هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۴

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
- جیمز! بیا این تو رو ببین!

برادر بزرگتر که با دیدن نشان سالازار اسلایترین بر روی در احساس خطر کرده بود آرام آرام به جایی که آلبوس سوروس ایستاده بود نزدیک شد. چوبدستی ـش رو روشن کرد و بالا آورد تا بتونه بهتر توی حفره ای که پشت اون در قرار گرفته بود رو ببینه.

- آل! چرا بازش کردی؟ این علامت اسلایترین ـه. می دونی که اسلایترین همیشه بوی دردسر میده. ما نباید این کار رو می کردیم!

آلبوس سوروس با لحنی معترض جواب داد:
- اصلاً هم اینجوری نبوده! خود پدر به من گفت یکی از بهترین مدیران هاگوارتز که اسم من هم ازش گرفته شده توی اسلایترین بوده. بعد هم سالازار اسلایترین هم یکی از جادوگرانی بوده که هاگوارتز رو راه انداخته. حالا همه ی آدمای نخاله اسلایترینی بودن ربطی به اون نداره! من که میخوام برم ببینم این تو چیه. اگه تو می ترسی نیا!

آلبوس با گفتن این جمله وارد حفره ی زیرزمینی شد و با نور چوبدستی ـش نگاهی به اطراف انداخت. جیمز هم که بالاخره برادر بزرگتر بود و کسر شأن ـش بود که انگ ترسو بودن بهش بزنن به ناچار وارد حفره شد.

پله هایی که اون ها رو پایین می بردند به یک تونل با دیوار ها و سقف سنگی رسیدند. بر روی دیوار ها نشان سالازار اسلایترین نقش بسته بود و با مشعل های مار نشان تزئین شده بود.
برادر بزرگتر تکانی به چوبدستی ـش داد و همه ی مشعل ها روشن شد. تونل اونقدر طولانی بود که انتها ـش مشخص نباشه.

- ببین آل اینجا بوی خطر میاد. ما نمی دونیم آخر این تونل چه چیزی منتظرمونه. بیا برگردیم!

اما آلبوس سوروس به حرف های برادر بزرگترش بی اعتنا بود. یه جورایی محو زیبایی و سردی اون تونل شده بود و دوست داشت بدونه آخر این تونل چه چیزی می تونه پیدا کنه.

صدای قدم هاشون توی اون تونل نسبتاً عظیم می پیچید. کم کم انگار مسیر حالت سراشیبی به خودش گرفت و آرام آرام به پایین می رفتند. جیمز ناخودآگاه به یاد داستان هایی که پدرش از تالار اسرار تعریف می کرد افتاده بود. نکنه آخر این تونل هم یه تالار اسرار دیگه باشه؟ نکنه یه باسیلیک دیگه انتظارشون رو بکشه؟

درست قبل از این که جیمز بخواد هشداری به برادر کوچکترش بده، تونل پیچید و ناگهان پاتر ها خودشون رو توی یک سالن بزرگ با سقفی بسیار بلند تر از سقف تونل دیدند. باز هم همه جا نشان سالازار اسلایترین دیده می شد.
درست در طرف دیگه ی سالن یک در سنگی مربعی شکل با دو نشان مار بر روی هر لنگه ـش توجه رو به خودش جلب می کرد. شاید سنگینی فضای سالن باعث شده بود که ترس به اندام دو برادر بیفته.

قبل از این که جیمز بتونه اعتراض کنه، آلبوس گفت:
- فکر کنم بهتره بریم و به پدر خبر بدیم!

دقایقی بعد...

جینی با عصبانیت ملاقه ای که توی دست ـش بود رو روی میز کوبید و گفت:
- آخه شماها با چه عقلی رفتین اون تو؟! نگفتین اگه یه اتفاقی بیفته ما چطوری باید پیداتون کنیم؟!

رون که چند دقیقه قبل از بازگشت آلبوس و جیمز به همراه هاگرید رسیده بودند رو به جینی کرد و گفت:
- حالا که دیگه عقلشون رسید و برگشتن. حرص نخور.

هری که به شدت به فکر فرو رفته بود دستی به جای زخم قدیمی ـش کشید و گفت:
- درسته. حالا باید ببینیم این چی بوده که پسر ها پیدا کردن. باید بریم بررسی کنیم!

جینی که انگار بیشتر عصبانی شده بود گفت:
- ولی هری! این کار خطرناکه! باید با وزارت تماس بگیری و قضیه رو به اونا بسپاری.

هاگرید دستی به ریش بلندش کشید و گفت:
- وزارت فعلاً درگیر انتخابات و این حرفاس. کسی به چنین چیزایی توجه نمی کنه. من پیشنهاد می کنم ما مرد ها بریم یه سر و گوشی آب بدیم. البته جینی هم باید یه خبر به پروفسور دامبلدور بده.

هری که برق ماجراجویی توی چشماش دیده می شد گفت:
- کاملاً درسته هاگرید. پس من و رون و هاگرید میریم ببینیم چه خبره!


پ.ن: فرزندانم سعی کنید داستان رو خیلی سریع پیش نبرید.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۳:۵۷ جمعه ۱ خرداد ۱۳۹۴

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
داستان جدید

صدای سُمِ سانتورها و زوزه گرگینه ها و شِیهِه ی تک شاخ ها فرو نشست. تاریکی شب، عزم رفتن کرد و شِنِل سیاهش نیز همراهش کشیده شد. آواز افسانه ای ققنوس، جنگل را از خواب بیدار کرد و خورشید زیر اندازش را روی جنگل پهن کرد.

دست در وسط آن جنگل رویایی تنها محل سکونت آن اطراف دیده میشد. کلبه ای با چوب هایی سپید رنگ که مردی در طبقه دوم آن آرمیده بود. مردی که هنوز حس میکرد خستگی نبرد سالیان پیش در بدنش است و البته هنوز کارهایی برای انجام دادن داشت. در صورتش مشخص نبود و به خاطر غرورش کسی متوجه نشده بود وگرنه درونش بیشتر شبیه پیرمردی شده بود که نیاز به استراحت در دوران بازنشستگی دارد.

منتها هر پیرمردی ممکن است جوان شود اگر هدفی او را سر ذوق آورد. اگر هدفی عالی وجود داشته باشد که بتواند ذوق از دست رفته او را برگرداند که خوشبختانه آن مرد نیز هدفی ناب، در سر میپروراند.
عده ای او را ستایش میکردند. دلیلش واضح بود. به تنهایی در برابر کل لشکر سیاهی ایستاده بود و زنده مانده بود. نه تنها خودش زنده مانده بود که باعث شده بود کل جامعه جادوگری نجات پیدا کند و نه تنها جامعه جادوگری که حتی جامعه مشنگی؛ هر چند خودشان خبر نداشتند.

عده ای نیز او را نکوهش و مسخره میکردند. طبیعی بود. هر شخصی که معروف شود طبیعتا باید جنبه انتقاد و استهزاء را داشته باشد فقط مساله این بود که او هیچ وقت و بهیچ وجه دوست نداشت معروف شود. هیچوقت دوست نداشت که مقام و رتبه خاصی داشته باشد و حتی هیچوقت فکر نمیکرد که روزی قهرمان شود. زمانی در خانه دورسلی ها مانند یک بچه یتیم و بیچاره نگریسته میشد و زمانی در هاگوارتز مانند وصله ای ناجور بود ولی در نهایت همه چیز برعکس شده بود.

وقتی به روزهای گذشته فکر میکرد، به همه ظلم ها، به همه نامردی ها، به همه فریب ها، مانند زمانی بود که بی وقفه در جهنم قدم میزد و هیچ کورسوی امیدی نداشت ولی آن روزها گذشته بود...

صدای بال پرندگان از پنجره اتاق به گوش میرسید. نور خورشید آهسته از پنجره وارد شد و روی تخت کنار هری، خوابید. نم باران، جنگل را خیس کرده بود و بوی درختان در صبحگاه هر جادوگر با احساسی را مست خود میکرد. شامه هری بو را حس کرده بود و درونش ناخوداگاه کیف کرده بود ولی نمیخواست تختخواب را رها کند. به بالشش چنگ زد، پتو را روی خودش کشید و سعی کرد بیخیال بنظر برسد ولی یک دقیقه بعد بویی در کلبه سپید پیچید که حتی از لرد ولدمورت نیز قوی تر بود و هری یارای مقاومت در برابر آن را نداشت. بوی سوسیس!

کورمال کورمال، دستانش را روی میز کشید، عینکش را یافت و از تخت پایین آمد. کش و قوسی به بدنش داد و به طبقه پایین رفت. چشمانش هنوز کاملا باز نشده بودند و بیشتر بینی اش او را راهنمایی میکرد. کار مشکلی نبود فقط باید بوی سوسیس را دنبال میکرد. بالاخره به آشپزخانه رسید، دستی لای موهای جینی کشید، شانه همسرش را بوسید و روی صندلی نشست.

جینی صبح ها مانند فرشته ها میشد. فرشته ای مور قرمزی!
برگشت، به هری خندید و گفت:
_ امروز یکشنبه س؟!
_ اوهوم!
_ فکر میکردم امروز باید توی جلسه وزارتخونه باشی.
_ نظرم رو با جغد براشون فرستادم. میخوان اسلایترین رو از هاگوارتز حذف کنند! احمقانه س! اگه این کارو بکنیم فرقی با ولدمورت نداریم. اونم میخواست بقیه گروه ها رو حذف کنه. بنظر من باید بذاریم اسلایترین بمونه و هر کی هر جا دوس داره درس بخونه.
_ باید خودت شخصا میرفتی.
_ گور باباشون! بیخیالشون!

جینی قهقهه زنان گفت:
_ هِی! تو پسر برگزیده ای! باید همه رو نجات بدی!

هری با غُر و لُند از صندلش اش برخاست، نزدیک جینی شد و با بدجنسی گفت:
_ آره؟! فعلا که تو باید منو نجات بدی...

خانه در میان قهقهه های آن ها گم شد و ما نیز تا سانسور نشده ایم به قسمت دیگر داستان برویم ...

جایی که جینی پسرها را به دنبال نخود سیاه در جنگل فرستاده بود(). جیمز و آلبوس سوروس در جنگل به معنای واقعی کلمه کیف میکردند. یک چوبدستی قاچاقی نیز همراهشان آورده بودند و گاهی جادویی نیز میکردند. از اب چشمه مینوشیدند، از درخت ها بالا میرفتند، با تک شاخ ها مسابقه دو میدادند و خلاصه کیفشان کامل بود تا اینکه آلبوس سوروس دری به شکل زیر در کنار درخت بلوطی یافت و آن را بدون فکر باز کرد و جیمز را نیز دعوت کرد تا همراه او به درون دالان سیاه برود...
تصویر کوچک شده


*******

معمولا داستان جهان بدین شکل است:
سیاهی به مرز مسلط شدن بر جهان و بر هم زدن بالانس طبیعت میرسد، سپیدی قیام میکند و سیاهی را از بین میبرد و تا سالیان سال سیاهی مسکوت میماند ولی این رسم روزگار است که تعادل اگر بر هم بخورد دوباره از گوشه ای نیمه مغلوب شده به پا میخیزد و کسی چه میداند شاید زیبایی زندگی نیز به همین است. بدون سیاهی، سپیدی چه معنایی دارد؟!



پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
فلش بک:

لرد وارد اتاق شد، به محض ورود چوبدستی اش را در آورد و مرگخواران از ترس کروشیو همگی از نزدیک ترین پنجره پایین پریدند و لرد به آرامی گفت:
- ما فقط میخواستیم چوبدستیمون رو بزاریم رو میز. دلیل این واکنش یارانمون رو نفهمیدیم.

سیوروس که از ترس داشت غالب تهی میکرد و به لکنت افتاده بود گفت:
- س...س...سرورم! ش...ش....شما کی اومدید؟!

