هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
#94

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
ساعت کافه تفریحات سیاه یازده بار زنگ زد و ساعت یازده شب را اعلام کرد.
ادوارد گفت: " حالا وقتشه ، باید بریم توی اون اتاق ... ماندانگاس الان به خواب رفته ! "
اوباش یکی یکی از اتاق خود خارج شدند. آرام قدم بر می داشتند تا صدای قرج قرج کف پوش های چوبی توجه هافلپافی ها را جلب نکند !
اوباش سر انجام با راهنمایی ادوارد به پشت در اتاق اوباش رسیدند . پیوز خیلی با احتیاط سرش را در در رد کرد ( میدانیم که پیوز یک روح است ) و نگاهی گذرا به داخل کرد. سپس به بورگین با صدایی آهسته گفت : " ماندانگاس خوابیده ، اریکا هم خوابه اما بقیه هافلپافی ها بیدارن."
ادوراد بلافاصله با پا به در اتاق کوبید و در با صدای وحشتناکی شکسته شد.
وقتی اوباش وارد شدند ارکا با موهای ژولیده از خواب پریده بود اما ماندانگاس همچنان خواب بود. بورگین به گونیی که در دستش بود اشاره کرد و گفت : " بدون هیچ حرفی باج یک سال ما رو بده و این ذلیل شده رو پس بگیر ! "


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۶
#93

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
چندین مرد ردا پوش به سمت کافه میرفتن. بلاخره هویدا شدند. علامت هافلپافی های اصیل بر روی رداها به چشم میخورد.اوباش سریعا از در پشتی وارد شدند
چندی بعد در کافه باز شد و هافلپافیها وارد شدند. آنها به سمت دیگر کافه رفتند. اوباش آرام آرام از میان جادوگران راه باز کردند و به سوی هافلپافیها رفتند.
ماندانگاس فلچر مشغول دوئل بود که با دیدن هافلپافیها دست از کار کشیدو به سمت آنان رفت.
اوباش نمیتوانستند از آنجا صدایشان را بشنوند و جلو رفتن نیز کار درستی نبود
پس از مدتی ماندانگاس به کار خود بازگشت و هافلپافیهای اصیل نیز به سمت صاحب کافه رفتند تا اتاقی را برای گذراندن شب در آنجا اجاره کنند
وقتی هافلپافیها به طبقه بالا رفتند بورگین سریع 3 اتاق برای اوباش اجاره کرد و همراه دیگر اوباش به طبقه بالا رفت.
ریموس گفت: ببینم بورگین ما باید چیکار کنیم؟؟؟ من شنیدم ماندانگاس خیلی قویه
بورگین گفت: آره. اون خیلی قویه. اما ما از اون قوی تریم باید بفهمیم اونا چه قصدی دارند
در این هنگام صدای تق تق در بلند شد. بورگین به سمت در رفت و از چشمی در بیرون را نگاه کرد. ادوارد بونز در حالی که نفس نفس میزد سریعا رمز ورود را نشان داد
ادوارد در حالی که هنوز نفس نفس میزد گفت: نزدیک بود منو ببینن. رفته بودم ببینم چیزی از حرفاشون دستگیرم میشه. ماندانگاس الان توی اتاق اونهاست.
بورگین به سمت قسمت آخر اتاق رفت. او در آنجا دو راه عبور برای رفتن سریع از 3 اتاق اوباش ساخته بود. او اوباش دیگر را صدا زد.
اوباش با شنیدن صدای او سریعا به اتاق میانی رفتند
ادوارد گفت: خب اینطور که من فهمیدم ماندانگاس قصد داره با استفاده از چند طلسم سیاه اون گورکن رو پیش خودش ببره. بهتره هر چه سریعتر دست به کار شیم. من شاید بتونم یک قسمت از اتاق رو با حفاظی بپوشونم و گورکنو اونجا قرار بدم. اما اگه سریعتر دست به کار نشیم این حفاظ خیلی دووم نمیاره و اونوقت...
بورگین حرف ادوارد رو قطع کرد و گفت: نقشه ات چیه؟؟؟ ماندانگاس مطمئنا حاضر نمیشه باج رو بده
ادوارد گفت: فکر اونشم کردم. یواشکی توی غذای امشبش یه داروی خواب آور 3 روزه ریختم امکان نداره بیدار بشه. الان بهترین فرصته. امشب بعد خواب ماندانگاس میتونیم با هافلپافیها قرار بزاریم


تصویر کوچک شده


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۶
#92

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
دسته اوباش بورگین و فقرا ، ببخشید بورگین و رفقا در ادامه ماموریت های خود جهات تکاندن تاپیک های خاک خورده به این تاپیک رسید !
------------------------------------------------
آنچه گذشت ...
دسته اوباش بورگین و رفقا متوجه میشن که لودو بگمن صاحب جدید مهمانخانه سه دسته جارو باجش رو قطع کرده. اونها به مهمانخانه میرن و می فهمند که مرگخواران و آبی پوشان هم از لودو طلب دارند ! درگیری هایی در کافه به وجود میاد تا اینکه گروه هافلپافی های اصیل به پشتیبانی از لودو فرا می رسند. اوباش برای رسیدن به پولشون علیرضا گورکن لودو رو گروگان می گیرند و هافلپافی ها هم ریموس لوپین رو به اسارت می برند.
اوباش میرن و با اتوبوس شوالیه فرار می کنند و میرن به پاتیل درزدار. در اونجا تصمیم می گیرند به مغازه جادوی سیاه هوکی برند و یک طلسم سیاه و باستانی که افراد رو ظاهر می کنه از هوکی بگیرند تا به وسیله اون ریموس رو از هافلپافی ها پس بگیرند ! همان موقع که داشتند استراحت می کردند هافلپافی های اصیل سر می رسند و اوباش بدون اینکه توجه هافلپافی های اصیل رو جلب کنن میرن به کوچه دیاگون و مغازه لوازم جادوی سیاه هوکی !
اونجا کمی با هوکی در گیر میشند و سر انجام اون رو اسیر می کنند. هوکی میگه که اون طلسم در سردترین جای مغازه است و اوباش یک زیرزمین بسیار سرد پیدا می کنند و وارد اون میشند و نیمه مدال رو در اونجا پیدا میکنند. اما هوکی میگه که نیمه دیگر این مدال در شیون آوارگان مخفیه و هیچ کس تا حالا نتونسته اون رو پیدا بکنه !
اوباش میرن به شیون آوارگان و مدال رو پیدا می کنند و در حالی که داشتند با ترس از دست موجودات عجیب داخل شیون آوارگان فرار می کردند با استفاده از اون مدال ریموس رو ظاهر می کنند ...
ادامه داستان ...
بورگین گفت : " خوب ادوارد درست بگو ببینم تام چی گفت ! "
تام صاحب پیر و فرتوت مهمانخانه پاتیل درزدار بود. ادوارد بونز گفت : " تام گفت که وقتی اون گروگان که ریموس باشه ناپدید میشه هافلپافی های اصیل با عصبانیت میرن به کافه تفریحات سیاه تا از یکی از دوستان ماندانگاس فلچر که مرگخواره برای بدست آوردن علیرضا گورکن لودو بگمن کمک بگیرند . من گفتم ما زود بیایم که زودتر از اونها برسیم و بتونیم جلو اونها رو بگیریم و باجمون رو کامل بگیریم ! "
ادوارد این جملات را در حالی گفت که پشت در کافه تفریحات سیاه ایستاده بود و با دقت اطراف را می کاوید .
بورگین گفت : " اونجا رو نگاه کنید ، هافلپافی های اصیل دارن میان ! "
-------------------------------------------------
اوباش بشتابید


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۸:۲۶ جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵
#91

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
به نام دوست

پایان مرحله ی دوم ماموریت ها

ماموریت ها به پایان رسید جهت کسب اطلاعات بیشتر به تاپیک جلسات محرمانه محفل مراجعه نمایید !!!

با تشکر


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۵
#90

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
بورگین عزیز ببخشید ولی باید بگم شما مطابق برنامه پیش رفتی.
حالا بنده پست آخر را میزنم.
----------------------------------------------------------------------------------
پست پایانی مأموریت
- سرپنسوریتا
صدای استرجس بود که به سوی لوسیوس طلسم پرت میکرد.
لوسیوس جوگیر شد با یه جادو یه سپر قوی ساخت و گرفت تو دستش ولی از شدت سنگینی سپر تبدیل به کلاف له شده، شد
لوسیوس:
ناگهان یه خیاط که از اونجا میگذشت لوسیوسو برداشت. خیاط زمزمه کرد: این چقدر نخ آشغالی داره.
پس لوسیوسو انداخت تو جوب و رفت. از اونجا که لوسیوس هر روز با مالفوی کارتون تام و جری ماگلی میدید مثل تام یه برگردون زد و به شکل اصلیش برگشت.
لوسیوس چوبشو در آورد و زمزمه کرد: تاربنگر
تارهای عنکبوتی از چوب لوسیوس خارج شدند و دور پای استرجس پیچیدند ولی ناگهان لوسیوس فریاد زد: آخ
پسر بچه ای که پشمک خیلی دوست داشت، نیمی از موهای لوسیوس را در حلقش کرده بود ولی ناگهان فریاد زد: ای. همه اش میکروب بود که.
و سپس به سوی مرلینگاه عمومی دوید.
اما جنگ هنوز ادامه داشت. استرجس خودش را آزاد کرده بود و حالا مشغول جنگ با لوسیوس بود
اما 30 هزار کیلومتر آنطرف تر جنگی واقعی بر پا بود.
- اکس پلیارموس
- ریکتو سمپر
2 هاله ی نورانی بسیار قوی از چوب 2 مبارز خارج شدند. هاله ها هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشدند زیرا نیروی هر 2 جادوگر فوق العاده زیاد بود. دامبلدور برای نجات سفیدی و ولدمورت برای نابودی سفیدی میجنگید.
هاله دامبلدور به شکل بسیار زیبایی مانند ابر سفید بود ولی هاله ی ولدمورت نوری سیاه و تیره بود که هیچ شکوهی نداشت. اما به صورت کاملا ناگهانی هاله ها به هم چسبیدند و در هم آمیختند و مرلین کبیر ظاهر شد. با صدایی دل انگیز برگشت و گفت: ای جادوگران بزرگ! شما میدانید هدف اصلی جادو کمک کردن به جامعه و مردم است نه نابود سازی آنها. تنها 2 نیروی متضاد میتوانند چنین هاله هایی پدید آورند. این هاله ها باز میگردند ولی با نیروی حق داری*
و غیب شد. بلافاصله هاله ها برگشتند اما هاله سیاه بلافاصله کوچک شد. ولدمورت نگران و مضطرب به هاله چشم دوخته بود. میدانست که نتیجه ای نمیبرد. نیروی حق داری متضاد او بود او میدانست که حق را هیچ گاه رعایت نکرده. پس بلافاصله تسلیم شد چوبش را بالا کشید. هاله دامبلدور پر قدرت تر به جلو رفت و چوب ولدمورت را همچون دزدان ربود
اکنون بار دیگر نیروی خیر بر شر پیروز شده بود. ولدمورت غیب شد. دامبلدور نیز غیب شد. وقتی در پارک بزرگ ظاهر شدند. بلافاصله ولدمورت مرگخواران را برد.
بورگین پرسید: چه شده است؟
دامبلدور گفت: نمیتوانم چیزی بگویم
سپس به راه افتاد. آنیتا خود را به پدر رساند و گفت: پدر! میشه منو ببخشی؟؟
دامبلدور برگشت لبخندی زد و گفت :البته دخترم
و همه اعضای محفل لبخند زنان به خانه شماره 12 گریمولد بازگشتند
یکی دیگر از مأموریت های محفل به پایان رسید
پایان مأموریت
------------------------------------------------------------------------------
* نیروی حق داری نیرویی است که حق را میشناسد و نیروی ناحق را از بین میبرد
------------------------------------------------------------------------------
پستم عشقی عاشقی شد آخرش. در ضمن هم جدی توش به کار بردم هم طنز


