هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۶

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
شازده کوچولو پرسید :
- اینجا کجاست؟

رز ویزلی جواب داد :
- هاگوارتز. مدرسه ی جادوگری. تو از کجا میای؟
- از سیاره ی لی لی پوت ها.

رودولف سقلمه ای به آدر زد و آرام گفت :
- لی لی پوت ها که تو گالیور بودن.
- اونجا پر از آدم کوچولویه. آدم کوچولو های قد و نیم قد که من شاهزادشونم. میشه یکم این دور و برو بهم نشون بدین؟ می خوام بدونم دقیقا کجا فرود اومدم. هی اون چیه؟ صندلی پارچه ایه؟

شازده بدو از لا به لای بچه ها رد شد و گرومپی خود را بر روی مبل های پانصد ساله ی تالار عمومی هافل انداخت. تمام فنر های مبل از جا کنده شد. رز ویزلی که صورتش مثل گوجه فرنگی سرخ شده بود به سمت شازده رفت و گفت :
- چی کار می کنی؟ این مبل خیلی قدیمی بودن؟

قبل از آنکه دست رز ویزلی به شازده برسد او به سمت گلی که بر طاقچه بود هجوم برد.

- وای چه گل نازی! یک گل قرمز خوشگل. چرا اینو توی خاک حبسش کردی؟ گل باید آزاد باشه و با ریشه هاش نفس بکشه. نه که توی خاک خفه شه.

شازده در یک ثانیه گل را از ریشه در آورد و گلدانش را پرت کرد به سویی.

- حالا بهتر شد.
- چیییییی کار کردیییییی؟

رز ویزلی به سمت شازده حمله کرد. می خواست یک دست کتک مفصل نوش جان این بچه ی پر رو کند تا از این به بعد تو وسایل مردم فضولی نکند. اما شازده در رفت. رز هم که نگاهش به گل بدبخت کج و کوله اش معطوف شده بود تصمیم گرفت تا دیر نشده گل را در یک گلدان جدید بکارد تا زنده بماند. بعد سراغ شازده برود.
شازده بدو از تالار عمومی بیرون پرید. بچه ها به هم نگاه کردند. شاید بهتر بود شهاب سنگ را به تالار عمومی شان نمی آوردند.


من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۶

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
خلاصه : نوگلان تازه شکفته ی زرده تخم مرغی؛ از مسابقه ی شهاب گیری برگشتن به تالارشون. اون هم به همراه یک شهاب سنگ. همه فکر میکنن داخل شهاب سنگ چیز با ارزشیه. برای همین اونو از وسط نصف میکنن تا ببینن داخلش چیه.


-این کیه؟
-کیه نه چیه! این شهاب سنگه میدونی که. نمیدونی؟

آملیا با اره اش به طرز تهدید امیزی به سمت گیبن رفت. در همین حال رز و رز و آدر و بقیه بالا سر شهاب رفتند و به ان خیره شدند.
-وااااااای!

پسرک قد کوتاهی از توی شهاب بیرون آمد و به سمت اولین شخصی که دید رفت.
-یه بره برام بکش.
-ها؟
-بی زحمت یه بره برام بکش.

آدر سریع کاغذ و قلمی درآورد و بره ی کوچکی برایش کشید. قیافه ی پسربچه ی کوچک از هم باز شد و تازه آن موقع نگاهی به اطرافش انداخت.

-چه سیاره ی عجیبی.

رز ویزلی به سمت پسربچه رفت و به او گفت:
-تو از سیاره ی دیگری میای؟

پسرک با شنل طلایی اش با دیدن رز یکه خورد.
-واااای تو هم مثل گل منی. زیبایی. یدونه ای. خار داری. میای با هم بازی کنیم؟ اهلی کردن ینی چی ؟
گیبن: داداچ چند تا صفحه رو جا انداختی؟

بقیه بچه ها با خشم به گیبن نگاه کردند که خفه خون بگیرد. گیبن بلند شد و از در تالار بیرون رفت.

بقیه بچه ها سرگرم صحبت با شازده کوچولو شدند و همش از او سوال میکردند. آملیا که پای ثابت بحث بود و نگاهش را از روی شازده کوچولو بر نمیداشت تا به جواب تمام سوالاتش در مورد اختر برسد.


هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۶

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
بچه های هافل دوان دوان به سمت تالار خصوصیشان می رفتند. همه از اینکه در آن شهاب سنگ چه چیزی پیدا خواهند کرد هیجان زده بودند. بچه های گروه های دیگر کنجکاوانه به صورت های سرخ از هیجان آنها و دست هایی که شهاب سنگ بزرگ را به سمت سالن هاگوارتز راهی می کردند خیره شده بودند.
باز قرار بود هافلی ها چه کار کنند؟ هیچ کس نمی دانست.
بعد چند دقیقه دویدن از این راهرو به آن راهرو به در تالار رسیدند. رمز را گفتند و وارد شدند. تا در پشت سرشان بسته شد صدای فریاد شادی بچه ها به هوا برخاست.

- « آخجون. این شهاب مال ماست. »

رز ویزلی با هیجان گفت :
- « فکر کن از توش یک آدم فضایی پیدا کنیم. »

گبین داد زد :
- « یا یک ماده ی جادویی! »

آدر پرسید :
- « حالا آملیا خودت چی فکر می کنی؟ واقعا ممکن این تو یک آدم فضایی باشه؟ »

آملیا شانه بالا انداخت و گفت :
- «» نمی دونم ، شاید! »

دست ها به آرامی شهاب سنگ را بر وسط هال گذاشتند. همچنان از شهاب سنگ کج معوج غول آسای هافلپاف که به سیاهی قیر بود بخار بلند می شد. بچه ها بر میز های پانصد ساله که مثل میراث تالار هافل بودند پریده و به شهاب خیره شدند. دختر ها از هیجان جیغ می زدند. چشم چپ گبین هم دایم بیرون می پرید و آدر هم با چهره ای بر افروخته به شهاب سنگ نگاه می کرد. قلب ها محکم در سینه می تپید. هیچ کس نمی دانست در درون آن چه چیزی منتظرشان است؟ شاید یک آدم فضایی یا یک ماده ی جادویی و یا شاید هیچی!
آملیا جیغ زد :
- « خب دیگه. حالا شهاب سنگو باز کنیم. »

گبین گفت :
- « نه ، بزار تا دیر نشده آدر قضیه ی این... این دستارو بگه. اگه بریم سراغ شهاب فرصت نمی شه. »
- « نه... »

دورا غرید :
- « تو چی می گی آملیا؟ اگه یکم طولش بدیم هیجانشم بیشتر می شه! خب آدر بگو! »

آملیا با لجبازی از مبل برخاست و گفت :
- « اصلا هر کی کار خودشو بکنه. شما حرف بزنین ، من شهاب سنگو باز می کنم. »

و به اتاقی رفت و با یک اره برقی برگشت و با صدای بلند مشغول تکه تکه کردن شهاب سنگ شد. تکه های سیاه شهاب سنگ به اطراف می پرید. رز زلر با اشتیاق فراوان به کنار آملیا رفت و با هم مشغول به کار شدند. املاین گفت :
- « تعریف کن آدر.»

آدر گلویش را صاف کرد و لبخندی زد.

- « خب ، قضیه از شش ماه قبل از اینکه بیا هاگوراتز شروع شد. من داشتم توی یک قبرستون قدیمی قدم می زدم. زمستون بود. برف میومد و هوای یخ زده مثل شیشه صورت آدم رو خراش می داد. اساتید ما توی آمپاستان اعتقاد داشتن که باید هر هفته به قبرستون بریم و قدم بزنیم تا عاقبت یک انسان رو ببینیم. بفهمیم که یک روز جامون توی قبره. پس آدم بدی نباشیم. خب منم داشتم همین کار رو می کردم. بین قبر های خاکستری و سفید راه می رفتم. برف روی زمین قهوه ای رو پوشونده بود. دور قبرستان رو جنگل گرفته بود. درخت ها همه لخت و بی برگ بودند. می لرزیدم. خسته شدم. یک جا زیر یک درخت بلند نشستم تا استراحت کنم. هیچ کس اون دور و بر نبود. همونطور که یقه ی پالتومو راست می کردم یکهو چشمم به یکی دست اسکلتی افتاد. نمی دونم چرا بیرون از قبر بود.شاید به مرور زمان از زیر خاک بیرون زده بود. یک دفعه یاد درس تاریخ جادوگریمون افتادم. اونجا گفته بود که یک جادوگر شیطان ایرانی که شباهت زیادی به ولدمورت اینجا داشت برای به قدرت رسیدن مرده های مشنگ ها رو با وردی زنده می کرد. نه که روحشون به بدن برگرده. نه. فقط با جادو نیرویی به جسم می داد که می تونست جسم مردشو کنترل کنه. بعد اونا می شدن برده ی اون و تو جنایت هاش بهش کمک می کردن و بعد فکری به سرم زد. درسته که من اونقدر قدرت نداشتم که یک بدن کاملو زنده کنم اما می شد با یک راه حلی قسمت هایی از بدن رو زنده کرد. از اون موقع دست به کار شدم. یک فکری توی سرم بود ولی مطمئن نبودم جواب بده. تا که بعد از کلی دردسر بعد پنج ماه به نتیجه رسید.
من دست های مرده های مشنگ رو از توی قبر می کشم بیرون. بعد روح یک حیوون رو با چوبدستی جدیدی که تازه گرفتم می گیرم و به دست می دم. بعد دست زنده می شه. ولی برده ی منه و به حرفم گوش می ده. الآن هم یک ماهی می شه که یک شرکت زدم. اسمشم گذاشتم : شرکت دست های پشت پرده.
من قبر مشنگ ها رو می کنم و دست هاشونو از بدنشون جدا می کنم و با این راه حل دست ها رو زنده می کنم. بعد اونا می شن برده ی من. فروششم هر روز افزایش پیدا می کنه. کارخونه هم یک جا توی همین تالاره! »

املاین جیغ زد :
- « وااای! توی همین تالار؟ یعنی تو اینجا دست های آدمیزاد داری؟ »

آدر خندید و گفت :
- « البته. یک جا تو راهروهای مخفبی هافل. توی زیرزمین ارواح. »

املاین دوباره با فریاد گفت :
- « تو دیوونه ای! روانی ای! دستای آدمیزاد؟ »

- « بس کن املاین. اون دستا که دیگه به درد مرده ها نمی خورن. من فقط از اون ها استفاده ی بهینه می کنم. هر چه باشه بالاخره اون دستا می پوسن. »

گبین با تحسین سر تکان داد و گفت :
- « خوشم اومد. شاید دیدی برای ارباب هم از این دستا سفارش دادیم. »

دورا به آرامی گفت :
- « اما... این کار یکم غیر انسانی نیست؟ »
- « من کار بدی نمی کنم. من دارم به جادوگر ها کمک می کنم. این اختراع مهمیه. خیلی هم به درد می خوره. کلی هم می شه ازش پول در آورد. اگه بخواین توی یک سوژه ی جدید یک بازدید از کارخانه داشته باشیم. »

آملیا جیغ زد. یک جیغ بلند و اره برقی را خاموش کرد. در حالی که چشم هایش از هیجان یا شاید هم وحشت گرد شده بود به درون شهاب سنگ نصف شده اشاره می کرد.



من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
_ نمیگم!

آملیا از ایموجی خوش حال به ایموجی پوکر فیس، به توان چهار، تبدیل شد. بعد به یاد آورد که دورا میونه خوبی با او ندارد وهرگز به او کمک نخواهد کرد. پس با این حساب به جستجوی راهی برای بردن شهاب سنگ به داخل تالار هافل کرد.

_فکر، فکر، فکر، ستاره‌ها؟ ستاره‌ها؟ ستاره‌ها؟ فکر، فکر، فکر...

آدر که از این بازی کثیف خسته شده بود و میخواست با گلوله‌ای این بازی را تمام کند، دست در جیبش کرد و چند تا دست درآورد. هافلیون و هافلات با چشمانی مکعبی به دست‌ها که از جیب آدر به بیرون سرازیر میشدند، خیره بودند.

_هااان؟ چیه؟ دستای پشت پردن دیگه...

آفتابه‌ی چشمان آملیا، لبالب از اشک شد. و به طرز زیبا تری حوضچه‌ی چشمان دورا لبالب از اشک شد. البته هر کدام به دلیلی کاملا متفاوت!

_ مرسی که کمکمون میکنی آدر!

و به سمتش دوید تا او را در آغوش بکشد که رودولف به موقع خود را حاج درک جا زد و مانع از باز شدن نیو سوجی در هافلاویز شد.

_من میدونم جریان این دست ها چیه.

و به سمت هیچ کس ندوید بلکه در جای خود به دستان پشت پرده خیره شد. آدر در جواب این موضوع رو به دورا گفت:
_تازه مدلای جدیدشم زدم! حالا بریم تالار نشونتون میدم.

دست‌ها شهاب را با حرکتی بلند کردند و بدون اینکه فشاری بر کمر نازنین هافلی ها بیاید؛ حمل کردند. در همون لحظه جسیکا مسئله جدیدی را مطرح کرد.

