- دِ میگم نمیتونم! حالیـــته؟
- اُ.. اُسکار آقا..
شاید نسیم آرامی که در کوچه "اشلینگتون" لانه کرده بود و بالهای عظیمش را از این گوشه تا آن گوشه اش میکشاند، دیگر چندان دلنشین و تازه نبود.. و اگر ساکن آن کوچه بودی، میتوانستی آن را تقریباً همیشگی و تکراری بِنامی.
اما..
برخلافِ آن..
آن شب..
مــــاه فرق میکرد.. حتما یک تفاوت مهم داشت..
انگار همان ماهی نبود که همیشه روشنایی اش را از این کوچه کم جمعیت و ساکنین مفلوکش، دریغ نموده و با لجاجت خاصی به آن پشت میکرد.
نـــــه..
برعکس..
انگار آن شب ماه شعور داشت.. میفهمید.. می دانست که باید این رفتارش را برای یک شب هم که شده کنار بگذارد.. انگار می دانست که جوانی بدبخت تر از هر جوان دیگری، به ناچار، دل از خانه خود کنده و رهسپار این کوچه سرد و خلوت شده بود.
- عجب آدم سمجیه هـــــا! میگم نمیتونم!
- اُسکار آقا..
مورفین گانت، هر چند که بدنش میلرزید، اما دوباره سرش را بالا گرفت و به چهره "اُسکار چمبرز" خیره شد. موها و سبیل پُر پُشت، بینی بیش از اندازه بزرگ، چشمهایی پر از شرارت و یک زخم عمیــــق که از چانه تا نزدیک گوش چَپَش کشیده شده بود، شرایط را تکمیل میکرد که یک راست حدس بزنی از آن خلافکارها و قاچاقچی های قهار تشریف دارد.
- باور کن.. حالم خوب نیس.. نیگا.. چی ازم مونده؟ .. جز.. جز یه پوست مرده و.. یه استخون شـ.. شل و لاستیکی..
اما اُسکار زیر لب "فقط برو! میگم فقط برو! گم شــــو!" زمزمه کنان، از نگاه کردن به چهره وحشتناک مورفین که شیره های تریاک در آن موج میزد، اجتناب کرد و همین سبب شد تا گانت جوان فوراً به پای او بیافتد.
- مـ.. مروپ تو خونه تنهاس.. خیلی وقته منتظرمه.. اگه دست خالی برم.. اگـ.. اگه خمار برم.. امیدش رو ازم میبُره..
لرزش شدید و غیرقابل کنترلی در صدای مورفین هویدا بود.
- من که.. چیزی ازت نمیخوام.. منو نیگا.. باور کن دستمم به مغزم نمیرسه..
و در برابر نگاه عبوس اُسکار، سعی کرد به هر زحمتی که شده، نوک انگشتان دست راستش را به گوشش برساند.. اما نمیشد.. واقعاً نمیشد.. مورفین تمارض نمیکرد.. جداً نمیتوانست..
- دِ تسترال صفت! تو که میدونی حسابمون هنوز صاف و صوف نشده! این ننه من غریبم بازیا چیه در میاری واسه من؟!
و حلقه سُستِ دستانِ ناتوانِ مورفین را از دور زانوانش باز کرد و با پایش، با تمام توان، او را به عقب هل داد. طوری که گانت جوان محکم به دیوار رو به رو خورد و روی زمین ولو شد. حالا اشک از چشمانش سرازیر میشد و درمانده تر از همیشه به نظر میرسید.
اما مهتـــاب..
انگار دلش برایش سوخته بود و سعی میکرد چهره غم زده اش را.. لااقل نورانی جلوه دهد.
- بابا! من که.. میگم غلومِتَم! خاک زیر پاتم! جونمو.. میدم واست! دِ.. بسه دیگه! چرا.. حال من علیل رو.. نمیفهمی؟!
- دِ لامصب بی همه کس!و حالا اسکار را میدید که با صورتی بنفش شده و چشمانی که در آن جرقه میزد، کلماتی را با ریتم تند، زیر لب زمزمه میکرد و با چوبدستی به سراغش می آمد.
- چوبدستیت رو من بلند نشه!- بابا؟ اینا رو مامان داد.
اسکار در آستانه یکسره کردن کار گانت جوان بود که این صدای آشنا، او را از این کار منصرف کرد. یواش یواش و با تردید، چوبدستی اش را از جلوی صورت مورفین پایین آورد و با چشمانی نیمه باز، آرام آرام گردنش را به سمت منبع صدا چرخاند. مورفین هم این کار را کرد.
در آستانه در، دختر بچه ای با موهای بلوند ایستاده و دو دستش را که چندین پاکت سفید روی آن جای داشت، دراز کرده بود.
