هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵
#27

نيكلاس  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶
از خوابگاه هافل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 246
آفلاین
-تو از من میترسی زاخاریاس؟
- بله ارباب همه ما از شما میترسیم
ولدمورت از روي صندلي بلند شد و به سمت زاخارياس رفت.ولدمورت با قامتي بلند و ردايي مشكي كه بر روي كف چوبي اتاق كشيده ميشد ترسناكتر از هر وقت ديگر به نظر ميرسيد. دستش را به سمت زاخارياس دراز كرد و با لحني خشك كه هيچگونه احساسي در آن يافت نميشد گفت: ولي تو نترسيدي؟ مگه نه؟
عرق سردي بر چهره زاخارياس نشست. خواست صحبت كند، اما صدايي از گلويش بيرون نيامد.
ولدمورت ادامه داد:
وقتي كه دامبلدور خرفت از تو در مورد خوابهايت سوال ميكرد احساس قدرت ميكردي؟ درسته؟!!!
من ميبينم و ميشنوم، حتي اگه اونجا نباشم. ناگيني از شما وفادارتر است.
صداي هيسي آمد و مار عظيم الجسه به سمت اربابش خزيد.
ولدمورت ناگيني را در آغوش گرفت و با انگشتان باريكش زير گلوي مار را خاراند. سپس با زبان مارها چيزي گفت.
مار را بر روي زمين گذاشت و رو به زاخارياس گفت:
ولي من هنوز به تو اعتماد دارم. ميدونم كه حاظري جونتو در راه من فدا كني. براي همينم من يه فرصت ديگه به تو ميدم.

-----------------------------------------------------------
اگه بد بود به بزرگواري خودتون ببخشيد




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵
#26

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
به نظرش رسید صدای را از دور میشنود

بیا تردید نکن بیا

زاخی هنوز رو به روی تپه ایستاده بود . انگار صدا از دور ذهنش بود . مدام او را به جلو فرا میخواند . واقعا غیر قابل تحمل شده بود . به طور مرتب به او میگفت به سمت خانه حرکت کن
به نظرش رسید که پاهایش دیگر به اختیار او عمل نمیکنند . او نمیخواست حرکت کند . نه جرعتنزدیک شدن به خانه را داشت و نه برگشتن و فرار کردن . ولی پاهایش طصمیم گرفته بودند به سمت خانه حرکت کنند به نظر می رسید چیزی آن را به سمت خوب جذب میکند
زاخی دیگر تحمل این حس را نداشت . حتی قدرت مقاوت و یا کنترل روی پاهایش را هم نداشت . به سرعت به سمت خانه حرکت میکرد . نزدیک در خانه بد. با خود اندیشید که هنوز کنترل دست ها با خودم است امکان ندارد در خانه را باز کنم.
تا این فکر از مفزش گذشت در خانه خود به خود باز شد . زاخی به سمت طبقه یبالا رفت . از در بازی وارد اتاقی شد. یک مار بزرگ در انتهای اتاق چنبره زده بود . صندلی رو به آتش قرار داشت . شخصی بر رو آن نشسته بود و آهسته میخندید .
آن شخص با صدای عجیبی گفت:
-تو از من میترسی زاخاریاس؟
- بله ارباب همه ما از شما میترسیم

لرد فقط خندید
آهسته گفت : باید کاری برای من انجام بدی .
زاخار: چشم ارباب شما امر بفرمایید

_____________________________
دوستان توجه داشته باشین که بعد از شنیدن دستور لرد زاخی از خواب بیدارمیشه و میبینه که هنوز تو مدرسه هستش و میره دنبال انجامدستور ارابابش




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۵ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵
#25

