همه اعضای محفل با خونسردی نشسته بودند
ناگهان آنیتا بلند شد و گفت: کیه؟؟ کیه؟؟
آنیتا همچنان جلو میرفت و دستانش را دور چوبدستیش حلقه کرده بود. جلو و جلو تر رفت. وقتی به بوته نزدیک شد دستش را جلو برد جلو و جلو تر و ناگهان خرگوشی را لمس کرد.
ریموس لوپین گفت: آنیتا تو خجالت نمیکشی از یه خرگوش میترسی؟؟
آنیتا که سرخ شده بود گفت: چی کار کنم خب فکر کردم یه جاسوسی چیزیه
اریک مانچ که در ضایع کردن استاد بود گفت: آخه حتی اگه راسو هم بیاد اینجا از بوی بد فایرنز از اینجا میره.
فایرنز به ناگاه جفتک خود را بلند کرد و بر بدن اریک فرود آورد. اریک سه بار درهوا چرخید و به آن سوی بوته پرتاب شد(تیریپ آن سوی پرچین)
در آن سوی بوته غوغایی بود. شهری شلوغ و پر سر و صدا. شهری که در آن خانه های زیادی بودند. بله آنجا لندن بود. حتما آن خرگوش هم از یکی از حیوان فروشی ها فرار کرده بود و آن جنگل هم یک پارک جنگلی بود. اریک مانچ بلافاصله بلند شد و به سوی بوته رفت آن را کنار زد و گفت: بچه ها بیاید لندن!!
بورگین گفت: دیوونه شدی؟؟ لندن کجاست؟ هنوز کلی مونده؟؟
اریک مانچ گفت: نه دیوونه نشدم این یه پارک جنگلیه فکر کنم قطار از ریل خارج شده.
پس اعضای محفل بلند شدند و به راه افتادند و از سراشیبی پارک وارد جنگل شدند
-----------------------------------------------------------------------------------
- میگم رودولف تو چیزایی راجع به معتاد شدن میگفتی. قضیه چیه؟؟
- هیچی هیچی به جون تو توهم زدم خب
- توهمو معتادا میزنن. پس تو معتادی بگو به من چی شده؟؟
- راستش رو بخوای من به کروشیو معتاد شدم
- ای معتاد برو بیرون از خونه من..... نه مثل اینکه اینجا خونه نداریم
.....برو بیرون از چادر من
و بلانریکس با اردنگی رودولف رو از چادر پرت کرد بیرون. از طرفی چون که بلا با پاشنه کف به رودولف اردنگی زده بود چرخش رودولف در هوا زیاد شده و و بر روی یک درخت تناور فرود آمد ولی چون ضرب پرتش زیاد بود درخت تکون تکون خورد و پس از انداختن اوریک او را درون خاک مدفون کرد ولی از اونجایی که معتادا همیشه یه سری دستمال قدرت همراه دارن رودولف دستمال قدرتشو بر میداره و محکم درختو میندازه طرف یه دیوار. از ضرب پرتاب درخت دیوار خرد شده و مرگخواران طرف دیگه شهر لندن رو میبینن.
رودولف دستمال قدرتشو میزاره تو جیبش و راه میفته و به سمت دیوار میره.
ناگهان لوسیوس با چوبدستیش یه ضربه به پای رودولف میزنه و پای رودولف به حالت رقصان از طرف دیگه پارک پایین میره. از طرفی مردم که از رقص پاهای رودولف خوششون میاد میرن رودولفو تشویق میکنن و از اونجا که بلا حسادت میکرد به همه چی تصمیم گرفت کار شوهرشو خراب کنه پس چوبدستیشو به طرف رودولف گرفت و گفت: باراکسرا
و رودولف گردان از پارک به پایین پرتاب شد. بلاخره پس از مدتی مرگخواران تونستند درک کنند که شهر لندن جلوشونه و از پارک پایین رفتن
در آنطرف شهر اعضای محفل در حال گشتن به دنبال دامبلدور بودند ولی بلاخره در خیابان اصلی به راه افتادند تا جایی برای استراحت پیدا کنند ولی ناگهان صدایی آشنا آمد که داشت میگفت: لوسیوس بهتر نیست بریم توی هتل؟؟؟
ناگهان لوپین گفت: صدای بلاتریکسه.
چند لحطه پعد شبح انسان قد بلندی از دور پیدا شد و چند لحظه بعد بلاتریکس در جلوی آنها بود.
آنیتا که دیگه حقوق زنان حالیش نمیشد فریاد زد: تاراتالگرا
( به علت رعایت کردن قوانین سایت از توضیح این قسمت پرهیز میکنیم)
ریموس لوپین بلافاصله فریاد زد: اریباستراکباریا
ناگهان بلاتریکس یه کله ملق زد و تمام اعضای مرگخوار رو انداخت ولی لوسیوس درنگ نکرد و گفت: سابرانترو باربیا
لوپین گفت: باراندریا
بلاتریکس گفت: اسباسیا
آنیتا دفع کرد با: راندرو بتو
بورگین گفت: سابریاماکرا
مالفوی دفع کرد با : موردرامر
پس از گذشت 1 ساعت همه خسته بودند محفلی ها تصمیم گرفتند صلح کنند برای این جنگ ولی وقتی در هتل را باز کردند در به پایین افتاد زیرا چیزی از هتل باقی نمانده بود پس بلافاصله دوباره جنگ شروع شد ولی به علت خستگی مرگخواران غیب شدند و اعضای محفل که دیگر جایی را نمیشناختند به سوی پارکی رفتند که در مرکز شهر بود
-------------------------------------------------------------------------------
از طرفی دامبلدور در حال بررسی چند دسر شکلاتی بود تا به عنوان عصرانه بخورد. همینطور که درحال بررسی بود به چیزهای دیگری هم فکر میکرد. چیزهایی مثل اینکه: چی غذا بگیره برای شام و ....
پس از چند لحظه که دسر را انتخاب کرد مشغول خواندن روزنامه شد.
لرد ولدمورت هم در رستوران بغلی مشغول خوردن غذا بود و داشت تلویزیون ماگلی میدید ساعت 4 بود که دامبلدور از روی مبل هتل بلند شد و تصمیم گرفت به سوی پارک بزرگ شهر بره برای هوا خوری
-----------------------------------------------------------------------------
لرد ولدمورت هم تصمیم گرفت به عنوان گردش توی شهر بگرده و از پارک مرکزی شهر خرید کنه.
از قرار معلوم مرگخواران نیز به خاطر اینکه مالفوی تاب بازی میخواست داشتند به آنجا میرفتند ولی از بخت بد 2 گروه آنها سر ساعت 3 با هم برخورد کردند. و جنگ واقعی آغاز شد جنگ میان اعضای گروه محفل و گروه مرگخواران. ولی نه مانند جنگ های گذشته بلکه با دامبلدور و ولدمورت
بورگین درنگ نکرد چوبدستیش را بالا برد و فریاد زد: بستربارکارس
لوسیوس به عقب پرتاب شد و جنگ آغاز شد
----------------------------------------------------------------------
بهتر از قبلی شد نه؟؟ نفر بعدی پست پایانی رو بزنه چون وقتی نداریم