_حالا قراره کجای تالار ببریمش؟



پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
صدای بسیار بلندی به گوش شنیده شد.

- یخی که درست کردیم!
- خودتو جمع کن آملیا!
- باشه!

بعد از جمع و جور شدن آملیا، دوباره همهمه شروع شد.
- حالا ببریمش داخل چجوری؟!
- کمد لباس ایده خوبيه!
- شهاب سنگ، چه ربطی به کمد لباس داره؟
- نميدونم!

آملیا هم که فرصت حرف زدن گیر نمی آورد، با خودش فکر کرد... و فکر کرد... و فکر کرد...
- من که فکرم به جایی قد نميده. اصلا چی شد یهو اينا افتادن تو فکر شهاب سنگا؟!

به فکر فرو رفت؛ الان بود که کسی بیاید و از این طرفها رد شود، شهاب سنگش را ببرد و...

- نه!

هافلپافی ها به سمت صدا برگشتند.

- شده چت باز؟
- حتما ستاره ها بهش يه چيزي گفتن!
- آره! گفتن اگه سریعتر يه فکری به حال همشیره شون نکنیم، میان میبرنش!

در همین لحظه، فکر دیگری به ذهنش رسید. اگر همین افراد دورو برش هم دنبال دزدیدن شهاب بودند چه؟

- نه!
- از اثرات حرف زدن مداوم با ستاره ها!

باز هم فکری دیگر... اگر ميتوانست قبل از بقیه، راهی برای بردن شهاب پیدا کند...
-
- این که ثانیه به ثانیه، ایموجی ش تغییر میکنه که!

اما دورا ذهن خوان بود! آرام آرام به آملیا نزدیک شد و زیر گوشش زمزمه کرد:
- پيست! آملیا!
- بله!
- فکرت چيه؟
- هيچي هنوز!
- پس چه مرگته شیطانی میخندی؟!

آملیا، شانه ای به نشانه "نميدونم" بالا انداخت. دورا هم سرش را به زمین کوبید و با فرمت بلند شد.
- بیخیال! يه فکری دارم!
- چه فکری؟



پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۶

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۴ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۳۴ دوشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۶
از لندن,کوچه ی اسکای
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
_سلاااام بچه هااااا،تو کتابخونه بودم که دیدم اسمون چه قدر قشنگه ....به خاطر همین اومدم بیرون..شما اینجا چی کار می کنید؟
نگاه همه ی بچه ها روی من جمع شده بود و دست و پاشون رو گم کرده بودن....
_ببینم اون سنگه چیه پشتتون؟؟اون یه شهاب سنگه؟بببینم نکنه شمااااهااا.....بدون من رفته بودین مسابقه؟
رز درحالی که می خواست وضعیت رو کنترل کنه گفت:املاین،ما فکر کردیم.....می دونی.....
گیبن که فهمیده بود رز نتونسته وضعیت رو جمع و جور کنه گفت:املاین ما فکر کردیم چون تو از پرواز با جارو خوشت نمی یاد شاید نخوای توی این مسابقه شرکت کنی....
جسیکا:اره اره راس میگه ااااااااااا
جسیکا در حالی که تیکه های اخر ماسکش رو که داشت می ریخت روی لباسش جمع کرد و گفت:اما حالا یه موضوع مهم تر هست،ما می خوایم این سنگه رو ببریم تو تالار اما خیلی داغ و بزرگه...
_خب چرا از ورد انجماد استفاده نمی کنیم؟؟اینطوری مشکل داغیش از بین می ره....
دورا:فکر نکنم بشه،اخه داغیش خیلی زیاده ،پوشش انجماد رو از بین می بره.
ادر در حالی که می خواست راهش رو از میون بچه ها باز کنه گفت:اما اگه بتونیم یه پوشش قوی بسازیم چی؟؟یعنی اونقدر قوی که از گرمای سنگ خیلی بیشتر باشه....
برای تااایید حرف ادر ادامه دادم:راس میگه ،همه با هم با هم ورد انجماد رو بخونیم.
املیا:باشه پس شروع کنیم
همه ی بچه های هافل دور شهاب سنگ جمع شدن وچوبدستی هاشون رو به سمت سنگ گرفتند.
دورا:یک ,دو,سه...
تکه های یخ به صورت خروشان از چوبدستی هامون به طرف سنگ پرتاب شد و یخی عظیم دورش رو گرفت.

