هنگامي كه نيك گرم معرفي خودش بود دو بچه پشت سرش مشغول صحبت بود
-دفعه قبل كه بهش مشت زدم دستم ازش رد شد و يه احساسه خاصي داد ببين
پسرك مشتشو هوا برد يه ضربه به سر ميك زد اما رد نشد چون نيك ديگه روح نبود بلكه يه انسان بود نيك بلافاصله رو زمين ولو شد
چند ساعت بعد بچه ها تازه از ديدن نيك در بيمارستان خلاص شده بودن
حالا اونها جايي بودن كه بايد در مورد اپارات در موردش صحبت ميشد زاخي گفت:بايد از لرد اجازه بگيرم تا بتونيم بزنيم
صداي يه سفيد اومد:نه بايد از دامبل اجازه گرفت
-يعني برا اينكه ما مرگخوارا را وارد اينجا كنيم از دامبل اجازه بگيريم
-دقيقا
-يه چماقي چيزي بديد من بزنم تو سر اين اثلا تو كي هستي
تريپ جيمز باندي:جك.ادوارد جك
البته ديگه فرصت نكرد كه بگه يه سفيد كوچوله چون نفرين زاخارياس حسابه اونو رسيد
و سريع يه جغد كوچيكو برا جلب رضايت لرد فرستاد
در همين حين پروفسور به دامبلدور نيز به اين رفتا امدو شك كرده بود به اون نزديكي اون همه دور جك جمع شدند تا از ديد البوس دامبلدور پنهون بمونه
دامبلدور :چيزي شده
همه دسته جمعي:نه
ولي هنگامي كه داشت دامبل ميومد يه صدايي گفت:پروفسور دامبلدور
البوي با تعجب برگشت جمعيت شكافته شد و ادوارد نمايان شد:اينا ميخوان..اينا ميخوان.....
البوس:بگوببينم اينا چي ميخوان
ادوارد: اينا ميخوان اينا ميخوان
البي:چي
(اينا از حقه ها كارگردانه كه پسته به قسمت بعدي بكشونه)
ادوارد دوباره گفت اينا ميخوان اينا ميخوان