پرفسور دامبلدور در جستجوی پاسخ، کمی به انوار نامرئی و مرلینی گوشه و کنار مغزش متوسل گشت. ناچارا که جوابی نیافت، لبخند ملیحی زد، ریشش با نسیمی (هوای دل) که وزید شروع به بندری زدن کرد و در میان پیچش ریش و سیبیل خودش محو شد و از دیدگان محفلیون خارج گشت و کمتر از دو ثانیه در جایی که ایستاده بود، سگ هاگرید ظاهر شد.
گلرت: چی شدع؟!
مایکل: پسر شده !
فلورانسو: من تصور میکنم پرفسور دامبلدور از دنیا رفت و الان ادامه زندگیش رو در بدن این سگ شروع میکنه. فکر کنم چوب خداست در جواب بی ناموسی هایش که زندگی جدیدش سگیه.
جروشا: هیچ وقت فکر نمیکردم رهبرم، عاقام، اوسام... یه توله سگ باشه.
برادر حمید: صلوات ختم کنید !
هاگرید که توله سگ همیشه لش خود را شناخت، مثل مادر ترزا جلوی جمعیت محفلیون زانو زد و شروع به قربون صدقه و مالش سگ خود کرد
- کجا بودی تو توله سگ پدر سگ ! هان؟ چقدر پوستت چروک شده. من فکر کردم توی گذشته جا گذاشتمت فنگولی پدر سگ من.
ملت:
هاگرید: دیوانه ها. این پرفسور نیست. سگ منه.
مایکل، متخصص انگشت نگاری اضطراری در حرکتی انتحاری دستکش طلایی خود را دست کرد و به سمت هاگرید قدم برداشت که به موجب این حرکت فوق آسلامی هاگرید به عقب رانده شد.
- عقب باش غول ! تو خیال کردی من میذارم پرفسور رو زبون بسته گیر بیاری، بعد ادعای مالکیت کنی.
سپس دستکشش که آغشته به خون هاگرید بود را به سوی محفلیون گرفت و گفت:
- ملت توجه کنید ! هر کی بخواد به پرفسور نزدیک بشه با تخصص من طرفه. عقب بمونید. حالا صحنه رو به هری تقدیم می کنم.
ملت منتظر سخنرانی پسر برگزیده و کله زخمی شدند.
برادر حمید: صلوات ختم کنید...
صحنه خالی ماند. بعد از دقایقی فشار متابولیک محفلیون در تالار اندیشه عمومی سنترال پارک، همگی به این نتیجه رسیدند که پیش از عزیمت دامبلدور به پیکر سگ مذکور، نقاب داری آمده و هری را به جایی نامعلوم شپلخ نموده است. از طرفی جوانی لاغر مردنی و عمامه به سر و حمید نام، روی نیمکتی نشسته بود و دائما صلوات می فرستاد.
هاگر: کیستی ای جوان؟ صلوات نفرست. اینجا چه کار داری؟ پاشو برو جای دیگه بشین ذکر بگو.
حمید: من نقش فیلسوف رول پلیینیگ رو دارم ایفا میکنم. حرف نزن. رولتو ادامه بده.
پووواففف (ترجمه: گاز معده فنگ !
)
فلورانسو بعد از ورانداز سگ و رویت تصویر خود در شیرازیخانه مثل آینه توله سگ، رو به محفلیون کرد:
- من میگم این سگ یا پرفسور هست یا نیست دیگه. بیایم همگی از این زبان بسته بخوایم برامون هری رو پیدا کنه.
هاگرید: این فنگ منه نه دامبلدور. خوب میدونه چطور ردیابی کنه. فنگ. هری رو پیدا کن.
- واف هاف هاف هاف (اول استخوون بده بی معرفت ! )
هاگرید نگاهی به دور و اطراف کرد. چیز خاصی در سنترال پارک نیویورک با درختان فلزی اش پیدا نمیشد. به ناچار برادر حمید لاغر و استخوانی را جلوی فنگ انداخت. بعد از صرف برادر حمید، سگ شروع به بو کشیدن کرد و کمتر از یک دقیقه در جایی پشت جمعیت محفلیون چیزی پیدا میکنه.