رز در حالی که ویبره می رفت:خببببببب حالا مونده چه جوری ببریمش تو تالار!


IM A HAFEIY
اصلا مگه دنیا بدون جادوی سیااااه می چرخه؟؟؟
تصویر کوچک شده



پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
-... الفرار!

با اخطار به موقع فرمانده قابل () هافلیون به موقع جاخالی دادند و شهاب، درست در جایی که چند ثانیه پیش ایستاده بودند، زمین خورد؛ کمی دورتر از آدر و گیبن!

- خب، فرمانده! حالا چیکار کنیم؟

آملیا به فکر فرو رفت؛ زیر چشمی نگاهی به رز انداخت که ظاهرا فکرش را خوانده بود که با حرکت سر، حرف نا گفته آملیا را تایید کرد.

- ستاره ها ميگن ببریمش تالار!

سوزان، دست به کمر ایستاد و گفت :
- میخوای چطوري ببریش تالار؟!

آملیا و رز نگاهی به هم انداختند. سوال عاقلانه ای بود، اما آن دو نمیخواست از راه عاقلانه پیش بروند.

رز و آملیا: افسون همرنگ محیط!

افسون همرنگی محیط، میتوانست تا مدتی، سنگ شهابی را از نظر دیگران ناپدید کند، اما آیا میتوانست از سنگینی وزنش بر کمر هافلیون بکاهد یا نه؟ جز این، مشکل دیگری هم وجود داشت.

- نیست يه ذره داغ، آملیا؟

رز درست ميگفت؛ چطوري ميخواستند شهاب سنگ بزرگ و سنگین و داغ را به تالار ببرند؟

جسیکا درحالیکه ماسکش را، که بخاطر زیادی داغ بودن شهاب جلوی رویش، از جامد به مایع تبدیل ميشد، گفت:
- حالا برای چی میخوای ببریش تو تالار؟ ما که کاری باهاش نداریم!

آملیا که از خوشحالی، نزدیک بود آپشن ويبره رز را قرض بگیرد، گفت:
- من شنیدم تو شهاب سنگا، یا آدم فضایی هست، که داره شهاب رو مثل يه سفینه می رونه، یا يه ماده نسبتا مایع جادویی که قدرتای خاص ميده... یا شايدم هر دو!
- آها... اون وقت از کجا شنیدی؟
- ستاره ها بهم گفتن!

دورا سعی کرد ذهن آملیا را بخواند، اما چیزی پیدا نکرد که راه چاره باشد. پس رو به او گفت:
- خب چجوری ببریمش تالار؟!

همه نگاه ها به آملیا بود.


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۸ ۱۴:۱۳:۵۰


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ چهارشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۶

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
همانطور که گیبن در حالِ آموزشِ پرواز و ذکرِ نکات به آدر بود، آملیا و به دنبالِ او جسیکا، دورا، رز و سوزان در حالی‌ که بر روی جاروهای خود سوار بودند و با یک دست تورِ خود را نگه داشته بودند، "عااااااااااا" گویان روی زمین می‌دویدند تا به سرعتِ مناسب برای اوج گرفتن برسند.
بعد از اینکه به سرعت و شتابِ مناسب برای پرواز رسیدند، همگی با یک حرکتِ هماهنگ پریدند و به آسمان صعود کردند.
در حالِ اوج گرفتن بودند که صدای "ایــــــــــ"‍یِ جیغ مانندی شنیدند. همه‌ی سرها به طرفِ منبعِ صدا برگشت. اولین شهاب سنگ در حالِ نزدیک شدن بود!

- گروهان به دنبالِ من! شکارش کنیـــد!

با فریادِ آملیا، قِشرِ هافلی سرِ جاروهای خود را کج کرده و به طرفِ شهاب سنگ اوج گرفتند. سرعت‌شان آنقدر زیاد بود که انگار باد تمامِ عقده‌های نداشته‌اش را در طولِ سالیانِ دراز جمع کرده و همه را یکهو به صورت‌شان سیلی می‌زد. موهایشان همانندِ موج‍های دریایی خروشان در هم می‌پیچید.

- به نظرِ شما هم این شهابه داره بزرگ‌تر میشه یا فقد برای من اینطوری به نظر می‌رسه؟
- بهتر باشه هرچی بزرگتر.

هرچه به شهاب نزدیک‌تر می‌شدند، شهاب نیز به آنها نزدیک‌تر می‌شد. و البته بزرگ‌تر! و ترسناک‌تر! خفن‌تر، و مخوف‌تر!

- فرمانده بهتر نیست برگردیم؟ اوضاع کیشمیشیه ها.

آملیا از حرکت بازایستاد. و به دنبالِ او، اعضای گروه نیز متوقف شدند. شهاب همچنان در حالِ نزدیک‌ شدن بود.
نگاهی به آسمانِ پر ستاره‌ی اطراف انداخت. ستاره‌ها خاموش و روشن می‌شدند. گویی، به زبانِ مخصوصِ خود سخن می‌گفتند.

- ستاره‌ها می‌گن...



ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۶/۶/۸ ۱۱:۵۸:۱۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶

آدر کانلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۴۸ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 87
آفلاین
رز ویزلی گفت :

- « کیا می گن بریم مسابقه؟ »

تقریبا همه ی بچه ها به جز دو سه نفر دست هایشان را بالا بردند.

رز زلر نگاهی به ویزلی انداخت و بعد از چند لحظه جیغ زد :

- « می ریم مسابقه پس! همه این طرف. »

ملت هافل با فریادی از هیجان مشت هایشان را گره کردند و رو به آسمان تکان دادند. بعد همه با هم پشت سر رز ها دوان دوان راه افتادند. صورت هایشان از هیجان سرخ شده بود و صدای خنده هایشان به هوا می رفت.
قلب آدر کانلی تند تند در میان سینه اش می تپید. مسابقه ی شهاب گیری؟ تا کنون چنین اسمی را نشنیده بود و نمی دانست چه طور بازی ای است. با این فکر قلبش بیش از پیش بر سینه اش می کوبید و بدنش داغ می شد. چشم هایش از هیجان گشاد شده بود و با سرعتی هر چه تمام تر با بقیه ی هافلی ها از میان چمنزار های پست و بلند می گذشت.
به هر جا که نگاه می کرد گروه های دو سه نفره و چهار پنج نفره را می دید که پشت تلسکوپ های بزرگ و کوچک صف بسته بودند و همه مشتاق بودند آسمان پر ستاره را رصد کنند. صدای همهمه و شلوغی دانش آموزان هاگوارتز سکوت شب را می شکست و صدای آرام و یکنواخت جیر جیرک ها در میان شور و شادی بچه ها گم می شد.
آدر کانلی در همان حال که می دوید از آملیا پرسید :

- « آملیا تو می دونی مسابقه ی شهاب گیری یعنی چی؟ »

آملیا که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت اصلا صدای آدر را نشنید. در میان همهمه صدای فردی که با بلندگو صحبت می کرد بیشتر می شد و از آن جلو ها صدا ی جیغ و هورا می آمد. آنها تقریبا نزدیک جنگل شده بودند که رز ها و ملت هافل سرعتشان را کم کردند. آدر کانلی این پا و آن پا می کرد و سعی کرد از میان شانه ها و سر های دوستانش رو به رویشان را ببیند. دو میله چوب بلند در زمین فرو کرده بودند و پارچه ای پهن و قرمز رنگ به دو سر چوب بسته بودند که رویش با کلماتی درشت و سیاه نوشته بود :« مسابقه ی شهاب گیری! »بالای نوشته هم نقاشی یک شهاب در حال سقوط را کشیده بودند. ملت هافل از زیر پرچم رد شدند. قلب آدر مثل دریایی طوفانی به جوش و خروش افتاده بود. از همه ی گروه های مدرسه در آنجا حضور داشتند. چفت چفت به هم چسبیده بودند. همه بالا و پایین می پریدند و وول می خوردند. می خندیدند و هورا می کشیدند. مردی هم بر بالای سکوی پهنی در رو به رویشان بلند گو به دست با حرارت حرف می زد. در بین موهای سیاهش تک و توک تار های سفید پیدا می شد. دندان های سفید و درخشنده ای داشت و قد و هیکلی متوسط. یک شنل بنفش هم به شانه هایش بسته بود که با حرکاتش دایم تکان می خورد. او استاد ستاره شناسی بود!
چکمه های قهوه ای و ساق بلندش را بر کف چوبی کوبید و جلو آمد و با حرارت داد زد :

- « دانش آموزان هاگوارتز! به مسابقه ی شهاب گیری خوش اومدییید! »

