هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۰:۰۷ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۵

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
بادي كه آرام از لابه لاي برگها مي گذشت به گونش خورد . چشماش رو به سختي باز كرد. مي دونست كه ديگه خورشيدي نيست تا نورش چشماش رو اذيت كنه اما با اين حال هنوز فراموشش نمي كرد...گويي هنوزم خورشيد صبحها چشماش رو اذيت مي كرد.
از جاش كه بلند شد برگي رو روي رداش ديد. حتما كار باد بود. باد مي دونست كه اون برگهاي خشك شده ي پاييز رو دوست داره.
مثل هميشه به طرف كوره راه جنگل رفت. پيرمرد تنها كسي بود كه مي تونست باهاش صحبت كنه. هيچكس توي دهكده در مورد پيرمرد صحبت نمي كرد. هيچ كس نمي خواست اون رو به ياد بياره.
جنگل گرم بود. لبخندي گوشه ي لبش نشست. اون هميشه از بودن توي جنگل خوشش ميومد.
وقتي كلبه ي پيرمرد رو از دور ديد نا خودآگاه دستش رو بالا آورد و تكون داد. مي دونست كه اون هيچ موقع از كلبش بيرون نمياد، اما هميشه دست تكون مي داد.
توي اين مدت كه تنها شده بود، پرمرد براي اون همه چيز بود. صبحها به محض بيدار شدن پيش اون مي رفت. ازش خيلي چيزها ياد گرفت بود. پيرمرد باهاش خوب برخورد مي كرد. كاري كه هيچكس با يك بي كس انجام نمي داد. حتي بعضي وقتها بهش غذا هم ميداد،اون مي فهميدش. احساس مي كرد كه پيرمرد هم غمي داره...حتما اينطور بود، وگرنه كه نمي فهميد اون چي ميگه. البته اون هم در مقابل اگر پيرمرد چيزي از دهكده لازم داشت براش فراهم مي كرد.
ولي امروز قرار نبود هيچ يك از اين كارها رو انجام بدن. اون يك خواب ديده بود و مي خواست اون رو براي پيرمرد تعريف كنه چون مي دونست فقط پيرمرده كه خوابش رو مي مي خواد بشنوه.

وقتي در كلبه رو باز مي كرد خودش رو براي ديدن چهره ي خندان پيرمرد آماده كرد. اما در خونه به كلبه باز نمي شد. پشتت يك صليب بلند بود...خيلي بلند! اطرافش پر بود از سنگ هاي سخت و تيره.
باد اونجا هم مي وزيد و برگ ها رو حركت مي داد. يكي از برگها روي دستاش افتاد...برگ داشت به آرومي بهش لبخند مي زد...



خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به نام او که ما را اصیل پاک آفرید!




رزمرتا همچنان وحشت زده دائما در حالیکه که تنش می لرزید، دامبلدور و ایماگو را نظاره می کرد، اینیگو ایماگو با خونسردی کامل دست در ردای سیاهش کرد و چوبدستی اش را بیرون کشید و به دست گرفت و به را افتاد، دستگیره در را چرخاند و آن را باز کرد، پشت سر او دامبلدور با نگاهی متعجب در حال خارج شدن بود که در بین چارچوب در متوقف شد، رویش را به سمت رزمرتا چرخاند و گفت:
تو هم بیا پایین رزمرتا اما مراقب باش..پشت سر من بیا...
رزمرتا فورا از جایش بلند شد، با شتاب به دنبال دامبلدور از اتاق خارج شد و درب را بست و آمایکیوس را تنها گذاشت. صدای اصابت مشت های محکم به درب به گوش می رسید، آن سه نفر اکنون به پایین پله ها رسیدند، دامبلدور فورا انگشتانش را تکان داد و چراغ های خانه همه به طور کل خاموش شدند و خانه را در تاریکی به فرو بردند. اکنون صدای نفس کشیدن فردی که پشت درب ایستاده بود، شنیده می شد، دامبلدور دست رزمرتا را گرفت و او را به جلوی خودش فرا خواند، سپس با صدایی بسیار آرام و نازک گفت:
ببین رزی، بپرس کیه؟ خیلی آروم...باش...
رزمرتا در حالیکه قیافه اش همچنان وحشت زده می نمود چند قدم به جلو برداشت، از کنار ایماگو گذشت، سپس سرفه ای کرد و با صدایی لرزان پرسید:
کیه؟
صدای اصابت چند مشت محکم دیگر به گوش رسید، تا جایئیکه صدای ترق و آثار ترک خوردگی هم پدیدار گشت، صدایی محکم و استوار اما تا حدودی دخترانه و جوانی گفت:
باز کن لعنتی...درب رو باز کن...برای من ضد طلسم رو درب خونه ات میذاری!
رزمرتا وحشت زده جیغ کوتاه و آرامی کشید و فورا عقب عقب رفت و پشت اینیگو ایماگو پناه گرفت، ایماگو نگاهی معنی دار و پر از شک و تردید به دامبلدور کرد، سپس با تکان دادن سر دامبلدور به معنای تایید روبه رو شد، اینیگو ایماگو آرام آرام به سمت درب قدم برداشت، صدای مشت های محکمی که به درب وارد می شد، سکوت حاکم بر خانه را می شکست، رزمرتا با ترس برگشت تا به دامبلدور چیزی بگوید، اما متوجه شد که دیگر دامبلدوری پشت سرش نیست، دامبلدور رفته بود، وحشت رزمرتا دو چندان گشته بود...
ایماگو به درب نزدیک شد، چوبدستی اش را تکان داد و درب محکم باز شد، ایماگو فورا به پشت کاناپه پرید و پناه گرفت، دختری با شنلی به نگ قهوه ای سوخته، صورتی کوچک اماچشمانی شیطانی، به داخل قدم نهاد در حالیکه چوبدستی در دست داشت به صدای جیغ رزمرتا روبه رو شد...
- لوموس!
تقریبا با نوری که از نوک چوبدستی دختر بیرون آمده بود همه طبق اول خانه تا حدودی روشن شده بود، دختر رزمرتا را دید که به گوشه ای از دیوار روبه روی اش چسبیده و در حال گریه کردن و بعد از هر چند ثانیه جیغ و سپس ناله ی" کمک" سر دادن است، لبخندی شیطانی روی صورت دختر نقش بست، به سمت رزمرتا قدم برداشت، به او رسد، روی زانویش خم شد، و نگاهی به چهره رزمرتا کرد و گفت:
رزی، ای احمق برای من چراغ خونه ات رو خاموش میکنی که فکر کنم نیستی، چقدر کم عقلی تو، زود باش، زود باش بگو ببینم آمایکیوس کجاست؟ شنیدم جرات پیدا کردی مرگخوار دستگیر کنی!
رزمرتا در حالیکه که کلماتش را گم کرده بود گفت:
اون..اون..اون بالاست...طبقه..طبقه دوم..اتاق آخ..اتاق آخر...
دختر فورا از جایش برخاست، و رزمرتا را با پاهایش از جلوی راه پله کنار زد، از پله ها بالا رفت، به طبق دوم رسید، نگاهی به اطرافش کرد، سپس چشمان تیزش را روی درب آخری متمرکز کرد، فورا خود را به آنجا رساند، همچنان چوبدستی اش در دستش بود، اکنون پشت درب بود، نفس عمیقی کشید و درب را باز کرد. داخل شد و نگاهش به آمایکیوس افتاد.
آمایکیوس به او لبخندی شیطانی زد و گفت:
اوه، ورونیکا، چقدر دیر کردید؟ البته من گیر افتادم وگرنه مطمئنم شما تنبلا حالا حالا ها پیداتون نمی شد...
درب را نیمه باز رها کرد و به سمت آمایکیوس رفت، با آستینش عرق روی پیشنانی اش را پاک کرد و با نگاهی سرد و بی روح گفت:
می دونی چیه آمایکیوس، تو خودتو نشون دادی، واقعا گل کاشتی پسر، تو مورد تحسین ارباب قرار خواهی گرفت....عالی بود...تا به حال تو اینقدر خوب ظاهر نشده بودی که یک زن مردنی دستگیرت کنه!
آمایکیوس پوزخندی جانانه زد روی آن یک خنده ی کوتاه و آروم سر داد...
دختری که ورونیکا نام داشت، با کم مکس ادامه داد:
خب برای همین لرد پاداشی برات در نظر گرفته و منو مسئول دادن پاداش به تو کرده...پاداش تو مرگه آمایکیوس...مرگ به خاطر عدم داشت لیاقت حضور در جمع یاران وفادار ارباب و افتضاحی تاریخی!
چهره آمایکیوس برگشت، گویی که انگار جا خورده باشد، کم کم شروع به ناله کرده بود:
- نه...نه ورونیکا..خواهش می کنم...به من فرصت بده...
- من نباید بدم ارباب باید بده که نمیده..پس چاره ای جز کشتنت ندارم...
لبخدی شیطانی بار دیگری روی لب های دختر جمع شد، گویی که بزرگترین پاداش عمرش را گرفته باشد چوبدستی را محکم در دست راستش گرفت و صورت آمایکیوس را نشانه رفت...
اما صدای جیر که حاصل از باز شدن درب بود او را از این کار وا داشت، ورونیکا سریعا به صورتی وحشت کرده برگشت و اینیگو ایماگو را دید که در میان چارچوب درب چوبدستی بدست ایستاده و و را هدف گرفته است...
- اکسپلیارموس!
اخگری سبز رنگ از نوک چوبدستی اینیگو ایماگو بیرون جست و به بدن دختر اصابت کرد. چوبدستی دختر در هوا به چرخش در آمد و روی زمین افتاد، خود دخترک نیز به عقب پرت شد و پس از برخورد با دیوار پشت سر خود با دهانی خونین، بیهوش روی زمین افتاد...
آمایکیوس که از این اتفاق خوشحال به نظر می رسید، در تلاش بود چوبدستی ورونیکا را که کنار صندلی ای که رویش نشسته بود افستاده بود از روی زمین بردارد اما موفق نمی شود، اما بدتر هم شد، چودستی با اشاره دست اینیگو از روی هوا به پرواز در آمد و در درون ردای اینیگو قرار گرفت.
ایماگو با سرعت خود را به ورونیکا رساند، خم شد و روی زمین نشست؛ فورا دست چپ دخترک را در دست گرفت، آستین شنلش را بالا زد...
در میان پوست سفید و پاک دست دخترک، نشان سیاه و زشت مرگخواری و وفاداری به لرد سیاه که شامل یک اسکلت سر که از دهانش مار به بیرون جسته بود، چون لکه ای ننگ آمیز نمایان گشت.
صدای بالا آمدن از پله ها به گوش رسید، چند ثانیه بعد دامبلدور در حالیکه عینک کج شده اش را روی جشمانش قرار میداد داخل اتاق شد، و پشت سر او رزمرتای وحشت کرده و پریشان!


ادامه دارد!


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۰:۳۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
سکوت سنگینی بر خانه های هاگزمید حکم فرما شده بود؛ گاه گاه نیز توسط دشنام های زیر لب آمایکیوس که با انزجار گوشه ای دست بسته خود را جمع کرده بود این خاموشی را در هم می شکست و همه را به تفکری عمیق و بی نظیر فرو می برد. در خارج از آن جا نیز نور چراغ های کوچک و بزرگی که روی آن ها از برف پوشانده شده بود، راه را برای مردمان آن جا روشن می ساخت؛ با این حال در آن ظلمات شب و هوای سرد کسی در بیرون از آن جا مشاهده نمی شد.
مادام رزمرتا کنار شومینه ای که در گوشه ای از اتاق قرار داشت، نشسته بود و در حالی که دستش را به آرامی زیر چانه اش قرار داده بود، به زمین خیره شد. لحظه ای چشمانش را باریک می کرد و عرصه را بر خود تنگ می ساخت و لحظه ای بعد با حرکت سر موضوعی را تاٌیید می کرد.
آلبوس دامبلدور نیز با آن ردای بلند و قامت کشیده اش به آهستگی کف اتاق را می پیمود. دستانش را دور کمرش حلقه زده و ابروهایش را در هم کشیده بود. چهره ی منقبض شده اش خبر از چیزی ناخوشایند می داد. لحظه ای به همین منوال ادامه داد، تا این که در جایی مشخص ایستاد و با متانت به طرف ایماگو برگشت. صدایش را صاف کرد و لب به سخن گشود:
" چقدر عجبیه... چطور ممکنه حمله ی اونا در یک شب زمستانی باشه. اون هم در مکانی که فکر می کردم کوچک ترین توجهی بهش نشه... مطمئناً موضوع چیزی فراتر از این هاست ! "
ایماگو با حرکت سر حرف او را تاٌیید کرد و با خشمی آشکار دندان هایش را روی یکدیگر سایید و پاسخ داد: من هم این فکر رو می کنم... اون... اون...
کلامش را نیمه تمام باقی نهاد و دستان مشت کرده اش را با قدرت به صندلی که روی آن نشسته بود، کوبید. سپس با سرعت سرش را به چپ و راست تکان داد و نفسش را با حرصی درونی بیرون داد. آمایکیوس با دیدن این وضعیت با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. با حالتی شیطانی به بیرون از پنجره چشم دوخته بود و در این میان آلبوس با شنیدن صدای او یک قدم به جلو برداشت. با صدایی که بیش تر به یک نجوا شباهت داشت، زمزمه کرد: تو از یه چیزی خبری داری !!!
آمایکیوس سرش را به طرف آلبوس چرخاند. در پس چشمانش نقشه ای اهریمنی هویدا بود و همین خشم آن ها را دو چندان می کرد. او در حالی که می لرزید، کلماتی نامفهوم را بر زبان آورد:
- هرگز نمی میرد !
ناگهان مادام رزمرتا از کنار شومینه با صدایی زیر اما بلند جیغ کشید. در حالی که در چهره اش ترس و وحشت نمایان بود، به خارج از پنجره زل زده بود و به چیزی اشاره می کرد. اینگو با دیدن او بدون هیچ معطلی به طرفش خیز برداشت و به جایی که از همان خبر می داد، خیره شد. سرش را به پنجره نزدیک کرد و بعد از ورانداز کردن محیط اطراف لبش را گزید !
باری دیگر خنده ای موحش فضا را در برگرفت. آشفتگی بر فضا چیره شد و احساس ناخوشایند شیطانی وجود همگی را شامل شد. و حتی پاک ترین مقدسات نیز از تصورات آن ها خارج می نمود !
در همان لحظه صدایی دیگر با خنده ی آمایکیوس در هم آمیخته شد. همگی به طرف در که در آن موقع شب فردی در پشت آن می کوبید، برگشتند. اینیگو و آلبوس نگاهی پر از تشویش به یکدیگر انداختند... و بعد از آن صدایی از اعماق ظلمت به گوش رسید..........