- اینا رو مامان داد تا بدی به این آقاهه!
***
خانه اصیل و باستانی گانت ها، غرق در سکوتی مطلق و بی سابقه بود. حتی شومینه قهوه ای رنگی که در گوشه اتاق جای داشت، انگار آن شب چندان حال و حوصله نداشت و خبری از ترق و توروق های نامنظم دائمی اش نبود که از دلهره آور بودن فضای این اتاق بکاهد.
سکــــــــــــــــــــــــــــوت..
مروپ، دست از چارچوب پنجره و تماشای منظره تاریک بیرون از خانه کشید و با گام هایی آرام، خود را به تخت خوابش رساند و روی آن نشست. دست راستش را بالا آورد و پاکت سفیدی را به مورفین که کنار شومینه نیم خیز نشسته بود و با خنجرش ور میرفت، نشان داد.
- اینا رو از کجا آوردی؟
مورفین که اکنون لرزش چندانی نداشت، با چشمانی بسته، رو به خواهرش جواب داد:
- از رفیقم گرفتـــــــم که به جون نزدیکش کنـــم.. امم.. شایدم الباقی رو هم فروختـــم.. آره..
مروپ چند لحظه ای به او خیره شد، سپس پرسید:
- چقد میخوای بفروشی حالا؟
- چه میدونــــم.. هرچی بیشتـــــر، بهتـــر.. واس ما که فرقی نداره..
- مورفیـــــــــــــن!مروپ با خشمی وصف ناپذیر، پاکت سفید را محکم به بالشت کوباند.
- یه نگا به خودت انداختی؟! بابا یه نگاهی به بیرون بنداز، مورفین! میدونی این پاکتا همش زهرماره؟! میدونی این زندگی فلاکت باری که برا خودت و خودمون ساختی همش بخاطر ایناس؟!
از روی تخت خوابش بلند شد و همانطور که انگشت اشاره اش را مدام به سمت برادرش در هوا تکان میداد، آرام آرام به سمت او قدم برداشت.
- دِ بگو اسم اونی که این کثافتا رو ازش میگیری چیه؟! تو میری و از اونی که تو رو به این وضع انداخته، التماس میکنی که بیشتر بهت بده؟!
اما مورفین هنوز چشمانش را بسته بود و خنجرش را لا به لای دستانش میگرداند و ظاهرا در تفکراتش به سر میبرد.
- شیش دفه تو سرت بگو، تو دلت بگو، ببین دلت راضی نمیشه که حسابشو بذاری کف دستش؟!
مروپ بغل برادرش نیم خیز شد، کتف او را محکم تکان داد و به خنجرش اشاره کرد.
- پس به چه دردی میخوره این خنجرِ دسته طلاییِ خوشدَستِ افعی کُشِت؟!
و مورفین را دید که سرش را رو به پایین خم کرده و آن را به نشانه رضایت تکان میداد و زیر لب جملاتی از قبیل "آره.. امشب بساطش ردیفه!" و "امشب چه فضایی به پا کنم.. محشر!" را زمزمه میکرد.
- چرا به حرفام گوش نمیدی، مورفین؟! چرا چشاتو به روم بستی؟! ها؟ چرا؟
و کتف هایش را محکم تر از قبل تکان داد. طوری که مورفین با تکانی خفیف، چشمان بی روحش را گشود، سرش را بالا گرفت و با اخم به خواهرش خیره شد.
- دِ من اگه چشام بسته ـس، گوشام که بازه! تو اگه راس میگی، بگو اون مدرک فوق لیسانس نمیدونم چی چی ـت چه آسی رو برامون آورده؟!
ابروهای مروپ به بالای پیشانی اش عقب نشینی کردند. چند لحظه ای با همین حالت به چهره استخوانی و بی رنگ و روی مورفین نگاه کرد، سپس بازوی او را گرفت، با خود بلند کرد و ایستاد.
- بلند شـــو، مـــــــــــرررد! بلند شو! تو آدمی بودی که نون خورِ خواهرت شی؟ باور کن اگه میدونستم کارت به اینجاها میکشه، خودمو هم عین تو بدبخت میکردم و میرفتم یه گوشه و کار خودمو تموم کردم!
مورفین بازویش را از چنگ او در آورد و حلقه انگشتانش را دور خنجرش محکم تر کرد.
- پس چی از جونم میخوای، مروپ؟
- من هیچی ازت نمیخوام! هیچی! من فقط ازت میخوام که بلند شی! میخوام که رو پات وایسی! یادته تو هاگوارتز موقع تمرین کوییدیچ هی مشت میزدی تو دیوار که هم تیمیات درس بگیرن؟! که انگیزه بگیرن؟!