دانش آموزان با هیجان جیغ کشیدند و دست هایشان را بالا بردند. بچه های گروه هافلپاف در ته جمعیت متراکم ایستاده بودند و نمی دانستند برای ثبت نام کدام طرفی بروند. آن جلو پشت مرد بر سکو کلی جارو با یک شکل و شمایل یکسان بر روی هم انباشته شده بودو کلی چوب های دراز که به سرشان تور های گردی وصل شده بود. آدر کانلی با کنجکاوی از خود پرسید :

- « این همه جارو و تور برای چیه؟ »

جسیکا سوالی را که در ذهن همه بود به جز آدر بود را بر زبان آورد :

- « قسمت ثبت نامش کجاست؟ »

بعد چند لحظه گبین با دست جایی را نشان داد و گفت :

- « دیدمش. اونجایه. »

رز ویزلی در حالی که به آن سمت می رفت گفت :

- « همه دنبال من. »

بچه های هافلپاف به شکل یک توده متراکم در سیل جمعیت دانش آموزان با دست هایشان راه را می شکافتند و به سمت مردی قد کوتاه و قلم به دست که پشت میز بلوطش نشسته بود می رفتند. صورتش کاملا بی احساس و خاموش بود و از زیر عینک طبی اش جمعیت را نظاره می کرد. استاد ستاره شناسی دوباره بر سکو جا به جا شد و به سمت دیگری از جمعیت نگاه کرد و گفت :

- « کیا آماده ی مسابقه ان؟ »

بچه ها وول می خوردند و سر و صدا می کردند. بعد فریاد های زیادی و در هم و برهمی به گوش رسید که همه جا را پر کرد.

- « گریفیندور. »

- « اسلیترین. »

- «مااا. »

...

مرد چشم هایش در حدقه چرخید و نگاهش به هافلپافی ها افتاد که سخت در تلاش بودند به سمت میز ثبت نام بروند. لبخندی ملیح بر لبانش نشست و گفت :

- « خب خب خب. اینجا رو بینین! کار براتون سخت شد بچه ها.هافلپافی ها هم اومدن .اونا رقبای سرسختی هستن. »

همه ی جمعیت انگار که چیزی گم کرده باشند دنبال هافلپافی ها گشتند سر انجام همه ی نگاه ها به هافلی ها دوخته شد. پچ پچ های ریزی بلند شد. آدر کانلی احساس غرور و مهم بودن می کرد. بچه ها ی گروه هم به اعضای گروه های دیگر نگاه می کردند و در حالی که آرام آرام قدم به جلو می گذاشتند لبخند می زدند.

- « خواهش می کنم بهشون راه بدید. »

بعد رو کرد به سمت مرد قلم به دست و گفت :

- « جک بورنو. گروه هافلپاف رو هم به لیست تیم های مسابقه اضافه کن. »

جک برونو بدون هیچ حرفی سرش را در دفتر عظیم رو به رویش خم کرد و چیزی نوشت. جمعیت همچنان جیغ می کشید و تکان می خورد. سر انجام با اصرار های استاد راه باز شد و اعضای گروه دوان دوان خود را به میز جک بورنو رساندند. استاد هم به سخنرانی خود ادامه داد. آملیا که نفس نفس می زد و عرق کرده بود گفت :

- « بالاخره رسیدیم. »

رز ویزلی آهی از آسودگی کشید و با پشت دست عرق روی پیشانی اش را پاک کرد. جک بورنو که صورتی پر چین و چروک داشت از بالای عینکش به بچه ها نگاه کرد و با صدایی ملایم و آرام گفت :

- « اسامی تیمتونو بدید. »

رز ویزلی که جلوتر از همه بود اسم ها را ردیف کرد :

- « جسیکا ترینگ ، آملیا فیتلوورت ، گبین ، آدر کانلی و... »

قلب آدر کانلی با شنیدن اسم خودش لرزید و مثل گنجشکی در قفس پریشان تر و پریشان تر شد. او حتی نمی دانست این چه بازی ای است و حالا رز ویزلی داشت اسم او را با بقیه در لیست تیم هافلپاف می نوشت. ناگهان به خود آمد و به رز ویزلی گفت :«

- « صبر کن. من نمی دونم این چه بازی ایه؟ تا حالا اسمشو نشنیدم. می شه یکی توضیح بده باید چی کار کنیم؟ »

گبین در حالی که می خندید بلند بلند گفت :

- « چیزی نیست. پرواز با جا... »

