اما ونیتی vs سوروس اسنیپ
چرا کلاه بردارن به دام قانون میوفتند؟
جواب بسیار ساده است. چون قوانین حرفه ایی دنیای خودشان را فراموش میکنند. در حقیقت ، دور زدن ملت هم یک شغل است و سه قانون ساده دارد که اگر به آن ها وفادار باشند حتی جادو هم نمیتواند در مقابلشان بایستاد.
نقل قول:
اول اینکه افسون بزرگتر از چوبدستی ات نکن! توی دسته چوبدستی ات گیر میکنه و دیگه بیرون نمیاد!
دوم اینکه طمع نکن! خیلیا واسه یه گالیون بیشتر مردن!
سوم اینکه همیشه یه راه فرار داشته باش! پشت هر پیچی میتونه یه گرگینه گرسنه منتظرت باشه!
اما همیشه این قوانین را رعایت کرده بود و به همین دلیل هم دو سه قرن در این حرفه دوام آورده بود.بنابراین اصلا انتظار نداشت که دیوانه ساز ها ساعت چهار صبح به خانه اش حمله کنند.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. اما از سرما و سر و صدای عجیبی از خواب پریده بود و قبل از اینکه بتواند حتی چوبدستی اش را از میز کنار تخت بردارد، چند دیوانه ساز او را گرفته بودند و او بیهوش شده بود.
وقتی چشم هایش را باز کرد، هنوز هوا گرگ و میش بود. دیگر در خانه نبود، در دشت بازی بود و دست های سرد و قدرتمندی بازوهایش را گرفته بودند و او را همراه خود میکشیدند. سعی کرد دست هایش را آزاد کند ولی بی فایده بود.حتی نمیتوانست فریاد بکشد. با ترس به دو طرفش نگاه کرد. در هر طرف اش دیوانه ساز قد بلندی بود و اما متوجه شد پشت سرش نیز چند دیوانه ساز دیگر به دنبالشان می آیند. سعی کرد بر حس اضطراب و نا امیدی که داشت وجودش را در برمیگرفت غلبه کند و فکر کند که چرا دیوانه ساز ها به دنبالش آمده اند....
به آزکابان میرفتند؟ ...چرا؟... خب او شیطنت هایی داشت ولی نه در این حد که در آزکابان زندانی شود....کجا اشتباه کرده بود؟...
- بیارینش... رئیس میخواد ببیندش...
صدایی که اما گوینده اش را ندید، او را افکارش بیرون کشید و متوجه شد که آنها به قبرستان عجیبی رسیده اند.... با خودش فکر کرد نکند میخواهند او را همین جا بدون محاکمه بکشند؟.... مگر او چه کار کرده بود؟
در وسط قبرستان چند دیوانه ساز دیگر جمع شده بودند و یکی از آن ها روی یکی از قبر های قدیمی نشسته بود. اما را جلوی او به زمین انداختند و او که از ترس فلج شده بود همان جا روی زمین نشست.
دیوانه سازی که روی قبر نشسته بود کمی اما را تماشا کرد وگفت:
-تو اما ونیتی هستی؟
اما که جا خورده بود، جواب داد:
- یا مرلین! مگه دیوانه ساز هام حرف میزنن؟
- معلومه که میزنن!فکر کردی این دهن گنده واسه چیه؟ البته آدم ها در حدی نیستن که باهاشون حرف بزنیم... خب جوابمو ندادی؟
- بله منم... ولی اشتباه گرفتین! من هیچ کاری نکردم!

اصلا... اصلا رنگ لباساتونم خیلی دوست دارم! میدونی مشکی رنگ عشقه؟
-چرت و پرت نگو! تو رای "جمد" رو دستکاری کردی!
-چی چی؟
- "جمد" ! جامعه متمدن دیوانه ساز ها! تو رای الکترال پنسیلوانیا و فلوریدا رو دستکاری کرد و باعث شورش شدی!
-به ریش مرلین و دامبلدور و هر پشمک دیگه ایی که میپرستین من نمیدونم چه خبره!
- تو از کسی به نام جرامپ پول نگرفتی که رای الکی بسازی؟
- چی؟ جرامپ....آره...ولی اون که یه بچه مدرسه ایی بود که میخواست ارشد بشه همین!...یه سری رای براش....
- چی شد؟ یادت اومد؟ .... میبینین بچه ها! میبینین حریف ما از چه حقه ی کثیفی استفاده کرده؟....ساحره احمق! جرامپ کاندید ریاست جامعه دیوانه سازها و رقیب من بوده! و با رای های تقلبی تو کلی جامعه ما رو بهم ریخته! میدونی چقدرسرکوب شورش ها سخت بود؟ اگه متوجه تقلب تو رای ها نمیشدیم چی؟
-من....نمی دون....من....
- معلومه که نمیدونی !...اگر من با درایت فروانم نبودم چی؟بلک دیوانه ساز متر!

... خب بریم سر کار اصلی مون...اریک! این اریک کو؟
دیوانه سازی که از بقیه کوتاه تر و چاق تر بود جلو آمد.
- در خدمتم رئیس جایدن!
- روح این دختر رو بخور!... همین خودت تمرین میکنی و هم این ادب میشه!
- چی؟؟ روح من؟....نه جان ردای مشکی پاره ات! ببین... من اصلا نمی دونستم این یارو جرامپ کیه!
- اریک گوش نکن برو جلو...چند ماه دیگه قراره سربازی بری آزکابان و باید آماده باشی!
اریک کمی جلوتر آمد و اما وحشت زده خودش را عقب کشید و گفت:
- تو رو خدا! ببین... ببین من هر کاری بگی میکنم! فقط روح منو نخور! روح ام مریضه اصلا! جرونا داره! میدونی که چیه؟
جایدن با صدای آرامی گفت:
- نمی دونم و برامم مهم نیست....ولی گفتی هر کاری میکنی؟
- آره هر کاری! هرکاری که بگی!
- یه لحظه صبر کن اریک.... میدونی من خیلی دلرحمم.... دهنم اندازه روح یه بچه است

....خب شاید یه کاریم باشه که انجام بدی... ولی نمیدونم بتونی یا نه....
اما با شوق گفت:
- بگو ...ام...ام.... رئیس جایدن! من از پس هر کاری برمیام...
-خب راستش گفتم که ما یه سری شورش ریز داشتیم! این جرامپ بی رحم این دیوانه سازها رو پر کرده بود که بریزن تو خیابون و بیوفتن به روح ملت....و خب ما هم مجبور شدیم یکم خشن باشیم....خب راستش مجبور شدیم ترس المعده اشون رو دربیاریم!
- چی شون؟ ... یعنی مردن؟
- معلومه که نه! درآوردن ترس المعده که دیوانه سازو نمیکشه! فقط دیگه ترسناک نیستن! و یکمم خنگ شدن! دیگه به درد نمیخورن! فقط تو دست و پان!
- خب... خیلی متاسفم! ولی من بلد نیستم ترس المعده شونو جا بندازم!
جایدن انگشتان درازش را بر قبری که رویش نشسته بود کشید و گفت:
- گوش کن....میدونی سیاست چطوریه که... خب ما نمیخواییم جرامپ و بقیه بفهمن که ما چنین کاری کردیم! ...گفتم که شاید تو بتونی نگه اشون داری....
-چی؟ من؟... چجوری دیوانه ساز نگه دارم؟
- حیف شد ها.....اریک روحشو بخور!
- نه!.... دیوانه های خوشگلم کجان بیان بغل خاله؟
چند روز بعد اگر اما میدانست که دیوانه ساز بذون ترس المعده چه موجود دردسر سازی است شاید پیشنهاد بلعیده شدن روحش را میپذیرفت. جایدن و افرادش چهار موجود عجیب به او داده بودند که فقط ظاهرا شبیه به دیوانه ساز بودند. آن چهار نفر در طی چند روز تمام خانه اما را بهم ریخته بودند.
مرتب یک پودر عجیب را دود میکردند و بعد به معنای واقعی دیوانه میشدند و با صدای بلند آهنگ های ججلو میخوانند. البته قضیه به همین جا ختم نمیشد. یکی از آنها مرتب توهم میگرفت که جغد است و بافریاد " من یه جغدم، نامه دارم!" از پنجره طبقه دوم پایین میپرید و هر بار در کمال تعجب اما زنده میماند.
یکی دیگر به وسایل خانه حمله میکرد و هر چه میتوانست میبلعید. دو تای آخری بدتر بودند و کلا به اما خیره میشدند و مرتب " ژوون!ژوون! " میکردند و حرفهای خاک بر سری میزدند.
فقط چند روز گذشته بود ولی صبر اما همین الان هم تمام شده بود. تمام شب قبل را از صدای آواز خواندن آنها نخوابیده بود و شدیدا به کمی سکوت و قهوه نیاز داشت.
بنابراین به آشپزخانه رفت که برای خودش قهوه دم کند.همانطور که داشت قهوه را در لیوان میریخت، جسم سیاهی را دید که از مقابل پنجره بزرگ آشپزخانه به زمین افتاد.
دیوانه سازی که در باغچه فرود آمده بود،فریاد زد:
- من یه جغدم!...نامه دارم!
اما با عصبانیت به سمت پنجره فریاد زد:
-ای مرلین پرپر ات کنه!...چرا نمیمری تو؟...چرا ضد سقوط میریزن تو دیوانه سازا؟
سپس لیوان قهوه و روزنامه اش را برداشت و به سمت کتابخانه رفت. دم در کتابخانه یکی دیگر از دیوانه ساز ها ایستاده بود.
-ژون! میبینم چیزای تلخ و سیاهو دوست داری؟.... قهوه ات بشم خانومی؟
- خفه شو قوزمیت!
بعد در کتابخانه را با شدت بست و سعی کرد جایی بنشیند و حواسش را به روزنامه ی پیام امروز بدهد. همان طور که صفحات را ورق میزد ، چشمش به آگهی بزرگی خورد که نصف صفحه را اشغال کرده بود.
نقل قول:
نیاز به مرگخوار درنده و کشنده!
اگر قاتل بالفطره هستید شما را در خانه ی ریدل ها میپذیریم!
با مزایا و جای خواب!
با ما به دنیای تاریکی بیایید و قدرتمند شوید!
لبخند عجیبی بر لب های اما نشست. ولدمورت ترسناک بود ولی نه به اندازه دیوانه سازی که به انسان چشم دارد....
خانه ریدل هابلاتریکس با نگاه مشکوکی اما و دیوانه سازهای پشت اش را برانداز کرد:
- که میخوای اینا رو به ارباب تقدیم کنی؟
-بله! بله! من از همون اولم به تاریکی و ارباب و کارهای خشن و اینا ارادت داشتم! خواستم با تقدیم یک سری دیوانه ساز اعلا و نو کمکی کرده باشم!
- اینا رو از کجا آوردی؟
-اینا....خب....اینا هدیه کات کردنمه!
-چی؟
- میدونی من یه دوست پسر دیوانه ساز داشتم ولی خانواده هامون به هم نمیخورن و کات کردیم و بعدش گفتم خیلی دلم برات دهن مکنده ات تنگ میشه اونم اینا رو داد یادگاری نگه دارم!...اصلا قلبم واسه سرما اش پر میکشه!

