هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

فراخوان لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۶

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
- فرزندان! مأموریت داریم!
- این وقتِ شغال‌خون؟
- باو الآن هوا تاریکه. سوز میاد. بیرون گرگ داره.
- پروفسور، خواهش میکنم امشب رو مأموریت نریم. امشب بالاخره بعد از سال‌ها پیام صوتی زحل بهم میرسه. زحل سیاره‌ی ایده‌آل‌هامه. باید به حرفاش گوش بدم. باید باهاش حرف بزنم. باید مواظبش باشم. نمیتونم از دست بدمش. چند سال پیش توی مثلث عشقیِ من و مشتری و مریخ شکست خوردم و چند سال ترشیدگیِ سفت و سختی رو تجربه کردم. ولی الآن... آخ! ... این دمپایی رو کی پرت کرد؟
- فرزندان! مأموریت داریم!
- اوپس...

داوید لوئیز در نقش بلاتریکس لسترنج
دَنی ترِخو در نقش رودولف خودش!
هیچ در نقش بانز
حاج زنبور عسل در نقش لینی وارنر
حضرت نوح در نقش آلبوس دامبلدور
مجید شوارتزینگر در نقش آرنولد پفک پیگمی
گالیله در نقش آملیا فیتلوورت


- شماها از آناتومی آدمای جان‌پیچ‌دار چیزی نمیدونین. همچین آدمایی معمولاً شب‌ها و مخصوصاً شب‌های زمستون بین ساعات ۱۱ تا ۲ اتصال بین جان‌پیچ‌هاشون دچار قطع و وصلی میشه و حرارت بدنشون با شتابی حیرت‌انگیز، بالا و پایین میاد و توی این بازه‌ی زمانی، حالی به حالی میشن. این آدما توی این شرایط به‌سختی میتونن احساسات‌شونو کنترل کنن و به خودشون مسلط بشن. در این شرایط، هرچی بهشون بگی، میگن چشم! این دلیلیه که باعث میشه همین الآن برم خونه‌ی تام و به راحتیِ هرچه تمام‌تر امواج عشق رو با تام رد و بدل کنم!

با حضور:
جمشید هاشم‌پور و سیروس گرجستانیِ ورژنِ متهم گریختی
دو نفری در نقش لرد ولدمورت

در:
"مأموریت ممکن"


- خب، رسیدیم.

محفلی‌ها جلوی خونه‌ی ریدل وایسادن و دامبلدور هم زنگ خونه رو زد.
از داخل خونه، صدای نعره‌ی بوفالو به عنوان زنگ به گوش رسید. بعد از چند ثانیه، نجینی گوشی رو برداشت.
- فسسس! کیه؟
- بابات اینجاس؟
- فسسس! آره!
- لطفاً صداش کن.
- فسسس! چیکارش داری؟
- همون کار همیشگیم. عشق ورزیدن!
- فسسسسسسووووووو! دروغ میگی! میخوای پاپامو بزنی! فکرشو میکردم که بیای اینجا. پس برات نقشه کشیدم. بذار نقشه‌مو برات تعریف کنم. ببین، اگه دقت کنی، خونه‌مون هشت طبقه‌س. پاپا توی طبقه‌ی هشتمه و برا اینکه بهش برسی، باید از هفت طبقه بری بالا. ولی صبر کن! مگه فک کردی الکیه؟ هر طبقه مانع داره! یکی از یکی مرگبارتر و وحشناک‌تر! بذار یکی یکی برات تعریف کنم، مطمئنم از سلیقه و طراحیم خوشت میاد. ببین، طبقه‌ی اول سانت به سانت تله و ساطور و کاردِ متحرکِ غول‌پیکر داره. طبقه‌ی دوم سانت به سانت مین‌گذاری و دینامیت‌گذاری شده. طبقه‌ی سوم پُر از تمساح و کوسه‌س. طبقه‌ی چهارم، قفسِ یه طایفه‌ی پُر جمعیتِ شیره. کفِ طبقه‌ی پنجم هم متشکل از چندین استخر اَسیده. کف و دیوار و سقفِ طبقه‌ی شیشم از مواد مذاب تشکیل شده. طبقه‌ی هفتم هم هیچی نداره، ولی اگه واردش بشین، درجا می‌میرین. بدون هیچ دلیلی! و بنابراین حتی اگه از اون شیش طبقه با خوش‌شانسی رد بشین، طبقه‌ی هفتم بطور تضمینی نابودتون میکنه و شماها رو برا رسیدن به پاپا ناکام میذاره. خب، بگو ببینم، خوشت اومد؟ سلیقه‌م چطوره؟

بووووووووووووم!

با انفجار بُمبی که بین توضیحات نجینی، دامبلدور روی دیوار نصب کرده بود، هر هشت طبقه‌ی خونه‌ی ریدل متلاشی شد و از بین رفت.

محفلی‌ها یک‌صدا پرسیدن:
- پروف، این چه کاری بود آخه؟
- یه‌کم منطقی فکر کنین فرزندان. با کد تقلب و جون بی‌نهایت هم نمیتونیم اون همه مانعِ عجیب و غریب رو پُشت سر بذاریم. تام از بین رفت، اشکالی نداره. هنوزم آدمای جان‌پیچ‌دار زیادی در سراسر جهان پیدا میشن که بدون هیچ مشکل و دردسر و مانعی میشه در ساعات بین ۱۱ تا ۲ بهشون رسید و باهاشون امواج عشق رو رد و بدل کرد. خب ... اینجا دیگه کاری برامون نمونده. بریم!

و محفلی‌ها رفتن!


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۲۳:۴۱ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 633
آفلاین
در همان لحظه که آنجلینا درگیر رفع و رجوع مشکلات خواهرهای نانتیش بود، دلفی در نقش نامادری وارد کادر شد.
- مگه بهت نگفته بودم که این مسئله ریاضی تا شب باید حل بشه؟

آنجلینا در حال گره زدن بند کفش گلرزلر سرش را با حالتی گیج تکان داد.
- کدوم مسئله مادر؟

دلفی با کج خلقی طوماری را از داخل جیب خارج کرد وتکانی به آن داد. طومار تا جلوی پای انجلینا قل خورد.
- صد بار بهت گفتم من مادرت نیستم. بیا این مسئله رو بگیر حلش کن. بعدم باید بری خرید هیچی برای شام نداریم. پس دست بجنبون.
نامادری این را گفت و بی توجه به صورت غمزده انجلینا کادر را ترک کرد. آخرین صحنه با فرو رفتن آب نبات چوبی گلرزلر در چشم و چال آنجلینا به اتمام رسید.

لحظه ای صحنه سیاه شد و ثانیه ای بعد تصویر مردی ظاهر شد که درحال دویدن بود. مرد به دوربین رسید. لبخندی به عرض صورت زد که تا 32 امین دندانش را به نمایش گذاشت.
-من فلج به دنیا اومدم. همیشه به زندگیم امیدوار بودم تا اینکه سرطان گرفتم و شش ماه بعد هم فهمیدم ایدز دارم. کاملا غمگین و افسرده شده بودم. همسرم دیگه دوستم نداشت و از محل کارم اخراج شده بودم.میخواستم خودکشی کنم که دوستم بهم کفش پوست اژدهای تن تاک رو پیشنهاد کرد.
دیگه از ایدز و سرطان خبری نیس. جدیدا هم توی مسابقات دوی ماراتن مقام اول رو کسب کردم.
وقتی از تن تاک استفاده می کنم زندگیم از این رو به اون رو شده. اخلاق همسرم خیلی خوب شده و دیگه نمیخواد ترکم کنه. جادوهام همیشه کار میکنن، سوراخ لایه اوزون کوچیکتر شده، معحونام درست عمل میکنن و پوستم هم شاداب تر شده....پیشنهادم به شما هم اینه حتما یه بار امتحان کنید.
تن تاک دوست بزرگ و کوچک!

تصویر عوض شد. دوربین حالا داشت فضای تاریک و شلوغ کافه ای را نشان میداد که آنجلینای غمگین با چشمای گود رفته در دورترین نقطه بر سر میزی تنها نشسته بود.
آنجلینا که عمیقا خسته به نظر میرسید پک محکمی به سیگار برگش زد، تا حدی که کل کافه در دود حاصل از آن فرو رفت. ملت حاضر هم با تصور اینکه کافه آتش گرفته، نعره زنان و بر سر زنان برای فرار از هم پیشی گرفتند و همدیگر را زیر دست و پا له کردن و چند عدد فحش مثبت 18 هم آن وسط رد و بدل شد. تا اینکه عاقبت حوصله صاحب کافه سر رفت و یک سطل آب روی سر و روی حضار خالی کرد و به غائله خاتمه داد.

آنجلینا هم که مثل بقیه سرتا پایش خیس شده بود با همان ژست، متفکرانه سیگار برگش را بالا برد. بدون توجه به اینکه سیگار خاموش شده، پک دیگری به آن زد و همزمان فنجان قهوه اش را به لب برد. این همه بدبختی و مصیبت برای یک دختر قابل تحمل نبود. بعد از حل آن همه مسئله های سخت و پیچیده، نامادریش به او گفته بود که راه حل هایش اشتباه است و او هیچ چیز نیست جز همان کلفت بی مقدار و هیچ چیز هم نمی شود و این مایه تاسف است.

کلی مواد اولیه معجون سازی آماده کرده بود. سرزنش شده بود که چرا جمله هایش ویرگول و فاصله مناسب ندارند و می بایست از اول همه جملات را طبق دستورالعمل داده شده مینوشت. تعداد بی شماری ترجمه به او داده شده بود تا انجام بدهد وگرنه از شام خبری نبود. حتی دابی هم از مشاهده این وضعیت برایش اشک ریخته بود و کوزت گریبان چاک داده و سر به بیابان گذاشته بود. ولی چاره ای نداشت. آنجلینا مجبور بود!

همان لحظه شخص مجهول الحالی درحالیکه یقه ردایش را تا روی چشم هایش بالا کشیده بود و اصلا هم مشخص نبود که آرسینوس است، داخل کافه شد. یک پوستر را با آب دهان به دیوار چسباند و با همان سرعت خارج شد.
ملت بیکار همیشه در صحنه، طبق معمول برای سرک کشیدن هجوم آوردند. یکدیگر را هل دادند و بعضا سر هم را زیرآب کردند. چند نفری هم در این میان مفقود الاثر شدند که تا این لحظه اثری از آثارشان به دست نیامده است!
آنجلینا که برخلاف همه با متانت از جا برخاسته بود، روی پاشنه پا بلند شد تا پوستر را بخواند. در این بین یکی دوبار هم به شکلی کاملا غیرعمدی انگشتانش وارد چشم و چال ملت شد و بی هوا برای یک نفر پشت پا گرفت.

نقل قول:
بدین وسیله وزارت از علاقه مندان برای شرکت در مهمانی رقص بزرگ وزارت خانه دعوت به عمل می آورد. شرکت کنندگان با ارائه بهترین رقص میتوانند شانس خود را برای انتخاب بشدن به مقام کلاهدار وزارت امتحان کنند. با رقص خود ما را غافلگیر کنید!

آنجلینا به فکر فرو رفت و در همین حین ابر افکاری بالای سرش تشکیل شد.
- یه دقیقه آروم بگیر بچه تا بتونم این ربان رو به اون موهای وزوزیت ببندم.

آنجلینای کوچک درحالیکه با هر نوای موسیقی تابی به بدنش میداد با شور و شوق گفت:
- نمیتونم مامان آخه قر تو کمرم فراوونه!

آنجلینا تکانی به سرش داد و ابر افکار پرتکنده شد. از بچگی عاشق رقص و آواز بود. آنقدر که حتی موهایش را هم به شکل اسطوره اش نیکی میناژ می بافت و هر شب با عکس کتی پری در آغوشش به خواب میرفت. برقی در چشمان انجلینا درخشید. باید شانسش را امتحان میکرد. شاید میتوانست از این مصیبت خلاص شود.

فلش فوروارد- خانه نامادری

دوربین روشن شد. تصویر، سرسرای بزرگ یک خانه مجلل و اربابی را نشان میداد. جاییکه آنجلینای گریان با لباس های کهنه و مندرس پایین پله های عمارت نشسته بود و درحالیکه قطره های دشت اشک از چشمانش پایین می آمد با یک دست معجونی را هم میزد و با دست دیگر سعی داشت به طومار دیگری از سوالات نامادریش پاسخ دهد.
درست زمانی که فکر میکرد همه کارهایش انجام شده و میتواند شب را مثل بقیه به مهمانی برود با کوهی از وظایف نداشته رو به رو شد. ناگهان همه اسباب و لوازم مهمانی دو خواهرش ناپدید شده بودند و هر دو او را متهم به برداشتنشان کرده بودند. در نتیجه به پیشنهاد نامادری هر دو به اتاق انجلینا هجوم بردند و هرچیزی را که نیاز داشتند برای مهمانی برداشتند. قبل از رفتن هم کوهی از وظایف را به دوش آنجلینا محول کرده بودند. گویی اگر همان شب انجام نمیشدند دنیا به آخر میرسید.

حالا آنجلینا میان تالار خانه نشسته بود. درحالیکه اشک میریخت سعی میکرد انبود وظایفش را به انجام برساند.
دوربین روی صورت پف کرده و خیس از عرق آنجلینا زوم کرد که با چشمان خیس سعی میکرد دستور العمل معجونی که به او سپرده شده بود را بخواند.
- مقداری برگ ریشه گیاه هفت گیاه رو با پودر سم اسب دو شاخ مخلوط میکنیم. خب حالا من اینارو از کجا بیارم این وقت شب؟
چطوره اول این ترجمه رو انجام بدم؟

آنجلینا سرش را بلند کرد و به ساعت چشم دوخت. با این وضعیت حتی فکر اینکه بتواند به مهمانی فکر کند را هم باید از سرش بیرون میکرد. درحالیکه سعی میکرد به مهمانی فکر نکند با چشمانی اشکبار نگاهش را به صورت مسئله چند مجهولی نامادریش دوخت.

همان لحظه که آنجلینا در آن واحد سرگرم سر و کله زدن با وظایف و لعنت فرستادن به بخت و اقبال نامرادش بود، از گوشه صحنه پیرمرد ریش بلندی وارد شد. لباس کوتاه و تنگ با دامن سفید چین چین پوشیده بود. پاهای دراز و لاغرش را مثل بالرین ها روی زمین میکشید. دو بال کوچک مصنوعی از پشتش بیرون زده بود و با سیم مفتولی بالای سرش یک حلقه درست کرده بودند. پیرمرد با عشوه خودش را به آنجلینا رساند و بالای سرش ایستاد.
- چرا ناراحتی عشقم؟

آنجلینا سرش را بلند کرد و با ناباوری به این اسطوره ملاحت و لطافت خیره شد. درحالیکه سعی میکرد چشم هایش به چراغ های چشمک زنی که از سر و روی پیرمرد اویزان بود نیافتد گفت:
- عه تویی دامبلدور؟این چه ریخت و قیافه ایه واسه خودت ساختی؟

دامبلدور با ناراحتی سرش را به طرفین تکان داد.
- ضایع نکن دیگه! مثلا من پری مهربونم.

آنجلینا:
پری مهربون:
داستان سیندرلا:

آنجلینا تکانی به سرش داد بلکه از خواب بیدار شود. ولی خیر! چنین چیزی ممکن نبود.
- خب ضایعی دیگه! قرار بود من بیام پای درخت اشک بریزم و بعد خوابم ببره بعدش تو بیای مرتیکه!

دامبلدور دست در جیب دامن تنگش کرد تا نمایشنامه را بیرون بیاورد.
- نخیر اینجا اشاره ای نشده به چنین چیزی. ظاهرا چون بودجه نداشتن این صحنه رو حذف کردن. حالام زودتر دیالوگو بگو باید برم صحنه بغلی جای هرکول بازی کنم.

آنجلینا که از تصور دامبلدور به جای هرکول چشمهایش اندازه دابی شده بود سعی کرد دیالوگش را به خاطر بیاورد.
- منم دلم میخواست تو مهمونی بودم. کیک و شیرینی میخوردم و برای ملت پشت پا میگرفتم و به افتادنشون میخندیدم. ولی نمیتونم برم چون لباسا و کفشامو ناخواهری هام پوشیدن و کلی کار انداختن گردنم. آه نفرین به این زندگی! اصلا پیشی بیا منو بخور!

پری مهربون چون دیرش شده بود، بیخیال گفتن دیالوگش شد. دست کرد و چوبدستیش را از جیبش درآورد. فیلمبردار به دلیل دوز بالای ناموسی بودن صحنه، سر دوربین را چرخاند چون در هر حال به دلیل امکانات کم نمیتوانست صحنه را مات و شطرنجی کند.
برای چند لحظه، دوربین تصویر تهیه کننده و فیلم نامه نویس را گرفت که مشغول زدن و کشیدن ریش و گیس هم بودند و بقیه عوامل پشت صحنه هم تخمه به دست دورشان جمع شده بودند. فیلم بردار که دید همان صحنه قبلی ابرومندانه تر است دوباره سر دوربین را به چرخاند. جاییکه انجلینا با ظاهری باشکوه و لباس های چین چین ایستاده بود و چشمانش برق میزد. پری مهربان که با همان عشوه در حال خروج از کادر بود گفت:
- یادت باشه اینا جنسشون چینیه با اب سرد باید بشوریشون. با پودر هم نشوریشون ها!


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۲۱ ۲۳:۰۵:۳۴


پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲:۴۱ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۶

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
تصویر کوچک شده

بله!
این اولین صحنه‌ایه که به پرده میره.
یه صحنه‌ی ساده، خالی، بدون جزئیات و کاملاً سفید!
بعد، یهو سر و کلّه‌ی یه قلم مو پیدا میشه و شروع می‌کنه به کشیدن جزئیات و در عرض چند ثانیه، صحنه‌ی کاملاً سفید، تبدیل میشه به این:

تصویر کوچک شده

وینکی بی‌توجه به موسیقی پس‌زمینه‌ی در حال پخش، به محیط دور و برش نگاهی میندازه و کمی اون‌طرف‌تر، گلّه‌ای از گیبن‌ها رو می‌بینه. به سمت مسلسلش دست می‌بره، امّا پیداش نمی‌کنه.
گیبن‌ها هرهر می‌خندن و هرکدوم یه مسلسل در میارن و به سمت جن خونگی، نشونه می‌گیرن.
- تو خیلی پَستی وینکی! این مسلسل مال تو نیس! تو حق نداشتی بدون ذکر منبع، از ما بدزدیش و اسم خودتو روش حک کنی! از همون اولش مال ما بود! ما! گیبنــــز!

وینکی، رگبارِ مسلسل‌های گیبنز رو جاخالی میده و خودشو می‌کوبونه به یکی از جعبه‌های بالای سرش. بلافاصله یه مورفینَک از جعبه بیرون میاد و وینکی قورتش میده.
- مسلسل وینکی توی دست گیبنز بود. گیبنز ناموس وینکی رو گروگان گرفته بود. الآن این آخرین حرف گیبنز بود؟ گیبنز کور خوند! وینکی هیچوقت تسلیم نشد! وینکی با اینکه مسلسل نداشت، ولی جان بی‌نهایت داشت. پول بی‌نهایت داشت. اسلحه‌ی بی‌نهایت هم داشت. وینکی جن گاد آو وار! وینکی جن آی ویل مِیک یو سافررررر! وینکی جن PPSSPP! وینکی جن روت‌نشده‌ای که گیبنز رو روت کرررررد!

بعد، با استفاده از قدرتِ جهشیِ مورفینَک، میپره روی گیبنز و اونا رو له می‌کنه. گیبنز که همیشه فقط حرفشون میشه و توی عمل بوق میزنن، اینجا هم عینهو مربا له میشن و وینکی مسلسلش رو پس می‌گیره و میره مرحله‌ی بعد.
ناگهان چندتا زامبی بهش حمله می‌کنن و می‌خورنش و صحنه‌ی خونینِ گیم‌آور ظاهر میشه. وینکی دوباره زنده میشه. ولی اعصاب معصاب نداره. به هیچ وجه تحمل شکست رو نداره.
- این حرکت خیلی زشتی بود! قلم مو نباید اینجوری یهویی وینکی رو به چالش کشید! وینکی جن غیر مچلوش! وینکی دیگه حال و حوصله‌ی بازی رو نداشت! وینکی چیز دیگه‌ای خواست! وینکی جن متنوع!

پاک‌کُن، صحنه رو پاک می‌کنه و قلم مو، صحنه‌ی جدیدی می‌کشه.
ناگهان دنیای دور و بر وینکی دگرگون میشه. صداها عجیب و غریب میشن. اشخاص و اشیاء اطرافش، رنگ و شکل و شمایل ناجوری می‌گیرن.
این وسط، لرد با چتر فرود میاد و در حالی که شورتی از جنس پوست کانگورو تنشه، سطل رنگ به خودش می‌پاشه و همر می‌کوبونه.
قیافه‌ی قهقهه‌زنِ باری ادوارد رایان روی آسمون حک میشه.
اون‌طرف، هکتور داره به صدها نفر یاد میده که چجوری با دست‌های بسته، سوسیس بذارن لای انگشتاشون و کف پاشون رو لیس بزنن.
"همستر توی دهن"ها از زیر زمین بیرون میان و پراکنده میشن.
لینی و رز ویزلی دارن خودشونو به در و دیوار می‌کوبونن و معترضن از اینکه چرا ترینیداد و توباگو نمی‌تونه مثل تف‌تشت به جام جهانی ۲۰۱۸ برسه!

- دیگه بس بود!

با این فریادِ وینکی، پاک‌کُن صحنه رو پاک می‌کنه و بعدش، قلم مو یه صحنه‌ی دیگه می‌کشه.
وینکی نگاهی به دور و برش میندازه. توی یه فروشگاه لرد فروشیه و جلوش چندین قفسه‌ی پُر از لردِ اسباب‌بازی وجود داره. جلو میره و یکی‌شون رو برمیداره و نَخِش رو می‌کشه. لردِ اسباب‌بازی می‌چرخه و میگه:
- ما همیشه مایل بودیم که همر بزنیم. اسموک همر، اِوری نخ‌کش! تازه، پاتاپون و ترانسفورمایس و شل‌شاک هم دوست داریم!

وینکی، تسترال‌کیف از اینکه فهمیده سلایقش با لرد مشترکه، کل قفسه‌ی لردها رو خالی می‌کنه توی گونی‌ای که پوشیده و همونطور که ابعادش اندازه‌ی ده‌تا بُشکه شده، خودشو می‌رسونه به پیشخوان.
امّا کسی اونجا نیست!
دور و برش رو دید میزنه و متوجه میشه که کلاً کسی توی فروشگاه نیست!
نه فروشنده‌ای. نه مشتری‌ای.
همه‌جا رو دنبال در خروجی می‌گرده امّا همه‌ی درها فقط ورودی هستن و خروجی نیستن.
راه خروجی‌ در کار نیست!

- هوهاهاهاهاها!

با این قهقهه، لردها از داخلِ گونیِ وینکی خارج میشن و روی همدیگه جمع میشن و خودشونو محکم می‌کوبونن به دکمه‌ی قرمز گنده‌ای که روی دیواره.
آژیر به صدا در میاد و فضای فروشگاه به نور قرمز آغشته میشه. وینکی که نمی‌دونه چی به چیه، فوراً پا به فرار میذاره امّا زیر پاش خالی میشه و سقوط نمی‌کنه!
فروشگاه جاذبه نداره، دافعه داره.
در نتیجه، وینکی به سمت بالا ارتفاع می‌گیره و انگار که نامرئی باشه، از سقف فروشگاه رد میشه، بالا میره، بالا، بالا، بالاتر، از اَبرها رد میشه، از کره‌ی زمین رد میشه، از مریخ رد میشه و میرسه به مشتری.
مشتری ده گالیون میذاره تو جیب وینکی و میگه:
- یه نوشابه‌ی زردِ پپسی لطفاً.

وینکی سری تکون میده و یه نوشابه‌ی مشکیِ زمزم به مشتری تحویل میده. مشتری هم نوشابه رو لاجرعه می‌نوشه، دماغش پُر از گاز میشه و با یه عطسه، کل منظومه‌ی شمسی رو نابود می‌کنه!
امّا وینکی ککش هم نمی‌گزه.
چون شخصیت اصلیه و باید زنده بمونه تا صحنه‌های آخر فیلم رو در آغوش نیمه‌ی گُم‌شده‌ش بگذرونه و همونطور که کلّه‌هاشون دو سانتی‌متر بیشتر فاصله نداره، دهنشون شبیه دهن مکنده‌ی مگس بشه تا بتونن نظر هفت میلیارد فیلم‌دان رو جلب کنن و باعث بشن توی نقدهای مختلف، منتقدینِ همه‌چیز دون، صحنه‌ی پایانی رو به عنوان نیاز روزمره‌ی بشر بدونن.

امّا کارگردان، نویسنده و آهنگ‌سازِ فیلمِ Winky: The Movie از اوناش نیست!

وینکی همونطور که توی فضا شناوره، ناگهان متوجه یه دکمه‌ی خیلی کوچولو میشه. دکمه رو می‌گیره و بهش نگاه می‌کنه. نمی‌دونه با فشار دادنش چه اتفاقی میفته، امّا به هر حال شونه‌هاشو بالا میندازه و تصمیم می‌گیره که دکمه رو فشار بده.

و فشار میده.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۶

آنجلینا جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۴ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶
از یو ویش!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
پارت اول


صحنه‌ی اول، تصویر کم کم شفاف میشه و آنجلینا، نشسته روی یک نیمکت چوبی نمایان میشه. چهره‌ی آنجلینا گیج و مبهمه. انگار نمی‌دونه کجاست و چه بلایی به سرش اومده. دست‌هاش رو بالا میاره...
تصویر کوچک شده


صفحه سیاه می‌شه و تیتراژ میاد بالا:

آنجلینای یه لنگه کفش!
نویسنده : آیلین پرینس
کارگردان: آنجلینا جانسون
تصویر بردار: آرتور ویزلی


تیتراژ به بالا رفتن ادامه میده و دوباره تصویر آنجلینای مبهوت مونده به روی صفحه نمایش نقش می بنده. آنجلینا دست هاش رو بالا و بالاتر میاره و رو به روی صورتش میگیره. میشه دید که دست‌هاش به مایع تیره‌ای آغشته شده. زاویه دوربین عوض می‌شه و حالا می‌شه کف دست های آنجلینا رو در حالی که بهشون خیره شده دید! دست‌هاش غرق خونن!
تصویر کوچک شده


فلاش بک

آنجلینا توی قهوه‌خونه‌ی پاتیل درزدار نشسته. از اونجایی که استعمال قلیون که در قهوه خونه‌ها ممنوع شده، در نتیجه عجالتاً یه سیگار برگ کوبایی گوشه‌ی لبش روشن کرده و با یه فنجون اسپرسو جلوش، ژست روشن فکرهای چپی رو گرفته، تا بعداً که بره خونه قلیونش رو بکشه و چایی نباتش رو بخوره. زیر لب زمزمه می‌کنه:
- یعنی این ناشناس کی می‌تونه باشه که من رو اینجا دعوت کرده وبعد کاشته؟

در قهوه‌خونه چهارطاق باز می‌شه و موجود قد کوتاهی با شنل بلند، در حالی که بیشتر صورتش زیر کلاه بزرگی مدفون شده وارد می‌شه. موجود به سمت پیشخوان می‌ره و درخواست دو لیوان از ارزونترین نوشیدنی کره‌ای رو می‌کنه. مادام رزمرتا اول میاد بره تو قیافه واسه طرف، که یهو موجود که پشتش به آنجلیناست، کلاهش رو میزنه بالا. مادام رزمرتا هم درجا خوف می‌کنه و میره دوتا لیوان بیاره. آنجلینا که با کنجکاوی تمام به صحنه زل زده بود، تعجب می‌کنه و میگه:
- بسم المرلین! یعنی این دیگه کیه؟

در همین لحظه به صورت ناگهانی و در "سیم ثانیه"، موجود غیب می‌شه و دود و بخار از کفش‌هاش که روی زمین موندن بلند میشه. آنجلینا که دستش اومده غریبه کیه و الان چه اتفاقی افتاده، با خنده می‌گه:
- خیله خوب بابا، بسم الرد رجیم! ظاهر شو اینجا جن بود داده!

وینکی رو صندلی مقابل آنجلینا ظاهر می‌شه.
- سلام آنجلینا. چطوری رهروی همیشگی خودم؟
- خودت هم می‌دونی این وصله‌ها به من نمی‌چسبه وینکی، من زیر هیچ پرچمی جا نمی‌گیرم.
- از بس آنجلینا جن گنده‌ایه! برات ماموریت ویژه دارم به هر حال.
- چی هست حالا؟
- می‌خوام فیلم بسازی‌.

آنجلینا پکی عمیق به سیگار برگش زد که مثلاً داره عمیق فکر می‌کنه. در نتیجه‌اش به سرفه شدید افتاد و دود از توی گوشهاش هم خارج شد. وینکی شروع کرد زدن به پشتش.
- بلد نیستی نکش خوب، به جاش کیک پاتیلی بخور! خلاصه که می‌فرمودم، تو این زمینه با آرتور ویزلی و آیلین پرینس هم هماهنگ شدم کمکت کنن.

