هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آینه نفاق انگیز
پیام زده شده در: ۱۰:۰۷ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۵
#11

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
دیگر نمی توانستم تحمل کنم. از رختخواب بیرون آمدم و کتی نازک به تن کردم. همه جا تاریک بود و صدای خروپف بعضی از بچه ها که به درستی به خواب نرفته بودند به گوش می رسید. با احتیاط از خوابگاه خارج شدم، طول تالار عمومی را طی کردم، از راهرو های مختلف گذشتم و بالاخره به در آن اتاق رسیدم. قلبم به شدت می تپید...آن موقع شب هیجان خاصی داشتم. در را به آرامی باز کردم و... زیبایی فریبنده ای داشت، آیینه ی ایرایزد...به سویش گام برداشتم و پیش از آنکه به اندازه ی کافی به آن نزدیک شوم چشم هایم را بستم. وقتی احساس کردم که در کم تر از یک قدمی آیینه ایستاده ام با اضطراب چشمانم را گشودم. ابتدا تعجب کردم، چون آیینه غیر از تصویر اتاق چیز دیگری را نشان نمی داد... حتی تصویر عادی خودم... ولی بعد لبخندی از روی خوشحالی زدم و از اینکه آیینه همان چیزی را که دوست داشتم، یعنی غیب شدن بدون استفاده از شنل و با استفاده از توانایی خودم، نشان می داد خوشحال شدم.


[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: آینه نفاق انگیز
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#10

یونا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۴ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۱۸ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
او يك پسر معمولي بود. حتي فكر نمي كرد در مدرسه غير از همكلاسي هايش كسي اسمش را شنيده باشد. خودش هم علاقه اي به برترين بودن نداشت. همه ي روزها برايش مثل هم بودند و هيچ ماجراي جالب و هيجان انگيزي اتفاق نمي افتاد. فقط يك ماه بود كه طعم ماجراجويي و تنوع را چشيده بود.بله... يك ماه بود كه هر شب پنهاني از خوابگاهش خارج مي شد و به دنبالش مي رفت. بايد پيدايش مي كرد، به هر قيمتي كه شده. فقط مي خواست چند ثانيه آن را نگاه كند و بعد ديده شدن و اخراج شدنش اهميتي نداشت. البته چند بار نزديك بود پيدايش كنند اما هربار شانس به ياري اش آمده و خطر از سرش گذشه بود. هنوز از جست و جو خسته و پشيمان نشده بود و اطمينان داشت كه پيدايش مي كند.
بالاخره بعد از يك ماه جست و جو موفق شد. آن را كه رويش پارچه ي سفيدي كشيده شده بود،پيدا كرد. نزديك رفت و پارچه را كشيد... پارچه روي زمين افتاد و گرد و خاك همه ي اتاق را گرفت. سرفه كرد و وقتي توانست چشمانش را باز كند در مقابلش اينه ي بزرگ و زيبايي ديد. درست مثل تصويري كه در يك كتاب از آن ديده بود و حالا تلاش هاي يك ماهه اش به پايان مي رسيد و مي توانست آرزوي حقيقي اش را ببيند...
به خودش جرئت داد و به تصويرش در آينه خيره شد...تصوير تغيير كرد: خودش و مادرش كه همديگر را در آغوش گرفته بودند و در خانه اي ساده زندگي مي كردند، نشان داد.
يك دقيقه به آن نگاه كرد بعد پارچه اي كه روي زمين افتاده بود برداشت و روي آينه كشيد. حالا اطمينان پيدا كرده بود. حالا مي دانست كه براي چه تلاش مي كند و هدف زندگي اش چيست.چيزي كه او مي خواست و تلاش مي كرد به دست بياورد سلامتي مادر ناتوانش و خوشبختي او بود. مي خواست تمام زندگي اش را براي خوشبختي مادرش صرف كند. خودش هم وقتي مادر سالم و خندانش را مي ديد احساس خوشبختي مي كرد.