لرد به تنها مرگخوار باقی مانده نگاهی کرد و گفت:
- ما هر موقع دلمان بخواهد میاییم سیوروس! تو با این قضیه مشکلی داری؟

- نه ارباب! من غلط بکنم! من معجون های هکتور رو بخورم اگه همچین منظوری داشته باشم.

- خیلی خوب سیوروس! کافیه! تا خودت را هم از پنجره آویزان نکرده ایم بگو ببینیم بقیه شان کدوم گوری رفته اند؟

سیوروس به سختی آب دهانش را قورت داد و سپس گفت:
- فکر کردن شما میخواید شکنجشون کنید! برای همین همشون فرار کردن!

لرد کمی تامل کرد و سپس گفت:
- هوممم.... بعد تو همینجا موندی؟! ما وفاداریت رو تحسین میکنیم سیوروس.

اینبار سیوروس دستش را بالا آورد و یقه اش را کمی تکان داد و تا عرقش خشک شود و سپس گفت:
- ارباب! راستشو بخواید منم قصد داشتم برم، منتها تا اومدم گچ رو بندازم شما اومدید. :worry:

لرد یک نگاه مرگبار به سیوروس انداخت و اینبار واقعا چوبدستی اش را بالا آورد و نعره زد:
- کروشیو!

سیوروس از شدت درد به زمین افتاد و لرد گفت:
- تا نزدیم از پنجره آویزونت کنیم بیا جلو!

- ارباب لطفا...

- کاریت نداریم! میخوایم این توله تسترال های ترسو را احضار کنیم.

لرد فشار بسیار شدیدی به دست سیوروس وارد کرد و پس از چند ثانیه تمام مرگخواران به حالت خبردار مقابل لرد ایستاده بودند.

لرد نگاه غضبناکی به تمام مرگخواران و سپس نگاه متعجبی به تخته انداخت و گفت:
- هوممم.... شما بدون حضور ما نقشه میکشید؟! بلایی به سرتان بیاوریم که مرلین و مورگانا و راک وود و عالم بالا همه باهم به حالتان گریه کنند.

- ارباب! تو رو به مرلین نکنید اینکارو!

- ارباب! غلط کردیم! جوونی کردیم.

- ارباب! اگه مارو بکشید کی بره اونجا مشنگ هارو بیاره واستون؟

لرد چرخشی به چشمانش داد و غرید:
- خوب پس منتظر چی هستید؟ همگی به مقصد خونه ی کله زخمی!

- ارباب... پس نقشه چی میشه؟

- ما به انجام نقشه در حین کار معتقدیم.

مرگخواران:

مرگخواران با یک نگاه دیگر لرد به سرعت غیب شدند.

پایان فلش بک


جلوی در پاتر ها:

- خوب ظاهرا اینجاست.

به محض اینکه لرد این جمله را گفت یک عدد بشقاب از میان پنجره ی نیمه باز خانه به بیرون پرتاب شد و در صورت یکی از مرگخواران خرد شد، لرد دوباره گفت:
- ایندفعه مطمئن شدیم که اینجاست!



پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۳

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 224
آفلاین
- دختره ی ایکبیری!

لیلی پاتر با این فریاد روی چو پرید و شروع به کشیدن مو هایش کرد. جیمز با دیدن این صحنه سعی کرد لیلی را از چو جدا کند اما نماد عشق با مهربانی خاصی ( ! ) چو را نوازش کرد. در این میان ارسطو بین لیلی و چو قرار گرفت و گفت:
- آیا زدن زن بنده کار خوبیست؟
- تو ساکت که همه چی از گور تو بلند میشه!

ارسطو:

- عزیزم ولش کن!
- جیمز؟ تو هم ازش دفاع میکنی؟ نکنه با تو هم سر و سری داره؟

جیمز:

در خانه ی ریدل، جلسه ی مرگخواران

- خب ما اینجا جمع شدیم که ببینیم چطوری میشه به خونه ی پاترا رفت و اون مشنگارو دزدید.

با حرف سوروس اسنیپ، همهمه ی مرگخواران آغاز شد. سوروس شروع به قدم زدن میان صندلی ها کرد و با دقت به حرف مرگخواران گوش داد. بعد از چند دقیقه که چیزی دستگیرش نشد بار دیگر به محل قبلی اش بازگشت و رو به مرگخواران گفت:
- راه حل هاتون رو بگید.
- میتونیم با هوش ریونی مشکلو حل کنیم.

سوروس روی خود را به سوی تخته ی پشت سرش برگرداند و با گچ دو کلمه ی " هوش ریونی " که روونا بیان کرد را نوشت.

- میتونیم با قمه درو بکونیم و همه رو بترکونیم و مشنگارو بدزدیم.
- میتونیم با معجون " مشنگ دزد " اونارو بدزدیم.

قبل از آنکه سوروس بتوانددو گزینه ی " قمه " و " معجون " را به تخته اضافه کند در باز شد و لرد وارد اتاق شد. ولدمورت بلافاصله چوبدستی اش را در آورد و مرگخواران از ترس کروشیو از نزدیک ترین پنجره به پایین پریدند. لرد به آرامی گفت:
- ما فقط میخواستیم چوبدستیمون رو بزاریم رو میز. دلیل این واکنش یارانمون رو نفهمیدیم.

جلوی در پاتر ها.

- خب ظاهرا اینجاست.


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۳

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
در همون موقع ها، خانه ی ریدل

- طلا مال نقی بود! تو مشتش بود!
- ها ها ها ها ها... چقدر این سریال های ماگلی قشنگه ها. کروشیو سریال های ماگلی!

لرد ولدمورت کبیر به همراه بقیه ی مرگخوار ها جلوی تلویزیونی که تازه برای خانه ی ریدل خریده بودند نشسته بودند و پایتخت 74 رو می دیدند. با هر لبخندی که لرد روی لبش میومد، مرگخواران به سرعت و شدت قهقهه های بلندی را سر می دادند. هر چند که همونطور که چند خط بالاتر مشخصه خود لرد هم خنده های جلف و سبکی انجام می داد.

ممد مرگخواری از داخل جمعیت آروم گفت:
- اربابا! این خنده ی سبک و جلف از شأن و مرتبه ی شما دوره!

لرد نگاهی به ممد مورد نظر کرد و در کسری از ثانیه آوادایی به غایت سریع السیر روانه ی اون بدبخت مادر مرده کرد.
- مرگخواری که ندونه این بازیگر ها چیکار می کنن و چقدر خوبن اینا همون بهتر که بمیره!

با خنده ی لرد دوباره ملت مرگخوار با شدت بیشتری شروع به خندیدن کردند به طوری که چند نفر از زور خنده پاره شدن!

رودولف در حالی که می خندید گفت:
- اصلاً ارباب چقدر خوب شد که دوست پسر این چو چانگ رو کشتید که رفت با این ارسطو ازدواج کرد!

لرد ولدمورت دستش رو به چونه اش کشید و گفت:
- ما کشتیمش؟ خیلی ها رو ما کشتیم ولی اینو یادمون نمیاد!

لینی با ذوق گفت:
- ارباب همون پسر سوسوله که توی جام آتش با اون پسره پاتر اومده بود و شما با بی رحمی و شقاوت و سردی به پیتر پتی گرو دستور دادین که بکشتش!

لرد با تعجب گفت:
- عـــه؟! این چو چانگ همون چو چانگه؟! همون که با پاتر یه مدتی صمیمی بودن؟

هکتور در حالی که اون وسط پاتیل ـش رو هم میزد گفت:
- بله ارباب خودشه. الانم ظاهراً با بابا پنجعلی و ارسطو و نقی و دیگر رفقا خونه ی پاتر اینان!

باز هم لرد کنترل خودش رو از دست داد و گفت:
- واااای ارسطو! واااای نقی! واااای بابا پنجعلی!
- ارباب؟!
- آواداکداورا! سریعاً برید و همه ی این ها رو برای ما بیارید اینجا فیلم زنده بازی کنن! دست بجنبونین تا اون مردک ریشو دوباره وارد داستان نشده!