فنگ: هاپ ووواففف هاف ! ( اا اینجارو.....یه کیف پول! )
مایکل: جوووون! چقد توش مایه اس؟
فنگ با دندونش میزنه کیفو جرواجر میکنه، از توش چند عدد پاکت آدامس موزی به همراه یه کارت ملی میفته بیرون! مایکل با ناامیدی توی پاکتهای آدامس دنبال پول میگرده و فلورانسو کارت ملی رو مورد بررسی قرار میده.
فلورانسو:
هاگرید: هان چیه؟
فلور: این کارت ملیه جیگره! وزیر جادوی دوره خودمون. جیگر اینجا بوده. همون نقاب داری که یهوع اومد و هری رو برد. مگه میشه بعد اینهمه سال زنده باشه؟ منوی مدیریت و زوپس چیکارا که نمیکنه.
مایکل پاکت آدامس موزی رو پرت میکنه کنار و نشون میده که اندازه یک دونه انگشتش هم به محیط زیست اهمیت نمیده!
فنگ در حالیکه داره جا پاها رو بو میکنه یه استخون بالا سرش روشن میشه و بندری میزنه!
- واف هاف هاف وایتس هاوس...هووووواااافففف...هاف واشنگتن....هاف هاف هاپ
فلور: هاگرید ! این پدر سگ چی میگه.
هاگر: نمیدونم والله. به زبان هوگو چاوزی گفت نفهمیدم. فکر کنم دستشویی داره. میگه حتما ببرین دستشویی کاخ سفید در واشنگتن.
جروشا: حامله ست این پدر سگ. من فکر کنم میخواد تخم بذاره توی واشنگتن !
هاگر: فنگ نره. اگه بگی این فنگولی من نیست هم باید بگم پرفسور هم نر بود
محفلیون باز به فکر فرو رفتند...
در چند قدمی آنها صدای مرد دستفروش تمام پارک رو برداشته بود. دستفروش با لباسی ژنده داد میزنه:
- دونات های قزوینی ! نرم تازه خوشمزه. سه تا هزار دلاره. هم لثه شور داره هم معده شور. پاتم بو نمیگیره. گواهی ایزو نهصد هزارم داره. با فناوری نانو. چشماتم نمی سوزونه.
مایکل: عهه ! بروبچ ! اوس کریمه. اوس کریم دستفروش متروی گریمولد خودمونه که. زنده ست هنوز؟!
مایکل دستکشش رو جهت جلوگیری از ایجاد رعب و وحشت اضافی قایم میکنه و رو به اوس کریم میگه:
- اوس کریم ! حالت چطوره؟ مارو یادت میاد؟ چند بار بهمون اسکاچ کهنه های مامانتو انداختی جای دونات توی مترو لندن ؟
دستفروش نگاهی مشکوک به مایکل میکنه و جواب میده:
- برو عامو ! من اوس رحیمم. مو اصن شمارو ندیدم. پدر بزرگ مو توی متروی لندن مسواکای همه کاره اورال بی میفروخت که مسواکاش تا نواحی رکتالتو هم برق مینداخت لامصب ! تو کجا بودی اون موقع جوجه. برو قایم شوشکتو بازی کن عامو !
هاگرید: اهم. اوهوم. اینو ولش کن پدر جان. ببخشید آقا ! شما میدونی واشنگتن کدوم وریه؟
دستفروش: میری راست. میری چپ میری راست میری چپ میری بالا میری پایین میری میری میری میرسی به بن بست. اونجا یه چند روز استراحت میکنی. بعد از بن بست رد میشی صاف از دریا رد شدی میرسی واشنگتن.
و ملت محفلی رو با صدای آواز دستفروشی خودش تنها گذاشت...