هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵

نوربرتا old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۴۳ دوشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۵
از فیض آتشین نفسی‌است!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
Zerminator
Part I
!Return Of The Zereshk!


بر صفحه‌ی کاملا سياه، نوشته‌ای با فونت کاملا سفيد ظاهر ميشه:
نقل قول:
«توجه: مخاطبان اصلي اين فيلم، ملت ِگريفيندوري مي‌باشند که به علت نبود امکانات سينمايي در تالار، اينجا اکران شده‌است.»
«تماشاي اين سه‌گانه به افراد زير هجده سال و کساني که تحمل صَحَنات روماتيسميک را ندارند توصيه نمي‌شود!»


با هنرمندي ِ
لارتن کرپسلی


سکانس اول - امين آباد - ژوئن 2048

دوربين نماي يک شهر نيمه ويران رو از بالا نشون ميده. به آرومي پايين مياد تا به سطح زمين مي‌رسه. در حالي که يه موزيک ِ ژانر وحشت در متن ِ تصوير پخش ميشه، بين ساختمون‌هاي ويران جلو ميره... توي شهر پرنده پر نمي‌زنه. دوربين، کمي جلوتر، به يه خيابون عريض مي‌پيچه. در انتهاي خيابون، يه پايگاه ِ احتمالا نظامي رو ميشه ديد؛ سالم ِ سالم.

روي سردر ساختمون که بين سيم خاردارهايي که به برق فشار قوي متصلن به سختي ديده ميشه، عبارت «امين آباد مرکزي» به چشم مي‌خوره. (موزيک تند تر ميشه!)

دوربين که گويا داره از «الگوشاديسم نوع سه» رنج ميبره، خسته‌تر از قبل، از روي سيم‌خاردارهاي الکتريکي عبور مي‌کنه، باز هم جلوتر ميره و از بين نرده‌هاي فولادي يه پنجره‌ي قديمي عبور مي‌کنه. طول ِ سالن باريکي که واردش شده رو طي مي‌کنه تا به اتاقي مي‌رسه که کنارش نوشته شده «رياست» (اوج موزيک!) دوربين داخل اتاق ميشه...

مدير امين‌آباد در هيئت آشناي گريفيندوري‌هاست. روي صندليش، پشت به دوربين و رو به پنجره نشسته و صورتش مشخص نيست. درحالي که سيگار برگش رو توي دستش نگه داشته، به فکر عميقي فرو رفته. زمزمه مي‌کنه:
- نه.. قرار نبود.. قرار نبود اين طوري باشه! نقشه‌ي من مو لاي درزش نمي‌رفت. هيچوقت نمي‌رفت. ولي.. ولي.. من درستش مي‌کنم!

ديگه چيزي نمي‌گه. در سکوت سيگارش رو بالا مياره و بين لب‌هاش مي‌گيره. نفس عميقي مي‌کشه و دود تنباکو تا ته ريه‌هاش فرو ميره...

در حالي که با شدت دود سيگار رو بيرون ميده، ميگه:
- آره، من درستش مي‌کنم. کاري رو که مدت‌ها قبل بايد انجامش مي‌دادم رو الان انجام مي‌دم... همين حالا...

بعد، بدون اينکه برگرده و صورتش رو به دوربين نشون بده، خطاب به شخص نامعلومي توي دفتر ِ خاليش فرياد ميزنه:
- همين حالا بيارينش!

اول به نظر مي‌رسه که هيچ کس صداشو نشنيده. موزيک قطع ميشه و سکوت مطلق بر فضا حاکم ميشه.
چند ثانيه بعد ميشه صداي کشيده شدن چیزی روي زمين شنيد. صدا نزديک و نزديک‌تر ميشه. دوربین می‌چرخه و دو دیوانه‌ساز که دارن جسم نامعلومی رو روی زمین می‌کشن (نقاشی نه! :| می‌کشن میارن!) در انتهای سالن مشخص میشن.

جسم نامعلوم يا به عبارت دقيق‌تر، شخص نامعلوم، مردي با لباس ِ زندانياس. موهای بلندش روی صورتش ریختن. لکه‌های خون جای‌جای ِ لباس زندانی ِ نارنجی رنگش دیده میشه. از دهنش هم به شکل عجیبی کف و خون میزنه بیرون. موزیک غم انگیزی در متن تصویر پخش میشه.

رئیس امین آباد ولی، وضعیت نامناسب زندانی به هیچ کجاش نیست که هیچ، با همون وضعیت پشت به دوربین، با لحن آمرانه‌ای شروع میکنه:
- مطمئنم که می‌دونی چی ازت می‌خوام... لارتن کرپسلی.

از لارتن صدای ضعیفی درمیاد که نمیشه تشخیص داد صدای اعتراضه یا تأیید.
- تو سالها نقشه و برنامه‌ریزی من رو به هم زدی. این رو هم خوب می‌دونی. حالا وقتشه رسیده که فرصت جبران اشتباهاتت بهت داده بشه.

این بار اتفاقاً، صدای پوزخند لارتن به وضوح شنیده میشه.

- لارتن کرپسلی! تو به زمان گذشته فرستاده خواهی شد تا آخرین ماموریتت رو با موفقیت انجام بدی. خشکاندن ریشه‌های بوته‌ی زرشکی که سالها قبل، در عمق ذهن‌های خسته‌ی گریفیندوری‌ها کاشتی.
- شُـ... شما.. مثل این که.. من رو نمی‌شناسید، آقا!
- کوفت! اون قیافه چیه این وسط؟!
- عع، شما که پشتت به منه! به هر.. به هر.. به هر حال! واقعا تصور کردی که من زرشک رو، مغزهای معصوم و نارنجی رو...

لارتن یک لحظه سکوت کرد. درد شدیدی رو در قلبش احساس می‌کرد.
- و زنگ انشا رو، با یه دستور تو به نابودی می‌کشم؟
- بله کرپسلی. همین‌طوره.

لارتن مجدداً پوزخند زد.
- شاید الان همچین فکر نکنی کرپسلی، اما من بهت اجازه میدم که برگردی به گذشته، به اون کلاس مسخره‌ت و بیماری عجیبت رو بار دیگه شیوع بدی.
- این نابودی نیست رفیق، دقیقاً آرمان منه!
- و خواهی دید که چطور آرمانت، همه چیز رو به نابودی می‌کشه!

لارتن سکوت کرد. این امکان نداشت. منظور رئیس رو نمی‌فهمید...

روماتیسم که کشنده نبود! نه زرشک و نه روماتیسم...
رئیس از سکوت استفاده کرد. دوباره، بدون توجه به لارتن و دو دیوانه‌سازی که مرد دیوونه رو محکم نگه داشته بودن، به سیگار کشیدنش ادامه داد.

چند لحظه بعد، از جاش بلند شد، به سمت پنجره‌ی مقابلش رفت و به نمای ویران شهر نگاه کرد.
- باز هم ویرانی در پیشه کرپسلی. شاید الان متوجه نشی، اما هر اوج گرفتنی نهایتش فروده. و شاید هم بهتر، سقوط! من می‌خوام بهت فرصت اوج گرفتن دوباره رو بدم.
- روماتیسم مغزی، هیچ فرود و سقوطی نداره! شک نکن!
- بسه دیگه. ببریدش به اتاق زمان برگردان. ببریدش! موفق باشی، آقای لارتن کرپسلی!

سکانس دوم - تالار خصوصی گریفیندور - ژوئن 2013
صحنه‌ی اول، خوابگاه پسران


- ســـــتـــــاد رانـــــده شدگـــــــــان!
- هاع؟!

جیمز گوشی رو به دهنش نزدیک‌تر میکنه و جیغ بلندتری می‌کشه:
- رااعـاانـــــــــده شــــدگـــــــــاااااعــااان!

جیمز سیریوس پاتر تنها توی خوابگاه پسران نشسته و یه تلفن ِ جادویی (ندید تا حالا؟) هم دستشه. جیغ‌های جیمز، قطعاً هرکسی رو که نسبت به جیغ‌هاش واکسینه نشده باشه رو کر می‌کنه!

ولی به هر حال، گوشهای تدی هر روز در برابر این عامل فلج کننده مقاوم و مقاوم‌تر شده بودن. به هرحال بعد از مکث کوتاهی صدای تدی به گوش می‌رسه:
- خب رانده‌شدگان چی آخه؟
- مگه خبر نداری مورفین وزیر شده؟
- مــــــاع! کی چی شده؟!
- یارو عملیه وزیر شده! بعله دیگه، رفتی آستاکبار باید هم بی‌خبر باشی!

با جیغ آخر جیمز، صدای شکستن چیزی در خارج از کادر به گوش می‌رسه. جیمز، بی‌توجه به تعداد آیتم‌هایی که از اول مکالمه‌ش با تدی به فنا رفتن، منتظر پاسخ تدی ِ بهت زده می‌مونه.
- مورف؟ وزیر شده؟
- خب پس یه ساعته واسه چی دارم جیغ می‌زنم رانده شدگان؟
- باشه باشه. الان میام.

چشم‌های جیمز گرد میشن:
- الـــــان؟!
- بوق بوق بوق بوق بوق..

جیمز «بوق خودتی! »ای‌ نثار اپراتور می‌کنه و بعد از پرتاب تلفن به خارج از کادر، «گرگه داره میاد!» گویان، رداشو تنش می‌کنه و از خوابگاه خارج میشه تا به ستاد رانده‌شدگان بره.
دوربین پشت سر جیمز، از خوابگاه‌ ِ خالی، خارج میشه، از پله‌های ِ خالی پایین میره، و به هال ِ خالی گریفیندور میرسه. تنها موجود زنده‌ی داخل کادر، یعنی جیمز هم جیغ‌کشان و یویو به در و دیوارکوبان از تالار خارج میشه.

همزمان با قطع شدن موزیک، دوربین برای چند لحظه نمای کلی تالار گریفیندور رو نشون میده.
تالاری که با وجود وسط ِ تابستون بودن، خالی خالیه. داخل کادر، شومینه‌ی گریف، پرچم‌های قرمز و زرد نصب شده روی دیوار، قاب‌هایی که یادگاری تمام افتخارات گریفیندورن و مبل‌های نارنجی دیده میشن...

مبل نارنجی، تکونی میخوره.
چند ثانیه بعد، لارتن کرپسلی ِ سر تا پا نارنجی پوش که پلنگ‌صورتی‌وار روی پس زمینه‌ی نارنجیش استتار کرده بود، جلو میاد و نقاب نارنجیش را از روی صورتش بر می‌داره.
- هوم، سوئیت هوم!