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ


Re: آینه نفاق انگیز
پیام زده شده در: ۲:۰۲ پنجشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۴
#9

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
حتما میتوانست.مجبور بود به راهش ادامه دهد .این اخرین ان ها بود.با خود میگفت که باید بر ترس و خستگی غلبه کند.
تمام بدنش زخمی شده بود و ردا و کفشش بر اثر برخورد با خار های سمی پاره شده بودند.اما درد ترس برایش غیر قابل تحمل تر از مصیبت خستگی بود.
گویی ان جنگل تاریک هسته ی جادوی سیاه بود و درختان در ان حکم مرگ خوارانی را داشتند که اماده اند طلسم های شوم خود را به هر طرف بفرستند.
باد هم جرات نفس کشیدن نداشت.و این باعث شده بود که هوای ان جنگل به شدت دم کرده باشد.
با صدای جغد از جا میپرید.تصور میکرد که این صدا ها,صدای گرگ های اماده ی حمله هستند.
اما او میتوانست.او مجبور بود که تلاش های ریگلوس و دامبلدور را به نتیجه برساند. هرچه جلو میرفت نا امید تر میشد.با خود گفت:(در مغاک ژرف تاریکی پیش میروم که بالا امدن از ان امکان پذیر نیست.)
بالاخره به مکان مورد نظر رسید.دایره ای در وسط جنگل تاریک و پوسیده که به کل عاری از درخت بود.
زمانی که در این محوطه ی بدون درخت قدم گذاشت,احساس کرد که از هر طرف در حال تماشای او هستند.عرق بر پیشانیش یخ زده بود.درختان نیز از این محل فرار کرده بودند.
با سرعت شروع به جست و جو کرد و توانست ان سنگ را پیدا کند.هنگامیکه ان سنگ را به دست گرفت قلاب هایی او را به طرف خود کشیدند و او در حالی که میچرخید از زمین بلند شد و در میان اتاقی دایره ای شکل فرود امد.اتاقی با سنگ های سیاه.ذرات و ملکول های هوا نیز از شدت ترس در این اتاق حرکتی نمیکردند.او این اتاق را دو سال پیش از دریچه ی چشم لرد سیاه در خواب دیده بود.تنها تغییری که در اتاق به وجود امده بود,ایینه ی قدی بلندی بود که در کنار دیوار قرار داشت.
هری به سرعت به سمت ایینه رفت.هرچه زود تر باید ششمین جاودانه ساز را از بین میبرد.هر لحظه ممکن بود که لرد سیاه و مرگ خواران از نبرد با محفل دست بردارند و در کنار او ظاهر شوند.چوبدستش را بالا برد و به ایینه نگاه کرد.تمام خستگی از بدنش خارج شد.
او پدر خوانده اش را میدید که با لیلی و جیمز در حال دادن کادو به عروس خود یعنی جینی ویزلی هستند.
چوب دستش را پایین اورد.او این ایینه را از بین نمیبرد.او نمیخواست که پدر خوانده اش را از بین ببرد.به چهره ی خندان جینی نگاه میکرد.ایا او زنده است.
در جلوی ایینه نشست.مدت طولانی به تصاویر موجود در ان خیره شد.بالاخره با صدا هایی که از اطرافش می امد از ان حالت خماری خارج شد.چهره ی دامبلدور را به یاد اورد که به او در مورد این ایینه توضیحاتی میدهد.و سپس چهره ی بدترین استاد و دوستش اسنیپ را به یاد اورد که به دلیل دادن اطلاعات محرمانه به محفل ,توسط لرد سیاه به قتل رسیده بود.چوبدستش را بالا برد و با قدرت طلسمی را که اسنیپ به او یاد داده بود بیان کرد.ایینه پودر شد و اخرین جاودانه ساز از بین رفت.به سرعت سنگ را د دستانش گرفت و دوباره به ان دایره باز گشت.در ان جا اعضای محفل منتظرش بودند
------------------------------------------------------------------------------------------------------
البته یه کم تخیلم زد بالا


[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: آینه نفاق انگیز
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ دوشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۴
#8

آرامیس بارادا old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از مخوفستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
با دلی لرزان و قلبی تپنده قدم در آن مکان خوفناک گذاشت. چشمانش را گشاد کرد و در آن تاريکی مطلق, بیهوده, روشنایی را جست و جو کرد. کمی که گذشت چشمانش به تاریکی عادت کرد و کم کم توانست پیکر های عظیم مجسمه ها را ببیند.
آهسته پیش رفت و راه خود را از میان مجسمه ها باز کرد. احساس عجیبی داشت. حس می کرد چشمانی نامرئی او را زیر نظر دارند. در برابر نگاه هایی که وجود نداشت؛ خود را کوچک و حقیر احساس کرد.
چشمانش را بست و گذاشت قلبش او را هدایت کند. قلب مشتاقش به پاهای لرزانش نیرو و قدرت می داد و آن ها را وادار می کرد که پیش بروند.
از همان روز فهمیده بود که سرنوشتش جایی در میان این مجسمه ها پنهان شده است. از همان روز که برای اولین بار, آینه نفاق انگیز را دیده بود, دریافته بود که تنها با آن است که سرنوشتش در مشتش است و آرزوهایش برآورده می شوند. وقتی آینه را از آن جا بردند, او جست و جوی خود را برای یافتن هویت از دست رفته اش آغاز کرد و سرانجام دست روزگار او را بدان جا کشانید.
هنوز پیش می رفت. چند بار به چیز هایی برخورد کرد. اما شوق دیدار دوباره باز او را بلند کرد و به راهش انداخت.
و بالاخره قلبش ندا داد که رسیده است. چشمانش را باز کرد و به پیش رویش نگاه کرد. آینه نفاق انگیز در برابرش بود. درست مثل همان موقع که برای اولین بار آن را دیده بود.
به آینه نزدیک شد و در برابرش زانو زد. نفس هایش آینه را کدر می کرد. اشک شوق را از چشمانش پاک کرد و به تصویر پیش رویش خیره ماند.
اما... اما مشکلی وجود داشت. او فقط خودش را می دید. انگار در برابر آینه ای معمولی نشسته باشد. نفس عمیقی کشید . چشمانش را باز و بسته کرد. اما باز هم همان بود. نا امیدی قلبش را تسخیر کرد.
لحظه ای احساس کرد که زمان از حرکت ایستاده است. ناگهان احساس کرد که قلبش روشن شد و بعد همه چیز را فهمید. وجودش سرشار از غمی لذت بخش شد. همه آرزوهایش برآورده شده بودند. آخرین آرزویش دیدن آینه نفاق انگیز بود.


تصویر کوچک شده


Re: آینه نفاق انگیز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ سه شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۴
#7

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۳ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۳ دوشنبه ۵ مهر ۱۳۹۵
از The Burrow
گروه:
کاربران عضو
پیام: 597
آفلاین
شب بر دریاچه و جنگل ممنوعه سایه افکنده بود و قلعه هاگوارتز در خوابی آرام فرو رفته بود. سکوت همه جا را فرا گفته بود. راهرو ها، پله ها، کلاسها و حتی تالارهای گروه های چهار گانه هاگوارتز نیز در آرامش به سر میبردند.

تنها در یکی از راهروها چیزی نقره فام در عرض راهرو می خرامید و با خودش زمزمه میکرد. اصلا به اطرافش توجه نداشت و در همین حال به دیوار رسید و به نرمی از دیوار گذشت. داخل اتاق چیز خاصی به چشم نمی خورد به جز یک آینه قدی قدیمی. اطراف آینه چیزهایی نوشته شده بود. و در بالای آینه نوشته شده بود: "The Mirror of Errised". روبروی آینه شبح نقره فام یک انسان دیده میشد که سرش بر روی شانه اش افتاده و فقط در یک نقطه به گردنش متصل بود.

او به آینه چشم دوخته بود در حالی که انعکاسش در آینه سر نیکلاس ــ روح گریفیندور ــ را نشان میداد در حالیکه سرش بر روی میزی در کنارش بود. لبخندی از سر رضایت بر لبان سر نیکلاس نشسته بود و با خودش زمزمه میکرد: ای کاش من واقعا بی سر بودم.


