هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۰:۳۶ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۵
#64

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
بليز، ايگور و آرامينتا با صداي پاق دگري توي پادگان آپارات مي كنن!
هنوز آپاراتشون خشك نشده كه ايگور مياد پشت رداي آرامينتا پناه ميگيره.

آرامينتا: اينجا چه خبره؟
- اون مي خواد منو بكشه! خودش اينو گفت!!
- پيتر..ا...يعني آرامينتا اون دروغ ميگه..!!
- هر دوتاتون خفه شيد ببينم! من اينو نميگم...اينارو ميگم!

و به جمعيت محفلي اشاره مي كنه كه بر و بر دارن اونارو نگاه مي كنن. در اين بين چهره ي استرجس( كه مشخص نيست چجوري از اين جا سر در آورد يا بود!) از همه روشن تر و نوراني تر بود.
با خنده اي شيرين و پليد رو به سه مرگخوار كرد:

- به به...ما براي دزدينتون قرار بود بياييم خانه ريدل...ولي خوشحالم كه خودتون اومدين...بگيرينشون!

و همزان همه جا پر شد از نور هاي رنگارنگ، صداي جيغ و داد و سيلي زدن و مشت پرت كردن(!) و انواع اقسام ديگه!

- وايستين ببينم! ما به سمت كي داريم طلسم مي فرستيم!؟

ملت محفلي: مرگخوارا!

اما در نگاهي سريع مشخص شد كه هيچ مرگخواري در اتاق نيست!!

پادگان نظامي
يكي از اتاق هاي مجهول الحال!**

- اوف...خوب تونيستيم در...ا...
بليز با ديدن برق! چشماي آرامينتا حرفش رو نيمه تموم گذاشت.

- خوب كدوم يكي از شما دو تا قراره براي من توضيح بده چرا ما وسط يه مشت محفلي آپارات كرديم؟

بليز و ايگور:

- خوب الان وقتش نيست! وقتي برگشتيم در موردش صحبت مي كنيم. حالا...ايگور تو ميري اين طرف(سمت چپ) و بليز تو هم اين طرف( سمت راست) وايي به حالتون اگر چيزي پيدا نكنين و به دردسر ببيفتين!!

پادگان نظامي
يك از اتاق هاي مجهول الحال دگر**

محفليا روي زمين نشسته بودن و داشتن با بيچارگي همديگه رو نگاه مي كردن.(نكته: هدويگ روي لبه ي يكي از پنجره ها نشسته بود!)
اگر جلوي مرگخوارا رو نمي گرفتن ديگه كارشون تموم بود.

- هي...من يه چيزي پيدا كردم!

نگاه همه به طرف سارا برگشت كه با لبخندي مليح و نگاهي مغرورانه جلوي يك وسيله ي ماگلي نشسته بود!

- ببينين اين لپ تابه. موقع مبارزه من تونستم به لباس هر كدوم از مرگخوارا يه ردياب وصل كنم و حالا با استفاده از ارتباطات ماهواره اي ردشونو هر جاي پادگان كه باشن پيدا مي كنم!

ملت محفلي:

- خيلي خوب...به زبان ساده تر اينكه من مي دونم اونا كجان...و مي دونم كه مي تونيم چه بلايي سرشون بياريم


اووووه....ردیاب؟ جالبه ولی اگه از یه وسیله جادویی استفاده می کردی فکر می کنم بهتر بود!در کل پست خوبی بود....و ادامه دادنش راحته

4 از 5


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۰ ۰:۵۷:۲۸
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۰ ۲۱:۳۹:۵۴
ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۱۷:۴۱:۴۹


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
#63

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
هدویگ : نه صبر کن ... این کارو نکن !
ایگور : بلیز جون مادرت منو نکش !
بلیز : فقط یه دقیقه صبر می کنم .

هدویگ گوشی رو از جیبش در میاره و شروع می کنه به شماره گرفتن .
دینگ دونگ دیرینگ دنگ دانگ !
- الو سلام . راجع به اون قضیه هه بودا که ایگورو لازم داشتیم واسه خنگیش . هنوزم لازمش داریم یا نه ؟ ... لازم نداریم ؟ ... خب پس ردیفه ... مرسی بای.

