هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۴
#52

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
چکیده: اعضای محفل ققنوس بطور اتفاقی توسط یک پورتال به ژاپن 1024 سال پیش میروند و مجددا بطور اتفاقی توسط همان پورتال به نیویورک 2048 سال بعد فوروارد میشوند. در نیویورک مساله مهم اینجاست که از بین جمع اعضای محفل، هری کجا غیبش زد؟ بهمین منظور و بعد از بررسی های متعدد در نهایت اعضای محفل به سر نخی در واشنگتن میرسند و بنابراین مجبورند که از نیویورک به واشنگتن بروند...


قبل از هر چیز
ویولت بودلر که در سالیانی قبل تر از سالیانی که داستان در حال وقوع بود قرار داشت، بطور متوالی سرش را به این سو و آن سو میکوبید و با آقای دکتر حرف میزد و کلماتی نامفهوم از جیمزتدیا بیان میکرد که توسط آقای دکتر به سنت مانگو برده شد.




و اینک ادامه داستان...

فنگ: هاپ هوپ هاپ ووووووف!
هاگرید: یا حضرت گودریک. سگ سخنگو! لامصب سگم حرف میزنه!
اعضای محفل: حرف میزنه؟!
هاگرید: آره خب! نشنیدید؟!
اعضای محفل: نه خب!
هاگرید: یا ابوالهول! فقط من متوجه صحبتاش میشم! چقدر خفن شدم تو آینده!
دامبلدور: هاگرید جان، ببخشید شما از کجا اومدی 2048 سال بعد؟!
هاگرید: جان؟ چی میگه؟!
جروشا: آقا ولش کن! مهم اینه که بفهمیم الان سگه چی داره میگه!
هاگرید: میگه که قبل از هر چیز سرشماری کنیم بینیم کیا هستن کیا نیستن!
اعضای محفل: چه سگ فهمیده ای!
.
.
.
هاگرید: پرفسور دامبلدور!
دامبلدور: حاضر
هاگرید: هاگرید!!
هاگرید: حاضر!!
هاگرید: فنگ!
فنگ: هاپ!
هاگرید: میگه حاضر!
هاگرید: جروشا مون!
جروشا: حاضر!
هاگرید: فلورانسو!
آریانا: حاضر!
هاگرید: اورلا کوییرک!
اورلا: حاضر!
هاگرید: مایکل کرنر!
مایکل:
هاگرید: گلرت پردفوت و اوتو بگمن!
گلرت و اوتو: حاضر!
هاگرید: هری پاتر!
فنگ: هوپ!
هاگرید: میگه که غایب!

در همین لحظه یک بشقاب پرنده با افکت صدای شیـــــهـــــو از بالای سر فنگ رد شد که فنگ ترسید و پرید تو بغل هاگرید و هاگرید گفت:
_ چخه! آروم باش سگ! چیزی نبود که...این...این...چیز بود...ببخشید پرفسور این چی بود؟
دامبلدور: فرزندم، طی مطالعاتی که در سابق در کتابخانه مشنگ ها انجام داده بودم، عکس این وسیله را قبلا هم دیده بودم. گویا اسمش "بشقاب پرنده " هست و "آدم فضایی" ها سوارش میشوند. یه جورایی شبیه چوب جاروی خودمونه که سوارش میشیم.

چوب جاروی نیمبوس بیست هزاری نیز پس از این گفته دامبلدور از بالای سر آن ها رد شد و به دنبال آن یک ماشین پرنده پلیس آژیرکشان پرواز میکرد...

هاگرید: پرفسور ببخشید الان اینا اینجا چیکار میکنن؟
دامبلدور: اممممم...خب فرزندم الان 2048 سال بعده. الان گویا مرزهای زمینی و البته بین کهکشانی از بین رفته و جادوگر و آدم فضایی و مشنگ، همه با هم زندگی میکنند. اینجام که نیویورک و مهد تمدن و مقر سازمان ملل متحد مشنگ هاست و احتمالا بیشتر از هر جای دیگه ای روی زمین ادغام فرهنگ ها و زندگی موازی موجودات مختلف در جریانه!
هاگرید:
دامبلدور: میدونم هضمش برات سخته هاگرید جان. یه مدت اینجا بمونیم عادت میکنی.
فنگ: هاپ هوپ عووووو وووووف پووووووف!

در همین لحظه هاگرید بر سر فنگ کوبید و فنگ عو عویی کرد و ناراحت به گوشه ای رفت...
دامبلدور: هاگرید چرا دست رو حیوون بلند میکنی؟! این کار خیلی زشتیه!
هاگرید: آخه پرفسور، شما رو مسخره کرد منم مسخره کرد!
دامبلدور: در هر صورت دفعه آخرت باشه رو فنگ دست بلند کردی. حالا چی میگفت؟
هاگرید: میگفت اگه تو کتاباشو خوندی من فیلماشم دیدم خودم بعدا برا هاگرید توضیح میدم!
دامبلدور:

اورلا که حوصله اش سر رفته بود، با خمیازه() گفت:
_ آقا جان اینارو بیخیل...بریم دنبال سر نخمون از هری. مگه اون جِیگر که بهش مشکوکیم الان تو واشنگتن نیست؟
_ جیـــــــگرم! جیـــــــــــــــــگر!
دامبلدور: جان؟ این کی بود؟
اورلا: نمیدونم! شبیه صدای جِیگر بود، حالا در هر صورت بیاین بریم واشنگتن دیگه. من میخوام کنار کاخ سفید عکس سلفی هم بگیرم! همیشه آرزوشو داشتم.

در همین لحظه فنگ که به گوشه ای رفته بود دوباره ورجه وروجه کنان به جمع اعضای محفل پیوست و گفت:
_ هووووووف هاپ هاپ هاپ هوپ!

هاگرید مجددا دستش را برای زدن بر سر فنگ بالا برد که با دیدن چشمان دامبلدور بیخیال شد.
دامبلدور گفت: چیکارش داری خب؟ شاید گشنشه حیوون!
هاگرید: نه بابا پرفسور. بی حیا میگه منم میخوام کنار کاخ سفید با سگ های ماده آمریکایی عکس سلفی بگیرم!
دامبلدور: چقدر زبون سگ ها پیچیده س. تو چارتا کلمه دو تا جمله گفت! ... در هر صورت بیخیال. پیش بسوی واشنگتن...



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
#51

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
-
-
-
-
-
-
-
-

اهم!
با صدای گلو صاف کردن ِ نویسنده، فردی که به حالت خیره شده بود به اون یکی که داشت می‌زد، به خودش میاد و اونم گلوش رو صاف می‌کنه. خونسردیش رو به دست میاره و تخته شاسّی و قلم‌پرش رو برمی‌داره:
- یک بار دیگه، از اول همه چیز رو برام تعریف کن.

فرد ِ دستمال به دست، بغضش رو قورت می‌ده و دوباره شروع می‌کنه به تعریف کردن سرگذشتش:
- آقای دکتر.. از کجا بگم؟ از کجا شروع کنم؟! اومدن گفتن سکانس بگیر ملت رفتن ژاپن ِ هزار و بیست و چهار سال قبل. گفتیم باشه. گفتن پَن دیقه بعدش جهت مشتی بر دهان آستاکبار دامبلدورشون پورتال باز می‌کنه، جمیعاً شوت می‌شن عقب، گفتیم باشه. آقای دکتر.. یه شخصی با نیش از بناگوش باز از پورتال فرت اومد، فرت رف.. نفهمیدیم کی بود.. از کدوم سریال فرار کرده بود.. آقای دکتر.. اینم گفتیم باشه!

دکتر همچنان با هم‌دردی سر تکون می‌داد.
- آقای دکتر! اینو کجای دلم بذارم!؟ گلرت پرودفوتشون ژاپنی حرف می‌زد! تصویر کوچک شده
ژاپنی! تصویر کوچک شده
ژاپنی!! تصویر کوچک شده


دکتر به پرستارهای پشت صحنه اشاره کرد علی‌الحساب یه آرام‌بخش به بیمارشون تزریق کنن تا بر اثر کوبیدن خودش به در و دیوار، حداقل در و دیوار رو نیاره پایین و گفت:
- خب. پیش میاد. ادامه بده عزیزم.

بیمار که کمی آروم گرفته بود، ادامه داد:
- بعد مرگخوارا نمی‌دونم از کجا اومدن. پورتال لعنتی در و پیکر نداره! هرکی از هرجا می‌رسه سرشو می‌ندازه می‌پره عقب.. بعد وسط ِ داستان.. باورتون نمی‌شه آقای دکتر.. وین رونی! خود ِ وین رونی ِ لعنتی! من آخه دردمو به کی بگم آقای دکتر! اون مایکل کرنر ِ مرلین‌زده..

با آوردن اسم ِ مایکل کرنر، نه فقط داغ دل ِ بیمار تازه شد، که یهو گوشای آقای دکترم تیز شد!
- نگم باهام چیکار کردن توی دو سه تا رول! دیگه نگم! یه عمر عصمت و عفت و حیا و نجابتو بوقیدن بهش آقاااای دکتر! من دیگه چطوری سرمو بلند کنم! چطووووور؟! چطووووور؟! تصویر کوچک شده


دکتر یهو از جاش می‌پره و روپوش سفیدش رو می‌کَنه. روی لباس زیریش، آرم ِ "مأمور مخصوص عله‌ی بزرگ! با اختیار ِ تام!!" خورده!
- گلرت رد صلاحیت شده! مایکل کرنر رو همین الان شوتش می‌کنیم بالاک! مأمورین ویـــــــــــــــــــزن!! به پیــــــــــــــــــــــــــــش!!

و پیشاپیش گله‌ای نقاب‌دار، چونان بوفالو فریاد زنان از روی "بیمار" ِ بدبخ می‌گذرن و می‌رن تا کلّ یوم ماله بکشن روی سوژه و هرکی رو پرت کنن سرجای خودش!
بیمار:

اندکی آن‌سوتر - ویزنگاموت

زمین زیر پای جیمز و تدی که توی تالار نقد نشستن و بی هوا زی دارن نقد می‌کنن به لرزه در میاد.
تدی از پنجره بیرونو نگاه می‌کنه.
- جیمز؟

جیمز در حال مکیدن قلم‌پرش، سخت داره جلوی خودشو می‌گیره که اون روی گودزیلاش رو برای تازه‌واردا حداقل سرکوب کنه.
- هوم؟
- به جز من و تو، جادوکار ِ دیگه‌ای هست؟
- نورچ!
- پس اونا کیَن؟!

جیمز بالاخره سرش رو میاره بالا و به جمعیتی که علامت ِ شورای بزرگ ویزنگاموت رو شعار دَهان (؟!) بالای سر خودشون حمل کرده و دارن به سمتی می‌دوئن، خیره می‌شه:
- هاع؟!

پورتال ِ کوفتی همین لحظه باز می‌شه و مأمورین مخصوص حاکم بزرگ و نقاب‌داران ویزنگاموت رو می‌بلعه و جیمزتدیا به حالت ِ به جا می‌مونن.