آنجلینا کارگردانی رو دوست داشت. از کار کردن با آرتور و آیلین هم خوشش میومد. جن کم کم داشت می‌رفت زیر جلدش.
- پس بودجه‌اش رو تو می‌دی من هالیوود رزرو کنم، آقامون کریستین بیل رو استخدام کنم، جشنواره اکران کنم، بدم هانس زیمر آهنگ بسازه؟
- متاسفانه آنجلینا، آناناس! بودجه وزارت فوق العاده محدوده. با همین مصالح و منابع دم دست سر و تهش رو هم میاری عمو ببینه!
- منظورت دقیقاً از "منابع و مصالح دم دست" چیه؟
تصویر کوچک شده


صفحه سیاه می‌شود و بقیه تیتراژ بالا می‌آید:


بازیگران بدون ترتیب الفبا:
آنجلینا جانسون – آنجلینا
آرتور ویزلی – پرنس
هکتور دگورث گرنجر – هکتورزیا
رز زلر – گرزلر
دلفی ریدل – نامادری آنجلینا
آلبوس دامبلدور – پری مهربون
آرسینف جگروفسکی – معاون علافِ لنگه کفش به دستِ پرنس
آرنولد پفک نمکی – لوسیفر
و آیلین پرینس در نقش اسپارتاکوس!

فیلمی با بودجه‌ی بسیار پایین نازل قیمت به تهیه کنندگی وینکی، جن وزیر.

تصویر کوچک شده


فلش یک مقدار فوروارد تر

خانه‌ی آبا و اجدادی بلک رو می‌شه دید که با تلاش‌های بی شائبه‌ی تهیه کننده و کارگردان، کمی تا حدودی شبیه یک عمارت قدیمی افسانه‌ای به نظر میاد. آنجلینا با خواهرهای دوقلوی ناتنیش وارد میشه.
- آنجلینا!! کو کفشم؟
- همونجا تو پاته گرزلر!
- آآآآنجلینااا! معجون‌هام کو؟
- دادیم سگ خورد هکتورزیا! دادیم سگ خورد!
- سگه کوش؟

دوربین یکدفعه صد و هشتاد درجه می‌چرخه و صورت خود تصویر بردار رو می‌گیره که چشمهاش رو بسته، چاک دهنش رو تا انتهای ممکن باز کرده، طوری که با یک مقدار توجه لوزالمعده و سایرامحا و احشاش نمیان میشن، و داره از اندرونِ تحتش فریاد می‌زنه. دوربین می‌لغزه پایین‌تر و سگی وحشی در حال گاز گرفتن قسمت انتهایی امحا و احشای تصویر بردار نمایان می‌شه. تهییه کننده که در بک گراند، در حالت جلوس به روی صندلی دیده می‌شه، داد می‌زنه:
- یکی این جونور رو جمعش کنه! روانی شده!
دوربین دوباره می‌چرخه و آنجلینای کارگردان رو می‌بینیم که تلاش داره فوکوس دوربین رو روی خودش برگردونه. در همین لحظه صدای نویسنده شنیده می‌شه:
- آوراکدورا!

و زوزه‌های سگ و نعره‌های تصویر بردار قطع می‌شه. فیلم دوباره متمرکز می‌شه رو مصائب آنجلینا.




کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ شنبه ۸ مهر ۱۳۹۶

مینروا مک‌گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۲ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
از کنار گوشیم
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
جنگجویان آتش

سکانس دوم:
<پلان هفدهم>


دوربین نمایی از روبروی یک قلعه ی مخروبه را نشان می دهد که نیمی از آن را تاریکی پوشانده است و نیمی از آن نوری کم دارد و مخروبه تر نشان داده می شود.
ناگهان از گوشه ی سمت چپ دوربین سه اژدها زخمی و خسته بال زنان به طرف قلعه نزدیک می شوند و .
همان موقع سواری بر روی جاروی خود پدیدار می شود که سعی دارد مخفیانه و دور از نگاه تیز جانوران حاضر در آنجا خود را به طرف کم نور قلعه برساند.
سه اژدها پایین تر می روند و بر روی محوطه ناهموار و تاریک قلعه می نشینند.دوربین از پشت سر اژدها ها تصویر می گیرد.
همان موقع جوانی با مو های قرمز متمایل به حنایی و چشمانی قهوه ای از قسمت های تاریک قلعه بیرون آمده و به طرف سه اژدها می رود.

<پلان هجدهم>

دوربین ایندفعه نمای داخلی قلعه را نشان میدهد. بیشتر از همه خزه های سبز روی دیوار به چشم می آید و شاید کمتر از همه سگ مرده ای که آنجاست.
نیوت اسکمندر، جانور شناس معروف سه اژدها را به بند می کشد و با خود به یکی از راهروهای قلعه مخروب می برد.
تصویر محو می شود و دوربین اینبار ادوارد را نشان می دهد که وارد راهروهای قلعه می شود.
دوربین پابه پای ادوارد پیش می رود. تا اینکه به همان جایی می رسد که چند دقیقه پیش نیوت و اژدهاهایش آنجا بودند.
ادوارد چوبدستی اش را بالا می آورد و وردی را زیر لب زمزمه می کند. همان موقع چوبدستی اش از دستانش جدا می شود و روبرویش قرار می گیرد.

<پلان نوزدهم>

دوربین از بالای سر نیوت اسکمندر می گذرد و روبرویش قرار می گیرد. او همچنان در حال راه رفتن است. وقتی به انتهایی ترین و تاریک ترین و مخوف ترین راهرو می رسد، همراه سه اژدها به تک اتاقی که آنجاست می روند. (همان موقع دوربین عقب تر می رود تا رفتن آنها را واضح تر نشان بدهد و وقتی آنها وارد اتاق شدند پشت سرشان وارد می شود.)
آن اتاق بزرگترین اتاق قلعه بود که تقریبا یک سوم قلعه را در بر می گرفت. در آن اتاق هزاران اژدها وجود داشتند. نیوت به طرف اژدهایی که از همه کوچکتر بنظر می رسید رفت و شروع به نوازش آن جانور کرد.

<پلان بیستم>

دوربین پابه پای ادوارد و چوبدستی اش و در کنار او در حال حرکت است. چوبدستی کارگاه او را راهنمایی می کند که به طرف جایی برود که آن سه اژدها رفته اند.
ادوارد در پیچ و خم راهرو ها با کمک چوبدستی اش گم نشده بود و راه را درست آمده بود. هنوز در راهرو روبروی راهروی مخوف بود که مردی آشنا را دید که از اتاقی خارج می شود و در خلاف حرکت او درحال حرکت است , ادوارد سریع خود را در سایه ها مخفی می کند و از دیدرس مرد خارج می شود. دوربین از روبروی نیوت تصویر می گیرد تا او از پیچ راهرو ناپدید شود.
ادوارد با عجله به طرف آن اتاقی که نیوت از آن خارج شد می رود.

<پلان بیست و یکم>

دوربین صورت متعجب ادوارد را به قاب می کشد که با بهت به لشکر عظیم اژدهایان چشم دوخته است.
دوربین عقب می رود تا بتواند لرزیدن بدن ادوارد را نشان بدهد.
همان موقع صدای پایی توجه ادوارد را به خود جلب می کند. ادوارد زود خود را پشت چند اژدهای بلند قامت پنهان می کند.
اینبار دوربین در اتاق را نشانه می گیرد و وقتی نیوت با چند تکه گوشت وارد می شود، او را زیر نظر می گیرد.

<پلان بیست و دوم>

نیوت اسکمندر دستی روی اژدهای قرمزی که در نزدیکی اش بود کشید و گوشتی را برایش پرت کرد.
اژدها گوشت را در هوا گرفت و خورد. همان موقع ادوارد از پشت اژدهایان بیرون آمد و آرام آرام به طرف نیوت قدم برداشت.
چوبدستی اش را از پشت روی گردن نیوت گذاشت.
دوربین جلو می رود و صورت ترسیده نیوت نمایان می شود.
- تو...تو کی...هستی... چطو...ر تونستی اینجا رو پ...پیدا کنی؟

در همان حال سعی داشت دست خود را به چوبدستی اش برساند. ولی ادوارد با حرکتی سریع چوبدستی نیوت را با دست دیگرش از غلافش بیرون می کشد. و بعداز اسکمندر می پرسد:
_ تو اینجا چیکار می کنی اسکمندر؟ این همه اژدها برای چیه؟
_ من هیچی به تو نمیگم.

ادوارد بعد از این حرف اسکمندر او را بیهوش می کند و در جایی مناسب پنهان می کند.کاراگاه بعد از مخفی کردن جانورشناس معروف عرق روی پیشانی اش را پاک می کند و با احتیاط از اتاق خارج می شود. دوربین نیز در مدت خروج کاراگاه از روبرو وی را دنبال می کند.

<پلان بیست و سوم>

ادوارد همانطور که راه می رود، زیر لب زمزمه می کند:
_ باید بیشتر حواسم رو جمع کنم ، ممکنه آدم های بیشتری اینجا باشن.

ناگهان حالت صورتش تغییر پیدا می کند و بهت زده می شود ولی زود خود را پشت دیوار پنهان می کند.
دوربین می چرخد تا به بیننده آنچه را که ادوارد دیده است، نشان بدهد.
وقتی دوربین از حرکت باز می ایستد، محوطه بزرگی پر از اسکلت آدم و گوشت های فاسد و خون که با خزه ها و چمن های وحشی که در آنجا روییده است و مخلوط شده است، دیده می شود و در وسط این ها یک شخص که شنلی سیاه رنگ دور خود پیچیده ، پشت به ادوارد ایستاده است.
ادوارد از جلوی دوربین رد می شود و با احتیاط بطرف آن شخص سیاه پوش می رود. تا به دو متری آن شخص می رسد، آن شخص در حالی‌که شنلش روی هوا تاب می خورد به طرف ادوارد برمی گردد. آنوقت چهره ی نفرت انگیزش نمایان می شود.
ادوارد:
_ تو کی هستی؟
_ من؟ من لرد استفان هستم کاراگاه ادوارد.

دوربین نزدیک تر می رود و می چرخد, طوری که فقط آن دو و فضای خالی بنشان دیده می شود.
_ اکسپلیارموس.

لرد که از حرکت کاراگاه جوان جا خورده بود با طلسم برخورد کرد و به عقب پرت شد و به دیوار خونین قلعه برخورد کرد. ولی زود از جایش بلند می شود و طلسمی به سمت ادوارد می فرستد، ادوارد هم طلسمی به سمت او می فرستد و دوئلی پر هیجان را شرپع می‌کنند.
در بین دوئل لرد استفان می گوید:
_فکر کردی تو می تونی من رو شکست بدی؟ کورخوندی ، هیچ کس نمیتونه من رو شکست بده.

و به فرستادن طلسم ادامه می دهد. ادوارد نیز مقاومت می کند. بعد چند طلسم صورت‌ ادوارد درهم‌ می رود. و در آخر با یکی از طلسم های‌ لرد پرت می شود.

«پلان بیست و چهارم»

دوربین پانزده سوار را نشان می دهد که با دقت و سرعت بر روی جارویشان پیش می روند. دروبین نزدیک تر می رود و از روبرو صورت نگران هرمیون و رون را نشان می دهد که با هم حرف می زنند.
- اون ردیاب های مشنگی رو که بهش وصل کردی خیلی به کارمون اومد هرمیون.
- اوهوم به کارمون اومد. ولی یکم اضطراب دارم رون. یه حس خیلی بدی دارم به جایی که ادوارد توش هست. بهتره به حالت آماده باش بمونیم.
رون با تکان دادن سر خود حرف هرمیون را تایید می کند.
دوربین دوباره از بالا‌ پانزده نفری را که برای کمک به ادوارد آمده بودند را نشان می دهد، گروه چوبدستی های خود را آماده گرفته و به صورت سه گروه پنج نفری پخش می شوند.
رون، هرمیون، نویل لانگ باتم، لونا لاوگود و چارلی ویزلی با هم مستقیم به سمت قلعه و دو گروه دیگر از چپ و راست به طرف قلعه می روند.

<پلان بیست و پنجم>

دوربین از بالای قلعه سه گروه جستجوگر را نشان می دهد که کم کم به سه طرف قلعه نزدیک تر می شوند.
فیلمبردار روی گروه وسطی زوم می کند و دوربین را پایین تر می آورد و از پشت‌‌ ‌گروه دنبالشان می کند.
هرمیون پنجره اتاقی را به هم گروهیانش نشان می دهد و آنها پشت سر هم به سمت آن می روند و وارد اتاقی تاریک و نسبتا بزرگ می شوند.
_لوموس.

هوای تاریک اتاق با نور چوبدستی های آنها روشن می شود. هرمیون و رون به سمت چپ اتاق می روند و لونا و نویل و چارلی به سمت راست.
هرمیون نور چوبدستی اش را جلوی خود می گیرد و به جست و جو می پردازد.
ناگهان دستی را جلوی پایش می بیند و جیغ خفه ای می کشد وقتی چوبدستی او و رون صورت نیوت اسکمندر را مشخص می کند، چهره کل گروه که با جیغ هرموین جمع‌ شده بودندسرشار از تعجب می شود.

< پلان بیست و ششم>

دوربین از روبرو گروه را دنبال می کند که به صورت پنهانی در راهرو ها پیش می روند. گروه کمک کم کم به جایی که ادوارد و لرد درگیرند نزدیک می شود.دوربین از بالا و پشت سر گروه تصویر می گیرد. تمام گروه ناگهان می ایستند , در روبرویشان محل درگیری ادوارد و لرد قرار دارد.

دوربین فقط از لرد تصویر می گیرد که به سمت بدن ادوارد حرکت می کند. وقتی به یک متری بدن ادوارد می رسد طلسمی به سمت او پرتاب می کند ولی طلسم سبز وی با طلسمی آبی رنگ برخورد می کند و هردو ناپدید می شوند. همان موقع لرد استفان به سمت گروه کمک برمی گردد.

< پلان بیست و هفتم>

دوربین زاویه دار از کنار رون که با لرد دوئل می کند تصویر می گیرد. دوربین می چرخد و دورتر می رود و از کنار تصویر می گیرد طوری که همه افراد دیده شوند. در بین دوئل رون و لرد استفان هرمیون به چوبدستی اش جرکتی می دهد و سمورآبی نقره ای رنگی از چوبدستی اش بیرون میاید و در دیوار فرو می رود.


< پلان بیست و هشتم>

دوربین از زاویه قبلی اش تصویر می گیرد. حالا تمام پانزده نفر در حال مبارزه با لرد استفان بودند, در یک لحظه صدای آپارات های پی در پی در سالنمی پیچد.بیست سیاه پوش در کنار و پشت سر لرد ظاهر می شوند. دوربین همزمان با صدای آپارات اول شروع به چرخیدن می کند. در آن وسط کسی متوجه نبود یک نفر از گروه کاراگاهان کم شده است.

