کمپانی علامت شوم با افتخار تقدیم میکند
دوربین به سمت عمارت بزرگی حرکت کرد. تصویر یکی یکی از پله های عمارت بالا رفت درحالیکه بر روی هر پله نوشته ای ظاهر می شد.
بازیگران:
رابعه اسکویی در نقش مالی ویزلی
بروس ویلیس در نقش لردولدمورت
الناز شاکر دوست در نقش آیلین پرنس
طناز طباطبایی در نقش فلور دلاکورصدای مرلین به گوش می رسید که قسمتی از آیه های کتاب باستانیش رو قرائت میکرد
- و تو ای پیامبر، به لرد سیاه بگو که هر از گاهی آغوشش را برای محفلیان نیز بگشاید، تا از خوان نعمتش همه را بی دریغ احسان کند و منتی بر او نباشد...سارومان در نقش مرلین کبیر
مرجانه گلچین در نقش مروپی گانت
ریچارد هریس در نقش آلبوس دامبلدور صدای آرام لرد ولدمورت که نزدیک بودن خطر را به بیننده گوشزد میکرد فرمان داد:
- یک محفلی میتونه بیاد و تسلیم ما بشه و ما از خونش میگذریم و میتونه از جان نثاران ارباب لرد ولدمورت بشه، اما باید خودشو ثابت کنه!نویسنده:
آیلین پرنس
مرلین کبیر
آهنگساز:
دیوید آرنولد
تهیه کننده:
سازمان حمایت از حقوق ساحرگان
کارگردان:
قسمت اول: آیلین پرنس
قسمت دوم: مرلین لحظه ای تصویر سیاه شد. سپس متنی سبزرنگ بر روی پرده ظاهر شد.
دیدن این فیلم به کودکان زیر 20 سال و محفلی ها و افرادی که سفیدی وجودشان بیشتر از سیاهی ست، توصیه نمیشود.این فیلم مستندی از اتفاقات واقعی می باشد.تصویر به درب ورودی عمارت رسید. نوشته ها در هم آمیختند تا عبارت زیر را به نمایش بگذارند.
قسمت اول
سازمان حمایت از ساحرگان، ساعت ده صبحدوربین آهسته روی صورت کلافه ی آیلین زوم کرد؛ افکار آیلین که در ابتدا به صورت ناواضح به نظر می رسید، به تدریج واضح تر شد و دوربین در بالون تفکر آیلین فرو رفت...
نقل قول:
خانه ی ریدل ها، یک روز قبل:
لرد ولدمورت در راس میز بزرگی نشسته و بقیه ی مرگخواران در اطراف میز به انتظار ایستاده بودند. لرد پوزه ی نجینی را نوازش میکرد و نیم نگاهی هم به دوربین داشت. بعد از مدتی سکوت که فقط صدای فس فس نجینی آن را میشکست، لرد شروع به حرف زدن کرد:
- مدت ها قبل مرلین به من گفت که آیه ای اومده که باید به صورت دوره ای به یکی از اعضای محفل امان بدم و بذارم مرگخوار بشه. این را به تمام زیر دستانتون اطلاع بدین و به نفعتونه که یکی رو پیدا کنید، وگرنه با مشکل بزرگی مواجه خواهید شد.
تمام مرگخواران سرشان را به نشانه ی موافقت تکان دادند و تصویر بار دیگر سیاه شد...
دوربین از بالن خارج شد تا بار دیگر روی صورت درمانده آیلین زوم کند. او با کلافگی دستی به صورتش کشید. نیم نگاهی خشمگین به دوربین انداخت. لب هایش را بر هم فشرد و چون متوجه شد دوربین به هیچ وجه از رو نمی رود دومرتبه درون افکارش غرق شد.
همان لحظه- محفل ققنوسبومب دیش دنگ دونگ آآآآآآآآآآخ!هنوز دقایقی از آغاز روزی تکراری (چونان روزهای گذشته) در محفل نمی گذشت که سمفونی همیشگی برخورد ماهیتابه و ملاقه با سر آرتور ویزلی به محفلیونی که با چشمان پف کرده، خمیازه کشان خود را برای صرف صبحانه به آشپزخانه می رساندند خوش آمد گفت.