صدای ِ حرفی که لارتن توی دلش به خودش میگه، در پس زمینه می‌پیچه:
" رماتیسمی که از امروز اینجا ریشه‌شو میدَوونم، هیچوقت نخواهد خشکید! خواهی دید آقای رئیس، خواهی دید! "

صحنه‌ی دوم، هال گریفیندور، چند ساعت بعد

لارتن کرپسلی، حالا موها و ریش نارنجی‌شو اصلاح کرده و تر و تمیز، با لباس استادیش، وسط هال ِ خاک گرفته‌ی گریفیندور نشسته. یک سبد پر از زرشک‌های ناب و اعلا رو در دستش گرفته و داره می‌شمره.

- یک میلیون و سیصد و پنجاه و هفت... یک میلیون و سیصد و پنجاه و هشت... یک میلیون و سیصد و پنجاه و نه... دو میلیون... ()

تنها تفاوتی که بین تالار ِ چند ساعت قبل و تالار فعلی وجود داره، پوستر‌های قرمز/نارنجی/زرشکی ِ «زنگ انشا بازگشایی می‌شود» هستش که روی در و دیوار ِ هال چسبونده شده. مدتی فقط لارتن در تصویر دیده میشه که داره با لحن آرومی زرشکهاش رو می‌شمره. تا اینکه، بالاخره از تابلوی بانوی صدایی بلند میشه.

لارتن چشم‌هاش رو تنگ می‌کنه و به پشت تابلو زل می‌زنه. تابلو آروم باز میشه و یه پسر ِ مو فیروزه‌ای به همراه جیمز از تابلو بالا میاد و وارد هال میشه.
- تدی؟! جیمز؟! واقعا خودتون هستید یا دارم خواب می‌بینم؟!

هر چند که جیغ، خیلی توی شخصیت پردازی تدی تعریف نمیشه، ولی این بار جیمز و تدی با هم جیغ کشیدن:
- عـــمـــو لـــارتـــن؟!


منتظر دو قسمت بعدی این سه‌گانه باشید!


ویرایش شده توسط نوربرتا در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۱ ۱۳:۲۰:۱۸

تصویر کوچک شده
...FOR LOVE! FOR
تصویر کوچک شده

!RYFFINDOR


پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴

گبریل دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۲ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۷:۵۹ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۹
از محبت خار ها گل می شود
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
نام:هری ممد پاتر و خسرو اسمشو نبر


صحنه از یک خانه کاه گلی قدیمی که مارمولک و سوسک از ان بالا رفته شروع شده ؛ دوربین وارد خانه شد و نشان می ده که این خانه کاهگلی 90 متری از 7 اتاق تو در تو تشکیل شد و بعد دوربین روی یک پسر ایست می کن که کاملا مشکی پوشید و یکم ته ریش داره ؛ دار تمام تلاشش می کن که از خونه در بر در همین حین صدای جیمز علی پاتر به گوش می رسه.

-هری ممد کجا می ری، به خدا شیر ننه تو حلالت نمی کنم یعنی این مملکت وزارتچی نمی خواد فقط محفلی می خواد.

حالا دوربین طی عملیاتی انتحاری میره تو صحنه جنگ تحمیلی
و دوربین روی یک مرد که تسبیح دستش فرود میاد از اون ور صدا میاد:
- سید دامبلدور، ارتش خسرو اسمشو نبر داره از اون ور میاد اینور.

یک برادر محفلی دیگه:
- طبق اخرین اخبار پای وزارت خانه جادویی فرنگ تو وسط.

در این هنگام دوربین هری ممد پاتر رو نشون می ده که با قیافه ای زار به صحنه جنگ رسید و تو راهشم خرمشهر ازاد کرد و با افتخار به سید اینا می پیوند.

دوربین برادران محفلی رو نشون می ده که تمبون مرلین گویان به سمت مرز میرن.

اون ور مرز خسرو اسمشو نبر با یک ردای صورتی مارک چسبون وایستاده، در حالی که 12 متر موش در هوا در پیچ و تاپ و در پشتشونم دروبین شبکه های بی ناموسی بی سی بی جادوگری و وی دالی موشه در حال فیلمبرداری های دروغین بی ناموسی منشوری می باشن.

هری ممد پاتر هم که این صحنه ها رو می بین رگ گردنش ورم کرده؛ یک دو جین نارنجک جادویی به دست گرفته، به سمت خسرو اینا حمله می کن دوربین از صورت ممد به خسرو و از خسرو به ممد.

هری ممد داد می زنه:
- یا دمپایی گل گلی مرلین.

و بعد دوربین روی دست هری زوم می شه و ضامن کشید شد و بعد دیگر هیچ چون مواد منفجر واقعی بود ممد و فیلم بردار به هوا رفته.
حال جسمانی ان ها وخیم اعلام شد.
و در حال حاضر از وضعیت بقیه بازیگران سندی در دست نیست.


[Steve Jobs]
Ooh, everybody knows Windows bit off apple

[Bill Gates]
I tripled the profits on a PC

[Steve Jobs]
All the people with the power to create use an apple!

[Bill Gates]
And people with jobs use a PC

[Steve Jobs]
You know I bet they made this beat on an apple

[Bill Gates]
Nope, Fruity Loops, PC

[Steve Jobs]
You will never, ever catch a virus on an apple

[Bill Gates]
Well you could still afford a doctor if you bought a PC



پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۰:۱۰ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۲ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۲
از كسي نميترسم...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 114
آفلاین
دررن! لانگ باتم پيكچرز تقديم ميكند:

در جستجوي نهنگ گم شده!

كارگردان: آليس لانگ باتم

تهيه كنندگان: نويل لانگ باتم و رون ويزلي

نويسنده: چارلي ويزلي

بازيگران: آقاي بلوپ و جيمز سيريوس پاتر

----

ساعت 9:30 شب بود. سكوت مرموزي بر فضاي جنگل حاكم شده بود. باران نم نم مي باريد. باد ملايمي در حال وزيدن بود و گل هاي آفتابگردان و خوشه هاي گندم را به اين سو و آن سو تاب ميداد. صداي جيرجيرك ها به وضوح شنيده ميشد.

دو دقيقه بعد، صداي پاقي از نزديكي يك درخت كه تنه ي آن خط خطي شده بود، به گوش ميرسد. يك خرگوش كه زير همان درخت قايم شده بود، با سرعت پا به فرار ميگذارد و خود را بين گل هاي آفتابگردان پنهان ميكند.

آن شخص چند قدم جلوتر مي آيد. با هر قدمي كه برميدارد صداي خش خش برگ ها شنيده ميشود. دوربين از پاهاي او آرام آرام بالا ميرود تا اينكه به صورت او ميرسد. با نمايان شدن چهره ي آن شخص، معلوم ميشود كه او كسي نيست جز جيمز سيريوس پاتر!

جيمز كه قيافه ي مغرورانه اي به خود گرفته بود، دستش را جلو ميبرد و دوربين را كنار ميزند و با اين كارش باعث عصباني كردن كارگردان ميشود. اما جيمز بدون توجه به او، با قدم هايي محكم به سمت جلو خيز برميدارد تا اينكه به يك تابلوي خاك گرفته و كثيف كه بنظر ميرسيد بسيار كهنه باشد، ميرسد. روي تابلو يك جغد سفيد چاق جاخوش كرده بود.

جيمز خطاب به جغد ميگويد:

- سلام چاقالو!

جغد هوهويي ميكند و به سمت ناكجا آباد پرواز ميكند.

جيمز اخمي تصنعي به چهره ميگيرد و ميگويد:

- اوا! چرا هيشكي منو دوست نداره؟!

نوشته اي به رنگ نارنجي روي تابلو حك شده بود. جيمز نوشته ي روي تابلو را ميخواند و برگه اي را از جيبش بيرون مي آورد و با دقت به آن نگاه ميكند. او پس از بررسي تابلو و برگه، با رضايت نسبي ميگويد:

- آره خودشه! جنگل آليانز! حدس ميزدم تو يه همچين جنگلايي قايم شده باشه! فك كرده ميتونه از دستم فرار كنه، نهنگ بووووق!

او با همان قيافه ي متكبرانه ي اوليه، برگه را مچاله كرده و پشت سرش مي اندازد كه با دماغ گنده ي كارگردان تصادف ميكند. چهره ي كارگردان از شدت خشم عمو ورنوني ميشود. اما جيمز باز هم از توجه به او خودداري ميكند. ناله ي دلخراش گرگي از دوردست ها به گوش ميرسد كه ميگويد:

- اووووووو!

جيمز با شنيدن ناله ي اين گرگ بيچاره، ناخود آگاه به ياد برادر نيمه گرگينه اش مي افتد. يادش مي آيد يك ساعت پيش بود كه دعوايي سخت ميان آن دو، سر آنكه تدي همراه او بيايد يا نه، رخ داد. او در حالي كه صحنه هاي خنده دار و جذاب دعوايشان را مرور ميكرد، ناگهان احساس ميكند چيز سنگيني به كمرش اصابت كرده است.

جيمز در حالي كه كمر دردناكش را مي ماليد، پشت سرش را مي پايد و بعد از چند لحظه متوجه كارگردان كه قيافه اش عمو ورنوني تر شده بود، ميشود كه با زبان بي زباني به او مي فهماند بيشتر از اين نبايد معطل كند. جيمز نيز غرولند كنان بالاخره از كنار تابلو ميگذرد. در اين لحظه دوربين بطور ناگهاني همراه با يك صداي فوق العاده دلهره آور و ترسناك به پشت تابلو زوم ميكند.

پشت تابلو با قطرات سرخ رنگ خون نوشته شده بود:

نقل قول:
خطر! وحوش در كمين اند و خروج غيرممكن!


اما جيمز متوجه آن نميشود و در حالي كه دستانش را در جيب هايش گذاشته، سوت زنان مشغول از نظر گذراندن چهارگوش جنگل ميشود. در همين اثنا، دوربين از بالاي درختان بلند قد جنگل آليانز، قرص كامل ماه را نشان مي دهد كه در گوشه اي از قاب آسمان، بين ابرهاي گريان و گرفته پنهان شده است.

باران شديدتر مي بارد. باد هم سهمگين تر به وزيدن خود ادامه مي دهد. جيمز با خود فكر مي كند كه فعلا بهتر است بي خيال نهنگ و مهنگ شود و بايد مكان امني را كه دور از باد و باران باشد پيدا كند. جيمز پس از پيدا كردن مقداري شاخه ي درخت و علف، آن را بصورت خانه اي ساده مي سازد و پس از دو دقيقه زير آن و به دور از بارش باران و وزش باد به استقبال خوابي ناز ميرود.

نيم ساعت بعد - ساعت 10:15 شب

صاعقه اي وحشتناك و يكهويي، جاني تازه به فيلم ميبخشد. جيمز از خانه ي بي ريختش بيرون مي آيد. خميازه اي ميكشد، به بدنش كش و قوسي ميدهد و پس از چند لحظه و با اشاره ي كارگردان راهش را از سر ميگيرد.

يك هو بارش باران اوج ميگيرد. وزش باد به طوفاني وحشتناك تبديل ميشود. كارگردان زير درختان در حال تماشاي جيمز است كه در زير بارش باران در حال تبديل شدن به موش آبكشيده مي باشد. اما جيمز اهميتي نميداد و با كله به سمت جلو مي تاخت.

ناگهان دوربين به جايي بين خوشه هاي گندم زوم ميكند. جيمز نيز به همان نقطه خيره ميشود. يك آن، دستي خون آلود از ميان خوشه ها به بيرون مي افتد. دوربين بطور ترسناكي بر روي آن زوم ميكند. جيمز مثل ماست وايميستد و به انگشتان دست خيره ميشود. ناگهان موجود الحق و الانصاف بد تركيبي از بين خوشه ها به سمت او حمله ور ميشود. تصوير سريعا اسلوموشن ميشود و هردو در اين مدت فرصت پيدا ميكنند كه به چهره ي يكديگر نگاه كنند.

هردو بعد از اينكه نگاهشان با نگاه يكديگر تلاقي ميكند، فورا يكديگر را ميشناسد و يك ثانيه مانده به پايان اسلوموشن با تمام وجود فرياد ميزنند:

- بـلـوپ..!

- جـيـمــز..!

تصوير به سرعت خود باز ميگردد. جيمز بلوپ را محكم در آغوش ميگيرد. او انتظار نداشت بلوپ را اين ريختي ملاقات كند.

- كجا بودي بلوپ؟ چرا قيافت اينجوري شده؟ چت شده؟ كي همچين بلايي رو سرت آورده؟

- همش تقصير كارگـ...

بلوپ همين كه ميخواهد جواب او را بدهد، يك دفعه از آغوش جيمز رها ميشود و به پشت نقش بر زمين ميشود. كارگردان خائن كار خودش را كرده بود. جيمز بالاي سر بلوپ زانو ميزند و با صدايي گرفته و دورگه به بلوپ ميگويد:

- چت شد بلوپ؟ حرف بزن..

بلوپ با مشقت به كارگردان كه در حال گريختن بود، اشاره ميكند و ميگويد:

- اون..

جيمز سرش را بالا ميبرد و متوجه سايه ي كارگردان ميشود كه به سرعت ميان درختان ناپديد ميگردد. ديگر دير شده بود...
جيمز دوباره به بلوپ خيره ميشود اما چشمان او را بسته ميابد. جيمز با تمام وجود فرياد ميزند:

- نــــــــــه!

اما فرياد رساي او هيچ فايده اي نداشت. بلوپ مرده بود.. جيمز جسد بلوپ را بطور رومانتيكي در آغوش ميگيرد و هاهاي ميزند زير گريه. دوربين همراه با موسيقي غم انگيزي به سمت بالا زوم اوت ميكند. بعد از اينكه دوربين به آسمان هفتم رسيد، پلاكاردي نارنجي رنگ نشان داده ميشود كه روي آن نوشته شده بود:

نقل قول:
قدر عزيزانتان را بدانيد. حتي شما دوست عزيز!


ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۵ ۰:۲۲:۵۲

ميدوني بزرگترين اشكال زندگي واقعي چيه؟
تو لحظات حساس موسيقي نداره!


پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۲۶:۳۵
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 714
آفلاین
پیام بازرگانی:

- بچه ها، بیایین فرش بشوریم!

- چطوری؟ سخته! بیخیال!

- نا سلامتی خونه تکونیه ها! زود باشین ببینم!

- با چی آخه بشوریم؟

- با شامپوی فرش ایوان!

- چی؟

- شامپوی فرش ایوان!

- کی؟

- شامپوی فرش ایوان!

- کجا؟

- شامپوی فرش ایوان! 29 دو تا شیش!

با تمام شدن پیام های بازرگانی، صفحه قهوه ای رنگ شد و اسامی بازیگران و عوامل بر روی صفحه نمایش داده شد:


بازیگران:
رابعه اسکویی در نقش مالی ویزلی

بروس ویلیس در نقش لردولدمورت

الناز شاکر دوست در نقش آیلین پرنس

طناز طباطبایی در نقش فلور دلاکور


سارومان در نقش مرلین کبیر

مرجانه گلچین در نقش مروپی گانت

ریچارد هریس در نقش آلبوس دامبلدور


نویسنده:
آیلین پرنس
مرلین کبیر

آهنگساز:
دیوید آرنولد

تهیه کننده:
سازمان حمایت از حقوق ساحرگان

کارگردان:
قسمت اول: آیلین پرنس
قسمت دوم: مرلین

لحظه ای تصویر سیاه شد. سپس متنی سبزرنگ بر روی پرده ظاهر شد.
دیدن این فیلم به کودکان زیر 20 سال و محفلی ها و افرادی که سفیدی وجودشان بیشتر از سیاهی ست، توصیه نمیشود.
این فیلم مستندی از اتفاقات واقعی می باشد.

تصویر کوچک شده


قسمت دوم


مرلین به آرامی بر روی صندلی اختصاصی خودش نشسته بود و خیره به آتش درون شومینه، در حالت خلسه قرار داشت. دوربین بر روی چهره ی پیر و شکسته ی مرلین که از شدت تمرکز در هم رفته بود، زوم میکنه. جادوگر پیر هر از گاهی کلمه ای را با خودش زمزمه میکرد:
- آرامش... آرامش...

با شکستن ناگهانی پنجره و ورود زاغی، تمرکز مرلین را در لحظه ای نابود و توجه دوربین را به سمت خودش منعطف کرد. زاغی لحظه ای ایستاد و اتاق را برانداز کرد و سپس به سمت مرلین رفت و شروع کرد به قار قار کردن!
مرلین پس از تمام شدن قار قار های زاغی، با چهره ای بهت زده و برای اینکه مهارتش را آشنایی با زبان انواع جک و جونور ها نشان دهد، شروع به قار قار کردن کرد و جواب زاغی را داد و زاغی را با منقار باز تنها گذاشت و به سمت اتاق آیلین حرکت کرد.

اتاق آیلین، اندکی بعد:

مرلین لبخندی به آیلین و مالی زد و با صدای آرام و تاثیر گذارش شروع به حرف زدن کرد:
- مالی، میدونم که چه وضعیتی برات پیش اومده، مدت ها پیش می خواستم با تو در این مورد صحبت کنم، ولی خب زمان مناسب نرسیده بود ولی امروز میتونم باهات این مسئله رو در میون بذارم. از اتفاقاتی که توی خانه گریمولد میگذره خبر دارم، از تک تک اتفاقاتی که برات افتاده و همه ی 256 تا قهر یک ساعته ای که داشتی رو می دونم ولی الان بحث مهم تری رو داریم! من رو به پیامبری قبول میکنی؟ حاضری تا دنیای جدیدی رو به روت باز کنیم؟

دوربین چهره ی عرق کرده ی مالی رو نشون داد که همزمان با گوش دادن به حرف های مرلین و عرق کردن بیش از پیش، در حال جویدن ناخن هایش بود. پس از مدتی مکث، مالی آب دهانش را قورت داد که به لطف صدابردار، مصادف با صدای تلپ وحشتناکی شد و به جدیت فضا افزود.
- بله یا مرلین، قبول میکنم و حاضرم.

مرلین دستش رو روی شانه ی مالی ویزلی گذاشت و به حالت خلسه فرو رفت و روایاتی را که مالی باید می شنید و می دید، برایش نشان داد. دوربین به سمت بالون تصاویر تشکیل شده بر بالای مرلین و مالی حرکت کرد و در آن غرق شد!

نقل قول:
- و تو ای پیامبر، به لرد سیاه بگو که هر از گاهی آغوشش را برای محفلیان نیز بگشاید، تا از خوان نعمتش همه را بی دریغ احسان کند و منتی بر او نباشد...

- ای لرد سیاه که تو را ناجی قرار دادیم و به زمین فرستادیم تا همگان را هدایت کنی، آغوشت را بر روی همه باز کن و بگذار همه نجات یابند...

مرلین در حالیکه به شدت می لرزید، از کوه پایین رفت و به سمت خانه ی ریدل ها حرکت کرد، جایی که باید پیام را به لرد سیاه ابلاغ میکرد. در کسری از ثانیه در جلوی در خانه ی ریدل ها ظاهر شد و وارد شد. لرد سیاه منتظر او بود.
- لرد سیاه، آگاه باش که این ها کلمات آسمانی هستند که برای تو نازل شده اند، آنها را بشنو و به کار بگیر تا بیشتر در نزد ما ارج و قرب پیدا کنی. هر چند وقت یکبار بگذار تا یکی از محفلی ها به پیش تو بیاید و او را بی هیچ مجازاتی قبول کن تا در قدرت و صداقت تو هیچ شکی به وجود نیاید.


وضعیت مالی دست کمی از وضعیت مرلین پس از شنیدن آیات نداشت، دوربین به سمت چهره ی مالی که از خیس از عرق شده بود چرخید و تلاش او برای ادای واژه ها را به نمایش گذاشت:
- این... یعنی... چی؟

آیلین و مرلین یکصدا جواب مالی را دادند:
- ما، مرلین پیامبر باستانی و آیلین پرنس، رئیس سازمان حمایت از ساحره ها تو را به جمع مرگخواران دعوت میکنیم و به تو وعده میدهیم که هیچ آسیبی نخواهی دید؛ فقط باید آزمون پله پله تا ارباب را بگذرانی! مراحلی برای سنجیدن مهارت های تو!

محفل ققنوس؛ چند ساعت بعد:

- اونکه با من و تو مهربون نمیشه؛ نا رفیقه اون همیشه! همه محفلیا!

- نا رفیقه اون همیشه!

- اونکه با غذای ما صد تا بازی داره؛ دل سنگ مالیه! همه محفلیا!

- نا رفیقه اون همیشه!

تدی که بر روی میز آشپزخانه در حال اجرای کنسرت با شکوه خودش بود با صدای کوبیده شدن در آشپزخانه توسط مالی ویزلی سقوط کرد و کنسرت وی نا تمام باقی ماند!
- چه خبرتونه؟! سرم رفت! من نبودم داشتین خوش میگذروندین دیگه؟ صفا سیتی! آره؟

محقلی ها با دیدن قیافه ی وحشتناک و ـی ِ مالی، خود را جمع و جور کردند و همانند بچه های خوب سر میز نشستند و از هیچکدامشان صدایی بیرون نیامد!
قیافه ی مالی با فهمیدن این موضوع که محفلی ها نه تنها از غیبت چند ساعته ی او که بر خلاف عادت همیشگی اش رخ داده بود، ناراحت یا نگران نبودند و بلکه داشتند کنسرت اجرا میکردند، بیشتر در هم فرو رفت و در تصمیمش جدی تر شد.

دوربین سیاه میشه و اتفاقات چند ساعت قبل که در انجمن حمایت از ساحرگان افتاده بود رو نشون میده!

نقل قول:
- اما بچه هام چی میشن؟ شوهرمو بقیه کسایی که دوستشون دارم؟

- مالی، در یک طرف من، پیامبر ِ شما قرار دارم ولی در اون طرف چی؟ یه ریش دراز و یه چند تا جغله که نصف بیشترشون بچه های خودت هستن و اگه نباشن، اون گروه از بین میره!

- چه تضمینی دارین که بدونم اونا واقعا منو دوست ندارن؟

مرلین چشمکی به آیلین میزنه و پس از چند لحظه آیلین غیب میشه.
- من همین الان میتونم بهت بگم که اونا دارن پشت سر تو شعر میگن و شاد و خوش و خرم هستند و نبودن تو هیچ اهمیتی براشون نداره؛ برای اینکه مطمئن بشی خودت برو و ببین و بعدش تصمیم بگیر!

مالی سری به نشانه ی موافقت تکون میده و غیب میشه. بعد از رفتن مالی، مرلین به سمت صندلی آیلین حرکت می کنه و بعد از نشستن روی اون، با خودش زمزمه میکنه:
- ای کاش آیلین فرد مناسبی رو پیدا کنه که ازش به عنوان یه طعمه برای معجون مرکبش استفاده کنه!


مالی سوپ همیشگی خودشو درست میکنه اما به دور از چشم محفلی ها، دارویی رو که مرلین به اون داده بود رو در داخل سوپ میریزه که باعث کچلی دائمی اعضای محفل و ریختن ریش دامبلدور خواهد شد.

تصویر کات میخوره به صحنه ی بعدی و مالی رو در حال کشتن چند تک شاخ نشون میده.

تصویر دوباره کات میخوره و مالی رو در حال نیشگون گرفتن بچه مدرسه ای های ماگل در حومه ی شهر لندن نشون میده.

چند روز بعد:

تصویر مالی ویزلی رو در حال طی کردن یکی پس از دیگری پلکان های قدرت که شبیه لیست افراد در حالت تک نفره ی مورتال کمبت هستش رو نشون میده.

چند هفته بعد؛ خانه ی ریدل ها:

مالی ویزلی بعد از تمام کردن تمام مراحل آماده ی ملاقات با رئیس بزرگ میشه که کسی نیست جز لرد سیاه. مالی که بنا بر گواه دوربین که از زوایای مختلف در حال تصویر برداری از او بود، دیگر هیچ شباهتی به مالی ویزلی مخفلی نداشت! او اکنون کاملا حاضر و آماده برای نابود کردن مخالفان لرد سیاه شده بود.
- مالی، دخترم، لرد سیاه تو رو صدا کردند، وقتش رسیده!

دوربین، سرسرای ورودی خانه ی ریدل ها را نشان داد. تمام مرگخواران با لباس مخصوص خودشان و در حالیکه کلاه رداهایشان را بر سرشان کشیده بودند، در دو طرف سالن ایستاده بودند و لرد سیاه در بالای پلکان و در جایگاه همیشگی خودش که بالاتر از همه ی مرگخوارانش بود، به نظاره ایستاده بود.
مالی پشت سر مرلین و آیلین وارد خانه ی ریدل شد. دو مرگخوار به سمت جایگاه های خودشان حرکت کردند و مالی پس از لحظه ای درنگ در زیر نگاه های سنگین بقیه ی مرگخواران به سمت لرد سیاه حرکت کرد.
لرد سیاه با اینکه لبخندی بر لب داشت ولی با همان لحن مرگبار و ترسناک همیشگی اش سخن گفت:
- مالی ویزلی، تو تمام کار هایی که باید انجام میدادی رو انجام دادی و زیر دست دو نفر از مرگخوارانم تعلیم داده شدی. بنا بر وصیت مرلین که همیشه لازم الاجراست، تو واجد شرایط مرگخوار شدن هستی. نظر مثبتت رو برای مرگخوار شدن برای بار چندم اعلام کن!

- تا ابد در خدمت شما خواهم بود ای لرد سیاه!

- ایوان، مراسم رو شروع کن!

ایوان جمجمه ای به نشانه ی اطاعت تکون میده و رو به روی مالی ویزلی می ایسته و شروع میکنه:
- ما در اینجا جمع شده ایم تا به هدف والای لرد سیاه جامه ی عمل بپوشانیم...
ما، مرگخواران، یاران همیشگی و دائمی لرد سیاه خواهیم بود و او را در هیچ شرایطی تنها نخواهیم گذاشت...
همه ی ما به عنوان مرگخوار قسم یاد میکنیم که اولین نفر در هر حمله ی گریز ناپذیر و آخرین نفر در هر عقب نشینی گریز ناپذیر در مواجهه با دشمنان لرد سیاه باشیم...
در زمانی که تمام مردم کور کورانه روشنایی را دنبال میکنند؛

مرگخواران یک صدا ادامه دادند:
- فقط لرد سیاه پا بر جا خواهد ماند.

- و هنگامی که دیگران به وسیله ی قانون ها و محدودیت ها کنترل میشوند؛

مرگخواران دوباره ادامه دادند:
- مرگخواران زیر سایه ی اربابشان، یکه تاز میدان خواهند بود.

لرد ولدمورت چوبدستی اش را به شکل مارپیچی در هوا حرکت داد و بعد زمزمه کردن ورد، داغ مرگخواری بر ساعد مالی ویزلی نقش بست.

دوربین به آرامی بر روی ساعد مالی ویزلی زوم میکنه و بعد از رسیدن به سر مار، صفحه سیاه میشه و تیتراژ مصوت (!) پایانی ظاهر میشه.

سایر بازیگران:

نجینی
جیمز سیریوس پاتر
تدی ریموس لوپین
مریلا زارعی
عمو پورنگ
وینست کراب
اضغر آقا شیرموز فروش

صدا بردار:
قدرت الله نوروزی

تصویر بردار:
کور ممد

گریم:
گراوپی

با تشکر از خانواده ی محترم رجبی و کله پزی رحمان شجاعت و پسران!



ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۵ ۱۶:۱۷:۲۴



پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۲

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
کمپانی علامت شوم با افتخار تقدیم میکند

دوربین به سمت عمارت بزرگی حرکت کرد. تصویر یکی یکی از پله های عمارت بالا رفت درحالیکه بر روی هر پله نوشته ای ظاهر می شد.

بازیگران:
رابعه اسکویی در نقش مالی ویزلی

بروس ویلیس در نقش لردولدمورت

الناز شاکر دوست در نقش آیلین پرنس

طناز طباطبایی در نقش فلور دلاکور


صدای مرلین به گوش می رسید که قسمتی از آیه های کتاب باستانیش رو قرائت میکرد
- و تو ای پیامبر، به لرد سیاه بگو که هر از گاهی آغوشش را برای محفلیان نیز بگشاید، تا از خوان نعمتش همه را بی دریغ احسان کند و منتی بر او نباشد...


سارومان در نقش مرلین کبیر

مرجانه گلچین در نقش مروپی گانت

ریچارد هریس در نقش آلبوس دامبلدور


صدای آرام لرد ولدمورت که نزدیک بودن خطر را به بیننده گوشزد میکرد فرمان داد:
- یک محفلی میتونه بیاد و تسلیم ما بشه و ما از خونش میگذریم و میتونه از جان نثاران ارباب لرد ولدمورت بشه، اما باید خودشو ثابت کنه!

نویسنده:
آیلین پرنس
مرلین کبیر

آهنگساز:
دیوید آرنولد

تهیه کننده:
سازمان حمایت از حقوق ساحرگان

کارگردان:
قسمت اول: آیلین پرنس
قسمت دوم: مرلین


لحظه ای تصویر سیاه شد. سپس متنی سبزرنگ بر روی پرده ظاهر شد.
دیدن این فیلم به کودکان زیر 20 سال و محفلی ها و افرادی که سفیدی وجودشان بیشتر از سیاهی ست، توصیه نمیشود.
این فیلم مستندی از اتفاقات واقعی می باشد.
تصویر به درب ورودی عمارت رسید. نوشته ها در هم آمیختند تا عبارت زیر را به نمایش بگذارند.

تصویر کوچک شده


قسمت اول



سازمان حمایت از ساحرگان، ساعت ده صبح

دوربین آهسته روی صورت کلافه ی آیلین زوم کرد؛ افکار آیلین که در ابتدا به صورت ناواضح به نظر می رسید، به تدریج واضح تر شد و دوربین در بالون تفکر آیلین فرو رفت...

نقل قول:
خانه ی ریدل ها، یک روز قبل:

لرد ولدمورت در راس میز بزرگی نشسته و بقیه ی مرگخواران در اطراف میز به انتظار ایستاده بودند. لرد پوزه ی نجینی را نوازش میکرد و نیم نگاهی هم به دوربین داشت. بعد از مدتی سکوت که فقط صدای فس فس نجینی آن را میشکست، لرد شروع به حرف زدن کرد:
- مدت ها قبل مرلین به من گفت که آیه ای اومده که باید به صورت دوره ای به یکی از اعضای محفل امان بدم و بذارم مرگخوار بشه. این را به تمام زیر دستانتون اطلاع بدین و به نفعتونه که یکی رو پیدا کنید، وگرنه با مشکل بزرگی مواجه خواهید شد.

تمام مرگخواران سرشان را به نشانه ی موافقت تکان دادند و تصویر بار دیگر سیاه شد...

دوربین از بالن خارج شد تا بار دیگر روی صورت درمانده آیلین زوم کند. او با کلافگی دستی به صورتش کشید. نیم نگاهی خشمگین به دوربین انداخت. لب هایش را بر هم فشرد و چون متوجه شد دوربین به هیچ وجه از رو نمی رود دومرتبه درون افکارش غرق شد.

همان لحظه- محفل ققنوس

بومب دیش دنگ دونگ آآآآآآآآآآخ!
هنوز دقایقی از آغاز روزی تکراری (چونان روزهای گذشته) در محفل نمی گذشت که سمفونی همیشگی برخورد ماهیتابه و ملاقه با سر آرتور ویزلی به محفلیونی که با چشمان پف کرده، خمیازه کشان خود را برای صرف صبحانه به آشپزخانه می رساندند خوش آمد گفت.
جمیز که طبق معمول اولین کسی بود که خود را به درب آشپزخانه رسانده بود بازگشت تا با لشگر محفلیون گرسنه رودر رو شود.
- جیـــــــــــــــــغ! مرگخوارا حمله کردن... بابایی ببین جای زحمت درد نمی کنه؟ من مطمئنم درد می کنه ها.
هری که در عینکش در اثر اصابت یویوی جیمز روی صورتش کج شده بود با خشم آن را صاف کرد.
- بس کن بچه! ولدمورت از ترس اکسپلیارموس من و عشقی که از تک تک سلول های سازندم می چکه جرئت نداره اینجا آفتابی بشه.
جینی خمیازه کشان حرف همسرش را ادامه داد:
- احتمالا این صدای دعوای ننه جون و آقاجونته...
هری زیر لب زمزمه کرد:
- البته مثل همیشه.
دومرتبه جسمی با شدت هرچه تمامتر بر سر هری فرود آمد. حتی صدای ناخجسته له شدن عینک روی صورت هری نتوانست دل جینی را به رحم آورد که با چماقی در ابعاد چماق یک غول غارنشین بالای سر او ایستاده بود.
- منظورت از این حرف چی بود؟ می خوای بگی پدر و مادر من با هم اختلاف دارن؟
پیش از اینکه هری فرصت کند چک و چانه اش را صاف کرده و پاسخ مناسبی برای جمع کردن خرابکاریش بیابد دامبلدور به خواست کارگردان و برای جلوگیری از کش دار شدن فیلم وسط کادر ظاهر شد.
- صبح بخیر ای فرزندان روشنایی من... ای سپیدی های چون برف و ای لامپ های 60 ولتی!
ملت که دامبلدور را کمی سرحالتر از هر روز می یافتند احساس خطر کردند و در یک حرکت دست جمعی یک گام عقب رفتند. اما قبل از آنکه کسی بتواند پاسخ صبح بخیر پر از روشنایی و مخالف اصول صحیح مصرف برق دامبلدور را بدهد صدای مهیب دیگری از درون آشپزخانه به گوش رسید. به دنبال آن صدای جیغ گوشخراشی بلند شد.
- دیگه خسته شدم از دست این کارات... حداقل به فکر من نیستی به فکر 56 تا بچه مون باش. چقدر هر روز سوپ پیاز بدم بخورن؟شدم سوژه مرگخوارا. تو همه پستاشون منو ملاقه مو مسخره می کنن. اصلا می دونی این ملاقه چقدر برای من مهمه؟ این ملاقه ای بوده که از مادربزرگ مادربزرگ مادربزگم تا به حال دست به دست بین دخترای خاندانمون گشته همشون با این برای بچه هاشون سوپ پیاز درست کردن. الان موزه ها برای خریدش با هم رقابت می کنن. این ملاقه معمولی نیست مقدسه تو خانواده ما ولی تو یه کاری کردی تبدیل شده به سوژه مرگخوارا... اصلا حالا که اینطوره قهر می کنم میرم خونه بابام!
لحظه ای بعد مالی خشمگین در آستانه درب آشپزخانه ظاهر شد. با یک دستش چمدانی را در دست گرفته بود و با دست دیگر ملاقه معروفش را تاب می داد. محفلیون با دیدن حرکت تهدیدآمیز ملاقه مربوطه بار دیگر احساس خطر کردند و این مرتبه دست جمعی چند گام به عقب برداشتند. طی این حرکت دست جمعی دامبل زیر دست و پای فرزندان 60 ولت روشناییش له شد.
مالی با مشاهده جماعتی که مقابلش ایستاده بودند آمرانه گفت:
- برین کنار... سعی نکنید مانع رفتن من بشین...
ملت بی هیچ حرفی در دوصف منظم از سر راه کنار رفتند و راه عبور را برای مالی باز کردند. مالی گامی به آن سمت برداشت و ادامه داد:
- نه... سعی نکنید جلومو بگیرین... دیگه فایده نداره. دیگه از این وضعیت خسته شدم.
محفلیون:
مالی باز هم جلوتر رفت و چمدانش را روی دامبل کشید که سر راه او افتاده بود و می کوشید از جا برخیزد.
- ولم کن آلبوس... اه... چمدونمو ول کن. بالاخره باید تکلیفمو با این مرد روشن کنم. گفتم چمدونو ول کن.
دامبل:
مالی بازگشت تا به پشت سرش بنگرد. لحظه ای به جماعتی که با نگاهی سرد و بی تفاوت ایستاده و رفتن او را می نگریستند خیره شد.
- خب من دیگه رفتم... خداحافظ.
ملت:
ناگهان مالی جیغ دیگری کشید.
- ای وای... ملاقه م کوش پس؟
تدی خمیازه کشان گفت:
- تو دست راستته ننه...
- ا وا... راست میگیا تدی جون... مگه این آقاجونت حواس برای آدم می ذاره؟ بذار ببینم همه چیزو برداشتم...
جینی با بی حوصلگی گفت:
- آره مامان... چند ساله همه وسایل مورد نیازتو جمع کردی و گذاشتی تو چمدون... تازه همین دیروز که قهر کردی و رفتی وقتی برگشتی با هم چک کردیم. همه چی سرجاشه.
مالی درحالیکه صورتش برافروخته میشد گفت:
- ام...آره انگاری. باشه پس من دیگه رفتم...
مالی وقتی پاسخی نشنید چند گام به طرف درب خروجی برداشت. سپس دومرتبه چرخید و رو به ملت قرار گرفت.
- چیزه... راستی من دارم میرما!
جیمز جلو پرید و یویوش را پس کله دامبل کوبید که با تقلای فراوان تلاش مضاعفی برای برخاستن به کار بسته بود.
- باشه ننه جون... مراقب خودت باش. راستی برگشتنی برام بستنی بخر بی زحمت.
مالی که متوجه شد هیچ کس مانع رفتن او نخواهد شد با بغضی در گلو( سناریوی هر روز!) بی آنکه جوابی به جیمز بدهد رویش را برگرداند و آهسته از خانه خارج شد. هنگامیکه درب پشت سر او بسته شد هری آهی کشید.
- نگران نباشین. یه ساعت دیگه خودش برمیگرده فقط الان باید بریم تو آشپزخونه بشینیم منتظر شیم برگرده برامون صبحونه حاضر کنه.
جیمز جیغ ویغ کنان گفت.
- راستی بابایی ما چرا خودمون صبحونه درست نمی کنیم؟ اونوقت مجبور نمیشیم هرروز دیر صبحونه بخوریما!
این بار به جای هری جینی آهی کشید.
- چون جز مامان کسی بلد نیست از هیچی برامون غذا درست کنه. مجبوریم صبر کنیم برگرده.

پشت درب خانه گریمولد

دوربین از بالای درخت وسط میدان گریمولد خانه را دور میزد و در حالی که در هر دور یک سانتی متر به مالی ویزلی نزدیک تر میشد، سعی داشت سوز و گداز هوا را نیز نشان دهد.
مالی با ناراحتی روی پله های ورودی خانه نشسته بود. هوا بس ناجوانمردانه سرد بود و سوز ناجوری می آمد. آنچنانکه مالی وسوسه شد به درون خانه بازگردد. فکر گرسنگی فرزندان محفل مزید بر علت شده بود. اما در طی این سال ها مدت قهر او همیشه یک ساعت بود نه کمتر. پس چاره ای جز صبر کردن نداشت...
آهی کشید و نگاه غمگینش را به میدان خالی رو به رویش دوخت. چقدر احساس بدبختی می کرد. حتی سعی نکرده بودند مانع رفتنش شوند. هیچکس درد و تنهایی او را درک نمی کرد. مگر او جز توجه چیز دیگری از آنها می خواست؟ در مقابل سال ها خدمت صادقانه اش به محفل هیچ چیز به عایدش نشده بود جز توقع محض اعضا از او. همه توقع داشتند او سنگ صبورشان باشد. برای آنها مادری کند و خانه را تمیز کند و غذا بپزد. اما هرگز کسی توجه نکرده بود که او هم به توجه آنها نیاز دارد.
آه دیگری کشید. سوز هوا دم به دم بیشتر میشد. شاید بهتر بود رسم همیشه را می شکست و زودتر از موعد یک ساعته به داخل بازمیگشت و مثل همیشه وانمود می کرد هیچ اتفاقی نیافتاده است. اما درست همان لحظه که بر می خاست تا به داخل برود باد سرد پاییزی تکه کاغذی را جلوی پایش انداخت. مالی آهسته خم شد تا کاغذ را بردارد. تکه پاره ای از روزنامه پیام امروز بود که متن کوتاهی روی آن به چشم می خورد.
نقل قول:
آیا احساس می کنید که زندگیتان تلخ شده است؟ همسرتان دیگر به شما توجه نمی کند؟ همه از شما متوقعند؟ آیا زن هستید؟ دیگر نگران نباشید! سازمان بین المللی حمایت همواره مدافع حقوق زنان درمانده است. پس به سوی ما بشتابید. درنگ نکنید!

این خودش بود. او مدتی بود به عضویت سازمان حمایت از ساحره ها درآمده بود. چطور این موضوع را فراموش کرده بود؟ باید هرچه زودتر خودش را به سازمان می رساند و موضوع را با آیلین در میان می گذاشت. شاید او می توانست به او کمک کند.
ثانیه ای بعد صدایی تند و تازیانه مانند به گوش رسید. البته برای عابرین مشنگی که قادر به دیدن خانه شماره سیزده نبودند قطعا ناپدید شدن زن چاقی که روی پله های آن ایستاده بود عجیب به نظر نمی رسید.

لحظاتی بعد سازمان حمایت از ساحره ها

آیلین که از فکر کردن زیاد به نتیجه ای نرسیده بود آهی کشید. با خستگی از جا برخاست تا فنجای قهوه برای خود بریزد. حس می کرد سرش در آستانه ترکیدن است.
بنگ!
آیلین سراسیمه دستی به سرش کشید. شاید این صدا به خاطر ترکیدن سرش بود. اما بلافاصله متوجه شد سرش همچنان روی شانه هایش قرار دارد.
چوبدستیش را کشید... اگر سرش در اثر فشار بیش از حد نترکیده بود پس این صدا قطعا یک معنی می داد. شخصی وارد ساختمان شده بود.
اما قبل از اینکه فرصت کند تکان بخورد سایه ای تیره و کوتاه خود را به درون اتاق کشید.
- مالی!
آیلین با تعجب نگاهی به سر و وضع آشفته و غمگین و چشمان خیس مالی انداخت. مصیبت زده به نظر می رسید.
- پناه بر ریش مرلین! چی شده که این وقت روز سعادت ملاقاتتو پیدا کردم؟فکر کردم چیزی منفجر شد!
مالی با خستگی خود را روی اولین صندلی انداخت.
- به خاطر اضافه وزنمه. وگرنه صدای آپارات به طور طبیعی باید پاق باشه... از این حرفا که بگذریم برای چی اومدم اینجا؟ بذار این کاغذ دیالوگامو پیدا کنم... همینجا بودا. گذاشته بودم تو جیبم... آهان اینجاس... وای!من خیلی بدبختم آیلین! هیچکس منو دوست نداره. همه از من توقع دارن ولی هیچکس به من توجهی نداره. شوهرم بیشتر از من پیچ و مهره ها و دو شاخه های مشنگی رو دوست داره. دیگه نمی خوام برگردم اونجا. اومدم اینجا حقمو بگیری ازشون.
نگاه متحیر آیلین از روی صورت غم زده مالی به چمدانی افتاد که بی هوا روی زمین رها شده بود. ناگهان چشمانش برقی زد. پیش از آنکه خود را به مالی برساند تا ژست همدردی و مدافع حقوق زنان به خود بگیرد زاغ همراهش را از روی شانه پر داد.
- زود برو سراغ مرلین. بگو اینجا مورد شماره ی 598 رخ داده. نیاز به کمک فوریش داریم!



ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۵ ۱۵:۳۵:۰۴
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۵ ۱۶:۰۶:۴۳
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۵ ۱۶:۰۹:۴۶


پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ جمعه ۶ دی ۱۳۹۲

هوکیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۶ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۴ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۹
از جزاير بالاك
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
تبلیغات

فضله ی موش ، پزشکان اخیرا 1450 خاصیت را در فضله ی موش پیدا کرده اند، با کرم های فضله موش 100 سال جوانتر شوید.

یک ساحره جیگر: من از وقتی از فضله ی موش استفاده میکنم پوستم شاداب تر شده و دیگه از موش هم نمیرسم ...
شوهر همون ساحره: این کرم ها واقعا عالیه، من دیگه به جای اینکه موش ها رو بکشم، بهشون غذا میدم، آخه میدونی اینها بعدا تبدیل به فضله موش میشه.

برا تهیه کرم های فضله موش با شماره های 00000009999 تماس بگیرید، همین الان تماس بگیرید تا یک کرم فضله ی موش رایگان جایزه بگیرید ...



عمر گل پونه

در حالی که اسامی بازیگران روی پرده نقش میبنده یک آهنگ ترکی نیز پخش میشه :

تو اعماق دوتا چشمت بگو پی چی میگردی، تویی که من بدبخت رو خفن عاشق خودت کردی

هوکی
هوکیه

بگو رفتی سقاخونه که اب توبه بریزن روت، اگر نه تو به من بگو تا 4 صبح کجا ها ول میگردی

با هنرمایی ایلغاز غازانگوزیان در نقش آن مرد
و غازان ایختاراختوخیاسیان در نقش سیبل ایلغاز غازانگوزیان

و با حضور توبراک در نقش توبراک

تیتراژ فیلم تموم میشه و ما چهره ی هوکی رو میبینیم که ناراحت پشت نیمبوس 2014 اش نشسته و داره با سرعت از خیابونا رد میشه.

یک آهنگ ترکی دیگه هم در حال پخشه:

فکر میکردم دوستم داری، اما من پی چی میکردم
تو اعماق دو تا چشمت، بگو که عاشقت هستم

هوکی خاطراتش رو به یاد میاره که دست هوکیه رو گرفته و داره کنار ساحل باهاش قدم میزنه، هوکیه برمیگرده به سمت هوکی و بهش لبخند میزنه،

توی همین افکاره که هوکی ناگهان تصادف وحشتناکی میکنه و سریع راهی بیمارستان میشه و بعد از چند روز از بیمارستان مرخص میشه و به خونه میره.

هوکی وارد خونه میشه: زن، بیا اینجا باهات حرف دارم.
هوکیه: چی شده؟!
هوکی: هوکیه یه حرف مهمی میخوام بهت بزنم.
هوکیه: چی شده؟!
هوکی: هوکیه من فهمیدم که زنم
هوکیه:
هوکی: فقط محض رضای خدا بگو، اون 5 تا بچه ای که با هم داریم از کدوم گوری اومدن؟
هوکیه:
هوکی: جواب منو بده، من طاقتشو دارم ..
هوکیه: هر 5 شکمشونو خودت زاییدی ..
هوکی: نه من دیگه طاقت اینو ندارم ...

هوکی اینو میگه و به سمت پنجره میدوئه و خودشو از اون بالا میندازه پایین و میمیره.

همون موقع ایغاز از توی کمد میاد بیرون.
هوکیه: واقعا که احمق بود، حالا دیگه میتونیم با خوبی و خوشی منو تو در کنار هم زندگی کنیم.
ایلغاز: نه من دیگه تو رو دوست ندارم، من میخوام با توبراک ازدواج کنم.

هوکیه همون موقع یه پیت نفت برمیداره میریزه رو خودش و خودشو آتیش میزنه و میمیره.
ایغاز هم میره دست توبراک رو میگره و همه با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنند.



آیینه خود بین
-------------------------------------
[url=http://www.jadoogaran.org/edituser.php]انجام اصلا�


پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱:۲۴ جمعه ۶ دی ۱۳۹۲

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
ستاد مرکزی مقاومت، تقدیم می‌کند:

مستند ِ راز ِ بقا


برای بقای ِ قدرت تا کجا پیش می‌روند..؟


قسمت ِ اول:

چه کسی غُلام را کُشت؟


صفحه‌ چند لحظه‌ی کوتاه سیاه شد. به نظر می‌رسید کودتاچیان سخت در تلاشند که جلوی پخش این برنامه را بگیرند. ولی ستاد ِ مقاومت هر روز قوی‌تر از روز ِ پیش...

تصویری روی صفحه نقش بست. تصویر مردی با سبیل‌های از بناگوش در رفته که معصومیتی خاص در نگاهش موج می‌زد. غمی پنهان در صورتش بود. گویی التماس می‌کند کسی به خون‌خواهی‌ش برخیزد...!


تصویر کوچک شده



تصویر ناپدید شد و جای ِ آن را، مثلاً وزغ وزیر ِ موقت گرفت. قیافه‌ش می‌توانست باعث شود بیننده قاه‌قاه بخندد، اگر نمی‌دانست این زن دارد زور می‌زند که چهره‌ای مغموم به خود بگیرد. صدای مو بر بدن صاف‌کن ِ دولورس به گوش می‌رسید. گرچه حرکت ِ لب‌های دولورس با دیالوگ‌ها هماهنگ نبودند.

دوربین از حالت ِ Zoom in خارج می‌شود و بیننده‌ها می‌فهمند دارند به عکسی از صفحه‌ی پیام‌امروز نگاه می‌کنند.

نقل قول:
با نهایت اندوه و تاسف و تاثر درگذشت ناباورانه و نابارورانه "غلام" تک فرزند دردانه کاترین و تقی را به آحاد جامعه جادوگری تسلیت عرض می کنیم. از دست دادن این پروانه خدمتگزار، مخ لس و بی همتا برای جادوگران و ساحره ها همانند در رفتن کش تنبان مرلین کبیر و ریختن آبرویش بود. از خالق متعال برای خانواده بازمانده آن مرحوم صبر استدعا داریم. باشد که وزیر خائن و فراری هرچه زودتر دستگیر و مجازات گردد تا بلکه تسکینی باشد بر پیکر و روح بی سر آن مرحوم !

از طرف بروبچه های سوگولی


و دوربین آن‌قدر عقب رفت که صفحه‌ی پیام امروز در افق محو شد. سپس، زنی با چهره‌ای جذاب، به کادر قدم گذاشت...

فلش بک - خارج از استودیو

- آباژی! مراشم میش‌ورد که نیش. می‌خوای بری ژلوی دوربین واشه یه فیلم‌برداری دیه! بِکَن اژ این آینه‌ی کوفتی!
- واه. یعنی که چی؟ نباید که شبیه ِ مردم ِ دریایی برم جلوی دوربین شیرین‌عسل. حرفا می‌زنیا!

پایان فلش بک - داخل استودیو

زن شروع به صحبت کرد:
- دولورس آمبریج، برای فوت این جوان ِ رشید، به ما تسلیت گفت. ولی چرا دولت ِ به اصطلاح موقت برای جامعه‌ی جادوگری شفاف‌سازی نکرد که این شیرینی معصوم و نوگل ِ خندان ِ جامعه‌ی جادوگری چه اتفاقی افتاد؟ غُلام چطور... بهتره بگیم... به قتل رسید؟!

تصویر مروپی Fade می‌شود و صدایی به گوش می‌رسد:

نقل قول:
- هلگا. وزیر مردمی زدن به چاک مطابق معمول ِ اوضاع ِ بحرانی. الان اگه نیروهای وزارتخونه اینو بفهمن، کارمون زاره. دارم یه وزیر می‌سازم! حواست باشه این اصلیه نیست!


و قبل از به پایان رسیدن ِ این کلمات، تصویر دَوَران‌کنان از افق به سمت مرکز ِ صفحه آمد و ثابت ماند.

تصویر کوچک شده


صدای تایپ بلند شد. حروف تک به تک پدید می‌آمدند و کلماتی را شکل می‌دادند:

نام: لینی
نام خانوادگی: وارنر
شهرت: پیکسی
نقش در کودتا: معاون خائن وزیر ِ برحق دولت آزادی و پرواز. معاون کنونی ِ دولت ِ کودتایی.


عکس، لحظه‌ای مخدوش می‌شود. بعد، تصویری سیاه‌سفید از راهرو‌های وزارت‌خانه جایگزینش می‌گردد:

نقل قول:
در راهرو های شلوغ و تسترال تو تسترال وزارتخانه جای سوزن انداختن نبود ... همه در جهات مختلف در حال دویدن بودند و حرکت براونی را به خوبی شبیه سازی میکردند. در میانه ی جمعیت فردی با هیکل درشت، ریش بلند، شنل سیاه و سربندی که رویش شعار "زوپس همیشه قهرمان" نگاشته شده بود راهش را با کروشیو کردن ملت پیش رو باز میکرد و به سوی دفتر وزیر پیش میرفت ... تمام سیستم ها و تدابیر امنیتی از کار افتاده بودند و تنها صدای آژیر کرکننده ای شنیده میشد که برای جلوگیری از عزم راسخ لودو برای انتقام کافی نبود!


صدای تپش قلب، لحظه‌ای بقیه صداها را در خود فرو می‌خورد. و صدای مروپی گانت:
- غلام ماجرای ما، اون روز صبح که از خواب پاشد، نمی‌دونست قراره آخرین روز زندگی‌ش باشه. غلام نمی‌دونست باید قربانی ِ یه انتقام‌گیری کور و بی‌معنی بشه. غلام نمی‌دونست... آه... قلب ِ حساس و لطیف ما به درد اومده... غلام نمی‌دونست دیگه نمی‌تونه ننه‌غلام رو ببینه. غلام نمی‌دونست قراره بازیچه‌ی دست لینی بشه و قراره...

صدای لودو، بلندتر از هر صدایی، به گوش رسید:

نقل قول:
- پتریفیکوس توتالوس! بالاخره گیرت آوردم مورفین ... الان انتقاممو ازت میگیرم اما قبلش ...


دوباره صدای مروپی پخش شد. در حالی که لودو داشت به سمت غُلام می‌رفت...

- غُلام نمی‌تونست حرف بزنه. نمی‌تونست از خودش دفاع کنه. نمی‌تونست بگه: آخه چرا ؟! نازنین غلام. مظلوم غلام. طفلک شیرینی مربایی غلام...

همه‌ی صداها قطع شدند. همه چیز بی‌اهمیت بود به جز تصویری سراسر خشونت و بی‌رحمی..!

نقل قول:
چوبدستی را در جیب شنلش فرو کرد و بدون ادامه دادن جمله اش چاقوی ضامن دارش را باز کرد و سر مورفین را درست وسط دفتر وزارت بیخ تا بیخ برید و گذاشت توی جیب شنلش!


صحنه ثابت باقی ماند. روی چهره‌ی لودو و سر ِ بی‌تن ِ غُلام ِ بی‌گناه.

تصویری چرخ‌زنان، به سبک ِ ورود ِ تصویر ِ قبلی، وارد کادر شد و صحنه را پوشاند.

تصویر کوچک شده


نام: لودو.
نام خانوادگی: بگمن.
شهرت: لودر.
نقش در کودتا: تحت ِ تعقیب ِ دولت ِ آزادی و پرواز. عضو ارتش دولت ِ کودتایی - امور کالبدشکافی و نمونه برداری.


تصویر مخوف ِ لودو در پس‌زمینه می‌درخشید که مروپی دوباره وارد شد. نگاهی به آن عکس کرد، آهی کشید و با دستمالی سفید، قطره‌اشکی را از گوشه‌ی چشمش زدود:
- و این تنها گوشه‌ای از جنایات ِ این دولت ِ کودتایی ِ جدیده. این سری مستندها ادامه دارند. و اگر شما، جلوی این آدم‌ها نایستید.. این جنایات هم!

بانوی سبزپوش سری تکان داد و با لحنی محکم گفت:
- ای ملت ِ غیور! ای جامعه‌ی مقاوم و ایستاده‌ی جادوگری! ای ملت ِ شهیدپرور! بدانید و آگاه باشید که ما، نه برای حق ِ خود، نه برای حفظ جان ِ خود، نه برای عقاید و باورهای خود، که برای ِ این می‌جنگیم! برای امثال این مرد رشد و رعنا که هرچه دیرتر برادر ِ من آرامش رو به جامعه‌ برگردونه، بیشتر در راه ِ آزادی جان خواهند داد!

و با ملایمت افزود:
- غُلام را به خاطر بسپار... زمستان رفتنی‌ست...!


صفحه سیاه می‌شود. سکــــوت مـطــلـق...!


دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۲

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
صفحه سیاه، وسط تصویر:

دامبلدور پیکچرز پرزنت


موزیک حماسی با ضرباهنگ یک نواخت در حال پخشه.

کلوز شات - پیرمرد با دستان لرزانش، در چوبی بزرگ را هل میدهد.
سالن بزرگ با کف مرمرین، میز های طویل، آتشدان هایی که یکی در میان اندک نوری میپراکندند نمایان می شوند.


صفحه سیاه، وسط تصویر :

فیلمی از آبرفورث دامبلدور


پیرمرد پای میز بزرگی ایستاده، قلم پر خاک گرفته را از روی میز برمیدارد، در حالی که ب را بر انداز میکند نگاهی هم به تابلوی های قدیمی روی دیوار میاندازد، که عموما با پرده هایی پوشانده شدند...

تصویر سیاه می شود، کلوز شات روی پرده یکی از تابلو ها

پیرمرد پرده را از روی تابلو می کشد، با دیدن تابلو، حسرت و غم در چهره اش پدیدار می شود.

دوربین روی چهره آبرفورث فول زوم شده، رفته رفته عقب می آید، چهره افراد حاضر در عکس یکی یکی نمایان میشود...

تصویر سیاه میشود، تمپوی آهنگ سریع تر می شود

پیرمرد دیوانه وار، وحشیانه پرده های روی دیگر تابلو ها را می اندازد، آخرین را میاندازد، چند قدم عقب میرود، روی زانو می افتد و فریاد میزند...

تصویر سیاه میشود

داستان یک روزگار خوب...

تصویر در سکوت سیاه میشود، همزمان با نمایان شدن صحنه بعد، آهنگ ملایم حزن انگیز پخش می شود!

دوربین از چشم پیر مرد، پرتره های درون تابلو ها را نشان میدهد... چهره های اینیگو ایماگو، جسیکا پاتر، تد ریموس لوپین، برتا جورکینز ، جیمز سیریوس پاتر، آلبوس دامبلدور، لرد ولدمورت، ریموس لوپین، پرسی ویزلی، ... و از دو طرف تابلو های دیگر که تصویر آنها قابل تشخیص نیست...


صفحه سیاه، وسط تصویر :

بی نام... و غیر قابل انتقال به غیر

بزودی در هالی ویزارد






seems it never ends... the magic of the wizards :)


پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱:۵۶ جمعه ۲۴ آبان ۱۳۹۲

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
برنامه "بررسی آواتار ها" از کمپانی اشصاخ شصخی دافنه تقدیم می کند:

مردی دست به سینه در صحنه ظاهر می شود. این مرد، میکروفون جادویی ای را در دست دارد که آرم شبکه روی آن نقش بسته است. مرد لبخندی ملیح به لب دارد. او تصمیم می گیرد که بالاخره شروع به صحبت کند.

- با سلام خدمت بینندگان عزیز! ما در این برنامه، می خوایم آواتار های مردم رو بررسی کنیم. با کارشناس گرد و قلبنه ـمون، شصخ شصخی دافنه! :yoho:

دوربین روی تنها قسمت بدن دافنه، یعنی صورت او زوم می کند. البته چون دود دهان او، کل فضای دوربین را گرفت؛ دوربین به سرعت زوم اوت می کند. دافنه لبخندی می زند و می گوید:
- ممنونم موریارتی! با سلام خدمت شما بینندگان محترم جادویی تلوزیون جادویی که من جادویی در آن به صورت جادویی هستم و با تشکر از همه عوامل جادویی پشت صحنه که به صورت جادویی ناپذیری کار می کنند.

جیم موریارتی، مرد خوشتیپ و مجری صحنه، رو به بینندگان می گوید:
- خب، ما می خوایم آواتار ها رو بررسی کنیم. اول از آواتار پادما پتیل شروع می کنیم!

تصویر کوچک شده


او رو به دافنه می کند. دافنه شروع به بررسی آواتار می کند:
- خب، این آواتار! مشاهده می کنید که به شدت غیر آسلامی ـه و داره همه ما رو به سمت بدی هدایت می کنه. این آواتار غیر قابل ِ بخشش ـه و باید صاحب اون به سرعت به زندان برده بشه. اما، مسئله دیگه جالب توجه این ـه که... خب، شما به کمر اوشون نیگاه جادویی بیافکن. اصن امکان داره چنین کمری؟! خو، نداره دیگه!

همان لحظه، آواتار بعدی روی صحنه ظاهر می شود و موریارتی می گوید:
- خانم چو چانگ!
تصویر کوچک شده


دافنه لبخندی می زند و می گوید:
- من فقط باید سکوت کنم. آخه شوما به بینی بسیار زیبای اوشون نیگاه کنین! اومده بینی یک عکس رو برداشته گذاشته روی چنین عکسی. آخه؟! چو چانگ! اگه صدای ما رو می شنوی بدون که ما بینی ـت رو دوست داریم. الادورا هم همین طور!

آواتار بعدی روی صحنه آمد: رونالد ویزلی!

تصویر کوچک شده


- این آواتار! خب، شما اگه دقت کنین می بینین که بینی این فرد، کاملا به طور غیر طبیعی ای بزرگ ـه. اصن با عقل جور در نمی آد. آخه خصوصیات کشسانی هم یه حدی دارن! و در پشت این شخصیت به اصطلاح رونالد، لرد ولدمورت رو می بینیم که به شکل دست ـش را دراز کرده و از روی رکات دهانش می شود تشخیص داد که می گوید "رون! عشق زندگی من! بیا پیشم! " در صورتی که همه ما می دانیم که این دو دشمن هستند. این آواتار به شدت غیر منطقی ـه.