واقعاً وات ده هِل آخه!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۷ ۱۷:۰۸:۱۵

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
#50

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
پرفسور دامبلدور در جستجوی پاسخ، کمی به انوار نامرئی و مرلینی گوشه و کنار مغزش متوسل گشت. ناچارا که جوابی نیافت، لبخند ملیحی زد، ریشش با نسیمی (هوای دل) که وزید شروع به بندری زدن کرد و در میان پیچش ریش و سیبیل خودش محو شد و از دیدگان محفلیون خارج گشت و کمتر از دو ثانیه در جایی که ایستاده بود، سگ هاگرید ظاهر شد.

گلرت: چی شدع؟!
مایکل: پسر شده !
فلورانسو: من تصور میکنم پرفسور دامبلدور از دنیا رفت و الان ادامه زندگیش رو در بدن این سگ شروع میکنه. فکر کنم چوب خداست در جواب بی ناموسی هایش که زندگی جدیدش سگیه.
جروشا: هیچ وقت فکر نمیکردم رهبرم، عاقام، اوسام... یه توله سگ باشه.
برادر حمید: صلوات ختم کنید !

هاگرید که توله سگ همیشه لش خود را شناخت، مثل مادر ترزا جلوی جمعیت محفلیون زانو زد و شروع به قربون صدقه و مالش سگ خود کرد

- کجا بودی تو توله سگ پدر سگ ! هان؟ چقدر پوستت چروک شده. من فکر کردم توی گذشته جا گذاشتمت فنگولی پدر سگ من.

ملت:
هاگرید: دیوانه ها. این پرفسور نیست. سگ منه.
مایکل، متخصص انگشت نگاری اضطراری در حرکتی انتحاری دستکش طلایی خود را دست کرد و به سمت هاگرید قدم برداشت که به موجب این حرکت فوق آسلامی هاگرید به عقب رانده شد.

- عقب باش غول ! تو خیال کردی من میذارم پرفسور رو زبون بسته گیر بیاری، بعد ادعای مالکیت کنی.

سپس دستکشش که آغشته به خون هاگرید بود را به سوی محفلیون گرفت و گفت:

- ملت توجه کنید ! هر کی بخواد به پرفسور نزدیک بشه با تخصص من طرفه. عقب بمونید. حالا صحنه رو به هری تقدیم می کنم.

ملت منتظر سخنرانی پسر برگزیده و کله زخمی شدند.
برادر حمید: صلوات ختم کنید...

صحنه خالی ماند. بعد از دقایقی فشار متابولیک محفلیون در تالار اندیشه عمومی سنترال پارک، همگی به این نتیجه رسیدند که پیش از عزیمت دامبلدور به پیکر سگ مذکور، نقاب داری آمده و هری را به جایی نامعلوم شپلخ نموده است. از طرفی جوانی لاغر مردنی و عمامه به سر و حمید نام، روی نیمکتی نشسته بود و دائما صلوات می فرستاد.

هاگر: کیستی ای جوان؟ صلوات نفرست. اینجا چه کار داری؟‌ پاشو برو جای دیگه بشین ذکر بگو.
حمید: من نقش فیلسوف رول پلیینیگ رو دارم ایفا میکنم. حرف نزن. رولتو ادامه بده.

پووواففف (ترجمه: گاز معده فنگ ! )

فلورانسو بعد از ورانداز سگ و رویت تصویر خود در شیرازیخانه مثل آینه توله سگ، رو به محفلیون کرد:

- من میگم این سگ یا پرفسور هست یا نیست دیگه. بیایم همگی از این زبان بسته بخوایم برامون هری رو پیدا کنه.

هاگرید: این فنگ منه نه دامبلدور. خوب میدونه چطور ردیابی کنه. فنگ. هری رو پیدا کن.

- واف هاف هاف هاف (اول استخوون بده بی معرفت ! )

هاگرید نگاهی به دور و اطراف کرد. چیز خاصی در سنترال پارک نیویورک با درختان فلزی اش پیدا نمیشد. به ناچار برادر حمید لاغر و استخوانی را جلوی فنگ انداخت. بعد از صرف برادر حمید، سگ شروع به بو کشیدن کرد و کمتر از یک دقیقه در جایی پشت جمعیت محفلیون چیزی پیدا میکنه.

فنگ: هاپ ووواففف هاف ! ( اا اینجارو.....یه کیف پول! )
مایکل: جوووون! چقد توش مایه اس؟
فنگ با دندونش میزنه کیفو جرواجر میکنه، از توش چند عدد پاکت آدامس موزی به همراه یه کارت ملی میفته بیرون! مایکل با ناامیدی توی پاکتهای آدامس دنبال پول میگرده و فلورانسو کارت ملی رو مورد بررسی قرار میده.
فلورانسو:
هاگرید: هان چیه؟
فلور: این کارت ملیه جیگره! وزیر جادوی دوره خودمون. جیگر اینجا بوده. همون نقاب داری که یهوع اومد و هری رو برد. مگه میشه بعد اینهمه سال زنده باشه؟ منوی مدیریت و زوپس چیکارا که نمیکنه.

مایکل پاکت آدامس موزی رو پرت میکنه کنار و نشون میده که اندازه یک دونه انگشتش هم به محیط زیست اهمیت نمیده!

فنگ در حالیکه داره جا پاها رو بو میکنه یه استخون بالا سرش روشن میشه و بندری میزنه!

- واف هاف هاف وایتس هاوس...هووووواااافففف...هاف واشنگتن....هاف هاف هاپ
فلور: هاگرید ! این پدر سگ چی میگه.
هاگر: نمیدونم والله. به زبان هوگو چاوزی گفت نفهمیدم. فکر کنم دستشویی داره. میگه حتما ببرین دستشویی کاخ سفید در واشنگتن.
جروشا: حامله ست این پدر سگ. من فکر کنم میخواد تخم بذاره توی واشنگتن !
هاگر: فنگ نره. اگه بگی این فنگولی من نیست هم باید بگم پرفسور هم نر بود
محفلیون باز به فکر فرو رفتند...

در چند قدمی آنها صدای مرد دستفروش تمام پارک رو برداشته بود. دستفروش با لباسی ژنده داد میزنه:
- دونات های قزوینی ! نرم تازه خوشمزه. سه تا هزار دلاره. هم لثه شور داره هم معده شور. پاتم بو نمیگیره. گواهی ایزو نهصد هزارم داره. با فناوری نانو. چشماتم نمی سوزونه.

مایکل: عهه ! بروبچ ! اوس کریمه. اوس کریم دستفروش متروی گریمولد خودمونه که. زنده ست هنوز؟!

مایکل دستکشش رو جهت جلوگیری از ایجاد رعب و وحشت اضافی قایم میکنه و رو به اوس کریم میگه:

- اوس کریم ! حالت چطوره؟ مارو یادت میاد؟ چند بار بهمون اسکاچ کهنه های مامانتو انداختی جای دونات توی مترو لندن ؟

دستفروش نگاهی مشکوک به مایکل میکنه و جواب میده:

- برو عامو ! من اوس رحیمم. مو اصن شمارو ندیدم. پدر بزرگ مو توی متروی لندن مسواکای همه کاره اورال بی میفروخت که مسواکاش تا نواحی رکتالتو هم برق مینداخت لامصب ! تو کجا بودی اون موقع جوجه. برو قایم شوشکتو بازی کن عامو !

هاگرید: اهم. اوهوم. اینو ولش کن پدر جان. ببخشید آقا ! شما میدونی واشنگتن کدوم وریه؟

دستفروش: میری راست. میری چپ میری راست میری چپ میری بالا میری پایین میری میری میری میرسی به بن بست. اونجا یه چند روز استراحت میکنی. بعد از بن بست رد میشی صاف از دریا رد شدی میرسی واشنگتن.
و ملت محفلی رو با صدای آواز دستفروشی خودش تنها گذاشت...


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۷ ۱۴:۵۱:۰۲
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۷ ۱۴:۵۶:۵۳
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۷ ۱۵:۱۲:۲۹

----------



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۴
#49

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
- خب فرزندانم، در قدم اول ما باید بریم مقرمون ببینیم چه بلایی سره محفلمون اومده.
- پروفسور جسارتا مقر ما لندن بود الان ما نیویورکیم.
- همه جای دنیا سرای محفل است دخترم.
-

اورلا که با حرف دامبلدور قانع شده بود، عقب ایستاد و منتظر ماند. دامبلدور سر انگشتانش را به یکدیگر چسباند و چشمانش را بست تا فکر کند. محفلی ها همچنان در انتظار ایده ی او بودند. بعد از چند دقیقه که خبری از ایده نشد، هاگرید شنل آلبوس را کشید و گفت:
- پروفسور کیک بدم فکرتون باز شه؟
- نه روبیوس مسئله بزرگ تر از این حرفاست.

دامبلدور اینبار سر انگشت هایش را بر روی شقیقه هایش گذاشت و کمی شبیه به ایکیوسان ( درسته دیگه؟ :| ) شد. در آن هنگام که کسی امیدی به رهبر محفل نداشت دامبلدور دستی به ریش هایش کشید و با تفکر گفت:
- باید دنبال یه جادوگر سیاه دیگه باشیم.
- نه! تورو مرلین نه!

هری در پشت شیشه ی شناسه های بسته شده شروع به گریه و زاری کرد. آریانا ماهیتابه به دست به شیشه نزدیک شد و گوش هایش را به شیشه چسبان تا ناله های پسر برگزیده را کامل تر بشنود. اینبار هری پاتر با صدای بلند تری گفت:
- یه بار منو سره ولدمورت کشتی، اینبارم میخوای بکشی؟

تق!

آرسینوس جیگر که در آن بین، پشت شیشه درحال " کیش کیش کردن " ـه شناسه های بسته شده بود، پاتیل طلایی اش را محکم بر سر هری پاتر کوبید و او را کلا از لیست شخصیت های هری پاتری حذف کرد. سپس به آرامی از پشت شیشه خارج شد.

- یه سوال پروفسور؟ اون جادوگر سیاه جدید رو چطوری پیدا کنیم؟


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۵:۳۶ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
#48

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
خلاصه: اعضای محفل ققنوس به طور اتفاقی و توسط یک پورتال به ژاپن 1024 سال پیش رفته اند و در آنجا مجبور میشوند با سامورایی های خشمگین و قدرتمند بجنگند...


دامبلدور، اوتو، جروشا، گلرت، فلو و مایکل بعد از دیدن سامورایی ها که در واقع سامورایی نبودند و جادوگر بودند و چوبدستی هایشان را با حالتی شیطانی به سمت آن ها نشانه رفته بودند( ) مردد بودند که باید چه بکنند که ناگهان از ناکجاآباد مجددا یک پورتال درست روبروی آن ها سبز شد و آن ها هم بدون هیچ فکری تِلِپ داخل پورتال پریدند و پورتال
...نیز آن ها را درون خودش کشید...

تصویر کوچک شده



نیـــویـــورک - 2048 سال بعد


طبق روال قبل، از درون پورتال، ابتدا فلورانسو به بیرون افتاد سپس جروشا روی فلورانسو افتاد و از آن سو دامبلدور به بیرون افتاد و مایکل روی دامبلدور افتاد و گلرت روی آن ها. بعد از آنکه با حفظ اصل تفکیک جنسیتی فلورانسو و جروشا از یک سو و بقیه از سوی دیگر از روی زمین برخاستند، فَکِشان به زمین خورد و مشاهده کردند که کره زمین چقدر تغییر کرده است.