<پلان بیست و نهم >

دوربین هرمیون را نشان می دهد که پشت سر صحنه در گیری خورد را در کنار بدن ادوارد ظاهر می کند. هرمیون روی بدن ادوارد خم می شود و چندین طلسن رویش اجرا می کند. بعد از چند ثانیه ادوراد نفس عمیقی می کشد و بلند می شود. سپس هر دو با هم از پشت سر به گروه لرد استفان نزدیک می شوند و شروع به پرتاب طلسم می کنند.

دوربین به عقب می رود و از بالا صحنه درگیری را به نمایش می گذارد. از گروه کاراگاهان تنها شش نفر مانده اند و از گروه لرد نیز هشت نفر و این به خاطر غافل گیری گروه لرد استفان بود . ولی حلا که گروه سیاه پوش متوجه دو کاراگاه در پشت سرشان شده بودن حداکثر دفاع را می کردند.

<پلان سی ام>

دوربین از کنار از صحنه دوئل ادوارد, رون و لرد استفان تصویر می گیرد. انواع طلسم های رنگارنگ بینشان رد و بدل می شود, چند ثانیه بعد رون یک طلسم سبز معروف را به سمت لرد استفان می فرستد, لرد طلسم را برگشت می دهد ولی همان موقع طلسمی به رنگ خون درست به سینه اش برخورد کرد .

<پلان سی و یکم>

دوربین از بالا صحنه مبارزه به طور زاویه دار تصویر می گیرد.با افتادن جسم لرد استفان مبارزه افراد دو گروه متوقف می شوند. ولی تنها بدن لرد نبود که به پایین می افتد بدن بی جان ادوارد نیز همزمان به پایین می افتد. بعد از این اتفاق گروه سیاه پوش یک به یک فرار را بر قرار ترجیح دادند و آپارات کردند. بعد از این صحنه کم کم سیاه می شود.




نویسندگان, کارگردانان,طراحان صحنه, موسیقی, جلوه های ویژه و غیره و غیره: ادوارد و مینروا مک گوناگال.

با تشکر از : ادوارد و مینروا مک گوناگال.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱:۰۵ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۹۶

اسلیترین

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۴۱:۳۰
از تالار اسرار
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
پیام: 389
آفلاین
حمله هاگوارتز

نویسنده و کارگردان و فیلم بردار و تدارکات و موسیقی و جلوه های ویژه و انیمیشن و با تشکر و تهیه کننده : هرمیون گرنجر

صحنه اول :

سرمای هوای اطراف هاگوارتز صورتش رو اذیت میکرد ، نگاهی به مدرسه قدیمی که خودش هم یه زمانی اونجا تحصیل میکرد انداخت و نفس عمیقی کشید. باورش نمیشد که کار به اینجا رسیده که باید به هاگوارتز حمله کنه ، جایی که این همه دانش آموز در حال تحصیل بودن برای آینده ای بهتر. برای اینکه روزی شاید بتونن مرگخوار شن و جلوی خرابکاری های کاراگاهان وزارت رو بگیرند. اینها آینده دنیای جادوگری بودن ولی چاره ای دیگه نمیدید. شاید اگر هری پاتر یه ذره منطقی تر و یا مهربون تر بود تا شرایط ولدمورت رو درک کنه. کمی اشک از چشماش پایین اومد و دستمال کاغذی از جیبش در آورد و صورتش رو پاک کرد. دوباره نفسی کشید و سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه تا جلوی مرگخوارا قدرتمند به نظر برسه. وقتی مطمئن شد که قیافه مصممی داری ، به طرف ارتش مرگخوارانش برگشت و چوب دستیش روی گردنش گذاشت تا صداش رو همه بشنون.

-ای ملت مرگخوار ، ای دوستان من ، ای عزیزانم. همگی غذا خوردین ؟ قیمه میدادن دم هاگزمید گرفتید همه ؟

مرگخواران سرشون رو به نشونه تایید نشون دادن. آرسینوس نیم نگاهی به پشت ماشینش که هزار تا قیمه و قرمه گرفته بود انداخت تا مطمئن بشه بقیه مرگخوارا نزدیدنش.

-ای دوستان من ، ما امروز به جنگ هری پاتر میریم. نمیخوایم به هاگوارتز آسیبی بزنیم، فقط هدفمون اینه که چند تا جان پیچی که تو هاگوارتز هست رو برداریم و بریم دنبال بهبود وضعیت جامعه جادوگری. هیچ قتلی نباید صورت بگیره ، ما جادوگران رو نمیکشیم.

مرگخوارا:

-دلم نمیاد دلتون رو بشکونم ، باشه قبول ماگل زاده ها رو بکشید.

مرگخوارا:

-ای وای باشه راضیم کردین ، جادوگرای دورگه هم میتونید بکشید ، ولی اسنیپ مال خودمه ، به اسنیپ دستی نزنید.

مرگخوارا:

-باشه جهنم دیگه اسنیپ هم بکشید. راضی شدین حالا ؟ همگی ساکت باشید تا نقشه این حمله رو بهتون کامل بگم.

ولدمورت برگشت و به طرف لبه پرتگاه رفت تا نگاه دقیق تری به هاگوارتز بندازه ، اونجا بود که سنگی زیر پاش سر میخوره و نزدیکه که با سر به ته دره پرت شه که کارگردان و نویسنده چون میخواستن حتما جسکار رو ببرن و تا اینجا داستان اصلا پیش نرفته بود ، نجاتش دادن.
ولدمورت برگشت و نگاهی به مرگخوارا انداخت تا مطمئن شه که کسی صحنه قبلی رو ندیده و وقتی دید که مرگخوارا همه بعد از خوردن قیمه ، تو صف جوجه کباب وایستادن مطمئن شد که آبروش نرفته. دوباره به جلوشون برگشت و وقتی صداش رو بالا برد ، همه سریع از صف ها بیرون اومدن و جلوش وایستادن.

-نقشه از این قراره ، شما پراکنده شید برید هرکاری دوست داشتید بکنید ، اصلا واسه ادامه این داستان مهم نیستید . فقط میخواستیم که درامای داستان رو بالا ببریم که آره مثلا ارتش داره حمله میکنه به هاگوارتز. اگر بتونید به صورت رندوم چند تا از دوستای هری پاتر که اونقد مهم نیستن ولی خب اگر بمیرن خواننده ها ناراحت میشن رو بکشید و بعدم بین خودتون ... آره تو بلاتریکس ، یکی از قوی ترین جادوگرای زمانه ، برو توسط یه زن خونه دار که ساعت خونش رو نمیتونست تنظیم کنه کشته شو که دیگه داستان از این باحالتر نمیشه.

قبل از اینکه مرگخوارا و مخصوصا بلا بتونه اعتراضی کنه ، ولدمورت مثل خفاشی رداش رو جمع کرد و پرواز کنان مثل گلوله ای به سمت هاگوارتز رفت.


صحنه دوم:

هری پاتر و لرد ولدمورت همدیگه رو بغل کردن و هی از این پنجره به اون پنجره میپرن. ردای ولدمورت کم کم داری سیاهیش رو از دست میده و پاره و داغون تر از وضعیت همیشگیش میشه. هری پاتر تمام تلاششو کرد تا ترسی نشون نده و بعد چشم تو چشم ولدمورت خیره شد. جای زخمش از همیشه بیشتر درد میکرد و احساس میکرد که هر لحظه ممکنه مغزش آتیش بگیره. تحمل درد از یه طرف ، خیره شدن تو چشمای بی روح و سرد ولدمورت از طرف دیگه شرایط رو برای هری خیلی سخت کرده بود. تنها راه چاره این بود که با یه مکالمه تحقیر آمیز ، حواس خودش رو پرت کنه.
-ببینم حالا تو که مثلا بهترین جادوگر زمانه بعد از اینکه دامبل مرد ، خدای جادوی سیاهی ، رئیس مرگخوارایی ، خونه ریدلت هزار هکتاره. چرا نمیری یه دست لباس خوب بخری واسه خودت خب ؟

ولدمورت نگاهی به لباسش انداخت و سعی کرد جلوی اشکاش رو بگیره. همین چند ثانیه که حواسش پرت شد کافی بود که هر دوشون به طرف زمین پرتاب شن. به صورت خیلی اتفاقی دو جادوگر رو به روی همدیگه قرار گرفتن و چشماشون رو هم قفل شد.

-شما هنوز دارین دوئل میکنید ؟ نبرد هاگوارتز تموم شده خیلی وقته چه خبرتونه یکیتون بکشه اون یکی رو دیگه.

این آرسینوس بود در حالی که قاشق قاشق قیمه میریخت دهنش ، قدم زنان به ولدمورت و هری نزدیک میشد. هر دوشون به فکر فرو رفتن ، آیا کافی بود ؟ بالاخره وقتش رسیده که این نبرد تموم نشدنی رو تموم کنن ؟ نویسنده به این فکر میکرد که آیا این پست به اندازه کافی طولانی هست و یا هنوز جا داره یه ذره دیگه بنویسه. هری به این فکر میکرد که کاش سدریک اینجا بود تا یه بار دیگه بتونه همون اولین ثانیه بمیره و هری بتونه قهرمانانه بدنش رو برگردونه پیش دوست دخترش که خیلی اتفاقی خودشم به اون دوست دختره علاقه داره. ولدمورت به این فکر میکرد که آیا این تقصیر پتیگرو بوده که دماغ نداره یا اون جان پیچ خاص بدون دماغ درست شده بوده ؟
ولدمورت اولین طلسم رو به طرف هری میفرسته. هری هم سریع طلسم عوض کردن لباس رو اجرا میکنه. دو طلسم به هم برخورد میکنن و دو تا نور بنفش و سبز حاصل از طلسم ها باعث میشه کل هاگوارتز روشن شه.

-تو چرا میخوای منو بکشی ؟ من چیکار کردم آخه ؟ تو که 5 تا جان پیچ دیگه داری هنوز ، برو با همونا حال کن دیگه .
-من چرا میخوام تورو بکشم ؟ تو چرا میخوای نجینی رو بکشی؟ چرا با شمشیر هی تهدیدش میکنی ؟ اون مار بیچاره جز اینکه یه موجود دوست داشتنی باشه چه گناه دیگه ای کرده ؟
-به نظرت میرسه که اصلا نیازی نیست ما هیچکدوم از بین بریم و میتونیم در صلح و شادی زندگی کنیم کنار هم ؟
-راس میگی ، با شماره 3 طلسم ها رو قطع کنیم ؟ من نمیخوام لباس عوض کنیم ، حدس میزنم توام قصد نداشته باشی کشته بشی.

طلسم ها قطع شد. هری و لرد چوب جادوشون رو روی زمین انداختن و به هم نزدیک شدن. خستگی تو چهره هر دو نفر به وضوح دیده میشد. بقیه محفلی ها و مرگخواران هم کم کم وارد صحنه شدند. وقتی ولدمورت و هری دست دادن ، مرگخوارا و محفلی ها هم همدیگرو بغل کردن و با خوشحالی که جنگ بالاخره به پایان رسیده چوب جادو هاشون رو به بالا پرتاب کردن. هیچ جادوگری نبود که در اون لحظه شاهد این دوستی و رفاقت نباشه. همه جادوگران از تمام جهان ظاهر شدن و به طرف این حلقه خوشحالی اومدن. همه میدونستن که الان وقت مهمونی و شادی و خوشحالیه.

تمام جادوگران در حال رقصیدن و نوشیدن و خوردن بودن و انگار هیچ غم و غصه و کینه ای بینشون وجود نداشت. در این بین بود که ماگل ها که بالاخره تونسته بودن هاگوارتز رو به کمک تکنولوژی های پیشرفتشون پیدا کنن به قلعه هاگوارتز نزدیک شدن و با تانک و هواپیما هاگوارتز و تمام جادوگران رو با خاک یکسان کردن. دوران جادوگران کره زمین به پایان رسیده بود ، همه جادوگران در هاگوارتز کشته و به آتیش کشیده و بعد با اسید نابود شده تا هیچ اثری ازشون نمونه. ماگل ها بالاخره تونسته بودن که جادوگران رو از بین برده تا با خیال راحت و بدون ترس از جادو و جادوگری به زندگی خود ادامه بدن.

پایان




پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۹۶

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۲۵:۰۰ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از باغ خانه ریدل
گروه:
مـاگـل
پیام: 196
آفلاین
جنگ جویان آتش





<پلان یک>

"دوربین با یک نمای دور پنج ثانیه با سرعت از بین ابر های سیاه می‌گذرد."

بعد از سه ثانیه صدای جیغ و فریاد های ترسیده ی زیادی به گوش می رسد. دوثانه بعد یک دهکده آتش گرفته مشخص می شود.

"دوربین به وسط دهکده می رسد و می‌ایستاد."

تصویر آدم هایی که فریاد می‌زنند از مرکز آتش سوزی دور می‌شوند را نشان می دهد. دوثانیه بعد صدای غرشی مخوف از سوی آسمان شنیده می‌شود.



<پلان دو>

"دوربینی دیگر کمی عقب تر از دوربین اول از روی زمین با یک نمای دور تصویر آسمان را می‌گیرد."

سایه پرنده ای بزرگ بر روی آسمان می‌افتد. سایه دوباره بر می گردد و اینبار پیکر یک اژداهای قرمز رنگ مشخص می شود. اژدها در حالی که بسوی زمین شیرجه می‌رود آتشی مهیب از دهانش خارج می کند و صدای فریاد ها بیشتر می شود. در بین جمعیت یک نفر که صدای بمی دارد فریاد میزند:

_ پناه بگیرید.



<پلان سوم>

" دوربین با یک نمای کامل از روبروی میز وزیر سحر و جادو رفوس اسکریمجور تصویر می‌گیرد."

اسکریمجور با آرامش پشت میزش نشسته است و پرونده های مختلف را مطالعه می کند. بعد از دو ثانیه صدای باز شدن در به طور ناگهانی از پشت دوربین شنیده می‌شود.


<پلان چهارم>

"دوربین از گوشه دفتر با یک نمای کامل جوری که درب اتاق به طور کامل و میزکار اسکریمجور سه چهارمش دیده شود تصویر میگیرد."

تصویر دوربین اول با صدای باز شدن درب اتاق قطع می‌شود و تصویر دوربین دوم جایگزین می شود. درب اتاق ناگهان تا آخر باز و پیکر مردی نمایان می شود. در صورت مرد اضطراب موج می زند. مرد بدون مقدمه شروع به حرف زدن می کند.
_ قربان اژدها ها دوباره حمله کردن.

اسکریمجور که با ورود داولیش بلند شده بود پرسید:
_ به کجا داولیش؟

داولیش:
_ هاگزمید قربان.

اسکریمجور:
_ نیروهای کمکی رو فرستادی؟

داولیش:
_ بله قربان آتش نشانی جادویی هم رفته.

اسکریمجور:
_ پس راه بیفت.

و اسکریمجور درحالی که چوبدستی اش را از غلافش بیرون می آورد به همراه داولیش از اتاق خارج می شود.