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
- ساخته ی ذهن تو هستن؛ می فهمی چی می گم؟
زاخی به آرامی سرش را به علامت تاٌیید تکان داد و باری دیگر به کابوسی که شب هاست گریبان گیر او شده بود، اندیشید. هنوز فضای خفقان آور، محیط بسته و صدای تهدید ولدمورت در درونش قابل لمس بود. به آسانی نمی توانست از همه ی آن ها رهایی بابد... نمی توانست!
چند لحظه ای سکوت برقرار شد؛ سکوتی که فشارش بر قلب ها احساس می شد. سرانجام آناکین این سکوت سنگین را در هم شکست و با صدای گرفته ای گفت: پروفسور ما باید بریم...
دامبلدور نگاهی گذرا به زاخی که حالا سرش را پایین انداخته و به نقطه ای از زمین خیره شده بود، انداخت. مشخص بود چیزی را از آن ها پنهان می کند. بعد از آن آه عمیقی کشید و رویش را از همه ی آن ها برگرداند و به سوی مقصدش حرکت کرد.
زاخی نگاه اندوهبارش را از روی زمین برداشت و به چشمان ادوارد که با بی خیالی گوشه ای ایستاده بود، دوخت. لحظه ای به چهره ی او خیره شد. سپس وقتی که دامبلدور از آن جا دور شد، فریاد کشید: تو... تو... برای چی گفتی؟!
ادوارد مغرورانه جواب داد: برای این که نمی خواستم هافلی ها تو دردسر بیفتن.
زاخی مدتی کوتاه نفس نفس زد. بعد از آن دهانش را باز کرد که دوباره چیزی نثار ادوارد کند اما به نظر می رسید از انجام این کار صرفنظر کرده است. یک قدم به جلو برداشت، سپس بدون اعتنا به دوستانش با سرعت آن جا را ترک کرد... دیگر صدای سرزنش های دوستانش را نمی شنید... افرادی که از کنارش می گذشتند را نمی دید و در آخر حال و هوای هاگوارتز را حس نمی کرد... در جای دیگری به سر می برد.
ناگهان در راهرویی باریک و خلوت که تمام دیوارهای آن سنگی به نظر می رسید، به طرز عجیبی تلو تلو خورد. دستش را بر روی سنگ سرد آن جا گذاشت و چشمانش را بست. با تمام وجود حسش می کرد. اما او نباید تسلیم می شد، با این حال دیر شده بود.
هوا به شدت سرد بود. سوزش آن تا مغز استخوان ها نفوذ می کرد. باد شدیدی نیز می وزید و صورت عرق کرده ی زاخی را که در میان تاریکی ایستاده بود، خنک می کرد و موهای پریشانش را به بازی می گرفت.
درختان بلندی در کنار او به چشم می خوردند؛ درختانی با شاخه های در هم تنیده که گه گاهی باد آن ها را وحشیانه به حرکت وا می داشت.
زاخی نفس عمیقی کشید. می دانست کجاست و چه چیزی انتظارش را می کشد... انگار توانسته بود آینده را بخواند، ببیند و با تمام وجود آن را حس کند.
نگاهی به دور و اطرافش انداخت. هیچ کس را مشاهده نکرد، به نظر می رسید تنها خودش آن جا حضور دارد، اما اشتباه فکر می کرد؛ چون زمانی که به روبرویش خیره شد، تپه ای را دید که روی آن خانه ای عجیب به چشم می خورد. خانه ای فرو رفته در تاریکی محض... سکوت... ترس و وحشت...
زاخی بی اختیار یک قدم به جلو برداشت، اما به دلیلی نامشخص به ندای قلبش که به او گوشزد می کرد مواظب باشد گوش فرا سپرد؛ به همین خاطر لحظه ای مکث کرد... از رفتن تردید داشت، با این حال طاقت نمی آورد همان جا بایستد... بر سر دوراهی بزرگی قرار گرفته بود...


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۹ ۱۲:۱۲:۴۰


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۸۵
#24

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
اینا میخوان یه جای درست کنن که بتونن توش آپاراد کنن

دامبل گفت: اینا یعنی کیاه؟

یه سفید بوقی از اون وسط برگشت گفت: این سیاه های بوقی

بلا فاصله نگاه دامبلدور متوجه زاخی و آناکین و راهب چاق ...شد. دامبل طوری به این سه نفر نگاه میکرد که انگار داره اون ها رو اسکن میکنه
بعد نگاهش متوجه زاخی شد . بیشتر از بقه به زاخی خیره مونده بود. آثار ترس توی چهرش به خوبی قابل دیدن بود . بعد بدون اینکه حرفی به کسی بزنه به زاخی اشاره کرد که دنبالش بره . آناکین و چن تا دیگه از بچه ها هم دنبال دامبل و زاخی راه افتادن ولی دامبلدور به اون ها توجه نکرد حتی بهشون نگفت که برگردن
بعد از دقایقی که به سکوت گذشت دامبلدور از زاخی پرسید: چند وقته که این کابوس ها رو میبینی؟

زاخی ناگهان ایستاد و مستقیم به دامبلدور نگاه کرد
آناکین و دو تا دیگه از بچه ها هم که دنبالشون می اومدن با تعجب به دامبلدور نگاه کردن
دامبلدور ادامه داد: مثل اینکه این کابوس ها تاثیر بدی روی تو گذاشته
اینقدر بد که میخواستی از مدرسه بری پیش لرد ولدمورت

