با صدای باز شدن در هری نگاهی به آن طرف اتاق انداخت و با دیدن دابی ، جن خونگی ای که پارسال آزادش کرده بود متعحب شد . دابی با اشتیاقی که در صداش مشهود بود فریاد زد :
_ هری پاترررر
هری با نگاهی که ترس وکمی تعجب در آن آمیخته بود به پشت سر دابی نگاه کرد. دابی که متوجه نگاه او شده بود گفت :
_ هری پاتر نباید نگران باشه ! دابی حواسش بود که چه زمانی بیاد که ماگل ها خونه نباشن !
بعد هم با خوشحالی به طرف هری که روی تخت نشسته بود دوید.
هری نفس راحتی کشید و از کنار تختش چند کاغذ و یک خودکار -وسیله ای که ماگل ها برای نوشتن از اون استفاده میکنند - برداشت و روی یکی از کاغذ ها نوشت :
" سلام دابی چی تورو کشونده اینجا ؟ "
چهره ی شاداب دابی یکباره غمگین شد و گفت :
_ دابی کاری کرده قربان ؟ هری پاتر اونقدر از دست دابی ناراحته که نمیخواد حتی باهاش حرف بزنه ؟
هری با عجله روی کاغذ نوشت :
" نه نه موضوع این نیست - صبر کن ببینم چرا به من میگی قربان؟ دابی تو یه جن آزاده ای ! "
_ هری پاتر دابی رو آزاد کرد. دابی خوشحال میشه که از این لفظ برای هری پاتر استفاده کنه.
و بعد با صدایی که از خوشحالی نازک شده بود ادامه داد :
_ قربان چند روز دیگه باید به هاگوارتز برگردید و دابی اومده اینجا تا بهتون بگه که از امسال به بعد دابی قراره تو هاگوارتز کار کنه تا پیش هری پاتر و دوستاش باشه
هری به قفس خالی هدویگ نگاهی انداخت . او برای پروفسور دامبلدور نامه ای فرستاده بود اما جغدش برای اوردن جواب هنوز برنگشته بود . لبخند تلخی زد و کاغذ رو برگردوند و نوشت :
+ خیلی خوشحالم که کاری رو که میخوای قراره انجام بدی دابی :) اما متاسفانه فکر نکنم بتونم امسال به هاگوارتز برگردم .
دابی بعد از دیدن یادداشت هری آشفته شد . حرف نزدن هری از یک طرف و این حرفش از طرفی دیگر او را نگران کرد. اتاقش را برانداز کرد و با دیدن میله های پنجره سراسیمه گفت :
_ ماگل ها برای هری پاتر دردسر درست کرده اند؟
هری رد نگاه دابی را دنبال کرد و ادامه داد :
+ نه دابی این از پارسال مونده . میدونی چرا به جای حرف زدن دارم با نوشتن جوابتو میدم؟ چند روز پیش یه اتفاق ناگهانی افتاد و من از ترس زبونم بند اومد و تا الان هنوز خوب نشده .
هری مکثی کرد و یاد اتفاقی که افتاده یود و اصلا هم ناگهانی نبود فکر کرد : پسر خاله ی ترسو و بدجنسش برای تلافی اتفاق سال قبل کلی برنامه ریخته بود و درست چند روز مانده به برگشت هری ، موقعی که خواب بود زهرش را ریخته بود . و چیزی که اصلا تعجب آور نبود واکنش خاله و شوهر خاله اش بود ؛ با گفتن جمله ی چند روز دیگه خوب میشه ازش گذشتند .
هری روی کاغذ ادامه ی حرفش را نوشت :
+ من دیروط برای پروفسور دامبلدور نامه نوشتم ولی هنوز جوابم رو نداده . نمیتونم به دوستام بگم که نگرانشون کنم و همونطور که میدونی دابی ، یه سری از درسای مهم هاگوارتز نیاز دارن یه صبحت کردن.
دابی با گریه و فریاد گفت : اون ماگل های بدجنس * هق هق* دابی حسابشونو میرسه . دابی نمیذاره هری پاتر تو این خونه بمونه ..
هری با عجله چیزی روی کاغذ نوشت و اون رو جلوی صورت دابی گرفت تا بخونه :
+ دابی لطفا اروم باش . قرار نیست برای همیشه بر نگردم اصلا شاید پروفسور دامبلدور بتونه کاری کنه. بیا باهم کمی از خوراکی هایی که از دست دادلی قایم کرده ام رو بخوریم و بهش فکر نکنیم باشه ؟
و بعد از زیر تخت چند تا شکلات بیرون آورد ، سعی کرد خودش رو با حرفایی که به دابی زده قانع کنه و اضطراب توی دلش دو بخوابونه . بعد هم با لبخند به دابی شکلات تعارف کرد .
راستش اولش که این ایده به سرم رسید خیلی هیجان انگیز به نظرم اومد ولی نمیدونم چرا نتونستم زیاد گسترشش بدم و اینجوری شد !امیدوارم حداقل زیاد حوصله سربر نشده باشه :(
خیلی خوب بود.
قبلا شناسه داشتی؟ اگر شناسه داشتی نیازی به گروهبندی نیست و یک سره میتونی بری برای معرفی شخصیت. فقط قبلش با یک بلیت، اطلاع بده که قبلا شناسه داشتی. در غیر این صورت هم که...
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی