هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

تور جهانی سالازار اسلیترین


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۹۴

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 292
آفلاین
-
-
-
-
- حالا چیکار کنم مامان؟

فلش بک

سوزان با سرخوشی به سمت انبار رنگ هایش به راه افتاد. روز آفتابی و خوبی بود. چه چیزی بهتر از یک اختراع جدید با رنگ هایش؟

در انبار را باز کرد. بوی عجیبی می آمد اما اهمیت نداد. به سمت قفسه رنگ های سبز راه افتاد. رنگ مورد علاقه اش!
- چی؟

چیزی را که می دید را باور نمی کرد. در قوطی دیگری را باز کرد.
- چی؟ مگه می شه؟ امکان نداره!

در رنگ های دیگرش را هم باز کرد.
- همشون!

- سوزان! سوزان! داری چی کار می کنی؟ برا چی انقد جیغ می زنی؟
- مامان... همه رنگام... قرمز شده!
- چی؟
- من از قرمز متنفرم!

مادرش باور نمی کرد. به سمت رنگ ها دوید.
- سوزان... این...بوی خون می ده!
-

به سمت میز کارش رفت. یک تکه کاغذ روی آن افتاده بود:

هیچ وقت با یه خون آشام کل کل نکن.
:)


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ سه شنبه ۸ دی ۱۳۹۴

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 292
آفلاین
در ورودی خوابگاه پسران ریونکلاو به آرامی باز و شبحی که در تاریکی چهره اش پیدا نبود، آرام وارد شد. شبح در حالی که آرام با خود می خندید با شستش گوشه دهانش را پاک کرد.

دای لوولین جوان خود را روی تختش پرتاب کرد و به سقف خیره شد. اتفاقات بامزه امروز در ذهنش پدیدار شدند.

فلش بک

صبح دیگری آغاز شده بود. لینی در حالی که خمیاز می کشید و بدنش را کش و قوس می داد وارد آشپزخانه تالار شد، اما از دیدین صحنه رو به رویش خشکش زد!
- یا گل روی کفش مورا! اینجا چه خبره؟

باب که هیچ کس نمی دانست چرا روی کاناپه جلوی شومینه ولو شده بود، گفت:
- کی همیشه از این کارا می کنه؟ این دفعه هم نصفه شب تصمیم گرفته دوباره به هممون لطف کنه! اینا رو آورده اینجا.
- دای!

دای با خوشحالی وسط پرید و در حالی که سعی می کرد از بی نور ترین نقطه تالار حرکت کند نزدیک شد.
- بله؟
- آشپزخونه تا دم درش پر شده از انار!
- واقعا؟ خب فک کنم ما یه آشپزخونه بزرگتر لازم داشته باشیم.
- می شه انقد بهمون لطف نکنی؟
- می دونستین انار خون سازه؟
- انگورایی که آورده بودی تازه هفته پیش تموم شد! واقعا اینا همه میوه که همشونم بر حسب اتفاق(!) یه ربطی به خون دارن، لازم نیست!
- می دونستین انگور باعث کنترل طپش قلب و بهتر شدن خون می شه؟

در حالی که لینی با خشم به دای نگاه می کرد و باب همچنان چرت می زد، یکی از پسرهای کوچک ریون در حالی که از سنگینی بیش از حد، تلو تلو می خورد پیش آنان آمد.
- دای... بالاخره... بالاخره تمشکایی که بهم داده بودی تموم شد!
- آفرین پسر! جایزت یه جعبه اناره! می دونستین تمشک خونو تصفیه می کنه؟

لونا که به خاطر سر و صدا از خوابگاه بیرون آمده بود، گفت:
- بازم میوه؟ این دفه چیه؟
- انار!
- می خوای خواصشو برات توضیح بدیم لونا؟
- ینی من یه فندک زیر کلاه می گیرم که دیگه خون آشام نندازه تو ریون!
-

لونا دسته ای از موهایش را دور انگشتش پیچید و به دای خیره شد.
- میگم نکنه از خون بچه ها تغذیه می کنی؟
- چی؟ نه! بیشتر می رم سمت هافل و اسلی!
- دای!

قبل از اینکه پیکسی بتواند به دای حمله کند او با سرعت در حالی که قهقه می زد از در خارج شد.

پایان فلش بک

خون آشام دوباره لبخند زد و به فکر فرو رفت. انارها تا چند هفته دیگر تمام می شد!


ویرایش شده توسط دای لوولین در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۸ ۱۱:۲۲:۴۶

این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ دوشنبه ۷ دی ۱۳۹۴

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۰۰:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
به دیوار تکیه داده بود. ساکت بود و غرق در افکارش به نظر می رسید. با شنیدن صدای تقه کوتاهی که به در خورد از جایش پرید.
-بفرمایید!

کسی نبود...اشتباه کرده بود. اهمیتی نداشت. او کارهای زیادی برای انجام دادن داشت. مثل...

مرتب کردن روبان نجینی!

با این فکر به طرف حیوان عظیم الجثه ای رفت که روی تختخوابش چنبره زده بود. روبان نارنجی رنگی که به گردن مار بسته شده بود هیچ تناسبی با چهره خشن و وحشی مار نداشت.
روبان را گرفت و از یک طرف کمی کشید.
-هوووم...الانم اون طرفش بلند تر شد. چرا درست نمی شه؟

نجینی با خود فکر کرد: شاید چون چشمت به جای این که روی روبان باشه به در دوخته شده.

چشمش به در دوخته شده بود...
-تو صدایی شنیدی؟ در زدن؟ بفرمایید!

این بار هم اشتباه کرده بود. برای یک ثانیه سایه ای را از زیر در دید که به در اتاق نزدیک می شود.از شدت هیجان روبان را آنقدر کشید که کلا باز شد و روی زمین افتاد.

سایه از جلوی در عبور کرد...ولی نجینی نفس راحتی کشید. حداقل از شر روبان خلاص شده بود.

جلوی پنجره رفت. چیزی دیده نمی شد. شاخ و برگ انبوه درخت کاج جلوی پنجره را گرفته بود. از فاصله ای نه چندان دور صدای همهمه ای به گوشش رسید.
کمی خم شد...ولی چیزی ندید. بیشتر خم شد...و بیشتر چیزی ندید!
صورتش را کاملا به شیشه پنجره چسباند. و بالاخره تسلیم شد. از آن زاویه چیزی دیده نمی شد.

نفس عمیقی کشید و به طرف اتاق برگشت. چشمش به تکه کاغذی افتاد که روی میز قرار داشت. چطور تا آن لحظه متوجه کاغذ نشده بود؟ برایش پیغام گذاشته بود!
این بار تظاهر به آرامش نکرد. با قدم های سریع به طرف میز رفت و کاغذ را برداشت.

روبان نارنجی
روبان صورتی
روبان آبی
روبان سیاه برای مراسم عزاداری


لیست خریدش بود...در واقع کاغذ را همین یک ساعت پیش روی میز گذاشته و فراموش کرده بود.
-امممم....به نظرت درو باز بذارم؟ خب در بسته یعنی مزاحم نشین...نیایین...شاید تا پشت در اومده و برگشته. شاید جرات نکرده بیاد تو. بازش کنم؟
نجینی حتی تکان هم نخورد...عجب هم صحبت بدی!

در را باز کرد. و برای این که کسی متوجه باز شدن عمدی در نشود، فورا به طرف میز کارش رفت و پشت آن نشست و با قلم پری که روی میز قرار داشت شروع به خط خطی کردن لیست خریدش کرد. باید این طور به نظر می رسید که در حال انجام کار مهمی است.
-این جوری خوب نیست که...در بازه. شاید فکر کنه قصد دارم جایی برم. بهتر نیست نیمه بسته بذارمش؟ ولی در نیمه بسته هم ظاهر خوبی نداره. انگار سرم خیلی شلوغه و با عجله وارد اتاق شدم. اگه در نیمه بسته رو ببینه قطعا منصرف می شه.

برای لحظه ای با خودش فکر کرد در را کلا از جا بکند...و با این فکر خودش لبخندی زد. و صدایی شنید.
-خودشه...این دفعه دیگه خودشه. داره میاد. صدای پاشو می شنوم...مطمئن بودم که....امممم؟...هووووف! نجینی؟! دمتو نکوب به پایه تخت!

شروع به بازی کردن با سه ردیف نوار نقره ای دوخته شده روی آستین ردایش کرد. انگشت اشاره اش را با سرعت ثابتی روی نوار می کشید و به محض تمام شدن یک حلقه سراغ بعدی می رفت. بازی جذابی نبود...ولی وقتی خیلی منتظر باشید، هر کاری که جنبه وقت گذرانی داشته باشد جذاب به نظر می رسد. حلقه سوم نقطه بسیار کوچکی داشت که نخ کش شده بود. درست مثل یک چاله کوچک سر راه انگشت اشاره اش.
در اوج ناامیدی دریافت که تار و پود آستینش را حفظ کرده است.

روزنامه روز قبل هنوز روی صندلیش بود. آن را برداشت و در یک چشم به هم زدن تکه تکه کرد. و بعد ذوق زده از یافتن فعالیتی جدید، سعی کرد دوباره آن را به هم بچسباند.
-نجینی...گهگاهی یه تکونی بخور حداقل، که بدونم نمردی...اون در...باز نبود؟ من باز گذاشته بودم. کی بستش؟ تو دیدی؟

نجینی مثل همیشه جوابی نداشت.

-یعنی اومده و فکر کرده سرم شلوغه و برگشته؟ ولی سر من شلوغ نبود که. داشتم عکس بلاتریکس توی این روزنامه رو به هم می چسبوندم...سرم اصلا شلوغ نبود. اومد و رفت؟ شایدم باد درو بسته. بازش کنم؟ ولی نه...اگه در باز باشه ممکنه فکر کنه...
اینا رو قبلا گفته بودم...نه؟ اون کاغذ روی میز پیغام....اوه...نه...لیست خریدمه. خودم خط خطیش کردم...نجینی...به نظر تو میاد؟

سایه دیگری به در نزدیک می شد. چشم به باریکه نور زیر در دوخت تا ببیند که این سایه جلوی در اتاقش توقف خواهد کرد یا نه...


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۸ ۱۵:۱۲:۲۲



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۷ چهارشنبه ۲ دی ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
مـاگـل
پیام: 336
آفلاین


برگِ 399 هزارُم از دفترچه خاطراتِ دانای کل


نشسته بود یک گوشه، یک پایش را روی دیگری انداخته بود و با نگین انگشترش بازی می کرد.

- ... منم بهش گفتم ازت نمیترسم که! بعد بهم گفت اگه ازم نمیترسی بیا دوئل کنیم. منم قبول کردم..
صدای خنده چند زن و مرد بلند شد.
- هی، پس همینه که اینجایی!
گوینده جملات اول، با لحنِ طنزآمیزی شکایت کرد:
- عه! خب مسخرم نکنین دیگه! نصف خودتونم با دوئل مردینا!

روونا آشفته از جایش بلند شد. طبق عادت، نگین انگشتر را به دندان کشید تا بتواند فکر کند. چند وقت در این " محفظه" گیر افتاده بود؟ چند سال از مرگش گذشته بود؟
میدانست که سوال بعدیَش چیست. مثل همیشه! مثل این همه مدتی که در انتظار نشسته بود...
- خب.. ینی هیچکس منو یادش نمیاد؟ هیچکس نیست که با من خاطره داشته باشه؟

لحظات قشنگ آن زندگی طولانی، در مقابل چشمانش می رقصیدند.. زندگی با مردم دهکده زادگاهش.. زندگی با سالازار.. زندگی با گودریک.. کلاس درس هایش.. یعنی هیچکدام از شاگردهایی که پرورانده بود به یادش نمی افتادند؟ و یا مهم تر از آن، زندگی با مرگخوار ها.. نقطه عطف زندگیَش..
برای اولین بار به خودش اعتراف کرد که فکر نمیکرده لرد سیاه هم به یاد اون نیوفتد. در تمام مدتِ مرگخوار بودنش، آنطور که میخواست فکر می کرد. به قلبی که زیر لایه هایِ اهداف بلند دفن شده، ولی هست...

سری تکان داد. چهره ای جوان داشت که به بیست نمیرسید. هرچند هر بار که در این باره صحبت می کرد، به خاطرِ سن به ظاهر کَمَش مسخره می شد، اما او این مردم را می شناخت. سالها در میانشان زندگی کرده بود. رسمشان را می دانست...
تنها باید آنچه می خواستند نباشی، یا از آنجا که باید می بودی دور میشدی.. راه حلشان، همیشه حذف کردن بود. یک جایگزین دیگر!

باز هم نگین انگشترش را مکید.. یعنی چه کسی را به جایش آورده بودند؟
و ناگهان فکر وحشتناک تری به ذهنش خطور کرد...

