پست اول
همه در خانه اریک جمع شده بودند که به مسافرت بروند اما اریک هر چه تلاش می کرد نمی توانست وسایل خود را پیدا کند.مرلین،هدویگ،ایگور،ویکتور نیز در حال چیدن وسایل اریک در داخل کیفش بودند.هدویگ با صدای پر نشاط و شادی فریاد زد:
_اریک دنبال چی میگردی بیا بریم دیر شد.
اریک با خستگی جواب داد:
_بابا تخته اسکی رو نمی دونم کجا گذاشتم مگه میشه آدم بره دریا و تخته اسکی نبره....
دوستان اریک:
اریک:
اریک بار دیگر به دنبال وسایلش گشت و گفت:
_پیداش نمی کنم چیکار کنم هان.....
مرلین با حالتی متعجب گفت:
_بابا تو که مرتب بودی چرا اینطوری شدی؟
ویکتور که دیگر خسته شده بود از جای خود بلند شد و بر روی صندلی دسته دار نویی که معلوم بود تازه با چوب سفید درست شده است نشست و پاهایش را روی میز گذاشت و گفت:
_بابا بجنب باید زود بریم وگرنه ساعت 12 شب می رسیم ها....
اریک با حالتی از عصبانیت بیرون آمد و با سر و صورتی پر از گرد و غبار و موهایی تار عنکبوت بسته به در کهنه تکیه داد و گفت:
_من واقعا نمی دونم این تخته اسکی لعنتی رو کجا گذاشتم باید پیداش کنم....اگه پیداش نکنم نمیام خودتون برید....
هدویگ با صدای ناله مانندی گفت:
_می خواستیم دور هم خوش باشیم اینطوری که فایده ی نداره.
ناگهان مرلین با حالتی پرسش گرانه رو به اریک کرد و گفت:
_تو تخته اسکی می خوای برای چی..... ما که می خوایم بریم دریا....
ناگهان اریک با تعجب گفت:
_راست میگیا.....الان صورتم رو تمیز می کنم بریم .
همه دوستانش از خوشحالی مانند هدویگ بال می زدند که ناگهان اریک بار دیگر وارد شد و گفت:
_صبر کنید من تخته شنام رو بیارم...
دوستان اریک:
اریک: