تاریکی شب همه جا را در بر گرفته بود. عطر مرگ در نقطه نقطه ی این جهنم به مشام می رسید. برزخی که در آن هیچ چیز مشخص نبود. مرگخوارانی که برای افتخار می جنگیدند، اعضای محفل ققنوس که تسلیم نمی شدند، کوچک و بزرگ، بچه و پیر، انسان و شبح، همه در برابر هم می جنگیدند و می دانستند که برای زنده ماندن باید قاتل باشند.
سکوت غیر طبیعی آنجا را صدای دویدنی می شکست. اگر کسی می توانست صورت او را ببیند هیچ نشانی از مهربانی، نرمش و لطافت همیشگی نمی دید. چشمانش برق خاصی داشت، دهانش به طرز عجیبی تکان می خورد و زخم بزرگ روی گونه اش حالا نمایی شیطانی به چهره اش داده بود. این لارتن کرپسلی نبود، یک حیوان خونخوار بود!
بوی خون نزدیک و نزدیک تر می شد و دیگر دیوانه اش کرده بود. برایش مهم نبود این خون چه کسی است، اما می دانست که نباید بگذارد حتی یک قطره ی این خون از دستش برود. تصور گرما و مزه ی شور خون تازه ی انسان او را به وجد آورده بود.
- اوه خدایا شکرت. لارتن زود بیا اینجا، من گند زدم. باید ارنـ... .
وقتی لارتن از زیر سایه ی درخت بیرون آمد و نور مهتاب روی صورتش افتاد تدی فهمید که یک جای کار می لنگد، اما چند ثانیه ای طول کشید تا بفهمد اوضاع از چه قرار است.
می دانست کنترل لارتن امکان پذیر نیست. ذهنش به سختی در حال کار کردن بود. باید چکار می کرد؟
- ولش کن، برو اون طرف!
- ولی اون نمی تونه خودشو کنترل کنه.
- اگه جلوش وایسی تو رو هم می کشه.
- اگه برم کنار ارنی رو می کشه.
- تو اصلاً ارنی رو نمی شناسی!
- اون یه آدمه.
- ولی اگه تو بمیری چه کسی باید از جیمز مواظبت کنه؟
تدی نگاهی به جیمز کرد که چند قدم دور تر ایستاده بود و نگاه نگرانش بین ارنی و لارتن در حرکت بود.
فرصت فکر کردن تدی تمام شده بود. لارتن با یک جهش به سمت تدی پرید و او را کنار زد. بالای سر ارنی نشست و دهانش را به سوی زخم گردنش برد.
- استیوپفای!
طلسمی که تدی شلیک کرد درست بغل دست لارتن روی زمین خورد و به سوی دیگری کمانه کرد.
لارتن از جا بلند شد و به سمت تدی پرید. چوبدستی تدی به راحتی از دستش افتاد و با هم گلاویز شدند.
حتی اگر بدر کامل بود هم یک گرگینه شانس چندانی در مقابل یک شبح تشنه که بوی خون را شنیده بود نداشت. حالا که دیگر حتی چوبدستی اش را هم در اختیار نداشت.
لارتن با چند حرکت ساده تدی را روی زمین خاباند و روی سینه اش نشست. توجه اش به رگ گردنش جلب شد که با صدای دلنوازی میزد. ناخنش را به سمت گردن تدی برد اما قبل از این که بتواند کارش را تمام کند پرتوی زرد رنگی به پشتش خورد و او را به سمت جلو چرتاب کرد.
سریع از جایش بلند شد و به سمت مروپ و رز پرید.
درگیری شدید رخ داد. در بین صدای زوزه ی طلسم هایی که شلیک می شد و صدای ضربه هایی که لارتن به دو ساحره می زد، جیمز بالای سر ارنی نشسته بود و سعی می کرد با روش های مشنگی جلوی خون ریزی اش را بگیرد. اگر همینطوری خون ریزی می کرد دیگر فرقی نمی کرد لارتن کارش را تمام کند یا نه. خودش تا دقایقی دیگر می مرد!
بالاخره صدای جنگ و مبارزه تمام شد و در میان گرد و غبار شبح به سمت ارنی و جیمز رفت.
دیگر هیچ چیزی نبود که جلوی لارتن را بگیرد. کسانی که می خواستند مانع کارش شوند اکنون خود در نوبت مرگ بودند. به محض این که کارش با مک میلان تمام می شد جان بقیه را هم می گرفت و هیچ چیز نمی توانست مانع او شود.
لارتن چند قدم مانده به پیکر نیمه جان ارنی متوقف شد و نگاهش به جیمز افتاد که جلویش ایستاده و دستان کوچکش را باز کرده و نگاه معصومش پر از خشم و نفرت نسبت به او بود.
شاید این نگاه اشکبار و تنفر آمیز تنها چیزی بود که در این لحظه می توانست یک شبح تشنه به خون را سر عقل بیاورد!
ویرایش شده توسط ارنی مک میلان در 1392/7/1 0:42:24
ویرایش شده توسط ارنی مک میلان در 1392/7/1 1:05:37