جمیز که طبق معمول اولین کسی بود که خود را به درب آشپزخانه رسانده بود بازگشت تا با لشگر محفلیون گرسنه رودر رو شود.
- جیـــــــــــــــــغ! مرگخوارا حمله کردن... بابایی ببین جای زحمت درد نمی کنه؟ من مطمئنم درد می کنه ها.
هری که در عینکش در اثر اصابت یویوی جیمز روی صورتش کج شده بود با خشم آن را صاف کرد.
- بس کن بچه! ولدمورت از ترس اکسپلیارموس من و عشقی که از تک تک سلول های سازندم می چکه جرئت نداره اینجا آفتابی بشه.
جینی خمیازه کشان حرف همسرش را ادامه داد:
- احتمالا این صدای دعوای ننه جون و آقاجونته...
هری زیر لب زمزمه کرد:
- البته مثل همیشه.
دومرتبه جسمی با شدت هرچه تمامتر بر سر هری فرود آمد. حتی صدای ناخجسته له شدن عینک روی صورت هری نتوانست دل جینی را به رحم آورد که با چماقی در ابعاد چماق یک غول غارنشین بالای سر او ایستاده بود.
- منظورت از این حرف چی بود؟ می خوای بگی پدر و مادر من با هم اختلاف دارن؟
پیش از اینکه هری فرصت کند چک و چانه اش را صاف کرده و پاسخ مناسبی برای جمع کردن خرابکاریش بیابد دامبلدور به خواست کارگردان و برای جلوگیری از کش دار شدن فیلم وسط کادر ظاهر شد.
- صبح بخیر ای فرزندان روشنایی من... ای سپیدی های چون برف و ای لامپ های 60 ولتی!
ملت که دامبلدور را کمی سرحالتر از هر روز می یافتند احساس خطر کردند و در یک حرکت دست جمعی یک گام عقب رفتند. اما قبل از آنکه کسی بتواند پاسخ صبح بخیر پر از روشنایی و مخالف اصول صحیح مصرف برق دامبلدور را بدهد صدای مهیب دیگری از درون آشپزخانه به گوش رسید. به دنبال آن صدای جیغ گوشخراشی بلند شد.
- دیگه خسته شدم از دست این کارات... حداقل به فکر من نیستی به فکر 56 تا بچه مون باش. چقدر هر روز سوپ پیاز بدم بخورن؟شدم سوژه مرگخوارا. تو همه پستاشون منو ملاقه مو مسخره می کنن. اصلا می دونی این ملاقه چقدر برای من مهمه؟ این ملاقه ای بوده که از مادربزرگ مادربزرگ مادربزگم تا به حال دست به دست بین دخترای خاندانمون گشته همشون با این برای بچه هاشون سوپ پیاز درست کردن. الان موزه ها برای خریدش با هم رقابت می کنن. این ملاقه معمولی نیست مقدسه تو خانواده ما ولی تو یه کاری کردی تبدیل شده به سوژه مرگخوارا... اصلا حالا که اینطوره قهر می کنم میرم خونه بابام!
لحظه ای بعد مالی خشمگین در آستانه درب آشپزخانه ظاهر شد. با یک دستش چمدانی را در دست گرفته بود و با دست دیگر ملاقه معروفش را تاب می داد. محفلیون با دیدن حرکت تهدیدآمیز ملاقه مربوطه بار دیگر احساس خطر کردند و این مرتبه دست جمعی چند گام به عقب برداشتند. طی این حرکت دست جمعی دامبل زیر دست و پای فرزندان 60 ولت روشناییش له شد.
مالی با مشاهده جماعتی که مقابلش ایستاده بودند آمرانه گفت:
- برین کنار... سعی نکنید مانع رفتن من بشین...
ملت بی هیچ حرفی در دوصف منظم از سر راه کنار رفتند و راه عبور را برای مالی باز کردند. مالی گامی به آن سمت برداشت و ادامه داد:
- نه... سعی نکنید جلومو بگیرین... دیگه فایده نداره. دیگه از این وضعیت خسته شدم.
