هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۷ چهارشنبه ۲ دی ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین


برگِ 399 هزارُم از دفترچه خاطراتِ دانای کل


نشسته بود یک گوشه، یک پایش را روی دیگری انداخته بود و با نگین انگشترش بازی می کرد.

- ... منم بهش گفتم ازت نمیترسم که! بعد بهم گفت اگه ازم نمیترسی بیا دوئل کنیم. منم قبول کردم..
صدای خنده چند زن و مرد بلند شد.
- هی، پس همینه که اینجایی!
گوینده جملات اول، با لحنِ طنزآمیزی شکایت کرد:
- عه! خب مسخرم نکنین دیگه! نصف خودتونم با دوئل مردینا!

روونا آشفته از جایش بلند شد. طبق عادت، نگین انگشتر را به دندان کشید تا بتواند فکر کند. چند وقت در این " محفظه" گیر افتاده بود؟ چند سال از مرگش گذشته بود؟
میدانست که سوال بعدیَش چیست. مثل همیشه! مثل این همه مدتی که در انتظار نشسته بود...
- خب.. ینی هیچکس منو یادش نمیاد؟ هیچکس نیست که با من خاطره داشته باشه؟

لحظات قشنگ آن زندگی طولانی، در مقابل چشمانش می رقصیدند.. زندگی با مردم دهکده زادگاهش.. زندگی با سالازار.. زندگی با گودریک.. کلاس درس هایش.. یعنی هیچکدام از شاگردهایی که پرورانده بود به یادش نمی افتادند؟ و یا مهم تر از آن، زندگی با مرگخوار ها.. نقطه عطف زندگیَش..
برای اولین بار به خودش اعتراف کرد که فکر نمیکرده لرد سیاه هم به یاد اون نیوفتد. در تمام مدتِ مرگخوار بودنش، آنطور که میخواست فکر می کرد. به قلبی که زیر لایه هایِ اهداف بلند دفن شده، ولی هست...

سری تکان داد. چهره ای جوان داشت که به بیست نمیرسید. هرچند هر بار که در این باره صحبت می کرد، به خاطرِ سن به ظاهر کَمَش مسخره می شد، اما او این مردم را می شناخت. سالها در میانشان زندگی کرده بود. رسمشان را می دانست...
تنها باید آنچه می خواستند نباشی، یا از آنجا که باید می بودی دور میشدی.. راه حلشان، همیشه حذف کردن بود. یک جایگزین دیگر!

باز هم نگین انگشترش را مکید.. یعنی چه کسی را به جایش آورده بودند؟
و ناگهان فکر وحشتناک تری به ذهنش خطور کرد...

اصلا با رفتنش، آنقدر جای خالی برای کسی درست کرده بود که جایگزین بخواهد؟

- عه.. بچه ها من دارم میرم! احتمالا یکی منو یادش اومده! داستاناتونو نگه دارین تا من بیام!
با حرص سری به سوی جمع شلوغشان برگرداند و چشم غره ای بی مخاطب رفت.

- هی.. آبی! چرا نمیای اینجا؟
نصیحت هایِ ذهنِ پریشانش را نادیده گرفت و فشارهایَش را سرِ بانوی زردپوش جیغ کشید:
- چون کار احمقانه ایه! چون حالم داره به هم میخوره بس که خواسته و ناخواسته از خاطرات مرگای مزخرفتون شنیدم. این کار مسخرس، میشنوی؟ بیخوده! شماها هم یه مشت احمقین که خسته نمیشین از شنیدن خاطراتِ تکراری هم.. دقت کردین همه خاطراتتون عین همه؟ لعنتیا.. نمیخواین یه کاری بکنین؟ اینجا نشستین و الکی میخندین که چی؟ آخرش همتون محو میشین.. خب؟ محو میشین!

و سکوت...

نفس نفس میزد. باورش نمیشد این همه فریاد را در پسِ لب های بسته اش نگه داشته باشد. جمعیت مقابلش هم بعد از چند ثانیه حیرت زدگی، نگاه هایشان را از هم می دزدیدند.

- خب.. چیکار کنیم آبی؟ اینجا گیر افتادیم.. هیچ کاری از دستمون برنمیاد.. دوتا انتخاب داریم، شاد باشیم یا غصه بخوریم..
بانوی زرد پوش لبخند تلخی زد و حرفش را ادامه داد:
- ما میفهمیمت.. ولی نگاه کن! ما حتی خودمونم فراموش کردیم! یادمون نمیاد کی هستیم و از کجا اومدیم.. فقط میدونیم اینجایی که الآن ایستادیم کجاست، راجع به بعدش هم هیچ اطلاعی نداریم.. به نظرت کار عاقلانه چیه؟ هوم؟

روونا نفس سنگینی کشید. طبق معمول، حق بقیه بود. اما...
- میدونی مسئله چیه؟ مسئله اینه که درست بودن این انتخاب، چیزی از تلخ بودنش کم نمیکنه.

سپس گلویش را با دست راست گرفت و فشار داد:
- اینجا رو میبینی؟ یه بغض بزرگه.. یه بغض خیلی بزرگ.. کاش هیچ میشدم.. مثل همه! الآن چی؟ مجبورم بشینم اینجا و مثل احمقا منتظر بمونم که یه نفر منو صدا کنه؟ واقعا؟

بانوی زرد پوش هم نگاهش را دزدید.
- میخوای چیکار کنی آبی؟
- نمیدونم. شاید بخوام تلاش کنم که فراموش نکنم خودمو.. شایدم.. بخوام باهاش کنار بیام.
زهر خندی زد:
- ولی شنیدن هزارباره نحوه مردنتون، آخرین چیزیه که میخوام!

نفس عمیقی کشید و دوباره پشتش را به جمعیت کرد. سرش را بالا گرفت و به سقفِ نامرئیِ مکعب نگاه کرد.. طبق معمول، آسمان آبی بود. زیر لب تکرار کرد:
- آبی.. آبی.. آبی.. من روونام.. کسی که عاشق رنگ آبیه.. کسی که عاشق پروازه.. من روونام..
پلک هایش به آرامی روی هم می افتادند.
- آبی..

ناگهان سرمای مرگی را بر دستانش حس کرد. تصور کرد که بانوی زرد پوش آمده:
- ببخشید اگه ناراحتت کردم..

صدای دخترانه جدیدی پاسخ داد:
- منو؟

چشم باز کرد و به دختر نوجوان مقابلش خیره شد. چشم های متوسط قهوه ای داشت و پوستی سفید. موهای بلند و لخت نسکافه ای رنگ.. و یک حسِ آشنا در نگاهش موج میزد.
روونا ناخودآگاه لبخندی زد:
- نه.. اشتباه گرفتمت با یکی دیگه.. کاری داشتی با من؟

دخترک سرش را کج کرد و لبهایش را کمی جلو آورد. انگشتانش با بی رحمی به پشتِ موهایش چنگ زدند.
- تو.. تو یادته کی هستی، نه؟

روونا سر تکان داد.

- خب.. خواستم ببینم.. اگه دنیاتونو - یا شایدم دنیامونو- یادته.. میشه کمکم کنی که بفهمم من کیَم؟


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲ ۲۰:۵۵:۲۵


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۰۷ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۹۴

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
گرفته شده از خاطرات روزانه
سی و پنجمین روز در زندان


صدای زنگ به گوش رسید. وقت استراحت تموم شده بود و باید برای بقیه ی روز برمیگشتم به سلولم. اون سلول لعنتی که کثافت از دیواراش میبارید اما چاره ی نبود باید میرفتم.اروم به سمت در ورودی قدم زدم و وارد شدم. به سمت پله های طبقه ی دوم رفتم .اه هیچوقت اون پله هارو یادم نمیره پله هایی که قطره های خون زندانی ها تزئئینش کرده بود.
از پشت صدایی شنیدم .صدای زندان بان لعنتی بود.
-خوش میگذره ؟ البته که خوش میگذره. شنیدم پشت سرت یه حرفایی هست.

سر جام خشک شدم برنگشتم فقط گوش میدادم.

-گفتن تو ابله ترین مجرمی هستی که تا حالا اینجا بوده و به زندان انداختن تو هیچ افتخاری براشون نداشته.

پام لرزید نتونستم حرفشو تحمل کنم برگشتم و به سمتش دوییدم با دستم که که خیلی وقت بود مشت شده بود با قدرت تمام صورتشو نوازش کردم .زندانیایی که کار منو دیدن شروع کردن با داد زدن و طرفداری از من. صدای آژیر در اومد. چهار پنج تا نگهبان هیکلی به سمتم اومدم. نفهمیدم کدومشون محکم لگدی به پام زد اما دردش به حدی بود که بیوفتم زمین. زیر مشت و لگد بودم.چند تا زندانی برای کمک به من اومدن اما وقتی زندان بان اسلحه رو به سمتشون گرفت سر جاشون خشک شدن، این تنها چیزی بود که قبل از بیهوش شدن دیدم.

بیدار شدم.نمیدونم چند ساعت گذشته بود اما شب شده بود توی سلول خودم نبودم توی یه اتاق سیاه یک در یک که فقط به اندازه ی نشستن جا بود. اون لعنتی ها منو انداختن انفرادی.

از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. چیز زیادی دیده نمیشد اما صدای حرف زدن زندانیا و پچ پچ چند نگهبان میومد. خشم مثل خرده شیشه در رگ هام جا به جا میشد و بدنم رو درد می اورد.
سرفه ای کردم و فریاد زدم:
-همتون رو میکشم کثافتا. حتی اگه این اخرین کاری باشه که میکنم.شما به خاطر کاری که با من کردین تاوان پس میدین.
لگدی به در زدم و ادامه دادم:
-به خاطر هر ثانیه ای که من توی این سوراخ لعنتی میگذرونم شما به سال در جهنم خواهید بود.شما آشغالا بهم التماس میکنید که بذارم بمیرید ولی نه، نه، هنوز نه. میخوام شما احمقا زجر بکشید. حسابتون رو میرسم، آره. شاید یه سوزن دراز بکنم تو گوشتون، یه سیگار داغ داخل چشمتون. چیز تجملی نمیخوام. شاید مواد مذاب بریزم روتون. اوه. یـــا یه کار بهتر میکنم، از کار های قدیمی اپاچی میکنم.

تمام زندان ساکت شده بود. هیچ صدایی نمیومد انگار که همه با ترس به سخنرانی من گوش میکردند.

-پلک هاتون رو میبرم، آره. میشینم فقط به صدای فریاد شما اشغالا گوش میکنم و چه موسیقی دلنوازی خواهد بود. آره اینکارو تو بیمارستان انجام میدیم که دکتر و پرستارا باشن که شماها خیلی زود نمیرید. میدونی بهترین قسمتش کجاست؟ بهترین قسمتش اونجاست که شما اشغالا پلک هاتون بریده میشه و مجبورید منو تماشا کنید که اینکارو باهاتون انجام میدم، اره.
منو میبینید که سیگار رو نزدیک و نزدیک تر میارم به سمت چشم های کاملا بازتون تا جایی که کاملا دیوونه بشید. ولی بازم زوده. چون میخوام بسیار بسیار طولانی باشه. میخوام بدونین که این منم، این منم که دارم اینکارو با شما میکنم.
مــــن !
و اون زندان بان و اون قاضی پیر اره به دست...

حتی متوجه نبودم که دارم با قدرت و خشم بینهایتی که درونم بود اون حرفا رو میزدم.
-هر کسی که بقیه رو قضاوت میکنه،خودشم باید انتظار قضاوت شدن رو داشته باشه.همه شما لعننتی ها وقتی از این سوراخ لعنتی در بیام،مُردید.
بهتون قول میدم از این که با من طرف شدید پشیمون میشید.

لگد محکم تری به در زدم و کف زمین نشستم در انتظار روزی که از این جای لعنتی برم بیرون.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۰ ۱۶:۰۱:۵۷

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
_این دیگه مرگه!

برای یک مرگخوار هم کلمه ی "مرگ" میتوانست ترسناک باشد...مخصوصا بعد از جنگ هاگوارتز که اربابشان که خودش را فناناپذیر کرده بود هم،مُرده بود!

اما نه همه ی مرگخواران...همه از مرگ هراسان نبودند...همه بعد از مرگ لرد هراسشان دوبرابر نشده بود...برای مرگخواری مثل رودولف مرگ هم همانند دیگر بخش های زندگیش بود...به مانند دوران زندان آزکابان...به مانند دوران قدرت گرفتن...به مانند دوران هاگوارتز...به مانند دوران بچگی،نوجوانی،جوانی،میانسالی...اما حالا بعد از مرگ لرد،مرگ برای رودولف آسانتر شده بود...اگر اربابش مرده بود،خب او هم رهرو اربابش بود...پس مرگ باید میبود...همانطور که چند باری هم آن را تجربه کرده بود!

اصولا مرگ را از زندگی در کنار خائنین و دشمنان گواراتر میدانست...کسانی که به لرد پشت کرده بودیند،همین چند دقیقه پیش که هری پاتر دوبار از دست هاگرید لغزیده و زنده شده بود،همقطاران او بودند...ولی به لرد خیانت کردند...به رودولف خیانت کردند!
هنگامی که با نیروی دشمن میجنگید،یاران او پشت گرمی او بودند...حالا که یارانش همان دشمنانش بودند،دیگر به چه کسی میتوانست پشت گرم کند؟!

نبودن را به بودن ترجیح میداد...اینکه همین حالا به مدافعان هاگوارتز حمله ببرد که در موضع قدرت بودند را به اینکه با تمام توان بدود و از محدوده هاگوارتز خارج شود تا آپارات کند،را ترجیح میداد!

لرد بارها گفته بود که ببینید با نبودنتان چه کسانی اذیت میشوند...بعد تصمیم به نبودن بگیرید...این شاید باعث میشد که رودولف از تصمیمش منصرف شود...اما اگر رودولف باور داشت که بودنش برای کسی اهمیت داشت...حرف را همه میتوانستند بزنند...اما اینکه ثابت کنند،چیز دیگری بود... به رودولف هم ثابت شده بود...ثابت شده بود که دیگر کسی نیست که از نبودش اذیت شود...بارها و بارها!

رودولف دیگر مدیون کسی نبود...هر چه وظیفه اش بود انجام داده بود...و این تصمیم گیری برای اینکه برود و بجنگد را راحت تر کرده بود...اینگونه شاید پیش کسانی میرفت که به قول لرد از نبودش ناراحت میشدند!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ پنجشنبه ۵ آذر ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
مثل اين است كه شما آدم" يهويي" اي باشيد. اتفاقات زندگيتان هم غيرقابل پيش بينى و يهويى باشد. خودتان هم همينطور. نوشته هايتان هم يهويى باشد و با جملات نامفهومى مانند " مثل اين است" شروع شود و اصلا به اين فکر نکنيد که مثل چى است.. چون يهويى هستيد.
زندگى شما پر باشد از اين قبيل اتفاقات.. يهويى بين هزار نفر فقط کارت ورود شما دچار مشکل شود. يهويى بين هزار کاربر فقط شما کاربر بد شويد. يهويى فقط مبايل شما نتواند بولد کند و رنگى بنويسد. و بعد يهويى وقتى نااميدانه در حال امتحان کردن گزينه ها هستيد، کشف کنيد که رنگى بنويسيد. :)

مثل اين است که شما آريانا دامبلدور باشيد و يهويى تصميم بگيريد برويد خريد. خوشحال و خندان يهويى تصميم بگيريد از آپارات براى اين کار استفاده کنيد.. هر چند مى دانيد که شما فشفشه هستيد و خوب نمى توانيد اين جادو ها را اجرا کنيد.

آريانا خوب مى دانست نمى تواند خوب جادو ها را اجرا کند فقط نمى خواست اين را قبول کند. حتى شايد دفعه ى اول که گفت" مى خوام آپارات کنم!" بلافاصله پشيمان مى شد ولى وقتى برادرش عصبانى شد که نبايد اين کار را انجام دهد، آريانا تصميم گرفت که حتما اين کار را انجام دهد.

وقتى داشت چشمانش را مى بست توانست صورت غمگين برادرش و چشمان نگران دوستانش را ببيند. لبخند زد و.. چشمانش را بست. تنها چيزى که به خاطر مى آورد همين است. چشمانش را بست!
بعد چه شد؟ نمى داند!
چه مکانى را براى ظاهر شدن در دل گفت؟ نمى داند!
فقط چشمانش را باز کرد.. و يك جفت چشم سبز را ديد که زل زده است به او. و بعد صداى جيغ موجود چشم سبز بلند شد.
- وينکى ديد که اون دختر چشماش رو باز کرد. وينكي مطمئن بود كه اون دختر زنده س.

آريانا آرام از روى تخت بلند شد. دور تا دورش پر بود از افرادى که قبل تر عکسشان را ديده بود. شنيده بود که چقدر خطرناک هستند. که اگر تنها گيرت بياورند با يک طلسم، خيلى سريع مى کشندت. که اين ها دشمن هستند و دشمن يعنى نفرت! جنگ! بى رحمى!

که البته آريانا چنين چيزهايى نمى ديد. فقط يک سرى چشم با حالت زل زده بودند به او.

- هي.. سلام.
اعضا: حرف مى زنه.
- البته.. خب منم آدمم. حرف زدن بلدم.
- به نظر بچه مياد.
- هي! اول اينكه بسته كمتر سورپرايز شيد از ديدن من. بعدشم من اينجا نشستم اين چه وضع حرف زدنه!؟ من اصلا بچه نيستم!
- دختره.
-

در حالى که مرگخوارها در حال تجزيه و تحليل دشمن بودند، در باز شد و ولدمورت داخل شد. مرگخوارها سريع، با ترس به گوشه اى جمع شدند و احترام گذاشتند.
- سرورم.
- خواهر دامبل اومده به خونه ى ما؟

از جمع مرگخوارها، مردى نقابدار بيرون آمد و بعد از تنگ کردن کراواتش شروع به صحبت کرد.
- بله سرورم. اين دختر امروز اينجا کشف شد. ما قبل از اومدنتون داشتيم عمق فاجعه رو بررسى مى کرديم.
- خوبه. اول ناخناش رو بكشيد. بعد موهاش رو بتراشيد. بعدم بندازينش جلو محفل.

آريانا از روي تخت بلند شد و به سمت ولدمورت رفت. ولدمورت كه با غرور سرش را بالا گرفته بود، با ديدن دخترک زير چشمى نگاهى به او انداخت. و بعد..

-
- ما رو بغل کرد. ما رو بغل كرد. ما رو بغل كرد.
- از آشناييتون خيلي خوشحالم. شما چقدر مهربون به نظر مى رسيد ارباب.

ولدمورت با حالت عصبي خودش را عقب كشيد.
- ارباب؟ :vay: به ما نگو ارباب اى خواهر دامبل. ما اصلا خوب و مهربون نيستيم. ما بسيار ستمگر و بى رحميم.
- نه شما خيلي خوبيد.
- اينو از اينجا بندازين بيرون. :vay:

مرگخوارا با فرياد ولدمورت به خودشان آمدند و جرئت کردند که جلو بيايند.

- ولى من از اينجا نميرم. من پيش شما مى مونم. شما خيلى مهربونيد.
- ما تو رو نمى خوايم.
- ولي من شما رو مي خوام.
- بندازينش بيرووون!

حالا مرگخوارها يک عضو يهويى داشتند. زندگى بعضى ها پر است از يهويى ها. يهويى مى روند. يهويى مى آيند. يهويى مى خندند. يهويى گريه مى کنند. مهم اين است که شما کدامش را انتخاب کنيد. مهم اين است که بخواهيد يهويى هايتان خوب باشند يا بد. يهويى هايتان خوب. :)


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
برگِ 398 هزارُم از دفترچه خاطراتِ دانای کل


- سکتوم سمپرا!

روونا لبخند زد.

- گفتم سکتوم سمپرا!
- تاحالا کسیو دیده بودی که موقع مرگ اینقدر ریلکس باشه؟

موهای فر و قهوه ای رنگ اریک مانچ در هم پیچیده بودند. چشمان طوسی رنگش گرد شده بود و دست راستش که به دور چوب دستی پیچیده شده بود، می لرزید.

بانوی آبی پوش همچنان لبخند میزد.
- سکتوم سمپرا؟ تو داری سعی میکنی یه خون آشامِ مرگ خوار رو با " سکتوم سمپرا" بکشی؟ اکسپلیارموس!

لب های اریک سفید شدند. چه حماقتی!

روونا دیگر لبخند نمیزد. صورتش بی حالت شده بود و تنها چیزی که نشان میداد او یک مجسمه مرمریِ زیبا نیست، برق زندگانی درون چشمانش بود.
- چرا؟ چرا میخواستی من بمیرم؟
- طبیعیه.. مرگ هر مرگخوار، آرزوی هر محفلیه!
- چرا من؟! چرا اینقدر.. ناگهانی؟ توقع داری باور کنم که داشتی می رفتی برای شام بروکلی بخری و یهو تصمیم گرفتی بیای سر راهت منم بکشی؟ از کجا باید مطمئن باشم که فقط خودت بودی؟

بعد، اریک لبخندِ پنهانی زد. نور امید در چشمانش درخشیدن گرفت و تمام تلاشش را به کار بست تا نزدیک شدنِ "سنستیر" را از پشت روونا نشان ندهد.. که بازتاب حضورِ خطرناکِ یار محفلیش، در مردمک چشمانش نباشد.. و موفق شد!

چند لحظه بعد، خنجرِ چوبی در قلبِ بانوی آبی پوش فرو رفته و درخشش زندگانی در چشمانش، متوقف شده بود.

{ گفته بود که خون آشام است؟ چه حماقتی!}

________

چشمانش را به زحمت باز کرد. سنگینی وزنه ای بیست کیلویی را روی سینه اش حس می کرد.
چه به سرش آمده بود؟

با گیجی حافظه اش را جستجو می کرد.. چشمانش را بست..
آخرین صحنه ای که به خاطر می آورد، چشم های قهوه ایِ ترسیده، و لب های رنگ پریده یک مرد میانسال بود.

کلافه شده بود. چشمانش را با حرص باز کرد..

و جیغ کشید!


دختر جوانی که روی او خم شده بود، خندید. بلند و کشدار..
- چته؟ آروم باش..
{ سر تا پای روونا را از نظر گذراند}
-.. بانوی آبی پوش!

روونا از شنیدن این لقب آشنا، لبخند زد و دوباره سعی کرد از جایش بلند شود.
- اینجا.. کجاست؟

حالا مقابلِ دختر ایستاده بود. دخترک سر تا پا قرمز پوشیده بود و موهایِ قرمز رنگی هم داشت. چشم های سبز کشیده، با لب های کوچک سرخ و پوستی به سفیدی برف.
- محفظه!

دختر قرمز پوش این را گفت و روونا را دور زد تا به راهش ادامه دهد.

- محفظه ی چی؟

{ سکوت..}

روونا روی پاشنه پا چرخید.
- پرسیدم محفظه ی چـ...
از شدت تعجب، نتوانست حرفش را ادامه دهد.
منظره عجیبی بود. هزاران هزار ساحره و جادوگر در کنار یکدیگر..
حرکت می کردند و حرکت نمی کردند.. به نرمی سایه ها..
وجود داشتند و وجود نداشتند.. به وضوحِ حقیقت.. و به کم رنگیِ آن..
در پس زمینه ای پر رنگ.. و بی رنگ!

آنجا چه خبر بود؟

چشمانش را دقیق تر کرد.
به اندازه کافی گیج مانده بود..
وقت استفاده از هوش ریونکلایی ـَش بود!

روی نزدیک ترین جادوگر دقیق شد..
او هم پوستی رنگ پریده داشت و لب های سرخ.. موهایش پرکلاغی بودند.. چشمانش هم به همان رنگ.. و ریز!
کتِ سفید رنگی به تن داشت که خونِ دلمه بسته زخمِ روی قلب را بیشتر به نمایش می گذاشت..
جادوگر به او نزدیک شد.

- ببخشید.. اممم.. آقا؟ اینجا.. کجاست؟
- محفظه!
- محفظه چی؟
- تاحالا راجع به سنگ ققنوس چیزی نشنیدی؟

و بدون توجه به پاسخ روونا، از کنار او گذشت. بیشتر کنجکاو شده بود..

سنگ ققنوس؟! واژه آشنایی بود.. به خاطر نمی آورد که آخرین بار آن را چه زمانی شنیده است.. شاید در یکی از کتبِ قدیمی کتابخانه اش خوانده بود..

اما حالا که حافظه اش یاری نمیکرد.. تکلیف چه بود؟ باید شروع می کرد به کشف؟ بدون هیچ منبع اطلاعاتی و هیچ کتابخانه وسیعی؟ تنها با..

- هی.. نگاه کن!
به سمت صدا برگشت. منبع صدا، یک زنِ زردپوش با لباسی عجیب غریب بود.
اخم کمرنگی کرد و تخمین زد که قدمت این دامنِ پف پفیِ پر زرق و برق به چند قرن پیش باز می گردد.

- نگاه کن، بانوی آبی!
- بله؟
- نگاه کن!

روونا موهای مشکی رنگش را پشت گوش زد و کلافه صدایش را بالا برد:
- ببین.. من این سوالو تاحالا از دو نفر پرسیدم و میدونم که اینجا محفظه سنگ ققنوسه.. پس نیازی نیست اینارو تکرار کنی.. یه چیز جدید بگو! اینجا.. کجاست؟

- خودت بفهم.. نگاه کن و بفهم!
موهای مشکی روونا دوباره روی صورتش ریختند و او، اینبار تلاشی برای کنار زدنشان نکرد. در عوض، نگاه غضبناکی به زن انداخت. چه بازیِ هوشِ مسخره ای!

-هی.. سوال دیگه ای نداری؟ یادم میاد وقتی جای تو بودم و برای اولین بار اینجا رو میدیدم، داشتم از کنجکاوی.. - اصطلاحا- میمردم!

زن، تاکید عجیبی روی کلمه " اصطلاحا" کرد.

- خب.. تو کی هستی و اینجا چیکار میکنی؟

- اسمم مهم نیست.. همونطور که تو بانوی آبی پوشی، منم بانوی زرد پوشم..
منم مثل توام! یه.. غیر طبیعی! با یه ویژگیِ شخصیتی محکم.. شاید تکراری، اما اونقدر محکم که علاوه بر خاطره م، روحمو هم حفظ کرد!
میفهمی چی میگم بانوی آبی پوش؟ اینجا همه ما یه خاطره ایم.. تا وقتی که.. بخوانمون!

- اگه.. نخوان چی؟

زن گیج شده بود.
- مگه میشه نخوانت؟ ینی بعد از " تموم شدن" ـت، هیچکس یاد تو نمیوفته دیگه؟ این که امکان نداره!

- امکان که داره.. ولی اگه بخوانمون.. کجا میریم؟

- کنارشون بانوی آبی پوش.. و حرفمو باور کن وقتی که میگم دیدنِ خودت از دریچه چشم دیگران، اصلا انتظاراتت رو برآورده نمی کنه!

- راهی برای تموم شدنش نیس؟ تا آخر عُـ...
مکثِ دردناکی کرد.. عمرشان به پایان نرسیده بود مگر؟
- تا آخرِ این لعنتی، باید منتظر بشینیم تا یادمون بیوفتن؟ آخرش که چی؟

نگاهِ زنِ زرد پوش تلخ شد.
- راه فرار هس.. ولی ما نمی دونیم اونطرفش چیه، آبی! فقط میدونیم اون طرفی هم وجود داره. هیچکس تاحالا از اونجا بر نگشته.. میبینی؟ هممون ترجیح میدیم بشینیم تا ما رو به خاطر بیارن و برگردیم به دنیاشون..

- این چرخه.. کی تموم میشه؟

زن به آرامی چرخید. حالا، پشت به روونا ایستاده بود:
- هر دفعه که میریم پیش اونایی که یادمون میوفتن، یه قسمت از وجودمونو اونجا جا میذاریم. و به مرور زمان اونقدر کمرنگ میشیم که به " ابد" میریم!
- ابد؟
- همونجایی که گفتم هیچکس ازش برنگشته!
می دونی.. بستگی داره چقدر ویژگی ت پررنگ بوده باشه.. هرچقدر کمرنگ تر باشی، زودتر میری! تا حالا نتونستیم بفهمیم باید به کمرنگ بودن بگیم خوشبختی، یا بدبختی!

روونا چشمانش را بست. اطلاعات با سرعت به ذهنش هجوم می آوردند و او سعی در سامان دادن به آنها داشت..
چند ثانیه بعد، وقتی که چشمانش را باز کرد، زن آنجا نبود!


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۳:۰۰:۲۰
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۳:۰۲:۱۱


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
آزکابان ساختمانی بلند و مثلثی شکل است. بلندی آن تا حدی زیاد است که بخش اعظمی از ارتفاع بلند آن، در میان ابر های تاریک پنهان شده است.

این ساختمان بلند و مخفوف، بر روی یک جزیره کوچک واقع شده است.
این جزیره کاملا ضد آپارات است و رمزتاز روی آن عمل نمی کند.
تنها راه ورود و خروج از جزیره، کشتی های مخصوص وزارت خانه است.

راهروی ورودی آن، که به دفتر زندان بان می رسد، دارای سقف، دیوار و زمین سفید است، حتی نوری که این راهرو را روشن می کند، سفید است. این راهرو کاملا شبیه بیمارستان های مشنگ هاست اما بقیه قسمت ساختمان سرد و تاریک و مخوف است.

دفتر زندان بان، اتاق کوچکی است که یک میز کار گوشه ی آن قرار دارد و روبروی آن چندین قفسه بزرگ از پرونده های مجرمین و زندانیان قرار دارد.

زندانبان آزکابان، مردی با موهای چرب و روغن زده، و سیبیل کلفت مشکی بود.
نامش جاسپر اسمیت بود.

آقای اسمیت پشت میز کارش نشسته بود و مشغول خواندن یک پرونده بود.

در دفتر زندانبان باز شد و دختری با موهای کوتاه و بنفش و قدی متوسط، وارد اتاق شد.

آقای اسمیت با دیدن دختر جوان، خواندن پرونده را متوقف و از جایش برخاست، دستش را دراز کرد و گفت:

-خانم تانکس! خوش اومدین!

-سلام!

تانکس دستش را دراز کرد و با او دست داد.
آقای اسمیت، با اشاره دست، تانکس جوان را به نشستن دعوت کرد.

-خوب خانم تانکس، چه کمکی از دستم بر میاد؟

تانکس کمی روی صندلی اش جابجا شد و گفت:

-اومدم زندانی رو که چند روز پیش دستگیر شد، با خودم ببرم.

-بلاتریکس؟ بلاتریکس لسترنج؟!

لحن آقای اسمیت سوالی و آمیخته با تعجب بود.

-بله، اداره کارآگاهان تصمیم گرفته تا زمانی که دادگاه بلا لسترنج برگزار نشده، اونو در یکی از زندان های وزارتخانه زندانی کنند.

آقای اسمیت از جایش برخاست، بلافاصله تانکس هم از روی صندلی اش بلند شد.

آقای اسمیت لبخندی زد و گفت:

-بله حتما! من شما رو تا سلول زندانی زندانی راهنمایی می کنم!

آقای اسمیت به طرف در ورودی رفت و آن را باز کرد.

-بفرمایید!

-متشکرم!

ابتدا تانکس و سپس آقای اسمیت از اتاق خارج شد.


فلش بک


نیمه شب زیبایی بود. آسمان کاملا صاف بود و هیچ ابری در آن دیده نمی شد.
ستاره ها چشمک می زدند و هلال ماه، زیبایی آسمان شب را چندین برابر بیشتر می کرد.

صدای ترق مانند ظاهر شدن دختر جوانی با موهای کوتاه بنفش، سکوت شب را شکست.

نسیم خنکی وزید. دختر جوان چشمانش را بست و لبخند زد، نفس عمیقی کشید.

-استیوپفای!

دختر جوان فرصت نکرد که از نسیم خنک لذت ببرد. طلسم درست به بالای قفسه سینه اش اصابت کرده بود.

ناگهان دو فرد شنل پوش بالای سر دختر جوان ظاهر شدند.

فرد شنل پوش اول با صدای ریز و زنانه ای گفت:

-بهت که گفتم بالاخره سروکله اش پیدا میشه.

دومی با لحنی کش دار گفت:

-خوبه...من دیگه واقعا خسته شده بودم...تقریبا چهار ساعته که اینجا نامریی ام!

زن به سمت دختر جوان خم شد و یک تار موی بنفش او را کند.
سپس تمام جیب های دختر را بررسی کرد، ابتدا نشان کاراگاهی و سپس چوبدستی او را برداشت و آن ها را در جیب ردای خودش جای داد.

-مطمئنی نقشه ات جواب میده، نارسیسا؟

زنی که نارسیسا نام داشت، از جایش برخاست و گفت:

-بله... تو این دختره ی گندزاده رو امشب زندانی کن... من با بلا بر می گردم.

نارسیسا رویش را برگرداند، هنوز چند قدم برنداشته بود که مرد گفت:

-صبر کن!...اگه گیر افتادی چی؟

-نگران نباش لوسیوس.

قبل از این که لوسیوس فرصت کند حرف دیگری بزند، نارسیسا با صدای ترق مانندی غیب شد.



پایان فلش بک



تانکس توانست بلاتریکس را از سلولش خارج کند. تمام مدتی که در حال خروج از راهرو های آزکابان بودند، بلاتریکس مشغول ناسزا گفتن بود.

آنها از ساختمان آزکابان خارج شدند.
دست های بلاتریکس از پشت بسته شده بود و چشمانش را با چشم بند سیاهی بسته بودند.

قایق کوچکی کنار ساحل توقف کرده بود. قایق ران، پسر جوانی سبزه رو، با مو هایی صاف و مشکی بود.

ابتدا بلاتریکس به کمک قایق ران سوار قایق شد و سپس تانکس وارد شد. پسر جوان روبروی آنها نشست و مشغول پارو زدن شد.

ده دقیقه گذشت. تانکس ساعت کوچکی از جیبش بیرون آورد و به آن نگاه کرد، تنها دو دقیقه باقی مانده بود.

تانکس گفت:

-ببخشید آقا...

مرد جوان به سمت تانکس برگشت.

-بله؟

-چقدر دیگه مونده تا از محدوده ضد آپارات خارج بشیم؟


-از محدوده ضد آپارات خیلی وقته خارج شدیم...محدوده ضد آپارات فقط اطراف جزیره اس.

-خوبه.

تانکس به آرامی چوبدستی اش را از زیر ردایش بیرون آورد.

-آواداکداورا!

طلسم سبز رنگ از نوک چوبدستی تانکس خارج شد و به شکم مرد جوان برخورد کرد.جسم بی جان قایق ران، کف قایق افتاد.

بلاتریکس جیغ زد.

تانکس به سمت بلا رفت، چشم بند او را برداشت و دستانش را باز کرد.

برای چند لحظه تانکس و بلا به یکدیگر خیره شدند.
نگاه تانکس تمسخر آمیز بود و ترس در چهره بلاتریکس موج می زد.


ناگهان تانکس شروع به تغییر کرد، قدش کمی بلند تر شد، موهای بنفش اش بلندتر شد و رنگ آن به بور و روشن تغییر کرد.
صورتش کشیده و استخوانی، و پوستش سفیدتر شد.

بلاتریکس بریده بریده گفت:

-نارسی؟!...نارسیسا؟!

-هیس! بعدا همه چیز رو برات توضیح میدم.

نارسیسا بازوی بلاتریکس را گرفت و هردو با صدای ترق مانندی غیب شدند.


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۱:۳۵:۰۰
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۱:۳۷:۴۹
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۱:۴۲:۴۱

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۴

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
اکثر ما کارهایی تو زندگیمون انجام دادیم که نتایج خوشایندی نداشته. شایدم داشته، ولی برای ما، نه دیگران.
هیچکس از ما نمیپرسه که چرا و به چه دلیل اون کار رو انجام دادیم. اونا فقط به نتیجه ی کار ما نگاه میکن.
نمونه اش خود من. اگه اون روز، به حرفشون گوش میکردم، الآن به اینجا نمی رسیدم.

فلش بک

سوزان در اتاقش مشغول انجام کاری بود.
چه کاری؟ کسی نمی دانست. این چیزی بود که عده ی زیادی می خواستند از آن سر در بیاورند. چرا که احتمالا او باز هم مشغول دسته گل آب دادن بود.

بووووووووووووووممممممم

اعضای خانه با عجله به سمت منبع صدا، که طبق معمول مشخص بود کجاست، دویدند.
از زیر در اتاق دودی به رنگ قرمز، خارج میشد.
یکی از حضار، با ترس به سمت در رفت و آن را باز کرد.

فضای درون اتاق وحشتناک شده بود. همه چیز بهم ریخته بود و به رنگ قرمز در آمده بود. حتی برفی، خرگوش سفید رنگ سوزان، که زیر میز، پشت یک سطل رنگ پنهان شده بود نیز، به رنگ قرمز در آمده بود.

سوزان درست در وسط اتاق ایستاده بود و درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، به پاتیل جلوی پایش نگاه میکرد.
هنگامیکه متوجه حضور اهل خانه در آن سوی در شد، بغضش ترکید و گفت:
- من از قرمز متنفرم.

حضار که از کارهای سوزان خسته شده و به اوج عصبانیت رسیده بودند، هر کدام شروع به گفتن نظرات خویش کردند:
- دختره ی بوقی. چرا دست از این کارهات بر نمیداری؟
- نگاه کن چه بلایی سر اتاقت آوردی. همه از دستت خسته شدند. همسایه ها تا حالا چندبار ازت شکایت کردن. چرا سر عقل نمیای؟
- اصلا معلوم هست موقع انجام این کارا چی با خودت فکر میکنی؟
- اگه یکبار دیگه، فقط یکبار دیگه خطایی ازت سر بزنه خودت میدونی. تا موقعی هم که اتاقت رو مرتب نکردی، حق نداری از اتاقت بیرون بیای. فهمیدی؟

وقتی حرف هایشان تمام شد، از اتاق بیرون رفتند و در را محکم پشت سرشان بستند. فکر می کردند حرفهایشان این دفعه کارساز می شود.

ولی سوزان به حرف هیچ یک از آنها اهمیت نمیداد. همیشه همین بود. همیشه توی سرش می زدند. همیشه تهدیدش میکردند. اما اهمیت نداشت. او باید موفق میشد. زحماتش باید به نتیجه می رسید.
با ناراحتی به اطرافش نگاه کرد. لبخند تلخی روی لبانش نقش بست و مشغول جمع کردن اتاقش شد.

وقتی کارش تمام شد، خود را روی تخت انداخت و به فکر فرو رفت.
تا حالا آزمایشات زیادی درباره ی رنگ ها انجام داده بود. مثلا رنگی که قرار بود در تاریکی بدرخشد ولی به جای آن کاغذ را سوراخ میکرد. یا مثلا نقاشی ای که قرار بود هر روز ترکیب رنگ متفاوتی با روز قبل پیدا کند، در عوض وقتی یک نفر از کنارش رد میشد، گاز سمی ای تولید میکرد که فرد مذکور را به حالت تهوع دچار میکرد. و...

ایندفعه قضیه فرق داشت. او میخواست طلسمی اختراع کند که با آن بتواند نقاشی هایش را به واقعیت تبدیل کند.
ولی چه گونه؟
آنقدر در افکارش غوطه ور شد تا اینکه خوابش برد.

فردای آن روز سوزان در حالیکه پشت میزش نشسته بود، مشغول امتحان کردن طلسم هایی که به ذهنش می رسید، بر روی نقاشی ای که تازه آن را کشیده بود، بود.
- زنده شو.
هیچ اتفاقی نیفتاد.
- حر کت کن.
هیچ اتفاقی نیفتاد.
- برخیز.
هیچ اتفاقی نیفتاد.
- کالر. مووینگ. کالموو.
و باز هم...نه . درست میدید؟
خرگوش درون نقاشی در حال بیرون آمدن از کاغذ و چند بعدی شدن بود.
- چی؟ دارم درست میبینم؟ نکنه طلسمه توهم زا بوده؟
در همین لحظه کشیده ی آبداری نثار صورت خود کرد. از درد، اشک در چشمانش حلقه زد.
- نه خواب نیستم. توهم هم نیست. دارم درست میبینم. من...من بالاخره موفق شدم.


پایان فلش بک

و اینگونه شد آنگونه که بود.