تصویر کوچک شده


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
#89

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
لوپین جون ، هنوز 24 ساعت دیگه مونده!!! چي چي رو تمومش كنيد!
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

ملت مشنگی متعجب شدند ، ناگهان یک پسر بچه بدو بدو به طرف دامبلدور رفت و گفت : آخ جون پشمک
دامبلدور ناگهان دستش رو بالا برد و گفت : آتش بس ، ورود بچه های زیر ده سال به جنگ ممنوعه ، پس سریع این ها رو جمع کنین...
بلاتریکس میره یقه رودولف و یقه بچه کوچیکه رو میگیره و میندازشون اون طرف و میگه : خوب ، بچه های - 10 رفتن
دوباره جنگ شروع میشه..
جنگ همچنان به نفع مرگخواران سیاه پوشی بود که با لبخند های شرورانه اشان به پهنای صورت محفلی ها لبخند می زدند.
استر در حالی که پی در پی ، افسون های نا بخشودنی رو دفع می کرد همچنان همراه با بقیه محفلی ها به عقب رانده می شد .
_ دامبلدوووووووور
صدای فریاد استرجس بود که نمیتوانست زیر بار فشار افسون های نابخشودنی تحمل کند.
پس این پشمک کجا بودش؟

ناگهان بورگین عریا وسط پرید و گفت : من عیسی مسیحم!
ملت :
ناگهان صدای جیغ بلاتریکس تو فضای پارک پیچید که میگفت : پدر سگ بی ناموس!
و با دمایی به جونش افتاد.
همین فرصت کافی بود تا جنگ رو به نفع محفلی ها تموم کنه .
حالا نوبت محفلی ها بود تا افسون های پی در پیشان را نثار مرگ خوار های خسته بکنند.
بلیز نیز حالا در حال درک کردن استرجس در همین چند دقیقه پیش بود و نیاز به کمک ولدمورت داشتن.
ولی نبودش...
ولدمورت نبود!!!!
دوباره دو جبهه سیاه و سفید ، بدون رهبر ده بودند و این یعنی این که هنوز جنگ تموم نشده بود.
سی هزار کیلومتر آنطرف تر / صحرای آفریقا
شن ها در گذر بودند و آفتاب به شدت به صورت دو مرد ، یکی سیاه پوش و بی مو و یکی پر پشم و یال با ردایی که ستاره هایش در آفتاب صحرا دیگر روشنایی نداشت.
صدای آرام و ملایم پیرمرد خطاب به کچل بی دماغ جلوییش گفت : وقتشه!
و چوبش رو بالا برد تا یک دوئل جانانه رو شروع کنن.

- - - -
میدونم طبق برنامه نشد ولی مجبور بودم.
متاسفم!


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۰ ۱:۰۲:۳۴


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
#88

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
همه اعضای محفل با خونسردی نشسته بودند
ناگهان آنیتا بلند شد و گفت: کیه؟؟ کیه؟؟
آنیتا همچنان جلو میرفت و دستانش را دور چوبدستیش حلقه کرده بود. جلو و جلو تر رفت. وقتی به بوته نزدیک شد دستش را جلو برد جلو و جلو تر و ناگهان خرگوشی را لمس کرد.
ریموس لوپین گفت: آنیتا تو خجالت نمیکشی از یه خرگوش میترسی؟؟
آنیتا که سرخ شده بود گفت: چی کار کنم خب فکر کردم یه جاسوسی چیزیه
اریک مانچ که در ضایع کردن استاد بود گفت: آخه حتی اگه راسو هم بیاد اینجا از بوی بد فایرنز از اینجا میره.
فایرنز به ناگاه جفتک خود را بلند کرد و بر بدن اریک فرود آورد. اریک سه بار درهوا چرخید و به آن سوی بوته پرتاب شد(تیریپ آن سوی پرچین)
در آن سوی بوته غوغایی بود. شهری شلوغ و پر سر و صدا. شهری که در آن خانه های زیادی بودند. بله آنجا لندن بود. حتما آن خرگوش هم از یکی از حیوان فروشی ها فرار کرده بود و آن جنگل هم یک پارک جنگلی بود. اریک مانچ بلافاصله بلند شد و به سوی بوته رفت آن را کنار زد و گفت: بچه ها بیاید لندن!!
بورگین گفت: دیوونه شدی؟؟ لندن کجاست؟ هنوز کلی مونده؟؟
اریک مانچ گفت: نه دیوونه نشدم این یه پارک جنگلیه فکر کنم قطار از ریل خارج شده.
پس اعضای محفل بلند شدند و به راه افتادند و از سراشیبی پارک وارد جنگل شدند
-----------------------------------------------------------------------------------
- میگم رودولف تو چیزایی راجع به معتاد شدن میگفتی. قضیه چیه؟؟
- هیچی هیچی به جون تو توهم زدم خب
- توهمو معتادا میزنن. پس تو معتادی بگو به من چی شده؟؟
- راستش رو بخوای من به کروشیو معتاد شدم
- ای معتاد برو بیرون از خونه من..... نه مثل اینکه اینجا خونه نداریم .....برو بیرون از چادر من
و بلانریکس با اردنگی رودولف رو از چادر پرت کرد بیرون. از طرفی چون که بلا با پاشنه کف به رودولف اردنگی زده بود چرخش رودولف در هوا زیاد شده و و بر روی یک درخت تناور فرود آمد ولی چون ضرب پرتش زیاد بود درخت تکون تکون خورد و پس از انداختن اوریک او را درون خاک مدفون کرد ولی از اونجایی که معتادا همیشه یه سری دستمال قدرت همراه دارن رودولف دستمال قدرتشو بر میداره و محکم درختو میندازه طرف یه دیوار. از ضرب پرتاب درخت دیوار خرد شده و مرگخواران طرف دیگه شهر لندن رو میبینن.
رودولف دستمال قدرتشو میزاره تو جیبش و راه میفته و به سمت دیوار میره.
ناگهان لوسیوس با چوبدستیش یه ضربه به پای رودولف میزنه و پای رودولف به حالت رقصان از طرف دیگه پارک پایین میره. از طرفی مردم که از رقص پاهای رودولف خوششون میاد میرن رودولفو تشویق میکنن و از اونجا که بلا حسادت میکرد به همه چی تصمیم گرفت کار شوهرشو خراب کنه پس چوبدستیشو به طرف رودولف گرفت و گفت: باراکسرا
و رودولف گردان از پارک به پایین پرتاب شد. بلاخره پس از مدتی مرگخواران تونستند درک کنند که شهر لندن جلوشونه و از پارک پایین رفتن
در آنطرف شهر اعضای محفل در حال گشتن به دنبال دامبلدور بودند ولی بلاخره در خیابان اصلی به راه افتادند تا جایی برای استراحت پیدا کنند ولی ناگهان صدایی آشنا آمد که داشت میگفت: لوسیوس بهتر نیست بریم توی هتل؟؟؟
ناگهان لوپین گفت: صدای بلاتریکسه.
چند لحطه پعد شبح انسان قد بلندی از دور پیدا شد و چند لحظه بعد بلاتریکس در جلوی آنها بود.
آنیتا که دیگه حقوق زنان حالیش نمیشد فریاد زد: تاراتالگرا
( به علت رعایت کردن قوانین سایت از توضیح این قسمت پرهیز میکنیم)
ریموس لوپین بلافاصله فریاد زد: اریباستراکباریا
ناگهان بلاتریکس یه کله ملق زد و تمام اعضای مرگخوار رو انداخت ولی لوسیوس درنگ نکرد و گفت: سابرانترو باربیا
لوپین گفت: باراندریا
بلاتریکس گفت: اسباسیا
آنیتا دفع کرد با: راندرو بتو
بورگین گفت: سابریاماکرا
مالفوی دفع کرد با : موردرامر
پس از گذشت 1 ساعت همه خسته بودند محفلی ها تصمیم گرفتند صلح کنند برای این جنگ ولی وقتی در هتل را باز کردند در به پایین افتاد زیرا چیزی از هتل باقی نمانده بود پس بلافاصله دوباره جنگ شروع شد ولی به علت خستگی مرگخواران غیب شدند و اعضای محفل که دیگر جایی را نمیشناختند به سوی پارکی رفتند که در مرکز شهر بود
-------------------------------------------------------------------------------
از طرفی دامبلدور در حال بررسی چند دسر شکلاتی بود تا به عنوان عصرانه بخورد. همینطور که درحال بررسی بود به چیزهای دیگری هم فکر میکرد. چیزهایی مثل اینکه: چی غذا بگیره برای شام و ....
پس از چند لحظه که دسر را انتخاب کرد مشغول خواندن روزنامه شد.
لرد ولدمورت هم در رستوران بغلی مشغول خوردن غذا بود و داشت تلویزیون ماگلی میدید ساعت 4 بود که دامبلدور از روی مبل هتل بلند شد و تصمیم گرفت به سوی پارک بزرگ شهر بره برای هوا خوری
-----------------------------------------------------------------------------
لرد ولدمورت هم تصمیم گرفت به عنوان گردش توی شهر بگرده و از پارک مرکزی شهر خرید کنه.
از قرار معلوم مرگخواران نیز به خاطر اینکه مالفوی تاب بازی میخواست داشتند به آنجا میرفتند ولی از بخت بد 2 گروه آنها سر ساعت 3 با هم برخورد کردند. و جنگ واقعی آغاز شد جنگ میان اعضای گروه محفل و گروه مرگخواران. ولی نه مانند جنگ های گذشته بلکه با دامبلدور و ولدمورت
بورگین درنگ نکرد چوبدستیش را بالا برد و فریاد زد: بستربارکارس
لوسیوس به عقب پرتاب شد و جنگ آغاز شد
----------------------------------------------------------------------
بهتر از قبلی شد نه؟؟ نفر بعدی پست پایانی رو بزنه چون وقتی نداریم