محفلیون:
مالی باز هم جلوتر رفت و چمدانش را روی دامبل کشید که سر راه او افتاده بود و می کوشید از جا برخیزد.
- ولم کن آلبوس... اه... چمدونمو ول کن. بالاخره باید تکلیفمو با این مرد روشن کنم. گفتم چمدونو ول کن.
دامبل:
مالی بازگشت تا به پشت سرش بنگرد. لحظه ای به جماعتی که با نگاهی سرد و بی تفاوت ایستاده و رفتن او را می نگریستند خیره شد.
- خب من دیگه رفتم... خداحافظ.
ملت:
ناگهان مالی جیغ دیگری کشید.
- ای وای... ملاقه م کوش پس؟
تدی خمیازه کشان گفت:
- تو دست راستته ننه...
- ا وا... راست میگیا تدی جون... مگه این آقاجونت حواس برای آدم می ذاره؟ بذار ببینم همه چیزو برداشتم...
جینی با بی حوصلگی گفت:
- آره مامان... چند ساله همه وسایل مورد نیازتو جمع کردی و گذاشتی تو چمدون... تازه همین دیروز که قهر کردی و رفتی وقتی برگشتی با هم چک کردیم. همه چی سرجاشه.
مالی درحالیکه صورتش برافروخته میشد گفت:
- ام...آره انگاری. باشه پس من دیگه رفتم...
مالی وقتی پاسخی نشنید چند گام به طرف درب خروجی برداشت. سپس دومرتبه چرخید و رو به ملت قرار گرفت.
- چیزه... راستی من دارم میرما!
جیمز جلو پرید و یویوش را پس کله دامبل کوبید که با تقلای فراوان تلاش مضاعفی برای برخاستن به کار بسته بود.
- باشه ننه جون... مراقب خودت باش. راستی برگشتنی برام بستنی بخر بی زحمت.
مالی که متوجه شد هیچ کس مانع رفتن او نخواهد شد با بغضی در گلو( سناریوی هر روز!) بی آنکه جوابی به جیمز بدهد رویش را برگرداند و آهسته از خانه خارج شد. هنگامیکه درب پشت سر او بسته شد هری آهی کشید.
- نگران نباشین. یه ساعت دیگه خودش برمیگرده فقط الان باید بریم تو آشپزخونه بشینیم منتظر شیم برگرده برامون صبحونه حاضر کنه.
جیمز جیغ ویغ کنان گفت.
- راستی بابایی ما چرا خودمون صبحونه درست نمی کنیم؟ اونوقت مجبور نمیشیم هرروز دیر صبحونه بخوریما!
این بار به جای هری جینی آهی کشید.
- چون جز مامان کسی بلد نیست از هیچی برامون غذا درست کنه. مجبوریم صبر کنیم برگرده.
پشت درب خانه گریمولددوربین از بالای درخت وسط میدان گریمولد خانه را دور میزد و در حالی که در هر دور یک سانتی متر به مالی ویزلی نزدیک تر میشد، سعی داشت سوز و گداز هوا را نیز نشان دهد.
مالی با ناراحتی روی پله های ورودی خانه نشسته بود. هوا بس ناجوانمردانه سرد بود و سوز ناجوری می آمد. آنچنانکه مالی وسوسه شد به درون خانه بازگردد. فکر گرسنگی فرزندان محفل مزید بر علت شده بود. اما در طی این سال ها مدت قهر او همیشه یک ساعت بود نه کمتر. پس چاره ای جز صبر کردن نداشت...
آهی کشید و نگاه غمگینش را به میدان خالی رو به رویش دوخت. چقدر احساس بدبختی می کرد. حتی سعی نکرده بودند مانع رفتنش شوند. هیچکس درد و تنهایی او را درک نمی کرد. مگر او جز توجه چیز دیگری از آنها می خواست؟ در مقابل سال ها خدمت صادقانه اش به محفل هیچ چیز به عایدش نشده بود جز توقع محض اعضا از او. همه توقع داشتند او سنگ صبورشان باشد. برای آنها مادری کند و خانه را تمیز کند و غذا بپزد. اما هرگز کسی توجه نکرده بود که او هم به توجه آنها نیاز دارد.