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
خورشید غروب کرده بود. اکنون هاگزمید در تاریکی مطلق بود. هوا بسیاری سردی بر دهکده حاکم بود. احتمال بارش برف بود، مغازه ها و فروشگاه ها، اکنون بسته بودند، چراغ های خانه های ساکنین دهکده یکی پس از دیگری خاموش می شدند و دهکده را کم نور تر می کردند. صدای "غار..غار" کلاغی در آن سکوت و تاریکی مطلق به گوش می خورد. و اما جز آن صدای خش خش برگهای رو زمین که توسط دو مرد که آرام آرام راه می رفتند سکوت شب را در هم می ریختند.

دو مرد، یکی با قامت بلند، ریشی بلند و سپید چون برف، کلاهی سیاه و شنل زمستانی ای سیاه و بلند{آلبس دامبلدور} و دیگری با قد نسبتا بلند تری، موهای بلوندی که از پشت بسته شده بود، پالتو و شلواری با رنگ قهوه ای سوخته، و صورتی بسیار جوان تر نسبتا به آن مرد دیگر...

دامبلدور: عجب هوای سردیه اینیگو، تو با این پالتوی قدیمی نازک، سردت نمیشه مرد؟
مرد دیگری که اینیگو نام داشت؛ در حالیکه پا به پای پیر مرد ریش سفید راه میرفت و اطرافش را نگاه میکرد، رویش را به سمت دامبلدور چرخاند و گفت:
چی بگم آلبس، گرفتاریه دیگه، این وزرات یک وقت آزاد برای ما نمیذاره که یه خرید شخصی بکنم..، این اسکریم جیور واقعا شورشو در آورده...آلبس، این بابا حسابی ما رو عصبی کرده...وقتی کرنیلیوس برکنار شد خودت باید وزیر میشدی!
دامبلدور با عینک هلالی شکلش نگاهی به اینیگو انداخت و با لبخندی خشک گفت:
اینیگو، لطفا منو وارد مباحث وزارت نکن، بحث سیاسی به ما نیومده...
برف شروع به باریدن کرد، ایماگو چشمان تیز و براق سبز رنگش را به سمت آسمان چرخاند و بارش برف نظاره کرد. دامبلدور دکمه های جلوی شنلش را که باز بود را یکی یکی بست...
اینیگو در حالیکه به شدت می لرزید گفت:
ببینم، آلبس، قضیه چیه؟ رزمرتا کسی رو گرفته؟
دامبلدور با تعجب نگاهی به صورت در هم رفته اینیگو کرد و گفت:
فکر کردم مینروا همه چی رو برات توضیح داده باشه، اینطور نیست؟
اینیگو آهی کشید و گفت:
نه بابا، این معاونت اینقدر عجله داره که فقط یه چیزایی مختصری رو گفت..گفتش رزمرتا یکی از مرگخوارا رو گرفته...یه سری سوالا هم ازش پرسیده..اما گویا مرگخوارا یا بد بهش افسون بیهوشی خورده یا خودشو میزنه به نفهمی...
دامبلدور سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت:
آره، راستش من یه چیزایی شنیده بودم که این مرگخوارای ولدمورت می خوان حمله کنن به هاگزمید...تا اینکه مطمئن شدم...چون رزمرتا دیشب آماکیوسرو گیر انداخت، بدجوری هم زده بیهوشش کرده خب، در کل من باید از این آماکیوس اعتراف بگیرم، از سورس یه معجون حقیقت گرفتم...
و دست در جیب بیرونی شنلش کرد و شیشه کوچکی را که حاوی مایعی سبز رنگ بود نشان داد و فورا آن را در جیبش چپاند...
اینیگو: حالا یه سوال میمونه، منو برای چی گفتی بیام؟
دامبلدور در حالیکه سرفه ای خفیف کرد، پاسخ گفت:
خب میگم که، حدس میزنم امشب فردا شب یه حمله وحشتناک رو از این مرگخوارا تو هاگزمید داشته باشیم...، هاگزمید دهکده ای هست که پر از مامورین امنیتیه وزارت، ودمورت مطمئننا ب رحم ترین مرگخواراشو میفرسته، من هم گفتم بذار بی رحم ترین رفیقم رو بیارم که یه وقت کم نیارم، آخه بد "آواداکاداورا" نصیبشون میکنی...
هر دو آنها با صدای آرامی خندیدند...
در ميان تاريكي شب و بارش سنگين برف، از ميان شاخ و برگ چند درخت به جلوي مجتمع هاي خانه هاي هاگزميد رسيدند.
در ميان خاموشي تمام خانه ها، يك نور طبقه دوم يك خانه نسبتا بزرگ را روشن ميكرد...
دامبلدور با تقريبا حالتي شاد گفت:
آها..رسيديم..اين رزمرتا انصافا چقدر با وفاست...به خاطر ما تا اين وقت شب بيدار مونده تا بياييم...
اينيگو هم لبخندي خشك زد و به دنبال دامبلدور به سوي خانه رزمنرتا كه آجرنماي زيباي سپيدرنگي به آن زيبايي خاصي بخشيده بود...
آن دو به جلوي درب خانه رزمرتا رسيدند...دامبلدور دست دراز كرد و با انگشتانش چند ضربه نسبتا محكم به درب وارد كرد...
صدايي زنانه، البته تا حدودي گرفته گفت:
كيه؟؟؟
دامبلدور باز هم مانند چند دقيقه قبل، سرفه خفيفي كرد و گوليشرا صاف نمود و گفت:
آلبوس هستم رزي، ممكنه درب رو باز كني؟
- اوه الان ميام آلبوس..صبر كن...
چند ثانيه بعد رزمرتا به لباس يكدست سفيد خواب، درب را گشوده بود و آن دو را نظاره مي كرد:
دامبلدور: سلام رزمرتا...
رزمرتا: اوه..سلام آلبوس..فكر نمي كردم بيايي...در هر صورت منتظر موندم..اوه..ايماگو..چقدر پير شدي...
و دست دراز نمود و با هر دوي آنها دست داد، سپس كنار رفت تا آن دو به داخل خانه آمدند، سپس درب را بست:
- بفرماييد بنشينيد آقايون...
سپس چوبدستي اش را از روي ميز كنار درب برداشت و تكاني داد، گرد و غبار و كثيفي هاي روي كاناپه ها، ناپديد گشت...
ايماگو و دامبلدور در كنار هم روي كاناپه نشستند، دامبلدور كلاهش را كه پر از برف بود، با حركات انگشتانش، آن را از وجود همه برف هاي پاك كرد...
اينيگو در حاليكه موهايش را به دستانش مرتب ميكرد، گفت:
جادوگري فوق العاده با دستانت بود آلبوس!
دامبلدور سري تكان داد و گفت:
خواهش مي كنم اينيگو!
رزمرتا به سمت كاناپه رفت، سپس روبه روي آن دو روي كاناپه اي ديگر نشست و گفت:
خب چي ميل داريد، نوشيدني ميخوريد آقايون؟ چاي..قهوه...
دامبلدور حرفش را قطع كرد:
مي بخشي رزي اما ما عجله داريم، ممكنه ما رو ببري پيش آماكيوس لطفا؟!
رزمرتا فورا از جايش برخاست و با تاكيد گفت:
البته..حتما..دنبال من بياين...
به سمت پله ها متصل به طبق دوم راه افتاد..دامبلدور و ايماگو هم پشت سر او از پله ها بالا رفتند..، به طبقه دوم خانه رسيدند، سه اتاق در طبقه دوم، يكي در انتهاي راهرو كه آن 3 به آن سمت رفتند.
به پشت درب رسيدند و رزمرتا آن را باز كرد، هر3 داخل شدند، و درب را رزمرتا بست. ديدگان آن 3 به آماكيوسي افتاده بود كه در گوشه اي از اتاق، به يك صندلي با ريسماني بسته شده بود:
دامبلدور: خب اينيگو، شروع مي كنيم...دهن و فكش را محكم نگه دار...
اينيگو، فورا با دو دست در حالكه سخت تلاش ميكرد در حال نگه داشتن دهن آماكيوس بود، وي دائما داد و فرياد سر ميداد، دامبلدور دستش را در جيب شنلش كرد و شيشه معجون حقيقت را بيرون كشيد...، سرش را برداشت و آن مايع سبز رنگ درونش را به داخل دهان آماكيوس ريخت...
دامبلدور و ايماگو هر دو فورا كنار آمدند، آماكيوس شروع به لرزين كرد و انگار كه حالتي عجيبي بهش دست داده باشد با خود چيزهايي زير لب زمزمه ميكرد..
اينيگو ايماگو آه ناراحت كننده سر داد و رو به آماكيوس گفت:
اينقدر فحش و دشنام نده مردك...!
دامبلدور هم كنار ايماگو جلو آمد و سرش را كمي به سر آماكيوس نزديك كرد، سپس با نگراني پرسيد:
براي چي ديشب اومدي بودي هاگزميد؟ چه هدفي داشتي؟
آماكيوس غرغري كرد، اما فوري با صداي نفرت انگيزي پاسخ گفت:
من...من از طرف اربابم...اومدم تا از قبل در هاگزميد مستقرباشم..
دامبلدور سرش را كمي نزديك تر آورد مشتاقانه پرسيد:
ببينم، آماكيوس، براي چه كاري در هاگزميد مستقر باشي؟
آماكيوس آب دهانش را گوشه اي از اتاق تف كرد و گفت:
براي..براي اجراي نقشه و فرمان اربابم...
دامبلدور: فرمان و نقشه ارباب تو چيست، آماكيوس؟
آماكيوس با خشم و نفرت گفت:
نابودي و ويراني هاگزميد!
و سپس فريادي از خشم سر داد...، دامبلدور خود را عقب كشيد و با آستينش عرق روي پيشاني اش را پاك كرد..
اينيگو به سمت پنجره اتاق ذفت بيرون را و بارش سنگين برف را مشاده ميكرد، با اندوه گفت:
خب...فكر مي كنم فردا روز سياهي باشه...آلبس، بهتر نيست بريم آماده بشيم؟


و آنگاه ياران ارباب تاريكي حمله مي كنند بر هاگزميد!


با این که فقط دو هفته از پست قبلی می گذره اما این بار پاک نمی کنم... تکرار نشه !


ویرایش شده توسط ورونیکا ادونکور در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۶ ۱۵:۲۲:۰۱

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
- چه كار ميكني...زود باش بريم...الان مياد اين زنه گوشاش خيلي تيزه ها...
دو ساحر سياه پوش در حاليكه كه در تاريكي شب، در خانه رزمرتا داخل شده بودند، در اتاق نشيمن داخل كتابخانه اتاق، دنبال چيزي ميگشتند و آرام و آرام با هم بحث ميكردند...
ساحري كه قد بلندتري داشت و ماسك سياهي بر صورت رده بود آرام با حالتي عصبي گفت:
- مگه نشنيدي ارباب چي گفت...گفت كه بايد حتما پيداش كنيم...
- از كجا مطمئني تو خونه رزمرتائه...
- مگه نشنيدي سورس گفت اولين ايناجارو بگرديم...
بحث تقريبا بين آن دو خاتمه يافته بود، آن ساحر قد بلندي كه جلوي كتابخانه ايستاده بود يك كتاب را بيرون كشيد، سپس به سمت ديگر ساحر برگشت و گفت:
خودشه آنتوني...همون كتابه...
ساحر ديگري نسبتا كوتاه قد ديگر كه آنتوني نام داشت با عجله گفت:
خب ديگه زود باش بريم...كه...
- شما هيجا نمي رويد...
مادام رزمرتا با لباس سفيد بلند خوابش در ميان چاروب درب اتاق نشيمن ايستاده بود و چوبدستي به دست آن دو ساحر سياه پوش را هدف گرفته بود....
ساحر قد بلند خنده اي شيطاني سر داد و ماسكش را برداشت، و گفت:
سلام رزي، دلم براي نوشيدني هاي كافه ات تنگ شده...هه...گوشاتم كه خيلي تيزه...پس متاسفم...
رزمرتا با وحشت گفت:" الكتو" مورگان....
اما ديگر نتوانست چيزي گويد....
آواداكاداورا....
نور و هاله اي سبز از نوك چوبدستي الكتو خارج گشت و به سينه رزمرتا اصابت نمود و وي حدود 3 متر آن طرف تر جلوي درب خانه افتاده بود...
الكتو بار ديگر ماسكش را زد و فورا به همراه آنتوني به سمت درب خروجي رفتند...
در حاليكه الكتو داشت درب را باز ميكرد آنتوني جلويش را گفت و كتاب را از دست او قاپيد با لذت گفت:
ميداني مورگان، خودش گفت..خود ارباب گفت كه از اينجا ديگه بهت نيازي نيست...پس بمير...
- آواداكاداورا...
الكتو هم كنار جسد رزمرتا افتاد و مرد.
آنتوني در حاليكه كتاب را بر دست داشت درب خانه را باز كرد تا فرار كند...
اكنون همسايه ها با وجود آن همه سر و صدا چراغ هاي خانه هايشان را روشن كرده بودند و كم كم داشتند بيرون مي ريختند...، مرگخوار سياه صفت اكنون در حال فرار بود...تا جان داشت ميدويد...
پشت سرش مامورين ژاندارمري هاگزميد در تعقيبش بودند...
دائما از پشت به سمت افسون مي فرستادند...اما جا خالي ميداد...آنتوني به دنبال پورتكي بود..پورتكي كه در جنگل شرقي هاگزميد بود...ماموران همچنان در تعقيبش بودند كه ناگهان احساس كرد به جسمي اصابت كرده...
روي زمين افتاد...
ماموران به او رسيدند و دست و و پاهايش را بستند...
هاگريد بود كه جلوي او سبز شده بود...
هاگريد: اوه..دالاهوف...مي بينم كه دوباره دستگير شدي...ديده بودمتون...
بدين ترتيب كتاب مورد نظر لرد سياه از دست رفت...، شايد هوركراكس بود...


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۹:۰۱ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
سه مرد در حالی که به شدت گرم صحبت شدن درست جلوی درب کافه ی سه دسته جارو ایستادن . بدون هیچ توجهی به اطرافشون با صدای بلند با هم صحبت میکنن به طوری که هر کس توی اون خیابون قدم میگذاره یه نگاه به اون ها میندازه .

ولی صداهای بلند تر از صدای اون ها هم وجود داره . صدای زن عصبانیی از داخل کافه شنیده میشه کهداره فریاد میزنه:
- اگه تا 3 ثانیه ی دیگه از جلوی کافه ی من نرید کنار این جارو رو توی سرتون خورد میکنم .

بعد از اون صدای برخورد جسمی که به نظر جارو میاد با پیشخوان کافه شنیده میشه. و بعد از اون بلا فاصله صدای گربه ای که از وحشت در حال فراره

همین صدا ها کافیه که اون سه تا مرد رو متقاعد کنه بهتره صحبت هاشون رو جای دیگه ای ادامه بدن و اون سه نفر تصمیم میگیرن هم زمان با صحبت کردن توی دهکده قدم بزنند و از مزایای یک شب ساکت و زیبا بهرمند بشن

اون سه نفر به بخشی از دهکده رفتن که کمتر تردد توش انجام میشه و به طور معمول شب ها کسی اونجا نمیاد . شاید به خاطر ساختمان شیون آورگان و خاطرات وحشت ناک اهالی دهکده از اون محیط باشه . ولی این سه نفر که واقعیت ماجرا ی اون خاونه رو میدونن دیگه دلیلی برای ترسیدن ندارن.

در حالی کهکنار یه انبار متروک نزدیک شیون آورگان ایستادن به شدت مشغول حرف زدن با همدیگه هستن و سر و صدای زیادی رو هم تولید میکنن . ولی حتی این صدا های بلند هم نمیتونه مانع شنیدن چند تا صدای پاق خفیف پشت سر هم باشه.

اون چند تا صدای پاق باعث میشه اون سه نفر ساکت بشن و به تعجب و وحشت به اطارفشون نگاه کنند

برای چند ثانیه هیچ صدای به گوش نمیرسه ولی بعد از این سکوت یک نفر با لحن آمرانه ای شروع به حرف زدن میکنه:

_ یادتون باشه هیچ کس نباید از محتوای ماموریت ما با خبر بشه. بهتره خیلی آروم حرکت کنید و به هیچ وجه با کسی درگیر نشید و سر و صدا هم راه نندازید. هر کسی که خراب کاری کنه به شت مجازات میشه

بعد از این حرف صدای قدم های چند نفر هم زمان با هم شنیده میشه .

اون سه مرد فورا داخل انبار مخفی میشن و به دقت اوضاع اون منطقه رو زیر نظر میگیرن

گروه انسان سیاه پوش که نقاب زدن وکلاه شنلهاشون رو هم روی سرشون انداختن از جلوی انبار رد میشن . همه چوب دستی به دست دارن ولی در تاریکی مطلق حرکت میکنن.

اون گروه سیاه پوش به سمت کوره راه جنگلیی میرن که به مدرسه ی علوم و فنون جادوگرای هاگوارتز ختم میشه . اون سه مرد با تعجب دارن به این گروه نگاه میکنن

- حالا باید چیکار کنیم؟

- من به دامبلدور خبر میدم بهتره شما دو تا هم به بقیه ی محفلی ها خبر بدی . به نظر میرسه شب پرکاری داریم.

بعد از این حرف هر سه نفر در جا آپارات میکنن.

__________________________________-
ادامه ی ماموریت مرگخواران در تاپیک ماجرا های مرموز مدرسه دنبال میشه و داستان بالا فقط برای شروع ماموریت بود. و ادامه هم نداره



خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
نيمه شب بود. حدود ساعت 3. واقعا وحشتناك و آزار دهنده بود. اكنون در خانه بزرگ و مجلل پروفسور كوييرل جنگ و دوئلي برقرار بود. 3تن از مرگخواران كوييرل را به همراه مادام رزمرتا درون خانه گير انداخته بودند. گويا براي گرفتن شي اي خاص دنبال كوييرل بودند. وضعيت وحشتناكي حاكم بود. دائما صداي شكستن و خرد شدن به گوش مي رسيد، گويا افسون هايي كه به سمت هم مي فرستادند به در و ديوار خانه اصابت مي كرد. اكنون مدير هاگوارتز به همراه يك زن تقريبا نا توان در خانه اي بزرگ و مجلل هر لحظه خطر مرگ آنها را تهديد مي كرد. اكنون سر و صدا چند نفر از همسايه ها را به داخل خيايان ريخته بود.

چراغ هاي خانه خاموش بودند. جنگ آنها در تاريكي صورت مي گرفت. اما اشعه و هاله هاي افسون از پشتپنجره از دور دست هم واضح بود كه خانه را روشن مي نمودند. اكنون 3 تن از كارآگاهان گشتي وزارت خانه به محل حادثه رسيده بودند.( استرجس پامور- اينيگو ايماگو- نيمفوردا تانكس)

صداي هاي مهيب از داخل خانه به گوش مي رسيد. مردم از همه طرف تقريبا دور خانه البته از فاصله دور حلقه زده بودند. 3 كارآگاه همينطور آرام آرام در حاليكه چوبدستي بر دست داشتند به خانه نزديك مي شدند. ناگهان افسوني سبز رنگ يكي از شيشه هاي خانه را شكست و به سمت آن كارآگاهان رفت، هر سه كارآگاه خود را روي زمين انداختند و متفرق شدند. مردم جيغ و فرياد سر ميدادند و پا به فرار مي گذاشتند. اما فقط آن يك افسون نبود، باز هم چند افسون ديگر پشت سر هم از چوبدستي ها شليك مي شد. 3 كارآگاه اكنون پشت يك بوته بلند پناه گرفته بودند. وضعيت براي آنان هر لحظه خطرناك تر ميشد:

استرجس: واوو، ديدي آواداكداورا بود؛ مطمئنم اينا مرگخوارن...
نيمفوردا در حاليكه كه سعي مي كرد راهي براي هجوم به خانه بيابد با ترسي واضح گفت:
بله..بله..من پيشنهاد مي كنم نيرو رو بيشتر كنيم...
ايماگو: به وزراتخونه خبر بدم...
استرجس نگاهي پر از عصبانيت به آنها كرد و گفت:
نه...نه..لازم نيست...مثل اينكه فراموش كردي..كوييرل و رزمرتا تو اون خونه اند..البته اميدوارم كه تا الان هنوز زنده باشند...

چند دقيقه گذشت

هر 3 داشتند از لاي به لاي بوته ها خانه را مي پاييدن، اكنون سكوتي محض حاكم بود، ديگر خبري از شليك افسون ها نبود، درب خانه ناگهان باز شد...
تانكس به آرامي گفت:
كارشان را كردند، مطمئنم كوييرل و رزي رو كشتن...مرگخواراي كثيف...
دست به سمت چوبدستي اش برد تا بلند شود و آن 3 مرگخوار را هدف قرار دهد. اما ايماگو بازويش را گرفت و گفت: هيس...آروم...صبر كن...من..من فكر كنم كوييرل و رزي فرار كردند...و به سمت جاده جنگل اشاره كرد...
كوييرل و رمزتا در حاليكه مي دويدند سعي داشتند خود را از طريق جنگل به هاگوارتز برسانند...

تانكس نفس راحتي كشيد، 3 مرگخوار نزديك مي شدند...
استرجس با صدايي بلند فرياد زد: حالا!!! امان ندهيد...
هر 3 بلند شدند و چوبدستي ها خود را به سمت 3 مرگخوار روبه رويشان گرفتند و هر يك افسون بيهوشي به سمتشان فرستادند...
3 مرگخوار روي زمين افتاده بودند...
تانكس با چوبدستي ماسك هاي روي صورتشان را نابود مي كرد...
ايماگو پشت تانكس بود و صورت آنها را نظاره مي كرد و نامشان را بلند بلند مي گفت..، گويا همه آنها را ميشناسد....::
آنتوني دالاهوف، آخه تازه در رفته بودي دالاهوف نه....، مالفوي، لوسيوس خودتي...اينورا...، واووو...پيتر...پيتر پتي گرو...حيرت انگيزه..براي چي 3 تا بزرگترين مرگخوارا ايجا اومدن...
استرجس: مشكوكه، كوييرل اين روزا از يه كيف خيلي حرف ميزد، مي گفت نگرانشم...
ناگهان صداي انفجار بسيار كوچكي از كنار ايماگو برخاست. دو تن از مرگخوارا غيب شده بودند. اكنون دالاهوف فقط با چشماني خوني آنها را مي نگريست....
تانكس گفت: مراقب باش...اون قاتل وحشي ايه....
و چوبدستي اش را به سمت دالاهوف گرفته بود...
استرجس با اخم گفت:
خب حداقل اين يكي رو تونستيم دستگير كنيم...
و لبخندي تمسخر آميز زد...