و برادر غرق در افکارش را دید که دیگر خنجر بین انگشتانش گردش نمیخورد.. ثابت مانده بود لای انگشتی که یکی از بندهایش در رفته بود..
در رفته بود؟
چندین سال پیش؟!
مشت های پی در پی؟!
- الآنم بزن!مشت هایش را با خشم، جلوی چهره مات و مبهوت مورفین تکان داد.
- منو نگا! اینجوری مشت میزدی!
و پشت کرد به برادرش، رو به روی دیوار قرار گرفت و مشت های لرزانش را بالا آورد.
-
بزن! [یک مشت محکم!]
بزن! [یک مشت دیگر!]
بزن! [یک مشت خیلی محکم!]
بزن! [دوباره!]
بزن! [محکم!]
مورفین فقط نظاره گر بود. نظاره گر خواهرش که مشت های پی در پی محکمی نثار دیوار میکرد و اهمیت نمیداد چه دردی در تک تک انگشتانش رخنه میکند.
فقط به خاطر مورفین.. این مشت ها فقط به خاطر مورفین بود..
مورفین با چهره ای شرمسار به مشت های چروکیده لرزانش نگاه کرد. شک داشت که بتواند حتی یک مشت درست و حسابی بر دل دیوار وارد کند.. شک داشت.. اما خواهرش.. داشت مشت میزد.. آن هم به خاطرش..
- مــــــــــــروپ! منــــم میــــتونـــــــــــــــــم!خنجر دسته طلایی اش را به گوشه ای انداخت، مروپ را به سمت تخت خوابش هل داد و با فریادی رسا، خودش ادامه جنگ با دیوار را از سر گرفت.
-
مــ[مورفین مشت زد!]
ــروپ! مــ[باز هم مشت زد!]
ـنم میـ[مورفین مشت میزد!]
ـتونــ[واقعاً مشت میزد!]
ـم! مــ[محکم!]
ـنم میتونــ[قدرتمند!]
ـم!مروپ نیز او را تشویق میکرد.
- آره بزن! بزن! تو بودی که میگفتی رو پات وایسا! تو بودی که میگفتی قوی باش! تو بودی که میگفتی تسلیم نشو! آره! تو بودی! تو بودی!
و در این هنگام بود که مورفین با فریاد کر کننده دیگری، تمام توانش را روی دستانش ریخت و با نهایت قدرت، مشت محکم دیگری به دیوار کوبید و تکه کوچکی از گچ به گونه مروپ اصابت کرد.
- نــــــه! دیگه نــــزن! دیگه نــــزن!
فوراً بلند شد و بازوی مورفین را که بر روی دو زانو افتاده بود و مصمم بود مشت های دیگری را روانه دیوار اتاق بکند، گرفت و او را به سمت تختش برگرداند.
- ولم کــــــــــــن! ولم.. کــــــــــن! میخوام مشت بزنــــــــــم!- نـــــه! دیگه نزن! خواهش میکنم دیگه نزن!
- میگم ولم کن میخوام نشونت بدم مشت ینی چی؟! ولم کـــــــن!
و مروپ، مورفین را روی تخت خواباند و سعی کرد با بالشت و لحاف، او را ساکت کند.
- دیگه نزن! همینقدر کافیه! خواهش میکنم دیگه نزن! کافیه! همین کافـــیه!
و لا به لای سکوتی که دوباره بر فضای اتاق حکمفرما شده بود، هق هق خفه شده مورفین را میشنید که زیر لب "منم.. میتو.. نم!" گویان، بی وقفه و بطور غیرقابل کنترل میلرزید.
- خواهش میکنم آروم باش، مورفین.. آروم باش!
- منـ.. ـم.. اوم.. میتونــ.. ـم!
- آره.. تو میتونی، مورفین.. تو میتونی!
مورفین میلرزید.. مـــــیلـــــرزیــــــد..
نــــه..
نه بخاطر آن پاکت های سفید لعنتی!
و نه بخاطر مشت هایی که فراتر از توانش بودند..
نــــه.. او شوکه شده بود..
شوکی وحشتناک بر او وارد شده بود..
وحشتناک.. اما خوشحال کننده.. مسرت بخش.. اوه.. سرور.. چیزی که مورفین، مدتها از آن دور بود.. انگار که غریبه آشنایی را بعد از مدت ها دیده باشد..
مورفین خوشحال بود.. حالا او دیگر به خود باور داشت.. می دانست که "واقعا میتوانست"..
واقعا دستش به مغزش میرسید..
- گور بابای نئشگیِ بعد از التماس!