زاخی با اکراه گفت: اون میخواست منو از نظارت برداره . در حالی که آناکین هنوز ناظر بود. میخواستم بدونم چرا

دامبلدور گفت: اون خوبا ها خواب واقعی نیست همش ....
ادامه دارد




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
#23

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
هنگامي كه نيك گرم معرفي خودش بود دو بچه پشت سرش مشغول صحبت بود
-دفعه قبل كه بهش مشت زدم دستم ازش رد شد و يه احساسه خاصي داد ببين
پسرك مشتشو هوا برد يه ضربه به سر ميك زد اما رد نشد چون نيك ديگه روح نبود بلكه يه انسان بود نيك بلافاصله رو زمين ولو شد
چند ساعت بعد بچه ها تازه از ديدن نيك در بيمارستان خلاص شده بودن
حالا اونها جايي بودن كه بايد در مورد اپارات در موردش صحبت ميشد زاخي گفت:بايد از لرد اجازه بگيرم تا بتونيم بزنيم
صداي يه سفيد اومد:نه بايد از دامبل اجازه گرفت
-يعني برا اينكه ما مرگخوارا را وارد اينجا كنيم از دامبل اجازه بگيريم
-دقيقا
-يه چماقي چيزي بديد من بزنم تو سر اين اثلا تو كي هستي
تريپ جيمز باندي:جك.ادوارد جك
البته ديگه فرصت نكرد كه بگه يه سفيد كوچوله چون نفرين زاخارياس حسابه اونو رسيد
و سريع يه جغد كوچيكو برا جلب رضايت لرد فرستاد
در همين حين پروفسور به دامبلدور نيز به اين رفتا امدو شك كرده بود به اون نزديكي اون همه دور جك جمع شدند تا از ديد البوس دامبلدور پنهون بمونه
دامبلدور :چيزي شده
همه دسته جمعي:نه
ولي هنگامي كه داشت دامبل ميومد يه صدايي گفت:پروفسور دامبلدور
البوي با تعجب برگشت جمعيت شكافته شد و ادوارد نمايان شد:اينا ميخوان..اينا ميخوان.....
البوس:بگوببينم اينا چي ميخوان
ادوارد: اينا ميخوان اينا ميخوان

البي:چي
(اينا از حقه ها كارگردانه كه پسته به قسمت بعدي بكشونه)
ادوارد دوباره گفت اينا ميخوان اينا ميخوان


ویرایش شده توسط ادوارد جک در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۸ ۲۲:۱۴:۲۳

روح جنمار قديم ميكند:

[url=http://ww


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
#22

نيكلاس  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶
از خوابگاه هافل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 246
آفلاین
- اونجا میشه آپارت کرد . من باید ارباب رو ببینم. ولی آپارات بلد نیستم
ناگهان صدايي از پشت سرشان گفت:
ميتونم كمكتون كنم؟
همه برگشتند و به صاحب صدا نگاه كردند.
زاخي با خشانت گفت:
نيك بي كله!!! تو اينجا چيكار ميكني؟ كي به تو گفت بياي اينجا؟
ورونيكا ادامه داد:
نه. نميتوني. به تو ربطي نداره. اين يه مساله‌ايه كه فقط به هافليها ربط داره. زودتر از اينجا برو
زاخي صحبتهاي ورونيكا رو ادامه داد و گفت:
زود باش برو. برو پيش بچه‌هاي گريف
نيك مات و مبهوت گفت:
اما من.......
دورنت صحبتهايش را قطع كرد و با فرياد گفت:
مگه نميشنوي؟ بهت گفتن برو تو گروه خودت!!!! ( چه خشن)
- اما من از اون گروه استعفا دادم و اومدم به هافل. با يه شناسه جديد
زاخي كه از تعجب دهانش باز مانده بود با ترديد به نيك نگاه كرد و گفت:
مطمئني؟ از كجا معلوم تو جاسوس گريفيها نباشي؟
- نه اون جاسوس نيست!
آناكين كه در حال اداي اين جمله بود به سمت آنها آمد و به پشت نيك زد و ادامه داد:
نيك برادر منه. برادر دوقلوي من. ما با هم 1 ساعت اختلاف داريم.ولي تنها چيزي كه اهميت داره اينه كه اون الان يه هافليه!!!
و به كمك نيك ميتونيم بهتر و سريعتر هافل رو بسازيم. با شناختي كه من از برادر كوچكتر خودم دارم ميدونم كه اون طرحهاي زيادي براي بازسازي هافل داره. فقط كافيه كه به نيك كمك كنيم تا با محيط جديد زودتر آشنا بشه.




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
#21

آناکین  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۲۳ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
از زیر سایه ی ارباب لرد ولدومرت کبیر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 329
آفلاین
زاخی با بیشترین سرعت ممکن به سمت در تالار رفت و از آن خارج شد
چند تا از بچه ها هم به سرغت به دنبالش رفتن ولی انگار زاخی غیب شده بود

همهی بچه ها به سمت سالن ورودی هاگوارتز رفتن زاخی اونجا هم نبود
ولی بچه های که تو خوابگاه بودنمتوجه شده بون زاخی بعد از دیدن چیزی در حیاط مدرسه به شدت عصبانی شده و کنترل خودش رو از دست داده

همهی بچه ها فورا به سمت حیاط مدرسه رفتن ولی هیچ خبری از زاخی نبود نه توی گل خونه ها رفته بود نه سمت جنگل نه سمت دریاچه
بچه ها که دیگه ناامید شده بودن تصمیم گرفتن برگردن به سمت در موردی قلعه که یکی از بچه ها از دور زاخی رو دید
زاخی درست جلوی دروازه ی ورودی هاگوارتز ایستاده بود
انگار در جا خشک شده بود . داشت به دقت به بیرون مدرسه نگاه میکرد . بچه ها به آرامی به سمت زاخی رفتن . حالا همه ی بچه درست پشت سر زاخی ایستاده بودن ولی انگار زاخی کسی رو نمیدید . هنوز به بیرون مدرسه نگاه میکرد.

یکی از بچه ها از زاخی پرسید : اونجا چیه؟

زاخی برگشت و با تعجب به بچه ها نگاه کرد بعد بدون اینکه حرفی بزنه برگشت و به بیرون خیره شد
بعد از چند لحظه با دست به جاده ی بیرون مدرسه اشاره کرد و آهسته گفت:
- اونجا میشه آپارت کرد . من باید ارباب رو ببینم. ولی آپارات بلد نیستم




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
#20

نيكلاس  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶
از خوابگاه هافل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 246
آفلاین
خارج رول: بچه‌ها سلام. من از امروز يه هافلي به حساب ميام. براي شروع گفتم از اينجا شروع كنم. اما نميدونم خوبه يا نه.
اگه خوب نبود از رول قبلي ادامه بدين.
--------------------------------------------------
همه ي بچه ها به سمت پنجره هجوم بردن تا ببينند كه زاخي چه چيزي ديده كه اين همه مضطرب شده ...
همه مثل زاخي از تعجب و ناراحتي فقط به بيرون نگاه ميكردند. بيرون، وسط حياط نيكلاس استبنز برادر دوقلوي آناكين بود كه با چندين چمدان در دست وارد حياط شده بود.
در نگاه اول همه او را شناخته بودند. او همان نيك بي سر گروه گريف بود كه با تغيير گروه و شناسه وارد حريم خصوصي هافليها شده بود.
در اين هنگام زاخي هم به نيكلاس رسيد و با تشر گفت:
كي به تو اجازه داد اينجا بياي؟ تو يه گريفي هستي. ما به هيچ عنوان تو رو اينجا قبول نميكنيم. از همون راهي كه اومدي برگرد.
نيك كه از اين حركت زاخي متعجب شده بود دهان باز كرد كه چيزي بگويد اما در همين حين يك نفر از پشت زاخي گفت:

بچه ها این پست رو در نظر نگیرن


ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۸ ۱۴:۰۷:۱۴



Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
#19

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
زاخي بعد از اينكه از اتاق بيرون اومد با عصبانيت به سمت ديوار قبلي رفت و شروع به تميز كردن آن كرد . در حاليكه سخت در فكر بود و داشت به خوابي كه ديده بود مي انديشيد . همانطور كه مشغول انجام دادن كارش بود پيش خود زمزمه كرد :
يعني واقعا اون يه خواب بود ؟ نكنه تحقق پيدا كنه !
ناگهان احساس كرد كسي او را به اسم مي خواند . چرخي زد و نگاهي به پشت سرش انداخت و ورونيكا و اريكا و دورنت و ادوارد را ديد كه پشت سرش ايستاده اند .. اريكا چند قدمي به سمت او جلو آمد و او را با ترديد نگاه كرد . بعد گفت :
خب ،‌ زاخي . ما فكر مي كنيم كه تو امروز بر خلاف صبح ، حالت زياد خوب نيست .
ورونيكا ادامه داد : به خاطر همين هم حاضريم بهت كمك كنيم .
دورنت : يعني اينكه ... منظور ما اينه كه ما حاضريم به جاي تو ديوارها رو تميز كنيم .
اريكا اشاره اي به لباسهاي خيس و سرو وضع آشفته ي او كرد و گفت :
تو هم برو لباسهات رو عوض كن و خودت رو مرتب كن و يه استراحتي بكن .
بعد ادوارد به سمت زاخي حركت كرد و دستمال و سطل آبي را كه حالا تقريبا چيزي داخلش نمانده بود، از دست او گرفت و با مهرباني دستي به پشتش زد و گفت : برو رفيق !
زاخي با تعجب به آن چهار نفر نگاهي انداخت و لب گشود تا تشكر كند كه اريكا انگشتش را به نشانه ي سكوت روي لبانش گذاشت و به او اشاره كرد تا برود.
زاخي هم با مهرباني نگاهي به آنها انداخت به طرف خوابگاه حركت كرد . براي چند لحظه كنار پنجره ايستاد و با دقت به بيرون نگاه كرد . ناگهان رنگ صورتش به سرخي گراييد و بلند فرياد زد : نه . من اجازه نمي دم .
و بعد در ميان نگاه حيرت زده ي همه با عجله به سمت در خروجي تالار دويد .
همه ي بچه ها به سمت پنجره هجوم بردن تا ببينند كه زاخي چه چيزي ديده كه اين همه مضطرب شده ...



Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ جمعه ۶ مرداد ۱۳۸۵
#18

راهب چاقold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۲ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷
از پشت میز کامپیوتر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
آناكين مات و مبهوت به زاخي نگاه مي كرد بلكه بتواند ذره اي از منظوري كه حتما داشت را منوجه شود،ولي برقي كه در چشمان زاخي مي درخشيد چيزي جز خشم بي امان او را نشان نمي داد ، مونتاگ ناگهان متوجه تعجب تمسخر آميز اطرافيانش شد...ولي او نمي خواست زاخي در اولين روزهاي ورودش اينطور ضايع شود! بنابراي به سمت او رفت و آرام گفت:
- زاخي ، جان من توي خواب چي ديدي كه اينقدر ناجوره؟مي گم بيا بريم توي يه اتاقي كه تنها باشيم...بيا ديگه!
زاخي كه ديگر فرياد نمي زد بدون اينكه جواب بدهد پشت سر مونتاگ به راه افتاد . بچه ها همچنان به آنها نگاه مي كردند .

سه اتاق آنطرف تر از سه اتاق آن طرفتر(!)

_ زاخي جون ببين اگه مشكلي داري بگو بين خودمون حلش كنيم...تو كه نمي دوني اين ساحره ها چجورين...فكر مي كنن حالت رواني داري!
ولي زاخي همچنان به مونتاگ حسودي مي كرد...ارباب مي خواست او را از نظارت بر كنار كند در صورتي كه مونتاگ همچنان ناظر بود!ولي گفن اينها كمي احمقانه بود... زاخي ترجيح مي داد به سكوت خود ادامه دهد ولي مونتاگ گفت:
- آخه ما كه با هم مشكلي نداشتيم..تو يهو چت شد؟ الانم اگه چيزي شده بگو اگه نه يه جوري ماست ماليش مي كنيم بره!
زاخي كه همچنان سعي مي كرد با حس نفرتش نسبت به آناكين كنار بيايد گفت:
- هر جور دوست داري
آناكين كه به شدت تعجب كرده بود گفت:
- زاخي؟يعني واقعا مشكلي هست؟ ببين ما كه با هم رو در بايستي نداريم....
زاخي از اتاق بيرون آمد و با عصبانيت سر ساحره هاي پشت در داد زد

مونتاگ هم چند لحظه بعد بيرون آمد و به تالار رفت در اين فكر بود كه قضيه رو چطور از نظر ديگران پر اهميت نشان بدهد...


***
خارج از رول:شرمنده كه طنز نشد ولي اين قضيه در اين قسمت چيز چنداني براي خنده دار شدن نداشت...فقط اميدوارم درست متوجه منظور زاخي از داد زدنش شده باشم ، ديگه اينكه با اين پست برگشت خودم رو به هافل اعلام مي كنم

راهب جان اول بازگشتت رو تبریک میگم و دوم یه یاد آوری بکنم حتما نباید همه جا طنز باشه که خود این تاپیک بدون سژه یطنز خیلی خوب داره پیش میره (مخصوصا همین 4 تا پست آخر)


ویرایش شده توسط آناکین استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۶ ۲۱:۳۷:۳۱

فقط عشق به ارباب وجود دارد وکسانی که از ورزیدن آن عاجزندتصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.