پست دوم محفل ققنوس.ماموريت شماره ي 3
در يك كوچه ي بن بست گربه اي به دنبال ته مانده هاي غذا در سطل ها آشغال مي گشت كه ناگهان با صداي پاق كوتاهي يك دختر جوان درست در كنار سطلهاي آشغال ظاهر شد و باعث شد كه گربه وحشت زده به هوا بپرد.بلافاصله چند مرد و زن ديگر هم به دختر جوان ملحق شدند.گربه كه به شدت از اين حضورهاي ناگهاني ترسيده بود پا به فرار گذاشت.
آنها بدون هيچ صحبتي حركت كردند. طولي نكشيد وارد محلي شدند كه گويا مسافرخانه اي بود كه شايد همان پاتيل درزدار بود . به طرف پيشخوان مسافرخانه حركت كردند اما خبري از هيچ موجود زنده اي نبود. جادوگر قد بلندي كه رداي آبي به تن داشت و در كنار دخترك ايستاده بود گفت:
-:پس تام كجاست؟ نكنه مرگخوارها گرفتنش؟
-: فكر نمي كنم احتمالا يه جايي همين طرفها خوابيده..يا ..شايدم يه جاي بيهوش افتاده!!
-:ويولت ما الان بايد اينجا چه كار كنيم؟ دامبلدور دقيقا گفت كه توي پاتيل درزدار چه خبره؟
اين حرفها را مردي كه رداي كهنه و مندرسي به تن داشت به دختر جوان گفت. دخترك مكثي كرد و گفت:
-: دامبلدور هيچي نگفت ..فقط در مورد يه پيشگويي و يه جادوگر سياه صحبت كرد..و گفت اينجا مي تونيم جلوشونو بگيريم ...
زن جواني كه آخر از همه ايستاده بود گفت:
-: اما چه طوري ؟!... اون پيشگويي چي بود ويولت؟
ويولت گفت:نقل قول:
سياهي بار ديگر برميگردد و این بار بسیار قدرتمند تر و خطرناکتر. نه از زمان حال بلکه نیرویی از آینده خواهد آورد اين سياهي نيرويي جديدتر در دست دارد. نيرويي از نسل آينده. چوبدستي و ورد هاي جديد.او در یکجا ساکن نیست. با ظهور آن نيرو بشريت نابود مي شود ..اما هفت نفر كه هفت بار در مقابل سياهي ها پيروز شدند با آن مبارزه مي كنند
*
-:ولي ما چه جوري بايد اونو اينجا پيدا كنيم ؟!
-: نمي دونم ...اما..
در اين لحظه نوري سبز رنگ راه پله را روشن كرد ..نوري كه وجودش عجيب بود ..شايد اين نور به خاطر ظهور كنت براكوئر بود..آيا آنها دير كرده بودند؟
مردي كه رداي آبي داشت به همراه ويولت و مرد ديگري كه رداي مندرس به تن داشت به سرعت به سمت راه پله دويدند. بلافاصله ديگران هم به دنبال آنها حركت كردند. صداي پاي آنها در راه پله مي پيچيد. در بالاي پله ها در انتهاي راهرو اتاقي قرار داشت كه درش نيمه باز بود و انوار سبز از آن جا خارج مي شدند. اعضاي گروه بدون هيچ مكثي به سمت اتاق دويدند در حالي كه خودشان را براي نبرد آماده مي كردند.
در داخل اتاق هياكل سياه پوشي در كنار يك قدح پايه بلند كه مايه اي جوشان درون آن بود حلقه زده بودند و در حالي كه چوبهايشان درخشان و نوراني شده بود وردهايي را به صورت شعر مي خواندند.
با ورود "هفت محفلي"،چهار مرگخواري كه در كنار قدح بودند دست از خواندن ورد كشيدند و بلافاصله پرتوهايي را به سمت هفت محفلي فرستادند. دو تا از پرتو ها به سرعت از كنار مرد با رداي مندرس و ويولت گذشتند و باعث شدند كه رداي هردوي آنها به هوا خيزد. دو ورد ديگر به ترتيب از كنار مردي با موهاي قرمز و مرد ديگر كه رداي آبي به تن داشت گذشتند. پرتوي كه از كنار مرد قرمز گذشته بود آنچنان قدرتمند بود كه او را به زمين كوبيد. مرد ديگر هم سپر جادويي اي ساخت كه باعث شد ورد منحرف شود اما سپر كمي بعد متلاشي شد. ورد منحرف شده به دختر جواني كه در كنار ساحره اي ايستاده بود خورد و او را بيهوش كرد. در اين هنگام محفلي هاي ديگر نيز پرتوهاي قدرتمندي به سمت مرگخوارها فرستادند كه تمامي آنها به ديوار برخورد كردند زيرا مرگخوارها زودتر ناپديد شده بودند.
-: ريموس....ادوارد ..آنيتا ..طلسم به اون برخورد كرد..
-: چيزي نشده ..فلامل ..فقط بيهوش شده ..
-: سارا ..جريان چي بود ..طلسمهاي اونها نيروي زيادي رو با خودش داشت .. حتي سپر ادوارد هم دووم نياورد!
ويولت: احتمالا به كنت مربوطه..كنت براكوئر... ريموس اونها داشتند چي كار مي كردند..؟
-: يقينا داشتن كنت رو احضار مي كردن...و اين نيروي اون بود كه به خدمتكاراش داده بود..
-: ريموس ..احضار كردن نيروي زيادي رو مي خواد ..امكان نداره با وسايل معمولي بتونن...اونها نيروي فوق العاده اي رو از اون قدح دريافت مي كردند..
مرد مو قرمز گفت:
اينا مهم نيست ...مهم اينه كه اونا الان كجا رفتن؟
-: نمي تونن با اون قدح مسافت زيادي رو جابه جا بشن ..احتمالا توي دياگون هستن...
--------
* من يه پيشگويي كامل از خودم با توجه به چيزهايي كه گفته شده بود نوشتم...
يك كم طولاني شد ..نه؟!!!!هرچي سعي كردم كوتاهتر نشد...توضيح مي خواست ديگه؟!!!!