ساعت هشت شب
مکان : جلوی درب وزارتخانه سحر و جادو
ققی و بلیز گل به دست منتظر ورود نماینده کشور دوست و برادر ( ایران ) بودند .
دراکو : این موکت قرمز رو قشنگ پهن کنید ... این یارو خیلی کله گنده هستشا ! باید حسابی بهش حال بديم .
ققی در هوا در حال پرواز بود تا سر و گوشی آب بده .
بلیز در حالی که گلهای قرمز رو بو میکرد پرسید :
- ببینم این یارو کی هست مگه ؟! چی کاره ایرانه ؟!
دراکو در آیینه نگاه میکرد تا موهای تیفوسی خودش رو مرتب کنه .
- نمیدونم دقیق اما میگن اهل رفسنجانه !! مقامش از رییس جمهور هم بالاتره ... بین موهام خوبه بلیز ؟! ژلش کم نیست ؟
ققی پرواز کنان وارد شد .
اومد ... اومد ... اومد ...
یک عدد ماشین ماگولی که عکس اسب زرد در پشتس نمایان بود از راه رسید و جلوی درب وزارت پارک کرد .
- اووووووه ... ماشینش خارجکیه دراکو !!
دراکو نگاهی به نوشته های روی ماشین انداخت .
شعارهای هسته ای روش نوشته شده بود !
بلیز به سمت فردی که از ماشین پیاده میشد رفت و به حالت تعظیم گل رو تقدیم کرد .
- جیگر جوووون همون جوری بمون کارت دارم یه لحظه !
دراکو نگاهی به چهره فرد انداخت ... یک لباس عجیب ماگولی به تن داشت که روی دوشش انداخته بود و چیز عجیب تری روی سرش بود .
ققی پرهای خودش رو جمع کرد و روی دوش وزير نشست .
دراکو : به به ... ببخشید اسمتون چی بود شما ؟
فرد با لبخند ملیحی جواب داد :
-
به من میگن اکبر شاه !! شاه ایران ! دراکو : بله بله ... اکبر شاه معروف ! بفرمایید داخل ، اینجا بده .
بیگ بیگ !
ماشین سمند اکبر شاه قفل شد و هر دو وارد دفتر وزير شدند .
اکبر شاه : خوب میبینم که یه وزير سیفید وزارت رو به دست گرفته !
دراکو به سختی نفس عمیقی کشید .
- بیا جیگر ... یه کم واست از ولایت پسته اوردم ... اخه ولایت ما از این ژيگولی ها زياد داره ! همش رو خودم خريدم از رعیتها ...
دراکو یه دونه از اون ژيگولی ها خورد .
ققی پرواز کنان وارد شد ... دو عدد چایی الاکوزی روی دو بالش گذاشته بود که وارد اتاق شد .
اکبر شاه : پراتو قربون جیگر !
پرهای ققی در دستانش اسیر شده بود و ققی قار قار میکرد ( ققنوس چه صدایی داره ؟ همون صدا
)
زيلینگ زولونگ جیلینگ ...
صدای یه وسیله ماگولی از جیب اکبر شاه میومد .
کفی از فرصت استفاده کرد و به آغوش وزير مردمی پناه برد .
- ها ماحمود توئی ؟! چی شده باز ؟! آمريکا حمله کرده ؟!
صدا پشت گوشی : من الان رفتم لرستان ... دارم تو زمینای این رعیتهای بدبخت شخم میزنم ! رییس زنگ زده گفته امسال ساعتها رو عقب جلو کنیم .
اکبر شاه پرهای ققنوس رو به صورتش میمالید .
- خیلی غلط کرده این حرف رو زده ... به کوری چشمش امسال اصلا به ساعتها دست نمیزنیم ... تا وقتی اکبر نمرده رهبر چی کارست ؟!
صدای بیل زدن از اون طرف میومد .
- باشه هاشمی جووون ... راستی یه کم دیر شده ! فکر کنم امروز نرسم زمینای پسته شما رو شخم بزنم ... ببخشید !
اکبر شاه با فرت فورتی چایی خودش رو سر کشید و بدون اینکه جوابی بده قطع کرد .
- خاک بر سر نمیتونه دو تا زمین رو شخم بزنه ...
دراکو به لباسهای عجیب اکبر شاه نگاه میکرد .
- ها ؟! ... بله ! کی بود ؟!!
اکبر شاه به جای عکسهای روی دیوار نگاهی کرد .
- ایحمید ماحمود نوژود بود ! نوچه من تو وزارت
دراکو نیم نگاهی به ساعت نماینده کشور ایران انداخت که تمام طلا بود .
- مشکل هسته ای شما حل نشد راستی اکبر جووون ؟!
اکبر شاه نم نمک به وزير نزدیک شد .
- ها ؟! نه جیگر ... ما هی به آمريکا پشت میکنیم و اونام از پشت به ما نفوذ میکنن
بد مصبا از سیفید بودن ما خوششون اومده ! البته جورجی رفیق فابريک خودمه ها !! هوامو داره ...
دراکو در حال تلامس پرهای ققنوس بود :
- حرف حسابشون چیه آخه ؟؟
اکبرشاه با احساسات خاصی به وزیر نگاه میکرد .