بلیز : چی شد ؟
هدویگ : بکشش ردیفه !
ملت :
ایگور : نه جون مادرت نکش ! هدی تو یه کاری بکن... مودی . من که قار قار می کردم برات ! تو یه کاری بکن ... سارا ، چو ... نه ... کمک
بلیز می خواد طلسمو بزنه که ناگهان دستش شروع می کنه به سوختن و چوب دستی از دستش میفته .

ایگور :

بلیز : احمق علامت شومه داره می سوزه ... ارباب کارمون داره .
ایگور : اِ راست میگیا !
و دستشو می گیره و شروع به داد و بیداد می کنه .
ایگور : آی دستم می سوزه مامانی !
فوووووت فووووت !

ملت محفلی کف زمین ولو شدن .

ایگور داره دستشو فوت می کنه تا نسوزه !
بلیز یه دونه می زنه پس کله ایگور و دستشو می گیره و آپارات می کنه و اونو هم با خودش می بره .

--- خانه ریدل ها ---

- احمقای بی خاصیت ... گند زدید !
بلیز : ارباب همش تقصیر این بود .
- خفه ! ... یه بار دیگه میرید و ایندفعه اگه با هورکراکس نیاین من می دونم و شما ... میدونین که می دمتون دست دالاهوف !
بلیز و ایگور :
- البته این دفعه ملی فلوا هم با شما میاد .
بلیز و ایگور :
- دِ برید دیگه !
صدای سه تا "پاق" پشت سر هم شنیده می شه .....

پست خوبی بود! فکر نمی کنم که ایرادی داشته باشه... بالاخره هر چی باشه شما استاده ماییییی!

4 از 5


ویرایش شده توسط سارا اوانز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۱۷:۳۷:۳۶



Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ دوشنبه ۴ دی ۱۳۸۵
#62

الستور مودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۱ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵
از یک جای دور ولی نزدیک به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 192
آفلاین
مودی پشت لپ تاپ نشسته و با این حالت به مانیتور خیره شده که ناگهان پادی وارد میشه .
مودی مانیتور رو خاموش میکنه و از حولش کی برد .... ناگهان کوروش کبیر ظاهر میشه : ای مودی فارسی را پاس بدار بگو صفحه کلید .... بله بله .... از حولش صفحه کلید رو پرت می کنه تو دیوار .
- معمولا می خوان تو دستشویی هم برن میگن : اهم ... اهم
پادی دستش رو روی سرش که درد می کنه میزاره : خوب ، اینجا که دستشویی نیست .... اینجا چادر مودیه .
مودی : خوب عزیزم ، خوشگلم .... بنال ببینم چی میگی !
پادی که خر کیف شده : برای اولین بار یکی با من قشنگ حرف زد ... خدایا شکرت ... خوب ببین جلدی می پری میری پیشه هدی اینا .... راستی داشتی توی کامیپوترت چی میدیدی ؟
مودی : هیچی عکس های بچگیم بود !
پادی : خوب پش هیچی ، یک لحظه فکر کردم داری عکس های بی ناموسی می بینی !
مودی : من عمرا و بعد از چادر خارج شد .....
پادی که تو چادر تنها بود به پشت کامپیوتر بود و با کمی اطلاعات ( البته هیچی نمی فهمه این فقط اصل قدیر ژانگولره ) وارد آخرین برنامه ها میشه و بعد استر نیز به این حالت در میاد و سر دردش رو فراموش می کنه .