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۹ ۱۷:۵۲:۳۶

تصویر کوچک شده


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۵
#87

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
ناگهان همه به طرف مرلین برگشتند و سر جایشان میخکوب شدند.مرگخوار ها کر کر به آفتابه مرلین می خندیدند.ناگهان مرلین با حالتی بسیار ضایع که هرگز نمی توانید حتی فکرش را بکنید لوله آفتابه را کشید . آفتابه را به میان مرگخواران پرتاب کرد.بلیز از خنده روی زمین ولو شده بود و از فرط خنده اشکهایش درآمده بود.آفتابه کنار مرگخوارها پایین آمد و صدای بنگ بلندی منفجر شد.
تمام فضا را گرد و غبار ناشی از دود و خاک این انفجار فرا گرفته بود.ناگهان در میان خاموش و روشنی مرگخوار ها کم کم پدیدار شدند.تمام مرگخوار ها خاکی بودند.بعد از اینکه خاک ها و دود ها از میان رفتند میشد قیافه تمام مرگخوارها را دید.مرگخوارها بسیار کثیف شده بودند اما حتی یک خراش را هم نمیشد روی بدن آنها دید ناگهان مرلین به سرعت ناپدید شد.مرگخوارها که بسیار عصبانی بودند به طرف محفلی ها برگشتند اما قبل از اینکه مرگخوارها بتوانند وردی را بر زبان جاری کنند اریک مانچ با صدای بلندی گفت:
_بزنیدشون....بزنید.
و تمام محفلی ها شروع به کشت و کشتار کردند ولی حیف که یکی از تیر های آنان به مرگخوارها نمی خورد زیرا آنها تمام طلسم ها را منحرف می کردند.فایرنز با صدایی بلند گفت:
_بهتره جیم شیم بریم....
ریموس لوپین با تمام قوای خود گفت:
_آره منم موافقم حالا...
و همه ی اعضای محفل از محل دور شدند.قطار بسیار خسارت خورده بود و اصلا به هیچ وجه نمی توانست حرکت کند.مرگخوارها به سمت جنگل فرار کردند و تمام محفلی ها به سمت مخالف آنها حرکت کردند.در هر دو سو جنگل بود و بوی خوش علف به مشام می رسید.هوا خنک بود و صدای جیر و جیر جیرجیرکها به گوش می رسید.صدای جغد هایی که هو هو می کردند.محفلی در جنگل بودند و از اینکه در جنگل بودند لذت می بردند.آنیتا دامبلدور گفت:
_همین جا خوبه من دیگه خسته شدم!
اریک با حالتی طعنه مانند گفت:
_خوب سوار این اسب شو...این رو برای همین موقعیت ها عضو کردیم دیگه.
فایرنز به سمت اریک برگشت و چشم در چشم او شد و می خواست دوئلی را شروع کند که اریک گفت:
_هوی.....چرا عصبانی میشی خوب شوخی کردم....
فایرنز با حالتی دوستانه گفت:
_خوب منم داشتم شوخی میکردم.
آنیتا با آرامی گفت:
_امشب اینجا می خوابیم تا صبح بعد راه می افیتم.
صبح هوا بسیار خوب بود و همه در حال خوردن صبحانه بودند که صدای کسی را از پشت بوته ها شنیدند.صدا بسیار خوب به گوش می رسید انگار در چند قدمی آنها قرار داشت.


جوما�


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۰:۵۸ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۵
#86

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
آنیتا به دور و برش نگاهی انداخت و خوش تیپ ترین فرد را برای نشستن در کنارش انتخاب کرد.....

ملت: چرا نشستی بغل دست بلاتریکس؟
- آخه اینجا فقط خانوما خوشتیپن. انتظار دارین برم پیش کی بشینم این فایرنز زردنبو یا اون لوپین گدا که نمیره برا خودش یه ردای نو بخره یا این اریک با این شال گردن ضایعش انگار بابابزرگمه؟

فایرنز و لوپین و اریک سه تاشون مثل لبو سرخ شدن و سعی کردن به روی خودشون نیارن، اما کمی که فکر کردن دیدن نه فایده نداره نمیشه بیخیال شد
- هالا این بلا خوبه؟ انگاری از آزکابان در رفته! اونقدر رژیم لاغری گرفته که شکل اسکلت شده، تازه اش هم اونقدر ورد کوچیک کننده روی دماغش اجرا کرده که دیگه دماغی براش نمونده. واه واه موهاش رو که دیگه نگو :no:
- هوی گرگینه بوقی! تو هم انگار با ما ساحره ها سر ناسازگاری داری نه؟ بذار برگردیم محفل...
- بلا نیازی نداره یه محفلی ازش دفاع کنه خودش زبون داره به چه درازی (این هوا )...
- رودولف تو به من، میگی زبون دراز؟ معتاد فلک زده گدای بدبخت... کریشیو
طلسم شکنجه بلا به رودولف خورد و بدن رودولف شروع کرد به لرزیدن و افتاد روی زمین مردان حاضر در صحنه هم که دیدن یکیشون رو یه زن ناکار کرده گفتگوی تمدنها رو فراموش کردن و به دخترا حمله کردن. آنیتا و بلا کنار همدیگه داشتن با تمام مردا مبارزه می کردن و حاضر نبودن تسلیم بشن. فایرنز که دید اینا دست بردار نیستن دست به یه حمله انتحاری زد و با یه پرش بلند خودش رو از داخل کوپه که البته دیگه به بزرگی یه هتل بود بیرون انداخت و بعد دستمال قدرتش رو به پیشونیش بست. بعدش یه موشک انفجاری به یکی از تیراش بست و با اون هلیکوپتر رو زد (ای بابا این که مال فیلم رمبو بود:oops:) نه اشتباه شد لوکوموتیو قطار رو زد و با منفجر شدن لوکوموتیو قطار از حرکت ایستاد.
توی کوپه همه از توقف ناگهانی قطار افتاده بودن روی زمین، رودولف که تازه حالش جا اومده بود زودتر از همه پا شد
- آی قربون دستت بلا، مدتی بود که ولدی کچل کریشوی به این خوبی روی من اجرا نکرده بود، مجبور بودم قرصش رو مصرف کنم.
لوسیوس مالفوی که داشت از سر جاش بلند می شد گفت:
- اِاِ... هالا که سرحال اومدی یه کمی هم برامون برقص... تارانتالگرا
رودولف پاهاش شروع کردن به رقصیدن و همینجور بی اختیار دنبال پاهاش از کوپه رفت بیرون. ملت که تازه یادشون اومده بود که برای چی اومدن توی قطار دوباره مقابل همدیگه صف کشیدن.
- اریک بیا اینور چرا رفتی تو صف مرگخوارا؟
- آخه این ور صفش خلوت تره
لوپین گوش اریک رو گرفت و آوردش توی صف محفلیا. مرگخوارا که ادب و نزاکت سرشون نمیشد جنگ رو شروع کردن و محفلیا رو غافلگیر کردن. اونا هم که دیدن هوا پسه از کوپه پریدن بیرون و پا گذاشتن به فرار، مرگخوارا دنبالشون میدویدن و پشت سر هم طلسمای انفجاری و مخرب میفرستادن اما محفلیا که عقب عقب در حال فرار بودن طلسما رو به سمت در و دیوار منحرف میکردن. وقتی که محفلیا از در آخرین واگن پریدن بیرون دیگه چیز زیادی از قطار باقی نمونده بود. مرگخوارا که محفلیا رو بی سنگر گیر آورده بودن آماده بودن همه رو بکشن که ناگهان پیرمرد لاغری که یه سلاح سری و نیرومند دستش گرفته بود و ریش خیلی بلندی داشت از توالت پشت سر مرگخوارا اومد بیرون و داد زد:
- یعنی چی آخه؟ یعنی آدم اینجا هم نباید از دست شما آسایش داشته باشه؟ به ریش خودم قسم با همین آفتابه پدرتون رو در میارم. به من میگن برگ چغندر نه مرلین کبیر (انگاری اشتباه گفتم. نه؟)