<پلان پنجم> _این پلان کمی دیر تر از پلان قبلی ظاهر می شود._

"دروبین با یک نمای آمریکایی مستقیم به جلو می رود."

از دور یک صفحه سفید مشاهده می شود. دو ثانیه بعد مشخص می شود که آن صفحه صفحه اول یک روزنامه است.

"دوربین می ایستد."

همزمان با ظاهر شدن تیتر روزنامه ها یک صدا آنها را می خواند.

بالای صفحه نوشته است: ( روزنامه پیام امروز)
در مکان تیتر آن نوشته است:
« حمله ای دیگر از طرف پرندگان غول پیکر»
پایین تیتر نوشته :
[ اژدها های سرگردان باری دیگر به انگستان حمله کرده اند ، اینبار به هاگزمید... ]

ناگهان روزنامه ای دیگر بر روی روزنامه ی قبلی ظاهر می شود.

تیتر آن بدین صورت است:
«آیا دست هایی پشت این ماجرا ها قرار دارد؟»
زیر تیتر نوشته است:
[ طی گفتگوی خبرنگار ما با یکی از مسئولین وزارتخانه ... ]

و روزنامه ای دیگر.

تیتر روزنامه سوم بدین شکل است:
« آیا جنگی دیگر در حال وقوع است؟»
متن زیر تیتر این جوری است:
[ یکی از مسئولین وزارتخانه گفته است: این اتفاقات...]

و بعد چندین روزنامه ی دیگر به سرعت بر روی روزنامه های پیشین قرار می گیرند. همچنین صدای گوینده تیتر ها قطع می شود. بعداز سه ثانیه تصویر سیاه می شود.


< پلان ششم>

"دوربین با یک نمای کامل یکی از راهرو های وزارتخانه را می گیرد. دوربین ثابت است."

دو مرد از انتهای راهرو به سمت دوربین می آیند ، هر دو بلند قامت اند و لباس های یکسانی پوشیده اند. کمی نزدیک تر می آیند. مرد سمت راست موهای مشکی مرتبی دارد ، مو های مرد سمت چپ نیز قرمز است. وسط راهرو به سمت راست می روند.


< پلان هفتم >

"این دوربین به صورت مستقیم مکانی که دو مرد می پیچند را می گیرد."

(توجه تصویر این دوربین قبل پیچیدن دو مرد پخش می شود.)

دربی چوبی به رنگ قهوه ای روبروی آنان است که بالای آن در یک پلاک طلایی نوشته است:
« دفتر کاراگاهان ویژه وزارتخانه »
< ادوارد ، رونالد ویزلی ، هرماینی گرنجر>

دو مرد جوان وارد اتاق شدند.



< پلان هشتم>

"دوربین از سمت راستِ بالای درب با یک نمای کامل جوری که تمام اتاق دیده شود تصویر می گیرد."

اول مرد مو مشکی و بعد مرد مو قرمز به طور کامل وارد اتاق می شوند و درب را پشت سر خود می بندند. درون دفتر سه میز وجود دارد ، دو میز در طول اتاق و یک میز در عرض و روبروی درب اتاق قرار دارد. پشت میز روبروی درب یک زن جوان نشسته است . موهایش قهوه ای و وز دار است . دومرد به نوبت به وی سلام می کنند.

ادوارد:
_ سلام هرمیون.

هرمیون:
_‌سلام ادوارد ، سلام رون.

رون:
_ سلام

رون و ادوارد به سمت میز های خود رفتند و بر پشت آنها نشستند ، میز رون نزدیک میز هرمیون بود و مال ادوارد نزدیک به در و کنار رون. تمام فضای خالی اتاق را با کتابخانه پوشانده بودند ، فقط یک جا بر روی دیوار روبروی میز رون و ادوارد خالی بود که روی آن یک نقشه از انگلستان نصب شده بود.

هرمیون:
_ جلسه هاتون چطور بود؟

رون:
_ افتضاح ، اسکریمجور خیلی عصبانی بود همش سر همه فریاد می کشید.

هرمیون:
_ حالا به نتیجه ای هم رسیدین؟

رون:
_ نه

هرمیون :‌
_ تو چی ادوارد؟

ادوارد:
_ خوب مال من یکم نتیجه بخش بود. بچه های ردیابی یه چیزایی پیدا کرده بود. اونا فهمیدن که اژدها ها هر بار که حمله می کنن از همون مسیر دوباره بر میگردن. منم یکم پرس و جو کردم از پنج تا حمله دو بار از یه سمت رفتن و برگشتن .

رون :
_ تو به این میگی یکم؟ حالا از کدوم سمت اومدن ؟

ادوارد:
_ از سمت ایرلند ولی هر دو بار وسط دریا ناپدید می شن . هنوز نتونستیم چیزی پیدا کنیم حتی یک رد کوچولو.

هرمیون:
_ خوب همینم خیلی زیاده . منم با جرج صحبت کردم اون گفت که یه راهی برای مقابله با اون ها پیدا میکنه.

ادوارد:
_ خوب من برم بهش یه سر بزنم فعلا.

رون:
_ فعلا

هرمیون:
_ خداحافظ

و ادوارد از پشت میزش بلند می شود از اتاق خارج می شود.


< پلان نهم >

"دوربین با یک نمای دور از روبروی مغازه ویزلی ها تصویر می گیرد."


ادوارد با صدای پاقی در بین جمعیت کوچه دیاگون ظاهر شد. به طرف مغازه جرج حرکت کرد ، چند متر مانده به مغازه سه نفر توجهش را جلب کردند. گروه سه نفره شنل های سیاه پوشیده و کلاه آنان را بر روی سرشان انداخته بودند ، صورت هیچ کدام مشخص نبود. آنها داشتند به قسمت های خلوت کوچه دیاگون می رفتند. ادوارد نیز خودش را نامرئی کرد و به دنبال آنان به راه افتاد.


< پلان دهم >

"دوربین با یک نمای کامل از روبروی یک کوچه بن‌بست تصویر می گیرد."

هیچ کس به جز گزوه سه نفره و ادوارد در آن جا دیده نمی شود. گروه سه نفره سر کوچه بن بست استادند ادوارد نیز کمی دورتر از آنها جوری که بتواند حرف های آنها را بشنود ایستاد.

_ حفاظ ها رو از کار انداختین؟

_ اره

_ منم همینطور

_ خوب باید به بچه ها خبر بدیم که اژدها ها رو بفرستن


< پلان یازدهم >

" دوربین با یک نمای آمریکایی از روبربروی میز رفوس اسکریمجور تصویر می گیرد."

اسکریمجور با آرامش پشت میزش نشسته است و پرونده های مختلف را مطالعه می کند. چند ثانیه بعد صدای درب می آید که با عجله باز می شود.


< پلان دوازدهم >

" دوربین شماره دو با یک نمای کامل از گوشه سمت چپ میز اسکریمجور جوری که نود درثد اتاق دیده شود همزمان با صدای باز شدن درب تصویر می گیرد "

درب اتاق به طور کامل باز می شود و رونالد ویزلی یکی از سه کاراگاه ویژه وزارتحانه واذد اتاق می شود.

اسکریمجور با اضظراب می پرسد:
ـ چی شده ویزلی؟

رون:
ـ قربان ادوارد پیغام اضطراری فرستاده و گفته می دونه جمله بعدی اژدها ها به کجاست.

اسکریمجور در حالی که بلند می شود می پرسد:
ـ به کجا؟

رون:
ـ دیاگون قربان.

اسکریمحور:
ـ لعنتی , سریع تر نیرو های ویژه رو خبر کن همینطور آتش نشانی جادویی رو بعدش خودت هم همراه گرمجر بیا دیاگون.

رون:
ـ چشم قربان.

و اسکریمجور به همراه رون از اتاق خارج می شوند.


< پلان سیزدهم >

" دوربین با یک نمای بسیار دور در حالی که آرام به دور منطقه می چرخد از کوچه دیاگون تصویر می گیرد "

پنج اژدها با رنگ ها و شکل های مختلف از بالای ساختمان های کوچه دیاگون آتش های خود را بر سر مردم در حال فرار می ریزند. یک گروه بیست نفره به همراه ادوارد انواع طلسم ها را به سمت پنج اژدها می فرستادند.

" دوربین نزدیک تر می رود و نمای خود را به یک نمای دور تغییر می دهد و جوری می ایستد که صحنه در گیری بعلاوه یک مقدار فضای خالی در تضویر دیده می شود "

چند ثانیه بعد یک گروه بیستو پنج نفره که لباس های خاکستری رنگ از جنس پوست اژدها پوشیده بودند به همراه اسکریمجور , رون و هرماینی در قسمت خالی تصویر ظاهر می شوند.

گروه بیست و پنج نفره متفرق شدند و مشفول خاموش کردن شعله های سر کش شدند. اسکریمجور , رون و هرمیون نیز مشغول فرستادن طلسم به سمت اژدها ها شدند.

تصویر سیاه می شود و بعد از دو ثانیه دوباره به نمایش گذاشته می شود.


< پلان چهاردهم >

" دوربین با یک نمای دور به دور صحنه نبرد می چرخد و بعد می ایستاد . در روبرویش ادوارد به همراه دو دوستش و وزیر در حال مبارزه است "

فقط سه اژدها در حال مبارزه هستند و آن سه نیز گویی فهمیده باشند که اوضاع چندان مناسب نیست فرار را بر قرار ترجیح دادند. زمانی که اژدها ها برگشتند همه ی اعضای وزارتخانه متوقف شدند.


< پلان پانزدهم >

" دوربین با یک نمای کامل از مکان قبلی اش تصویر می گیرد. "

ناگهان ادوارد حرکتی پیچیده با چوبدستی اش انجام می دهد و بعد یه جاروی پرنده روبرو اش ظاهر می شود. به سرعت سوار جارو می شود و به پرواز در می آید
< پلان شانزدهم >

"دوربین با یک نمای کامل از پشت سر و زاویه پایین جاروی ادوارد فیلم می گیرد."

همه جا را سکوت در بر گرفته است . ادوارد با سرعت به سمت بالا می رود و بعد از چند ثانیه ناپدید در آسمان محو می شود.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵

گلرت گریندل‌والدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۱۴:۴۴ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
از شعرِ تو در امان، نخواهم بودن.
گروه:
مـاگـل
پیام: 66
آفلاین
به نام او
درود

گروه مستندسازان مینیمال سوشال کانسپچوآلیسم به افتخارشان تقدیم می کنند :

3
2
1
هیچ
-1
-2
...



دوربین بی حرکت رو به یک بوم سفید قرار گرفته. دستی وارد می شود، قلمی دارد، خطی مشکی رنگ می کشد. دستی دیگر وارد می شود. خطی آبی رنگ می کشد. دستی دیگر وارد می شود. خطی سبز رنگ می کشد. ده ها دست با هم وارد می شوند و هر کدام خطی می کشند. هزار ها دست وارد می شوند. میلیون ها ... میلیارد ها ... عدد ها ... عدد ها ... عدد ها ...
فیلم روی دور تند می رود. بوم ثابت است و دست های بی شماری می آیند و می روند و نقاشی مرتب عوض می شود : دریا، کوه، جنگل، غار، دشت، روستا، روستا، شهر، شهر،شهر ...

دست ها می ایستند. همه چیز بی حرکت می شود. دوربین جلوتر می رود. وارد بوم می شود. تصویر زنده ای از لندن است. از لندنی خاکستری. کاخ ها، برج ها، رود تیمز، پل ها ... دود ها. چند ثانیه ای می گذرد و بعد ...

از دورها یا نزدیک ها، نوایی جادویی { تو فلان کن ک مثلن تم اصلی هری پاترِ جان ویلیامز } پخش می شود. دست زنی وارد کادر می شود. ابرهای خاکستری را از آسمان شهر کنار می زند و به جایشان یک چوبدستی می کشد. سپس دستش را دراز می کند و چوب دستی را بر می دارد. تکانش می دهد. جرقه های قرمز رنگ از آن بیرون می زند. چوبدستی را به سمت بوم می گیرد. رنگ ها را پخش می کند ...

تصویر سفید می شود و بعد کلمه هایی ظاهر می شوند :

جایی برای پیرمرد ها هست،
اما جای خوبی نیست،
خیلی هم بد نیست
معمولی است
و این خیلی بد است


دوباره دوربین بوم و دست زن را نمایش می دهد. بومی که حالا تصویری از یک قلعه عجیب را به نمایش می گذارد. هم نور قرمز، هم آبی، هم سبز و هم زرد از تصویر ساتع می شود. دست زن چند لحظه ای بی حرکت می ایستد. انگار دارد تصویری که ساخته را نگاه می کند. می لرزد. دست جلوتر می رود. می خواهد قلعه را لمس کند.

تصویر سفید می شود. کلمه هایی ظاهر می شوند :
با : گِ لِ رت گرین دل والد


و دوباره نمای بوم که همچنان تصویر قلعه ی را به نمایش می گذارد. دستی وارد می شود و روی تصویر قلعه با انگشت ِ خونی می نویسد :
واقعیت ؟

و این کلمه آتش می گیرد.

واقعیت؟


همه چیز تاریک می شود. چند ثانیه ای همه چیز سیاه است و هیچ صدایی هم نیست تا این که ...

- اسکاور یه دستمال بده ناموسن عطسه م داره میاد!
- هی بچه ها! من فقط آب میخام! آب!
- ای نوک طلا فقط آب کافی نیست، بلکه نان هم باید خواست و حتی بلکه هوا هم باید خواست.
- من می خندم چه جوری میشم؟ :دی
- اونجوری! منتها یکم پهنای صورتت بیشتر میشه!
- تو نمیخوای چیزی بگی استرجس ؟
- ترجیح میدم سکوت کنم ...

صداها درهم برهم با افکت های خاصی پخش میشن و تصویر همچنان سیاهه. تا این که همه چیز ساکت میشه و کسی شمرده شمرده و با متانت میگه :
- الذین یجاهدون فی سبیل المرلین صفا کانهم بنیان الآفتابه !

و بعد همه چیز سفید و نورانی میشه. اینقدر نورانی که چیزی معلوم نیست. تا این که صدای جیغ گوشخراشی به گوش میرسه و :
- آواداکداورا!
- اکسپلیارموس ...

و و میزان نور تصویر کم و کم تر میشه و وضوح صحنه بیشتر میشه. نمای یه شهر ماگلی از بالا که دوربین با سرعت زیاد داره بهش نزدیک و نزدیکتر میشه. بعله به شهر میرسه و اوووووووچ. چقدر قشنگ دور میزنه دوربین. ده امتیاز برای هافلپاف! خب دوربین به شهر رسید و حالا که محور افقی به آخر خط رسیده، داره در محور عمودی جلو میره.
با سرعت از بین خیابون های شهر می گذره. ماگل ها و ماگل ها ... دوربین ویراژ میده، لایی میکشه، تک چرخ میزنه ... و از بین ماشین ها، روی ماشین ها، زیر ماشین ها می گذره. خیابون ها تموم نمیشن. دوربین یه کاری میکنه که حوصله ی همه سر بره. هر وقت حوصله تون سر رفت بیاین ادامه رو بخونین.
دوربین یهو ترمز میزنه. میره عقب تر و با سرعت آهسته. روی یه چیزی پشت خیابون ها و کوچه ها زووم میکنه. یه تابلوی چوبی که به در یه خونه ی قدیمی زده شده : جادوگران - واحد خانه ی سالمندان.

دوربین مثل روح از در رد میشه. آروم از پله ها بالا میره و ... یه سری صدا از طبقه بالا میاد :
- من دو دوره شاهزاده ی نیمه خالص بودم. دو تا نیمه ی خالص باهم میشن چی؟ من شاهزاده ی خالصم!
- بله شازده جان! بله! بهش بگو بق بق نکنه! من و فنگ عکس گذاشتیم ریتینگ ش 4.7 از 5! ساحره های عزیز توجه داشته باشن پسر 4.7 از 5 تو این دور و زمونه کم پیدا میشه! فقط خواستم اطلاع داده باشم.
- ققی! تو هیچی نگو! یکی به من پی ام داد میگفت بابای فرگوسم (خال خالی) و می خواست اسم واقعی این ققی رو بدونه تا بره فلفل بریزه دهنش. بگم ققی؟ بگـــــــــــم؟



دوربین وارد میشه. یه راهروی باریک و کم نور. دو طرف راهرو یه سری اتاق هست که توی هر اتاق جز چهار تا تخت هیچ چیز دیگه ای نیست. خیلی ها توی اتاق ها راحت خوابیدن. البته باید گفت که به نظر میرسه که خواب راحتی دارن! اما یه عده ته راهرو، نزدیک پنجره ی خاک گرفته ی بزرگی، دور یه میز دایره ای فلزی زهوار در رفته نشستن. میز رو به یه تلویزیون 15 اینچی ِ خاموشه. همه ی افراد حاضر پیر هستن و لباس های یکسانی پوشیدن. مرد ها ست لباس آبی و زن ها ست لباس صورتی. همه بی حس و بدون حرکت خاصی سر جاهاشون نشستن و به جز وقتایی که حرف میزنن، قیافه هاشون هیچ حسی نداره.
دوربین با سرعتی آرام یکنواخت دور میز دارد می چرخه و روی چهره ی کسی که داره حرف میزنه میره.

- اون موقع که من با آی دی السامور داشتم بیناموسی می نوشتم، تو داشتی ویندوز 98 رو نصب می کردی!
- همین من قدیمی ترم بازی هارو در آوردید که آرشام قیام کرد.
- من نمیدونم ما تا کی باید شاهد این پروپاگاندایی باشیم که کاربرای قدیمی راه میندازن ...
- جرئت دارین بیاین نحوه!

پیرمردی بلند می شود و فریاد میزند :
-آقایون آقایون لطفا سکوت کنین! همه ی ما یه مشکل داریم و اگر با هم دعوا کنیم مشکلمون حل نمیشه! بی ناموسی نویسی مشکل همه ی ماست!

و آرام سر جایش می نشیند. مرد دیگری با لحنی کشدار به او می گوید:
- من همیشه از قدیم گفته ام! جواب خاله بازی را باید با رول بی ناموسی داد!

زنی که میل بافتنی ای تار عنکبوت بسته به دست دارد، آرام زیر آواز می زند :
- ای عله ماکسیما یم کجایی؟ صاحب سیم سرور کجـــایی؟! صاحب سیم سرور کجایی؟!

پیرمرد که بغل این پیرزن آوازخوان نشسته زیر گریه می زند و هق هق کنان می گوید :
- امروز بهمون فحش میدن، فردا میان کتک میزنن، پس فردا هم حتما میریزن میخوابونن اعمال قانون میکنن! این بود آرمان های دامبلدور ؟

بغل دستی ش ضربه ای به شانه ش می زند و بلند می گوید :
- آرمان های دامبلدور؟ یادت رفته چطوری ارشد شدی؟

همه می خندند. پیرزنی که کلاه گنده ای بر سرش گذاشته و گربه ای را نوازش می کند، رو به دوربین می کند و می گوید:
- لطفا old شناسه هم ذکر بشه که منو اشتباه نگیرن یه وقت. من فقط می خواستم از مدیران سایت برای تلاش بی وقفه و شبانه روزی آنها کمال تشکر را بکنم.
- بچه ها اگه ایفا نمیاین که ایفا رو بیاریم نحوه!
- به امید ریش مرلین به زودی تاپیکی با عنوان " آیا موافق باز شدن شناسه هری پاتر هستید باز می کنم! "

پیرمرد دیگری به جمع می پیوندد. دوربین هم چنان دارد خیلی آرام دور میز می چرخد. فرد تازه وارد از کسی فندکی می گیرد. سیگارش را روشن می کند و همانطور ایستاده شروع به پک زدن می کند و می گوید:
- کیریچر جان پیچ را در برابر پشیزی ناچیز به برادر حمید فروخته است ...

همه سکوت می کنند. دوربین می ایستد. و حالا آنطرفی می چرخد.

- من یه پیشنهادی دارم! از بیل ویزلی کبیر درخواست شود به مدیریت آسایشگاه منصوب شوند، تا موجی از تحرک اعضای قدیمی بر علیه ایشان ایجاد شود تا دور هم خوش باشیم!
- بعله بعله! ورودی های 84 برن تو صف وایسن. اصلن برن بخوابن! قبل از هر چیز باید تکلیف ورودی های 83 مشخص شه! پیرخوشگله بفرما.

فردی که به او اشاره شده لبخند پت و پهنش را جمع می کند و دنبال دوربین که دارد برای خودش می چرخد راه می افتد :
- لکن اینگونه نباشد که ما پست بزنیم و شما نقل قول نکنید. این بی توجهی و اهمیت ندادن به قدیمی ها و پست های سرشار از مفهومشان از کجا سرچشمه می گیرد؟ این چه وضع اداره و تربیت کاربر است که احترام مارا فراموش کردند، محض تفریح خودشان پست می زنند؟ این شد رول پلییینگ؟

پیرمرد موسفیدی که هنوز تعدادی موی قرمز در سر و صورتش خودنمایی می کرد گفت:
- یادمه هری میگفت "کل من ماگل ها فان و یبقی وجه جادوگران والا کرام ... "

بغل دستی ش با یک حالت ناگهانی از جا بلند می شود و فریادزنان صحنه از صحنه بیرون می رود :
- ولم کنین بابا! همه میدونن این سایت رو من و سعید ولدمورت تاسیس کردیم و هری از چنگمون کشید بیرون!

پیرترین فرد جمع نفس عمیقی می کشد و چشم های بی رنگش را به شیشه دوربین زل می زند و آرام می گوید :
- فریب اینا رو نخورید، یاد استکبار من و مملی رو همیشه زنده نگه دارید و بدانید راه حق، راه عله ( آتشفشان له) هست و لا غیر!


صدای جیغ مانندی از اتاقی در آن سر راهرو به گوش میرسد ک:
- هووی! با این که من جسما بین شما نیستم اما روحم ناظر اعمال شماست! پس بهتره ارزشی بازیاتونو تعطیل کنین، دوست ندارین که ویرایش بشین؟ اصن شما آقای دوربین اون مجوز فیلم برداریتو نشون بده ببینم!

مرد کام عمیقی از سیگارش می گیرد و زیر لب می گوید :
- چیزی که الان مهمه اینه که تاریخ داره در کتابخانه هاگوارتز دفن میشه.

پنجره را باز می کند و سیگارش بیرون می اندازد.

تصویر سیاه می شود.


دوربین دوباره رو به یک بوم قرار گرفته. تصویری از یک جای آبی رنگ ...

در پناه او
بدرود


پ.ن: هیچ کدام از دیالوگ ها از نویسنده نیست. این یک مستند داستانی شده است.


ویرایش شده توسط گلرت گریندل‌والد در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۰ ۱:۱۷:۲۶

[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 459
آفلاین
تقدیم به پرسیوال دامبلدور که کم بود! اما به موقع بود...

مدیر و مدیرتر
پارت ۲

تصوير گاوميشي وسط دايره ظاهر مي شود. گاو ميش نعره اي ميكشد و سپس عبارت زیر ظاهر ميشود.

-دام و طیور پروداکشن با اوفتخار تقدیم می کوند.
هرگونه تشابه اسمی، شخصیتی، رفتاری، ظاهری و ... با شخصیت های حقیقی و مجازی کاملاً تصادفی بوده و دام و طیور پروداکشن مسئولیّتی در قبال آن نمی‌پذیرد. تقصیر رولینگه!

دوربین ، تهيه كننده و كارگردان را نشان مي دهد كه به سبک کتابی و مضحك با هم صحبت ميكنند.

-هاگريد!هاهاها...اين فيلم خيلي خوب هسته. ولي هنوز يك جاي كار ميلنگه.
-باروفيو! ما بايد علاوه بر بوعد موديريتي، بوعد آموزشي ر نیز به فيلم فاخر خود اوضافه كنيم.
-بعد آموزشي چي چي می باشه؟
-تو تا به حال مدير هاگوارتز بوده اي؟ پر از ماجراهاي زيبا هست.


تصوير آرام آرام تار مي شود و تيتراژ آغازين فيلم همراه با موسیقی متن شروع مي شود.

-اینجا جادوعه ینی سایتی که...هرچی که توش می بینی از روی تاکتیکه....تاکتیک مدیری که داره ضعف ساحره...اگه مردی شانسی نداری توی مسابقه.
- اینجا همه خنگنه میخوای باشی مث بنده؟ بذا چش و گوش توره وا کنم یه ذره...اینجا جادوعه لعنتی شوخی نیسته...خبری از رول و کیکای شیری نیسته.

پت و مت در نقش تمامی مدیران ایفا و مسئولین چهارگروه


- عله آن شو! من چند سالی باهات حرف دارم... عله آن شو نکن منو بلاک واسه این کارم...کوجاهاشو دیدی تازه اول کارم عله آن شو من یه کاربرم باهات حرف دارم.

سیامک انصاری در نقش استرجس پادمور


- عله آن اشو من چند سالی تو ره حرف دارم...عله نکن روستایی رو بلاک واسه این کارش...کجاهاشه دیدی تازه اول کاره...عله آن شو که یه روستایی تو ره حرف داره.

سخنگوی شرکت ایوان در نقش لرد ولدمورت


- اعضا می خوان باشن گولاخ یا خفن...توی هاگوارتز همه می خوان نمره ندن...توهم گوشنته خودتو به اون راه نزن بیا شیر و کیک بزنیم بمون جا نزن.

اندی و جعبه ی اسباب بازی هایش در نقش عله


- اینجا عکس روستاست همرنگ شو که شیری نشی...اینجا یا مرگخواری یا می خوای مرگخوار شی...اختلاف سطح رول اینجا بی داد می کنه... روح سوژه هارو زخمی و بیمار می کنه.

بگم؟بگم؟ در نقش تام ریدل


- عله آن شو! من چند سالی باهات حرف دارم... عله آن شو نکن منو بلاک واسه این کارم...کوجاهاشو دیدی تازه اول کارم عله آن شو من یه کاربرم باهات حرف دارم.

برادر دوقلوی عادل فردوسی پور در نقش ادی کار مایکل


- عله آن اشو من چند سالی تو ره حرف دارم...عله نکن روستایی رو بلاک واسه این کارش...کجاهاشه دیدی تازه اول کاره...عله آن شو که یه روستایی تو ره حرف داره.

ای کیو سان به همراه کلاه گیس بنفش در نقش تدی


-تازه وارد و پستش کنار یه لرده...کل رول هاش قدّ یه تاپیکه لرده...توحید و مورفین بودن روی یه سرور...اما ببین فاصله رولا چقدره...

اصن نمیتونم در نقش رودولف


-هاگوارتز نیست که کارش آموزش...رقابت هسته که شده چارچوبش...این روزا اول مدیر هسته بعد خدا... سایته می بندن و هی میدن استعفا.

با حضور لورل و هاردی در نقش هاگرید و باروفیو


انتخاب موسیقی: سروش پشمکی
خواننده: barofio ft. hagrid
فیلم‌بردار: گاومیش باروفیو
صدابردار: هوردیار آقاجونی
سینه موبیل: این رو نمیدونستیم چیه کلن کسی رو ننداختیم تو زحمت واسش.


تصویر کوچک شده


پس از پايان تيتراژ، دوربين مدار بسته، دفتر مديريت هاگوارتز را نشان ميدهد. قاب عكس مديران سابق ديوار اتاق را پوشانده است. ناگهان در پایین تصویر نوشته می شود:

خرداد ماهِ هزار و سیصد و نود و پنج


همراه با نوشته شدن متن بالا و همزمان با قطع شدن صدای تق تق دستگاه تایپ که تاریخ را تایپ می کرد، دوربین روی صندلی مدیر زوم می کند. پشت میز و روی صندلی، رودولف نشسته.
او كه بسيار عصبي است، تلفن را برداشته، شماره اي ميگيرد و در انتظار وصل شدن مي ماند. پس از چند ثانيه شروع به فرياد زدن مي كند:
-همين كه گفتم. من ديگه اَصَن نميتونم.حس ميكنم فعاليت توي سايت ، به فعاليتم توي سايت لطمه ميزنه. نميخوام مدير باشم.

تصویر کوچک شده

ناگهان تصوير سياه ميشود و دوباره به حالت اول برميگردد. صدای تق تق دستگاه تایپ دوباره شروع می شود و عبارت زیر را تایپ می کند.
تیر ماهِ هزار و سیصد و نود و پنج

قاب عكس رودولف به ديوار چسبيده و دارد با ساحره ي قاب كناري، همينطور وَر مي رود.
پشت ميز اين دفعه، هكتور نشسته.

- چنان معجوني بپزم امشبـ برا ارباب.

ناگهان در با ضرب لگد باز شده و تام ريدل و دار و دسته ش وارد دفتر مي شوند.
تام پايش را روي ميز هكتور گذاشته و ميگويد:
-با خودت چي فكر كردي؟هن؟ تو بايد بازخواست جدي بشي. چرا انقدر تعداد کلاسا کمه؟ ها؟ میخواین با کم کردن تعداد کلاسا به کاربرا توهین کنید؟

ناگهان ادي كار مايكل وارد كادر مي شود:
-تو كي هستي جز كسي كه قراره به ما خدمت كنه؟هن؟

هكتور كه از شدت تعجب دوباره رعشه ي هميشگي به جانش افتاده مي گويد:
-وات د فاز؟ الان قضيه چيه؟ چيكار باس بكنم؟
-بايد خدمت كني به ما! سريع برامون نوشابه باز كن.

سپس ادي پاتيل هكتور را ميگيرد و با گوشه ي آن، در شيشه ي نوشابه اش را باز مي كند.

-دموكراسي يعني من خودم انتخاب كنم پپسي ميخورم يا كوكا كولا! فهميدي؟
-

تصویر کوچک شده


دفتر مديريت تمامي شكل و روي خودش را از دست داده، همه چيز به هم ريخته و دار و دسته ي معترضين هكتور را مجبور كرده اند كه كفش هايشان را واكس بزند.
دوربين با چرخشي به سمت در دفتر مي رود.
نور خيره كننده اي دفتر را بر ميدارد.
لرد ولدمورت در حالي كه با فرستادن طلسم به طرف دسته ي معترضين، يكي به يكي آن ها را ناك اوت مي كند، از در ورودي به سمتي كه هكتور نشسته مي رود.
نگاهي به تام كه از شدت طلسم هاي قبلي بي جان شده كرده و ميگويد:
- تو رو ناك اوت نميكنيم. تو جرمت سنگينه! تورو حذف شناست مي كنيم.

و طلسمي سبز رنگ از سر چوب دستيش بيرون مي آيد.

سپس رو به بقيه ي معترضين كرده و ميگويد:
- خيال برتون نداره كه برديد! ماه هاست كه خانه ي ريدل هارو خاك برداشته. هكتور هم به ما قول داده بود كه بياد كمك ما و خونه رو جارو كنه. اصلن از اولشم اين مسئوليت سخت رو قبول كرد كه كرسي بي صاحاب نمونه. وگر نه كار هكتور كه مديريت نيست. جارو زدنه. بسه ديگه ما ميريم بچه ها جوهر نمك خريدن بيوفتيم به جون خونه.

تصویر کوچک شده


اردیبهشت ماه هزار و سیصد و نود و سه

تصویر تغییر میکند. دوربین سالن بزرگی را نشان می دهد. روی تابلویی داخل سالن، با فونت درشت نوشته شده مجمع عمومی ویزنگاموت. تدی در حالی که موهای بنفشش را از روی پیشانیش کنار می زند، لبخند زده و رو به اهالی ویزنگاموت می گوید:
-سلام به همه.
-سلام تدی.
- یه پیشنهادی دارم برای ترم تابستونی هاگوارتز.

فردی که روی صندلی اصلی وسط سالن نشسته، دست هایش را به نشانه ی اینکه تدی اجازه ی صحبت دارد، بالا می آورد. تدی ادامه می دهد:
- وقتی صحبت از هاگوارتز میشه تقریبا اعضای ایفای نقش یکی از این دو موضع رو دارن که معمولا با سابقه‌ی عضویتشون در ارتباطه.

سپس صدایش را با سرفه ای صاف کرده و میگوید:
-1. اونایی که بی صبرانه منتظرشن که عمدتا بچه‌های تازه وارد هستن.
۲. اونایی که هاگ رو وقت تلف کنی و آفت ایفای نقش میدونن اونم تو فصل تابستون که فعال‌ترین زمان سایته. این بچه ها اکثرا از اعضای قدیمی هستن.

فردی که در وسط سالن نشسته، سرش را به نشانه تایید تکان داده و می گوید:
-لطفا پیشنهادت رو برای حل این مشکل بگو.
- من یه پیشنهاد برای حل این مشکل دارم که شامل چندین بنده!
1.این ترم، فقط اعضای جدید هر گروه اجازه ی شرکت تو کلاسا رو داشته باشن.

تمامی افراد حاضر در سالن سرهایشان را به نشانه تاکید تکان می دهند.

- 2.اساتید از بچه‌های با سابقه و پر حوصله انتخاب بشن که نه تنها متن تدریساشون، الگوی خوبی از رول نویسی باشه، تکالیفی که میدن هم بیشتر بر پایه‌ی رول باشه تا اموزشی باشه برای تقویت رول نویسی اعضای تازه وارد. تعداد کلاسها هم لازم نیست زیاد باشه تا وقت کافی برای انجام تکالیف پیدا نشه.

با لبخند تمامی افراد حاضر در سالن، تدی نیرو میگیرد و با خوشحالی ادامه می دهد.

-3.مسابقات جام آتش و کوئیدیچ هاگوارتز فرصت خیلی خوبی برای کسب امتیاز توسط اعضای قدیمیه که میخوان نقشی تو هاگ داشته باشن. همونطور که توی جام آتش، فقط افراد سال بالایی حق شرکت داشتن، هر گروه یک یا دو نماینده از بین نویسنده‌های خوبش بفرسته. البته کوئيدیچ هیچوقت محدودیت نداشته و باز هم فرصتی بوده برای تربیت نویسنده‌های جدید و به شدت پیشنهاد میکنن تیم‌ها ترکیبی از اعضای جدید و قدیمی باشن.

همه ی افراد توی سالن به تدی زل زده اند. او که کمی خجالت کشیده، سرش را پایین می اندازد. ناگهان فردی از میان جمعیت از جایش بلند شده و شروع به دست زدن می کند. همراه با او، تمامی افراد در سالن از جای خود بلند شده و صدای سوت و دست و هورا کل سالن را بر می دارد. جیمز از میان جمعیت پشت در های سالن، خودش را بیرون می کشد و به سمت تدی می رود. جیمز و تدی همدیگر را در آغوش می کشند. دوربین روی آن دو زوم کرده و سپس همزمان با سیاه شدن صفحه، صدای چکشی روی میز می آید و مردی فریاد می زند:
-تصویب شد!

دستگاه تایپ شروع به نوشتن در صفحه ی سیاه می کند.

پس از کسب اکثریت آرای مجمع و تصویب شدن قوانین جدید، تیم مدیران سایت و مدیران ایفا با همکاری و تلاش، سعی به نوشتن قانونی کاملا جدید و اصلاح شده کردند. پروسه ای که دو سال طول کشید و آزمون و خطاهای بسیاری برای آن شد. کلاه گروهبندی رویکرد جدی تری در پیش گرفت و برای میزان کردن تعداد تازه واردان، تعداد زیادی عضو با انگیزه صرفا بخاطر نرفتن در گروه مورد علاقه شان از سایت رفتند.

در خردادماه هزار و سیصد و نود و پنج، در پی اعتراض دسته ای از کاربران به سرپرستی تام ریدل، بند شماره دو که اشاره بر حساسیت امر تدریس داشت عملاً اشتباه خوانده شد و عده ای از کاربران خواستار آزادی تدریس برای همه و افزایش تعداد کلاس ها شدند.
در تیرماه هزار و سیصد و نود و پنج بند شماره یک که اصلی ترین بند قوانین بود، به دلیل اصرار و درخواست های مکرر مسئولین گروه های چهار گانه هاگوارتز، از بین رفت.
با روی کار آمدن استرجس پادمور، مسابقه ی جام آتش که سال قبل بر روی آن وقت گذاشته شد نادیده گرفته شد و به این ترتیب، بند شماره سه نیز ناقص شد.


تصویر کوچک شده


تیر ماه هزار و سیصد و نود و پنج


دفتر مدیریت خالیست. در باز شده و عله همراه با جعبه ی کارتنی که روی آن نوشته شده، سرور وارد دفتر می شود . جعبه را روی زمین گذاشته و خودش هم روی زمین می نشیند.

-عه! چرا نوشته سایت خاموشه؟ کی سایت رو بسته؟

سپس دکمه ی روشن سایت را زده، از توی قسمت recycle bin استر را در آورده و روی صندلی می نشاند و سپس سریعا همراه با جبعه بیرون می رود.
به محض بیرون رفتن عله، مدیران سایت وارد می شوند.

-سلام استر.
-س...
- ما اومدیم بگیم که سایت از وقتی رفتی کلی فرق کرده.هاگوارتز تازه وارد محور شده. قوانین رو به صورت تازه وارد محور بنویس. خدانگهدار.

چند روز بعد


استر وارد دفتر شده و روی میز می نشیند تا کار های روزمره اش را انجام دهد که ناگهان توجه اش به نامه ای روی میز جلب می شود. با صدای بلند شروع به خواندن متن می کند.

نقل قول:
از طرف مسئولین گروه های چهارگانه
باسلام خدمت استرجس پادمور.
وضعیت گروه ها از نظر عضو تازه وارد، به شدت نابسامان می باشد و اگر قوانین را عوض نکنی، ما هاگوارتز را تحریم می کنیم و بوق هم گیرت نمیاید
مرسی اه.


استر که خیال می کند حمایت مدیران را در پشت خود دارد و مدیران به شدت بر روی تازه وارد محور بودن هاگوارتز اتفاق دارند، با خیال راحت شروع به نوشتن نامه ای به شرح زیر می کند.

نقل قول:
سلام
حرف من، حرف تیم مدیریته.
در صورتی که فکر میکنید حق با شماست، خودتان به دفتر مدیریت بیایید تا رودر رو با هم صحبت کنیم.


تصویر کوچک شده


در باز شده و مدیران سایت وارد دفتر می شوند. استر خوشحال شده و می گوید.

-ایول شماهم اومدین با مسئولای گروه ها دعوا کنین؟
-نخیر ما مسئول های گروه ها هستیم!
-وات؟
-ما مسئولین گروه های چهارگانه هستیم. هرچه سریع تر قوانین رو عوض کن.
-شما خودتون...
-هیس... عوض کن! گریه می کنیما.
- .

تصویر کوچک شده

تصویر دوباره تغییر کرده و ایندفعه تالاری زیبا که پر از پوستر های قرمز است نشان داده می شود. چراغ ها خاموش هست و بخاطر نور شومینه، سه سایه که یکی به شدت بزرگ است در حال صحبت کردن دیده می شوند.

-شوما وژدان به خرج بیدین. عضو تازه وارد خورد میشه پای این قوانین.
-تو میگی چیکار کنیم هاگرید؟ اینا نه به حرف من مسئول گریف گوش میدن نه به حرف استر که مدیر هاگوارتزه.
-بابا اینقد مسئول فولان جا مسئول فولان جا نکونید. شوما حداقل کاری که میتونید بوکونید اینه که ضریب بذارید برای میانگینا. ینی هرچیقد بیشتر ملت شرکت کنن، ضریب بیشتری بهشون تعلق بگیره و میانگین تیمشون بره بالاتر.
-اینجوری گروهایی که عضو کم دارن چیکار کنن؟
-من کاری با کم بودن عضو ندارم. من دلم به حال اون ریونکلایی میسوزه که سطح نوشتنش پایینه! میاد تکلیف بنویسه. میبینه سه نفر از گروهش شرکت کردن. هر سه نفر هم از شاخ های سایتن و قطعا نمره ی کامل می گیرن. میترسه که گند بزنه به میانگین. زده میشه! انقدر به فکر گروه نباشید. به فکر اعضا باشید نه جناح ها.
-نخیر هاگرید اونا قبول نمیکنن.
-باو چرا نمی فهمید؟ حتی من غول هم دارم می فهمم. چرا انقد در مقابل فهمیدن مقاومت نشون میدین؟
- ما که حرفی نداریم چرا به ما می پری؟
-اصلن من رو ببرین توی جلسه تون. میخوام باهاشون حرف بزنم.
-قبوله! فردا بیا بیا مکان جلسات ببینیم چیکار میکنی.
تصویر کوچک شده


تصویر دوباره آشنا می شود. تصویر دفتر مدیریت. هاگرید وارد دفتر می شود و می بیند که هیچکس به جز آرسینوس و استرجس در دفتر نیست.

-چیرا اینا رفتن؟
-قضیه حل شد هاگرید.
-جدی؟ دمتون گرم. میدونستم کارتون درسته. پس ضریب رو اوکی کردین؟
-نه راستش... قبول نکردن.
-پس چیرا میگین مسئله حل شود؟ پس چیرا نیگرشون نداشتین من بیام؟
-بیخیال هاگرید... حسابشونو توی هاگ می رسیم. اول میشیم! هرچی باشه داور ما توی کویدیچ مرلینه. تلافی میکنه سرشون.
-خودایا چن بار بوگم؟ من اصن کاری با گیریف نودارمـــ. من میگم تازه واردا ضرر میکنن ازین کارای شوما. خوب تو به قول خودت فلانی رو داور میکنی. ریونکلاو هم میاد یکی رو داور میکنه که سال هاست آنلاین نشوده. اون یکی هم به همین صورت. و شروع میکنن به کم دادن امتیاز به کی؟ به اون بدبخت تازه وارد.

استرجس میان صحبتای هاگرید پریده و میگوید:
-راستش الان دیگه ساعت اداری تموم شده من باید برم. خداحافظ.

آرسینوس و استرجس با هم می روند و هاگرید تنها در دفتر مدیران می ماند... دوربین روی قاب عکس مدیران که آخرین آنها عکس هکتورهست زوم می کند. سپس صدایی ، سکوت دلخراش و تلخ فیلم را به هم می زند.

-سلام...دوفتر خالیه! الان توشم... تا دیر نشده خوتّو برسون.

.دقایقی بعد باروفیو به دفتر می آید .هاگرید و باروفیو برای چند ثانیه به یکدیگر خیره می شوند. هاگرید با بغض می گوید:
-ینی کاری نمیشه کرد؟
- کاری نمیشه کرد! وقتی که مسئولین گروه به جای اعتراض به اینکه چرو تکالیف نباید به صورت رول باشه و چرو انقدر دست استاد آزاد هسته میان و به مسائل دیگه ای اهمیت می دن، نمیشه کاری کرد.
-حتی سعی هم نمیتونیم بکنیم؟
-سعی ما این هسته که این فیلم رو به رخ اونها بکشیم و بفهمونیم. خوب نگاه بکن هاگرید. داریم فیلم رفتار های مدیران ره توی بخش طنز شرکت می دیم. در روستای ما رفتار مدیران ره فقط در بخش اکشن شرکت میدهند. بیا این کار ره بکنیم.
-بیا این کارو بکنیم! فَقَ بعدش یه چیزی بوخوریم تحلیل رفت بدنم سر این فیلم.

هاگرید برایش قلاب می گیرد. باروفیو از شانه ی هاگرید بالا رفته و دستانش را به سمت دوربین می آورد. سیم های دوربین مخفی را در دستانش گرفته، و در حالی که زبانش را تا ته بیرون می آورد و با همان ریخت و قیافه می گوید:
-این فیلم اسکار ره گرفته هسته!

سپس سیم دوربین را جدا می کند...
تصویر روی زبان باروفیو می ایستد و تیتراژ پایانی با پس زمینه ی زبان باروفیو به نمایش می آید.

پیوست:


zip ekhtelaf - mastered verision.zip اندازه: 1,819.22 KB; تعداد دانلود: 196


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۲۲:۱۲:۳۸
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۲۲:۱۳:۳۱
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۲۲:۱۴:۵۳
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۲۲:۱۶:۱۲
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۲۲:۱۷:۳۶
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۵ ۲۲:۳۳:۱۶

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 191
آفلاین
مدیر و مدیرتر
پارت 1



فیلم با دوربین روی دست لرزانی آغاز می‌شود و تصویر، تهیّه کننده و کارگردان کار را روی مبلی زهوار در رفته نشان می‌دهد. اصحاب کمپانی به طرزی تصنّعی شروع به دیالوگ گفتن می‌کنند.

