برگِ 398 هزارُم از دفترچه خاطراتِ دانای کل
- سکتوم سمپرا!
روونا لبخند زد.
- گفتم سکتوم سمپرا!
- تاحالا کسیو دیده بودی که موقع مرگ اینقدر ریلکس باشه؟
موهای فر و قهوه ای رنگ اریک مانچ در هم پیچیده بودند. چشمان طوسی رنگش گرد شده بود و دست راستش که به دور چوب دستی پیچیده شده بود، می لرزید.
بانوی آبی پوش همچنان لبخند میزد.
- سکتوم سمپرا؟ تو داری سعی میکنی یه خون آشامِ مرگ خوار رو با " سکتوم سمپرا" بکشی؟ اکسپلیارموس!
لب های اریک سفید شدند. چه حماقتی!
روونا دیگر لبخند نمیزد. صورتش بی حالت شده بود و تنها چیزی که نشان میداد او یک مجسمه مرمریِ زیبا نیست، برق زندگانی درون چشمانش بود.
- چرا؟ چرا میخواستی من بمیرم؟
- طبیعیه.. مرگ هر مرگخوار، آرزوی هر محفلیه!
- چرا من؟! چرا اینقدر.. ناگهانی؟ توقع داری باور کنم که داشتی می رفتی برای شام بروکلی بخری و یهو تصمیم گرفتی بیای سر راهت منم بکشی؟ از کجا باید مطمئن باشم که فقط خودت بودی؟
بعد، اریک لبخندِ پنهانی زد. نور امید در چشمانش درخشیدن گرفت و تمام تلاشش را به کار بست تا نزدیک شدنِ "سنستیر" را از پشت روونا نشان ندهد.. که بازتاب حضورِ خطرناکِ یار محفلیش، در مردمک چشمانش نباشد.. و موفق شد!
چند لحظه بعد، خنجرِ چوبی در قلبِ بانوی آبی پوش فرو رفته و درخشش زندگانی در چشمانش، متوقف شده بود.
{ گفته بود که خون آشام است؟ چه حماقتی!}
________
چشمانش را به زحمت باز کرد. سنگینی وزنه ای بیست کیلویی را روی سینه اش حس می کرد.
چه به سرش آمده بود؟
با گیجی حافظه اش را جستجو می کرد.. چشمانش را بست..
آخرین صحنه ای که به خاطر می آورد، چشم های قهوه ایِ ترسیده، و لب های رنگ پریده یک مرد میانسال بود.
کلافه شده بود. چشمانش را با حرص باز کرد..
و جیغ کشید!
دختر جوانی که روی او خم شده بود، خندید. بلند و کشدار..
- چته؟ آروم باش..
{ سر تا پای روونا را از نظر گذراند}
-.. بانوی آبی پوش!
روونا از شنیدن این لقب آشنا، لبخند زد و دوباره سعی کرد از جایش بلند شود.
- اینجا.. کجاست؟
حالا مقابلِ دختر ایستاده بود. دخترک سر تا پا قرمز پوشیده بود و موهایِ قرمز رنگی هم داشت. چشم های سبز کشیده، با لب های کوچک سرخ و پوستی به سفیدی برف.
- محفظه!
دختر قرمز پوش این را گفت و روونا را دور زد تا به راهش ادامه دهد.
- محفظه ی چی؟
{ سکوت..}
روونا روی پاشنه پا چرخید.
- پرسیدم محفظه ی چـ...
از شدت تعجب، نتوانست حرفش را ادامه دهد.
منظره عجیبی بود. هزاران هزار ساحره و جادوگر در کنار یکدیگر..
حرکت می کردند و حرکت نمی کردند.. به نرمی سایه ها..
وجود داشتند و وجود نداشتند.. به وضوحِ حقیقت.. و به کم رنگیِ آن..
در پس زمینه ای پر رنگ.. و بی رنگ!
آنجا چه خبر بود؟
چشمانش را دقیق تر کرد.
به اندازه کافی گیج مانده بود..
وقت استفاده از هوش ریونکلایی ـَش بود!
روی نزدیک ترین جادوگر دقیق شد..
او هم پوستی رنگ پریده داشت و لب های سرخ.. موهایش پرکلاغی بودند.. چشمانش هم به همان رنگ.. و ریز!
کتِ سفید رنگی به تن داشت که خونِ دلمه بسته زخمِ روی قلب را بیشتر به نمایش می گذاشت..
جادوگر به او نزدیک شد.
- ببخشید.. اممم.. آقا؟ اینجا.. کجاست؟
- محفظه!
- محفظه چی؟
- تاحالا راجع به سنگ ققنوس چیزی نشنیدی؟
و بدون توجه به پاسخ روونا، از کنار او گذشت. بیشتر کنجکاو شده بود..
سنگ ققنوس؟! واژه آشنایی بود.. به خاطر نمی آورد که آخرین بار آن را چه زمانی شنیده است.. شاید در یکی از کتبِ قدیمی کتابخانه اش خوانده بود..
اما حالا که حافظه اش یاری نمیکرد.. تکلیف چه بود؟ باید شروع می کرد به کشف؟ بدون هیچ منبع اطلاعاتی و هیچ کتابخانه وسیعی؟ تنها با..
- هی.. نگاه کن!
به سمت صدا برگشت. منبع صدا، یک زنِ زردپوش با لباسی عجیب غریب بود.
اخم کمرنگی کرد و تخمین زد که قدمت این دامنِ پف پفیِ پر زرق و برق به چند قرن پیش باز می گردد.
- نگاه کن، بانوی آبی!
- بله؟
- نگاه کن!
روونا موهای مشکی رنگش را پشت گوش زد و کلافه صدایش را بالا برد:
- ببین.. من این سوالو تاحالا از دو نفر پرسیدم و میدونم که اینجا محفظه سنگ ققنوسه.. پس نیازی نیست اینارو تکرار کنی.. یه چیز جدید بگو! اینجا.. کجاست؟
- خودت بفهم.. نگاه کن و بفهم!
موهای مشکی روونا دوباره روی صورتش ریختند و او، اینبار تلاشی برای کنار زدنشان نکرد. در عوض، نگاه غضبناکی به زن انداخت. چه بازیِ هوشِ مسخره ای!
-هی.. سوال دیگه ای نداری؟ یادم میاد وقتی جای تو بودم و برای اولین بار اینجا رو میدیدم، داشتم از کنجکاوی.. - اصطلاحا- میمردم!
زن، تاکید عجیبی روی کلمه " اصطلاحا" کرد.
- خب.. تو کی هستی و اینجا چیکار میکنی؟
- اسمم مهم نیست.. همونطور که تو بانوی آبی پوشی، منم بانوی زرد پوشم..
منم مثل توام! یه.. غیر طبیعی! با یه ویژگیِ شخصیتی محکم.. شاید تکراری، اما اونقدر محکم که علاوه بر خاطره م، روحمو هم حفظ کرد!
میفهمی چی میگم بانوی آبی پوش؟ اینجا همه ما یه خاطره ایم.. تا وقتی که.. بخوانمون!
- اگه.. نخوان چی؟
زن گیج شده بود.
- مگه میشه نخوانت؟ ینی بعد از " تموم شدن" ـت، هیچکس یاد تو نمیوفته دیگه؟ این که امکان نداره!
- امکان که داره.. ولی اگه بخوانمون.. کجا میریم؟
- کنارشون بانوی آبی پوش.. و حرفمو باور کن وقتی که میگم دیدنِ خودت از دریچه چشم دیگران، اصلا انتظاراتت رو برآورده نمی کنه!
- راهی برای تموم شدنش نیس؟ تا آخر عُـ...
مکثِ دردناکی کرد.. عمرشان به پایان نرسیده بود مگر؟
- تا آخرِ این لعنتی، باید منتظر بشینیم تا یادمون بیوفتن؟ آخرش که چی؟
نگاهِ زنِ زرد پوش تلخ شد.
- راه فرار هس.. ولی ما نمی دونیم اونطرفش چیه، آبی! فقط میدونیم اون طرفی هم وجود داره. هیچکس تاحالا از اونجا بر نگشته.. میبینی؟ هممون ترجیح میدیم بشینیم تا ما رو به خاطر بیارن و برگردیم به دنیاشون..
- این چرخه.. کی تموم میشه؟
زن به آرامی چرخید. حالا، پشت به روونا ایستاده بود:
- هر دفعه که میریم پیش اونایی که یادمون میوفتن، یه قسمت از وجودمونو اونجا جا میذاریم. و به مرور زمان اونقدر کمرنگ میشیم که به " ابد" میریم!
- ابد؟
- همونجایی که گفتم هیچکس ازش برنگشته!
می دونی.. بستگی داره چقدر ویژگی ت پررنگ بوده باشه.. هرچقدر کمرنگ تر باشی، زودتر میری! تا حالا نتونستیم بفهمیم باید به کمرنگ بودن بگیم خوشبختی، یا بدبختی!
روونا چشمانش را بست. اطلاعات با سرعت به ذهنش هجوم می آوردند و او سعی در سامان دادن به آنها داشت..
چند ثانیه بعد، وقتی که چشمانش را باز کرد، زن آنجا نبود!