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ سه شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
ليلى آستین هاى پيراهن گل گلي اش را بالا و ردا را دور کمر گره زد.
- يعنى چى بيخيال شو؟ پسر بزرگ کردم عين دسته گل بعد اين چوچانگشون زده دلش رو شکونده!
- بخوابونم دهنش!
- نه بابا جان..نه.

ارسطو که غيرتى شده بود از جاش بلند شد.
- آيا داد زدن سر مهمان کار خوبيست؟
- بخوابونم دهنش؟
- نه بابا جان..نه.

هرى که ديد اوضاع خراب است شروع به سخرانى کرد.
- مامان جان! من و چوچانگ با هم همه چيز رو تموم کرديم.
- زززنته؟!
- هرى ببین اين پيرمردم ميگه چو زنته. نکنه چيزى هست من نمى دونم؟

و فقط جاى نقى خالى بود که وارد داستان شد.
- صبر کنید آقاجان من به عنوان هد فامیل مشکل رو حل مى کنم. هما جان شما اون کاغذ و قلم رو بردار بنویس.

همه با حرف هاى نقى کمى آرام شدند و نشستند. نقى ادامه داد.
- خب بذاريد ببینم کى زن کيه! هرى زن نه خب هرى شوهر چوچانگمون مى خواسته بشه حالا رفته زن هرماينى شده، رون زن جينى بوده حالا شده شوهر هرى، هرماينى زن ارسطو بوده حالا شده شوهر لي لى. هما زن رون بوده حالا شده شوهر من. پنجعلى شوهر ارسطو بوده حالا شده زن چوچانگ. کسى جا موند وارد خانواده نشده باشه؟
ملت:

نقى به اين شکل :ball:لبخند زنان نشست و ملت دوباره شروع به دعوا کردند.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۳ ۱۳:۲۰:۳۵
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۳ ۱۳:۲۳:۰۳

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۳

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۱ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 224
آفلاین
صبح روز بعد

- بخوابونم دهنش؟

بابا پنجعلی سر میز صبحانه این را گفت. هری نیز با قیافه ی گرفته به چو چانگ و همسرش و باقی مهمان ها نگاه کرد. جینی هم زیر چشمی مراقب هری بود که نا خداگاه به چو نگاه نکند. نقی در جواب بابا پنجعلی گفت:
- نه بابا جان نزن، پنیر اون وره.
- هری میشه یه لحظه بیای آشپزخونه؟ ببخشید از حظار.

هری آب دهانش را قورت داد و با ترس و لرز وارد آشپزخانه شد، جینی در آنجا ماهیتابه به دست ایستاده بود. پاتر جوان چند لحظه با همان قیافه ی گرفته به جینی نگاه کرد که ناگهان جینی گفت:
- تو چرا ان قدر نسبت به من سرد شدی؟ قبلا از صبحونه هام تعریف میکردی، نکنه چو رو دیدی زبونت بند اومده؟
- جینی تورو مرلین شروع نکن.
- اصن تو منو دوست نداری، من میرم خونه داداشام!

دینگ! ( افکت زنگ در )

هری به سرعت و به این دلیل که زود تر از جینی دور شود از آشپزخانه خارج شد و به سوی در خانه رفت. با احتیاط در را باز کرد و با تعجب به افرادی که پشت در بودند چشم دوخت. لیلی پاتر با خوشحالی به پسرش گفت:
- سلام پسرم! من و بابات داشتیم از اینجا رد میشدیم گفتیم یه سر هم بهت بزنیم.
- سلام مامان... سلام بابا ... ام... راستش الان مهمون داریم.
- واقعا؟ کی هست پسرم؟

لیلی و جیمز منتظر جواب هری نماندند و به سرعت وارد خانه شدند. لیلی ابتدا نگاهی به نقی و اهل خانواده و سپس نگاهی به چو انداخت. با دیدن چو نگاهی به هری کرد و گفت:
- این همونی نیست که دلت رو شکست؟
- آره مامان ... حالا بی خیال شو.


به یاد گیدیون پریوت!

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
نیم ساعت بعد
همه چراغ ها خاموش بودند.
چندین لحاف و تشک پهن شده بود . آقایان در سالن پذیرایی و خانم ها در اتاق بچه ها.اما همچنان صدای بهبود طنین می افکند.
-ععع چه جالب شما هم شکاربانی؟
-بعله!
-عععره!(بابا پنجعلی)
-چیا نیگه داشتی آقا جان؟
-همه چی! اژدها تسترال دم انفجاری شما چی؟
-من؟ من ؟ من ؟ من؟جان بهبود با منی؟
-عاره دیگه تو.
-من ناجی پلنگ مازندرانم.
میخوای تعریف کنم؟
پس از شنیده شدن این جمله توسط هری،قطرات اشک بر روی صورتش پدیدار شد و گفت:
-نمیشه فعلا بخوابیم فردا براشون تعریف کنی؟
-من به شخصه چون مرد جاده ام خوابم نمیاد . آخ آخ آخ هاگرید جان مهربون تر بخواب من جوجه شدم. جوجه جوجه.

کــــــــــــــات...
کارگردان با قیافه جدی به سمت ملت رفت.

-آقای کارگردان جان من حال کردی؟
-چیو؟
-براشون دیالوگ گزاشتم.نزاشتم ساکت بمونن.
-آره خیلی زحمت کشیدی جدا.
-من چاکره شمام هستم.
-فدایی داری آقای کارگردان.فدایی.
-چاکره؟بخوابونم دهنش؟


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۹ ۲۱:۰۰:۱۳

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ یکشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
چکیده:
چوچانگ و شوهرش ارسطو تصمیم میگیرند به خانه هری و جینی بیایند. جینی از این مساله ناراحت است و به خانه برادرش رون ویزلی میرود. در آنجا هری مچ رون را میگیرد و متوجه میشود گاهی اوقات یواشکی با لاوندر براون حرف میزند و از این مساله علیه رون استفاده میکند تا او را مجبور کند با خواهرش جینی حرف بزند و به او بقبولاند بین هری و چو هیچ رابطه ای وجود ندارد و آن جا قضیه خیلی چیز تو چیز میشود که رون متوجه میشود هرمیون هم گاهی با کرام حرف میزند و ناگهان صدای کات به گوش میرسد...


تا صدای کات میاد، چوچانگ که ترسیده بوده میپره بغل هری و مثل چینی ها جیغ میزنه و جینی که متوجه میشه میپره رو هری و موهای چوچانگ رو از ته میکشه و در همین حین ارسطو، راننده پایه یک ماشین های سنگین مشنگی، میپره رو هری تا جون و موی چوچانگ رو از دست جینی نجات بده و مسلم است که رون هم میپره رو ارسطو تا از خواهرش دفاع کنه که ناگهان صدای "شترق" بلندی به گوش میرسه و همه که گرخیده بودن ساکت میشن!

بهبود، ناجی پِلنگ مازِندران، لوله تفنگش را به دهانش نزدیک میکند و آن را فوت میکند و میگوید همه یه دیقه خفه!
تصویر کوچک شده


بابا پنجعلی، پدر نفی معمولی، قهرمان کشتی پیشکسوتان، در ادامه میگه:
_ بخوابونم دهنت؟

بهبود، ترجمه میکنه:
_ همه خفه، گوش کنید!

بابا پنجعلی:
_ عباس معصومیه؟

بهبود، ترجمه میکنه:
_ اون یارو که گفت کات رو خوابوندم دهنش معدومش کردم!

بابا پنجعلی:
_ لیلا؟!

بهبود، ترجمه میکنه:
_ حالا همگی از رو هم بلند شید و عین آدم مهمونی بگیرید!

بابا پنجعلی:
_ نقــــــی؟!

بهبود ترجمه میکنه:
_ شامم زودتر بیارید گرسنه مون شد!

همه موقر و متشخص بلند شدند و روی کاناپه ها نشستند و آماده سرو شام شدند که در زنگ زد و بابا پنجعلی که عنان جمع را در اختیار گرفته بود با ابهت رفت در را باز کند و پشت سر او نیز بهبود با تفنگش حرکت میکرد که ناگهان بابا پنجعلی دوید تو و پرید توی بغل نقی و بهبود هم پشت سر او پرید تو بغل نقی که در اثر این حرکت نقی واژگون شد و بابا پنجعلی همینطور که روی نقی افتاده بود، فریاد زد:
_ لیــــــــــــــلا!