جیم موریارتی با هیجان، آمدن آواتار خودش را اطلاع داد.

تصویر کوچک شده


دافنه به محض دیدن آواتار او چشمش را دزدید. نچ نچی کرد و گفت:
- این آواتار، یکی از غیر آسلامیک ترین آواتار های دنیاست. رنگ روشن لباس مرد در جمعیت، یقه باز و روونا می داند هزار چیز بد دیگر. همین نوع آواتار هاست که مردم را دگرگون کرده است. همین آواتار هاست که همه شما را شیطانی کرده است. زودتر ببرین این آواتار رو تا اغفال نشدن بچه های مردم!

همان زمان، همه جا درخشید و آواتار لرد ولدمورت، اتوماتیک روی صحنه ظاهر شد.

تصویر کوچک شده


دافنه و موریارتی، دست هایشان را جلوی صورتشان گذاشته بودند تا نور کورشان نکند. کم کم، دافنه که به نور عادت کرده بود گفت:
- من می خواستم این آواتار رو بیارم تا روش اگه، فقط اگه مشکلی، زبون جادویی لال پیدا کردم؛ خط بکشم؛ متوجه شدم که روی این آواتار، هیچ تغییری نمی شه داد و این، ابهت ارباب رو می رسونه. ببینین که چقدر جالب قیافه ـشون رو به نمایش گذاشتن. اصن آدم جادویی بیهوش می شه!

دافنه که آواتار بعدی را می دانست؛ پیش از آمدن آواتار گفت:
- و حالا... ساحره ِ مخوف ِ ما... بلاتریکس لسترنج!

تصویر کوچک شده


- این آواتار، که خب، روونا رو شکره، روش ماژیک جادویی ـمون خط می داد؛ مشکلات زیادی داره. خودتون ببینین. پوست طرف سبزه! حالا گیریم مار زبون ـم بود و خیلی هم با نجینی می گشت و نجینی هم سبز بود. دلیل می شه پوست خودش سبز بشه؟ نمی شه که! و این که... چروک کنار بینی اوشون رو مشاهده می کنین؟ داخل آواتار باید تصویر خیلی جوون و زیبا رو بگذاریم. نچ نچ نچ!

جیم آواتار بعد را فریاد زد: فلیت ویک!

تصویر کوچک شده


دافنه کمی آب جادویی نوشید و شروع به بررسی کرد.
- خب، این آواتار... قد طرف کوتوله بود و تقصیر جادویی خودش نیست. اما... اون جادوگران کنار... چه معنی ای می تونه داشت باشه؟ مثلا فضای آواتار من بزرگه توش می تونم جادوگان بنویسم؟ مثلا من بلدم جادوگران بنویسم؟ مثلا من دارم درس می دم که چجوری جادوگران شاگردام بنویسن؟ هووم؟ تازه، سوراخ های بینی هم خیلی تو چشن!

آواتار فلور دلاکور، آواتار بعدی بود.

تصویر کوچک شده


دافنه با شنیدن اسم فلور دلاکور آهی می کشد. می داند که باید منتظر پروانه های جادویی باشد. موریارتی با هیجان نظر دافنه را می پرسد. دافنه، یک آه دیگر می کشد و می گوید:
- خب، من تمام عمرم رو سعی کردم کاری کنم که فلور توی آواتارش لا اقل پروانه نبوسه. اما نمی شه. الان طرف تو جهنم مرده. باز داره پروانه رو می بوسه. هر چی می گم بابا! این پروانه شاهزاده نمی شه. گوش نمی کنه که. همش می گم اون قورباغه بود که شاهزاده می شد؛ قبول مگه می کنه؟ اصن همه اینا به کنار، مگه امکان داره توی اون گرما، فلور در حالی که داره می سوزه؛ بیاد پروانه بوس کنه؟ اصن مگه خود پروانه خره جادویی ـه که بره تو آتیش که فلور ببوسدتش؟ اون جهنمی کنار هم یجورایی مثل ماجرای جادوگران چند آواتار قبل ـه. الان یا فلور می خواد نشون بده که الان تو جهنم ـه ما ناراحت بشیم. یا می خواد بگه که من جهنم ـم پروانه ـم رو می بوسم و عین خیالم نیست. یا این که می خواد بگه من هم بلدم تایپ کنم و این جور چیزا!

موریارتی زمزمه می کند:
- خیلی دلت ازش پر بود؛ نه؟
- اوهوم!

موریارتی، این بار بلند می گوید:
- و آخرین اواتار... مندی بروکلی!

دافنه که یادش نبود این بار مندی چه آواتاری را پوشیده است؛ با ذوق به صحنه ای که آواتار در آن ظاهر می شد؛ نگاه کرد.

تصویر کوچک شده


- این آواتار، مشکل خاصی نداره. غیر از رنگ. آخه تصور کنین. موهاش سفید، لبش سفید، پوست و صورت ـش هم سفید ـه! جالب تر این ـه که چشم ـش بنفش ـه. قبلا ها، ومپایر ها چشم هاشون قرمز بود. این دیگه حتما یک ومپایری ـه که زیاد شنا می کرده و آبی دریا و قرمز چشماش مخلوط شدن و بنفش تحویل دادن.

ناگهان، صحنه خاموش می شود و فقط یک طرف صورت موریارتی معلوم شد. او می گوید:
- مرسی که ما را همراهی کردید. آواتار هایی که دیدید؛ صرفا به دلیل مشکل در آن انتخاب شدن! اگر آواتار شما در این برنامه نیست؛ خوش حال باشید که یعنی مشکلی ندارد. البته ممکن است خوش حالی ـتان زیاد دوام نیاورد. چون ممکن است؛ تاکید می کنم؛ فقط ممکن است این برنامه در آینده های دور، قسمت دومی هم داشته باشد! روونا حافتظون باشه! بای بای!


ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۲۴ ۲:۰۳:۳۶

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۲

یاکسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۰۹ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۵
از دهلي نو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
مستند سفر به سرزمین غولها:

عوامل فیلم:

راهنما:روبیوس هاگرید
مجری:گیلدوری لاکهارت

بقیه بازیگران:

مورفین گانت
کینگزلی شکلبوت
غولهای اونجا
چارلی ویزلی
آیلین پرنس

کارگردان و تهیه کننده:یاکسلی

فیلمبردار:یکی رو تو راه پیدا کردیم دوربینو دادیم بهش.

سکانس اول،صدا،تصویر،حرکت

یاکسلی:چند بار بهت بگم دوربین رو روشن کن.
فیلمبردار:من که فیلمبرداری بلد نیستم.
-کروشیو.درست فیلمبرداری کن.
فیلمبردار دوربین رو روشن کرد و در حالیکه داشت از سرما می لرزید فیلمبرداری آغاز شد.
گیلدوری لاکهارت:سلام،امروز با من، گیلدوری لاکهارت و روبیوس هاگرید همراه باشید تا تصاویری از زندگی غولها رو بهتون نشون بدیم.روبیوس،چه قدر دیگه میرسیم؟
-پشت اون کوه محل زندگیشونه.
-چرا غولها تو این منطقه زندگی میکنند؟خیلی سرد نیست؟البته من سرمایی احساس نمی کنم.
-چون که برای این جور جاها ساخته شده اند.
دوربین مناظر رو نشون میده تا این که شب شد.
روبیوس:بیایید چادرها رو بزنیم.
گیلدوری:من از این کارا زیاد کردم.
گیلدوری چوبدستیشو در اورد و چادری برپا کرد.(قابل توجه رولینگ گیلدوری لاکهارت بعضی کارارو خوب میتونه انجام بده.)
روبیوس به دنبال شکار رفت و با یه گوزن برگشت.

سکانس ۲

دوربین نزدیک آتیش قرار داره و کباب کردن گوشت گوزن رو به تصویر میکشه.البته دوربین لرزشهایی داره.
گیلدوری:روز خسته کننده ای بود.
روبیوس هاگرید:تا فردا بعد از ظهر میرسیم.

فردا

دوربین حرکت هاگرید و لاکهارت رو نشون میده تا این که اونا به دره ای میرسن که یه قبیله از غولها اونجا زندگی میکنن.
هاگرید جلو میره و با یکی از غولهایی که زبان هاگرید رو میفهمید صحبت کرد.
هاگرید به لاکهارت:مثل این که قبلاً بعضیها این جا اومدن.به من گفتند باید با اونا زندگی کنیم.
لاکهارت:یعنی کی این جا اومده؟
آنها مورفین و کینگزلی رو دیدند.
هاگرید:شما این جا چی کار میکنید؟
کینگزلی:میخوایم با غولها متحد شیم.
مورفین:شی میگی کینگژلی؟اومدم دنبال شیز میژ بگردم.
کینگزلی:آیلین رو ندیدید؟
هاگرید:مگه اونم اومده؟
-برای ساژمانش اومده.
-مگه اون برای حمایت از ساحره ها نیست؟
-اون میگه ساحره با ماده غول فرقی نداره.
صدای درگیری بین غولها اومد.یه غول مونث بقیه رو مقابل غولهای مرد بسیج کرده بود.جنگی بین غول ها در گرفت.چه جنگی!
لاکهارت:این جا چه خبره؟
هاگرید:مثل این که بین غول ها جنگ شده.جنگ بین غولها خیلی خطرناکه.
مورفین آیلینو صدا زد.
آیلین پرنس اومد و گفت:مثل این که غولها با ما فرق دارند.
هاگرید که دلش برای بچه غولها بشتر می سوخت تا بقیه گفت:بیچاره بچه هاشون.
تکه سنگی به بزرگی ۱۰۰ تا آدم به فیلمبرار خورد و فیلمبردار روی زمین خمیر شد. روحش شاد.یاکسلی دوربین رو برداشت و با طلسم تعمیرش کرد و با خود گفت:بهتر،حقوق یه نفر کم شد.
مورفین:شه خبره اینژا؟
کینگزلی:همه آپارات کنیم.
هاگرید:این کار بی ادبیه.
کینگزلی:بهتر از اینه که بمیریم.
-برید قایم شید.
شب همه تو یه غار خوابیدند.

صبح روز بعد

بیدارشید.تا غولها بیدار نشدند باید در ریم.
یاکسلی:قرار بود ۴ روز بمونیم.حقوقتون نصف شد.

و این گونه سفر ما تموم شد.


آينده در دستان توست.كافيست به گذشته فكر نكني.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.