................................................................................
خارج از رول: یه نگاه هم به ساعتی که این پست رو زدم بندازین


ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۷ ۲:۲۸:۱۸

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱:۲۹ شنبه ۵ اسفند ۱۳۸۵
#85

اریک مانچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۷ سه شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶
از iran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 124
آفلاین
دوستان عزیز من واقعا از همه تون معذرت میخو ام که خراب کردم چون من فکر کردم آلبوس و ولدمورت هم سوار همین قطار میشن ولی متوجه نمیشن که درگیری صورت گرفته.من بازم عذر خواهی می کنم از تمام افراد.
-----------------------------------------------------------------------------------------------
ناگهان اریک با صدای بلندی که خشمش را نشان نی داد گفت:
_ابله های محترم و نیمه محترم...
ولی هیچ کس به او توجهی نکرد و به همین دلیل رو به فایرنز گفت:
_یه لگد بزن به این لوسیوس پدر سوخته تا اینا به خودشون بیان.
ناگهان فایرنز چنان لگدی به لوسیوس زد که لوسیوس از در به بیرون پرتاب شد و بار دیگر جنگ شروع شد.هنوز چیزی از شروع جنگ نگذشته بود که لوسیوس وارد شد و گفت:
_صبر کنید بابا این کارا چیه می کنید.....پس گفتگوی تمدن ها رو گذاشتن برای کاشتن مو روی سر ولدی...هان....
همه متقاعد شدند و میز و صندلی ظاهر کردند و پشت میز نشستند.ناگهان لوسیوس گفت:
_آخه حیون الاغ چرا جفت میندازی ها....مگه تو شعور نداری مثلا نصفت انسانه..
فایرنز با صدای تاسف باری گفت:
_تقصیر من نبود این اریک گفت...
اریک با حالتی تدافعی جواب داد:
_از خودت حرف در نیار...من غلط کردم با تو...اگه من به تو بگم خودتو بنداز تو چاه میندازی...ها....ها...
ناگهان آنیتا وارد شد و گفت:
_خوب می تونید جنگ رو شروع کنید.
ناگهان همه رو به آنیتا کردند:
ملت:
آنیتا:
ناگهان لوپین گفت:
_بسه...بسه....غزیه رو منکراتی نکنید.
ناگهان بلیز گفت:
_اولا قضیه نه غزیه...دوم منکراتی چیه حسود...اصلا بیا پیش خودم بشین.
آنیتا به دور و برش نگاهی انداخت و خوش تیپ ترین فرد را برای نشستن در کنارش انتخاب کرد.....


جوما�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.