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
- اخ!
- پاشو برو بیرون بچه! پاشو!
پسرک بلند میشود و چشمانش را میمالد.
مادر که یک دستمال خاکستری دور کمرش بسته، در حال تمیز کردن یک اتاق چوبیست که پر از گرد و خاک است.
پسری با چشمان ابی پررنگ و موهای بلوند و ظاهری که زرد و لاغر است، ، بلند میشود و لباس مندرسش را میپوشد و از دست داد و فریادهای مادرش به خود را از طبقه ی بالا به پایین می اندازد و وارد هاگزمید میشود.
آفتاب میتابد و دانش آموزان علاف هاگوارتز در حال خوشگذرانی هستند.
پسر با خود میگوید: فقط یک سال دیگه... فقط یک سال دیگه...
و با شور و شعف بیرون میپرد و بالا پایین میپرد تا که به یک دکه میرسد.
روی دکه نوشته شده: "محل توزیع مجله ی خوکا"
پسر به مرد چاقی که زیر سایه بان دکه نشسته است میگوید:
- خوب بده برم دیگه!
مرد چاق با عصبانیت دسته ای مجله به طرف او پرت میکند:
- مثل اوندفعه نندازیشون توی جوب...
و با دستش او را از خود میراند.
(توصیف مجله: روی جلد مجله یک لوگوی ضایع هست به نام خوکا. عکس روی جلد این شماره هم یک عکس انشارپ از دنیل ردکلیف است که علامت 2999 تا سایت و وبلاگ پای ان نقش بسته است!)
پسر با شادی در خیابانهای هاگزمید میچرخد و به هر کسی که میرسد یک مجله میفروشد.
مردی که با یک بارانی خفن سبز روی یک سکو نشسته است و نخی به دست دارد که آن را دود میکند.
پسر: اقا! روزنامه میخواین؟
مرد نگاهی به او می اندازد: البته!
پسر یک نسخه به دست او میدهد و دستش را جلو میبرد.
مرد دستش سکه ای نقره ای در دست او میگذارد و دستش را میگیرد:
_ هی، یه کار بهتر میخوای؟
پسر: کجا؟
مرد: یک کیف بهت میدیم ببری... یک عالمه پول. میتونی باهش هرچی میخوای ببری پسر کمی فکر میکند، اما خداحافظی میکند و میرود.
مرد: من همینجام... تو هاگز هد... هروقت نظرتن عوض شد بیا!
شب فرا میرسد(جان! خواب!)
پسر در حال دادن پول به صاحب کارش است.
مرد تنها یک سکه ی نقره ای به او میدهد و میگوید: بسته.
و با خنده ای دور میشود(توضیح که یاد یک جوک افتاده. حالا ما آوردیم سطح پستمون بره بالا!)
پسر از تمام خانه ها رد میشود تا به خانه شان میرسد
در خانه باز است و تعداد زیادی از همسایه ها درون خانه هستند.
یکی از همسایگان متوجه پسر میشود.
همسایه: میدونی... مادرت خوب... اون یکم حالش بده... یعنی خیلی... باید بره سنت مانگو... میدونم پولشو...
اما پسر حرف او را نمیشنود، زیرا به سمت هاگزهد میرود...


I Was Runinig lose


خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
روزي از روزهاي اكتبر بود، هوا به نسبت چند روز گذشته خيلي سردتر شده بود، برگ هاي زرد درختان آرام آرام با وزش باد كنده مي شدند و به پرواز در مي آمدند. يكي ديگر از صبح هاي هاگزميد شروع شده بود. به سمت ميدان دهكده راه افتادم. مردم بي صبرانه منتظر دوئل امروز عصر بودند، دوئل جذاب و زيبا بين دو تن از دانش آموزان هاگوارتز؛ هري پاتر و دراكو مالفوي. گفته مي شد اين دوئل در خانه پروفسور كوييرل انجام خواهد شد. هري پاتر رو كاملا به ياد داشتم، مالفوي رو هم همينطور. پارسال هردوشون رو در حال دعوا ديدم. تحويل مك گونگال دادمشون. در كل شوق دوئل مرا هم فرا گرفته بود.

تقريبا داشتم كارم را فراموش ميكردم كه به خود آمدم. اكنون در ميدان اصلي هاگزميد بودم. به سمت دفتر دهداري رفتم. مي خواستم آقاي استبنز، دهدار هاگزميد را ببينم. با ايشان جلسه اي در مورد زمين هاي پشت جنگل شرقي داشتم. به ساعتم نگاه كردم. ياد لندن افتادم. اين ساعت را از يك فروشگاه مشنگي خريده بودم. ساعت 9 صبح بود. به ساختمان دو طبقه با آجرنماي زيبا سپيد دهداري رسيدم. داخل شدم. تقريبا داخل دهداري شلوغ بود. به سختي از ميان جمعيت خود را به پله ها رساندم. نگهباني سياه پوست با لباس بلند زرد رنگي روبه رويم بود، بلافاصله ياد كارت شركت در جلسه را از جيب پالتويم بيرون آوردم و روي سينه چسباندم. نگهبان با ديدن كارت فورا كنار رفت و به صداي آرومي گفت: خوش آمديد آقاي ايماگو...،

لبخندي مصنوعي به او زدم و از پله ها بالا رفتم. به طبقه دوم رسيدم. درب اتاق جلسات باز بود.
نه اين امكان نداشت...من داشتم خواب ميديدم....حدود 4 يا 5 جسد خونين در كف اتاق جلسات دراز داده شده بودند. نتوانستم تحمل كنم. فورا به سمت پايين دويدم تا نگهبان را خبر كنم. اما نه خبري از او هم نبود...

يك جنايت بزرگ آن هم در دهداري هاگزميد صورت گرفته بود.....
بايد هر چه سريع تر مامورين ژاندارمري رو خبر ميكردم...
تق تق تق تق تق تق تق
صداي ضربه وارد كردئن به درب ها به گوش مي رسيد تا اينكه شكسته شدند....
صداي جيغ و داد مردم حاضر و ازدحام جمعيت رو از بالا راه پله مشاهده مي كردم. هر كه داشت از پنجره يا جايي فرار مي كرد. يعني چه خبر بود؟
- مرگخواران، فرار كنيد، حمله كردند..فرار كنيد...
مي توانستم هاله هاي افسون هايي كه بين مرگخوارا و مردم رد و بدل ميشد را ببينم....
وضعيت بدي بود، من مسلح نبودم، بايد هر چه سريع تر خود را نجات ميدادم....
اما كار از كار گذشته بود...
دو تن از مرگخواران با شنل هاي سياه به سمت مي آمدند....بايد چه مي كردم؟ چاره چي بودم؟
در نهايت آنها به من خيلي نزديكم بودند. پشت ديوار كمين كرده بودم...
راهي جز درگيري فيزكي و قاپيدن چوبدستي به ذهنم نرسيد...
زمانش رسيد، به روي بدن يكيشون پريدم، مشتي به صورتش وارد كردم و چوبدستي اش را از دستش گرفتم. اما همين موقع بود كه آن مرگخوار ديگه افسوني به سمتم فرستاد. شانس با من همراه بود، افسون از بقل صورت رد شد. فورا افسون خلع سلاح را اجرا كردم. او بيهوش روي زمين افتاده بود. دو مرگخوار را دستگير كردم...
اين حمله مطمئننا كار لرد سياه بود...
در هر صورت چند مرگخوار ديگر هم فرار كردند...متسفانه مسئولين دهداري به طور وحشتناكي كشته شدند...، و همه و همه نشان از اخطارهايي بودند...
جامعه جادوگري در خطر است...!!!
لرد سياه بازگشته!!!
(هري پاتر: من كه دارم همش همينو ميگم...)
(- نه مال ما معتبرتره خب... )
!


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ یکشنبه ۷ آبان ۱۳۸۵

مك بون پشمالو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۳۰ پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۴۸
آخرین ورود:
۱۳:۱۳ سه شنبه ۱۴ مهر ۱۳۸۸
از پيش چو !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
دوربين از پشت در حال فيلم گرفتن، يك عدد مك بون و يك عدد چو چانگ در حال عبور از خيابان هاي هاگزميد .. ده جعبه مايع ظرفشويي جام در دستان چو مي درخشه و چند تا كارتن ديگه كه روشون نوشته " يكبار امتحان كافيه " !!
مك : همسر عزيزم .. اينا چشونه .. جل الخالق .. ملت قاطي كردن !!

دوربين اونور خيابون رو نشون ميده ...
" اونطرف خيابون وينكي داره با جديت تمام يه پست جدي مي زنه كه تو جديت از كريچر كم نياره چون بر همگان واضحه كه كريچر خيلي جن جدي ايه !! .. يكم اونور تر از وينكي آلبوس كه بعد از مديريت پيشرفت محسوسي در رول پلينگ داشته متني نوشته كه خودش هم نمي فهمه چيه و دست در ريش هاش فرو برده و داره فكر مي
كنه !!! ( اشاره به پست هاي بالاتر تاپيك !! ) ! "

تق !!
مك : چرا مي زني چو؟!
چو : چرا .. چون به جاي اينكه به من كمك كني داري ساحره هاي مردمو ديد مي زني .. بگير بينم جعبه هارو ؟!!
مك : ساحره ..... چند لحظه بعد ..... باب تو كه ميدوني من نمي تونم چرا اصرار مي كني ؟!!!
چو : چند لحظه بعد خاك تو سر من، هزار تا خواستگار داشتم يكي از يكي خفنزتر، همشون رو رد كردم ... خدايا من چقدر بدبختم شوورم نمي تونه چند تا كارتن حمل كنه !!!
مك بره اينكه كم نياره كارتن هارو بلند مي كنه ولي با مغز روي آسفالت پخش ميشه !!
مك :
چو :
مك : باب نيرويي كه به پنج تا پاي من وارد ميشه بايد مساوي باشه و يا مضرب صحيحي از عدد پنج باشه وگرنه من نمي تونم رو پاهام راه برم چون مركز ثقلم بهم مي خوره !!!
چو :


_()_()_()_()_()_()_()_

چو و مك بون جلوي يه كلبه ي قديمي مي رسن و ميرن تو ... دوربين چرخ مي زنه و ميره بالا تا ببينه كدوم خونه يه سوژه درست و حسابي بره رول پلينگ داره تا بره توش چون مي دونه خونه ي مكينا اتفاق خاصي نميفته .... دوربين چرخ مي زنه و چرخ ميزنه و چرخ ميزنه تا وارد يه قصر ميشه !!! ... خونه ي ققي و سرافينا !!

ققي يه گوشه با حالتي سرخورده و سردرگم و سرافكنده نشسته و داره به خاطراتش فكر مي كنه !!
سرافينا : هوووي ققنوس بي مصرف .. من دارم با بروبچ ميرم توكيو جشنواره فيلم هاي انيمه !! .. وقتي برگشتم بايد كار پيدا كرده باشي .. مفهومه !!
تق ( صداي كوبيده شدن در !! )‌!

ققي صفحه نيازمندي هاي پيام امروز رو باز مي كنه !!
ققي : گردگيري خوابگاه مديران .. نه .. خوب نيست ... تميز كردن اصطبل باغ وحش ريون .. هيومك مشكوكه اونجا كه اصطبل نداشت .. رياست محفل ققنوس !!! .. هوووم ميدونم ارزشيه ولي چاره اي نيست تو اين دوره زمونه كار پيدا نميشه كه !!

" الو .. محفل ققنوس " !
در كمتر از سه ثانيه ققي از ميان هزارن درخواست كننده به عنوان رياست محفل انتخاب ميشه !!

صبح روز بعد ...
هدي و آوريل ققي رو گذاشتن رو سرشون و دارن حلواحلواش مي كنن !! ( معذرت اين پست رو من قبلا نوشتم مجبور شدم بعضي جاهاشو ويرايش كنم، اين تيكه حلواحلوا كردن مربوط به بحث هاي اخير نحوه برخورده .. با تشكر مك بون !! )‌!
ققي ‌: ممنونم بچه ها .. ميدونين كه من خيلي با تجربه ام .. من يه دوره با شناسه دالاهوف مرگخواري رو تركوندم .. حالا همه با من شروع كنين !! يك، دو، سه ....

هدي : مطمئني انتخاب درستي كرديم آوريل، بنظرم استعفا از وزارت يه مقدار روح و روانشو آشفته كرده !!
آوريل :‌ هووم .. خيليم خوبه .. ريونيا همشون خوبن !!
ققي :‌يك دو سه زنگ مدرسه .. دفتروتو وردار ققي الان مي رسه !! .. چهار پنج شيش ......

همون موقع .. مقر مرگخوارا !!
آني : ارباب ارباب يه خبر مهم !!
ارباب : واي به حالت اگه خبرت مهم نباشه .. خواب بودم !!
آني : ارباب امشب جي تي وي " جنگ ستارگان " داره .. از اون فيلم خفنزاس !!
ارباب : آواداكداورا اين بود خبر مهمت!!
آني : زرشك .. نخورد بهم .. راستي خبرم يه چيز ديگه اس !! .. ققي رئيس محفل شده !!
ارباب :‌ چي ؟‌!! .. اوهووو اوهووو اوهووو (‌ارباب در حال خوردن صبحانه بودش، لقمه ي غذا پريد تو گلوش !! )
آني : ارباب مي خاين يه توطئه كثيف كنم استعفا كنه ؟!!
ارباب : هييووومك فكر خوبيه !! .. كار خودته .. با اين كارت معاون من ميشي ؟!!
آني : ممنون ارباب !!

آني از اتاق ميره بيرون ...
آني : هوومك تا چند روز ديگه معاون ارباب ميشم .. ققي جان دستت درد نكنه ... تو پله ي ترقي مني !!!




پايان به عهده ي خواننده عزيز !!
ادامه ندارد .... /



تصویر کوچک شده

رون ويزلي !
___________________







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.