اصلا با رفتنش، آنقدر جای خالی برای کسی درست کرده بود که جایگزین بخواهد؟

- عه.. بچه ها من دارم میرم! احتمالا یکی منو یادش اومده! داستاناتونو نگه دارین تا من بیام!
با حرص سری به سوی جمع شلوغشان برگرداند و چشم غره ای بی مخاطب رفت.

- هی.. آبی! چرا نمیای اینجا؟
نصیحت هایِ ذهنِ پریشانش را نادیده گرفت و فشارهایَش را سرِ بانوی زردپوش جیغ کشید:
- چون کار احمقانه ایه! چون حالم داره به هم میخوره بس که خواسته و ناخواسته از خاطرات مرگای مزخرفتون شنیدم. این کار مسخرس، میشنوی؟ بیخوده! شماها هم یه مشت احمقین که خسته نمیشین از شنیدن خاطراتِ تکراری هم.. دقت کردین همه خاطراتتون عین همه؟ لعنتیا.. نمیخواین یه کاری بکنین؟ اینجا نشستین و الکی میخندین که چی؟ آخرش همتون محو میشین.. خب؟ محو میشین!

و سکوت...

نفس نفس میزد. باورش نمیشد این همه فریاد را در پسِ لب های بسته اش نگه داشته باشد. جمعیت مقابلش هم بعد از چند ثانیه حیرت زدگی، نگاه هایشان را از هم می دزدیدند.

- خب.. چیکار کنیم آبی؟ اینجا گیر افتادیم.. هیچ کاری از دستمون برنمیاد.. دوتا انتخاب داریم، شاد باشیم یا غصه بخوریم..
بانوی زرد پوش لبخند تلخی زد و حرفش را ادامه داد:
- ما میفهمیمت.. ولی نگاه کن! ما حتی خودمونم فراموش کردیم! یادمون نمیاد کی هستیم و از کجا اومدیم.. فقط میدونیم اینجایی که الآن ایستادیم کجاست، راجع به بعدش هم هیچ اطلاعی نداریم.. به نظرت کار عاقلانه چیه؟ هوم؟

روونا نفس سنگینی کشید. طبق معمول، حق بقیه بود. اما...
- میدونی مسئله چیه؟ مسئله اینه که درست بودن این انتخاب، چیزی از تلخ بودنش کم نمیکنه.

سپس گلویش را با دست راست گرفت و فشار داد:
- اینجا رو میبینی؟ یه بغض بزرگه.. یه بغض خیلی بزرگ.. کاش هیچ میشدم.. مثل همه! الآن چی؟ مجبورم بشینم اینجا و مثل احمقا منتظر بمونم که یه نفر منو صدا کنه؟ واقعا؟

بانوی زرد پوش هم نگاهش را دزدید.
- میخوای چیکار کنی آبی؟
- نمیدونم. شاید بخوام تلاش کنم که فراموش نکنم خودمو.. شایدم.. بخوام باهاش کنار بیام.
زهر خندی زد:
- ولی شنیدن هزارباره نحوه مردنتون، آخرین چیزیه که میخوام!

نفس عمیقی کشید و دوباره پشتش را به جمعیت کرد. سرش را بالا گرفت و به سقفِ نامرئیِ مکعب نگاه کرد.. طبق معمول، آسمان آبی بود. زیر لب تکرار کرد:
- آبی.. آبی.. آبی.. من روونام.. کسی که عاشق رنگ آبیه.. کسی که عاشق پروازه.. من روونام..
پلک هایش به آرامی روی هم می افتادند.
- آبی..

ناگهان سرمای مرگی را بر دستانش حس کرد. تصور کرد که بانوی زرد پوش آمده:
- ببخشید اگه ناراحتت کردم..

صدای دخترانه جدیدی پاسخ داد:
- منو؟

چشم باز کرد و به دختر نوجوان مقابلش خیره شد. چشم های متوسط قهوه ای داشت و پوستی سفید. موهای بلند و لخت نسکافه ای رنگ.. و یک حسِ آشنا در نگاهش موج میزد.
روونا ناخودآگاه لبخندی زد:
- نه.. اشتباه گرفتمت با یکی دیگه.. کاری داشتی با من؟

دخترک سرش را کج کرد و لبهایش را کمی جلو آورد. انگشتانش با بی رحمی به پشتِ موهایش چنگ زدند.
- تو.. تو یادته کی هستی، نه؟

روونا سر تکان داد.

- خب.. خواستم ببینم.. اگه دنیاتونو - یا شایدم دنیامونو- یادته.. میشه کمکم کنی که بفهمم من کیَم؟


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲ ۲۰:۵۵:۲۵


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۰۷ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۹۴

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷:۳۴ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
گرفته شده از خاطرات روزانه
سی و پنجمین روز در زندان


صدای زنگ به گوش رسید. وقت استراحت تموم شده بود و باید برای بقیه ی روز برمیگشتم به سلولم. اون سلول لعنتی که کثافت از دیواراش میبارید اما چاره ی نبود باید میرفتم.اروم به سمت در ورودی قدم زدم و وارد شدم. به سمت پله های طبقه ی دوم رفتم .اه هیچوقت اون پله هارو یادم نمیره پله هایی که قطره های خون زندانی ها تزئئینش کرده بود.
از پشت صدایی شنیدم .صدای زندان بان لعنتی بود.
-خوش میگذره ؟ البته که خوش میگذره. شنیدم پشت سرت یه حرفایی هست.

سر جام خشک شدم برنگشتم فقط گوش میدادم.

-گفتن تو ابله ترین مجرمی هستی که تا حالا اینجا بوده و به زندان انداختن تو هیچ افتخاری براشون نداشته.

پام لرزید نتونستم حرفشو تحمل کنم برگشتم و به سمتش دوییدم با دستم که که خیلی وقت بود مشت شده بود با قدرت تمام صورتشو نوازش کردم .زندانیایی که کار منو دیدن شروع کردن با داد زدن و طرفداری از من. صدای آژیر در اومد. چهار پنج تا نگهبان هیکلی به سمتم اومدم. نفهمیدم کدومشون محکم لگدی به پام زد اما دردش به حدی بود که بیوفتم زمین. زیر مشت و لگد بودم.چند تا زندانی برای کمک به من اومدن اما وقتی زندان بان اسلحه رو به سمتشون گرفت سر جاشون خشک شدن، این تنها چیزی بود که قبل از بیهوش شدن دیدم.

بیدار شدم.نمیدونم چند ساعت گذشته بود اما شب شده بود توی سلول خودم نبودم توی یه اتاق سیاه یک در یک که فقط به اندازه ی نشستن جا بود. اون لعنتی ها منو انداختن انفرادی.