بومب! سر دو مشعل بسته که در دو طرف سکو بودند ناگهان ترکیدند و شعله ی داغ آتش تا پنج متر به هوا رفت. شعله های آتش بر چشم های بچه ها انعکاس پیدا کردند و همه را خیره ی خود کرد. رنگ نارنجی و زرد خود را بر صورت دانش آموزان هاگوارتز انداخت و لحظه ای بعدشعله ها با صدایی ملایم فروکش کردند و ارتفاعشان به دو متر رسید. جیغ و فریاد ها بلند تر شد و آدر کانلی حرف بعد از « با » ی گبین را که همان کلمه ی « جارو » بود نشنید.
گبین بعد از دیدن شعله ها برگشت و از همانجا که جمله ناقص شد ادامه داد :

- « پرواز بلدی؟ »

آدر سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت :

- « آره. »

گبین مشغول توضیح دادن قوانین و نوع بازی شد. در حالی که آدر کانلی نمی دانست باید با جارو پرواز کند. او تازه به هاگوارتز آمده بود و خیلی چیز ها را نمی دانست. در مدرسه ی جادوگری قبلی اش در آمپاستان آن هم دست و پا شکسته فقط پرواز بدون جارو را یاد گرفته بود و اصلا اصلا نمی توانست با جارو پرواز کند و شهاب ها را با توری گیر بیندازد.
و این شروع دردسر های جدید بود...


ویرایش شده توسط آدر کانلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۵ ۱۵:۰۰:۲۳

من رو از روی طرز فکر و گفتار و رفتارم بشناس ، نه از روی ظاهرم.


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ سه شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۶

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
گیبن هم به دنبال ملت شهاب گویان هافل که نصف شب از در تالار خارج میشدند از تالار بیرون امد. هیچ درک نمیکرد لباس سر نیزه زدن دیگر چه صیغه ایست اما به هر حال نباید دوستانش را در نیمه شب تنها میگذاشت پس دنبال ان ها به راه افتاد. همه همینطور قدم میزدند که جسیکا برگشت و پشت سرش را نگاهی انداخت.
-
ملت: چی شده جسیکا ؟
- اون لخته !

نگاه ها همه به سوی آدر برگشت که تمام لباس هایش را سر چوبی زده بود وو با لباس زیر داشت به در دیوار راهرو نگاه میکرد و اصلا متوجه نبود که شاید میشد با لباس های توی چمدانش یک چوب دستی درست کند نه لباس های تنش. ملت دوپا داشتند دو پای دیگر هم قرض کردند و شروع کردند به دویدن.
- نه ! نزدیک نشو !
- چرا ؟
- ایییییییی !
-گیبن تو تنها پسر تالاری تو جلوشو بگیر.
- مخالفمممم!

حالا ملت بدو آدر بدون لباس بدو به دنبال ان ها. ملت همینطور جیغ میزدند و میدویدند تا به در پایانی راهرو رسیدند و خودشان را از در به بیرون پرت کردند و روی چمن نرم فرود امدند. کم کم چشمانشان را میمالیدند که صدای هم همه ای شنیدند .
رز زلر گفت:
-ف.. ف.. فک کنم کل هاگوارتز اینجان!

نگاه ها همه معطوف به جمعیتی عظیم شد که با تلسکوپ ها و دوربین های چشمی در حال مشاهده ی اسمان بودند. کم کم نگاه های جمعیت هم معطوف به گروه هافلپاف شد. که ناگهان کسی جیغ زد.
- اون لخته! ... عه ... حتما اشتباه دیدم... مهم نیست بیاید بریم سراغ شهاب بازی !

ملت هافل همه اهی از اسودگی کشیدند و در دل از رز تشکر کردند که دست به منو شده بود و لباسی را به ادر پوشاند.
جسیکا و امیلیا همینطور که مبهوت به جمعیت نگاه میکردند یک صدا با هم گفتند:
- اما اینجا که خیلی شلوغه دیگه نمیشه خوش گذروند.
اما نظر ناظر های تالار مخالف این بود.
-امشب تنها شب شهاب بارونه ساله. ما باید نهایت استفاده مون رو بکنیم. میتونیم توی مسابقه ی شهاب سنگ گیری هاگ با بقیه گروه ها شرکت کنیم. یا بریم کویر. اصلا رای گیری میکنیم. اعضای هافل دوباره شوق و هیجان خود را به دست اوردند و اماده شدند که بهترین شب کهکشانی خودشان را تجربه کنند.



ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۴ ۱۳:۴۵:۲۵
ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۴ ۲۲:۵۲:۵۲

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.