من بعنوان یک ساحره فمنیست باید صبر میکردم
این موضوع جلف(روی ج حرکت ضمه قرار داره!)تموم بشه ولی خون اسلی بر ساحره بودنم غالب شد و این شد که پستیدم...
--------------------------------------
در تالار:
آیدی که برای چند روزی (همینجوری
)وارد تالار نشده بود،از همه جا بی خبر وسط تالار پرید و داد زد:
-"دراکو،بچه ها،امروز معلم جغرافیای دنیای جادوگران امتحان نگرفت!"
ملت:
آیدی:
دراکو ارام از جا بلند شد و دم گوش آیدی چیزهایی را زمزمه کرد که نیمساعتی طول کشید.
بعد با همان ارامشی که بلند شده بود،روی صندلی نشست و منتظر عکس العمل خواهرش شد.
آیدی
مانده بود.چند لحظه تکان نخورد و سپس با خونسردی گفت:
-"دراکو،حالا این موضوع به تو چه مربوطه؟مگه تو الان خانواده تشکیل ندادی؟نکنه نامرد به همین زودی انیتا رو فراموش کردی؟"
دراکو گوئی تازه چیزی را که گم کرده بود،پیدا کرده باشد،از جا پرید
و داد زد:
-"راست گفتی باب!دیدی چه خاکی بسرم شد!"
سپس با یک حرکت انتحاری از کادر خارج شد.
ملت جوانمرد اسلی با دیدن این کار ناجوانمردانه سر تکان دادند
و هرکس سعی کرد خود را جایی پنهان کند تا مورد حمله آیدی و مونتاگ که اینک خون به گوشهایشان اجازه شنیدن نمیداد قرار نگیرند.
آیدی اب دهانش را قورت داد و در حالیکه سعی میکرد خود را مسلط نشان دهد
نعره زد:
-"اسلیهای جوانمرد و غیور...ناز غیرتتون!(یه دستمال یزدی و کلاه شاپو کم داشت تا مدل جاهلیت رو تموم کنه!)پانسی یه عمره همراه ما توی این تالار بوده اون وقت شما..."
سپس لحن صحبتش تغییر کرد و کم کم به نجوا تبدیل شد:
-"راستی من که میومدم پانسی داشت توی کوچه دیاگون با یه قشون منکراتی حرکت میکرد.نکنه؟؟؟؟"
سپس با لبخندی موذیانه
دنباله حرفش را بلند بیان کرد:
-"دوستان اماده باشید تا منکرات حال همه تون رو جا بیاره!"
که در همین حین صدایی بم و تکان دهنده از پشت در تالار به گوش رسید:
-"از سوی منکرات قزوین و حومه...در رو باز کنید!"
مونتاگ مشتاقانه در را باز کرد و در کمال تاسف بینی اش در اثر برخورد با شکم بزرگ حاجی کاملا خرد شد!
حاجی جلو امد و پانسی با اشاره او وارد تالار شد.حاجی سرش را پایین انداخت و پس از فرستادن نیم دور ذکر،با صدایی کلفت داد زد:
-"من از طرف این ضعیفه،ببخشید خواهر گرامی،از شما معذرت میخوام.ایشون هم دیگه تعهد داده از اینکارها نکنه و مثل بچه ادم بشینه سر درس و مشقش!"
صحنه عاطفی:پانسی با یک حالت مظلومانه ای
گریه میکرد که ادم مشمئز میشد!
مونتاگ و بقیه بچه ها حق به جانب به او نگاه میکردند که یکدفعه مایکل نمیدونم از کجا بیرون پرید و کارت اینترنت به دست وارد سالن شد...
-"بابا این جنگل عجب کارتای توپی داره...همگی دویست ساعته فقط 10000 تومن!
که با چشم غره بچه ها
از حرفش پشیمان شد!
در همین حین دراکو ناله کنان درحالیکه چشم سمت راستش را با دست سمت چپش (آرایه تضاد!
)گرفته بود به حالت شوتینگ از در به درون تالار پرتاب شد!....
---------------
زیادی ارزشی و بی محتوا بود و در ضمن بلیز جان میدونم که یه کم زیادی مثل دنیای واقعی فضاسازی شده بود!به بزرگی خودتون ببخشید.فشار درسها و امتحاناته دیگه....
با احترام
A.M