به طور خلاصه: در هر سویی اشیایی پرنده گاهی شبیه بشقاب پرنده و گاهی شبیه جاروی پرنده جادوگران و گاهی شبیه ماشین های مشنگی پرنده دیده میشد و روی هر کدام از آن ها آدم های فضایی و جادوگران و مشنگ ها سوار بودند.

گویا مرزها نه تنها روی کره زمین از بین رفته بود که مرزهای خودساخته و بیخود بین کهکشانی نیز از بین رفته بود و نه تنها جادوگران در کنار مشنگ ها زندگی میکردند که آدم های فضایی نیز به آن ها ملحق شده بودند.

تصویر کوچک شده


اعضای محفل ققنوس با دیدن جهان هزار و بیست و چهار سال بعد(2048 سال بعد میشود 1024 سال بعد از ژاپن قدیم که در واقع میشود زمان حال جادوگران و 1024 سال بعد از زمان حال که میشود آینده) وسوسه شدند که در آن زمان بمانند منتها مساله این بود که در حال حاضر که برای آن ها آینده میشد محفل ققنوس کجاست و چه بر سر آن آمده است؟

با به وجود آمدن این پرسش در ذهن ها، سر ها به سمت دامبلدور چرخید که دامبلدور نیز در جواب، همان شکل معروف همیشگیش را به خود گرفت:
_ .... اممممم...



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
#47

مایکل کرنر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۵ جمعه ۱۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۴ پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴
از همونجایی که ممد نی انداخت
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 182
آفلاین
نقل قول:
خلاصه:
هری و رون و هرمیون توسط وردی که هرمیون اجرا کرد، به ژاپن رفتن... اون هم 1024 سال پیش! کل محفل دنبالشون راه افتادن و حالا همگی افتادن بین یک سری سامورایی گولاخ عصبانی...



زمان حال - خانه ی گریمولد
-خب، دوستان گرامی. از آنجایی که پروفسور دامبلدور را خوب می شناسید، من و مایکل در معرض خطر بیشتری هستیم. پس ای جودی مون، تو ریلکس باش.
-باشه.

یاران جدید محفل پا به خانه ی گریمولد گذاشته بودند. سکوت عجیبی در خانه حکمفرما بود.
-پروف؟ گلی؟ هاگی؟ هرمی؟ فلی؟
-مایکل... فلی شناسه بسته و باید وانمود کنیم نیست.
-خب باش... رونی؟

یک نفر نعره کشان سر از یکی از اتاق ها بیرون آورد. مایکل کرنر، جودی مون و لادیسلاو پات... همون زاموژسلی، با این صحنه مواجه شدند:
تصویر کوچک شده

-بَه، چطوری داداش؟
-قربونت... شما اینجا چی کار می کنی؟ با خانم کار داری؟

وین رونی به جودی مون اشاره کرد. مایکل با نیشخند گفت:
-قسمت نشده. ولی نه، اینجا خونه ی محفله.
-مگه اینجا خونه ی شماره ی یازده گریمولد نیست؟
-نه داداش... اینجا شماره دوازدهه.
-خب... پس چیز کنین. چشماتونو درویش کنین. حاج خانوم تو اتاقه.

همگی درویش کردند و وین رونی و حاج خانومش به حالت آستاکباری از خانه ی شماره ی دوازده بیرون رفتند. لادیسلاو متفکرانه پرسید:
-اینها چگونه وارد شده بودند؟
-محفل اینجا، محفل اونجا، محفل همه جا! وین رونی هم محفلیه انگار.
-بچه ها... بیاین دنبال بقیه بگردیم. من نگرانم. البته بیشتر خجالت زده ام، ولی نگرانم هستم.

بعضی از درهای خانه باز مانده بودند. خود خانه در وضع جالبی نبود، خیلی از وسایل طوری رها شده بودند که انگار شخصی با عجله آنها را ول کرده و رفته است. مایکل کرنر کوبید روی سرش و گفت:
-بدبخت شدیم! به محفل حمله شده!
-این دیگر چیست؟ :

مایکل کرنر و جودی مون سمت صدا چرخیدند. لادیسلاو در اتاق دیگری بود. برای همین، مایکل کرنر و جودی مون از راهروها رد شدند و لادیسلاو را دیدند که بالای تخت ایستاده بود و می خواست حرکتی بی ناموسی بزند و بعد...
-صب کن بینم!

کارگردان جلو آمد و پرسید:
-شما اینجا چی کار می کنین؟
-خب... اینجا خونه ی گریمولده، ما هم محفلی هستیم. اومدیم توش.
-نه. اینجا خونه ی شماره ی یازدهه، خونه خالی که وین رونی گیر آورده بود. دفتر مدیریتش بود اینجا. خونه ی گریمولد بغله. ولی خب، هر چی در زدیم نذری ببریم براشون جواب ندادن. فقط این کاغذه افتاده بود جلوی در خونه.

کارگردان از جیبش تکه کاغذ نابود شده ای بیرون آورد و به مایکل کرنر داد. لادیسلاو با این فرمت drool: به آنها پیوست - ذهن های منحرفتان را رها کنید و بگذارید پرنده ی منحرفتان به هر جایی سر بکشد - و سه محفلی تازه وارد، به کاغذ نگاه کردند:

نقل قول:
این طل م، می ت اند شخ را به ژا ن برگردان آن هم 1024 سال قب ! این طلسم از لسم های غ ر قابل با گشت است.


بقیه ی متن قابل خواندن نبود. لادیسلاو گفت:
-بیاید خاک بر سرمان بریزیم. من محل مناسبی برای این کار بلدم!
-نه صب کن! بیا مثل اعضای تازه وارد ژانگولربازی در بیاریم!
-من می گم خودمونو آپارات کنیم، دور همی بخندیم.

کارگردان باز جلو آمد و نعره کشید:
-یعنی چی؟ شما باید مطابق فیلمنامه عمل کنین، نیگا شما الان باید برین پیش مرگخوارا، التماس کنین...
-یه محفلی هیچوقت التماس نمی کنه!

مایکل کرنر این را گفت و فیلمنامه را لوله کرد و آن را در اگزوز کارگردان گذاشت. البته قبلش ساحره های صحنه چشم هایشان را درویش کرده بودند. در هر حال، مایکل کرنر بعد از دیدن فیلم های آموزشی آلبوس دامبلدور با کارگردان هم راز و نیاز کرد و بعد گفت:
-آخیش! گند زدیم به سوژه!

و بعد سه نفری خودشان را به خانه ی گریمولد آپارات کردند. موسیقی بک گارند این آپارات، ناله های فیها خالدونی کارگردان بود.



ژاپن - 1024 سال قبل
-خب... نفری بعدی کیه؟ کی می خواد با ما بجنگه؟

هیچکدام از محفلی ها جواب ندادند.
-خب... حالا که اینجوریه، چون من خیلی گولاخم، بدون مبارزه شما رو می کشم اصن، دلم هم خنک می شه!

سامورایی که علاوه بر فارسی، همر زدن هم یاد گرفته بود، نعره ای سامورایی طور کشید و شمشیرش را بالا برد تا دامبلدور را با ریش هایش یکی کند، که یک نفر در زد. سامورایی متعجبانه پرسید:
-ینی کی می تونه باشه این وقت شب؟

صدا از خانه ای می آمد که همراه با بقیه ی محفلی ها به ژاپن 1024 سال قبل آمده بود. سامورایی ها به سمت درش هجوم بردند، اما چون درهای خودشان کشویی بود، هر چقدر زور زدند نتوانستند آن را باز کنند. در همین حین، ناگهان مایکل کرنر از پنجره بیرون پرید و دهن خودش را سرویس کرد. سامورایی لبخند زنان گفت:
-این هم یک مبارز... آماده شو، مبارز جوان!

در همین حینی که اوضاع بسیار ژانگولرطور به نظر می رسید و سوژه هم طبیعتاً نابود شده بود، مایکل کرنر چوبدستی اش را بیرون آورد و فریاد زد:
-شاموس گومبولیوس!

دست و پای پروفسور دامبلدور باز شدند و پروفسور هم که هری را در وضعیت بدی دیده بود - مورد راز و نیاز سامورایی ها - چوبدستی زاپاسش را از... چیز، همان جایش در آورد و آن را سمت سامورایی گرفت. حالا سوژه بیشتر نابود شده بود و کفه ی ترازو سمت محفلی ها می آمد. اوضاع وقتی جالب شد که سامورایی ها هم چوبدستی بیرون کشیدند و با نیشخندهای وحشتناکشان، به محفلی ها فهماندند که آن ها نه تنها سامورایی، بلکه جادوگر هم هستند!


ویرایش شده توسط مایکل کرنر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۷ ۱۵:۵۰:۰۰

لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۰:۱۴ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴
#46

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
ده مبارز ژاپنى با چشمانى پر از خشم و نفرت که شعله هاى شرارت از آن ها مى باريد و نفرت تمام وجودشان را گرفته بود و تمام بدى هاى زمين در آن ها جمع شده بود و هيچ محبت و مهرى نداشتند، به هاگريد زل زده بودند.

هاگريد در ثانیه ى اول:
هاگريد در ثانیه ى دوم:
هاگريد در ثانیه ى سوم:
هاگريد در ثانیه ى چهارم: غلط كردم.

اما ده مبارز ژاپنى که شعله هاى شرارت از چشمانشان مى باريد و نفرت تمام وجودشان را گرفته بود و تمام بدى هاى زمين در آن ها جمع شده بود و هيچ مهر و محبتى نداشتند، غلط کردم را نمى فهمیدند. به همین دلیل مانند فيلم ها با صداى" عوووودااااا" پرواز کردند و راه فرار هاگريد را بستند. هاگريد که عجز و ناتوانى تمام وجودش را فرا گرفته بود و هيچ اميدى نداشت در برابر آن ده مبارز که شعله هاى شرارت از چشمانشان مى باريد و نفرت تمام وجودشان را گرفته بود و تمام بدى هاى زمين در آن ها جمع شده بود، آخرين سلاحش را رو کرد.. چتر!

چتر صورتى رنگ که رویش عکس خرس مستربين بود را از کمرش درآورد. يکى از ده مبارز که شعله هاى شرارت از چشمانش مى باريد و نفرت تمام وجودش را گرفته بود و تمام بدى هاى زمين در او جمع شد بود گفت:
- %$@@&:78%7%7$
گلرت در نقش مترجم: چتر دارى؟!
- --%66#6$+&+
گلرت: صورتى آخه؟

صداي هوووو كردن چندين گروه از دور دست ها شنیده شد. همگان دست به پيشانى گذاشتند و به سوى منبع صدا نگاه کردند. دریچه باز شد و گروهى از 2015 به ژاپن آمدند.

افراد گروه يک صف درست کرده و به نوبت يقه ى فرد ژاپنى که شعله هاى خشم از چشمانش مى باريد و نفرت تمام وجودش را گرفته بود و تمام بدى هاى زمين در او قرار داشت را گرفتند. نفر اول فندک سنگی اش را گرفت مقابل صورت مبارز که شعله هاى خشم از چشمانش مى باريد و..
خوانندگان:
نويسنده: باشه خلاصه مي كنم.

نفر اول فندك سنگی اش را گرفت مقابل چشمان مبارز که شعله ى خشم از چشمانش نمى باريد و گفت:
- چتر داره.. آره! فيلم پنجم.

نفر دوم کلاه لباسش را از سرش پايين کشيد و ضمن کنار زدن نفر اول گفت:
- فيلم اول وندلين جان.
- نعخير فيلم پنجم به وقوع حادثه نزديک تره.

نفر سوم که گویا مشکلى در عضلات صورتش داشت با حالت جلو آمد.
- خرفهم شدي؟ فيلم اول و پنجم. فيلم اول و پنجم. فيلم اول و پنجم. خر فهم شو!
- جناب ريگولوس بلک درست ميگن. تازه چوبدستيش شکسته بود.

صداى نفر چهارم که آمد همه ى گروه به او تعظيم کردند که يک کچل بى دماغ بود و معلوم نبود موقع سرماخوردگى محتویات بينى کجا جمع مى شوند.

- سرورمون درست ميگه. زود خرفهم شو.

و به نقل از شاهدان عيني، سامورايي زبان به فارسى حرف زدن باز کرد و گفت:
- خرفهم شدم.

گروه کل کشان و سوت زنان.. به شکل:
- لى لى لى لى لى لى.. :hungry1:
از همان دریچه که آمده بودند بازگشتند.

سامورايى که خرفهم شده بود، شمشیرش را بيرون کشيد تا به جنگ هاگريد برود که ريگولوس سرش را از دریچه داخل کرد.
- خرفهم شو!
سامورايى: ميام پيشت حاجى!
- قربونت منتظرم.
ملت:

بله، سامورايى با شمشیر به سمت هاگريد و چترش دويد. هاگريد هم با چترش حمله ور شد. يکى زور بر اين کرد يکى زور بر آن. هاگريد که ديد سامورايى دارد گرز گران با چهره ى گفت:
- کيک هام تو خونه منتظرن.. تو رو مرلین بذار من برم.

سامورايي كه به لطف گروه ضربت فارسى يادگرفته بود، درخواست هاگريد را قبول کرد و قرار شد فرد ديگرى براى مبارزه بيايد.


تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
#45

گلرت پرودفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۱۳ یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱
از قلعه ی نورمنگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 512
آفلاین
طناب های دور دست گلرت آنقدر سفت نبودند که بتوانند در برابر نیروی جوانی او مقاومت کنند. گلرت تمام توان خود را به کار گرفت و برای آخرین بار به طناب ها فشار آورد. طناب ها از هم گسستند و جادوگر جوان رهایی یافت. گلرت پرودفوت جوان چوبدستی دوم اش را از جیب درونی ردایش در آورد و آماده شد تا با وردی باستانی ژاپن و همه ی ژاپنی ها را درون تخم مرغی جا کند که ناگهان عوامل پشت صحنه وارد شده و او را به باد چَک و لگد گرفتند.

کارگردان: مگه تو بچه ای؟! این همه سال تو ایفا بودی، باز هم ژانگولر بازی در میاری؟! بزنم تو دهنت؟!

نویسنده: تو خجالت نمی کشی واقعا؟! چرا با این سن هنوز یاد نگرفتی طبق فیلمنامه عمل کنی؟! فیلم نامه رو بکنم تو حلقت؟!

آبدارچی: آخه چرا قهوه ترک سفارش میدی؟! چرا از نوشیدنی های وطنی استفاده نمیکنی؟! آب جوش کتری رو بریزم تو دهنت تا حالت جا بیاد؟!

گلرت در حالی که تلاش می کرد چای کیسه ای و فیلم نامه ی درون حلقومش را با آب جوش فرو دهد، چیزی نمانده بود که زیر ضربات مشت و لگد کارگردان و دستیارانش قالب تهی کند. دستیار دوم کارگردان که معلوم بود مدت هاست زنش او را روی تخت راه نداده، برای یک ساعت تمام ول کن معامله نبود و همچنان بر جسم جادوگر جوان، سخت می کوفت تا این که توسط مرد ژاپنی که مدت ها منتظر ورودش به صحنه بودیم، به بیرون از کادر پرتاب شد. باقی مانده ی گلرت را نیز در حالی که تکه چوبی در دست داشت، محکمتر از دفعه ی پیش بست و به گوشه ی دیگری از چادر انداخت.

پس از چیدن دوباره ی صحنه، کارگردان فرمان حرکت داد.

- یه سامورایی گنده داره میاد! انگار رئیسشونه!

مرد سامورایی که افرادش او را شوگان صدا می کردند، وارد چادر شد:

- &&^$##%@@$%^*%$$&* ^$$#@@@&*%

اعضای محفل همانند بز به سامورایی خیره شده بودند که صدای پرودفوت از گوشه ی چادر توجهشان را جلب کرد.

- میگه: "من، فرمانده نظامی ژاپن از خاندان توکوگاوا، به شما فرصت میدم که توی یک مبارزه ی شرافتمندانه زندگی و مرگتون رو رقم بزنید". و میگه یک قهرمان انتخاب کنید که با ده جنگجوی برترشون مبارزه کنه!

یک ساعت بعد!
هگرید در حالی که کنده درختی در دستش قرار داشت و چتری از پشت کمرش آویزان بود، در برابر ده نفر از قدرتمندترین جنگجویان ژاپن ایستاده بود.