کمی ... نه یکم بیشتر از کمی اونطرف تر

هدی که جنگ آسمونی رو شروع کرد سایه یک مرد چپر چلاغ رو توی جنگ می بینه : چو ... به این گداه پول بده بره بیرون از صحنه الان این وسط تیکه پاره میشه .... چو به سمت مرد ژنده پوش می دود : ببخشید ، آقا اینو آقا فردین ... ببخشید آقا هدی دادن .
- بیا اینجا ..... این کیسه گالیون رو ببر بهش بده بگو گدا خودتی و هفت جد جغدت !
چو : اوه مودی ببخشید ، من نشناختمت ... راستی کم بود نیرو داشتیم تو رو فرستادن ؟
مودی : فضولیش به تو نیمده .... می تونی الان بری پیش سارا لیگه خاله بازیتون رو ادامه بدین .
چو قیافهء مظلومی به خودش میگیره : تو هم میای بازی کنیم یک یار کم داریم ؟
مودی با این حالت :grin: : حیف که ضعیفه ای و گرنه این شکلک رو حرومت می کردم .
به دلیل حضور افراد زیر 15 سال این صحنه های اکشن پخش نمی شود .
مودی بعد از چند لحظه : چو تو چرا اینقدر سریع شاکی میشی ؟
چو یک اخمی می کنه و میره پیشه سارا که خاله بازیشون رو ادامه بدن .
هدی چندتا طلسم رو غیب می کنه و به سرعت میگه : به... سلام مودی جون دیونه خونه بود به دار المجانی تبدیل شد !
مودی که هنوز طی تاثیرات ضربات چو گیجه : حیف که .... الان نشونت میدم .
هدی از وردهای دو مرگخوار که به سمتش می امدند جان سالم به در می برد ولی در همون هین نور سبز خیره کننده ای از چوبدستی مودی به سمتش میاد .... هدی در این و بعد به حالت ( جفد سوخته )

به فاصله 5 قدم .... شاید بشتر اونطرف تر

سارا : جر زنی نکن ... من خاله ام !
چو یک مشت به سمت سارا حواله می کنه : نخیر من خاله ام !
سارا مشت چو را با دستش از مسیر منحرف می کنه : تو خیلی بد جنسی من دیگه اصلا بازی نمی کنم .
چو : دخترهء لوس
و بعد هر جفتشون به سمت همدیگه :

چند قدم داخل منطقه محاصره شده .....

ایگور : هوم .... میگما بلیز اینا کجا رفتن .
بلیز : این مهم نیست .... مهم اینه که چرا منو به این کرکس ( هدی ) لو دادی !
ایگور : نمی دونم چرا !
بلیز : خاک بر سرت ، الان معنای خیانت رو نشونت میدم ... یخیهء ایگور رو میگیره و بعد چوبدستیش رو میزاره رو مخ ایگور که البته همونی که نداره رو میگم ... کسی بیاد جلو این لعنتی رو می کشم
هدی و مودی : پر پر کردن هم دیگر رو ول می کنن و به دو مرگخوار نگاه میکنن ... چو و سارا هم بی خیال دعوا میشن و موهای هم دیگر رو ول می کنن و با فاصلهء آسلامی به کنا هدی و مودی میان .
هدی : تو می خوای چی کار کنی ؟
بلیز : می خوام بشریت رو از دست این جونور نجات بدم !
محفلی ها :

نوشتنت بهتر شده و تیکه هات پخته تر شدن ... سعی کنی یه خورده از دوز توهینیش کم کنی خیلی خیلی قشنگتر می شن ... با پستت تقریبا حالیدم نسبت به پستای قبلیت خوب بود .

4 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۵ ۱۷:۰۳:۲۵

تصویر کوچک شده










[b][size=med


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ دوشنبه ۴ دی ۱۳۸۵
#61

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
بلیز یه تنه می زنه به ایگور که اشتباهی می خوره تو گردنش که مثلا منو نگا!
_چی می گی تو؟ چرا می زنی تو گردنم!
بلیز یکی دیگه می خوابونه تو گوشش و میگه:
_حرف نزن! ما باید یه کاری بکنیم....شاید هورکراکس رو پیدا نکردیم ولی بهتره جونمون رو نجات بدیم!
ایگور فقط نگاش می کرد!
_می فهمی الان دارم چی می گم؟ یه سری حداقل تکون بده!
ایگور سرش رو تکون می ده و میگه:
_خب یعنی چی؟
بلیز عصبانی می شه از جاش یه دفعه بلند می شه و ایگور رو هل می ده اون ور و میگه:
_همین جا بمون تا بمیری! من رفتم...این لرد هم با همراه انتخاب کردنش!
ایگور:
وجدان لرد:
بلیز:
بلیز به طرف نامعلومی حرکت می کنه!

هدویگ توی آسمون یه نگاه میندازه طرف بروبچس روی زمین! بعد تو بلندگوش داد می زنه:
_هوی ایگور! اون بلیزه کو؟
ایگور هم که خیلی بچه ساده ایی بوده با دست طرفی که بلیز رفته بوده رو نشون می ده! بلیز سرش رو از توی بوته ها در میاره و میگه:
_آدم فروش! چرا به اون جغده می گی من کجام؟ کم داری نه؟
ایگور اینجوری می خنده و سرشو به علامت تأیید تکون می ده!

یه دفعه استر از اون پایین یقه هدی رو می کشه طرف خودش و میارتش کنار دستش!
هدویگ:
_تو چجوری این کار رو کردی! چه دست بلندی داری!
استر یکی می خوابونه تو پس سر هدی که در همون لحظه پراش می ریزه و میگه:
_تو به چه حقی گوش وایستادی! شاید اونا نخوان تو گوش بدی که چی میگن!
هدویگ در حالی که پراشو جمع می کرد به این حالت شد و بعد دست گذاشت روی پیشونی استر و گفت:
_استر جون بدجوری داری تو تب می سوزی...می خوای بری بقیه خوابتو بکنی...بدجوری داری دو دو می زنی!
استر سرش رو می گیره و میگه:
_آره بدجوری سرم درد می کنه! راستی اینجا کجاست؟
بعد بلند میشه و به سمت چادر ها می ره! همون طور که داشته اون طرفی می رفته یه دفعه یه فکری به ذهنش می رسه !
_بهتره من که می خوابم اونا دست تنها نمونن! برم چند نفر رو بیدار کنم برن پیششون!
پس به همین جهت راه رو عوض می کنه و میره طرف چادر کسایه دیگه تا اونها رو بلند کنه واسه محفل بجنگن!

از نظر من افت کردی ... از تیکه های خز و خیل استفاده نکن ... انقدر در گوش زدن و پس گردنی زدن و اینا دیگه خز شده ... نو آوری داشته باش !!!
چت زدن استرجس باحال بود !
و البت بهتره داستان شلوغ نشه ... انقدر آدم جدید وارد کردن اونم بی هیچ دلیل خاصی داستان رو خراب می کنه ... و ایگور رو هم خیلی گیج نشون دادی که اینطوری نیست فکر کنم !
به هر حال نسبت به پستای قبلیت (یکی دو هفته پیش) پست خوبی نبود .

3 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۵ ۱۶:۵۲:۲۵


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۹:۲۷ جمعه ۱ دی ۱۳۸۵
#60

الستور مودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۱ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵
از یک جای دور ولی نزدیک به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 192
آفلاین
سارا چنان جیغی کشید که بلیز بی چاره در آن واحد خودش رو خیس کرد و بیل رو انداخت و در رفت ... هدی بدبخت هم ، همه پرهاش مجددا ریخت .
پادی که کله اش رو حی تکون میداد تا ببینه چی شده آخر رو به هدی کرد و گفت : تو خجالت نمی کشی جلوی یک خانم کرک و پرت رو میریزی زمین .... سارا من ازت معذرت می خوام و بعد جلوی هدی رفت و ایستاده یکم تو چشاش نگاه کرد و یک مشت به صورتش حواله کرد ولی هدی اینبار دست پادی رو رو هوا قاپید و با پنجه زد ...... پادی بیچاره که دیگه هم تعجب کرده بود و هم از درد به خودش می نالید گفت : این صحنه تو متن نبود !
هدی : خودم اضافه کردم
چو و سارا رو به هر دو محفلی ارزشی : خجالت نمی کشید ؟ بس کنید باید بریم اون دو تا رو پیدا کنیم .

کمی اون طرف تر..... نه اون طرف تر

ایگور که هنوز داشت زمین رو می کند : چی شد چرایکدفعه فرار کردی ؟
بلیز که شلوارش همچنان خیس بود یک بیل ظاهر کرد : هیچی میدونی ... فکر کردم بیلت خورد به جان پیچ ولدی .
ایگور : نه بابا ، خیالت راحت ، فقط یک گلدون رو زدم شیکوندم ، اونم چون تو مسیر بیل بود اینطوری شد !
بلیز : تو زدی جان پیچ رو خراب کردی ؟
ایگور : یک گلدون ......
- شما در محاصره محفل ققنوس هستید از جاتون تکون نخورید !
پادی محکم میزنه تو سری هدی و بلندگو رو ازش میگیره : خفه شو ... این چه وضعه حرف زدنه .... الان یادت میدم .... ها کاکا بیا بیرو ، دستت رو سی آسمو بگیر و چوبدستی ات بنیشان زمین .
هدی که هنگ کرده : این لهجه کجایی بود ؟
پادی : جنوب لندن

ایگور : ما از همینجا اعلام می کنیم بی گناهیم .
پادی : تو دادگاه معلوم میشه .
ایگور : به خدا من تا الان فقط آبنبات دزدی کردم !
بلیز میزنه تو سر ایگور : خفه شو ... اعتراف نکن ... یکم دیگه حرف میزدی قضیه بارتی بات ها لو میرفت .
پادی : حالا تسلیم میشید یا نه ؟
بلیز : ما تا آخرین نفس می جنگیم .
ایگور : دروغ میگه ... من نمی جنگم !
هدی رو به چو و سارا : بچه ها شما از اون پشت برید من هم از اینطرف میرم .... هو پادی بیا اینجا ..... ما ها داریم میریم تو از کدوم طرف میری ؟
پادی با اصل ژانگولر یک دکمه ای رو میزنه و کلی پرژکتر روشن میشه و نورها محوطهء پادگان را روشن می کنن ... پادی دستی به صورتش میکشه : من هم از اینجا مراقبم .
هدی :
چو و سارا در بین شاخه ها غیب شدن .... هدی هم به سمت آسمان اوج گرفت .....

شروع خوبی بود ... پایان زیاد جالبی نبود .
بیشتر روی پیش رفتن سوژه کار کن . سوژه های قشنگتر .
تمرین و تکرار تنها نصیحتمه !

3 از 5


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۱ ۹:۳۸:۱۶
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲ ۱۴:۲۰:۱۲

تصویر کوچک شده










[b][size=med


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۵
#59

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
چو و سارا همینطور با خشم هدویگ رو نگاه می کردن که ناگهان هدویگ چیزی به خاطرش اومد و از جا پرید .
هدویگ : فهمیدم ... فهمیدم .
سارا و چو : چی رو فهمیدی ؟
هدویگ : بابا خب پست قبلی رو نمی شد ادامه داد ... مجبور شدم یه چیزی بنویسم دیگه !
استرجس خیلی تند به سمت هدویگ اومد و یه دونه خوابوند در گوشش . پرای هدی ریختن روی زمین .
هدویگ در حالی که سعی می کرد حجابشو جلو نامحرم حفظ کنه (!) رو به استرجس گفت :
- وااا ... چرا می زنی خب !؟
استرجس : مرتیکه ارزشی ... تو مثلا ناظری و الگوی بقیه ... این چه وضع شروع کردن روله ؟ ... ارزشی بازی در این حد ؟
هدویگ که پراشو از روی زمین جمع کرده بود ، در حالی که کماکان در تلاش برای حفظ حجاب بود به گوشه ای رفت و پشت درختی قایم شد و در حالی که داشت کاری نامعلوم می کرد گفت :
- خب مجبورم ... نمی فهمی ؟ ... مجبورم !

سارا و چو داشتن اطراف رو وارسی می کردن تا شاید بتونن حرکتی از مرگخوارا ببینن و بهشون حمله کنن .

---

ایگور و بلیز داشتن زمین رو می کندن . بلیز با بیل خاک ها رو کنار می ریخت و ایگور هم با کلنگ زمین رو نرم می کرد .
- بلیز ... می گما ... مطمئنی ارباب همینجا رو گفت ؟
- آره بابا ... نقشش الان تو جیبمه دیگه ... تازه نشونه هم داده بود ... گفته بود بغل یه درخت گنده که شبیه عدد هفته ... خب همین درخته دیگه .
- باشه ... پس زودتر بکنیم و هورکراکسه رو پیدا کنیم ... ببین واسه یه هورکراکس چه بدبختیا که نباید بکشیم !

---

سارا و چو ، به همراه استرجس و هدویگ که پرهاش رو دوباره به بدنش چسبونده بود ، داشتن توی پادگان راه می رفتن .
ناگهان مقادیر زیادی خاک بر سر هدویگ شد(ریخت) !
هدویگ : چه مشکوک ... اینا چی بود رو سر من ریخت !
سارا به سمت هدویگ برگشت و با دیدن بلیز که با بیل می خواست بزنه تو مخ هدویگ ، جیغ بلندی کشید ..............................




Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۵
#58

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
استرجس در حالی که در جلو راه میرفت با حالتی سریع ایستاد و باعث شد که سارا و چو با او برخورد کنند.او نیز به شدت به زمین خورد و با حالتی نگرانی بلند شد و گفت:
_من...من..اینجا چیکار می کنم.
سارا و چو در حالی که با تعجب به او نگاه می کردند سکندری خوردند و بار دیگر با استرجس برخورد کردند ولی استرجس اینبار تعادلش را حفظ کرد و به زمین نخورد.هدویک در حالی که نفس نفس میزد گفت:
_شما چرا توی راه من وایستادید.
سارا و چو:
هدویک در حالی که به شدت زرد شده بود گفت:
_خوب ببخشید.
سارا و چو در حالی که دوباره به خود آمده بودند به هم نگاهی انداختند و گفتند:
_بهتره بریم اونا رو بگیریم.
استرجس در حالی که به آن دو نگاه میکرد گفت:
آها الان یادم اومد جریان چیه؟
هدویک در حالی که سر خود را به دیوار می کوبید( ) گفت:
_پس بقیش رو واسه کی تعریف میکردم؟
استرجس در حالی که به هدویک نگاه می کرد گفت:
_خوب...ول کن دیگه..بریم..بریم.
هر سه نفر با هدویک به سمت محل مورد نظر شروع به حرکت کردند.هوا گرم بود و راه رفتن کمی سخت بود در حالی که آنها به مکان مورد نظر نزدیک میشدند دل شوره شان بیشتر از پیش میشد.هدویک در حالی که با پر هایش مکانی را نشان می داد گفت:
_اونجاست.اونجا دیدمشون.
استرجس در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود( )گفت:
_لعنت به تو پرنده نفهم.آخه تو نخوندی اینجا چی نوشته.ها...اینجا نوشته پر کردن کپسول گاز و هوا و...با کمترین هزینه.
چو و سارا هم که دست کمی از او نداشتند با خشم به هدویک نگاه می کردند هدویک در حالی که از ترس زرد شده بود نمی دانست چه باید بکند ناگهان......

خب ... یه سری چیزو می گم که خیلی به چشم میان و باید حتما رعایت کنی .
اول از همه اینکه توی 90% توصیفاتت از "در حالی که" استفاده کردی ... خیلی تکراری شده بود و خیلی هم تاثیر گذاشته بود روی نوشتت .
دیگه اینکه توی جمله اول گفتی با حالتی سریع ایستاد ... خب این معنی درستی نداره ... مثلا می گفتی به طور نگهانی ایستاد یا خیلی سریع توقف کرد .... سعی کن روی این چیزا بیشتر دقت کنی .
راستی ، هدویگ درسته نه هدویک ... اینم یه غلط املایی شدیدا خفنه !

فعلا همینا کافیه

2 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۲ ۲۳:۰۴:۴۱
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۲ ۲۳:۱۳:۳۸

جوما�


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۵
#57

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
_استر تو رو خدا بیدار شو! دنبالمن! زود باش....
_کی ...کجا....کی؟
هدویگ می ره پشت استر قایم می شه!
_بیا بیرون قشنگ تعریف کن چی شده!
هدویگ یواش یواش می آد بیرون و تمام ماجرا رو براش تعریف میکنه! بعد هم میگه که اون دوتا اون بیرون مشغول بررسی بمب های هسته ایی (شخصا از به کار بردن این موضوع بدم میومد...مجبور شدم!)هستن و خلاصه اینکه سرشون گرمه!
استر یه تفکری می کنه و بعد یه دفعه از جا می پره و حالت آماده باش می گیره و میگه:
_به خاطر محفل به پیش!
و بعد به حالت رژه می ره از چادر بیرون! به سمت چادر های دیگه می پیچه! هدویگ با صدایی که بین داد و آهسته صحبت کردن بوده می گه:
_هی استر! از این طرف..اونا اونجا قایم شدن!
اما استر گوش نمی ده و یک راست وارد یه چادر دیگه میشه!
هدویگ هم مجبور میشه همین کار رو بکنه! وقتی وارد میشن می بینن که سارا و چو نشستن به بازی کردن!
سارا به حالت عصبانی از دیدن اونها:
_یاالـ...! بفرمایید تو دم در بده! بفرمایید چادر خودتونه یه چایی قهوه ایی در خدمت باشیم!
چو از جاش بلند می شه و میگه:
_معمولا وقتی دو نفر می خوان وارد چادر دو تا خانم محترم بشن اول چی کار می کنن؟ آفرین اول در می زنن یا یه اطلاعی می دن!واضحه؟
سارا به این حالت:
_حالا امرتون؟
استرجس که همچنان به حالت خبردار ایستاده بود گفت:
_دشمن حمله کرده! باید به پیش رویم و دشمن را نابود سازیم!
هدویگ یه نگاه به صورت استرجس می کنه که همین جوری به رو به روش خیره شده و حرف می زنه:
_نه به اونکه از خواب بیدار نمی شد نه اینکه حالا برای ما کلاس فرماندهی می زاره! دادش من بیا بیرون!
سارا و چو با شنیدن این موضوع سریع چوب دستی ها رو بر می دارن و دنبال استر راه می افتن بیرون!
_نمی خوایید بقیه رو خبر کنیم؟
استرجس همون طور که چوب دستی شو زده بود زیر بغلش و راه می رفت گفت:
_نه...طبق جغد خبر رسان ما دشمنان دو نفر هستن و هر زمان که از دو نفر تجاوز کرد بقیه رو خبر می نهیم!
هدویگ یه نگاه اینجوری می کنه و میگه:
_درست صحبت کن! من یکی از سران محفلم....تو چطور جرأت می کنی به من بگی جعد نامه رسان هان؟
_جغد ها معمولااینقدر فک نمی زنن!
و با پشت دست هدویگ رو شوت می کنه طرف یه درخت!
هدویگ:
خلاصه اینکه اونها راهی جایی می شه که به قول استرجس شر دشمنان محفل را از سر محفلی های فداکار کم کنند!
تا ببینیم چطوری؟؟

روز به روز داری بهتر می شی خانم اوانز !
الحق که خوب کاری کردم اسمتو گذاشتم خفنز !
پستت خوب بود ... کلا متعادل بود و نمی شه ایراد بزرگی بهش گرفت ... فقط تنها چیزی که می تونم بگم اینه که با تمرین و تکرار از این هم بهتر می شی ... خسته نباشی

4.5 از 5


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۲ ۲۲:۵۰:۳۶


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۵
#56

الستور مودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۱ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵
از یک جای دور ولی نزدیک به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 192
آفلاین
پادی پاشو .... پادی پاشو دیگه لعنتی .
شپلخ ، تق . پادی با مشت زد تو نوک هدویگ و بعد اون رو با یک حرکت از چادر پرت کرد بیرون .
هدی : حالا من چیکار کنم ، خاک بر سرم شد ..... هدویگ عین دیوانه ها دور چادر پرواز کنان می چرخید .
پادی از داخل چادر : هدی تا نیمدم بیرون ازت جغد کنتاکی درست کنم ، برو یکجا بتمرگ !
هدوی تهدید رو جدی به شمار میاره و سریع میره روی یک شاخه میشنه و بعد از جیبش کتاب راهنمایی در وقت گرفتاری اثر دامبلدور رو در میاره و شروع می کنه به خوندن .
چند لحظه بعد .....
هدی کتاب رو پرت می کنه به یکجای نا معلوم و با خودش میگه : ای بابا این لعنتی که اصلا چیزی در این مورد نداشت ، هو هو چیکار کنم ..... آهان فهمیدم .
هدی تا اومد پرواز کنه بره پادی با یک کتاب و سر باد کرده از تو چادر بیرون اومد و با این حالت هدی رو از نظر گذراند :
هدی : ه ههه هه .... پادی از قصد نبود .... راستی چه خوب که بیدار شدی .
پادی :
هدی : خوب .... اصلا برو بخواب .... فکر کنم بهتر باشه تنها برم .
پادی : ( اسمایلی نبود که پرتاب یک کتاب رو به سمت جغد داشته باشه و نشون بده کتاب تو صورت جغد فرو رفته )

محوطه پادگان .....