کالمووووووووو


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۸ ۲۰:۴۵:۴۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ پنجشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۴۱:۱۸
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
- دِ میگم نمیتونم! حالیـــته؟
- اُ.. اُسکار آقا..

شاید نسیم آرامی که در کوچه "اشلینگتون" لانه کرده بود و بالهای عظیمش را از این گوشه تا آن گوشه اش میکشاند، دیگر چندان دلنشین و تازه نبود.. و اگر ساکن آن کوچه بودی، میتوانستی آن را تقریباً همیشگی و تکراری بِنامی.
اما..
برخلافِ آن..
آن شب..
مــــاه فرق میکرد.. حتما یک تفاوت مهم داشت..
انگار همان ماهی نبود که همیشه روشنایی اش را از این کوچه کم جمعیت و ساکنین مفلوکش، دریغ نموده و با لجاجت خاصی به آن پشت میکرد.
نـــــه..
برعکس..
انگار آن شب ماه شعور داشت.. میفهمید.. می دانست که باید این رفتارش را برای یک شب هم که شده کنار بگذارد.. انگار می دانست که جوانی بدبخت تر از هر جوان دیگری، به ناچار، دل از خانه خود کنده و رهسپار این کوچه سرد و خلوت شده بود.

- عجب آدم سمجیه هـــــا! میگم نمیتونم!
- اُسکار آقا..

مورفین گانت، هر چند که بدنش میلرزید، اما دوباره سرش را بالا گرفت و به چهره "اُسکار چمبرز" خیره شد. موها و سبیل پُر پُشت، بینی بیش از اندازه بزرگ، چشمهایی پر از شرارت و یک زخم عمیــــق که از چانه تا نزدیک گوش چَپَش کشیده شده بود، شرایط را تکمیل میکرد که یک راست حدس بزنی از آن خلافکارها و قاچاقچی های قهار تشریف دارد.

- باور کن.. حالم خوب نیس.. نیگا.. چی ازم مونده؟ .. جز.. جز یه پوست مرده و.. یه استخون شـ.. شل و لاستیکی..

اما اُسکار زیر لب "فقط برو! میگم فقط برو! گم شــــو!" زمزمه کنان، از نگاه کردن به چهره وحشتناک مورفین که شیره های تریاک در آن موج میزد، اجتناب کرد و همین سبب شد تا گانت جوان فوراً به پای او بیافتد.

- مـ.. مروپ تو خونه تنهاس.. خیلی وقته منتظرمه.. اگه دست خالی برم.. اگـ.. اگه خمار برم.. امیدش رو ازم میبُره..

لرزش شدید و غیرقابل کنترلی در صدای مورفین هویدا بود.

- من که.. چیزی ازت نمیخوام.. منو نیگا.. باور کن دستمم به مغزم نمیرسه..

و در برابر نگاه عبوس اُسکار، سعی کرد به هر زحمتی که شده، نوک انگشتان دست راستش را به گوشش برساند.. اما نمیشد.. واقعاً نمیشد.. مورفین تمارض نمیکرد.. جداً نمیتوانست..

- دِ تسترال صفت! تو که میدونی حسابمون هنوز صاف و صوف نشده! این ننه من غریبم بازیا چیه در میاری واسه من؟!

و حلقه سُستِ دستانِ ناتوانِ مورفین را از دور زانوانش باز کرد و با پایش، با تمام توان، او را به عقب هل داد. طوری که گانت جوان محکم به دیوار رو به رو خورد و روی زمین ولو شد. حالا اشک از چشمانش سرازیر میشد و درمانده تر از همیشه به نظر میرسید.

اما مهتـــاب..
انگار دلش برایش سوخته بود و سعی میکرد چهره غم زده اش را.. لااقل نورانی جلوه دهد.

- بابا! من که.. میگم غلومِتَم! خاک زیر پاتم! جونمو.. میدم واست! دِ.. بسه دیگه! چرا.. حال من علیل رو.. نمیفهمی؟!
- دِ لامصب بی همه کس!

و حالا اسکار را میدید که با صورتی بنفش شده و چشمانی که در آن جرقه میزد، کلماتی را با ریتم تند، زیر لب زمزمه میکرد و با چوبدستی به سراغش می آمد.

- چوبدستیت رو من بلند نشه!
- بابا؟ اینا رو مامان داد.

اسکار در آستانه یکسره کردن کار گانت جوان بود که این صدای آشنا، او را از این کار منصرف کرد. یواش یواش و با تردید، چوبدستی اش را از جلوی صورت مورفین پایین آورد و با چشمانی نیمه باز، آرام آرام گردنش را به سمت منبع صدا چرخاند. مورفین هم این کار را کرد.

در آستانه در، دختر بچه ای با موهای بلوند ایستاده و دو دستش را که چندین پاکت سفید روی آن جای داشت، دراز کرده بود.

- اینا رو مامان داد تا بدی به این آقاهه!

***


خانه اصیل و باستانی گانت ها، غرق در سکوتی مطلق و بی سابقه بود. حتی شومینه قهوه ای رنگی که در گوشه اتاق جای داشت، انگار آن شب چندان حال و حوصله نداشت و خبری از ترق و توروق های نامنظم دائمی اش نبود که از دلهره آور بودن فضای این اتاق بکاهد.
سکــــــــــــــــــــــــــــوت..

مروپ، دست از چارچوب پنجره و تماشای منظره تاریک بیرون از خانه کشید و با گام هایی آرام، خود را به تخت خوابش رساند و روی آن نشست. دست راستش را بالا آورد و پاکت سفیدی را به مورفین که کنار شومینه نیم خیز نشسته بود و با خنجرش ور میرفت، نشان داد.

- اینا رو از کجا آوردی؟

مورفین که اکنون لرزش چندانی نداشت، با چشمانی بسته، رو به خواهرش جواب داد:

- از رفیقم گرفتـــــــم که به جون نزدیکش کنـــم.. امم.. شایدم الباقی رو هم فروختـــم.. آره..

مروپ چند لحظه ای به او خیره شد، سپس پرسید:

- چقد میخوای بفروشی حالا؟
- چه میدونــــم.. هرچی بیشتـــــر، بهتـــر.. واس ما که فرقی نداره..
- مورفیـــــــــــــن!

مروپ با خشمی وصف ناپذیر، پاکت سفید را محکم به بالشت کوباند.

- یه نگا به خودت انداختی؟! بابا یه نگاهی به بیرون بنداز، مورفین! میدونی این پاکتا همش زهرماره؟! میدونی این زندگی فلاکت باری که برا خودت و خودمون ساختی همش بخاطر ایناس؟!

از روی تخت خوابش بلند شد و همانطور که انگشت اشاره اش را مدام به سمت برادرش در هوا تکان میداد، آرام آرام به سمت او قدم برداشت.

- دِ بگو اسم اونی که این کثافتا رو ازش میگیری چیه؟! تو میری و از اونی که تو رو به این وضع انداخته، التماس میکنی که بیشتر بهت بده؟!

اما مورفین هنوز چشمانش را بسته بود و خنجرش را لا به لای دستانش میگرداند و ظاهرا در تفکراتش به سر میبرد.

- شیش دفه تو سرت بگو، تو دلت بگو، ببین دلت راضی نمیشه که حسابشو بذاری کف دستش؟!

مروپ بغل برادرش نیم خیز شد، کتف او را محکم تکان داد و به خنجرش اشاره کرد.

- پس به چه دردی میخوره این خنجرِ دسته طلاییِ خوشدَستِ افعی کُشِت؟!

و مورفین را دید که سرش را رو به پایین خم کرده و آن را به نشانه رضایت تکان میداد و زیر لب جملاتی از قبیل "آره.. امشب بساطش ردیفه!" و "امشب چه فضایی به پا کنم.. محشر!" را زمزمه میکرد.

- چرا به حرفام گوش نمیدی، مورفین؟! چرا چشاتو به روم بستی؟! ها؟ چرا؟

و کتف هایش را محکم تر از قبل تکان داد. طوری که مورفین با تکانی خفیف، چشمان بی روحش را گشود، سرش را بالا گرفت و با اخم به خواهرش خیره شد.

- دِ من اگه چشام بسته ـس، گوشام که بازه! تو اگه راس میگی، بگو اون مدرک فوق لیسانس نمیدونم چی چی ـت چه آسی رو برامون آورده؟!