آه دیگری کشید. سوز هوا دم به دم بیشتر میشد. شاید بهتر بود رسم همیشه را می شکست و زودتر از موعد یک ساعته به داخل بازمیگشت و مثل همیشه وانمود می کرد هیچ اتفاقی نیافتاده است. اما درست همان لحظه که بر می خاست تا به داخل برود باد سرد پاییزی تکه کاغذی را جلوی پایش انداخت. مالی آهسته خم شد تا کاغذ را بردارد. تکه پاره ای از روزنامه پیام امروز بود که متن کوتاهی روی آن به چشم می خورد.
نقل قول:
آیا احساس می کنید که زندگیتان تلخ شده است؟ همسرتان دیگر به شما توجه نمی کند؟ همه از شما متوقعند؟ آیا زن هستید؟ دیگر نگران نباشید! سازمان بین المللی حمایت همواره مدافع حقوق زنان درمانده است. پس به سوی ما بشتابید. درنگ نکنید!
این خودش بود. او مدتی بود به عضویت سازمان حمایت از ساحره ها درآمده بود. چطور این موضوع را فراموش کرده بود؟ باید هرچه زودتر خودش را به سازمان می رساند و موضوع را با آیلین در میان می گذاشت. شاید او می توانست به او کمک کند.
ثانیه ای بعد صدایی تند و تازیانه مانند به گوش رسید. البته برای عابرین مشنگی که قادر به دیدن خانه شماره سیزده نبودند قطعا ناپدید شدن زن چاقی که روی پله های آن ایستاده بود عجیب به نظر نمی رسید.
لحظاتی بعد سازمان حمایت از ساحره هاآیلین که از فکر کردن زیاد به نتیجه ای نرسیده بود آهی کشید. با خستگی از جا برخاست تا فنجای قهوه برای خود بریزد. حس می کرد سرش در آستانه ترکیدن است.
بنگ!آیلین سراسیمه دستی به سرش کشید. شاید این صدا به خاطر ترکیدن سرش بود. اما بلافاصله متوجه شد سرش همچنان روی شانه هایش قرار دارد.
چوبدستیش را کشید... اگر سرش در اثر فشار بیش از حد نترکیده بود پس این صدا قطعا یک معنی می داد. شخصی وارد ساختمان شده بود.
اما قبل از اینکه فرصت کند تکان بخورد سایه ای تیره و کوتاه خود را به درون اتاق کشید.
- مالی!
آیلین با تعجب نگاهی به سر و وضع آشفته و غمگین و چشمان خیس مالی انداخت. مصیبت زده به نظر می رسید.
- پناه بر ریش مرلین! چی شده که این وقت روز سعادت ملاقاتتو پیدا کردم؟فکر کردم چیزی منفجر شد!
مالی با خستگی خود را روی اولین صندلی انداخت.
- به خاطر اضافه وزنمه. وگرنه صدای آپارات به طور طبیعی باید پاق باشه... از این حرفا که بگذریم برای چی اومدم اینجا؟ بذار این کاغذ دیالوگامو پیدا کنم... همینجا بودا. گذاشته بودم تو جیبم... آهان اینجاس... وای!من خیلی بدبختم آیلین! هیچکس منو دوست نداره. همه از من توقع دارن ولی هیچکس به من توجهی نداره. شوهرم بیشتر از من پیچ و مهره ها و دو شاخه های مشنگی رو دوست داره.
دیگه نمی خوام برگردم اونجا. اومدم اینجا حقمو بگیری ازشون.
نگاه متحیر آیلین از روی صورت غم زده مالی به چمدانی افتاد که بی هوا روی زمین رها شده بود. ناگهان چشمانش برقی زد. پیش از آنکه خود را به مالی برساند تا ژست همدردی و مدافع حقوق زنان به خود بگیرد زاغ همراهش را از روی شانه پر داد.
- زود برو سراغ مرلین. بگو اینجا مورد شماره ی 598 رخ داده. نیاز به کمک فوریش داریم!