باشین یه کاری بکنین! یه فکری بکنین که از این جا خلاص بشیم.

-‏ روی من حشاب نکن،‏ من چیژ بهم نرشیده،‏ اشلا نمیتونم فکر کنم! به این پیر مرده بگو!‏

-‏ تو یه چیزی بگو سالازار!چیکار کنیم؟

-‏ صبر کنیه فرزندم! من پیر شدیه،‏ سرعت سی پی یویه ی من کم هستش! باید فکر کنیییم!‏

با صدای بازشدن در،‏ محفلی ها و مرگخواران از حرکت ایستادند و به فرد تازه وارد که چهره اش به دلیل سفیدی زیاد اطرافش نا معلوم بود،‏ نگاه کردند.

-‏ سلام بر دوستان قدیم و یاران جدید! ‏‏ چطورین؟

پرسی بعد از گفتن این حرف،‏ به سمت یکی از صندلی ها رفت و در را پشت سرش بست:

‏-‏ خب،‏ تعریف کنین ببینم چی شده! چرا اینطوری میکنین؟

-‏ پرسی؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ ارباب تو رو فرستاده واسه کمک به ما؟ ‏

-‏ ساکت شو استخون! تا حالا یه استخون رو توجیه نکردم،‏ دلت میخواد اولیش باشی؟ ‏

-‏ پس تو اینجا چیکار میکنی؟

جیمز در حالیکه به سمت پرسی میرفت،‏ با خوشحالی خاصی گفت:

-‏ پروفسور دامبلدور بعد از رفتنشون،‏ پرسی رو در میان ما به عنوان امانتش و فرمانده به یادگار گذاشته.‏ ‏

-‏ ممنون جیمز! حالا شما ها،‏ میگین واسه چی اومدین یا خودم باید روش اعتراف کردن رو واستون توجیه کنم؟


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده

فقط جادوگران است و کسانی که از درکش عاجز هستند!


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۲

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
در آشپز خانه:
ریموس که تمام حواسش به سه تا مرد مشکوک بود برگشت و گفت:
نمی دونم مالی ،خودت یه کاریش بکن لطفا سریعتر.

مالی که نمی دونست بین لیمو و اسفناج کدومو انتخاب کنه در آخر تصمیم گرفت هردو رو کنار خاک بذاره.

-خب دیگه ریموس غذاشون حاضره.بیا ببرش.
-اما مالی پس معجون تشخیص هویت چی؟
-نگران نباش .نوشیدنیشون یادم نرفته.
-درسته.

بار کافه:
مرگخوار ها منتظر غذاشون بودن که یکدفعه جای زخمشون شروع به سوزش کرد.در همین زمان ریموس با ظرف های غذا وارد شد و مرگخوارها رو سر پا دید.در همون نگاه اول متوجه حالت غیر عادیشون شد و شکش به یقین تبدیل شد که این سه مرد سه تا از مرگخوارهای خبیث هستند.برای همین به آرومی جلو رفت و گفت:
آقایون بفرمایید بشینین .غذاتون حاضر شده.
-چی ؟نه ما باید بریم.
-حالا بعد از غذامون می ریم.دیر نمیشه که.
-اصلا می خوایم غذامون رو ببریم.مگه نه ؟
-چی؟نه،نه،اصلا.هنوز نوشیدنیتون آماده نشده.بفرمایید.

ناگهان یکی از مرگخوارها چوبش رو بالا آورد و گفت:
می ری اون ور یا نه؟


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۸ ۱۸:۱۱:۳۹

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.