ویرایش شده توسط بیل ویزلی در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۶ ۹:۳۷:۰۷
ویرایش شده توسط بیل ویزلی در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۶ ۱۳:۲۵:۲۸

Soon we must all face the choice
between what is right and what is easy




تصویر کوچک شده


Re: آینه نفاق انگیز
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۴
#6

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
شب کریسمس بود و برف تندی در حال باریدن بود .در اتاقش واقع در هاگوارتز تنها بود.مدرسه چند وقتی بود که تعطیل شده.تعداد معدودی از دانش آموزان تصمیم به ماندن در هاگوارتز گرفته بودن.بیشتر اساتید به خانه هایشان در لندن و یا در هاگزمید رفته بودند تا شب کریسمس را در کنار خانواده بگذرانند.
در اتاق کارش درخت کوچکی قرار داشت ک با وسایل اندکی تزئین شده بودند.در زیر درخت تعدادی کادو به چشم میخورد.به ساعت شماته دارش بر روی میز نگاهی انداخت.چند ثانیه دیگه به آغاز سال جدید نمانده بود.با چشمهایش حرکت ثانیه شمار را دنبال میکرد.منتظر بود تا هر چه زودتر کادوهایش را باز کند.
صدای زنگ ساعت به صدا در آمد.دستش را به سمت اولین کادویی که میرسید برد.کتابی در مورد موجودات جادویی در دنیای جادوگران بود. با باز کردن هریک از آنها لبخندی بر روی لبانش نقش میبست.آخرین کادو یک پاکت سفید رنگ بود که با نوار آبی رنگی بصورتی کاملا منظم پیچیده شده بود.آن را باز کرد و به چیزی که درون آن بود چشم دوخت.
تکه کاغذی بود که کلماتی به رنگ سیاه در روی آن میدرخشید.شروع به خواندن کرد.آدرس یکی از اتاقهای مدرسه بود.ترید داشت اما بالاخره تصمیمش را گرفت.لباس پوشید و از در خارج شد.
در داخل راهرو کسی نبود.گه گاهی صدای خنده دانش آموزان می آمد و یا صدای آدمهای درون تابلو.بدون توجه به آنها به سمت آدرسی که در دست داشت حرکت کرد.مدتی گذشت به طبقه همکف رسید و داخل یکی از راهروها شد.صدای قدمهایش سکوت آنجا را میکشست.کمی ترسیده بود.از تصمیمش مطمئن نبود اما دوست داشت تا پایان راه را بورد.
درسته همان اتاق بود.اتاقی که سالها درش قفل شده بود ولی آن شب بنا به دلایلی باز بود.دستش را بر روی در گذاشت و فشار داد.اتاق عجیبی بود کاملا خالی .درون آن هیچ چیزی وجود نداشت حتی یک صندلی برای نشستن.با خودش فکر کرد شاید این یک شوخی از طرف دوستانش به عنوان هدیه کریسمس باشد پس برگشت تا از اتاق خارج شود.
ناگهان ایستاد .تصویر خودش را بر روی دیوار دید.متعجب شد به سمت تصویر رفت و آنجا ایستاد.خودش بود اما تنها نبود.ظاهرش فرق میکرد و لباس عجیبی به تن داشت.میخندید و چشمانش برقی خاصی داشتند.عده ای در اطرافش خودنمایی میکردند و او را با دست به هم نشان میدادند.چشمش بر روی نامی که بر کلاه بود قفل شد.بر روی کلاه نوشته شده بود وزیر سحر و جادو.
او همیشه آرزو داشت تا این شغل را تصاحب کند اما هرگز موفق به انجام آن نشده بود.همیشه موانع زیادی در راهش قرار گرفته بود اما اینبار واقعی بود.نمیدانست که آیا این اتفاق خواهد افتاد یا فقط آرزویست که هیشه با خود داشته است.فقط در آن لحظه به یک چیز می اندیشید.شاید روزی بتواند صاحب آن کلاه شود.





آینه نفاق انگیز
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴
#5

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
كاترينا به صداي باد گوش ميداد همه چيز غير طبيعي بود با يك ديمنتر قرار داشت .او رئيس ديمنتر هاي آزكابان بود و ولدمورت به او دستور داده بود ملاقاتي با او داشته باشد تا دستور يك حمله ي جدي را بدهد.سر دسته ي ديمنتر ها دير كرده بود و كاترينا سردش بود .اما او نيامد هيچ وقت نيامد.كاترينا تصميم گرفت باز گردد تا به اربابش بگويد كه ديمنتر بد قولي كرده .
در راه برگشت از ميان كوهي در ارتفاعات بايد عبور ميكرد .انقدر خسته بود كه تصميم گرفت در غاري همان نزديكي ها بود استراحت كند.
موقع آمدن آن را ديده بود براي همين رفت و غار را بعد از گشتن زياد پيدا كرد .
وارد غار شد آنجا گرم بود وصداي سوز باد در غار مثل زوزه ي گرگ مي وزيد به صخره ي كوچكي تكيه داد با چوبدستش قهوه ي گرمي ظاهر كرد و خورد انقدر گرم بود كه لذت برد.
غار خيلي بزرگ بود ولي انقدر تاريك بود كه ديده نميشد .كاترين بلند شد(لوموس).راه را روشن كرد كف سنگي غار نمناك بود .كاترينا ادامه داد تا به سنگ بزرگي رسيد كه روي آن نقش هاي زيادي كنده شده بود.... به شكل :شير اسب سگ وچند نوع حيوان عجيب ديگر كه به خاطر سايده شدن مشخص نبود.به محض لمس كردن سنگ از جا تكان خورد و كنار رفت.
انجا يك اتاق زيبا بود پر از مجسمه هاي گوناگون و يك آينه ...آينه اي بزرگ و زيبا كه كاترينا تا به حال چنين چيزي نديده بود .جلو رفت و به آينه چشم دوخت تصوير خودش را ديد كه با هري پاتر.دشمن اربابش دست ميدهد.
شايد واقعا اون يه مرگ خوار واقعي نبود ...فكر كرد و تصميم گرفت:ميرم اره ميرم به جبهه ي دامبلدور.......
غار هم سرد شده بود كاترينا احساس غم ميكرد .بايد ميرفت سراغ دامبلدور.تا برگشت در ميان شنلي قرار گرفت ديمنتر بود او در اخرين لحظه لبان سردي را روي لبانش احساس كرد و ديگر تا ابد هيچ چيز نفهميد..........


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۱۴ ۱۲:۱۶:۲۵

خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: آینه نفاق انگیز
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴
#4

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
به آرامی قدم برمیداشت بسیار آرام طوری که صدای پایش به هیچ عنوان شنیده نمیشد.نگران نبود اما ترسی در چشمانش می درخشید.دیگر چیزی نمانده بود باید آرامش خودش روحفظ میکرد تا با خیالی آسود در برابر آن قرار بگیرد.
در یکی از اتاقها رو آهسته باز کرد.صدای غیژژژژی تمام فضای داخل راهرو را پر کرد.بدون توجه به صدا داخل شد و در برابر آینه قرار گرفت.میترسید .احساس امنیت نمیکرد شاید بخاطر این بود که تا بحال با این قصد به آینه نگاه نکرده بود.کمی صبر کرد.خودش را آرام نگه داشت و نفس عمیقی کشید در برابر آینه قرار گرفت و به داخل آن نگاه کرد .منتظر ماند اما چیزی جز تصویر خودش در آینه ندید.در ذهنش خودش را تصور کرد که مدیر مدرسه هاگوارتز شده و سپس دوباره به آینه نگریست.این بار نیز جز تصویری از خودش که به او لبخند میزد چیز دیگری را ندید.
حیران مانده بود با خودش زمزمه کرد که این غیر ممکن است من آرزوی مدیرت را دارم پس چرا آینه این را به من نشان نمیدهد.مگر این آینه فقط آرزوهای قلبی ما را نمایان نمیکند پس چرا من جز خودم چیزی نمیبینم.مدتی فکر کرد شاید واقعا این آرزوی قلبیش نباشد شاید هنوز هم همون آلبوس دامبلدور قدیم است تنها کسی که فقط میتواند به آینه نفاق انگیز بنگرد و خودش را ببیند.باورش سخت بود اما این را به خوبی میدانست که آینه به وی دروغ نمیگوید.لبخندی زد و با خوشحالی آنجا را ترک کرد.





Re: آینه نفاق انگیز
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۴
#3

کارداک دیربون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۰ شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۵ جمعه ۶ مهر ۱۳۸۶
از ولايتمون!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
نمي دوست كه آن آينه را چگونه يافته بود ... ديشب كه يراي

ملاقات با معشوقه(چشمم روشن!!) خيش بيرو از خوابگاه اماد

پايش به اينجا كشيده شد

به جلوي آينه رفت و در ان نگاه كرد او فقط سياهي را مي ديد فقط

سياهي...

هر شب پاهايش او را به جاي مورد علاقه اش به سوي آينه

مي بردند

او از دنيا فارغ شده بود ديگر به كسي اهميت نمي داد با كسي

حرف نميزد او فقط نگران سياهي هاي درون آيينه بود

هرشب وقت ديدن آيينه او از خودبي خود ميشد و به وجد مي امد


يك روز صبح به ديدن آيينه رفت ولي خبري از سياهي ها نبود

او تنها ماند حتي سياهي هم با او نماند


تصویر کوچک شده


Re: آینه نفاق انگیز
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۴
#2

ساتانيكا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۲۴ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 105
آفلاین
چند وقت بود كه يك فكر بد جوري ذهنش را مشغول كرد بود واقعا او از تحصيل در هاگوارتز چه ميخواست ميدانست كه ماموريتي خطيري او را به اينجا كشانده ،ماموريتي كه دنياي جادوگران را تغيير ميداد .اما هنوز نميتوانست به اين سوال خود پاسخ دهد كه اين ماموريت براي او چه به دنبال خواهد داشت ....
چند روز قبل در كتابخانه چيزي خوانده بود ،مطلبي در رابطه با يك آينه كه ميتوانست خواسته قلبي اورا به او نشان دهد .توانسته بود با معجوني كه به يكي از اساتيد داده بود و اورا به حالت اغما فرو برده بود از زير زبانش مكان مستقر آيينه در هاگوارتز را بيرون بكشد .
و امشب شبي بود كه او ميتوانست بيابد كه به راستي به دنبال چيست ...
از خوابگاه دختران گريفيندور بيرون آمد .از پله هل عبور كرد و به تالاري كه آيينه در آن قرار داشت رسيد ...
توانسته بود در تمام طول مسير خود را به شكل يك شب پره ظاهر سازد اما ميدانست كه اگر مدير تيزبين هاگوارتز او را ببيند قطعا او را خواهد شناخت حتي در اين حال
باسختي خود را به جلوي آينه رسانيد به ظاهر طبيعي تبديل شد و پرده را از روي آينه كنار زد و به آن خيره شد
او در مقابل مدرسه اي قرار داشت كه به نام خودش بود مدرسه علوم و فنون جادوگري ملوني اولين مدرسه جادوگري در شرق
آري درست بود چيزي كه عميقا قلب و روح او را خوشحال ميكرد تاسيس يك مدرسه جادوگري در شرق محل تولدش و محل اجداد مادري جادوگرش بود اما آيا او ميتوانست به درستي ماموريت خويش را انجام دهد .
پرده را روي آينه كشيد لحظه اي درنگ كرد او بايد تمام قدرت خود را براي موفقيت خرج ميكرد ....
سالن هيچ صدايي را در خود حس نميكرد جز صداي بال يك شب پره


ارادتمند-ساتانيكا ملوني







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.