ابروهای مروپ به بالای پیشانی اش عقب نشینی کردند. چند لحظه ای با همین حالت به چهره استخوانی و بی رنگ و روی مورفین نگاه کرد، سپس بازوی او را گرفت، با خود بلند کرد و ایستاد.

- بلند شـــو، مـــــــــــرررد! بلند شو! تو آدمی بودی که نون خورِ خواهرت شی؟ باور کن اگه میدونستم کارت به اینجاها میکشه، خودمو هم عین تو بدبخت میکردم و میرفتم یه گوشه و کار خودمو تموم کردم!

مورفین بازویش را از چنگ او در آورد و حلقه انگشتانش را دور خنجرش محکم تر کرد.

- پس چی از جونم میخوای، مروپ؟
- من هیچی ازت نمیخوام! هیچی! من فقط ازت میخوام که بلند شی! میخوام که رو پات وایسی! یادته تو هاگوارتز موقع تمرین کوییدیچ هی مشت میزدی تو دیوار که هم تیمیات درس بگیرن؟! که انگیزه بگیرن؟!

و برادر غرق در افکارش را دید که دیگر خنجر بین انگشتانش گردش نمیخورد.. ثابت مانده بود لای انگشتی که یکی از بندهایش در رفته بود..
در رفته بود؟
چندین سال پیش؟!
مشت های پی در پی؟!

- الآنم بزن!

مشت هایش را با خشم، جلوی چهره مات و مبهوت مورفین تکان داد.

- منو نگا! اینجوری مشت میزدی!

و پشت کرد به برادرش، رو به روی دیوار قرار گرفت و مشت های لرزانش را بالا آورد.

- بزن! [یک مشت محکم!] بزن! [یک مشت دیگر!] بزن! [یک مشت خیلی محکم!] بزن! [دوباره!] بزن! [محکم!]

مورفین فقط نظاره گر بود. نظاره گر خواهرش که مشت های پی در پی محکمی نثار دیوار میکرد و اهمیت نمیداد چه دردی در تک تک انگشتانش رخنه میکند.
فقط به خاطر مورفین.. این مشت ها فقط به خاطر مورفین بود..
مورفین با چهره ای شرمسار به مشت های چروکیده لرزانش نگاه کرد. شک داشت که بتواند حتی یک مشت درست و حسابی بر دل دیوار وارد کند.. شک داشت.. اما خواهرش.. داشت مشت میزد.. آن هم به خاطرش..

- مــــــــــــروپ! منــــم میــــتونـــــــــــــــــم!

خنجر دسته طلایی اش را به گوشه ای انداخت، مروپ را به سمت تخت خوابش هل داد و با فریادی رسا، خودش ادامه جنگ با دیوار را از سر گرفت.

- مــ[مورفین مشت زد!]ــروپ! مــ[باز هم مشت زد!]ـنم میـ[مورفین مشت میزد!]ـتونــ[واقعاً مشت میزد!]ـم! مــ[محکم!]ـنم میتونــ[قدرتمند!]ـم!

مروپ نیز او را تشویق میکرد.

- آره بزن! بزن! تو بودی که میگفتی رو پات وایسا! تو بودی که میگفتی قوی باش! تو بودی که میگفتی تسلیم نشو! آره! تو بودی! تو بودی!

و در این هنگام بود که مورفین با فریاد کر کننده دیگری، تمام توانش را روی دستانش ریخت و با نهایت قدرت، مشت محکم دیگری به دیوار کوبید و تکه کوچکی از گچ به گونه مروپ اصابت کرد.

- نــــــه! دیگه نــــزن! دیگه نــــزن!

فوراً بلند شد و بازوی مورفین را که بر روی دو زانو افتاده بود و مصمم بود مشت های دیگری را روانه دیوار اتاق بکند، گرفت و او را به سمت تختش برگرداند.

- ولم کــــــــــــن! ولم.. کــــــــــن! میخوام مشت بزنــــــــــم!
- نـــــه! دیگه نزن! خواهش میکنم دیگه نزن!
- میگم ولم کن میخوام نشونت بدم مشت ینی چی؟! ولم کـــــــن!

و مروپ، مورفین را روی تخت خواباند و سعی کرد با بالشت و لحاف، او را ساکت کند.

- دیگه نزن! همینقدر کافیه! خواهش میکنم دیگه نزن! کافیه! همین کافـــیه!

و لا به لای سکوتی که دوباره بر فضای اتاق حکمفرما شده بود، هق هق خفه شده مورفین را میشنید که زیر لب "منم.. میتو.. نم!" گویان، بی وقفه و بطور غیرقابل کنترل میلرزید.

- خواهش میکنم آروم باش، مورفین.. آروم باش!
- منـ.. ـم.. اوم.. میتونــ.. ـم!
- آره.. تو میتونی، مورفین.. تو میتونی!

مورفین میلرزید.. مـــــیلـــــرزیــــــد..
نــــه..
نه بخاطر آن پاکت های سفید لعنتی!
و نه بخاطر مشت هایی که فراتر از توانش بودند..
نــــه.. او شوکه شده بود..
شوکی وحشتناک بر او وارد شده بود..
وحشتناک.. اما خوشحال کننده.. مسرت بخش.. اوه.. سرور.. چیزی که مورفین، مدتها از آن دور بود.. انگار که غریبه آشنایی را بعد از مدت ها دیده باشد..
مورفین خوشحال بود.. حالا او دیگر به خود باور داشت.. می دانست که "واقعا میتوانست"..
واقعا دستش به مغزش میرسید..

- گور بابای نئشگیِ بعد از التماس!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
« به نام خدایی که خدایِ همه چیزه! »






- عااااااااااااا! الان نصفت می کنم هکتور!

بازم داره داد می زنه! نمی دونم چرا دست از این کار بر نمی داره. یادش بخیر... دوماه پیش.. راحت بودم، در آرامش و سکوت، فقط استراحت می کردم. آزاد بودم..
آزاد!

صدای پای قدم هاش رو می شنوم. انگار با زمین و پله ها و در و دیوارم مشکل داره.
اوخ!

یکی نیست بهش بگه که مگه مجبورت کردن یک جوری راه بری که با پاهات هم دیوار رو بزنی، هم نرده و پله ها رو هم له کنی؟! حالا خوب شد کلّه پا شدی؟ اوه اوه... ببین چه خونی داره از سرش می آد... نیشتو ببند! زده خودش رو زخم و زیلی کرده، الان هم داره هر هر می خنده!

بایدم بخنده...
راستش قیافه مردم وقتی که باهم می افتیم دنبالشون خیلی خنده داره. یادم می آد که یه مرد چاق بود که وقتی ما رو دید، کپ کرد! تکون نخورد. مثل ماست وایساد و غذایی که توی دهنش بود هم یه ذره یه ذره می ریخت روی زمین. وقتی یادش می افتم حالم به هم می خوره. خلاصه هر کاری کردیم تکون نخورد و بقیه اش هم ... بماند.

- خب دیگه! بزن بریم!

باشه.. بریم. ولی کجا؟
خوبه که نمی دونم.. وقتی ندونید که دارید کجا می رید یا قراره چی کار بکنید زیاد نگران نمی شید. زیاد هیجان زده نمی شید. کلا ندونستن بهتره... یادم خیلی وقت پیش این رو از یه میکروسکوپ شنیده بودم.. بله.. صاحبش یک آدم با سواد بود که با همون میکروسکوپ بیچاره کوبیده بود تو سر همکارش.

حالا که داریم از پله ها بالا می ریم مسئولیت ها نصف شدن. من دیوار و یک طرف پله ها رو می زنم و اون طرف دیگه پله ها و نرده ها رو. حداقل خوبیش این هستش که دیگه از روی پله ها نمی افته... نمی دونم چرا این چندوقته یه کمی... فقط یه کمی نگرانش می شم. نه به خاطر این که عقلش پاره سنگ برداشته.. از همون اولش همین جوری بود.. با اون، بیشتر خودمم.

یادش بخیر.
خیلی وقت پیش ها توی یک سمساری زندگی می کردم.وقتی اولین بار رفتم اونجا صاحبش یه زن و شوهر جوون بودن.. وقتی که از اونجا رفتم صاحبش فقط یک پیرمرد خسته و افسرده بود. آخرین لحظه و آخرین لبخند پیرمرد رو یادمه... وقتی خونش از روی بدنم می چکید.

- دِ بهت می گم بیا کنار دراکو!

خوشحال بود که از دستم خلاص شده. یادم نمی ره چه خزعبلاتی که در گوشم نگفت « از شرّت راحت شدم! تو .. »

خب به من چه که پسر هفت ساله اش من رو روشن کرد و ... اومد صدام رو بشنوه که ...
یه کمی سرش رو زیادی جلو آورد.

بعدم زنش که داشت نگاه می کرد، سکته کرد! درست نیست که بگم... ولی خب زیاد از حد نازک نارنجی بود.
بعد از اونم صاحب مغازه هر روز با یه چیزی می کوبید به من.. اما من کم نمی آوردم! یادش بخیر.. جوون بودم.


خررر عععحرحرعخخخرر تیعقیقیوو خرررتخرخ




هیچ وقت از این پسره مو مجعدِ سوسول خوشم نیومد، همونطور که از اون پیرمرد صاحب مغازه خوشم نیومد.
بر عکس این صاحب جدید و این طعم شور و خوشمزه..

این روزا.. از همیشه ارّه ترم!


be happy


خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۷ یکشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۴

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
مه غلیظ همچون فرشی بلند و گسترده، سنگفرش خیابان متروکه لندن را از دید، پنهان کرده بود. گربه ای لاغر مردنی و سیاه، آهسته در میان زباله های باقی مانده به دنبال غذا جست و جو میکرد. خیابان در سکوتی ملال آور فرو رفته بود. مردم شهر همگی به خوابی عمیق فرو رفته بودند. خوابی که شاید برای برخی هرگز اتمام نمیافت.

گربه ی سیاه ولگرد، بیهوده پنجه اش را به کیسه های سیاه میکشید و سعی داشت یکی از آنها را برای یافتن استخوانی فاسد، پاره کند. خش خش زباله ها آزاردهنده بود.
-پاق!

ناگهان پیکری تیره و نامشخص، سکون مه را برهم زد. گربه ی لاغر حالا دست از تلاش کشیده بود. صدای ضربان قلبش را شاید تنها خودش میشنید. چشمان درشت و گرسنه اش آرام روی شخص ناشناس ثابت شده بود. فردی که با آپاراتش سکوت خیابان را شبانگاه، بر هم زده بود. قدمی به جلو برداشت و مه بلافاصله از سر راهش عقب نشینی کرد.

چشمان روشنش در گرگ و میش خیابان، حتی از آن فاصله با شوری عجیب برق میزدند. گربه ی کوچک بار دیگر روی زباله ها خم شد تا به کارش ادامه دهد اما اینبار تصویری عجیب او را متوقف کرد. فرد دیگری حالا با جارویی پرنده از آسمان به سمت زمین پیشروی میکرد. دختری که سوار جارو شده بود، گیسوانی به رنگ آسمان بی ستاره ی شب داشت.

دقیقا مقابل فرد ناشناس متوقف شد و بلافاصله از جارویش پایین پرید. چوب بلندی را از درون جیب ردایش بیرون کشید و با یک حرکت جاروی قدیمی اش را از نظر ها پنهان کرد.
-خطرناک ترین کار ممکن رو انجام دادی املیا!

صدایی آهسته و نفوذپذیر به تندی از دهان فرد شنل پوش خارج شد. دست سفیدش با بدخلقی، کلاه شنل سیاهش را عقب زد و بعد با چشمانی که خشم در آنها میرقصید به بهترین دوستش خیره شد. سپس با لحنی خشمگین غرید:
-با جارو؟! هر کسی ممکن بود الآن تو رو ببینه!

دختری که گویا املیا نام داشت، اخم کرد و بعد از مکثی کوتاه آرام نجوا کرد:
-چیز دیگه ای در دسترس نبود! نمیتونستم آپارات کنم. نپرس چرا چون نمیتونم و نمیخوام که الآن توضیح بدم لی لی!

لی لی برای لحظه ای کوتاه با چشمان براقش املیا را از نظر گذراند و سپس آهسته نجوا کرد:
-آوردیش؟!

لبخند شوم و تیره ای بر لب های باریک املیا شکل گرفت و دختر جوان آرام سر تکان داد. دستش به ناگاه زیر شنلش پنهان شد و سپس بطری کوچک و زیبایی را بیرون کشید. بطری شیشه ای، که درونش مایع آبی روشنی در تلاطم بود. سر بطری باریک با یک جمجمه ی کوچک تزیینی که لبخند مصنوعی اش وحشت را در قلب می انداخت، مهر و موم شده بود.
-آرسینوس گفت که یه قطره ازش برای مرگ زودرس طرف کافیه! گفت که حواست رو جمع کنی تا ردی از خودت به جا نذاری! بعد از اینکه از معجون استفاده کردی یه جوری از شرش خلاص شو.

لی لی پوزخند زد و بعد نگاهش را از بطری مرموز گرفت تا به چشمان تیره ی املیا خیره شود:
-نگران نباش... من کارم رو خوب بلدم!

گربه ی سیاه گوشه خیابان که حالا این مکالمات برایش عادی و شاید حتی ملال آور شده بودند دوباره روی زباله ها خم شد تا شکم گرسنه اش را پر کند. پنجه اش بالاخره با صدای خش خش دوباره ای کیسه را شکافت و...
-آوداکداورا!

پرتو سبزرنگ از نوک چوب بلند به بیرون جهید و درست به بدن گربه اصابت کرد. درست لحظه ای بعد بدن بی جان گربه روی زمین آرام گرفت. املیا چوبدستی اش را به سرعت غلاف کرد و بعد نگاهی پرسشگرانه به لی لی انداخت. هر دو با هم جلو رفتند و لی لی آرام چوبدستی اش را کشید.

مقابل حیوان ولگرد متوقف شدند و لی لی پوزخند زد:
-یه گربه ی ولگرد بود املیا!
-ممکن بود یه محفلی باشه! مثل اون گربه ی پیر... مک گونگال لعنتی!

خنده ی آرام لی لی هم آواز با صدایش شد:
-مک گونگال به راحتی جون نمیده!

دست رنگ پریده ی دخترک مو قرمز، آهسته سر جمجمه ای بطری را لمس کرد و با یک حرکت جمجمه را بیرون کشید. املیا به دست لی لی چشم دوخت و بعد با لحنی که حیرت در آن موج میزد سوال کرد:
-چی... داری چی کار میکنی؟!

لی لی با لبخندی شرورانه بطری را بالا گرفت و آرام آن را تکان داد تا مایع روشن درون بطری را بیش از پیش به تلاطم وادارد و آهسته در پاسخ به املیا نجوا کرد:
-بذار ببینیم معجون آرسینوس چقدر تاثیر داره.

بطری را آهسته کج کرد و یک قطره آبی رنگ از بطری خارج شد و به سمت پایین سقوط کرد و درست روی بدن بی جان گربه فرود آمد. صدای فیس فیس مرموزی به گوش رسید و نقطه ای که معجون روی آن نشسته بود، آرام آرام پوست و گوشت گربه ی بخت برگشته را سوزاند و پایین رفت. درست مثل یک اسید که به درون بدن نفوذ کند.

لی لی جوان با بیخیالی لبخند زد و املیا تنها با انزجار به صحنه خیره شد و درست اندکی بعد صدایش به گوش رسید:
-مرگ زجرآوری در انتظارشه!

لی لی بار دیگر پوزخند زد و پاسخ داد:
-البته. دستور لرد سیاه باید انجام بشه.

چند دقیقه بعد...

دو دختر، آهسته از یکدیگر جدا شدند و هر یک در جهتی مخالف باهم، به راهشان ادامه دادند. با قدم هایی آرام و شمرده که حتی برخوردشان با سنگفرش های خیابان متروکه ی لندن، به گوش نمیرسید. همه چیز عادی بود... همه چیز، به جز جسد گربه ای که حالا یک نقطه از بدنش به طور کامل خورده شده بود. جسد حیوان بخت برگشته ای که حالا کنار یک کیسه زباله ی پاره شده آرام گرفته بود. خورشید آهسته طلوع میکرد و این به معنای شروع ماموریتی مرگبار برای سه نفری بود که به صورت زنجیروار، به یکدیگر متصل بودند.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.