از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. چیز زیادی دیده نمیشد اما صدای حرف زدن زندانیا و پچ پچ چند نگهبان میومد. خشم مثل خرده شیشه در رگ هام جا به جا میشد و بدنم رو درد می اورد.
سرفه ای کردم و فریاد زدم:
-همتون رو میکشم کثافتا. حتی اگه این اخرین کاری باشه که میکنم.شما به خاطر کاری که با من کردین تاوان پس میدین.
لگدی به در زدم و ادامه دادم:
-به خاطر هر ثانیه ای که من توی این سوراخ لعنتی میگذرونم شما به سال در جهنم خواهید بود.شما آشغالا بهم التماس میکنید که بذارم بمیرید ولی نه، نه، هنوز نه. میخوام شما احمقا زجر بکشید. حسابتون رو میرسم، آره. شاید یه سوزن دراز بکنم تو گوشتون، یه سیگار داغ داخل چشمتون. چیز تجملی نمیخوام. شاید مواد مذاب بریزم روتون. اوه. یـــا یه کار بهتر میکنم، از کار های قدیمی اپاچی میکنم.

تمام زندان ساکت شده بود. هیچ صدایی نمیومد انگار که همه با ترس به سخنرانی من گوش میکردند.

-پلک هاتون رو میبرم، آره. میشینم فقط به صدای فریاد شما اشغالا گوش میکنم و چه موسیقی دلنوازی خواهد بود. آره اینکارو تو بیمارستان انجام میدیم که دکتر و پرستارا باشن که شماها خیلی زود نمیرید. میدونی بهترین قسمتش کجاست؟ بهترین قسمتش اونجاست که شما اشغالا پلک هاتون بریده میشه و مجبورید منو تماشا کنید که اینکارو باهاتون انجام میدم، اره.
منو میبینید که سیگار رو نزدیک و نزدیک تر میارم به سمت چشم های کاملا بازتون تا جایی که کاملا دیوونه بشید. ولی بازم زوده. چون میخوام بسیار بسیار طولانی باشه. میخوام بدونین که این منم، این منم که دارم اینکارو با شما میکنم.
مــــن !
و اون زندان بان و اون قاضی پیر اره به دست...

حتی متوجه نبودم که دارم با قدرت و خشم بینهایتی که درونم بود اون حرفا رو میزدم.
-هر کسی که بقیه رو قضاوت میکنه،خودشم باید انتظار قضاوت شدن رو داشته باشه.همه شما لعننتی ها وقتی از این سوراخ لعنتی در بیام،مُردید.
بهتون قول میدم از این که با من طرف شدید پشیمون میشید.

لگد محکم تری به در زدم و کف زمین نشستم در انتظار روزی که از این جای لعنتی برم بیرون.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۰ ۱۶:۰۱:۵۷

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 1272
آفلاین
_این دیگه مرگه!

برای یک مرگخوار هم کلمه ی "مرگ" میتوانست ترسناک باشد...مخصوصا بعد از جنگ هاگوارتز که اربابشان که خودش را فناناپذیر کرده بود هم،مُرده بود!

اما نه همه ی مرگخواران...همه از مرگ هراسان نبودند...همه بعد از مرگ لرد هراسشان دوبرابر نشده بود...برای مرگخواری مثل رودولف مرگ هم همانند دیگر بخش های زندگیش بود...به مانند دوران زندان آزکابان...به مانند دوران قدرت گرفتن...به مانند دوران هاگوارتز...به مانند دوران بچگی،نوجوانی،جوانی،میانسالی...اما حالا بعد از مرگ لرد،مرگ برای رودولف آسانتر شده بود...اگر اربابش مرده بود،خب او هم رهرو اربابش بود...پس مرگ باید میبود...همانطور که چند باری هم آن را تجربه کرده بود!

اصولا مرگ را از زندگی در کنار خائنین و دشمنان گواراتر میدانست...کسانی که به لرد پشت کرده بودیند،همین چند دقیقه پیش که هری پاتر دوبار از دست هاگرید لغزیده و زنده شده بود،همقطاران او بودند...ولی به لرد خیانت کردند...به رودولف خیانت کردند!
هنگامی که با نیروی دشمن میجنگید،یاران او پشت گرمی او بودند...حالا که یارانش همان دشمنانش بودند،دیگر به چه کسی میتوانست پشت گرم کند؟!

نبودن را به بودن ترجیح میداد...اینکه همین حالا به مدافعان هاگوارتز حمله ببرد که در موضع قدرت بودند را به اینکه با تمام توان بدود و از محدوده هاگوارتز خارج شود تا آپارات کند،را ترجیح میداد!

لرد بارها گفته بود که ببینید با نبودنتان چه کسانی اذیت میشوند...بعد تصمیم به نبودن بگیرید...این شاید باعث میشد که رودولف از تصمیمش منصرف شود...اما اگر رودولف باور داشت که بودنش برای کسی اهمیت داشت...حرف را همه میتوانستند بزنند...اما اینکه ثابت کنند،چیز دیگری بود... به رودولف هم ثابت شده بود...ثابت شده بود که دیگر کسی نیست که از نبودش اذیت شود...بارها و بارها!

رودولف دیگر مدیون کسی نبود...هر چه وظیفه اش بود انجام داده بود...و این تصمیم گیری برای اینکه برود و بجنگد را راحت تر کرده بود...اینگونه شاید پیش کسانی میرفت که به قول لرد از نبودش ناراحت میشدند!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ پنجشنبه ۵ آذر ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 371
آفلاین
مثل اين است كه شما آدم" يهويي" اي باشيد. اتفاقات زندگيتان هم غيرقابل پيش بينى و يهويى باشد. خودتان هم همينطور. نوشته هايتان هم يهويى باشد و با جملات نامفهومى مانند " مثل اين است" شروع شود و اصلا به اين فکر نکنيد که مثل چى است.. چون يهويى هستيد.
زندگى شما پر باشد از اين قبيل اتفاقات.. يهويى بين هزار نفر فقط کارت ورود شما دچار مشکل شود. يهويى بين هزار کاربر فقط شما کاربر بد شويد. يهويى فقط مبايل شما نتواند بولد کند و رنگى بنويسد. و بعد يهويى وقتى نااميدانه در حال امتحان کردن گزينه ها هستيد، کشف کنيد که رنگى بنويسيد. :)

مثل اين است که شما آريانا دامبلدور باشيد و يهويى تصميم بگيريد برويد خريد. خوشحال و خندان يهويى تصميم بگيريد از آپارات براى اين کار استفاده کنيد.. هر چند مى دانيد که شما فشفشه هستيد و خوب نمى توانيد اين جادو ها را اجرا کنيد.