بلیز : بیا بریم ، الان میان میگرنمون ... مکسی کرد و ادامه داد .... یهو دیدی آوادکداورا بارونمون کردن ....پشتش لرزید .... یا می فرستن ما رو پیش دیوانه سازها می گن بوسهء بی ناموسی مون کنن .
ایگور : آخ جـــــــــــــون ، بالاخره یکی منو بوس می کنه و بعد اشکهاش رو پاک کرد .
بلیز :
در خیال ایگور : :bigkiss:
بلیز محکم میزنه تو سر ایگور .... ایگور از رویا بیرون میاد .
ایگور : به ولدی میگم حی منو میزنی !
بلیز : خفه شو ، اینقدر حرف نزن راه بیفت و بعد یک اردنگی نثار ایگور می کنه و میگه : این هم از طرف لرد سیاه .

هدویگ در آسمان ....

نوکش رو صاف و صوف می کنه و با حالتی خفن ( کسی ندونه فکر می کنه عقاب تو هواست ) پرواز می کنه .
هدویگ : هومک ، این دو تا عقب مونده اینجان . خوب پس الان حالشون رو میگیرم . و بعد اون دوتا رو از تو آسمون مورد ریزش بمب های هسته ای ( فضله ) قرار میده .

هووومک ... ببین ... اینجوری نوشتن برا کسی که قدرتشو نداره ، چیز خوبی نیست ... بدون هیچ فضاسازی خاصی فقط توصیفات لازم رو می کنی تا با کمترین توضیح بتونی صحنه رو شرح بدی .
این سبک نوشتن ها ، برای کسایی که قدرت نویسندگی بالایی دارن جواب می ده ... ولی برای کسی مثل تو ، از کیفیت پستت کم می کنه .
پیشنهاد می کنم که سعی کنی نوشته هات با فضاسازی بیشتری باشن ... مثالی که می تونم بزنم اینه که پستای سارا اوانز رو بخونی ... می تونی یه کمکی از نوشتنش الگو بگیری ... پستای خوبین ... بعدا می تونی خودت صاحب سبک بشی و هر جور که حس می کنی بهتره بنویسی ... فعلا فقط تقلید چاره سازه .

3 از 5


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۱ ۱۸:۰۹:۴۱
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۲ ۲۲:۵۶:۳۷

تصویر کوچک شده










[b][size=med


Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۵
#55

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
شب بود ... تاریک بود ... سرد بود ... خوف بود !

---داخل چادر ، در پادگان---

- هدی ... زیپ چادرو بکش ... خیل سرده من نمی تونم بخوابم .
- استر مگه نشنیدی دامبل چی گفت ؟ ... باید نگهبانی بدیم ... و من باید از یه جایی بتونم بیرون رو ببینم دیگه !
استرجس لحافش رو بیشتر از قبل روی خودش کشید و به هدویگ پشت کرد و سعی کرد بخوابه .
هدویگ داشت با دقت بیرون رو نگاه می کرد تا شاید چیز مشکوکی ببینه .

---محوطه پادگان---

- آروم برو ... ممکنه ببیننمونا ! ... آروم برو ! ... مراقب باش .
- اه ایگور می شه خفه شی ؟ ... خودم راهمو بلدم ! ... نمی خواد تو بهم یاد بدی !
- ولی آقای زابینی اگه اونا متوجه حضور ما بشن لرد سیاه بدجور مجازاتمون می کنه ... جون من یه خورده آرومتر ... مراقب باش ... شاخه زیر پات رو ... مراق..

تق ! پای بلیز روی شاخه رفت .

بلیز یه دونه خوابوند در گوش ایگور .
ایگور : چرا می زنی ؟
بلیز : انقدر حرف زدی حواسم پرت شد ... حالا می فهمن ما اینجاییم !

---

هدویگ به سرعت از چادر خارج شد تا منبع صدایی که شنیده بود رو پیدا کنه . دور و اطراف رو نگاه می کرد .
از گوشه ای صدای پچ پچ شنید و تونست با کمی دقت سایه های سیاه و مبهمی رو تشخیص بده . سریع داخل چادر رفت تا استرجسو بیدار کنه ......


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۱ ۱۵:۴۷:۴۸








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.