بهبود هم که روی بابا پنجعلی افتاده بود، ترجمه کرد:
_ غوووووووول! غووووووول!

در همین لحظه هاگرید دست در دست مادام ماکسیم وارد شدند و هاگرید با خنده گفت:
_ بی معرفتا بدون من مهمونی میگیرید؟!



پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ یکشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۳

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
-الِکی میگـــــــــــه.

برادر نقی در حالی که سرخ شد گفت:

-ببخشید هری آقا این بابای من ...
-آخ آخ آخ سلام آقای پاتر ارسطو عامل هستم، راننده پایه یک اینترنچنال انواع ترانزیت های بسیار بسیار لاکچری.

پس از چند ساعت سلام و احوال پرسی مهمانان بالاخره تصمیم به داخل شدن کرده و درحالی که به سمت مبل ها حمله ور می شدند جناب بهبود شروع به صحبت کرد.
-هری آقا ما بیشتر همدیگه رو درک میکنیم. متوجه هستی؟ ما جفتمون معروفیم.
-ا چه جالب !
-الـــِکی میگه.
-شما بنده رو میشناسین دیگه؟
-متاسفانه به جا نمیارم!
-من! من ناجی پلنگ مازندرانم.
-الِکیه.

1 ساعت بعد...

-خلاصه ما دیدیم لوله تفنگ سمت پلنگه گفتیم چه کنیم چه نکنیم که ناگهان ...

3 ساعت بعد...

-طلا مال نقی بود. تو مشتش بود...
-بابا هری ما خسته شدیم.
-سسسسس الان جمعش میکنم.
خوووب.
-صب کن ادامه بدم دیگه....

4 ساعت بعد...
-هری آقا خوابین؟
-نه مردهه.
-ا باباجان زبونتو گاز بگیر.
-هری آقا.
-بله بله ببخشید یه لحظه سرم گیج رفت شما بفرمایید .
-جینی خانم تشریف نمیارن؟
-ببخشید الان صداش میکنم.

در اتاق

-جینی مهمونا سراغ تورو میگیرن نمیای؟
-اه حوصله دیدن اون چینیه رو ندارم.
-زشته از راه دور اومدن.
-بیشورا همه دیالوگارو گرفتن بیام که چی بشه؟
-تو بیا من دیالوگ میدم بهت.

پس از دقایقی جر و بحث بالاخره جینی پیش مهمانان آمد.

-به به جینی خانم حالتون چطوره؟
-خیلی ممنون خوش اومدین صفا اوردین
-خیلی ممنون ببخشید مزاحم شدیم
-داشتم میگفتم حالا شما اودین از اول میگم...
- اا راستش ارسطو خان امشب دیگه دیر وقته من براتون توی مسافرخونه اتاق رزرو کردم به امید مرلین فردا ادامشو تعریف میکنین برامون.
-بابا چرا زحمت کشیدین ما همینجا میخوابیدیم.
-اوه اوه نه اونجا راحت ترین
-نه همینجا میمونیم
-تعارف نکنید هزینشو ما دادیم
-همینجا میمونیم

کاااااااااااااااااااااات
کارگردان در حالی که طبق شایعات هری پس از دیدنش در آن حالت به یاد عصبی شدن های عمو ورنون افتاد وارد صحنه شد.
-آقا این چه وضعشه من اینهمه پول بازیگر و ... دادم همش شما دارین حرف میزنین.
-بَده از تجربیاتمون بهشون انتقال بدیم؟
-باو شورشو در اوردین نمیخواد.
-منم کلا 10 جمله نگفتم.
- بیا اینم از راوی. خلاصه اگه اینجوری پیش برین به جایی نمیرسیم

شواهد حاکی از آن است که بابا پنجعلی بر روی کارگردان افتاده و پس از گفتن(( بخوابونم دَهَنــــِـــــــش)) تا حد مرگ وی را زد.


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.