- باروفیو؟ آیا می‌دانستی که دو روز دیگر مهلت تحویل آثار برای هالی ویزارد تمام می‌شود؟
- هاگرید! اگر زمان‌بندی مناسبه ره داشتیم، کار به این‌جا نمی‌کشید.
- باروفیو! نه! ما بودجه هم نداشتیم. من امروز یک کیک چهار طبقه بیشتر نخورده‌ام و گوشنه هستم.
- هاگرید! نمی‌دانم شاید حق با تو باشد.

چند ثانیه هر دو نفر به دوربین که مشخص نیست چرا ارتفاع پایینی دارد خیره می‌شوند و سپس هاگرید با دست بر روی سرش می‌کوبد.
- فهمیدم! چرا تا به حال به فکرم نرسیده بود ... اگر سوژه‌ی مناسب داشتیم کار به این‌جا نمی‌کشید.
- سوژه‌ی مناسب چی‌چی هسته؟
- آیا تو تا به حال در خوابگاه مدیران بوده‌ای؟ پر از سوژه‌ی خنده است.

تصویر تار شده و تیتراژ آغازین همراه با موسیقی متن به نمایش درمی‌آید.

یک عدد طاووس وسط صفحه ظاهر شد و شروع به جیغ زدن کرد. چتر صورتی رنگی کنار طاووس افتاده که دوربین بر روی آن زوم می‌کند و متن بر روی زمینه آن به نمایش در می‌آید.

دام و طیور پروداکشن با افتخار تقدیمه ره می‌کند!

هرگونه تشابه اسمی، شخصیتی، رفتاری، ظاهری و ... با شخصیت های حقیقی و مجازی کاملاً تصادفی بوده و دام و طیور پروداکشن مسئولیّتی در قبال آن نمی‌پذیرد. تقصیر رولینگه!


تصویر شخص نقاب‌داری کم کم در فضای صورتی رنگ ظاهر شده و شروع به خواندن می‌کند.
- ای خدااااااا وِلُم کنــیــــــــن ... آااااااه!

آقای عادل پور فردر پوس با الهام از کلینت استیوود، در نقش ویولت بودلر
کُزِت و ستایش، دو نفری در نقش ریگولوس بلک


- سی بُردِ کاربرو خودمه تو گل می‌پلکونُم ... محض رضای او تیمو خودمه تو گل می‌پلکونُم

رضا روحانی در نقش آرسینوس جیگر


- سی دُختِ بودلرو خودمه تو گل می‌پلکونُم ... محض رضای ریگولو خودمه تو گل می‌پلکونُم

پیکان جوانان گوجه‌ای مدل پنجاه و هفت، در نقش رودلف لسترنج

رفتگر محل در نقش دلفی


- چند شووه ای خدایا خواب فرار می‌بینُم ... چند شووه ای خدایا خواب زندان می‌بینُم ... می‌بینُم یارُم باخته از تراورز بیزارُم

خوار مادر ناتنی‌های سیندرالله، حشمت فردوس، شمر ابن ذی‌الجوشن و ترمیناتور 2 همگی دسته جمعی در نقش گیبن


- نبره جامو رو سر، می‌کندُم بیچاره ... همش به فکر جامه، زبونشه درمیاره

کارل جانسون (CJ) در نقش آگوستوس راکوود
میرتل گریان در نقش مورگانا لی فای


- اگه بودلر ببازه، می‌میرُم از خرابی ... مو توی تیم حریف ندارُم آشنایی:hungry1:

وِی در نقش روبیوس هاگرید


- توی خوابگاه می‌شینُم، هی میانگین می‌گیرُم ... اونی که دلُم می‌خواسته، ضریب پشتش می‌ذارُم

راهپیمایان روز قدس دسته جمعی در نقش کورممدها و نورممده‌ها


- ته تلیتو لیته لیتو ته تلیتو لتو لیتو ... حـــالــــــــــــــــا!

انتخاب موسیقی: فرهاد میش‌آبادی
خواننده: Unknown Artist ft SANDY
فیلم‌بردار: گاومیش باروفیو
صدابردار: پیکسی
سینه موبیل: روونا ریونکلا

تهیّه کننده: روبیوس هاگرید
نویسنده و کارگردان: باروفیو


تصویر به صورت ثابت، از کنج سقف، خوابگاه مدیران را نشان می‌دهد. آرسینوس جیگر به تنهایی کنج خوابگاه نشسته و با پلی استیشن جادویی بازی می‌کند. در باز شده و ویولت بودلر در حالی که هفت‌تیری دور انگشتش می‌چرخاند وارد می‌شود.

- سلام آرسینوس! یه ایده دارم.
- بگو.
- همه‌ی کاربرا رو می‌گیریم می‌کنیم توی آزکابان، بعد مسابقه می‌ذاریم که بیان بیرون. همه چیشم آمادس، سوژه رو کامل نوشتم. خود منم با بچه ها می‌ریم تو بعد میایم بیرون.
- باشه.

تصویر کوچک شده


آرسینوس همچنان همان‌جا نشسته و بازی می‌کند و این بار رودولف نیز در کنار او مشا‌هده می‌شود. ویولت نیز گوشه ای نشسته و در حال نوشتن فیلم‌نامه ادامه مسابقه است.

- چی شد پس؟ رایت نشداین بازی‌های ما؟ زودباش می‌خوام رفتنی به مافلدا ابراز علاقه خاص کنم!

- دست‌هاتون رو بذارین روی سرتون و بیاین بیرون! خونه محاصرس!

شیشه‌ی خوابگاه شکسته و طنابی به داخل پرت می‌شود و راکوود که روح گریان مورگانا را کول کرده با آن داخل می‌شود.

- چرا ملکه رو کشتن آرسینوس؟ خجالت نمی‌کشی؟
- نه.
- نفرین ملکه می‌گیرتتون! تازه قبلش هم من از خجالتتون در میام، می‌دونین با کی طرفین؟ نه واقعاً می‌دونین؟

رودولف که چند ساعتی درجا کار کرده و ابراز علاقه خاص هم نکرده شروع به جوش آوردن می‌کند و کاپوت را می‌زند بالا. راکوود دست در ناکجاآباد خود کرد کرده و یک قبضه اسلحه‌ی کمری بیرون می‌کشد و رو به آرسینوس که همچنان به شکل مشغول بازی است می‌گیرد. آرسینوس همچنان به شکل مشغول بازی می‌ماند. راکوود یک شیء موزی شکل نیز از همان‌جا خارج می‌کند.

- این نشان حاکم بزرگه. الان هم قصد دارم به شما شلیک کنم که به این صورت می‌باشد! دوفش! ... دوفش ... دوفش!

راکوود مکرّراً با دهان صدای شلّیک درمی‌آورد امّا چیزی جز چند قطره آب شیر از تفنگ خارج نمی‌شود. رودولف یک پس گردنی قایم به او می‌زند و اسلحه اش را گرفته و از پنجره به بیرون پرت می‌کند. راکوود هم مانند مورگانای روی کولش به گریه می‌افتد.

- خیلی بدی رودولف! من می‌رم امّا پلیس فتا حواسش به همه چی هست و انتقام منو می‌گیره.

ویولت که نقش خاصّی در این سکانس نداشت با رفتن راکوود و مورگانا شروع به صحبت می‌کند:
- واه واه واه! چه رفتار بچّگونه‌ای ... ایفای نقشه دیگه.

تصویر کوچک شده


باز هم آرسینوس مشغول بازی است که این بار در خوابگاه با لگد باز شده و ویولت بودلر استیلی مخوف در چارچوب آن ظاهر می‌شود. ابتدا فقط سایه ای از ویولت مشخص است که سرش را پایین انداخته و کَت باز کرده‌است. سپس یک قدم جلو آمده و سرش را بلند می‌کند و خلال دندانی که گوشه لب دارد را تف می‌کند و با سر کلتش زیر چانه اش را می‌خواراند. اختلاف سطح ابروهای ویولت بی سابقه است. در یک چشم به هم زدن ویولت به فرمت همیشگی برگشته و وارد می‌شود.
- تا کی ظلم؟ تا کی جور؟ تا کی بی عدالتی؟ تا کی خنجر از پشت؟ عه نه چیزه ... اشاره می‌کنن از جلو بوده ... تا کی دهن گشادی؟ تا کی قتل‌هایی چنین بی رحمانه در سطح ایفای نقش رخ می‌ده و شما منفعلین؟ ها؟

ویولت دستش را درون ردایش می‌برد و جنازه ریگولوس را از آن خارج می‌کند.
- می‌بینی بچّه رو؟

ویولت که احساس می‌کند تأثیرگزاری کافی است دست از آه و ناله و بغض می‌کشد و با لحنی منطقی ادامه می‌دهد.
- به نظر من گیبن باید بلاک شه. البته این نظر شخصی منه، مردم خودشون بهترین داور هستن و می‌تونن قضاوت کنن که من حق می‌گم یا ناحق.

آرسینوس سرش را از کنسول بازی برمی‌گرداند و به دوربین خیره می‌شود.
- اگر فکر می‌کنید ویولت درست می‌گوید عدد 1 و در غیر اینصورت عدد 2 را از طریق بلیت برای مدیریت ارسال کنید.

بلافاصله بعد از جمله آرسینوس در خوابگاه بار دیگر با لگد باز شده و کورممدها و نورممده های بی شماری وارد می‌شوند و یکصدا شروع به شعار دادن می‌کنند.

- گیبن باید بلاک شه! گیبن باید بلاک شه!

- اگه گیبن بلاک نشه ما به چه امیدی ایفای نقش کنیم؟ هر روز ممکنه یکیمون کشته بشه!

- گیبن بد! گیبن بلاک!

- وااااای گیبن واااای ... گیبن مسلمون نیستی تو!

- حق ارمیا نبود اوّل شه!

- داریوش منو ول کن برو سراغ گیبن!

- گیبن چرا گناه می‌کنی؟ نخواستیم ایفای نقشو! مرلینو خوش میاد؟ من اینجوری اصلاً نمی‌تونم ایفای نقش کنم.

- آقای گیبن! می‌دم خشکاخشک سرته ببرّن! تف تو صورتت! خیلی مچّکر، علیرضا باقری هستم، آی لاو یو پی ام سی.

- اگر با کرکس‌ها و کفتارها همنشین شوید پرواز را فراموش می‌کنید. آقای گیبن شما باید از تیم ملّی عذرخواهی کنید.

- چرا وقتی به قتل می‌رسید ریگولوس ... آقای گیبن می‌خند؟

- ریگولوس رو بدین ببرم ماه عسل ... آخّی چقد سختی کشیدی!

- دیوید دیوید گیبن!

- اگر طرفدار گیبن هستید عدد 6 و اگر طرفدار ریگولوس هستید عدد 9 رو به سامانه 3090 بفرستید. فقط یه چیزی بفرستید.

- گیبن تقصیر دولت قبله.

جنازه ریگولوس مشغول زدن جیب تک تک معترضان شده‌است. آرسینوس بالاخره از حالت خارج شده و بازی را pause می‌کند. منو را از روی میزش برداشته و گیبن را بلاک می‌کند و سپس خودش را نیز out of service می‌کند تا از هجمه اعتراضات دور بماند.

تصویر کوچک شده


آرسینوس دوباره با قدرت به صحنه برگشته و مشغول بازی است.

تق تق تق!

- بفرمایید!

هاگرید از در وارد شد.

- سولام! جایزه مارو بده بریم کیک بخریم که گوشنمه.
- جایزه؟ کدوم جایزه؟
- از زندون در رفتم دیگه! :pashmak:
- عه ... قرار بود ویولت فرار کنه که!
- اونم در رف خو! منتها من زودتر در رفتم، اون تو راس.
- ام ... خوب ببین هاگرید، قوانین یه تغییری کرده.
- ها؟
- آره دیگه، امتیازاتتون ضریب داره ... ضرب میشه تو ... اممممم ... وزنتون!
- خوب ضرب کن.

آرسینوس چرتکه ای از زیر میز بیرون می‌کشد و مشغول محاسبه می‌شود.

- .... ده بر یک ... اینم با اون می‌خوره ... خوب! تبریک می‌گم هاگرید! تو مقام دوّم رو کسب کردی.
- دوم؟! من که اوّل اومدم بیرون.
- محاسباتم موجوده! نشون بدم؟

آرسینوس تکّه‌ای کاغذ از غیب ظاهر می‌کند و دست هاگرید می‌دهد.

- ببین! دیدی می‌گم می‌خوای کیک ندی! ضریب من اشتباهه که! من 400 کیلوام. نوشتی 40 کیلو!
- عه؟ بده ببینم ... خوب نگاه کن! ضریب ویولتم اشتباهه، 40 کیلوئه ولی نوشتم 400 کیلو. این به اون در. :cool:
- عه؟ آها! من از بچّگی فقط املام خوب بود. ریاضی نیمیفهمم جون تو! مطمئنّی درسته؟
- باور نداری بیا ... این چرتکه! حساب کن.
- نه دیگه قبوله. خودافس.

تصویر کوچک شده


در خوابگاه باز شده و دلفی به همراه رودولف وارد می‌شوند.
- یه دوری بزن، اگه دوست نداشتی برو!

دلفی این را می‌گوید و از خوابگاه خارج می‌شود. رودولف شروع به سرک کشیدن در پرونده‌های روی میز می‌کند و به چند دقیقه نکشیده آب روغن قاطی می‌کند و یک چیزی درونش می‌ترکد. ترکش‌های انفجار به سر و صورت سایر مدیران خورده و آن‌ها از خوابگاه لفت می‌دهند.

تصویر کات شده و با دوربین روی دست، پشت در خوابگاه را نشان می‌دهد. دلفی در حالی که زیر لب فحش های عیرقابل پخشی به رولینگ بابت نمایشنامه جدیدش می‌دهد فیوز سایت را پرانده و در تاریکی محو می‌شود. پس از چند لحظه، دوربین دید در شب باروفیو و هاگرید را مقابل در نشان می‌دهد.

- هاگرید چقدر شانس با ما یار هسته! برقشون رفته هسته.

- باروفیو! من یک مقدار مردّد شدم ... مدیران که با هم شوخی نمی‌کنند؛ آیا فیلم ما طنز می‌شود؟

- خیالت راحت هاگرید ... من در کتاب سبک شناسی نوین نوشته‌ی ویولت بودلر خواندم که بیست و هشت نوع طنزه ره داریم که خیلی هاشون خنده داره ره نیستن.

- عجب! پس بریم تو دوربینو بلند کنیم.


I'm sick of psychotic society somebody save me









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.