... ولی ارباب مهم ترن دیگه! اینا رو بگیرین و محلفیا رو مکش کنین!
بلا چند لحظه به اما خیره شد و بعد گفت:
- این فرم ها رو پر کن تا برم به ارباب بگم!
چند لحظه بعد بلاتریکس با ولدمورت برگشت. ولدمورت با دیدن دیوانه ساز ها لبخند زد و گفت:
-به ما گفتن که میخوای دیوانه ساز به ساحت مبارکمون تقدیم کنی!
قبل از اینکه اما جواب دهد، یکی از دیوانه سازها گفت:
-ژوون! بی مو دوست دارم!... اپیلاسیون کردی شیطون؟
-چی گفتی؟
- هیچی ارباب! ....خفه شو زغال قزمیت!.....اهم... بله من اینا رو آوردم که به ارباب تاریکی ها تقدیم کنم!
-روح میخورن دیگه؟
- بله ارباب! اصلا مثل مک زدن میلک شیک با نی، روح رو میدن بالا! ....کاملا وفادار! ....کم خرج! فقط یکم دود زان!
-به به.....خب در عوضش چی میخوای؟
- هیچی!.... همین که ببینم ارباب خوشحالن برای من کافیه!
ولدمورت با تعجب گفت:
- هیچی؟.... خب میببنیم که بسیار با کمالات و تاریکی!....بر سرت منت میگذاریم و خوشحال میشویم

....بلا اینا رو تحویل بگیر!
-ارباب میگم دیوانه سازها نباید ترسناک تر باشن؟
اما با عجله جواب داد:
- نه! ...یعنی چون ارباب خیلی ترسناک و وحشتشون موج میزنه دیگه این جوجه ترسناکی اینا به چشم نمیاد!
- راست میگه بلا!... از ما وحشتناک تر هم مگه هست؟
- نه ارباب! ... ولی...
- ولی ندارد! حرف حرف ماست!
هنگامی که ولدمورت بلند شد که از اتاق بیرون برود، دیوانه ساز دهن چران باز فریاد زد:
- کجا میری ؟ژووون! بیای اینجا واقعا صد گالیوم میدم!
اما میخواست چیزی بگوید که دیوانه ساز دیگری دست هایش را به طرفین باز کرد و گفت:
-من یه جغدم! نامه دارم!
- اینا چی میگن؟ توهین به زیبایی های ما؟ توهم در حضور تاریک ما؟
- گفتم یه جای کار میلنگه ارباب!
در همین حین دیوانه ساز احمق با زمزمه "ژوون! ژوون" به سمت ولدمورت رفت و اگر بلاتریکس خودش را سپر او نکرده بود،لرد را بغل میکرد.
-ارباب ناموس ماست! به ناموس ما دهن نداشته باش!
- درست است زیبایی ما دیوانه ساز هم دیوانه میکند......ولی به ما دست نزن!
بلاتریکس که موفق شده بود، دیوانه ساز را به عقب هل دهد، فریاد زد:
- ارباب! نگفتم یه ریگی به شنل شه؟ میخواستی به ارباب صدمه بزنی؟
ولدمورت که هنوزم هم دیوانه ساز حمله کننده را نگاه میکرد گفت:
- اینها چشونه؟ اصلا شبیه دیوانه ساز نیستن! دقت که میکنیم علامت استاندارد هم ندارند!