آريانا خوب مى دانست نمى تواند خوب جادو ها را اجرا کند فقط نمى خواست اين را قبول کند. حتى شايد دفعه ى اول که گفت" مى خوام آپارات کنم!" بلافاصله پشيمان مى شد ولى وقتى برادرش عصبانى شد که نبايد اين کار را انجام دهد، آريانا تصميم گرفت که حتما اين کار را انجام دهد.

وقتى داشت چشمانش را مى بست توانست صورت غمگين برادرش و چشمان نگران دوستانش را ببيند. لبخند زد و.. چشمانش را بست. تنها چيزى که به خاطر مى آورد همين است. چشمانش را بست!
بعد چه شد؟ نمى داند!
چه مکانى را براى ظاهر شدن در دل گفت؟ نمى داند!
فقط چشمانش را باز کرد.. و يك جفت چشم سبز را ديد که زل زده است به او. و بعد صداى جيغ موجود چشم سبز بلند شد.
- وينکى ديد که اون دختر چشماش رو باز کرد. وينكي مطمئن بود كه اون دختر زنده س.

آريانا آرام از روى تخت بلند شد. دور تا دورش پر بود از افرادى که قبل تر عکسشان را ديده بود. شنيده بود که چقدر خطرناک هستند. که اگر تنها گيرت بياورند با يک طلسم، خيلى سريع مى کشندت. که اين ها دشمن هستند و دشمن يعنى نفرت! جنگ! بى رحمى!

که البته آريانا چنين چيزهايى نمى ديد. فقط يک سرى چشم با حالت زل زده بودند به او.

- هي.. سلام.
اعضا: حرف مى زنه.
- البته.. خب منم آدمم. حرف زدن بلدم.
- به نظر بچه مياد.
- هي! اول اينكه بسته كمتر سورپرايز شيد از ديدن من. بعدشم من اينجا نشستم اين چه وضع حرف زدنه!؟ من اصلا بچه نيستم!
- دختره.
-

در حالى که مرگخوارها در حال تجزيه و تحليل دشمن بودند، در باز شد و ولدمورت داخل شد. مرگخوارها سريع، با ترس به گوشه اى جمع شدند و احترام گذاشتند.
- سرورم.
- خواهر دامبل اومده به خونه ى ما؟

از جمع مرگخوارها، مردى نقابدار بيرون آمد و بعد از تنگ کردن کراواتش شروع به صحبت کرد.
- بله سرورم. اين دختر امروز اينجا کشف شد. ما قبل از اومدنتون داشتيم عمق فاجعه رو بررسى مى کرديم.
- خوبه. اول ناخناش رو بكشيد. بعد موهاش رو بتراشيد. بعدم بندازينش جلو محفل.

آريانا از روي تخت بلند شد و به سمت ولدمورت رفت. ولدمورت كه با غرور سرش را بالا گرفته بود، با ديدن دخترک زير چشمى نگاهى به او انداخت. و بعد..

-
- ما رو بغل کرد. ما رو بغل كرد. ما رو بغل كرد.
- از آشناييتون خيلي خوشحالم. شما چقدر مهربون به نظر مى رسيد ارباب.

ولدمورت با حالت عصبي خودش را عقب كشيد.
- ارباب؟ :vay: به ما نگو ارباب اى خواهر دامبل. ما اصلا خوب و مهربون نيستيم. ما بسيار ستمگر و بى رحميم.
- نه شما خيلي خوبيد.
- اينو از اينجا بندازين بيرون. :vay:

مرگخوارا با فرياد ولدمورت به خودشان آمدند و جرئت کردند که جلو بيايند.

- ولى من از اينجا نميرم. من پيش شما مى مونم. شما خيلى مهربونيد.
- ما تو رو نمى خوايم.
- ولي من شما رو مي خوام.
- بندازينش بيرووون!

حالا مرگخوارها يک عضو يهويى داشتند. زندگى بعضى ها پر است از يهويى ها. يهويى مى روند. يهويى مى آيند. يهويى مى خندند. يهويى گريه مى کنند. مهم اين است که شما کدامش را انتخاب کنيد. مهم اين است که بخواهيد يهويى هايتان خوب باشند يا بد. يهويى هايتان خوب. :)


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
مـاگـل
پیام: 336
آفلاین
برگِ 398 هزارُم از دفترچه خاطراتِ دانای کل


- سکتوم سمپرا!

روونا لبخند زد.

- گفتم سکتوم سمپرا!
- تاحالا کسیو دیده بودی که موقع مرگ اینقدر ریلکس باشه؟

موهای فر و قهوه ای رنگ اریک مانچ در هم پیچیده بودند. چشمان طوسی رنگش گرد شده بود و دست راستش که به دور چوب دستی پیچیده شده بود، می لرزید.

بانوی آبی پوش همچنان لبخند میزد.
- سکتوم سمپرا؟ تو داری سعی میکنی یه خون آشامِ مرگ خوار رو با " سکتوم سمپرا" بکشی؟ اکسپلیارموس!

لب های اریک سفید شدند. چه حماقتی!

روونا دیگر لبخند نمیزد. صورتش بی حالت شده بود و تنها چیزی که نشان میداد او یک مجسمه مرمریِ زیبا نیست، برق زندگانی درون چشمانش بود.
- چرا؟ چرا میخواستی من بمیرم؟
- طبیعیه.. مرگ هر مرگخوار، آرزوی هر محفلیه!
- چرا من؟! چرا اینقدر.. ناگهانی؟ توقع داری باور کنم که داشتی می رفتی برای شام بروکلی بخری و یهو تصمیم گرفتی بیای سر راهت منم بکشی؟ از کجا باید مطمئن باشم که فقط خودت بودی؟

بعد، اریک لبخندِ پنهانی زد. نور امید در چشمانش درخشیدن گرفت و تمام تلاشش را به کار بست تا نزدیک شدنِ "سنستیر" را از پشت روونا نشان ندهد.. که بازتاب حضورِ خطرناکِ یار محفلیش، در مردمک چشمانش نباشد.. و موفق شد!

چند لحظه بعد، خنجرِ چوبی در قلبِ بانوی آبی پوش فرو رفته و درخشش زندگانی در چشمانش، متوقف شده بود.

{ گفته بود که خون آشام است؟ چه حماقتی!}

________

چشمانش را به زحمت باز کرد. سنگینی وزنه ای بیست کیلویی را روی سینه اش حس می کرد.
چه به سرش آمده بود؟

با گیجی حافظه اش را جستجو می کرد.. چشمانش را بست..
آخرین صحنه ای که به خاطر می آورد، چشم های قهوه ایِ ترسیده، و لب های رنگ پریده یک مرد میانسال بود.

کلافه شده بود. چشمانش را با حرص باز کرد..

و جیغ کشید!


دختر جوانی که روی او خم شده بود، خندید. بلند و کشدار..
- چته؟ آروم باش..
{ سر تا پای روونا را از نظر گذراند}
-.. بانوی آبی پوش!

روونا از شنیدن این لقب آشنا، لبخند زد و دوباره سعی کرد از جایش بلند شود.
- اینجا.. کجاست؟

حالا مقابلِ دختر ایستاده بود. دخترک سر تا پا قرمز پوشیده بود و موهایِ قرمز رنگی هم داشت. چشم های سبز کشیده، با لب های کوچک سرخ و پوستی به سفیدی برف.
- محفظه!

دختر قرمز پوش این را گفت و روونا را دور زد تا به راهش ادامه دهد.

- محفظه ی چی؟

{ سکوت..}

روونا روی پاشنه پا چرخید.
- پرسیدم محفظه ی چـ...
از شدت تعجب، نتوانست حرفش را ادامه دهد.
منظره عجیبی بود. هزاران هزار ساحره و جادوگر در کنار یکدیگر..
حرکت می کردند و حرکت نمی کردند.. به نرمی سایه ها..
وجود داشتند و وجود نداشتند.. به وضوحِ حقیقت.. و به کم رنگیِ آن..
در پس زمینه ای پر رنگ.. و بی رنگ!

آنجا چه خبر بود؟

چشمانش را دقیق تر کرد.
به اندازه کافی گیج مانده بود..
وقت استفاده از هوش ریونکلایی ـَش بود!

روی نزدیک ترین جادوگر دقیق شد..
او هم پوستی رنگ پریده داشت و لب های سرخ.. موهایش پرکلاغی بودند.. چشمانش هم به همان رنگ.. و ریز!
کتِ سفید رنگی به تن داشت که خونِ دلمه بسته زخمِ روی قلب را بیشتر به نمایش می گذاشت..
جادوگر به او نزدیک شد.

- ببخشید.. اممم.. آقا؟ اینجا.. کجاست؟
- محفظه!
- محفظه چی؟
- تاحالا راجع به سنگ ققنوس چیزی نشنیدی؟

و بدون توجه به پاسخ روونا، از کنار او گذشت. بیشتر کنجکاو شده بود..

سنگ ققنوس؟! واژه آشنایی بود.. به خاطر نمی آورد که آخرین بار آن را چه زمانی شنیده است.. شاید در یکی از کتبِ قدیمی کتابخانه اش خوانده بود..

اما حالا که حافظه اش یاری نمیکرد.. تکلیف چه بود؟ باید شروع می کرد به کشف؟ بدون هیچ منبع اطلاعاتی و هیچ کتابخانه وسیعی؟ تنها با..

- هی.. نگاه کن!
به سمت صدا برگشت. منبع صدا، یک زنِ زردپوش با لباسی عجیب غریب بود.
اخم کمرنگی کرد و تخمین زد که قدمت این دامنِ پف پفیِ پر زرق و برق به چند قرن پیش باز می گردد.

- نگاه کن، بانوی آبی!
- بله؟
- نگاه کن!

روونا موهای مشکی رنگش را پشت گوش زد و کلافه صدایش را بالا برد:
- ببین.. من این سوالو تاحالا از دو نفر پرسیدم و میدونم که اینجا محفظه سنگ ققنوسه.. پس نیازی نیست اینارو تکرار کنی.. یه چیز جدید بگو! اینجا.. کجاست؟

- خودت بفهم.. نگاه کن و بفهم!
موهای مشکی روونا دوباره روی صورتش ریختند و او، اینبار تلاشی برای کنار زدنشان نکرد. در عوض، نگاه غضبناکی به زن انداخت. چه بازیِ هوشِ مسخره ای!

-هی.. سوال دیگه ای نداری؟ یادم میاد وقتی جای تو بودم و برای اولین بار اینجا رو میدیدم، داشتم از کنجکاوی.. - اصطلاحا- میمردم!

زن، تاکید عجیبی روی کلمه " اصطلاحا" کرد.

- خب.. تو کی هستی و اینجا چیکار میکنی؟

- اسمم مهم نیست.. همونطور که تو بانوی آبی پوشی، منم بانوی زرد پوشم..
منم مثل توام! یه.. غیر طبیعی! با یه ویژگیِ شخصیتی محکم.. شاید تکراری، اما اونقدر محکم که علاوه بر خاطره م، روحمو هم حفظ کرد!
میفهمی چی میگم بانوی آبی پوش؟ اینجا همه ما یه خاطره ایم.. تا وقتی که.. بخوانمون!

- اگه.. نخوان چی؟

زن گیج شده بود.
- مگه میشه نخوانت؟ ینی بعد از " تموم شدن" ـت، هیچکس یاد تو نمیوفته دیگه؟ این که امکان نداره!

- امکان که داره.. ولی اگه بخوانمون.. کجا میریم؟

- کنارشون بانوی آبی پوش.. و حرفمو باور کن وقتی که میگم دیدنِ خودت از دریچه چشم دیگران، اصلا انتظاراتت رو برآورده نمی کنه!

- راهی برای تموم شدنش نیس؟ تا آخر عُـ...
مکثِ دردناکی کرد.. عمرشان به پایان نرسیده بود مگر؟
- تا آخرِ این لعنتی، باید منتظر بشینیم تا یادمون بیوفتن؟ آخرش که چی؟

نگاهِ زنِ زرد پوش تلخ شد.
- راه فرار هس.. ولی ما نمی دونیم اونطرفش چیه، آبی! فقط میدونیم اون طرفی هم وجود داره. هیچکس تاحالا از اونجا بر نگشته.. میبینی؟ هممون ترجیح میدیم بشینیم تا ما رو به خاطر بیارن و برگردیم به دنیاشون..

- این چرخه.. کی تموم میشه؟

زن به آرامی چرخید. حالا، پشت به روونا ایستاده بود:
- هر دفعه که میریم پیش اونایی که یادمون میوفتن، یه قسمت از وجودمونو اونجا جا میذاریم. و به مرور زمان اونقدر کمرنگ میشیم که به " ابد" میریم!
- ابد؟
- همونجایی که گفتم هیچکس ازش برنگشته!
می دونی.. بستگی داره چقدر ویژگی ت پررنگ بوده باشه.. هرچقدر کمرنگ تر باشی، زودتر میری! تا حالا نتونستیم بفهمیم باید به کمرنگ بودن بگیم خوشبختی، یا بدبختی!

روونا چشمانش را بست. اطلاعات با سرعت به ذهنش هجوم می آوردند و او سعی در سامان دادن به آنها داشت..
چند ثانیه بعد، وقتی که چشمانش را باز کرد، زن آنجا نبود!


ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۳:۰۰:۲۰
ویرایش شده توسط روونا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۳:۰۲:۱۱


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ دوشنبه ۲ آذر ۱۳۹۴

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
آزکابان ساختمانی بلند و مثلثی شکل است. بلندی آن تا حدی زیاد است که بخش اعظمی از ارتفاع بلند آن، در میان ابر های تاریک پنهان شده است.

این ساختمان بلند و مخفوف، بر روی یک جزیره کوچک واقع شده است.
این جزیره کاملا ضد آپارات است و رمزتاز روی آن عمل نمی کند.
تنها راه ورود و خروج از جزیره، کشتی های مخصوص وزارت خانه است.

راهروی ورودی آن، که به دفتر زندان بان می رسد، دارای سقف، دیوار و زمین سفید است، حتی نوری که این راهرو را روشن می کند، سفید است. این راهرو کاملا شبیه بیمارستان های مشنگ هاست اما بقیه قسمت ساختمان سرد و تاریک و مخوف است.

دفتر زندان بان، اتاق کوچکی است که یک میز کار گوشه ی آن قرار دارد و روبروی آن چندین قفسه بزرگ از پرونده های مجرمین و زندانیان قرار دارد.

زندانبان آزکابان، مردی با موهای چرب و روغن زده، و سیبیل کلفت مشکی بود.
نامش جاسپر اسمیت بود.

آقای اسمیت پشت میز کارش نشسته بود و مشغول خواندن یک پرونده بود.

در دفتر زندانبان باز شد و دختری با موهای کوتاه و بنفش و قدی متوسط، وارد اتاق شد.

آقای اسمیت با دیدن دختر جوان، خواندن پرونده را متوقف و از جایش برخاست، دستش را دراز کرد و گفت:

-خانم تانکس! خوش اومدین!

-سلام!

تانکس دستش را دراز کرد و با او دست داد.
آقای اسمیت، با اشاره دست، تانکس جوان را به نشستن دعوت کرد.

-خوب خانم تانکس، چه کمکی از دستم بر میاد؟

تانکس کمی روی صندلی اش جابجا شد و گفت:

-اومدم زندانی رو که چند روز پیش دستگیر شد، با خودم ببرم.

-بلاتریکس؟ بلاتریکس لسترنج؟!

لحن آقای اسمیت سوالی و آمیخته با تعجب بود.

-بله، اداره کارآگاهان تصمیم گرفته تا زمانی که دادگاه بلا لسترنج برگزار نشده، اونو در یکی از زندان های وزارتخانه زندانی کنند.

آقای اسمیت از جایش برخاست، بلافاصله تانکس هم از روی صندلی اش بلند شد.

آقای اسمیت لبخندی زد و گفت:

-بله حتما! من شما رو تا سلول زندانی زندانی راهنمایی می کنم!

آقای اسمیت به طرف در ورودی رفت و آن را باز کرد.

-بفرمایید!

-متشکرم!

ابتدا تانکس و سپس آقای اسمیت از اتاق خارج شد.


فلش بک


نیمه شب زیبایی بود. آسمان کاملا صاف بود و هیچ ابری در آن دیده نمی شد.
ستاره ها چشمک می زدند و هلال ماه، زیبایی آسمان شب را چندین برابر بیشتر می کرد.

صدای ترق مانند ظاهر شدن دختر جوانی با موهای کوتاه بنفش، سکوت شب را شکست.

نسیم خنکی وزید. دختر جوان چشمانش را بست و لبخند زد، نفس عمیقی کشید.

-استیوپفای!

دختر جوان فرصت نکرد که از نسیم خنک لذت ببرد. طلسم درست به بالای قفسه سینه اش اصابت کرده بود.

ناگهان دو فرد شنل پوش بالای سر دختر جوان ظاهر شدند.

فرد شنل پوش اول با صدای ریز و زنانه ای گفت:

-بهت که گفتم بالاخره سروکله اش پیدا میشه.

دومی با لحنی کش دار گفت:

-خوبه...من دیگه واقعا خسته شده بودم...تقریبا چهار ساعته که اینجا نامریی ام!

زن به سمت دختر جوان خم شد و یک تار موی بنفش او را کند.
سپس تمام جیب های دختر را بررسی کرد، ابتدا نشان کاراگاهی و سپس چوبدستی او را برداشت و آن ها را در جیب ردای خودش جای داد.

-مطمئنی نقشه ات جواب میده، نارسیسا؟

زنی که نارسیسا نام داشت، از جایش برخاست و گفت:

-بله... تو این دختره ی گندزاده رو امشب زندانی کن... من با بلا بر می گردم.

نارسیسا رویش را برگرداند، هنوز چند قدم برنداشته بود که مرد گفت:

-صبر کن!...اگه گیر افتادی چی؟

-نگران نباش لوسیوس.

قبل از این که لوسیوس فرصت کند حرف دیگری بزند، نارسیسا با صدای ترق مانندی غیب شد.



پایان فلش بک



تانکس توانست بلاتریکس را از سلولش خارج کند. تمام مدتی که در حال خروج از راهرو های آزکابان بودند، بلاتریکس مشغول ناسزا گفتن بود.

آنها از ساختمان آزکابان خارج شدند.
دست های بلاتریکس از پشت بسته شده بود و چشمانش را با چشم بند سیاهی بسته بودند.

قایق کوچکی کنار ساحل توقف کرده بود. قایق ران، پسر جوانی سبزه رو، با مو هایی صاف و مشکی بود.

ابتدا بلاتریکس به کمک قایق ران سوار قایق شد و سپس تانکس وارد شد. پسر جوان روبروی آنها نشست و مشغول پارو زدن شد.

ده دقیقه گذشت. تانکس ساعت کوچکی از جیبش بیرون آورد و به آن نگاه کرد، تنها دو دقیقه باقی مانده بود.

تانکس گفت:

-ببخشید آقا...

مرد جوان به سمت تانکس برگشت.

-بله؟

-چقدر دیگه مونده تا از محدوده ضد آپارات خارج بشیم؟


-از محدوده ضد آپارات خیلی وقته خارج شدیم...محدوده ضد آپارات فقط اطراف جزیره اس.

-خوبه.

تانکس به آرامی چوبدستی اش را از زیر ردایش بیرون آورد.

-آواداکداورا!

طلسم سبز رنگ از نوک چوبدستی تانکس خارج شد و به شکم مرد جوان برخورد کرد.جسم بی جان قایق ران، کف قایق افتاد.

بلاتریکس جیغ زد.

تانکس به سمت بلا رفت، چشم بند او را برداشت و دستانش را باز کرد.

برای چند لحظه تانکس و بلا به یکدیگر خیره شدند.
نگاه تانکس تمسخر آمیز بود و ترس در چهره بلاتریکس موج می زد.


ناگهان تانکس شروع به تغییر کرد، قدش کمی بلند تر شد، موهای بنفش اش بلندتر شد و رنگ آن به بور و روشن تغییر کرد.
صورتش کشیده و استخوانی، و پوستش سفیدتر شد.

بلاتریکس بریده بریده گفت:

-نارسی؟!...نارسیسا؟!

-هیس! بعدا همه چیز رو برات توضیح میدم.

نارسیسا بازوی بلاتریکس را گرفت و هردو با صدای ترق مانندی غیب شدند.


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۱:۳۵:۰۰
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۱:۳۷:۴۹
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲ ۲۱:۴۲:۴۱

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ پنجشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۴

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
مـاگـل
پیام: 265
آفلاین
اکثر ما کارهایی تو زندگیمون انجام دادیم که نتایج خوشایندی نداشته. شایدم داشته، ولی برای ما، نه دیگران.
هیچکس از ما نمیپرسه که چرا و به چه دلیل اون کار رو انجام دادیم. اونا فقط به نتیجه ی کار ما نگاه میکن.
نمونه اش خود من. اگه اون روز، به حرفشون گوش میکردم، الآن به اینجا نمی رسیدم.

فلش بک

سوزان در اتاقش مشغول انجام کاری بود.
چه کاری؟ کسی نمی دانست. این چیزی بود که عده ی زیادی می خواستند از آن سر در بیاورند. چرا که احتمالا او باز هم مشغول دسته گل آب دادن بود.

بووووووووووووووممممممم

اعضای خانه با عجله به سمت منبع صدا، که طبق معمول مشخص بود کجاست، دویدند.
از زیر در اتاق دودی به رنگ قرمز، خارج میشد.
یکی از حضار، با ترس به سمت در رفت و آن را باز کرد.

فضای درون اتاق وحشتناک شده بود. همه چیز بهم ریخته بود و به رنگ قرمز در آمده بود. حتی برفی، خرگوش سفید رنگ سوزان، که زیر میز، پشت یک سطل رنگ پنهان شده بود نیز، به رنگ قرمز در آمده بود.

سوزان درست در وسط اتاق ایستاده بود و درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، به پاتیل جلوی پایش نگاه میکرد.
هنگامیکه متوجه حضور اهل خانه در آن سوی در شد، بغضش ترکید و گفت:
- من از قرمز متنفرم.

حضار که از کارهای سوزان خسته شده و به اوج عصبانیت رسیده بودند، هر کدام شروع به گفتن نظرات خویش کردند:
- دختره ی بوقی. چرا دست از این کارهات بر نمیداری؟
- نگاه کن چه بلایی سر اتاقت آوردی. همه از دستت خسته شدند. همسایه ها تا حالا چندبار ازت شکایت کردن. چرا سر عقل نمیای؟
- اصلا معلوم هست موقع انجام این کارا چی با خودت فکر میکنی؟
- اگه یکبار دیگه، فقط یکبار دیگه خطایی ازت سر بزنه خودت میدونی. تا موقعی هم که اتاقت رو مرتب نکردی، حق نداری از اتاقت بیرون بیای. فهمیدی؟

وقتی حرف هایشان تمام شد، از اتاق بیرون رفتند و در را محکم پشت سرشان بستند. فکر می کردند حرفهایشان این دفعه کارساز می شود.

ولی سوزان به حرف هیچ یک از آنها اهمیت نمیداد. همیشه همین بود. همیشه توی سرش می زدند. همیشه تهدیدش میکردند. اما اهمیت نداشت. او باید موفق میشد. زحماتش باید به نتیجه می رسید.
با ناراحتی به اطرافش نگاه کرد. لبخند تلخی روی لبانش نقش بست و مشغول جمع کردن اتاقش شد.

وقتی کارش تمام شد، خود را روی تخت انداخت و به فکر فرو رفت.
تا حالا آزمایشات زیادی درباره ی رنگ ها انجام داده بود. مثلا رنگی که قرار بود در تاریکی بدرخشد ولی به جای آن کاغذ را سوراخ میکرد. یا مثلا نقاشی ای که قرار بود هر روز ترکیب رنگ متفاوتی با روز قبل پیدا کند، در عوض وقتی یک نفر از کنارش رد میشد، گاز سمی ای تولید میکرد که فرد مذکور را به حالت تهوع دچار میکرد. و...

ایندفعه قضیه فرق داشت. او میخواست طلسمی اختراع کند که با آن بتواند نقاشی هایش را به واقعیت تبدیل کند.
ولی چه گونه؟
آنقدر در افکارش غوطه ور شد تا اینکه خوابش برد.

فردای آن روز سوزان در حالیکه پشت میزش نشسته بود، مشغول امتحان کردن طلسم هایی که به ذهنش می رسید، بر روی نقاشی ای که تازه آن را کشیده بود، بود.
- زنده شو.
هیچ اتفاقی نیفتاد.
- حر کت کن.
هیچ اتفاقی نیفتاد.
- برخیز.
هیچ اتفاقی نیفتاد.
- کالر. مووینگ. کالموو.
و باز هم...نه . درست میدید؟
خرگوش درون نقاشی در حال بیرون آمدن از کاغذ و چند بعدی شدن بود.
- چی؟ دارم درست میبینم؟ نکنه طلسمه توهم زا بوده؟
در همین لحظه کشیده ی آبداری نثار صورت خود کرد. از درد، اشک در چشمانش حلقه زد.
- نه خواب نیستم. توهم هم نیست. دارم درست میبینم. من...من بالاخره موفق شدم.


پایان فلش بک

و اینگونه شد آنگونه که بود.

کالمووووووووو


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۲۸ ۲۰:۴۵:۴۷

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.