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

!Only Raven
!Only Raven

تصویر کوچک شده

!I am THE PROUDFOOT
!Only Raven
OnlyRaven


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۴
#44

جروشا مون old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۰ شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
از شبنم عشق، خاک آدم گل شد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 67
آفلاین
- شرمنده. اینجا بورکینافاسوی سه هزار سال قبله؟

فلورانسو "شخصی با نیشی تا بناگوش" را ورانداز کرد و جواب داد:

- نه، ژاپن هزار و بیست و چهار سال قبله.

"شخص"، نگاهی به فلورانسو و ریتا که زیر فلورانسو بود انداخت. سپس سرش را بلند کرد و نبرد سامورایی ها و محفلی ها را دید...

- اوا! شرمنده بد موقع مزاحم شدم!
- ای بابا این چه حرفیه؟ می موندین حالا؟
- قربانت. ایشالا بعدا بازم سر می زنم!

پرتال دیگری باز شد و او همچنان با نیش باز و صدای تلپ داخلش پرید. فلورانسو نفس عمیقی کشید و گفت:

- یه چایی هم نموند بنده ی خدا.
ریتا:
***

دامبلدور چوبدستی اش را بلند کرد تا از آخرین حربه اش استفاده کند... دیگر چاره ای نبود، مجبور بود تا اینکار را بکند. با این کار، سامورایی ها همگی شکست می خوردند... چوبدستی اش را بالا آورد و...

بامب!

انتهای تنه ی درختی که هاگرید بلند کرده بود محکم به پشت دامبلدور خورد و او را نقش زمین کرد. هاگرید که با راس دیگر درخت همزمان سه سامورایی را نفله کرده بود، با فریاد "آلبوس رو کشتی دیوونه!" ی گلرت برگشت تا ببیند چه کسی دامبلدور را کشته است؟ در نتیجه با چرخش درخت، اولین سامورایی جلوی چشمش را هم به نقطه ای دور دست پرتاب کرد.
... اولین سامورایی، سامورایی نبود، گلرت بود.

ناگهان یکی ازمبارز های درشت هیکل به هوا پرید و با حرکتی جومونگ وار، دسته ی شمشیرش را بر فرق سر هاگرید کوبید که در نتیجه آخرین دلاور محفل نیز از پا درآمد.

در سوی دیگر، ریتا نیز سخت در تلاش بود! با رضایت بار دیگر نوشته های قلم پر تند نویسش را مرور کرد:
"...او که مادرش غولی بیش نبود، در شرایط سخت یارانش را تنها می گذاشت. نه تنها در مواجهه با دشمن علیه آنان نشورید بلکه با سلاح مخوفش دو تن از دوستان خودش را بیهوش کرده و تحویل آنان داد.
یکی از دوستانش، دامبلدور شیاد بود که خود، یارانش را بی آنکه بهه عواقبش فکر کند به این قتلگاه کشانده بود..."

البته در چهره ی جنگجویی که شمشیرش را زیر گردن ریتا گذاشته بود، اثری از رضایت نبود!

ساعاتی بعد - چادر اسیران

- ما کجاییم؟ اینجا کجاس فرزندم؟
- پروفسور... ما شکست خوردیـ...

آلبوس حرف گلرت را قطع کرد و ادامه داد:

- باز هم این بچه ها وقتی خواب بودم دست و پام رو بستن؟
- پروفسور ما اومدیم به ژاپنِ هزار و...

اینبار جیغ فلورانسو بود که به تیرک جلوی در بسته شده بود و دید بهتری از بیرون چادر داشت، حرف گلرت را شکست:

- یه سامورایی گنده داره میاد! انگار رئیسشونه!


ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۳ ۲۲:۴۷:۰۸

"عمه ریتا پاره ی تن من است! دوستش بدارید! ... فقط باهاش مصاحبه نرین، خطرناکه! "

***

تصویر کوچک شده
رستاخیز ققنوس!

***

تصویر کوچک شده
کاراگاه ارشد
ریاست دایره‌ی کاراگاهان


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۳:۱۰ جمعه ۲۲ خرداد ۱۳۹۴
#43

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
ژاپــــن»»»»1024سال پیش

ابتدا ریتا از پورتال افتاد بیرون و سپس فلورانسو روی ریتا افتاد و بعد از آن جهت حفظ شئونات سایت و عفت عمومی، گلرت در سوی دیگری روی زمین افتاد و دامبلدور روی گلرت افتاد و هاگرید روی آن دو! مشخص است که از گلرت چه چیزی باقی مانده.

در این حین که همه مشغول کش و قوس دادن به بدنشان بودند و خاک روی لباسشان را میتکاندند و البته گلرت استخوان های فک و کَشکَکِ زانویش را جمع و جور میکرد، نگاه دامبلدور به رون ویزلی افتاد که مظلوم روی زمین نشانده شده بود و شمشیر عریانی بالای سرش خودنمایی میکرد:
تصویر کوچک شده


در همین لحظه دامبلدور به سمت رون ویزلی شیرجه زد و گفت:
_ آه پسرم، فی الحال نجاتت خواهم داد!

دامبلدور روی هوا مشغول شیرجه زدن بود که گارامپ به یک سامورایی غول پیکر خورد و نقش زمین شد. آقا! نقش زمین شدن دامبلدور یک طرف و متوجه شدن هاگرید یک طرف! هاگرید که روی دامبلدور غیرتی بود مانند داداش کائیکو نعره ای زد، درختی از زمین کند و به سمت سامورایی ها حمله ور شد که در همین حین ناگهان پورتال دوباره باز شد و شخصی با نیشی تا بناگوش باز شده از پورتال، تِلِپ به بیرون افتاد!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.