...بلا! این موجودات را بنداز بیرون و این بچه را هم بیاور برای شام نجینی!
اما در تمام مدت دعا کرده بود که کار به اینجا نکشد ولی دیگر چاره ایی نداشت. باید از تنها راه فرار اش استفاده میکرد. بنابراین روی زمین زانو زد و با حالت گریه گفت:
- ارباااااااب! ببخشین من گول خوردم! منو مجبور کردن! برادرم سرباز بود! مادرم مریض بود! مجبور شدم! مجبووور!
بلاتریکس و ولدمورت با تعجب به او خیره شدند و بعد از چند لحظه بلا گفت:
- چی میگی بچه؟
- کله زخمی منو مجبور کرد این دیوانه ساز های خرابو براتون بیارم! که مسخره تون کنه!
ولدمورت بلا را کنار زد و چوبدستی اش را بیرون کشید و گفت:
- کله زخمی؟.. میخواستی تاریکی های ما را به سخره بگیری؟ تو را نابود میکنیم؟
-ارباب من کروشیو اش کنم؟
دیوانه ساز جغد پندار که در پشت سر اما همچنان بال بال میزد، در وسط صحبتشان پرید:
- من یه جغدم! نامه دارم!...هووو...هووو...
-تو خفه شو!

....ارباب! نه! اینجوری میفهمن من همچی رو گفتم! شما باید غافلگیرشون کنین! بذارین من برم که فکر کنن نقشه شون گرفته و بعد این قوزمیت ها را برای خودشون بفرستین!
-چرا به خودمان زحمت بدهیم؟ جنازه ی همه شما را برایشان پست میکنیم!
-اونوقت از کجا به هوش ارباب پی ببرن؟آیا وقتش نشده که جهان با هوش سیاه شما آشنا بشه؟
- خب بله...
اما مشتاقانه ادامه داد:
- پس ارباب با نقشه خودشون غافلگیرشون کنیم!
دیوانه سازی که عاشق لرد شده بود، بار دیگر جلو آمد و گفت:
- غالفگیری دوست دارم! ژوون!.. میخوای منم با یه بوس غافلگیرت کنم؟
بلاتریکس این بار بدون اجازه لرد ، چوبدستی اش را کشید:
- کروشیو!.... چندش!... عمه تو بوس کن!
اما فرصت را از دست نداد و دوباره به سمت ولدمورت گفت:
-مرسی بلا! کجا بودیم....آهان! تا حیثیت اربابو پس نگیریم! آروم نمیگیگریم!...
-یه لحظه صبر کن!ارباب من میگم.....
-نقشه مقابل! آروم نمیگیگریم! ....نقشه مقابل! آروم نمگیگیریم!
بعد اما دستش را مشت کرد و مرتب جمله اش را تکرار کرد و امیدوار بود که جو حاضر لرد را گرفته و حرف او را قبول کند. چند دقیقه بعد اما که از روی زمین بلند شده بود، مدام شعار میداد و انقدر صدایش را بالا برده بود که دیگر اعتراض های بلا به گوش نمیرسید.
ولدمورت کمی فکر کرد و بلاخره گفت:
- خب راه خفن و تاریکی به ذهنمان رسید! میگذاریم برویی و بعد آنها را با دیوانه ساز های خودشان غافلگیرشان میکنیم!

...تو هم نباید حرفی بزنی وگرنه خودمان نور وجودت را تاریک میکنیم!
-چی ارباب؟ نه باید اینو بکشیم و بعد جنازشو با اینا...
- بلا!.... حرف حرف اربابه! ازهوش شون یاد بگیر! محفل را خانه ریدل 2 میکنیم!
یک هفته بعد اما در کتاب خانه اش نشسته بود و در حالی قهوهاش را مزه میکرد روزنامه پیام امروز را ورق میزد و با علاقه تیتر ها میخواند.
نقل قول:
دیوانه ساز ها برای 15 امین بار به خانه ریدل ها برگردانده شدند....
نقل قول:
هری پاتر از یک دیوانه ساز برای توهین ناموسی به زخم اش شکایت کرد....
نقل قول:
پزشکان بر اساس مطالعه یک دیوانه ساز بیماری "جغدوفرنی" را معرفی کردند....
قهوه اش را پایین گذاشت و آهی از سر آسودگی کشید، هیچ چیز مثل یک هرج ومرج درست و حسابی او را سر حال نمیآورد.