- میگن شما اصلا هسته نداريد و نباید داشته باشید !
ققی :
دراکو اندکی احوالاتی در کف اون پارچه روی سر اکبر شاه بود که ناگهان شد انچه شد ...
- آخ اینجا چقدر گرمه
اون پارچه توسط اکبرشاه برداشته شد و یک کله اسموت شده و بی مو در زيرش نمایان شد .
دراکو :
- چیه عزيزم ؟! خوشت اومده ؟! پس بالاخره آره ؟!
وزير مردمی از ترسش بلند شد : اسموت کردید شما ؟؟؟؟؟
اکبر شاه هم ناخوداگاه دنبالش بلند شد .
- اره دیگه چیه مگه ... این طوری دوسم نداری ؟! خوشگل شدما ... نـــــــــــه غلام ؟؟؟
دراکو برای اولین بار در زندگیش احساس وحشت کرد .
- وزيرای قبلی شمام یه سر زده بودن خونه ما !
دراکو :
اکبرشاه یواشکی به سمت دراکو نزدیک میشد .
- گیلدی بی ناموس از روز سفرش به اونجا عوض شد ولی زورم به کینگی نرسید و فقط تونستم اسموتش کنم ... الانم اومدم تا رسما برای فردا شب دعوتت کنم خونمون دور هم باشیم .
دراکو عرق از سرو و صورتش میریخت .
- جاااااان ؟! تو روز روشن ؟؟ مزاحمتون نمیشم ! احیانا شما اهل ولایت قزوين نیستید ؟!
اکبر شاه پسته ای رو مورد عنایت قرار داد .
- مزاحمت چیه جیگر ؟! فائزه رو میفرستم بره خونه خونشون تا راحت باشیم ... وزير به این خنگی ندیده بودم تا حالا !! میگم اهل رفسنجانم جیگر !
دراکو برای اولین بار در زندگیش ارزو میکرد که ای کاش این ملاقات خفن رو قبول نمیکرد .
اکبرشاه : هی سیفیده !! چه خبر از حاجی ؟!
دراکو : حاجی ؟! حاجی خودمون ؟!
اکبرشاه با لبخندهای معروف خودش چشمکی با هزاران معنا به وزیر مردمی تحویل داد و پشت بندش اومد :
- آسلام رو حاجی از مملکت ما استخراج کرد دیگه ... منتها به دلیل اینکه خنگ بود نتونست نصفش رو یاد بگیره و شد فرقه جدیدی به نام آسلام !
سنسورهای مغز وزير از کار افتاده بود .
اکبرشاه دست در جیب خودش کرد و عکسی رو بیرون اورد که تصویر خودش در کنار حاجی و یک فرد دیگه بود که فوق العاده شبیه اکبرشاه بود اما لباسش سیاه بودو عینک به چشم داشت .
- ها این منم اینم رییس شورای ويزنگامات خامن ... یعنی پسته هاش خام هستن ( ایهام بود
) ... ظاهرا مقامش از من بالاتره اما چون سنش از من کمتره اداره کشور دست منه
دراکو یکی دیگه از پسته ها رو در دهان مبارک گذاشت و به عکس حاجی نگاهی انداخت که خیلی جوون بود و موهاش کمی تیفوسی نشون میداد .
زیلینگ زولونگ میلینگ !
همون وسیله عجیب اکبرشاه زنگ زد .
- ها ... توئی ماحمود ؟! چی شده باز ؟! چرا هی مزاحم میشی ؟!
از پشت گوشی زجه هایی شنیده میشد .
- قربان بجنبید که خزانه مملکت رو دارن هپولی هپو میکنن !!
اکبرشاه فاز از سرش پرید .
- کلید خزانه مملکت که دست منه !! چه طور امکان داره ؟؟ تو چه غلطی میکنی پس ؟! وزير ملت شدی چی کار کنی ؟!؟
دراکو گوشش رو تیز کرده بود تا مکالمات رو بهتر بشنوه .
- قربان من الان سر زمین همون کشاورزه هستم منتها چون هنوز هشت ساعت کارم تموم نشده اجازه نمیده برگردم پایتخت ! میگه هزار تومنم رو نمیده ... شنیدم خامن ... اوهووووم ... ببخشید قربان خاک رفت تو گلووم ... رفتن سر خزانه مملکت . چی دستور میدید ؟
صدای برخورد کله ماحمود به زمین از پشت گوشی برای پاچه خواری شنیده شد .
اکبر شاه :خامن ... اوهوووم ... پسته پرید تو گلوم ! من خودمو الان میرسونم ... فکر کرده میذارم پول ارث منو بالا بکشه ؟!
بوووووووق ( گوشی قطع شد )
اکبرشاه : وزیر جووون من یه سر برم ولایت که دارن سرمایه مملکت رو میخورن !! یکی روی دست من بلند شده انگار ...
اکبرشاه بدون هیچ حرفی ماچ آبداری از وزير گرفت و به سرعت از در خارج شد .
ایییییییییی
خودرو اسب زرد به سمت مملکت حرکت کرد .
وزير نگاهی به ققی انداخت که در دستان وزير از ترس سکته کرده بود .